طلايه دار محراب(2)
طلايه دار محراب(2)
اولين نماز جمعه با شهيد مدني
قبل از انقلاب، هم در همدان و قم نماز جمعه وجود داشت. در قم در مسجد امام حسن عسگري(ع) و در همدان در مسجد پيامبر (ص) و مسجد ميرزا داوود، توفيق خواندن نماز جمعه را درك كرده بوديم. هنوز با پيروزي انقلاب فاصله زيادي داشتيم. يك روز شهيد مدني براي نماز جمعه به مسجد ميرزا داود تشريف آوردند. ايشان در صف اول نماز جماعت ايستادند و بنده در كنار ايشان بودم. تعارفات بين روحانيت براي امام جماعت برايم درس بزرگي بود. عطر آن نماز جمعه روح مرا دگرگون كرد و هنوز هم بوي آن عطر را احساس ميكنم. در همان روز نماز عصر را به امامت آيت الله مدني خوانديم.
نحوه مبارزه
هر روز مقرر ميشد كه فردا تظاهرات انجام شود. يكي از گروه ها كه بيشتر ميخواست با تابلو خود در تظاهرات شركت كند، مجاهدين خلق (منافقين) بود، ولي شهيد مدني اجازه نميدادند كه آنها با پلاكارد در تظاهرات حاضر شوند. البته مردم همدان نيز غالباً از هم ميپرسيدند اگر اينها مسلمانند، پس چرا داس و چكش در آرمشان كشيدهاند؟
يك روز بين دو نماز خدمت آيت الله مدني رسيدم و گفتم:«حاج آقا! به نظر من اينها به حق نيستند كه اجازه نميدهيد با پلاكاردهايشان در تظاهرات شركت دهند. اگر اين طور هست پس چرا اجازه دادهايد به مسجد بيايند و تبليغ كنند؟ بگذاريد بريزيم و آنها را از بين ببريم.» فرمودند:«نخير»گفتم:«پس راه مبارزه با اينها چگونه است؟ اگر كتاب هايي كه ميتوانيم بخوانيم و جوابشان را بدهيم و با آنها مبارزه كنيم معرفي كنيد، ممنون ميشويم.» در حالي كه ذكر ميگفتند، به عقب برگشتند و فرمودند:«آيا تا به حال اصول كافي خواندهاي؟ و آيا تا به حال من لايحضرالفقيه را خواندهاي؟ بحارالانوار چطور؟ شرايع را ديدهاي؟» گفتم:«نخير»فرمودند: «پس برو اينها را كه خواندي و تمام شد، آن وقت بيا كتاب هاي اينها را معرفي كنم!»
برگشتم و سال هاست كه مشغول مطالعه هستم، ولي به پايان هيچ كدام نرسيدهام. اينكه ميتوانم بگويم ابتداي آن هم نرسيدهام، اما با راهنمائي ايشان فهميدم كه بايد اصل اسلام را فهميد و هيچ مكتبي حنايش رنگ ندارد.
تظاهرات اربعين
در ايام تظاهرات، هر شب آيت الله مدني مردم همدان را از جهت انقلاب روشن و آگاه ميكرد. شب اربعين كه مقرر بود فردايش تظاهرات مفصلي برگزار گردد، ناگهان نامهاي را به دست ايشان دادند. ايشان با ناباوري نامه را گرفتند. ايشان بالاي منبر اين گونه فرمودند. كه الان نوشتهاي از حضرت امام به من رسيد. من سبك و سياق قلم امام را ميشناسم. اگر اشتباه باشد متوجه ميشوم.» و سپس شروع كردند به خواندن متن اطلاعيه. متن اطلاعيه را هنوز حفظ هستم
بسم الله الرحمن الرحيم
به عموم ملت ايران با تواضع و احترام هشدار ميدهم. از قراري كه به اينجانب اطلاع دادهاند، در روز اربعين توطئهاي براي ايجاد تفرقه در صفوف مسلمين دستگاه شكست خورده شاه به فكر اين افتاده است كه با حيله خود را نجات دهد. من اعلام ميكنم كه اگر به اينجانب يا عكس اينجانب هر سب ولعن و اهانتي شود، مقابله و ايجاد و تشنج حرام و مخالف رضاي خداست. اعلام ميكنم كه اهانت به مراجع معظم و تمثال شريف آنان حرام و مخالف رضاي خداست. اعلام ميكنم كه اگر كسي اين عمل شنيع را بكند، از ملت نيست و از اعمال اجانب و دستگاه جبار است. بايد عموم ملت هشيار باشند.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
روح الله الموسوي الخميني
پس از خواندن اطلاعيه چهرهاش افروخته شد و ناگاه اعلام كرد:«چون قصد دارند فردا اين كار را انجام دهند، لذا به دستور امام عزيز گوش فرا ميدهيم و كسي فردا كاري با اين افراد ندارد، اما ميتوانيم آنها را شناسائي كنيم و پس فردا به حسابشان برسيم. نكليف ما معلوم شد. فردا حرام است كسي اين كار را دنبال كند، ولي شناسائي كنيد براي پس فردا مگر انسان ميتواند صبر كند و بر نايب امام زمان سب و اهانت كنند و سپس گريه كرد.
فردا همه به تظاهرات آمده بودند. در بين راه همه چشم ها تيز بود كه ببينند چه كسي عكس امام را پاره خواهد كرد. كسي جرئت چنين كاري را نداشت. در بين راه ناگهان مردم متوجه شدند منافقي عكس يك شخصيت روحاني ديگر را پاره كرد. او شناسائي شد و چند روز بعد خبر به درك واصل شدنش را نيز شنيديم.
نفوذ نگاه
اول راه پيمائي بود كه بنا شد از خيابان باباطاهر به طرف امام زاده عبدالله حركت كنيم. خبر حمله تانك ها از شب گذشته در گوشي صحبت ميشد، ولي خبر هنوز تاييد نشده بود. در اطراف امامزاده عبدالله بوديم كه ناگهان خبر رسيد تانك ها از طرف كرمانشاه به طرف تهران در حال حركتند. جوان بوديم و پرنشاط. در اولين فرصت خود را به تانك ها رسانديم. در چشم به هم زدني جاده بسته شد و اولين كاري كه از دستمان آمد ماشين هاي اوراقي كنار جاده را وسط جاده ريختيم. به فكر جلوگيري از تانك ها بوديم لحظه به لحظه بر ميزان جمعيت افزوده ميشد. بعضي ها ريختند سر تانك ها و ارتش تسليم شد. ناگهان تيري شليك شد. ما كنار يک تانك بوديم. فردي نيز روي تانك دراز كشيده بود كه تير خورد. من او را روي دوش گرفتم و به طرف عقب كشيدم احتمال شدت درگيري ميرفت. همان طور كه او را به عقب ميآوردم، ديدم شهيد مدني مثل شمع در وسط ايستاده و عده كمي در اطرافشان ايستادهاند. يك فرمانده ارتش هم در كنارشان ايستاده بود و شهيد مدني ميگفتند: «اينها از خود ما هستند. ارتش متعلق به ماست. اينها برادرهاي ما هستند.» يكباره دستم را كه غرقه در خون بود، بالا گرفتم و گفتم اين نشانه برادري است. اين خون را ببينيد.» ايشان نگاهي به من انداختند. با آن نگاه دستم پائين آمد و عرق از تمام بدنم سرازير شد. داشتم آب ميشدم اگر به زمين فرو ميرفتم بهتر از آن بود تا دو باره به چشمشان نگاه كنم. سريع خودم را از جمع خارج و مرد زخمي را روي موتوري سوار و به طرف بيمارستان اعزامش كردم. اما نگاه ايشان هنوز در جانم باقي مانده است كه هر سخن جائي و هر… نگاه ايشان درسم داد و ادبم كرد. هرگز آن نگاه تربيتي را فراموش نخواهم كرد.
خالي شدن پادگان ها
نزديك نماز مغرب بود كه وارد مسجد جامع شديم. تقريباً كسي در مسجد نبود ناگهان ديديم شهيد مدني وارد شدند. يك ارتشي نيز با ايشان ميآمد و شهيد مدني چيزي به ايشان ميگفتند. تنهايي ايشان ما را بهت زده كرد. اين روزها زماني نبود كه ايشان تنها باشند و يا فقط يك ارتشي با ايشان باشد. جلو رفتيم و سلام كرديم. سه چهار نفر بيشتر نبوديم. ايستادند و فرمودند: «همه سربازها از پادگان فرار كردهاند. فرمانده الان ميگفت كه ممكن است اتقاقي بيفتد. فوري چند نفر را جمع كنيد و از پادگان مراقبت نمائيد.» چند نفري را جمع كرديم و سريع به طرف ميدان رفتيم حركت كرديم. در ميدان با چند جوان موضوع را مطرح كرديم و پيام آيت الله مدني را رسانديم. تا ما به پادگان ارتش برسيم، گفتند آن قدر نيرو ريخته كه نيازي به نيروي جديد نداريم.
عکس امام تو ماهه
در ايام انقلاب يك شب تازه به منزل رسيده بوديم كه ديديم صداي فرياد و شعار و سر و صداي تظاهرات ميآيد. ما هم به كوچه رفتيم و بعد به خيابان و بالاخره به ميدان امام رسيديم. مردم با اين شعار حركت ميكردند:«عكس امام تو ماهه» اين شعار توسط تلفن از تظاهر كنندگان تهراني و شايد هم توسط دشمن دراختيار مردم همدان و بلكه سراسر كشور قرار گرفته بود. در اين شب دوستم، حسين هدايتي هم كه غالباً با هم به تظاهرات ميرفتيم، در كنارم بود.
ماه همه جا را روشن كرده بود. بعضي ها به ماه اشاره ميكردند و ميگفتند:«نگاه كن! آن ابروهايش است و آن چشمان و بيني او و ريش او.» چند نفري را كه با هم مقايسه كرديم و ديديم تقريباً هركسي متناسب با عكسي كه در منزل دارد، در ذهن خود همان عكس را به عنوان عكس امام در ماه معرفي ميكند. شايد چون ما چند عكس از امام داشتيم، به مشاهده عكس امام با تخيل خود موفق نشديم.
پس از اتمام راه پيمايي منزل برگشتيم و در سه راهي كوچه به يكي از همسايگان پيرمرد و پيرزن خود – كه خداوند رحمتشان كند- رسيديم. آنان از ما پرسيدند:«ديديد عكس امام چقدر نوراني بود؟» من گفتم:«من كه نديدم.» ناگهان پيرمرد با عصبانيت گفت:«تو حرامزادهاي كه عكس امام را نديدهاي.» من كه هيچ دليلي جز عقل خود نداشتم، جوابي ندادم و به طرف خانه حركت كردم. فردا صبح از خانه خارج شدم و با اطلاعيهاي مواجه شدم كه اين شايعات دورغ است و هرگز عكس امام در ماه قرار نميگيرد. با اين اطلاعيه معلوم شد حرامزاده نيستيم! اطلاعيه را شهيد مدني شبانه نوشته و در شهر توزيع كرده بودند.
روز ورود حضرت امام
يك هفته قبل مقرر شده بود كه حضرت امام تشريف بياورند. اما با بستن فرودگاه توسط بختيار، تشريف فرمايي ايشان عقب افتاد. شعار:«واي به حالت بختيار اگر خميني دير بياد، مسلسل ها بيرون ميياد»، فضا را پر كرده بود.
يك شب حضرت آيت الله مدني فرمودند:«فردا حضرت امام تشريف ميآورند و از تمام شهرها به طرف تهران در حركت هستند. همداني ها هم بايد با تمام توان در اين استقبال شركت جويند. قرار است اتوبوس ها ساعت 9 شب از جلوي گاراژها حركت كنند».
آن موقع گاراژها اول مسجد جامع در خيابان اكباتان بودند.چندين اتوبوس شبانه حركت كرديم و ساعت 3/5 صبح، اتوبوس ما اولين ماشيني بود كه در ميدان آزادي ايستاد. از ساعت 4 شستن خيابان را شروع كرده بودند. مردم تا ساعت 5 صبح جمع شده بودند. برنامه مشخص نبود. به ما خبر دادند كه حضرت امام در جلوي دانشگاه سخنراني خواهند كرد. ما هم همگي با نظم به سوي دانشگاه راه افتاديم. فضا پر از عطر الهي صلوات شده بود. آنجا اولين جايي بود كه با نام امام سه صلوات ميفرستادند. جلوي دانشگاه جمعيت منظم ايستاده بودند.
بالاخره امام خميني وارد شدند و از جلوي ما عبور كردند. ماشين حضرت امام را ديديم، اما نتوانستيم خود حضرت امام را به خوبي بين آن همه جمعيت تشخيص بدهيم. از شادي در پوست خود نميگنجيديم. جمعيت مثل موج دريا حركت ميكرد. بعد از عبور حضرت امام جمع شده بوديم تا بقيه برنامه را دنبال كنيم. ما را به كاروانسراي كفاش ها بردند. هر چه منتظر شديم آيت الله مدني تشريف نياوردند. بعضي ها نماز مغرب و عشاء را خواندند. بعضي ها هم منتظر نماز جماعت شدند. بالاخره شهيد مدني تشريف آوردند و ما كه در كنارشان بوديم شنيديم كه حضرت امام گم شدهاند! نگراني آيت الله مدني از چهره شان مشخص بود، ولي با صلابت و شهامت به دنبال راه چارهاي بود.
ساعت 10/5 شب بود كه نماز مغرب و عشاء با امامت ايشان خوانده شد. اين اولين بار بود كه نماز آقاي مدني تا اين ساعت به تاخير افتاده بود. بعضي به طرف منازل اقوام خود در تهران به راه افتادند. ما نگران بوديم، همان جا مانديم و آيت الله مدني هم رفتند تا از حضرت امام خبري بياورند. ساعت حدود يك بعد از نيمه شب بود و من و چند نفر هنوز بيدار بوديم كه آيت الله مدني تشريف آوردند و با شادابي خاصي فرمودند:«براي فردا وقت گرفتيم كه خدمت امام برسيم، چون شما امروز آقا را نديديد و جلوي دانشگاه صحبت نكردند. فردا به ملاقات حضرت امام خميني در مدرسه ايران ميرويم.»
با اين خبر معلوم شد كه از امام خبر دارند. فرداي همان روز آنهائي كه باقي مانده بودند، به ديدن حضرت امام رفتيم. اين ديدار در روز 13 بهمن و از روزهاي بسيار خوش ما بود.
جهاد سازندگي
هنوز حضرت امام فرمان جهاد سازندگي را صادر نكرده بودند. عصرها جوانان جمع ميشدند و كنار شهيد مدني سخن از ساختن خرابي ها بود. اين وضعيت پس از اعلام پاك كردن ديوارها شروع شده بود. يك روز امر نمودند كه جوانان جمع شوند و به روستاها بروند. صبح جمع شديم و به يك روستا رفتيم كه نامش يادم نيست. تازه از ماشين پياده شده بوديم و تكليف خود را نميدانستيم كه ديديم شهيد مدني تشريف آوردند، عبا را كنار گذاشتند، بيلي را برداشتند و شروع كردند به پاك كردن لجن هاي يك جوي. ما نيز با گرفتن بيل از روستابيان كار را شروع كرديم و اولين روز جهاد عملاً در همدان شروع شد. بعدها كه حكم جهاد سازندگي داده شد و ما هم عضو شديم، بيشترين انگيزه مان ياد آن روز بود كه ايشان با چه اخلاصي كار كردند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
ادامه دارد…
/ج