این گفتهها، این جملهها، این اشارات تمام تهران هست و نیست. تهران من، تهران تو، تهران این زن یا آن مرد یا یک وامانده در کیستی خویش. تهران یک تهرانی یا تهران یک مهاجرنشین، تهران یک رفته به سفر یا تهران یک برگشته از سفر، تهران یک شاعر، یک دانشجو، یک سرباز، یک راننده تاکسی یا یک مهندس. تهران یکی بیکار، تهران یکی جویای کار و یکی هم نالان از کار. این «افراز تهران» است. افراز پایتخت به تعداد انسانها و زندگیهایشان. در گفت و گوی پیش رو به سراغ تهران یک زن رفتهایم، یک مادر، یک مهاجر و یک نویسنده. نویسندهای برگزیده جوایزی چنین و چنان با نام «عالیه عطایی» تا برایمان از تهرانش بگوید. تهرانی که شاید شبیه تهران هیچ یک از ما نباشد اما خیلی ساده این تهران به سبب «عالیه عطایی» وجودیت دارد.
– سرکار خانم عطایی اگر موافقید گفت و گو را از این سوال آغاز کنیم که آیا شهر یا شهرهایی در زندگی شخصی یا حرفهای شما، دغدغه یا الهام بخش بودهاند؟
همیشه این اتفاق افتاده و همیشه دغدغهام شهرها و زندگیهای شهری بوده است. داستان اساسا تولید طبقه متوسط و طبقه متوسط تولید شهرها است. ما جز در شهر مناسبات را به شکل مدرن پیدا نمیکنیم. مدرن نه اینکه در مورد روستا بنویسیم، داستان شکل نمیگیرد اما در این حال هم، عموما مناسبات شهری هستند که ما به تمام فضاهای غیرشهری نسبت میدهیم؛ حداقل در فضای رئالیستی که این گونه است. اما مهمترین شهر زندگی من تا اکنون، تهران است. تهران بزرگترین شهری است که آدمهای فارسی زبان در آن گرد هم آمده و زندگی میکنند. این شهر نقش پراهمیتی را در زندگی شخصی و حرفهای من ایفا نموده است.
– به فارسی زبان بودن شهر تهران تاکید داشتید؛ موضوع زبان فارسی در الهام بخشی یا تاثیرگذاری تهران برای شما تا چه میزان اثرگذار بوده است؟
بسیار. چرا که من خودم را آدم زبان فارسی میدانم. به دلیل آن که من از محدودهای مرزی آمدهام و شاهد بودهام که اشتراک زبانی این قدرت را دارد تا مرزها را از میان بردارد. این باور در من وجود دارد که همه کسانی که به یک زبان سخن میگویند، میتوانند یکی باشند. از همین رو است که معتقدم «آدم در زبان مهاجرت میکنند». من اگر در آلمان بنویسم، یک نویسنده مهاجرم ولی در ایران یک نویسنده مهاجر نیستم؛ چرا که با زبان فارسی مینویسم.
– سرکار خانم عطایی اگر نخواهم از واژهی کمی پیچیده و سردرگم کننده «هویت» استفاده و به جای آن واژه سهلتر «شخصیت» را به کار ببرم، بفرمایید آیا تهران برای شما واجد یک «شخصیت» قابل شناسایی هست یا خیر؟
اتفاقا تهران برای من صاحب یک جور«هویت» است. شاید برای بسیاری از آدمهایی شبیه من هم این گونه باشد. من هیچ وقت در کشور افغانستان زندگی نکردهام بلکه روی مرز ایران و افغانستان بودهام. یعنی در یک فضای مرزی و این خود روی مرز بودن، آدمی را دچار عدم تعادل میکند.
– پیش از ادامه به لحاظ مکانی میفرمایید، مراد از «روی مرز زندگی کردن» دقیقا چیست؟
من در یک روستای مرزی بزرگ شدم. یک روستای چسبیده به مرز که حتی نصف آن هم تا یک زمانی آن سوی مرز بود وتا دورهای میشد راحت مابین آنها تردد کرد. در کودکیام آن خط اصلا به عنوان مرز وجود نداشت و ما نمیدانستیم آنجایی که بودیم، جزو حوزه ایران یا افغانستان است. این عدم تعلق من را دچار یک جور عدم تعادل نسبت به هویتم کرده بود و تهران اتقاقا آن هویت را به من برگرداند. یعنی تهران به عنوان شهری که دارای همه جور موقعیت و آدم هست به من فهماند که من فارسی حرف میزنم.
– از نسبت تهران با هویت شخصی خود برایمان گفتید و این اشاره یکی از مهمترین وجوه کارکردی «هویت مکان» به شمار میرود. به عبارتی نسبت بین هویت فرد با هویت سکونتگاه، شهر و سرزمیناش، بیانگر تعلق، شناخت و امر سکنی گزیدن است. اما کلانشهر تهران به ذاته برای شما واجد چه هویتی است؟
آدمها وقتی در تهران میگویند، «تهرانیام» دقیقا نمیدانیم کی؟ از کجا؟ و چگونه؟ به تهران آمدهاند. آدمها از یک جایی به بعد میتوانند تهرانی باشند در حالی که حتی ایرانی نیستند. شخصیت تهران به نظر من همین وجه «پذیرندگی» آن است. آدمها در تهران حل میشوند و شاید این امر به سبب ویژگیهای متروپلیتن بودن این شهر است.
– و به نظر این کارکرد تهران برای شما جذاب است؟
ابدا. برای من یک نیاز است.
– زندگی به عنوان یک مهاجر را چگونه توصیف میکنید؟
معتقدم مهاجرت همانند خوردن یک قهوهی تلخ است. یعنی در عین تلخی، آرامبخش نیز هست چرا که مهاجر برای مهاجرتش دلیل داشته است. شخص مهاجر اما میتواند شکری باشد که در قهوه حل میشود و از تلخی قهوه کم میکند. تمام تلاش من علیرغم تمام تعصبی که بر فرهنگ اجدادم دارم، حل شدن به عنوان یک مهاجر بوده و هست.
– به عنوان یه زن فعال در جامعه، جغرافیایی حضور و زندگی روزمره شما کدام محدودههای تهران را در برمی گیرد یا به عبارتی کجای این تهران زندگیتان را پهن میکنید؟
من از ۱۷ سالگی تهرانم و حدود بیست سال حضورم در تهران مناطق مختلفی را تجربه و زندگی کردهام. در عین این که دوره کودکی و نوجوانیام را در فضای اگزوتیکی بزرگ شدم، عاشق زندگی شهریام و هیچ نوع اعتباری را برای آن مدل زندگی که تجربه کردهام، قائل نیستم و از طرفی هم فانتزی و تصور شهری را ندارم که در کنار مزارع و حیوانات و باغها بخواهم زندگی کنم. من از زمانی، ساکن «شهرک اکباتان» شدم و تنها جای تهران که میتوانم بگویم که متعلق به آنجا هستم و جای من آنجاست، شهرک اکباتان بوده است. شهرکی که با توجه به قدمتش همچنان جز مدرنترین مجتمع های مسکونی تهران محسوب میشود. من عاشق زندگی در برجهای اکباتان، عاشق نظم، عاشق پارکینگ گل و گشادم، عاشق مدرسه فرزندم و عاشق بیمارستانی هستم که در مجاورتم قرار دارد و همچنین اتوبانها. چرا که بخشی مهمی از زندگی من وابسته به اتوبانها است و من عاشق اتوبانهای تهرانم.
– خانم عطایی، فضا در تهران به شدت در حال خصوصی یا نیمه خصوصی شدن است. نسبت شما با استفاده از فضاهای عمومی تهران چگونه است؟
من به عنوان یک نویسنده جهانی را زندگی میکنم که در خیلی اوقات ترجیح میدهم از فضاهای خصوصی و نیمه خصوصی آن بهره ببرم. فضاهای عمومی که در تهران استفاده میکنم عموما مربوط به کارم میشوند، یعنی کتابخانهها، دو یا سه کافه و یکی سری دوستان محدود که زمان میگذرانیم و مابقی اوقات را در اتوبان میچرخم و آزادی را در اتوبانهای تهران تجربه میکنم.
– سرکار خانم عطایی اگر یک روز بخواهید از تهران بروید، چه چیزی از تهران را با خود خواهید برد؟
اگر قرار باشد یک روز از تهران بروم که فکر میکنم هیچ وقت برای همیشه این اتفاق نخواهد افتاد با خودم اتوبانهای تهران را خواهم برد. چرا که اتوبانهای تهران برای من در شهر یک منطق زیستی پیدا کردهاند.
– خانم عطایی آیا ارتباط نا گسستنی شما با تهران سبب یک جور مداقه ادبی و باز شدن پای تهران به داستانهای شما شده است؟
تمام داستانهایی که نوشتهام یک سر آن به تهران وصل است. تهران پذیرندهترین و د عین حال پس زنندهترین شهری بوده که دیدهام. این جمع اضداد تهران برای من عین حرکت داستانی است. ما قصه را از جایی شروع میکنیم که تضاد شکل بگیرد. یعنی هیچ وقت بدون وجود تضاد یا دو عامل متضاد نمیتوان داستان را پیش برد و تهران این تناقضها را مدام در اختیارت قرار میدهد و این تناقض یعنی ادبیات کنشگر ـ ادبیات پیش برنده.
– و این که آیا معتقدید، تهران در داستانهایتان واجد «شخصیت» است؟
تهران بطور مشخص در داستانهایم واجد شخصیت است. با این که داستانهایم شخص محوراند اما هیچ کدام از داستانهایم در هیچ شهری جز تهران نمیتوانند رخ دهند. در یکی از داستانها که برنده «جایزه تهران» هم بود، با دختر دانشجویی روبرو هستیم که از بیرجند با اتوبوس به تهران میآید و برای این که در طول سفر بیست و چند ساعته بتواند راحت بخوابد، دیازپام میخورد. ۳۰ کیلومتری تهران در پاسگاه شریفآباد به دختر بابت حمل مواد مخدر مشکوک میشوند و او را نگه میدارند. دختر کر است و در پاسگاه شبانه سمعکاش را از او میگیرند و ما در ادامه با تهرانی بدون صدا مواجه هستیم. تجربه شخصی من از نوشتن داستان این بود که گوشهایم را میبستم و در خیابان های تهران رفت و آمد میکردم، سعی میکردم همه جا را بدون صدا ببینم. با حذف صدا از تهران متوجه شدم تهران وقتی صدا ندارد، دارای ارجاعات بیشتر و مملموستری است. در غیاب صدای شهر، تهران مرا به بیرجند یا به هرات ارجاع می داد. زیر یکی از پلهای هوایی در اتوبان چمران، کاشی کاری حاشیه اتوبان مرا به خواجه عبدااله انصای هرات برد و تلاش کردهام هر چه بیشتر این ارجاعات را در تهران پیدا و شناسایی کنم. از خلال چنین ارجاعاتی و کارکرد تهران، خصور تهران در داستانهایم را واجد شخصیت میدانم.
– پس به نظر میرسد شهری همچون تهران به زعم شما، از مواد، فرصتها و قابلیتهای منحصربفردی برای ساخت شخصیت و پیشبرد روایتهای داستانی برخوردار است؟
بله. توجه بفرمایید که بسیاری از اموری که در دیگر شهرها میتواند امری سورئال باشد در تهران رئال است. در یکی از داستانهایم یک مرد افغانی را با یک مار پیتون به تهران میآورم. مرد افغان آدم تاجری است و میداند اگر قصد فروش مار را در غزنه داشته باشد، مردم مار را سریع با بیل خواهند کشت ولی در میان طبقهای از تهرانیها برای آن مار پول خوبی پرداخت میکنند. مرد برای فروش مار به ارتباطاتی را در تهران شکل و به میهمانیهایی میرود. در گروههای تلگرامی از مارش مدام عکس میگذارد. یک بار مرد افغان برای جلب توجه اعضا گروه، مار را از پل کریمخان آویزان میکند و عکس میگیرد. یا یک بار مار را داخل چمدانی گذاشته و در شهربازی ارم، با مار سوار ترن میشود. این رویدادها و اتفاقات شاید در شهری چون رشت سورئالیست باشد ولی در تهران میتواند یک امر رئالیستی باشد. رئالیسم تهران این امکان و اجازه را میدهد که تن تمام تصاویر سورئالیستی در تهران رختی رئالیستی به تن کرد. تهران آن قدر میتواند پنهان، عجیب و غریب و متکثر باشد که هیچ کسی فکر نکند داستان مرد افغان و مار یک داستان سورئال است، چرا؟ چون کسانی هستند که در تهران مار میخرند و کسانی هستند که مار میفروشند.
– خانم عطایی در یک دهه اخیر شاهد پررنگ شدن حضور تهران در ادبیات داستانی هستیم. حضور فراگیر تهران در داستان را مرتبط با انباشت معنا، فهم آن توسط نویسنده و خوانش آن میدانید یا پرداخت این چنین فراگیر به لایههای مختلف تهران را یا یک فیگور ادبی دارای تاریخ انقضا میدانید؟
شاید تهران بیشتر با انباشت نویسنده مواجه شده تا انباشت معنا. نویسندهها به تجربه زیسته وابستهاند و عمدتا کسانی که تجربه زندگی تهران را داشتهاند یا کسانی که اینجا به دنیا آمده، بزرگ شده و خیلی مهاجرت زیادی نداشتهاند به تهران وابسته میشوند. به نظرم این مهم نیست که داستانی در تهران بگذرد یا منهتن یا قندهار، مهم آن است که در داستان چه میگذرد و داستان و آن مکان چه ارتباطی با هم دارند. آن دسته از داستانهایی از تهران که توانستهاند تهران را واجد یک شخصیت یا کارکتر معرفی کنند به نظرم موفق و مابقی پرداختهای کلیشهای از شهر است که زیاد میبینیم و میخوانیم. من به شخصه معیار سادهای برای برای ارزیابی داستانهای شهری از منظر مورد اشاره شما بر اساس منطق داستانی دارم. به عنوان مثال من قصهای درباره زن و مردی مینویسم که در آپارتمانی در خیابان میرزای شیرازی زندگی میکنند، باید ببینیم اگر این زن و مرد را از خیابان میرزای شیرازی تهران به خیابانی در رشت ببریم آیا در روند داستان اتفاقی میافتد یا نه؟ اگر تغییری ایجاد نشود انتخاب لوکیشن میرزای شیرازی در تهران غلط است. چون داستان در هر شهر و دیار دیگری قابل نقل است. داستان باید واجد کارکردها، معانی یا شخصیتی از شهر باشد که نتوانیم داستان را در جای دیگری بسازیم.
– از نگاه شما به عنوان یک نویسنده که جامعه و شهر را به عنوان سوژه همواره مورد رصد قرار میدهید، آیا تهران شهر عادلی است؟
من از شما میپرسم به نظر شما دنیا جای عادلانهای است؟
جهان واقعا با ما عادل است که تهران عادل باشد؟ این که من و شما در خاورمیانه زندگی میکنیم عادلانه است. من از بچگی اخباری که دنبال کردهام، اخبار جنگ، مرگ و تروریسم بوده و هرگز با چیزی به نام عدالت مواجه نشدهام. من هنور نمیدانم چرا روزی ۵۰۰ نفر در افغانستان میمیرند. هنوز نمیدانم چرا این همه آدم در افغانستان کشته میشوند. ناعدالتی در تهران منجر به بهره نبردن از بعضی امکانات و آزادیها یا فقر و بدمسکنی است. اما آدمهای قصههای من، آدم های گذشته زندگی من از جایی میآیند که اصلا زنده نمیمانند که بخواهند از ناعدالتیهایی این چنینی بگویند. من هنگام مشاهده ناعدالتی در هر شکل آن در تهران با خودم فکر میگم که این مردم باز هم سقفی بر روی سر دارند که بمب بر سرشان نریزد. یا اینکه کسی اینها را تیر باران نمیکند یا یکی یک دفعه ای به خود دینامیت نمیبندد. هیج جایی از خبرهای تهران نمیخوانیم که یکی در تهران به خود دینامیت بسته و خود را میان مردم منفجر کرده است. من رنجی را همیشه با خود به همراه دارم که مشکلاتی همچون ناعدالتی و فساد را چندین پله بالاتر از حفظ جان در هرم مازلو قرار میدهم. اینها اموری هستند که قابل اصلاحاند و قطعا میشود برای آنها کاری کرد.ولی وقتی به من میگویند جنگ، امریکا یا طالبان، وقتی به من میگویند تروریست، آنجا است که فک میکنم دنیا هم از پسش این امور بر نخواهد آمد.
– و به عنوان سوال آخر اگر بخواهید در تهران چیزی را عوض کنید، چه کاری انجام خواهید داد؟
من چیزی را در تهران عوض نمیکنم. من تهران را هر چیزی که هست، میپذیرم اما شاید به آن یک چیزهایی را اضافه کنم؛ مثل یک سری تابلوهای شهری که بتواند مسیر کتابفروشیهای محلی و کتابفروشیهای کوچک شهر را نشانمان دهد.
شنبه شهر/مجید منصور رضایی