خانه » همه » مذهبی » عوامل دین گریزی

عوامل دین گریزی

مطلب فوق کلیت ندارد ولی همانطور که در جامعه ما اندکی موضوع دین گریزی مطرح است چین مساله ای در کشورهای غربی امری شایع و فراگیرتر می باشد. دین و مذهب عمده در کشورهای غربی ، دین مسیحیت است ، دینی که از قرن 16 و در واقع بعد از قرون وسطی به کنار نهاده شد و تبدیل به دینی شخصی گشت که هر فرد برای خود آن را بگونه ای تغییر داد که تمایلاتش را بهتر برآورده سازد. از این رو شاید مساله دین گریزی به معنایی که در جامعه ما مطرح است در آن جا مطرح نباشد بلکه دین ستیزی و الحاد گرایی است که بر سر زبانهاست.
دانشمندان و اندیشمندان کشورهای غربی نه به حکم مسیحی بودنشان بلکه بخاطر اینکه جامعه خود را در گرداب بی هویتی و پوچ گرایی می بینند از خدا سخن می گویند تا شاید موثر افتد و نوری بر جهان بی امیدشان افکند. البته باید توجه داشت که دانشمندان منکر دین نیز بسیارند – هر چند ممکن است آنها دین تحریف شده و ناکارآمد خود را انکار کنند اما به هر حال می توان بدانها چنین عنوانی را با تسامح اطلاق کرد.
شاید بتوان گفت که عامل اصلی دین گریزی محصلان کشور ما ، گرفتاری شان در ورطه از خود بیگانگی و فراموش کردن داشته های خود و فریفته گشتن از پیشرفت صنعتی غرب و نادیده گرفتن بحرانها و گرفتاری هایی- از جمله پوچی و نا امیدی و بی هویتی – که گریبان گیرشان گشته است.
به هر حال ، ما در این مجال سعی می کنیم تا با بررسی عوامل دین گریزی در ایران به ارائه دورنمایی از فضایی که روشنفکران و محصلان ما در آن قرار داشتند بپردازیم و بدین وسیله از هجوم همه جانبه دشمنان عقیده و سرزمین خود پرده برداریم.

عوامل دین گریزى در سده اخیر ایران

قرآن با بیان مسائل جامعه شناسى، مسلمانان را تشویق مى کند تا به مطالعه در احوال و سرگذشت اقوام پیشین بپردازند و از آن درس و عبرت بگیرند. (مرتضى مطهرى، آشنایى با قرآن، ج 1، ص 51 / نرم افزار مطهّر) از این روست که قرآن کریم مردم را به سیر در زمین تشویق مى کند تا با تفکر در سرنوشت گذشتگان، به راه نجات دست یابند. خداى سبحان در این باره مى فرماید: «أَفَلَمْ یَسیرُوا فى الاَرضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها أَوْ ءَاذَانٌ یَسْمَعُونَ بِها.») (حج: 46) : آیا در زمین گردش نکرده اند، تا دل هایى داشته باشند که با آن بیندیشند یا گوش هایى که با آن بشنوند؟
در این مجال، به صورت گذرا به عوامل دین گریزى در دوران معاصر ایران نظر مى شود. در تمام این دوران، نقش افراد و گروه هاى خاصى را در تغییرات فرهنگى، فکرى و عقیدتى (از جمله دین گریزى) به خوبى مشاهده مى کنیم. لازم به ذکر است که هدف این نوشتار تبیین و توضیح مبانى مکاتب و افکار مؤثر در تحولات فرهنگى ایران نیست؛ زیرا پرداختن به آن ها ما را از هدف اصلى پژوهش باز خواهد داشت.
در ایران معاصر، عوامل بسیارى در بروز پدیده دین گریزى نقش داشته اند، که ما در این فرصت به بیان عواملی که سهم بیش ترى در این زمینه داشته اند می پردازیم:

1- آموزش و پرورش وابسته به غرب

دین گریزى نوعى تحوّل فکرى و فرهنگى است که در ساختار فرهنگى یک جامعه به وجود مى آید و در رفتار فرد یا جامعه بروز و ظهور مى یابد. جامعه شناسان «مدرسه» را یکى از عوامل مؤثر در شکل گیرى شخصیت انسان مى دانند، به گونه اى که بسیارى از ارزش ها و هنجارهایى که در خانه بر آن ها تأکید مى شود، در مدرسه تحکیم و تقویت مى شوند. (بروس کوئن، مبانى جامعه شناسى، ترجمه غلام عباس توسّلى و رضا فاضل، چ دوم، تهران، سمت، 1372 ، ص 122 )
به دلیل آن که آموزش و پرورش و دانشگاه مرکز سعادت و در مقابل، مرکز شقاوت یک ملت است، (امام خمینى، صحیفه نور، ج 8، قم، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى قدس سره ، 1378، ص 61 ) به همین دلیل، براى بررسى عوامل مؤثر در پدیده دین گریزى، باید فرایند تحوّلات فرهنگى در مراکز فرهنگى ایران مطالعه شود.
در دهه دوم قرن سیزدهم ه.ش (سال 1215 ش)، اولین مدرسه میسیونرى (محمد معین، فرهنگ فارسى معین، ج 4، ص 4496 میسیون (Mission) را چنین تعریف کرده است: هیأتى مرکّب از چند نفر که به منظور خاصى (تبلیغات مذهبى، امور سیاسى و فرهنگى) به جایى اعزام مى شوند. میسیونر (Missioner) یعنى عضو هیأت مذهبى، مبلغ دینى ) در ارومیه با کمک ملک قاسم میرزا، عموى محمد شاه قاجار، تأسیس شد و به مرور زمان، گسترش و توسعه یافت. این مدارس در شهرهایى همانند تبریز، تهران، همدان، کرمانشاه، اصفهان، رشت، مشهد، قزوین، شیراز، یزد، کرمان و حتى در بعضى از روستاهاى ایران تأسیس شدند، به گونه اى که «در سال 1274 ش تعداد این گونه مدارس در ایران به 117 باب رسید. (کمسیون ملى یونسکو در ایران، ایرانشهر، تهران، چاپخانه دانشگاه، 1343، ج 2، ص 1208/ ج 2، ص 1210 )
مدرسه شبانه روزى کشیش امریکایى به نام ساموئل وارد، یکى از این مدارس بود که در سال 1266 ش با 25 شاگرد تأسیس شد و آغاز به کار کرد. دامنه فعالیت و سرعت توسعه این مدرسه به گونه اى بود که بین سال هاى 1299 ش تا سال 1309 ش به طور متوسط، سالانه یک هزار شاگرد داشت. این در حالى بود که نیمى از محصّلان آن فرزندان مردم مسلمان این آب و خاک بودند.( همان )
این مدارس تحت تأثیر ساختار آموزش و پرورش انگلیس بودند؛ زیرا میسیونرهاى مسیحى دقیقا برنامه هاى خود را با هدایت دولت انگلیس اجرا مى کردند. چنین مدارسى بعدها به مرور زمان، با تأثیر پذیرفتن از برنامه هاى فرهنگى و آموزشى فرانسه، و پس از کودتاى 28 مرداد با هدایت و نفوذ امریکا به فعالیت خود ادامه دادند.
روشن است که در مجموعه اى که ساختار آن متأثر از فرهنگ اروپا و امریکا باشد، انسان هاى مهذّب و الهى تربیت نخواهند شد؛ چرا که فرهنگ و اساس تعلیم و تربیت در اروپا و امریکا بر اساس مکتب وحى و آیین اسلام بنا نهاده نشده است. اگر هم بپذیریم هدف متفکران غربى هدایت انسان به سوى سعادت است، باز هم نمى توان از آنان پى روى کرد؛ زیرا اندیشه آن ها بر اساس تفکر حاکم بر کلیسا و یا مکاتب مادى، همانند «اومانیسم»( Humanism) و «سکولاریسم»( Secularism) شکل گرفته است و اصولاً برنامه هاى رسمى تعلیم و تربیت در غرب، بر اساس خدامحورى تنظیم نمى شوند، بلکه آن ها در تمام امور آموزشى، خواست و میل انسان را محور برنامه ریزى ها و قوانین خود قرار داده اند. (ر.ک: على شریعتمدارى، فلسفه تعلیم و تربیت، چ نهم، تهران، امیرکبیر، 1375)
نظام آموزش و پرورش ایران از سال 1215 ش تا سال 1325 ش، یعنى قریب 110 سال، مستقیما توسط میسیونرهاى مسیحى اداره مى شد.( محمدعلى حاضرى، «فرایند خودى شدن نهاد آموزش و پرورش»، نامه پژوهش، ش 2، ص 224 ) به عبارت دیگر، مکتب پروتستان و کاتولیک قریب 100 سال نقش اساسى را در تأسیس و اداره آموزش و پرورش جدید ایران بر عهده داشته است و پس از آن پرورش یافتگان این مدارس با تأسیس مدارسى همانند دبیرستان «البرز» و «ایرانبتیل» (در سال 1318) همان راه را ادامه دادند.
مهم ترین مراکز فرهنگى کشور در سده اخیر، به دست کسانى اداره مى شد که با دین سر سازش نداشتند. روشن است که این افراد دانش آموختگان خود را بر اساس اهداف فرهنگى غرب تربیت مى کردند. به همین دلیل، هر چه مى گذرد حرکت ها و تنش هاى ضد دینىِ بیش ترى در سطح جامعه و مراکز فرهنگى کشور نمود مى یابند، تا آن جا که سخن از «پروتستانتیسم اسلامى» به میان مى آورند.
از دوران نهضت مشروطه به بعد، در مقاطع گوناگون، حرکت هاى ضد دینى زیادى از سوى دانش آموختگان غرب زده به وقوع پیوسته اند. یکى از عوامل این امر، تأثیر فرهنگ ضد دینى است که در مراکز فرهنگى روز به روز عمیق تر و پیچیده تر مى شود. همه این تحوّلات، ریشه در همان تعالیم غیر الهى دارند که در طول سال ها به تدریج به این مرحله رسیده اند.
در کنار فعالیت هاى مدارس میسیونرها و ترویج آزادانه فرهنگ دین ستیز غرب، اگر تحمیلِ انواع سختى ها و محدودیت ها را نسبت به آموزش و پرورش سنّتى از سوى رضاخان اضافه کنیم، به خوبى مى توان نتیجه گرفت که ظهور حزب «توده» و شیوع افکار مارکسیستى در ایران، چیز دور از انتظارى نبود.
تاریخچه اعزام محصّل به خارج از کشور، مدارس میسیونرى، دست پروردگان این مدارس همانند میرزا ملکم خان و امین الدوله، تأثیر کلیساى کاتولیک و پروتستان بر آموزش و پرورش ایران، استبداد رضاخانى و تحمیل انواع محدودیت ها علیه اندیشمندان متعهد، فقها و مراجع عظیم الشأن شیعه، سرانجام گرایش نسل جوان ایران به مادیگرى و در پى آن گرایش به التقاط، و تساهل و تسامح، داستان غم انگیزى است که در این مختصر نمى گنجد.( ر.ک: نگارنده، پایان نامه، 1380، فصل سوم)

2-شرایط سیاسى حاکم بر جامعه
همان گونه که در میان اقوام و ملت هاى گذشته همانند قوم حضرت نوح علیه السلام و حضرت موسى علیه السلام دینداران در شرایط سختى به سر مى بردند و محدودیت ها و سخت گیرى هایى از سوى حاکمان براى جلوگیرى از گرایش مردم به دین انجام مى شد، در سده اخیر ایران نیز شاهد نوعى استبداد از سوى دولت ها و سران و صاحب منصبان بوده ایم که با نام «طرف دارى از آزادى»، رسیدن به تمدّن و پیشرفت انجام مى گرفت.
یکى از نمادهاى بارز این استبداد مسأله کشف حجاب در زمان حکومت پهلوى است. رضا خان براى دور کردن مردم از دین و کنار نهادن یکى از ضروریات دین، یعنى «حجاب»، افراد متدین را شدیدا تحت فشار قرار داد، به گونه اى که هیچ کس، حتى کودکان، از تهدید و ارعاب حکومت در امان نبودند. در این زمینه، اسناد معتبرى را مى توان ارائه کرد که در این جا تنها به یک نمونه از آن ها اشاره مى شود:
در یکى از اسناد، به دنبال تصمیم رضا خان مبنى بر ممنوعیت حجاب در سراسر کشور «دستور تعقیب و پیگرد اشخاصى صادر مى شود که براى حفظ حجاب فرزندان خود، دست از ادامه تحصیل آنان برداشتند.»( (بى نام)، «گزارشى کوتاه از روند واقعه کشف حجاب»، خبرنامه صدف، ش 1 (شهریور 1379)، ص 6 / به نقل از سند شماره 32، (2/10/1314)، مرکز اسناد ملى ایران)
تهدید علیه رهبران دینى، برهم زدن مجالس عزادارى و ممنوعیت فعالیت روحانیت اصیل در رساندن پیام الهى به مردم، زندان، تبعید، شکنجه و به شهادت رساندن مردان الهى همانند شهید مدرّس از دیگر اعمالى است که حکومت مستبد رضاخانى در جهت رسیدن به اهداف خود به کار مى گرفت. اگرچه روشن فکرمآبان و دگراندیشان براى رسیدن به اهداف شیطانى خود، اکنون سخت در تلاشند تا حکومت سراسر جنایت و خفقان رضاخان را تحریف کنند، ولى واقعیات تاریخى، که در آن زمان تأثیر فراوانى بر دین گریزى عده زیادى از مردم داشتند، هرگز قابل انکار نیستند.
پسر رضاخان نیز پس از آن که پایه هاى حکومت خود را محکم دید، با شیوه اى دیگر به تهدید علیه دین و دینداران اقدام کرد. در این زمینه هم مى توان به دست گیرى افرادى همانند شهید نوّاب صفوى و یارانش در دهه دوم حکومت پسر رضاخان و حبس طولانى او در روزهاى اولیه دولت مصدق و سرانجام، شهادت آن روحانى متدیّن و همرزمانش و نیز حوادث پانزدهم خرداد 1342 و پس از آن اشاره کرد.
به هر حال، این اقدامات سرکوبگرانه رضاخان و فرزندش که با تأیید عوامل داخلى و با حمایت قدرت هایى همچون امریکا همراه بود، در نهایت کارگر افتاد و بسیارى از مردم ایران را به همان سویى سوق داد که آن ها مى خواستند. مطالعه وضعیت نابهنجار دانشگاه ها و اوضاع اجتماعى پیش از انقلاب بهترین دلیل بر این مدعاست.
3. دگراندیشان و روشنفکران غربگرا
با دقت در تحولات اجتماعى سده اخیر ایران، تأثیر حملات روشن فکرانه علیه دین و علماى دین به خوبى مشهود است. این گروه با استفاده از شگردهاى گوناگون تبلیغى، زیان هاى جبران ناپذیرى بر عقاید دینى مردم وارد کرده اند.
روشن فکران غربگرا همیشه به عنوان دست هاى پنهان و زمینه ساز اهداف کفر جهانى مطرح بوده و در هر برهه، با طرح برنامه اى پیچیده، مقاصد شوم خود را دنبال مى کرده اند، چنان که جلال آل احمد در این باره مى گوید: «اکثریت خیل روشن فکران، چه در ایران و چه در هر جاى دیگر، معمولاً در اختیار طبقه حاکمند.» (جلال آل احمد، در خدمت و خیانت روشنفکران، بى جا، بهروز، 1375، ص 59)
به دلیل آن که بدنه و بافت اجتماعى مردم ایران یک بافت مذهبى و اسلامى است، دگراندیشان این نکته را به خوبى دریافته اند که براى رسیدن به اهداف خود، باید از طرحى مناسب با بافت مذهبى جامعه ایران استفاده کنند. با توجه به این مطلب، نفوذ در طیف مذهبى را آغاز نمودند و افکار خود را از زبان تنى چند از منبرى هاى نه چندان خوش نام و یا گروهى از روشن فکرانى که در ظاهر روحانى و تحصیل کرده در حوزه هاى علمیه بودند، در میان مردم منتشر کردند. بدین سان آن ها کوشیدند آراء و افکار مکتب «سکولاریسم» را با رنگ و بوى مذهبى و ایرانى در ذهن و فکر مردم القا کنند.
در این باره، مى توان از تأثیر تحرّکات و افکار سیدجمال واعظ و میرزا ملکم خان ناظم الدوله در صدر مشروطه، کسروى، ارانى، التقاطى ها، طرفداران اسلامِ منهاىِ فقاهت و سرانجام، از قایلان به تساهل و تسامح و قرائت هاى مختلف از دین یاد کرد که نقشى مؤثر در جدایى مردم از دین ایفا نموده اند.
دگراندیشان و روشن فکران بى دین، که با شگردهاى گوناگون به تبلیغ علیه رهبران دینى مى پرداخته اند، یکى از عوامل مهم و زمینه ساز دین گریزى مردم در سده اخیر بوده اند؛ چنان که شبیه این حرکت از سوى سران و اشراف قبایل با بررسى بعضى از آیات آشکار شد.
4. رسانه هاى جمعى
مستکبران عالَم براى بهره بردارى از منافع مادى و دنیایى، راهى جز در بند کشیدن ملت ها نمى شناسند. این نکته را نیز به خوبى دریافته اند تا ملت ها به یک دین الهى معتقد و به انجام دستورات آن اصرار داشته باشند، امکان سلطه بر هیچ ملتى فراهم نخواهد شد. به همین دلیل تمام امکانات خود را به کار مى گیرند تا به هر وسیله ممکن، انسان ها را از مبدأ هستى بیگانه سازند. آنان در قرن هاى گذشته، براى رسیدن به این هدف، از ابزارى همانند شعرا و خطبا استفاده مى کردند، ولى امروز آن ابزار جاى خود را به انواع رسانه هاى خبرى از قبیل مطبوعات، رادیو، تلویزیون و اینترنت داده اند.
در میان رسانه هاى خبرى وابسته به مستکبران، مطبوعات نقش مهمى در دور نمودن مردم از دین در سده اخیر ایران ایفا کرده اند. نقش این رسانه در شکل گیرى و جهت دهى به افکار عمومى جامعه به اندازه اى است که والتریسین، دانشمند امریکایى، درباره آن مى گوید: «عقاید ناشى از تصوراتى است که اشیا و مسائل در ذهن ایجاد کرده اند و مطبوعات یومیّه در قسمت اعظم این تجسّم شرکت دارند.» (مرکز تحقیقات اسلامى سپاه، تهاجم فرهنگى، چ سوم، بى جا، معاونت انتشارات مرکز فرهنگى سپاه، 1378، ص 133 )
روشن فکران غرب زده و دگراندیشان وابسته به مستکبران در صدر مشروطه، روزنامه ویژه الجمال را، که هدف اصلى آن ترویج افکار سکولاریسم در ایران بود، تأسیس کردند و به این وسیله، مبادرت به چاپ مطالب و سخنرانى هاى سید جمال واعظ نمودند، واعظ روشن فکرى که شهید حاج شیخ فضل الله نورى او را «زندیق جهنمى» مى نامید. (موسى نجفى، اندیشه دینى و سکولاریزم، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1375، ص 114) جالب تر آن که نویسنده اى همچون کسروى در این باره مى گوید: «وى على رغم لباس آخوندى و پیشه واعظى، به دین اسلام و مؤسّس آن اعتقادى نداشت و این را گاهى در مجالس خصوصى نیز مطرح مى کرد.» (احمد کسروى تبریزى، تاریخ مشروطه ایران، چ پانزدهم، تهران، امیرکبیر، 1369، ص 596 ) کسروى معتقد بود که زبان سید جمال واعظ در گسترش حرکت روشن فکرى علیه دین بسیار کارساز بوده است.
پس از گذر از حوادث تلخ ابتداى مشروطه، در دهه 1320 ش مطبوعات ضد دینى از سوى گردانندگان حزب «توده» منتشر مى شدند. خطیب توانا، آقاى فلسفى رحمه الله در یکى از سخنرانى هاى خود در سال 1324 ش در این باره چنین مى گوید: «امروز پاره اى از مطبوعات، حتى به خدا و پیغمبر هم ناسزا مى گویند.» (فلسفى، روزنامه اطلاعات، سال بیستم، ش 5846، شنبه 10/6/1324، ص 4 ) سران حزب «توده»، که ایرانیان وابسته به دولت شوروى بودند، با انتشار مطبوعات، همان کارى را با دین و مذهب مى کردند که امروز دگراندیشان و گروه هاى به اصطلاح ملّى ـ مذهبى به وسیله مطبوعات مرتکب آن مى شوند. (شاهد این مدعا نشریات دهه 1320 به ویژه روزنامه ستاره مى باشد) ترویج ابتذال و تضعیف غیرت دینى، استفاده از واژه ها و تعابیر خلاف عفّت عمومى، ترویج روابط نامشروع (به ویژه ارتباط دختر و پسر)، موجّه جلوه دادن رقص و موسیقى هاى مبتذل، تکیه بیش از حد بر نوع خاصى از ورزش بانوان (فوتبال و دوچرخه سوارى)، ترویج آزادى بى قید وبند، حمله به حجاب اسلامى، تهمت به یگانه بانوى جهان اسلام صدّیقه کبرى علیهاالسلام در رابطه با آموزش موسیقى، زیر سؤال بردن فداکارى یاران باوفاى سیدالشهدا علیه السلام و حمله به مقدّس ترین و محبوب ترین شخصیت انقلاب اسلامى (امام راحل قدس سره ) از جمله هزاران مطالب غم انگیزى هستند که در مطبوعات این کشور اسلامى با مجوّز رسمى منتشر مى شوند! (در این زمینه، مى توان به مجلات و روزنامه هایى که در سال 1377 منتشر شده اند، از قبیل دنیاى تصویر، زن امروز، پسران و دختران، مردم و زندگى، ایران جوان، مهتاب، هفته نامه مهر، هفته نامه توانا، هفته نامه ماهان، روزنامه زن و روزنامه ایران مراجعه کرد ) و آشکارا ترویج دین گریزى مى کنند.
چه بسیار از نسل جوان این ملت که با انتشار این گونه مطالب در سال هاى اخیر، در بدیهى ترین مسائل دینى دچار شک و تردید شدند و در نهایت، از دین رویگردان شدند. شاهد بر این مدعا، وضعیت اخلاقى تأسف بارى است که گروهى از نسل جوان امروز به آن مبتلا شده اند.
امروز روشن فکران سکولار، دگراندیشان و گروه هاى ـ به ـ اصطلاح ملّى ـ مذهبى، که «وابستگى آن ها به استکبار جهانى روشن شده است» ، (در این رابطه، اعترافات دستگیرشدگان باند برانداز موسوم به «ملّى ـ مذهبى»، به ویژه اعترافات عزت الله سحابى و نیز نامه هایى که به فرزندان و پدر خود از زندان ارسال نموده، هشداردهنده و قابل توجه است) همان سیاست معاویه را براى رسیدن به اهداف شیطانى خود در پیش گرفته اند. «سیاست معاویه این بود که اگر یک حرف غلطى، غلط بودنش مانند آفتاب براى همه هم روشن باشد، زیاد تکرار کنند؛ زیرا به واسطه تکرار، کم کم جا مى افتد و مردم قبول مى کنند.» (مصباح، آذرخشى دیگر از آسمان کربلا، ویراسته محمود پاک روان، قم، مؤسسه امام خمینى، 1379، ص 100 ) آن ها نیز یک مطلب دروغ را آن قدر در محافل و مطبوعات خود تکرار مى کنند که پس از چندى، به عنوان یک واقعیت غیرقابل انکار و عقیده اى صحیح در ذهن مردم و نسل جوان جاى مى گیرد.
آنچه اشاره شد، گوشه اى از فعالیت مطبوعات وابسته به بیگانگان است که با نشر افکار الحادى به وسیله دگراندیشان و روشن فکران غربگرا و با حمایت رسمى برخى از مراکز دولتى، با نام «آزادى اندیشه»، زمینه دین گریزى نسل جوان را فراهم مى کنند. در عملکرد این گروه نیز مى بینیم که همانند ملأ مترف در زمان انبیا علیهم السلام با حربه آزادى، در پى سلطه بر اندیشه و عقاید مردم هستند.

جمع بندى مطالب
به نظر مى رسد در میان عوامل مطرح شده، آنچه به عنوان ریشه سایر عوامل توجه انسان را به خود جلب مى کند، روحیه استکبار است که به سبب خودخواهى ها و خودمحورى ها در انسان رشد پیدا مى کند و زمینه دین گریزى را در درون و باطن انسان ایجاد مى نماید. این، نکته اى است که در سوره «هود» و نیز دیگر سوره هاى قرآنى به خوبى مشهود است.
«استکبار» از صفاتى است که کم و بیش در همه انسان ها وجود دارد، اما بعضى آن را مهار مى کنند و زمام نفس خود را به دست این صفت شیطانى نمى دهند، بلکه بر اساس عقل سلیم در زندگى حرکت مى کنند؛ برخى هم که چه بسا در خدمت دین بوده و سال ها در راه دین الهى رنج و زحمت کشیده اند، ولى بر اثر عدم مهار این صفت، تمام زحمات خود را از دست داده و همانند شیطان، امر خداى سبحان را نادیده گرفته اند.
باطن و حقیقت دین چیزى جز پذیرش ولایت الهى نیست و عبادت هرگاه همراه با آن باشد، ارزش مى یابد. مهم ترین عاملى که موجب سرپیچى شیطان از اطاعت دستور پروردگار شد، مخالفت با ولایت الهى بود. از این رو، اگرچه شیطان ظاهرا خداى سبحان را عبادت مى کرد، ولى تسلیم امر خداى سبحان نبود. او با شش هزار سال عبادت، به شهادت آیات قرآن فردى مستکبر بود. (بقره: 34 )
بشر در طول تاریخ، به هر مکتب و اندیشه اى غیر از اسلام روى آورد، جز آسیب و زیان چیزى به دست نیاورد. به همین دلیل، قدرت تفکر و اندیشه بشر در زمان ظهور حضرت حجت علیه السلام چنان رشد مى یابد و به این واقعیت پى مى برد که حتى براى تأمین منافع دنیایى هم نباید از مدار ولایت الهى و ولایت منصوب از سوى خالق هستى خارج شود. انسان در آن عصر مى یابد که گسترش روحیه استکبار در عالم و سرپیچى از دستورات الهى از سوى هر کس که باشد، بشریت را به نابودى نزدیک مى کند.
بنابراین، عصر ظهور عصر ولایت پذیرى و بازگشت به نداى فطرت است. با پذیرش ولایت از سوى مردم، نه تنها دنیاى مردم تأمین مى شود، بلکه دین احیا مى گردد.
اهل بیت علیهم السلام که هدایت مردم را به عهده دارند، در این راه تا پاى جان از هیچ تلاشى فروگذار نکرده اند. اما از سوى دیگر، چون مستکبران تأمین منافع خود را در خروج مردم از محور توحید و ولایت مى دانند، به همین دلیل، تمام سعى آنان در برابر دعوت انبیا علیهم السلام و اولیاى خداوند آن بوده است که جامعه بشرى را به گریز از ولایت دعوت کنند. اگر مردم از ولایت امام عادل سرپیچى کنند، نشانه آن است که از پذیرش ولایت الهى خوددارى کرده اند. پى روى از ولایت الهى یکى از ارکان اصلى دین دارى است. این رکن که فرو ریزد، دیانت وجود خارجى نخواهد داشت.
از آن جا که شیطان مى داند هیچ گاه نمى تواند مردم را به پذیرش ولایت خود دعوت نماید، براى رسیدن به هدف خود، روحیه استکبار را در انسان بر مى انگیزد. تمام هنر او این است که انسان را به خودمحورى، نفس پرستى و انسان مدارى دعوت کند و به او چنین القا نماید که آنچه تو مى پسندى خوب است؛ تو بهتر از هر کس مى فهمى؛ تو باید محور تمام امور باشى؛ چرا زمام اداره حکومت به دست فرزند ابى طالب، على علیه السلام ، باشد؟ چرا حاکم از قبیله و قوم تو نباشد؟ و سرانجام، چرا فرمان تو حاکم نباشد و امر دیگرى حاکم باشد؟ تمام مبارزه شیاطین و مستکبران با انبیا علیهم السلام به خودمحورى و نفى ولایت خداوند منتهى مى شود.
به همین دلیل بود که جبهه نفاق در برابر رسول اکرم صلى الله علیه و آله شکل گرفت، تا آن که سرانجام به داستان «سقیفه» منتهى شد و مردم را وادار به پذیرش ولایت نفاق نمود. در نتیجه، با گذشت زمانى کوتاه، بزرگ ترین مظاهر دین گریزى یکى پس از دیگرى با شهادت فرزندان و عزیزان پیامبر صلى الله علیه و آله نمایان گردیدند و آشکارا گفتند:
«لعبتْ هاشمُ بالمُلک فلا
خبرٌ جاءَ و لا وحىٌ نَزل» (ابومخنف، مقتل الحسین، ص 199 / نرم افزار المعجم 3، قم، مرکز معجم فقهى، حوزه علمیه قم، 1379)
اما کسى دم نزد. این است سرانجام روحیه استکبار، که اگر حاکمان به آن مبتلا شوند، در اندک زمانى، خود و جامعه را به بى دینى و نابودى هر آنچه رنگ و بوى دین دارد، مبتلا مى کنند.
در هر صورت، آنچه شیطان را به روى گردانى از امر الهى وا داشت نه فقر مالى بود، نه جهل بود و نه تهدید. آنچه او را به نافرمانى از خداى سبحان مبتلا کرد، همان روحیه استکبار و غرور و خودخواهى بود.
البته هدف از این سخن انکار نقش دیگر عوامل به دست آمده از سوره «هود» علیه السلام نیست، بلکه سخن در این است که ریشه بسیارى از نافرمانى ها در برابر دستورات دینى، گسترش روحیه استکبار در میان صاحبان قدرت و حاکمان است؛ زیرا در طول تاریخ، بسیارى از افراد بوده اند که در نهایت فقر و تهى دستى شب را به صبح رسانده اند، ولى دین خود را حفظ کرده اند.
بنابراین، بازگشت تمام گستاخى ها در برابر خداى سبحان به استکبار است. «تمام انبیا که مبعوث شده اند و تمام کتب آسمانى که آمده اند، براى این است که انسان را از این بت خانه بیرون بیاورند. این بت نفس را بشکنند و انسان خدا پرست بشود» (امام خمینى قدس سره ، تفسیر سوره حمد، ص 32 ) و از سلطه نفس نجات یابد؛ زیرا حبّ نفس منشأ تمام آفت ها و لغزش هاست. خود خواهى ها و نفس پرستى هاست که انسان را از دین و خداى سبحان دور مى کند.
در عصر حاضر نیز ریشه نافرمانى و گستاخى انسان در برابر خداى سبحان همان روحیه استکبار و خودبزرگ بینى است. به عبارت دیگر، اندیشه هاى انسان مدارانه اى که امروزه توسط دگراندیشان و نوگرایان غربگرا ترویج مى شود، از جمله عوامل اصلى دین گریزى انسان مى باشند. بر اساس این اندیشه ها است که آگوست کنت «انسانیت کلى» را به عنوان وجود واحد، موضوع عبادت قرار مى دهد و «وجود اکبر» (The Great Being ) مى خواند و خود را امام یا پیغمبر (The High Priest ) این دین مى داند. (ر.ک: سید احمد رهنمایى، غرب شناسى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1379 )

حال بهتر است کمی نیز در مورد روشنفکری سخن بگوییم تا مساله واضح تر گردد:

روشنفکری

[کامل از کد109159]نخستین رگه هاى نهضت روشنفکرى قرنها پیش از عصر روشنگرى (1)1- Enlightenment«American HeritageDicticnary ، یعنى در دوران رنسانس (2)2- Renaissance ، یافت مى شود که در آن اولین مقولات روشنفکرى شکل مى گیرد. خردگرایى، رهایى از سنت فکرى و مرجعیت کلیسا، تکیه بر عقل و تجربه بشرى، نقد اندیشه، شکاکیت (اسکپتیسیزم) (3)3- Scepticism ، علم گرایى 4- Scientismافراطى و پشت کردن به ماوراء الطبیعه همه از ویژگیهاى دوران پس از رنسانس است. از همه مهمتر رواج الحاد و بى دینى و انواع مکاتب دینى ضد کلیسایى (چرا که برخى از اندیشمندان مى خواستند در عین مخالفت باکلیسا، به نوعى دین خودساخته یا خداى تنهاى غیر کلیسایى پایبند بمانند مکتبهاى دئیسم دئیسم – Deism : اعتقاد به اینکه حقانیت وجود خدا را تنها خود فرد مى تواند از طریق شواهد عقلانى و طبیعى کشف کند، بدون هیچگونه وابستگى به دین یا مذهبى.و تئیسم تئیسم – Theism : اعتقاد به وجود یک یا چند خدا، خصوصا اعتقاد به خداى شخصى به عنوان خالق و مدبر عالم. از این دسته اند). با پیشرفتهایى که در علوم و صنایع پدید مى آمد، انسان را بیش از گذشته باور کردند و وى را بر آنچنان مسند رفیعى . این تحولات در قرن 17 و 18 که به عصر خرد مشهور شد با رعت بیشترى دنبال گردید و مقولاتى چند نیز بر آنها افزوده شد. بحثهاى تازه پیرامون آزادى، طبیعت، جامعه، قانون، حقوق انسانى، حکومت، ترقى، مالکیت و… رواج یافت. و بدینسان قرن 18 به نام عصر روشنگرى (Enlightenment) شناخته شد. اهم مقولات مطروحه در این عصر از این قرارند: 1) عقل گرایى (راسیونالیسم)عقلگرایان مى خواستند پاسخ تمام پرسشهاى انسان را خود بیابند، بدون اینکه جایى براى ولایت فکرى گذشتگان و مرجعیت و وثاقت کلیسا، باقى بگذارند. به گفته کانت مهمترین شعار دوره روشنگرى این بود: «جرئت دانستن داشته باش » Sapere aude این شعار عمدتا در مقابل کلیسا و اقتدار و حاکمیت فکرى اش بود که جرئت دانستن و تحقیق را از مردم و دانشمندان سلب مى کرد. مبادا چیزهایى بیاموزند که با اندیشه هاى کلیسایى در تعارض آید. کانت در مقاله کوتاه «روشنگرى چیست » چنین مى گوید: «روشنگرى بیرون شدن انسان از کمینه گى است که خود بر خویش تحمیل کرده است… شعار روشنگرى این است که جسارت بورز و بدان! شجاع باش و از فهم خود بهره گیر» و گلدمن چنین مى نویسد: «من دستاورد اصلى روشنگرى را یعنى بیرون شدن انسان را از کمینه گى خود کرده خویش میان امور آیینى جاى مى دهم ». لوسین گلدمن، منصوره کاریانى، فلسفه روشنگرى، ص 28 از همین اندیشه است که سنت روشنگرى بر مى خیزد و مبارزه با هر تقدسى که تا آن زمان به طور سربسته پذیرفته شده بود آغاز مى شود. اینک مى گویند جرئت چون و چرا داشته باش! نقادى اندیشه و ظهور فلسفه نقدى (کانت) و شکاکیت نیز فرزندان مشروع و نامشروع همین اندیشه اند. بى مهرى به عواطف و احساسات انسانى نیز نتیجه عقلگرایى خشک است و ثمره اش بعدها به پا شدن نهضت رمانتیسیزمرومانتیسیزم Romanticism : جنبش هنرى، ادبى، و فلسفى که اواخر قرن 18 در اروپا شکل گرفت و تا اواسط قرن 19 استمرار یافت – این حرکت در مقابل نهضت کلاسیک جدید که به دست امثال ژان ژاک روسو ترویج شده بود و بر طبیعت تاکید فراوان داشت به پا شد و بر عاطفه و خیال و احساس تاکید کرد. مهمترین شاعران رومانتیک هوگو (در فرانسه)، و هاینه Hene (درآلمان)، وبایرون Byron و کیتس Keats و شلى Shelley و ووردز وورث Worth ک Words و کولریج Coleridge (در بریتانیا) هستند و مهمترین نقاش آن دولاکروا Delacrax و برترین موسیقدانان آن بتهوون Beethoven و برلییوز Berlioz هستند. به عنوان آنتى تز آن شد تااینکه حق احساس را از عقل بازستاند. ویلیام و وردز ورث چنین مى سرود: «کافى است این همه علم، این همه فن، آن کتابهاى عقیم را ببندید، در عوض دلى پاک بیاورید که بفهمد و ببیند» Enough of science and of art close up thosebarren leavescome forth with clean heartthat watches and perceives به نقل از:عبدالکریم سروش،«راز دانى روشنفکرى ودیندارى »، ص 139 البته همانطور که پیشتر بیان شد پاره اى از این مقولات مدتها قبل از عصر روشنگرى و به دنبال رنسانس پدید آمده بود که به تدریج به تکامل رسید. 2)انسان گرایى(اوماتیسم یاهومانیزم) در مغرب زمین حاکمیت سیاسى، مشروعیت خویش را از دین به دست مى آورد. نظامهاى پادشاهى و کلیسا دست در دست یکدیگر داشتند و دین و سیاست کاملا به هم آمیخته بودند. علاوه بر صحنه هاى سیاست، در عرصه فرهنگ نیز اقتدار مطلق از آن دین و دستگاه روحانیت مسیحى بود. تاریخ مغرب زمین، آکنده از جنگها و خونریزیهایى است که به انگیزه هاى دینى و مذهبى به پا شده است. پیوند کلیسا با حکومت چنان محکم بود که پادشاه مشروعیت و بخشى از اقتدار خود را از کلیسا و شخص پاپ دریافت مى کرد. تاج شاهى به دست پاپ بر سر سلطان نهاده مى شد و از این طریق بر تمامى فجایع و زشتیهاى حکومتهاى استبدادى و ظالم مهر صحت دینى زده مى شد. مردم نیز حق هیچگونه اعتراضى نداشتند ومى بایست به عنوان یک تکلیف دینى از پادشاه ظالم اطاعت کنند. زیرا پادشاه را پدر مردم معرفى مى کردندوکتاب مقدس هم اطاعت پدر راواجب مى شمرد:«عزت نهید و فرمان برید پدرتان را و مادرتان را» فرمان پنجم از ده فرمان معروف که در تورات آمده و نزد مسیحیان نیز محترم است. ر. ک. ج. بلاک هام، امیر پرویزى، «رشد اندیشه ها»، ص 24 که با تفسیرى غلط از این فرمان، لزوم اطاعت از پدر به عنوان یک حق موروثى براى پادشاه شناخته مى شود. در آئین مسیحیت انسان به عنوان موجودى شناخته مى شود که ذاتا گناهکار. گناه ذاتى، [Onginal Sin] ؛ است و شرارت از وجودش سر مى کشد. بدى او تا آنجاست که حتى نمى تواند مستقیما براى رفع این شرمسارى قیام کند و در محضر خدا حاضر شود و عذر تقصیر بطلبد و نیاز به توسل به آباء کلیسایى است. پس از رنسانس و برداشته شدن پاره اى از آن قیود سنگین کلیسایى، پیشرفتهایى در علم و صنعت حاصل آمد و انسان اروپایى طعم شیرین آزادى را چشید و به دنبال آزادى بیشتر همچون فنرى تحت فشار یک مرتبه رها شده و فراتر از آنچه بایسته بود رفت. براى دستیابى به حقوق فطرى و طبیعى خود به افراط گرائید و به خدا هم پشت کرد و انسان را خداى روى زمین نمود. از اینجاست که آزاد فکر آزاد فکر Free Thinker : کسى که اعتبارى براى گفتار هیچ موجودى قائل نیست و آزاد از هر عقیده اى مى باشد و خصوصا در تفکر دینى اش به پژوهش و نظریه پردازى عقلانى مى پردازد. American Heritage Dicticnary فیلسوف و حقوقدان انگلیسى 1831- 1748 م. بر مى آید و در مقابل کلیسا مى ایستد و به کلى به هرگونه تعبدى پشت پا مى زند. انسان حرمت پایمال شده اش را باز مى یابد. «حقوق الهى » جاى خود را به «حقوق طبیعى » مى دهد. جرمى بنتام Jeremy Bentham مکتب سودگروى (یوتیلیتا ریانیسیم) را که معتقد است باید حداکثر خوشى و آسایشى را براى حداکثر افراد تامین کرد، بوجود آورد. فرد گرایى نیز از دیگر مقولات فکرى روشنگرى است که به دنبال نابود سازى شرایط هر نوع حاکمیت غیر بر فرد است. اصل را بر عدم ولایت انسان یا دستگاهى بر افراد مى گذارد. «آزادى اندیشه حاکم عصر مى شود» (دنى دیدرو) و به «میثاق اجتماعى » که خود یکى دیگر از مقولات این عصر است نیاز مى افتد. برابرىیکى از سه رکن شعار اصلى انقلاب فرانسه: آزادى، برابرى، برادرى ط Liberte Egalite, Fraternite افراد بشر مورد تاکید واقع مى شود. زن از آزادى بیشترى برخوردار شده، ارج و قرب مى یابد و از خانه به خیابان کشیده مى شود. عیش و عشرت بى محابا و رها از قیود دینى و اخلاقى رایج مى گردد. دنیا پرستى (سکولاریسم) سکولاریسم: Secularism : بى تفاوتى یا شکایت دینى – نظریه اى که مى گوید باید ملاحظات دینى از تعلیمات عامه و اشتغالات مدنى و نظامهاى سیاسى، اقتصادى، و فرهنگى جامعه حذف گردد.فیلسوف اجتماعى و عالم اقتصادى اسکاتلندى (1790-1723 شایع مى شود. سودگروى فردى در اقتصاد به عنوان عامل محرکه جامعه شناخته شده، مورد تحسین واقع مى شود. آدام اسمیتAdam Smiths با کتاب مهم «ثروت ملل » نام اصلى آن «تحقیقى در ماهیت و علل ثروت ملل Nations Causes of the Weath of Nations ( 1776) An Inguiry in to the Nature and است که به اختصار آنرا «ثروت ملل » مى خوانند. اقتصاد کلاسیک لیبرال را پایه ریزى مى کند. دستور عرضه و تقاضا و اقتصاد بازار مبناى کار قرار مى گیرد. طبیعت بهترین مدبر شناخته مى شود و مى گویند «بگذار که به مغالطه لیبرالیسم Liberal Fallacy نیز شهره است تکرار شده خیر جامعه را در خیر تک تک افراد ملاحظه مى کنند. لازمه این همه تحولات وپدیدآمدن افکار و مکاتب گوناگون، ایجاد و رشد روحیه تساهل و مدارا و احترام به افکار و نظریات دیگران و پرهیز از تعصب بود. و این یکى دیگر از ویژگیهاى روشنفکرى است. چنانکه مى بینیم ولتر در نامه اش به ژان ژاک روسو مى نویسد: «با اینکه اندیشه هاى تو نقطه مقابل اندیشه هاى من است، حاضرم بمیرم تا تو حرفت را بزنى » 3)«طبیعت گرایى » (ناتورالیسم) ظهور ناتورالیسم در قرن 18 و رشد آن همپاى شیوع داروینیسم در قرن 19 و ابتداى قرن 20 بود. این مکتب چیزى بیرون از طبیعت را نمى پذیرد و آن را داراى نظام و حیات پویش عقلانى مى داند. حق آن است که طبیعت اقتضاء کند. این نهضت به صورت اعتراض علیه پیشداورى ها و قرار دادهاى اخلاقى ظهور مى کند. حوزه زبان و قلم را با چیزهایى مى آراید که تا آن زمان در اندیشه و هنر جایى نداشته. بى هیچ حجب و حیاء و با بیانى عریان زشتى ها، فجایع، کژیها، بى عدالتیها، جاه طلبیهاى فردى واجتماعى راعیان مى سازد. در نظر روشنگرایان ماوراء طبیعت چیزى جز وهمیات زائیده تخیل و ابزار کشیشان براى جلوگیرى از به کار افتادن تعقل بشرى و راه بردن او به رموز طبیعت، نیست. لذا نباید از طبیعت تخطى کرد. همه چیز باید این دنیایى (سکولاریزه) شود. سعادت در همین دنیا دنبال مى شود و وعده کشیشان به آخرت و پاداش و جزاى خوب و بد نامفهوم مى شود. اگر قانون و ولایتى هست و اگر انسان را اخلاقى باید، همه از این جهان مادى بر گرفته مى شود. هر چه به طبیعت نزدیکتر باشد بر حق تر است. از همین روست که روسو آن وحشى نجیب را مى ستاید و او را بهتر از دهقان بى – دست و پا و مطیع مى داند. زیرا او به طبیعت آزاد خویش نزدیکتر است و این یکى دربند جامعه اى تدبیر شده گرفتار آمده و از طبیعت دورتر است. دونى دیدرو نیز ابتدایى ترین مردم روى زمین همچون اهالى تاهیتى را که به سادگى از قوانین طبیعت پیروى مى کنند از مردمان متمدن به قوانین نیکو و اخلاق نزدیکتر مى داند. در تمام علوم نهضتى طبیعت گرایانه به پا شد. از مسئله معرفت و فلسفه و ریاضیات گرفته تا علوم اجتماعى و روانشناسى و تاریخ، از متافیزیک و علوم دینى تا اخلاق و حقوق همه از نو مورد بررسى طبیعت باورانه قرار گرفت. در همه این مقولات مسیحیت راه حل و پاسخ به دست مى داد، اما راسیونالیست عصر روشنگرى مى خواست همه چیز را از نو شروع کند، لذا خود نو بودن نیز برایش تقدس یافت و از هر چه کهنه بود گریخت. خیر و سعادت را در چیزهاى تازه مى یافت. این نوعى خاص از مغالطه از راه قدمت است که به نام مغالطه از راه نویى خوانده مى شود. از همینجا تقابل تفکرمرتجعانه واندیشه مترقى مطرح شد. 4) اندیشه پیشرفت و ترقى با اکتشافات تازه در قرن 17 و پیشرفتهاى اجتماعى بزرگ که ناگهان پیش آمده بود کم کم متفکران به اندیشه پیشرفت و تکامل رهنمون شدند و این سؤال مطرح شد که آیا بشر در طول تاریخ خود رو به پیشرفت و ترقى بوده است یا انحطاط و سقوط؟ مثلا آیا یک نویسنده قرن هفدهم مى تواند آثارى همسان یا برتر از نویسندگان بزرگ یونان و روم خلق کند؟ نزاع میان گذشته گرایان و نوجویان بالا مى گیرد. اوایل قرن هجدهم نوگرایان بر افکار عمومى مسلط مى شوند. البته روشنفکر واجد اندیشه پیشرفت قرن 18 فاقد آن نظام فکرى سامان یافته اى بود که در قرن 19 با نظریه تکامل داروین پدید آمد. تنها از آن پس بود که اندیشه پیشرفت در جهات مختلف مطرح شد. متفکران تاکنون شش نوع پیشرفت را براى بشر تصویر کرده اند. این مجموعه بر اساس تعداد اندیشمندانى که تفکر پیشرفت را در زمینه خاصى قبول دارند به صورت هرمى در مى آید که هر چه بالا بروى از قائلین به آن کم مى شود. در قاعده این هرم پیشرفت در علوم تجربى قرار دارد و در قله آن پیشرفت جسمى – روانى انسان. این شش دسته به ترتیب عبارتند از: 1- پیشرفت علوم تجربى که با اکتشافات جدید و دستیابى به قوانین تازه طبیعت متوجه شدند که علوم بشرى تازه در ابتداى مسیر خویش است و راهى دراز در پیش دارد که به کمال مطلوب برسد. 2- پیشرفت در فن و صناعت، با توفیقاتى که در اختراعات جدید حاصل شده بود که کم کم به توانائیهاى بیش از پیش انسان پى بردند و وى را قادر بر ایجاد صنایع بدیعترى دانستند. 3- پیشرفت در امور مادى و رفاهى، در اثر اختراعات و ایجاد صنایع جدید و بهره ورى از آنها در زندگى مردم و کشف قاره جدید و سرازیر شدن ثروتهاى آن مناطق به اروپا این اندیشه نیز قوت گرفت. 4- پیشرفت آرمانهاى اجتماعى و سیاسى، که خصوصا محل بحث ما است. اندیشمندان معتقد شدند که بشر در زمینه امنیت، برابرى، برادرى، آزادى و… هر چه جلوتر رود از ترقى بیشترى برخوردار مى شود. آینده از گذشته و حال روشن تر است زیرا که هم اکنون وضعیت از گذشته بهتر است. و این ارتکاب مغالطه دیگرى است به نام تعمیم شتابزده. 5- پیشرفت اخلاقى، بدینسان که مثلا حق طلبى در این اعصار بیش از گذشته است. صفات رذیله اى همچون حسادت، حقد، غیبت، دروغگویى و …کمتر شده واین به دلیل رشد فکرى و فرهنگى بشر است. 6- پیشرفت جسمى – روانى، نیز اینگونه تصویر مى شود که قابلیتهاى بدنى و روحى انسان در طول زمان تغییر مى کند وضعیتى مناسبتر پیدا مى کند. مثلا هزاران سال پیش انگشتان دست انسانها به نرمى و انعطاف پذیرى این زمان نبوده است. بدیهى است که در هر یک از این شش دسته خصوصا در این دو مورد آخر، مناقشات و اختلاف نظرهایى وجود داشته باشد، که جاى ذکر آنها نیست. در مجموع مى توان گفت که به قول فرانکلین بومر بر روشنفکرى مغرب زمین چهار دوره گذشته است. اول دوره شکاکیت که نماینده اش رابرت بویل شیمیست مشهور است و کتابى دارد به نام «شمیست شکاک ». و دوره دوم، دوره دئیسم یعنى نفى مسیحیت و قبول خدا که نماینده اش ولتر در قرن هجدهم است. سوم دوره الحاد صریح که نمایندگانش هاکل، بوخنر، و فوئرباخ اند در قرن نوزدهم. و بالاخره دوره چهارم که دوره حسرت و رنج از فقدان معنویت است که نماینده اش آرتور کوستلر در قرن بیستم است. اما در این دیار این ادوار طى نشد و روشنفکران یک راست سراغ دوره سوم آن رفتند و هنوز هم برخى، به آن مباهات مى کنند. برخى دیگر نیز کارشان به عیاشى و بهیمیت و وصف نان و شراب و فرج و گلو کشیده است. «روشنفکرى على الاغلب در دیار ما بر خلاف آنچه در اروپا گذشت، با بى دینى و سست عقیدگى آغاز شد و با بى بندوبارى درآمیخت و اغلب به مارکسیسم منتهى گردید. میرزا آقاخان و احمد روحى و افضل الملک بى دین بودند. و فروغى، سست عقیده اى عمله ظلمه. و هدایت فرویدیستى بورژوامنش و دشتى، هوسرانى فرومایه و بى اعتقاد و از همه جلیل تر جلال بود [هر چند آن دیگران جلالتى نداشتند] که از پشت کردن به عقیده دینى شروع کرد و به سوسیالیسمى معتدل و ظلم ستیز و سنت گرا رسید». و دوباره با دین آشتى نمود و در آن ماند تا در گذشت. اگر بخواهیم خلاصه اى از ویژگیهاى روشنفکران اولیه این دیار را به دست دهیم بهتر از همه آن است که جلال آورد: اول) فرنگى مآبى. کسى که لباس و کلاه و کفش فرنگى مى پوشد. دستش رسید مشروب مى خورد. روى صندلى مى نشیند. ریش مى تراشد. کراوات مى بندد. با قاشق و چنگال غذا مى خورد. لغت فرنگى بکار مى برد. یا به فرنگ رفته است یا مى خواهد برود. و در هر فرصتى از فرنگ مثال مى آورد… دوم) بى دینى یا تظاهر به آن یا سهل انگارى نسبت به دین. یعنى روشنفکر اعتقاد به هیچ مذهبى را لازم نمى داند. به مسجد نمى رود یا به هیچ معبد دیگرى. اگر هم برود کلیسا را به علت «ارگى » که در آن مى نوازند بر دیگر معابد مرجح مى دارد. نماز خواندن را اگر هم لغو نداند نوعى ورزش صبحانه مى داند. هم چنین روزه را که اگر بگیرد براى لاغر شدن مى گیرد. یعنى اگر از ته دل هم لامذهب نباشد اعمال مذهبى را با شرایط روز توجیه مى کند و با مقدمات علمى. سوم) درس خواندگى و این در اصطلاح عوام آخرین شرط روشنفکرى است نه اولین آن. یک روشنفکر دیپلمه است یا لیسانسیه [و امروزه باید یا لیسانسیه باشد یا دکتر و بالاتر] یا از اینجا یا از فرنگ. و البته اگر از فرنگ فارغ التحصیل شده باشد یا از آمریکا در ذهن عوام روشنفکرتر است، یا خودش خودش را نسبت به محیط روشنفکرتر مى داند، فیزیک و شیمى را مختصرى مى داند. اما حتما درباره «روانشناسى »، و «فروید» و «جامعه شناسى » و «تحلیل روانى » صاحب نظر است.» روشنفکر در ایران اغلب درخدمت اغراض استعمار بوده تا خدمت مردم خویش چرا که اولى را بیشتر شناخته و به آن عشق مى ورزیده تا دومى و اصلا مردم خود را به حساب نمى آورده است. آزادى را هم اگر مى خواسته نه آزادى در برابر حکومت (که آن پر خطر بوده است) بلکه آزادى از سنتها و دین و تاریخ وزبان و آداب و فرهنگ … خویش. خود کمتر محرومیت کشیده یا لااقل از آن دسته است و در غم نان نیست و فرصت فکر کردن به مقولاتى دیگر را هم دارد. هر چند که جرئت بیرون آمدن از کافه هتل پالاس و قدم گذاشتن در بازار و رفتن میان کارگران کوره پز خانه و مسجد و ده محمدآباد و دیدن قیافه آن توده مردمى که بر ایشان غیابا حکم صادر مى کند و از پشت سر به آنها ارادت مى ورزد را نداشته است. روشنفکر واقعى اگر بخواهیم تعریفى از روشنفکر به معنى اتم آن ارائه دهیم کارى است نه چندان دشوار . تمامى مقولاتى که باید در وصف روشنفکر برشمریم از یک اصل اساسى عقلگرایى استنباط مى شود. با این حال مى توان چهار مقوله دیگر را نیز به آن افزود و بقیه ویژگیهاى روشنفکر واقعى را تحت آنها به نظم در آورد: 1) عقلگرایى مهمترین شرط روشنفکرى عقل و بصیرت است. هیچگاه انسان کم عقل و بى فکر را روشنفکر نمى خوانند. در تمامى فرهنگهاى غربى و شرقى چیزفهمى، به درستى شرط اولیه روشنفکرى شمرده مى شود. و از همینجا لازم مى آید که روشنفکر اهل تامل و تدبر و عاقبت اندیشى باشد. با خرافات و اندیشه هاى باطل و پوچ و خیالات واهى بستیزد و در امور خویش روشمند باشد. پایبند لوازم عقل بوده و از تبعیت بى منطق از دیگران بپرهیزد. اهل رفق و مداراى با جاهلان باشد و با اهل فضل و دانش هم نشین. تمایز تعبد منطقى و تعبد بى منطق را به خوبى بشناسد و همانطور که از دومى پرهیز مى کند بر اولى ملتزم باشد. زیرا که خود در همه چیز تخصص ندارد و به ناچار باید به اهل فن مراجعه کند و از آنان تقلید نماید و این همان تقلید ممدوح است. در مقابل تقلید مذموم است که روشنفکر باید به سختى از آن اجتناب کند، همچون تقلید در مسائل اصلى تفکر و اعتقاد و جهان بینى. بدون تردید باید گفت انسانهایى که چشم به دهان و قلم دیگران مى دوزند تا اعتقاد و مرامشان را از آنان بگیرند و بدون کار فکرى و تامل کافى همه را مى پذیرند از روشنفکرى بسى دورند. همینطور کسانیکه از آن طرف به افراط رفته و بدون داشتن صلاحیت کافى به اصطلاح مى خواهند اداى روشنفکران را در آورند و مستقلا اندیشه کنند، در وادى اى قدم مى گذارند که توان طى آن را نداشته و در همان قدمهاى اولیه تحقیق، به بیراهه کشیده مى شوند و بى عقلى خویش بر اهل عالم نمایان مى سازند. خوشبختانه در فرهنگ اسلامى به اندازه کافى به عقل و خرد بشرى بها داده شده است. بر خلاف سنت کلیسایى، هیچگونه مرجعیت و ولایت فکرى و نظرى براى هیچ شخص یا دستگاهى وضع نشده است. سنت دینى خصوصا نت شیعى (به خاطر اجتهاد آزادش) ابناء بشر را به تامل و تفکر بیشتر سوق داده است. تا جایى که در فرهنگ قرآنى و روایى هیچ عبادتى برتر از تفکر و تعقل شمرده نشده است. بنابراین، براى انسان روشنگراى این عصر، هیچ عذرى باقى نمانده که مسائل مهم و خطیر حیات را لااقل براى خویش به صورت حل نشده باقى بگذارد. وى باید موضعى روشن در قبال مسائل فکرى جریانات عمده حیات بشرى گرفته باشد و تکلیف خود و خلق خدا را با آنها یکسره کند، باقى ماندن در تردید و شک از آفات جدى روشنفکرى است که هر چند ممکن است آب و رنگى از روشنفکرى فرنگى با خود داشته باشد، اما از شیوه عاقلان به دور است و در فرهنگ روشن بینان جایى ندارد. از اینجاست که به مقوله دوم روشنفکرى مى رسیم: 2) آرمان و ایمان بى شک روشنفکرى با تردید و ابهام، هرهرى مذهبى و عضویت حزب باد سازگار نیست. روشنفکر باید بالاخره از مرام و مکتبى برخوردار باشد. اصلا آزاد بودن از هر مرامى ممکن نیست. چنانکه پوچ گرایى و نهیلیسم نیز مکتبى پر اسم و رسم است. مهم، داشتن اعتقاد و ایمان و پایبندى به آن است، به گونه اى که به وى جهت و هدف دهد و وى را از آرمانهاى بلند بشرى بهره مند سازد. البته پذیرش هر مکتبى نیز باید بر مبناى عقلانى باشد. و درست از همین نقطه است که راه روشنفکر ایرانى از راه روشنفکر اروپایى عصر روشنگرى جدا مى شود. چه وجهى دارد که روشنفکر مسلمان به تقلید از روشنفکر اروپایى با هرگونه تقدسى مبارزه کند؟ تقدس بى دلیل آنهم براى مفت خوران شکم پرست دنیاطلب که در لباس دین به رهزنى فکر و دین مردم اشتغال دارند البته که پذیرفتنى نیست و باید با آن ساخت. اما تقدس و حرمت برخاسته از ایمان پاک و مبتنى بر پایه هاى محکم خردپسند را باید به جان پذیرفت. اگر کلیسا یک دین ضد عقل با پاره اى مقدسات خردستیز رابه انسان مظلوم و دربند اروپایى عرضه مى داشت و خردمند اروپایى حق مى یافت با آن مقدسات، و به تبع با هر مقدسى، ستیزه کند، چه دلیلى وجود دارد که در این گوشه عالم نیز عده اى به تقلید از آنان با مقدسات معقول فرهنگ خود به مبارزه برخیزند؟ و آیا این جز تقلید مذموم و ناشى از بى مایگى و عدم استقلال فکرى چیز دیگرى است؟ سکولاریسم در اروپا در زمینى روئید که در حوزه فرهنگ اسلامى از آن زمین شوره زار خبرى نیست. اسلام چه در بعد اقتصادى و چه در سایر ابعاد به اندازه کافى به زندگى این دنیا بها داده است به طورى که مثلا کار در آن از عبادات بزرگ محسوب مى شود و راه حیات آخرت از حیات دنیا جستجو مى شود و اصلا حیات آخرت همان باطن حیات دنیا است. در این فضاى فکرى دیگر چه جاى سکولاریسم؟! ایمان به انسان جرئت ابراز عقیده و دفاع از آن را مى دهد.ترس یکى ازبزرگترین آفاتى است که بسیارى از روشنفکران را از اثر انداخته است. این ترس مى تواند ترس از حکومت استبدادى باشد یا از جو غالب بر یک حوزه اندیشه یا ترس از عوام الناس و یا ترس از طبقه خاصى از مردم مثل روشنفکرنمایان وابسته یا… ممکن است از اتهام به کفر بترسد یا از تهمت تحجر و تقدس مآبى. در هر صورت یک روشنفکر باید آنقدر شهامت داشته باشد که دست کم بدون واهمه حرف خویش را بزند و به آرمانهاى خویش پاى بند باشد. حق را بطلبد هر چند به ظاهر متضرر شود. روشنفکر از تعهد کافى و روحیه مسئولیت پذیرى برخوردار است. در بند جاه و مال نیست. در غیراین صورت «ریاکارى سالوس » یا «هنرمندى بى درد»یا«تحصیلکرده اى رفاه طلب » یا«نویسنده اى در غم نان و نام »یا «سیاستمدارى رذل » یا «متفکرى بریده از مردم » و ازاین قبیل نام مى گیرد نه روشنفکرى متعهد و فضیلت مند. پر واضح است که اگر دوستى انسانها و ارزش نهادن به آنها جایى در ایمان و اعتقاد وى نداشته باشد، کوس رسوایى و ورشکستگى اش از ابتدا زده شده است. ولى این به معناى اومانیسم به شکل غربى اش نیست. نباید بى جهت انسان را بر مسند خدایى نشاند. روشنفکر واقعى سعى نمى کند با سرکشى در مقابل خالق خویش اداى روشنفکران عصر روشنگرى اروپا را در آورد. تازه روشنفکر اروپایى در مقابل کلیسایى قد علم کرد که انسان را موجودى مى داند ذاتا گناهکار که چنان بى ارزش است که حق مکالمه مستقیم باخدا از او سلب مى شود. شاید وى حق داشته باشد بخواهد حق انسانیت را از چنین دینى بازستاند. اما این کجا و اسلام که انسان را خلیفه خدا بر روى زمین و مسجود ملائک و اشرف خلائق و محبوب و مورد توجه خداى مهربان مى داند. آنگاه دیگر چه جاى اومانیسم؟! جلال نمونه اى از روشنفکران بى ایمان و خالى از تعهد را عرضه مى دارد: «حزب ایران » نمونه کامل مجمع آدمهاى خوب و بى خاصیت و دنباله رو بود. روشنفکران از فداکارى بى خبر، خالى از شور و شوق بیزار ازایجاد درد سر، همه در فکر نان و آب خویش ». 3) علم و آگاهى عشق به علم و اندیشه و کار و مشغله فکرى و دانستن هر چه بیشتر، از مقدمات روشنفکرى به حساب مى آید. روشنفکران غالبا با درس و مدرسه و کتاب و محصل و معلم و… سرو کار دارند. در بوستان اندیشه از شخم زدن زمین ذهن و کاویدن انبان حافظه لذتى سرشار مى برند. روشنفکر علاوه بر آنکه درس خوانده و با سواد است و دست کم در یکى از علوم نیمچه تخصصى دارد، از حوزه تخصصى خویش بیرون آمده و سرى هم به مسائل عام بشرى مى زند و پیگیر آن مسائل است. وى باید از امور جارى عالم باخبر باشد تا نام روشنفکر را برازنده گردد و بتواند با بهره گیرى از تجارب تلخ و شیرین انسانها به کار ملت خود آید و بر توش و توان فرهنگ خود بیفزاید. باید از مسائل ملت خود آگاه تر باشد و بیشتر به آنها بیندیشد و در پى گره گشایى کار ملت خویش باشد. و الا آن مى شود که جلال گفت: «روشنفکر ایرانى … به مسائلى مى اندیشد که محلى نیست; وارداتى است. و تا روشنفکر ایرانى با مسائل محلى محیط بومى خود آشنا نشود و گشاینده مشکلات بومى نشود وضع از همین قرار است که هست ». در زمینه علوم و معارف باید پیش از آنکه به معارف بیگانه روى آورد، از فرهنگ خویش تغذیه کند. و بیش از آنچه از علوم و تمدن جدید مطلع است، از فرهنگ و تمدن ملى و دینى خویش برخوردار باشد. و این نداى رساى اقبال لاهورى همواره در گوش جانش باشد که: «همچو آیینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوى خیال دگران در جهان بال و پر خویش گشودن آموز که پریدن نتوان با پروبال دگران » 4) کردار نیک اصلاح گرى یکى از ویژگیهاى مهم روشنفکر واقعى است. بسیار بوده اند روشنفکران پرحرف و لاف زنى که در میدان عمل کارى و اثرى از آنها پدید نیامده است. خوب مى دانند و پندارهایشان نیک است. خوب هم حرف مى زنند و حرفهاى خوب هم مى زنند اما پاى عمل که مى افتد همه از میدان به در مى روند و هر کس بهانه اى مى تراشد. روشنفکر واقعى با ظلم و بى عدالتى مى جنگند و بر حق کشى و ستم عصیان مى کند. تا آنجا که برخى، روشنفکر را به عصیان گرى آگاه تعریف مى کنند. در مسائل اجتماعى پیشرو و پیشاهنگ است. در صحنه کارزار سیاسى بدون ترس و واهمه به مبارزه اش ادامه مى دهد. نه همچون رهبران جبهه ملى که براحتى وبراى حفظ وجهه خویش صحنه را ترک کرده به گوشه عزلت پناهنده شوند. به قول جلال:«واماجبهه ملى که محل تمرکزاحزاب ضداستعمارى بود و اولین تشکیلات سیاسى پس از مشروطه بود که براى روحانیت اعتبارى قائل شده بود و به همین دلیل نفوذ و دست بیشترى در مردم داشت، متاسفانه تشکیلات نمى شناخت و وحدت نظر و عمل نداشت و رهبرانش به همان نفوذ داشتن در مردم اکتفا کرده بودند و براى حفظ همین نفوذ اخلاقى بود که جبهه ملى در حوزه هاى عملى هر چه کمتر جنبش داشت وفعال بود و کم کم به صورتى در آمده بود که همچون هاله اى فقط از دور پیدا بود و هر چه بیشتر نزدیکش مى شدى وجودش را کمتر لمس مى کردى ». «محتواى روزنامه قانون [منتشره از سوى میرزا ملکم خان] و مشى عملى ملکم بار دیگر یاد آور جدایى «اندیشه » و «عمل » در تاریخ سیاسى ایران زمین است. معدود کسان را مى توان یافت که هم چون امام محمد غزالى، آنهم پس از ترک نظامیه بغداد و سیر و سلوک ده ساله اش، میان نظریه و عمل حتى الامکان تطابق و هم خوانى بوجود آورده باشد. ایران مهد پیامهاى عدالت، آزادى، ترقى، حقیقت و… بوده است بدون آنکه اندکى از این پیامها به جامه عمل و در شکل بنیاد و نظامهاى سیاسى، اجتماعى، اقتصادى، متحقق شده باشد. فقدان ارتباط میان نظریه و عمل جزء معضلات و مشکلات پیشینه تاریخى ما است. این فقد را باید در دو موضوع یافت: ابتدا بى اعتقادى قائلین و گویندگان و بى مسمى بودن لفظ است… موضوع دوم در توجیه فقد ارتباط میان نظریه و عمل، عدم میانجى و واسطه هایى است که بتواند آرمان را به عمل مبدل سازد و یا عمل را در سطح آرمان ارتقاء دهد». روشنفکر واقعى باید در عین حال با سنتهاى غلط نیز در افتد. با جهالت مردم مبارزه کند، خرافات را کنار گذاشته و مردم را به تعقل و خرد ورزى سوق دهد. نه کهنه پرست باشد و نه نوپرست. نه حکم به خوبى هر چه قدیمى است بکند و نه حکم به بدى آن. حساب هر کهنه و نویى را جداگانه و با معیارهاى درست عقلى مورد رسیدگى قرار دهد. پیشرفت جامعه را به سوى اهداف بلند و آرمانهاى والاى انسانى مى خواهد و اگر خدا باور است سیر به سوى خدا و ترقى جامعه در هت بندگى و قوت دفاع از دین حق را مى طلبد. روشنفکر واقعى در همه حال با مردم است و دستش در دست آنها. غم آنها را مى خورد. براى آنها کار مى کند و همچون آنان زندگى مى کند. خود را تافته جدا بافته از آسمان افتاده نمى داند. یکى از موجبات بریده شدن روشنفکر از مردم خود تقلید از روشنفکر غربى است. جلال در وصف روشنفکران پس از مشروطه مى گوید: «روشنفکر ایرانى وارث آموزشهاى روشنفکران قرون 18 و19 متروپل که اگر در حوزه ممالک مستعمره نمى توانست پذیرفته باشد (بود) … و درست به همین دلیل است که روشنفکر ایرانى هنوز ازجمع خلایق بریده است. دستى به مردم ندارد. و ناچار خود او هم در بند مردم نیست ». اشرافیت از آفات روشنفکرى است. اخلاق کاخ نشینى جایى براى در فکر مردم بودن و انس و الفت با آنان باقى نمى گذارد. اخلاق اشرافى انسان را از حشر و نشر با مردم کوچه و بازار باز مى دارد و انسان کم کم از آنها و مسائلشان بى خبر مى شود و تبدیل به غریبه اى مى گردد که دلش هواى دیار دیگر را دارد. اشرافیت که آمد به دنبالش بى خاصیتى، خودخواهى،تملق وچاپلوسى،طفیلى شدن، در لاک خویش فرو رفتن و بى غیرتى و… مى آید و به قول جلال: «به این ترتیب روشنفکر ایرانى هنوز یک آدم بى ریشه است و ناچار طفیلى. و حکومت ها نیز به ازاى حقى که از او دزدیده اند او را در محیط اشرافیت دروغینى که بر مبناى تمدن رفاه و مصرف بنا شده است، محصور کرده اند تا دلزده از سیاست و سر خورده از مردم، عین کرمى در پیله اى آنقدر بتند تا شیره جانش تمام بشود واین جورها که شد روشنفکر ایرانى مالیخولیایى مى شود ویا هروئینى یا پرادا یا مدرنیست[پست مدرنیست]یا دیوانه یا غربزده، و به هر صورت از اثر افتاده و تنها مصرف کننده مصنوعات معنوى ومادى غرب و نه سازنده چیزى که مردم بومى بتوانند مصرف کنند. به این دلیل است که او کم کم همه ایده آلهاى روشنفکرى رافراموش مى کند وازنظر اجتماعى بى خاصیت مى شود و ناچار عقیم مى شود». 5) حریت روشنفکر باید در بعد اندیشه آزاد فکر کند، اما نه به معناى آزاد فکر اروپایى (Thinker Free) که در مقابل کلیسا قیام کرد و قید هر گونه تعبدى را از گردن خود باز کرد. به خیال خام خود التزام به هیچ مکتبى را نپذیرفت. رهایى از همه مکاتب و رهایى از فکر و عقیده نه شدنى است و نه مطلوب. آزادى مطلق در بعد اندیشه امکان ندارد، اگر هم ممکن بود دلچسب نبود. مگر مى توان به سخن حق تعهد نداشت و روشنفکر باقى ماند. بدون فکر که نمى توان زیست پس چه بهتر که به حقیقت دل بست و از قید غیر حق آزاد شد. روشنفکر واقعى در درجه اول از قید اهواء نفسانى خویش رهیده و تسلیم عقل و منطق مى شود. واین البته کارى است بس دشوار. در رتبه بعد نوبت به آزادى از اهواء دیگران و تعصبهاى گروهى وحزبى مى رسد.پس ازآن آزادى از افکار وارداتى و بى تناسب با فرهنگ ملى و دینى خود.نه آنکه عین سرمشق هاى اصلى روشنفکرى ابزارمثلادموکراسى وارداتى باشد. سپس باید از قید استعمار رهیده باشد. و «تا روشنفکر ایرانى متوجه نشود که در یک حوزه استعمارى اولین آموزش اوباید وضع گرفتن در مقابل استعمار باشد. اثرى بر وجود او مترتب نیست ». بنیانگذار جمهورى اسلامى چنین کرد که موفق شد. وابستگى فکرى و سیاسى به جذبه هاى مغناطیسى وارداتى بود که حزب توده را با آن همه یال و کوپال از کار انداخت و با وجود اینکه «در یک دوره کوتاه از صورت پاتوق روشنفکرى به در آمد و دستى به مردم یافت اما چون نتوانست صورت بومى وملى به خود بدهد و مشکلات مردم را حل کند ناچار زمینه هاى توده اى خود رابر روى امواج مى ساخت، نه در عمق اجتماع… و به علت دنباله روى از جذبه مغناطیسى سیاستهاى مسلط زمان، قادر به حل هیچیک از مشکلات مملکت نشد.» در انتها نیز باید این را اضافه کنیم که روشنفکر را با جمود و سکون و قشرى نگرى کارى نیست. و به همین دلیل است که برخى روحانیان با همه تعهد و جسارت برخاسته از ایمانى که داشتند نتوانستند نقش یک روشنفکر را بازى کنند. هر چند به برکت انقلاب اسلامى این نقیصه روحانیان نیز به تدریج برطرف مى شود و تحجر و تقدس مآبى جاى خود را به بیدارى و هشیارى و توسعه دانش و اطلاعات مى دهد. و از این رهگذر بر توان رهبرى آنان در زمینه فرهنگ وتفکرجامعه افزوده مى شود و به حق داعیه اصلاح وتدبیرتوده هاى عظیم انسانى در داخل و خارج را در سر مى پروراند. بگذریم از چهره هاى تابناک و روشن بینى از این قشر که همیشه تاریخ در فرهنگ این دیار و سایر ممالک اسلامى درخشیده وخواهند درخشید. منبع: روشنفکر کیست؟! هادى صادقى ،فصلنامه معرفت شماره 14
[پایان کد انتخابی]

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد