مبنای تفکر غرب مدرن، اومانیسم یا انسانمحوری است، یعنی آنچه که غرب مدرن را از دیگر دورههای غرب، باستان و وسطی و تمدن شرقی متمایز میکند، اومانیسم است. اومانیسم را برخی مترجمان به غلط مردمسالاری، مردمدوستی، بشردوستی و انساندوستی ترجمه کردهاند که برابرهای دقیقی نیستند. واژههایی هستند که با میراث فرهنگی ما پیوند ندارند و ترجمه لفظ به لفظ آن به فارسی ممکن نیست. در فارسی دقیقاً کلمهای برابر اومانیسم وجود ندارد و اگر برای مثال انسانسالاری را معادل آن میگذاریم باید آن را با توضیحی همراه کرد تا با چیزهای دیگر اشتباه نشود. آنچه که مبنا و مدار تفکر در غرب مدرن است، اومانیسم یا فرهنگ انسانمدار است. انسانمداری را نباید با انساندوستی مترادف دانست. در ادیان، آیینها و اندیشههای مختلف بحث انساندوستی به گونههای مختلف مطرح شده است. در یونان باستان هم جلوههایی از انساندوستی وجود داشته است. اومانیسم خصیصه غرب مدرن است و آن را از تمامی دورههای ماقبل خود متمایز میکند.
در تفکر یونان و اسطورهای، خدا یا خدایان مدار تفکر هستند. در چنین تفکراتی انسان و جهان در ذیل محوریت خدا قرار دارند. یعنی اگر به انسان توجهی میشود ذیل خدا محوری به او توجه میشود. اما در تفکر جدید، بشرمداری قرار میگیرد و مبدأ و منشأ و غایت همه ارزشها، بشر میشود. در واقع در دوران اومانیسم همان سنت پروتاگوراس اجرا میشود. پروتاگوراس، متفکر سوفسطایی متوفی به سال 460 قبل از میلاد و تقریباً هم دوره سقراط است، او عبارتی دارد که بیان روح اندیشهی اومانیستی است. از نظر او «انسان مقیاس همه چیز است، هر آنچه که وجود دارد و هر آنچه که وجود ندارد»، این سخن جان کلام اومانیسم است. مارکس میگوید رادیکال بودن به معنای ریشهای بودن است، اما برای انسان، ریشه همان انسان است. این رویکرد یک رویکرد اومانیستی است، یعنی انسان را موجودی قائم به خود فرض میکند که این موجود قائم به خود، هم محوریت و هم اصالت دارد، حتی اگر از خدا یا جهان بحث شود، ذیل انسان و اصالت انسان باید مطرح شود. بنابراین، توجه به انسان به عنوان در نظر گرفتن نیازهای انسان یا تلاش به منظور رشد انسان و احساس مسوولیت نسبت به انسان، اومانیسم نیست. اومانیسم یعنی اینکه شما هستی را به گونهای تعریف کنید که انسان در این تعریف، میزان و معیار همه ارزشها و امور پنداشته شود.
اومانیسم به بشر اصالتی میدهد که این اصالت در واقع جایگاه واقعی او در هستی نیست چون بشر نهایتاً یک مخلوق است، با یک سری استعدادها و تواناییهای فوقالعاده و در عین حال ناتوانیها و محدودیتهای بسیار، یعنی انسان موجود مطلق هستی نیست و موجودی نیست که خالق همه چیز بوده باشد یا نظامگذار و قانونگذار هستی نیست. در اندیشه اومانیستی، انسان قانونگذار است و به عنوان خدای هستی فرض میشود و آن خدای واقعی هستی فقط دارای شرط خالقیت میشود یعنی فقط دنبال خالق است و شأن ربوبیت از خدا گرفته میشود. به عبارتی دیگر ربوبیت تجریدی و تشریعی به انسان سپرده میشود.
در اومانیسم اولاً انسان نه در پرتو تواناییهای الهی و فطرت دینیاش بلکه در پرتو خواستههای نفسانیاش تعریف میشود یعنی انسان عمدتاً با غرایز و نیازهای شهوانیاش و با خواستهای دنیایاش و در افق لذتطلبی، قدرتطلبی و ثروت طلبی و افق لذتجویی و قدرتطلبی تعریف میشود. ثانیاً این انسان در این ویژگیها اصالت پیدا میکند و به عنوان مدار هستی مطرح میشود. از این رو، اومانیسم تلازمی با سوبژکتیویسم دارد یعنی در واقع موجود انسانی به عنوان یک موضوع اصالت پیدا میکند.
معنای دقیق سوبژکتیویسم یعنی اصالت سوبژه و سوبژه همان انسانی است که در تعریف اومانیستی مطرح میشود، یعنی انسان در تعریف اومانیستیاش یک سوبژه است.
سوبژه یعنی چه؟ وقتی من سوبژه بشوم یعنی مرکز کائنات هستم و محور و میزان همه چیز و در مقایسه با دیگر اشیا، امور و زمینهها و موجودات، محوریت و اصالت پیدا میکنم. وقتی من سوبژه باشم، همه موجودات دیگر و حتی همه انسانها ابژه میشوند و من به عنوان سوبژه در آنها تصرف میکنم و حق تصرف پیدا میکنم. بنابراین سوبژکتیویسم یعنی اصالت دادن به یک موجود انسانی که این موجود انسانی در پرتو نفسانیاتش تعریف میشود، نه در پرتو وجه الهی آن بلکه در پرتو قدرتطلبی، سودطلبی و لذتطلبی. وقتی انسان سوبژه شود خواه ناخواه رابطهای مبتنی بر اینکه دیگران را ابژه فرض میکند دارد و در این رابطهای که در یک طرفش من سوبژهام و همه کائنات ابژه هستند، یک رابطه استثماری، شیای و رابطه مبتنی بر ماورایی و از خودبیگانگی ایجاد میشود، یعنی لاجرم من به عنوان یک سوبژه، دیگر انسانها را به عنوان ابزار و ابزارهایی برای خواستهای خودم میبینم و رابطه استثماری با آنها برقرار میکنم.
علت اصلی اینکه مدرنیته با از خودبیگانگی بشر تلازم دارد همین است یعنی رویکرد سوبژکتیویستی بشر است. پس هیچ تمدنی به اندازه تمدن غرب مدرن با مسأله از خودبیگانگی روبهرو نبوده و وصلشدگی انسان تا این حد و به این شکل مطرح نیست. برای اینکه دریابید مسأله وصلشدگی انسان در غرب مدرن چقدر جدی است و چقدر دغدغه نویسندگان و متفکران مختلف بوده است، خوب است نگاه کوتاهی به موضوعات آثار مهم ادبیات داستانی در غرب مدرن به ویژه در قرن بیستم داشته باشیم. شما در آثار کافکا مسأله از خودبیگانگی بشر را به صورت بسیار جدی و به صورت دغدغه دائمی میبینید. کافکا داستان کوتاه بسیار معروفی دارد که شاید مهمترین اثر او باشد، این اثر، مسخ نام دارد. در این اثر، قهرمان داستان یک روز صبح میبیند که تبدیل به حشره شده است و خانوادهاش او را به عنوان حشره پذیرفتهاند، یعنی او حشره است منتهی باید سرکار برود و سر میز صبحانه بنشیند و با خانوادهاش غذا بخورد و بعد سرکار برود. این داستان تمثیلی است که تبدیل به حیوان شدن را نشان میدهد. هر نوع تبدیل شدن موجود بالاتر به موجود پایین را مسخ میگوییم، از جمله تبدیل شدن انسان به حیوان. این تبدیل شدن در اندیشههای فودیستی به این معناست که شما زندگی را داشته باشید و به خاطر اعمالی بدی که مرتکب شدهاید به حیوان تبدیل شوید. در صورت دیگری هم مسخ شدگی را داریم که انسان، ظاهر انسانیاش را حفظ میکند اما از نظر شأن، ویژگیهای شخصیتی و صفات روحی تبدیل به حیوان میشود، یعنی وقتی قرار شد استعدادهای انسانی شکوفا نشود، کمال نداشته باشد و مورد توجه قرار نگیرد و یا اگر مورد توجه قرار بگیرد در پرتو استعدادها و تواناییهای حیوانی او مورد توجه قرار بگیرد. در این تفکر انسان به عنوان موجودی که یک وجه متمایز از حیوان دارد، آن وجه متمایز برتر را از دست میدهد یا کمرنگ میشود و صفات حیوانیاش برتری پیدا میکنند ودر واقع این موجود مسخ میشود حتی اگر صورت انسانی داشته باشد. این موضوعی است که از قرن نوزدهم، فیلسوفان غربی به طور جدی به آن پرداختهاند. اولین بار تعبیر از خودبیگانگی را هگل در فلسفه معاصر غرب مطرح کرد. هگل، متوفی به سال 1731 میلادی، فیلسوف آلمانی بود که مفهوم از خودبیگانگی را به عنوان یک مفهوم کلیدی در ساختار کلی اندیشه فلسفی خودش طرح کرد. البته او در این مفهوم به انسان به طور خاص نظر نداشت اما نظر به مفهومی داشت که این مفهوم در کل طبیعت و کائنات به نظر او در حال رخ دادن و عینیت یافتن بود.
مارکس، متوفی به سال 1783 میلادی که به نوعی شبیه هگل بود و در واقع خلف هگل محسوب میشود،، او این مفهوم را وارد حوزه انسانی میکند ولی اشتباهش اینجاست که گمان میکند فقط نظام سرمایهداری لیبرال است که از خودبیگانگی میسازد. او گمان کرد نظام سوسیالیستی مثل مدرنیته دو صورت اقتصادی ـ اجتماعی عینی پیدا کرده است.
مارکس گمان میکرد اگر ما ساختار اقتصادی کنونی را کنار بگذاریم و وارد ساخت اقتصادی سوسیالیستی شویم، مسأله از خودبیگانگی از بین میرود. او از خودبیگانگی را میدید و مشکل آن را حس میکرد و رابطه از خودبیگانگی با مدرنیته را هم میفهمید. وقتی که دست نوشتههای فلسفی سال 1804 او را نگاه میکنیم میبینیم که او رابطه بین جامعه مدرن و این نظام سودمحور مدرن را که متضمن از خودبیگانگی انسان است درک میکند، ولی اشتباهش اینجاست که گمان میکند اگر این رابطه از صورت نظام سرمایهداری لیبرال خارج شود و صورت یک نظام سوسیالیستی پیدا کند دیگر از خودبیگانگی از میان میرود. از دیگر متفکرینی که به این مقوله پرداختهاند میتوان از مارکوزه، متوفی به سال 1979 نام برد (متفکر نومارکسیست آلمانی الاصل آمریکایی) که به ویژه در کتاب معروف انسان تک ساحتی به طور جدی به این مسأله میپردازد، با این توجه که مارکوزه با درایتی بیشتر از مارکس به این مسأله نگاه میکند.
مارکوزه میگوید، کل بوروکراسی زائیدهی تمدن مدرن، انسان را از خود بیگانه میکند.
مارکوزه از خودبیگانگی بشر را در اقتصاد سوسیالیستی هم مشاهده میکند و این نظر را مطرح میکند که رژیمهای سوسیالیستی هم از خودبیگانگی دارند حتی سوسیال دموکراسیها. اینجاست که پی میبریم مسأله از خودبیگانگی بشر، مسأله سری یک نظام اقتصادی ـ اجتماعی آن طور که مارکس فکر میکرد نیست. مسأله این است که کل تمدن مدرن از خودبیگانگی را ایجاد میکند. اینجاست که عدهای این نظر را مطرح میکنند که اساساً از خودبیگانگی نتیجه سوبژکتیویسم و اومانیسم است یعنی اومانیسم به عنوان صنعت اصلی عصر مدرن است که از خودبیگانگی را ایجاد میکند نه صرف یک نظام اقتصادی ـ اجتماعی، نه صرف بوروکراسیها و نه صرف نظامهای سیاسی. این برداشت عمیقتر را هیدیگر مطرح میکند.
رمان سوررئالیستی پرآوازه صد سال تنهایی نیز یکی از درونمایههایش مربوط به مسأله از خودبیگانگی است. همچنین در آثار میلان کوندرا، نویسنده معاصر چک اسلواکی الاصل فرانسوی. مفهوم از خود بیگانگی به گونه دیگر مطرح میشود. اکنون بعضی از داستاننویسان ما برخی آثار نویسندگان سوررئالیست آمریکای جنوبی را به کار میبرند و آثاری را خلق میکنند. بعضی از اینها شدیداً تحت تأثیر رئالیسم جادویی آمریکای لاتین و سوررئالیسم آن هستند.
نظیر این کار را در دهه 40 با بیگانه کامو کردند و نویسندگان ما میخواستند آن حال و هوا را به گونهای ترسیم کنند.
صنعت دیگر غرب مدرن نیهیلیسم نام دارد. نیهیلیسم از واژه نیهیل به معنای هیچ یا نیست گرفته شده است.
نیهیلیسم را در فارسی معادل پوچانگاری یا یأس فلسفی میگیرند. به این معنی که بعضی انسانها از همه چیز مأیوس هستند. این آدمها را نیهیلیست میگویند. البته نیهیلیسم تماماً به این معنا نیست و معنای وسیعتری دارد. ترجمه لفظی نیهیلیسم، نیستانگاری یا هیچانگاری است. نیهیلیسم به معنای هیچ انگاشتن چه چیزی است؟ و در واقع نیهیلیسم چه چیزی را نیست و هیچ میداند و در واقع چه چیزی را هیچ میکند و بعد به آن اصالت میدهد. در واقع نیهیلیسم، ساحت غیبی و حضور خدا را نیست میانگارد.
در مرور تاریخ با تفکرهایی روبهرو میشویم که یا ساحت غیبی خدا را حذف میکردند یا اگر به آن اعتقاد داشتند برای این ساحت غیبی شأن حضور قائل نبودند یعنی معتقد بودند این ساحت غیبی فقط هست ولی نهایتاً خالق ماست ولی حضور و هدایت و تأثیرگذاری بر زندگی ما ندارد. نیهیلیسم به این معناست یعنی نیستانگاشتن ساحت غیب هست، نیست انگاشتن یک ساحت متعالی از هستی.
وقتی هستی را از ساحت متعالیاش حذف میکنید، به یک مجموعه در هم گره خورده خودبنیان فاقد معنا تبدیل میشود. سومین ویژگی غرب مدرن، اصالتدادن به عقلانیت ابزاری است. وقتی که رابطه بشر با هستی، ابزاری شد یعنی رابطهای که موجودی به اسم بشر که مجموعهای است از هواهای نفسانی و قدرتطلبانه، یک چنین موجودی در یک رابطه سوبژکتیو یعنی رابطه ابزاری با هستی قرار میگیرد. طبیعی است که از این رابطه و موجود چیزی جز رویکرد استعماری برنمیآید. در چنین حالتی عقل او چون تجسم خواستها و هواهای اوست شکل ابزاری پیدا میکند یعنی ابزاری برای تصرف و سلطه و استیلا و سودمحوری و قدرتطلبی میشود. عقلانیت او، قداست، هدایتگری و راهنمایی را از دست میدهد و حالت ابزاری و شیای پیدا میکند و بیشتر به جنبههای تصرفی توجه میکند. این ویژگی عقلانی مدرن را عقلانیت ابزاری میگویند. دکارت (متوفی به سال 1650 میلادی) را مؤسس عقلانیت ابزاری میدانند.
تفسیری که دکارت از مفهوم عقل میکند، تفسیری است مبتنی بر یک مفهوم کمی و ابزاری. عقل در یونان باستان با تعبیر اوس شناخته میشد، البته معادلهای دیگری هم بوده اما تعبیری که ارسطو به کار میبرد، اوس است. غرب در دورانی که تفکر دکارتی سلطه پیدا میکند چه در دوران امپراتوری روم و چه بعد از آن در دوران غرب مسیحی، راسیون جانشین اوس میشود.
اگر به مفهوم عقل در افلاطون نگاه کنیم، میبینیم که در نزد افلاطون، عقل دو مرحله دارد: یکی مرحلهای است که عقل امور کلی را به دست میآورد و امور کلی را درک میکند که این مرحله را نویزیس مینامند. مرحلة مرحلهای است که عقل امور جزئی، حسابگری و معاش را درک میکند که این مرحله نازلتری است و آن را دیانویا مینامند. دیانویا پایینتر از نویزیس قرار میگیرد. دیانویای افلاطونی همان چیزی است که در غرب قرون وسطی تأثیر کرد و به راسیون اصالت داد.
از خصایص عقل ابزاری، استیلادوستی است و به همه پدیدهها و موجودات به عنوان اشیا نگاه میکند. وقتی که عقل محور قرار میگیرد و قرار میشود این عقل یک جامعه را مدیریت کند، جامعهای تماماً ابزاری را پدید میآورد. جامعهشناسانی چون ماکس وبر که از جامعهشناسان تأثیرگذار معاصر به شمار میروند، معتقدند، عقلانیتی که با دکارت ظهور و در عصر روشنگری، اصالت پیدا میکند به دلیل شأن ابزاریاش، قصد معرفتی نداشته و فقط قصد سلطهطلبی داشته است. در واقع نمیخواسته بر دامنه معارف انسان بیفزاید، بلکه میخواسته سلطه انسان بر طبیعت و شرایط بیرونی را تکمیل کند. این عقل به دلیل این ویژگی، در پروسه تحول، به ضد خودش تبدیل میشود یعنی به بیخردی میانجامد چون اگر در صورت اصیل و واقعی خودش محقق نشود، در صورتهای کاذب و بیمارگونه متجلی میشود و صورتهای کاذب و بیمارگونه همیشه مخالف آن قصد اصلی هستند. انسان به عشق و مهر ورزیدن نیاز دارد و اگر این نیاز در صورت اصیل و سالم آن محقق نشود، در قالبهایی محقق میشود که این قالبها با عشقورزی اصیل و با طبیعت سالم بشر منافات دارد و در تضاد است.
اینان معتقدند که رشد ایدئولوژیهای عقلستیز و اندیشههای خردگریز در غرب مدرن دقیقاً به سبب عقل ابزاری است.
چرا در غرب متمدنی که داعیه آزادی و شعارهای حقوق بشر داشته، فاشیسم آلمانی و بربریت و این همه استبداد ظهور میکند؟ در پاسخ گفته میشود، این همان عقل ابزاری است که به ضد خودش تبدیل و در قالب خردگریزی ظاهر شده است. فاشیم چیزی جز خردگریزی و خردستیزی نیست.
ویژگی چهارم غرب مدرن، اعتقاد به اصل ترقی ناسوتی یا اصل پیشرفت است.
اغلب تمدنها و تفکرهای بشری، غایت بشر را کمال (رستگاری معنوی) میدانستند یعنی برای بشر هدف و نهایتی که قائل میشدند، رستگاری معنوی بود.
تمدنی مثل تمدن یونان باستان که وجهه دینی هم نداشت و اگرچه به مفهوم رستگاری اعتقادی نداشت اما کمال عقلانی را مطرح میکرد و برای کمال عقلانی، اصالت قائل بود. هیچ تمدنی تا قبل از ظهور مدرنیته وجود نداشته است که به ثروتمندتر شدن، قدرتمندتر شدن و لذت بردن بیشتر اصالت داده باشد. همه تمدنها یا به کمال عقلانی اهمیت دادهاند یا به رستگاری اخروی.
اما در غرب مدرن چون بشری اصالت پیدا میکند که تجسم اهوای نفسانی، سودمحوری و لذتجویی است، این سه ویژگی در قالب مفهومی به نام رفاه یا پیشرفت ظاهر میشود و غرب چنین مطرح میکند که هر تمدنی ثروتمندتر است پیشرفتهتر است، هر تمدنی که قدرتمندتر است، پیشرفتهتر است و هر تمدنی که لذت بیشتری میبرد، پیشرفتهتر است. تجسم این پیشرفت، رفاه، قدرت، لذت و ثروت را در مدرنیته میبینیم. بنابراین هر کسی مدرن است، به قله تمدن رسیده و پیشرفته است و هر کسی که مدرن نیست، عقبافتاده است.
از نظر اینها جامعه پیشرفته یعنی جامعهای که تکنیک بالاتری دارد.
شاخص مفهوم پیشرفت و تمدن مدرن، تکنولوژی است. تکنولوژی هم میتواند انبوهی از ثروت ایجاد کند و هم روشهای لذت را سادهتر کند و هم قدرت بیافریند. نکتهای که بدان توجه نمیشود این است که تکنولوژی چیزی نیست که فقط ابزار دست ما باشد، تکنولوژی بر ما مسلط میشود و ما را هدایت میکند. اینجاست که تکنولوژی بلای جان میشود و بر ما استیلا پیدا میکند و موجودات تکنیک زده و جامعه تکنیک زده پدید میآیند.
یکی از مواردی که در تفکر پست مدرن، به عنوان نقادی مدرنیته ظهور میکند این است که نظریه پیشرفت یا اصل ترقی را زیر سؤال میبرد و میگوید اساساً و اصلاً اینگونه نیست که هر تمدنی که پیشرفتهتر در معنای مدرن کلمه، است، یعنی قدرتمندتر و لذتجوتر است، لزوماً بهتر و کاملتر باشد.
چنین مطرح میکنند که اصلاً پیشرفت را نباید اینگونه سنجید. ویل دورانت، نویسنده تاریخ تمدن در درسهای تاریخ این نظر را به طور جدی مطرح میکند و میگوید، از نظر تکنیکی به تکنیکهای پیچیدهتری مسلط شدهایم اما آیا خوشبختتر و عقلانیتر هم شدهایم؟
دورانت میگوید ما از نظر تکنولوژیکی پیشرفت کردهایم و در این شکی نیست. اما آیا به آدمهای بهتری هم تبدیل شدیم؟ وی جواب میدهد خیر، اصلاً قرار نبود چنین چیزی را برای ما به ارمغان بیاورد چون تکنیک فقط میخواست سلطه ما را بر طبیعت محقق کند و قرار نبود ارتقا وجودی و اخلاق کمالگرایانه برای ما بیاورد. اینجاست که میشل فوکو، متفکر فرانسوی پست مدرن معاصر (متوفی به سال 1984) به طور جدی این مسأله را مطرح میکند که ما اشتباه میکنیم که گمان میکنیم تکنیکیتر از گذشتگان هستیم و بنابراین از آنها خوشبختتریم. تاریخ درسی که به ما یاد میدهند این است که هر چه زمان گذشته، وضعمان بهتر شده است. ما از آدمهای دو نسل قبلمان بهتریم و آنها از آدمهای ده نسل قبل بهترند. اما منتقدانی همچون ویل دورانت و متفکران پستمدرن معتقدند اتفاقاً خیلی چیزها نشان میدهد که آنها خوشبختتر بودند. اگر ما تصور کنیم که بشر طبیعتش به گونهای است که زندگی ساده برایش راحتتر از زندگی پیچیده است، پس زندگی ساده گذشتگان، راحتتر از زندگی امروز ما بوده است. یکی از اقتصاددانان میگوید، میگوییم تکنولوژیما را از قرن معاش نجات داده است و اکنون اوقات فراغت زیادی داریم. سپس مثال سادهای مطرح میکند و میگوید، در جامعهای که مردمان آن از طریق جمعآوری خوراک زندگی میکنند مثلاً در 200 سال پیش، اینها شاید در روز 3 یا 4 ساعت فرصت داشتند که خوراک جمع میکنند و برای دو روزشان کافی بود و بقیه اوقاتشان را کار نمیکردند. در صورتی که ما جامعهای ساختهایم که انسان 8 ساعت و بلکه بیشتر کار میکنند ولی باز نمیتوانند به طور کامل بخورند چون آنقدر به آنها نیاز دادهایم و آنقدر عرضه را گسترده و متنوع کردهایم که اینها از تنوع عظیم ایجاد شده، سرگیجه میگیرند و از این انبوه نیازی که پدید آوردهایم دیگر هیچ حسی از ارضا و شادکامی آرامش و آسایش ندارند. اتفاقاً ما جامعه آسودهتری نساختهایم بلکه ما جامعه پیچیدهتر و سختتری ساختهایم. این موضوع بحث جالبی است که پستمدرنها در انتقاد از تمدن مدرن مطرح میکنند. هر چقدر که مدرنیستها معتقدند به دلیل پیشرفتها به وضع بهتری رسیدهایم و هر کسی که مثل ما نیست عقبمانده است، پستمدرنیستها عکس این را مطرح میکنند.
(سخنرانی دکترشهریار زرشناس در فرهنگسرای علوم در تاریخ 30/6/1383)
در تفکر یونان و اسطورهای، خدا یا خدایان مدار تفکر هستند. در چنین تفکراتی انسان و جهان در ذیل محوریت خدا قرار دارند. یعنی اگر به انسان توجهی میشود ذیل خدا محوری به او توجه میشود. اما در تفکر جدید، بشرمداری قرار میگیرد و مبدأ و منشأ و غایت همه ارزشها، بشر میشود. در واقع در دوران اومانیسم همان سنت پروتاگوراس اجرا میشود. پروتاگوراس، متفکر سوفسطایی متوفی به سال 460 قبل از میلاد و تقریباً هم دوره سقراط است، او عبارتی دارد که بیان روح اندیشهی اومانیستی است. از نظر او «انسان مقیاس همه چیز است، هر آنچه که وجود دارد و هر آنچه که وجود ندارد»، این سخن جان کلام اومانیسم است. مارکس میگوید رادیکال بودن به معنای ریشهای بودن است، اما برای انسان، ریشه همان انسان است. این رویکرد یک رویکرد اومانیستی است، یعنی انسان را موجودی قائم به خود فرض میکند که این موجود قائم به خود، هم محوریت و هم اصالت دارد، حتی اگر از خدا یا جهان بحث شود، ذیل انسان و اصالت انسان باید مطرح شود. بنابراین، توجه به انسان به عنوان در نظر گرفتن نیازهای انسان یا تلاش به منظور رشد انسان و احساس مسوولیت نسبت به انسان، اومانیسم نیست. اومانیسم یعنی اینکه شما هستی را به گونهای تعریف کنید که انسان در این تعریف، میزان و معیار همه ارزشها و امور پنداشته شود.
اومانیسم به بشر اصالتی میدهد که این اصالت در واقع جایگاه واقعی او در هستی نیست چون بشر نهایتاً یک مخلوق است، با یک سری استعدادها و تواناییهای فوقالعاده و در عین حال ناتوانیها و محدودیتهای بسیار، یعنی انسان موجود مطلق هستی نیست و موجودی نیست که خالق همه چیز بوده باشد یا نظامگذار و قانونگذار هستی نیست. در اندیشه اومانیستی، انسان قانونگذار است و به عنوان خدای هستی فرض میشود و آن خدای واقعی هستی فقط دارای شرط خالقیت میشود یعنی فقط دنبال خالق است و شأن ربوبیت از خدا گرفته میشود. به عبارتی دیگر ربوبیت تجریدی و تشریعی به انسان سپرده میشود.
در اومانیسم اولاً انسان نه در پرتو تواناییهای الهی و فطرت دینیاش بلکه در پرتو خواستههای نفسانیاش تعریف میشود یعنی انسان عمدتاً با غرایز و نیازهای شهوانیاش و با خواستهای دنیایاش و در افق لذتطلبی، قدرتطلبی و ثروت طلبی و افق لذتجویی و قدرتطلبی تعریف میشود. ثانیاً این انسان در این ویژگیها اصالت پیدا میکند و به عنوان مدار هستی مطرح میشود. از این رو، اومانیسم تلازمی با سوبژکتیویسم دارد یعنی در واقع موجود انسانی به عنوان یک موضوع اصالت پیدا میکند.
معنای دقیق سوبژکتیویسم یعنی اصالت سوبژه و سوبژه همان انسانی است که در تعریف اومانیستی مطرح میشود، یعنی انسان در تعریف اومانیستیاش یک سوبژه است.
سوبژه یعنی چه؟ وقتی من سوبژه بشوم یعنی مرکز کائنات هستم و محور و میزان همه چیز و در مقایسه با دیگر اشیا، امور و زمینهها و موجودات، محوریت و اصالت پیدا میکنم. وقتی من سوبژه باشم، همه موجودات دیگر و حتی همه انسانها ابژه میشوند و من به عنوان سوبژه در آنها تصرف میکنم و حق تصرف پیدا میکنم. بنابراین سوبژکتیویسم یعنی اصالت دادن به یک موجود انسانی که این موجود انسانی در پرتو نفسانیاتش تعریف میشود، نه در پرتو وجه الهی آن بلکه در پرتو قدرتطلبی، سودطلبی و لذتطلبی. وقتی انسان سوبژه شود خواه ناخواه رابطهای مبتنی بر اینکه دیگران را ابژه فرض میکند دارد و در این رابطهای که در یک طرفش من سوبژهام و همه کائنات ابژه هستند، یک رابطه استثماری، شیای و رابطه مبتنی بر ماورایی و از خودبیگانگی ایجاد میشود، یعنی لاجرم من به عنوان یک سوبژه، دیگر انسانها را به عنوان ابزار و ابزارهایی برای خواستهای خودم میبینم و رابطه استثماری با آنها برقرار میکنم.
علت اصلی اینکه مدرنیته با از خودبیگانگی بشر تلازم دارد همین است یعنی رویکرد سوبژکتیویستی بشر است. پس هیچ تمدنی به اندازه تمدن غرب مدرن با مسأله از خودبیگانگی روبهرو نبوده و وصلشدگی انسان تا این حد و به این شکل مطرح نیست. برای اینکه دریابید مسأله وصلشدگی انسان در غرب مدرن چقدر جدی است و چقدر دغدغه نویسندگان و متفکران مختلف بوده است، خوب است نگاه کوتاهی به موضوعات آثار مهم ادبیات داستانی در غرب مدرن به ویژه در قرن بیستم داشته باشیم. شما در آثار کافکا مسأله از خودبیگانگی بشر را به صورت بسیار جدی و به صورت دغدغه دائمی میبینید. کافکا داستان کوتاه بسیار معروفی دارد که شاید مهمترین اثر او باشد، این اثر، مسخ نام دارد. در این اثر، قهرمان داستان یک روز صبح میبیند که تبدیل به حشره شده است و خانوادهاش او را به عنوان حشره پذیرفتهاند، یعنی او حشره است منتهی باید سرکار برود و سر میز صبحانه بنشیند و با خانوادهاش غذا بخورد و بعد سرکار برود. این داستان تمثیلی است که تبدیل به حیوان شدن را نشان میدهد. هر نوع تبدیل شدن موجود بالاتر به موجود پایین را مسخ میگوییم، از جمله تبدیل شدن انسان به حیوان. این تبدیل شدن در اندیشههای فودیستی به این معناست که شما زندگی را داشته باشید و به خاطر اعمالی بدی که مرتکب شدهاید به حیوان تبدیل شوید. در صورت دیگری هم مسخ شدگی را داریم که انسان، ظاهر انسانیاش را حفظ میکند اما از نظر شأن، ویژگیهای شخصیتی و صفات روحی تبدیل به حیوان میشود، یعنی وقتی قرار شد استعدادهای انسانی شکوفا نشود، کمال نداشته باشد و مورد توجه قرار نگیرد و یا اگر مورد توجه قرار بگیرد در پرتو استعدادها و تواناییهای حیوانی او مورد توجه قرار بگیرد. در این تفکر انسان به عنوان موجودی که یک وجه متمایز از حیوان دارد، آن وجه متمایز برتر را از دست میدهد یا کمرنگ میشود و صفات حیوانیاش برتری پیدا میکنند ودر واقع این موجود مسخ میشود حتی اگر صورت انسانی داشته باشد. این موضوعی است که از قرن نوزدهم، فیلسوفان غربی به طور جدی به آن پرداختهاند. اولین بار تعبیر از خودبیگانگی را هگل در فلسفه معاصر غرب مطرح کرد. هگل، متوفی به سال 1731 میلادی، فیلسوف آلمانی بود که مفهوم از خودبیگانگی را به عنوان یک مفهوم کلیدی در ساختار کلی اندیشه فلسفی خودش طرح کرد. البته او در این مفهوم به انسان به طور خاص نظر نداشت اما نظر به مفهومی داشت که این مفهوم در کل طبیعت و کائنات به نظر او در حال رخ دادن و عینیت یافتن بود.
مارکس، متوفی به سال 1783 میلادی که به نوعی شبیه هگل بود و در واقع خلف هگل محسوب میشود،، او این مفهوم را وارد حوزه انسانی میکند ولی اشتباهش اینجاست که گمان میکند فقط نظام سرمایهداری لیبرال است که از خودبیگانگی میسازد. او گمان کرد نظام سوسیالیستی مثل مدرنیته دو صورت اقتصادی ـ اجتماعی عینی پیدا کرده است.
مارکس گمان میکرد اگر ما ساختار اقتصادی کنونی را کنار بگذاریم و وارد ساخت اقتصادی سوسیالیستی شویم، مسأله از خودبیگانگی از بین میرود. او از خودبیگانگی را میدید و مشکل آن را حس میکرد و رابطه از خودبیگانگی با مدرنیته را هم میفهمید. وقتی که دست نوشتههای فلسفی سال 1804 او را نگاه میکنیم میبینیم که او رابطه بین جامعه مدرن و این نظام سودمحور مدرن را که متضمن از خودبیگانگی انسان است درک میکند، ولی اشتباهش اینجاست که گمان میکند اگر این رابطه از صورت نظام سرمایهداری لیبرال خارج شود و صورت یک نظام سوسیالیستی پیدا کند دیگر از خودبیگانگی از میان میرود. از دیگر متفکرینی که به این مقوله پرداختهاند میتوان از مارکوزه، متوفی به سال 1979 نام برد (متفکر نومارکسیست آلمانی الاصل آمریکایی) که به ویژه در کتاب معروف انسان تک ساحتی به طور جدی به این مسأله میپردازد، با این توجه که مارکوزه با درایتی بیشتر از مارکس به این مسأله نگاه میکند.
مارکوزه میگوید، کل بوروکراسی زائیدهی تمدن مدرن، انسان را از خود بیگانه میکند.
مارکوزه از خودبیگانگی بشر را در اقتصاد سوسیالیستی هم مشاهده میکند و این نظر را مطرح میکند که رژیمهای سوسیالیستی هم از خودبیگانگی دارند حتی سوسیال دموکراسیها. اینجاست که پی میبریم مسأله از خودبیگانگی بشر، مسأله سری یک نظام اقتصادی ـ اجتماعی آن طور که مارکس فکر میکرد نیست. مسأله این است که کل تمدن مدرن از خودبیگانگی را ایجاد میکند. اینجاست که عدهای این نظر را مطرح میکنند که اساساً از خودبیگانگی نتیجه سوبژکتیویسم و اومانیسم است یعنی اومانیسم به عنوان صنعت اصلی عصر مدرن است که از خودبیگانگی را ایجاد میکند نه صرف یک نظام اقتصادی ـ اجتماعی، نه صرف بوروکراسیها و نه صرف نظامهای سیاسی. این برداشت عمیقتر را هیدیگر مطرح میکند.
رمان سوررئالیستی پرآوازه صد سال تنهایی نیز یکی از درونمایههایش مربوط به مسأله از خودبیگانگی است. همچنین در آثار میلان کوندرا، نویسنده معاصر چک اسلواکی الاصل فرانسوی. مفهوم از خود بیگانگی به گونه دیگر مطرح میشود. اکنون بعضی از داستاننویسان ما برخی آثار نویسندگان سوررئالیست آمریکای جنوبی را به کار میبرند و آثاری را خلق میکنند. بعضی از اینها شدیداً تحت تأثیر رئالیسم جادویی آمریکای لاتین و سوررئالیسم آن هستند.
نظیر این کار را در دهه 40 با بیگانه کامو کردند و نویسندگان ما میخواستند آن حال و هوا را به گونهای ترسیم کنند.
صنعت دیگر غرب مدرن نیهیلیسم نام دارد. نیهیلیسم از واژه نیهیل به معنای هیچ یا نیست گرفته شده است.
نیهیلیسم را در فارسی معادل پوچانگاری یا یأس فلسفی میگیرند. به این معنی که بعضی انسانها از همه چیز مأیوس هستند. این آدمها را نیهیلیست میگویند. البته نیهیلیسم تماماً به این معنا نیست و معنای وسیعتری دارد. ترجمه لفظی نیهیلیسم، نیستانگاری یا هیچانگاری است. نیهیلیسم به معنای هیچ انگاشتن چه چیزی است؟ و در واقع نیهیلیسم چه چیزی را نیست و هیچ میداند و در واقع چه چیزی را هیچ میکند و بعد به آن اصالت میدهد. در واقع نیهیلیسم، ساحت غیبی و حضور خدا را نیست میانگارد.
در مرور تاریخ با تفکرهایی روبهرو میشویم که یا ساحت غیبی خدا را حذف میکردند یا اگر به آن اعتقاد داشتند برای این ساحت غیبی شأن حضور قائل نبودند یعنی معتقد بودند این ساحت غیبی فقط هست ولی نهایتاً خالق ماست ولی حضور و هدایت و تأثیرگذاری بر زندگی ما ندارد. نیهیلیسم به این معناست یعنی نیستانگاشتن ساحت غیب هست، نیست انگاشتن یک ساحت متعالی از هستی.
وقتی هستی را از ساحت متعالیاش حذف میکنید، به یک مجموعه در هم گره خورده خودبنیان فاقد معنا تبدیل میشود. سومین ویژگی غرب مدرن، اصالتدادن به عقلانیت ابزاری است. وقتی که رابطه بشر با هستی، ابزاری شد یعنی رابطهای که موجودی به اسم بشر که مجموعهای است از هواهای نفسانی و قدرتطلبانه، یک چنین موجودی در یک رابطه سوبژکتیو یعنی رابطه ابزاری با هستی قرار میگیرد. طبیعی است که از این رابطه و موجود چیزی جز رویکرد استعماری برنمیآید. در چنین حالتی عقل او چون تجسم خواستها و هواهای اوست شکل ابزاری پیدا میکند یعنی ابزاری برای تصرف و سلطه و استیلا و سودمحوری و قدرتطلبی میشود. عقلانیت او، قداست، هدایتگری و راهنمایی را از دست میدهد و حالت ابزاری و شیای پیدا میکند و بیشتر به جنبههای تصرفی توجه میکند. این ویژگی عقلانی مدرن را عقلانیت ابزاری میگویند. دکارت (متوفی به سال 1650 میلادی) را مؤسس عقلانیت ابزاری میدانند.
تفسیری که دکارت از مفهوم عقل میکند، تفسیری است مبتنی بر یک مفهوم کمی و ابزاری. عقل در یونان باستان با تعبیر اوس شناخته میشد، البته معادلهای دیگری هم بوده اما تعبیری که ارسطو به کار میبرد، اوس است. غرب در دورانی که تفکر دکارتی سلطه پیدا میکند چه در دوران امپراتوری روم و چه بعد از آن در دوران غرب مسیحی، راسیون جانشین اوس میشود.
اگر به مفهوم عقل در افلاطون نگاه کنیم، میبینیم که در نزد افلاطون، عقل دو مرحله دارد: یکی مرحلهای است که عقل امور کلی را به دست میآورد و امور کلی را درک میکند که این مرحله را نویزیس مینامند. مرحلة مرحلهای است که عقل امور جزئی، حسابگری و معاش را درک میکند که این مرحله نازلتری است و آن را دیانویا مینامند. دیانویا پایینتر از نویزیس قرار میگیرد. دیانویای افلاطونی همان چیزی است که در غرب قرون وسطی تأثیر کرد و به راسیون اصالت داد.
از خصایص عقل ابزاری، استیلادوستی است و به همه پدیدهها و موجودات به عنوان اشیا نگاه میکند. وقتی که عقل محور قرار میگیرد و قرار میشود این عقل یک جامعه را مدیریت کند، جامعهای تماماً ابزاری را پدید میآورد. جامعهشناسانی چون ماکس وبر که از جامعهشناسان تأثیرگذار معاصر به شمار میروند، معتقدند، عقلانیتی که با دکارت ظهور و در عصر روشنگری، اصالت پیدا میکند به دلیل شأن ابزاریاش، قصد معرفتی نداشته و فقط قصد سلطهطلبی داشته است. در واقع نمیخواسته بر دامنه معارف انسان بیفزاید، بلکه میخواسته سلطه انسان بر طبیعت و شرایط بیرونی را تکمیل کند. این عقل به دلیل این ویژگی، در پروسه تحول، به ضد خودش تبدیل میشود یعنی به بیخردی میانجامد چون اگر در صورت اصیل و واقعی خودش محقق نشود، در صورتهای کاذب و بیمارگونه متجلی میشود و صورتهای کاذب و بیمارگونه همیشه مخالف آن قصد اصلی هستند. انسان به عشق و مهر ورزیدن نیاز دارد و اگر این نیاز در صورت اصیل و سالم آن محقق نشود، در قالبهایی محقق میشود که این قالبها با عشقورزی اصیل و با طبیعت سالم بشر منافات دارد و در تضاد است.
اینان معتقدند که رشد ایدئولوژیهای عقلستیز و اندیشههای خردگریز در غرب مدرن دقیقاً به سبب عقل ابزاری است.
چرا در غرب متمدنی که داعیه آزادی و شعارهای حقوق بشر داشته، فاشیسم آلمانی و بربریت و این همه استبداد ظهور میکند؟ در پاسخ گفته میشود، این همان عقل ابزاری است که به ضد خودش تبدیل و در قالب خردگریزی ظاهر شده است. فاشیم چیزی جز خردگریزی و خردستیزی نیست.
ویژگی چهارم غرب مدرن، اعتقاد به اصل ترقی ناسوتی یا اصل پیشرفت است.
اغلب تمدنها و تفکرهای بشری، غایت بشر را کمال (رستگاری معنوی) میدانستند یعنی برای بشر هدف و نهایتی که قائل میشدند، رستگاری معنوی بود.
تمدنی مثل تمدن یونان باستان که وجهه دینی هم نداشت و اگرچه به مفهوم رستگاری اعتقادی نداشت اما کمال عقلانی را مطرح میکرد و برای کمال عقلانی، اصالت قائل بود. هیچ تمدنی تا قبل از ظهور مدرنیته وجود نداشته است که به ثروتمندتر شدن، قدرتمندتر شدن و لذت بردن بیشتر اصالت داده باشد. همه تمدنها یا به کمال عقلانی اهمیت دادهاند یا به رستگاری اخروی.
اما در غرب مدرن چون بشری اصالت پیدا میکند که تجسم اهوای نفسانی، سودمحوری و لذتجویی است، این سه ویژگی در قالب مفهومی به نام رفاه یا پیشرفت ظاهر میشود و غرب چنین مطرح میکند که هر تمدنی ثروتمندتر است پیشرفتهتر است، هر تمدنی که قدرتمندتر است، پیشرفتهتر است و هر تمدنی که لذت بیشتری میبرد، پیشرفتهتر است. تجسم این پیشرفت، رفاه، قدرت، لذت و ثروت را در مدرنیته میبینیم. بنابراین هر کسی مدرن است، به قله تمدن رسیده و پیشرفته است و هر کسی که مدرن نیست، عقبافتاده است.
از نظر اینها جامعه پیشرفته یعنی جامعهای که تکنیک بالاتری دارد.
شاخص مفهوم پیشرفت و تمدن مدرن، تکنولوژی است. تکنولوژی هم میتواند انبوهی از ثروت ایجاد کند و هم روشهای لذت را سادهتر کند و هم قدرت بیافریند. نکتهای که بدان توجه نمیشود این است که تکنولوژی چیزی نیست که فقط ابزار دست ما باشد، تکنولوژی بر ما مسلط میشود و ما را هدایت میکند. اینجاست که تکنولوژی بلای جان میشود و بر ما استیلا پیدا میکند و موجودات تکنیک زده و جامعه تکنیک زده پدید میآیند.
یکی از مواردی که در تفکر پست مدرن، به عنوان نقادی مدرنیته ظهور میکند این است که نظریه پیشرفت یا اصل ترقی را زیر سؤال میبرد و میگوید اساساً و اصلاً اینگونه نیست که هر تمدنی که پیشرفتهتر در معنای مدرن کلمه، است، یعنی قدرتمندتر و لذتجوتر است، لزوماً بهتر و کاملتر باشد.
چنین مطرح میکنند که اصلاً پیشرفت را نباید اینگونه سنجید. ویل دورانت، نویسنده تاریخ تمدن در درسهای تاریخ این نظر را به طور جدی مطرح میکند و میگوید، از نظر تکنیکی به تکنیکهای پیچیدهتری مسلط شدهایم اما آیا خوشبختتر و عقلانیتر هم شدهایم؟
دورانت میگوید ما از نظر تکنولوژیکی پیشرفت کردهایم و در این شکی نیست. اما آیا به آدمهای بهتری هم تبدیل شدیم؟ وی جواب میدهد خیر، اصلاً قرار نبود چنین چیزی را برای ما به ارمغان بیاورد چون تکنیک فقط میخواست سلطه ما را بر طبیعت محقق کند و قرار نبود ارتقا وجودی و اخلاق کمالگرایانه برای ما بیاورد. اینجاست که میشل فوکو، متفکر فرانسوی پست مدرن معاصر (متوفی به سال 1984) به طور جدی این مسأله را مطرح میکند که ما اشتباه میکنیم که گمان میکنیم تکنیکیتر از گذشتگان هستیم و بنابراین از آنها خوشبختتریم. تاریخ درسی که به ما یاد میدهند این است که هر چه زمان گذشته، وضعمان بهتر شده است. ما از آدمهای دو نسل قبلمان بهتریم و آنها از آدمهای ده نسل قبل بهترند. اما منتقدانی همچون ویل دورانت و متفکران پستمدرن معتقدند اتفاقاً خیلی چیزها نشان میدهد که آنها خوشبختتر بودند. اگر ما تصور کنیم که بشر طبیعتش به گونهای است که زندگی ساده برایش راحتتر از زندگی پیچیده است، پس زندگی ساده گذشتگان، راحتتر از زندگی امروز ما بوده است. یکی از اقتصاددانان میگوید، میگوییم تکنولوژیما را از قرن معاش نجات داده است و اکنون اوقات فراغت زیادی داریم. سپس مثال سادهای مطرح میکند و میگوید، در جامعهای که مردمان آن از طریق جمعآوری خوراک زندگی میکنند مثلاً در 200 سال پیش، اینها شاید در روز 3 یا 4 ساعت فرصت داشتند که خوراک جمع میکنند و برای دو روزشان کافی بود و بقیه اوقاتشان را کار نمیکردند. در صورتی که ما جامعهای ساختهایم که انسان 8 ساعت و بلکه بیشتر کار میکنند ولی باز نمیتوانند به طور کامل بخورند چون آنقدر به آنها نیاز دادهایم و آنقدر عرضه را گسترده و متنوع کردهایم که اینها از تنوع عظیم ایجاد شده، سرگیجه میگیرند و از این انبوه نیازی که پدید آوردهایم دیگر هیچ حسی از ارضا و شادکامی آرامش و آسایش ندارند. اتفاقاً ما جامعه آسودهتری نساختهایم بلکه ما جامعه پیچیدهتر و سختتری ساختهایم. این موضوع بحث جالبی است که پستمدرنها در انتقاد از تمدن مدرن مطرح میکنند. هر چقدر که مدرنیستها معتقدند به دلیل پیشرفتها به وضع بهتری رسیدهایم و هر کسی که مثل ما نیست عقبمانده است، پستمدرنیستها عکس این را مطرح میکنند.
(سخنرانی دکترشهریار زرشناس در فرهنگسرای علوم در تاریخ 30/6/1383)