غيبت حضور
غيبت حضور
سردبير شاهد ياران مي گويد : « امروز بايد بروي براي مصاحبه.» مي گويم، « مصاحبه. كار من نيست، آن هم با او. سواد مي خواهد. من ندارم.» مي گويد، «چاره نيست. نروي، كار زمين مي ماند.» اهل مصاحبه و گفت و گو نيستم، در هيچ زمينه اي. هميشه فكر كرده ام يا با كارم قادرم حرفم را بزنم يا نيستم و مصاحبه كردن كه والزارياتي ! هميشه به جاي پرسيدن سوالات مرسوم، دنبال پيدا كردن جواب براي سوالات خودم بوده ام.
او از نوشته هايش مي شناسم، از سالهاي دور. از آن وقتي كه مي خواستم درباره نقش روحانيت در تاريخ معاصر تحقيق كنم و به اغلب آثاري كه به آنها مراجعه مي كردم، قلبم مي گرفت و هيچ نمي فهميدم و مولفانش، دچار بيماري افاضات پراكني يا پرگوييهاي بي فايده و بدتر از همه، معلق بازيهاي كلامي ناشي از تهي مايگي بودند. چون به آثار او دست يافتم كه نثري ساده دارند و به قاعده و متناسبند و در عين سادگي، بسيار دور و فارغ از ساده انديشي و نيز ساده انگاشتن مخاطب، بارها زير لب گفته بودم، «من كه شما را نمي شناسم، اما خدا پدر و مادرتان را بيامرزد با اين نثر نجيب، ساده وسرشار از فروتني عالمانه.» كه فروتني آنگاه زيباست و تحسين برانگيز كه مجال و امكان تفاخر داشته باشي و حتي ديگرانت حق دهند كه ديده اند در عرصه تحقيق و تفحص چه ها كرده اي و خود با شكستي در صدا و بغضي صادقانه بگوئي،«افسوس كه عمر گذشت و كاري نكرديم!»
خانه اش را سخت پيدا مي كنم. استعدادي در پيدا كردن نشانيها ندارم. وقتي صداي آرام و ساده اش را از پشت اف. اف مي شنوم، نگرانيم از اين همه بي دست و پايي فروكش مي كند، حس مي كنم صاحب چنين صدايي با ندانم كاري من مدارا خواهد كرد. در كه باز مي شود، يك جاكفشي پاكيزه و كفشهاي مرتب، آسوده ترم مي كند. پرده را كنار مي زنم و مي بينمش كه به استقبال آمده است: با عبايي بر دوش و شبكلاهي بر سر. مرا كه مي بيند،شرم معصومانه اي در چهره اش مي نشيند و با يك جور سادگي اين روزها نادر، مي گويد، «خوش آمديد» تعارف مي كند كه بروم و در اتاقي كه كتابهايش را مرتب و منظم، چيده است، بنشينم.
تا بيايد نگاهي به رديف كتابها مي اندازم. خيليهاشان را مي شناسم. باور نمي كني آدمي كه با پايي كه به سختي به دنبال خود مي كشد، در رفت و آمد مكرر بين آشپزخانه و كتابخانه است تا هر چه را كه در يخچال خانه اش هست بياورد و جلوي تو بگذارد، نويسنده آثار گرانسنگ بسياري است كه هر يك از آنها بري فخر فروشي يك كرور نويسنده ريز و درشت، كافي است!
در اتاق يك صندلي بيشتر نيست. با مهرباني مي گويد، «شما بنشينيد روي صندلي.» مي گويم، «كف اتاق راحت ترم.» مي نشيند، درست رو به رويم. معلوم است كه درد دارد، ولي به روي خودش نمي آورد. مي گويم، «پايتان را دراز كنيد. جوري مي گويد،«ببخشيد» كه من جاي او خجالت مي كشم. مي پرسد، «قرار است درباره چه چيز حرف بزنيم؟» مي گويم، «رسيدگي حضرت رسول (ص) و ائمه اطهار به خانواده شهدا.»
تاريخ اسلام در دستش مثل موم نرم است. بي آنكه ذره اي قصد ارعاب مخاطب را داشته باشد، چنان دقيق و بي تكرار، مطالب فراواني را كه درباره موضوع به نظرش مي رسند. بيان مي كند كه براي لحظه اي باورم نمي شود كه براي مصاحبه آمده ام. انگار سر كلاس درس نشسته ام و استاد، بي دريغ آنچه را كه عمري با خون جگر و ممارست، فراهم آورده است، به من ياد مي دهد. چنان دقيق و متين و شمرده اطلاعات مي دهد كه انگار مي خواهد اندوخته يك عمر خود را در ظرف يكي دو ساعت به تو منتقل كند. ذره اي بخل در دادن اطلاعات ندارد. مي گويد، «درباره موضوعي به اين مهمي، تقريبا در تاريخ هيچي پيدا نمي شود.» مي گويم، «لابد تاريخ را بني اميه نوشته اند.» مي گويم، «يا نوه نتيجه هايش. مگر مي شود باور كرد كه آن بزرگواران از چنين موضوع مهمي غافل مانده باشند؟»
با تلاشي صميمانه و با دقتي محققانه سعي مي كند همان اندك مطالبي را هم كه در تاريخ درباره اين موضوع نشان كرده است، برايم تعريف مي كند. در اين فاصله هم بلند مي شود و مي رود و چاي مي آورد. مي گويم، «استاد! من كه يك نفر بيشتر نيستم. اين همه ميوه و شيريني و چاي چرا؟» مي گويد، « خجالتم ندهيد. قابل شما را ندارد.» لحنش چنان ساده است كه باور نمي كني مولف مجموعه اي از ارزنده ترين آثار در تاريخ اسلام باشد. آخر بارها ديده اي كساني را كه يك صدم سواد و فهم و پشتكار و دقت او را هم ندارند و ادعاها و منم منم هايشان، گوش فلك را كر كرده است.
حرفهايش كه درباره موضوع مصاحبه تمام مي شود، ضبط را خاموش مي كند و درباره ساده ترين مسائل زندگيش حرف مي زند. دراين باره كه با درگذشت همسرش، با وجود فرزندان خوبي كه دارد، احساس تنهايي مي كند، زيرا همسر او زن با كمالاتي بوده كه با درايت و مهربانيش نمي گذاشته او غصه بخورد و به تنهايي بار مشكلات و مصائب را به دوش مي كشيده است. بعد مي گويد به اتاق كارش برويم تا كتابي را كه درباره آن بانوي بزرگوار نوشته، برايم پيدا كند و به من بدهد. مدتي در ميان مجموعه كتابهايش مي گردد. از اين همه محبت بي دريغ معذبم. مي گويم، «خودتان را اذيت نكنيد. انشاءالله دفعه ديگر كه حضورتان آمدم، كتاب را به من بدهيد.» در ميان كوهي از كتاب، بالاخره كتاب موردنظرش را مي يابد و با دستمال روي ميز، خاكش را مي گيرد و آن را به دستم مي دهد.
به كمترين اشارتي به فاطمه زهرا(س) و نيز همسرش، اشك مي ريزد و آرام اشكش را پاك مي كند. مي گويد كتابي را كه درباره فاطمه زهرا نوشته، به زودي از چاپ در مي آيد. وقتي اين را مي گويد، شادماني عجيبي در چهره اش موج مي زند. بعد، كتابهايش را نشانم مي دهد و مي گويد، «به بركت نام اميرالمومنين، كتابهايم به صدو ده رسيده اند كه مي خواهم با عنوان دائره المعارف علوي چاپ كنم.» به كتابهايش نگاه مي كنم. انصافا گران قدرند.
جل و پلاسم را جمع مي كنم كه راه بيفتم. كيسه كتابها را بلند مي كنم. سنگين تر از آن است كه گمان مي كردم. از آنجا بايد هفت هشت جاي ديگر هم بروم. انگار فكرم را مي خواند. مي گويد، «وقتي مي گويند وزين، يعني همين.» نمي توانم جلوي لبخند زدنم را بگيرم. از اين كه اشاره ظريفش را دريافته ام، خجالت مي كشد. مي گويد، «نگران نباشيد. ماشين دم در منتظر است.» همه اين محبتها و لطفها را چنان طبيعي انجام مي دهد كه حلاوت آن در كامت مي ماند و شرمنده نمي شوي.
چشمم به كتاب تاريخ سيستان مي افتد. اجازه مي گيرم و آن را بر مي دارم. متوجه مي شود كه مطالب آن برايم جالب است. مي گويد، «مي دانستيد اولين قومي كه به خونخواهي امام حسين (ع) برخاستند، سيستانيها بودند؟» مي گويم، «با اينكه پدرم سيستان بودند، اين را نمي دانستم.» مي گويد، «بسيار قوم اصيلي هستند. دلم مي خواست در باره آداب آنان مطالبي را در كتابم مي نوشتم. آيا شما چيزي مي دانيد؟» گفتم، «بستگان پدري من هنوز بسياري از آن رسوم را رعايت مي كنند.مثلا هنگامي كه كسي فوت مي كند سر و صدا راه نمي اندازند. رسم خوبي كه دارند اين است كه وقتي كسي وارد مجلس عزاداري مي شود، صاحبان عزا از جا بلند مي شوند. همراه با ميهمانان فاتحه اي مي خوانند. بعد ميهمان مي گويد، «راضي باشيد» و صاحب عزا مي گويد، «راضي هستيم به رضاي حق.» مي گويد، «مراسم عزاي تهرانيها كه واقعا كمرشكن است. مصيبت عزا يك طرف، خرج و زحمات فراوانش يك طرف. من كه هميشه مي روم و تسليتي مي گويم و مي آيم، مخصوصا خانواده شهدا را بايد خيلي رعايت كرد.» مي گويم، «سيستانيها براي اين هم فكر كرده اند. اقوام نزديك متوفي هر كدام تدارك و هزينه يك شب را به عهده مي گيرند و صاحبان عزا به زحمت نمي افتند.» مي گويد، «ببينيد چه سنتهاي خوبي داريم. چرا روي اين چيزها كار نمي كنيد؟» مي گويم، «هر وقت خواستيد اينها را به كتابتان ضميمه كنيد، بفرمائيد. هر خدمتي از دستم بر بيايد، انجام مي دهم.» اما بخت ياري نكرد تا قلم دلنشين او، يك بار ديگر را روي اصالتهاي اين قوم از ياد رفته باشد.
خداحافظي مي كنم غافل از اينكه اين اولين و آخرين ديدار من با اوست. دخترش دم در مي ماند تا من برم. مي گويد، «پدر ناراحت مي شوند اگر تا شما نرفته ايد بروم داخل.» به مقصد كه مي رسم، مي خواهم كرايه را حساب كنم كه راننده مي گويد، «حاج آقا حساب كرده اند.» با تعجب مي گويم، «چرا؟» مي گويد، «معلوم مي شود بار اول است كه منزل ايشان آمده ايد. حاج آقا پول تاكسي تلفني همه مهمانانشان را حساب مي كنند.» كم از پذيرايي مفصل استاد شرمنده شده بودم كه اين نيز مزيد برعلت مي شود.
اينك اين منم و رنج سنگين غيبت حضور مردي كه بيش از هر چيز انسان بود. انساني آراسته به زينتهاي دلپذير مهر و فروتني. مي گفت، «به فرزندانم گفته ام بر خلاف تصور عامه، حرف باد هوا نيست. انسان مسئول تك تك كلماتي است كه مي گويد و مي نويسد و فرداي قيامت بايد پاسخگو باشد.»
زهد محققانه و عالمانه او، دقيقا همان چيزي است كه در عرصه اجتماعي كم داريم و چه بسيار هم. براي او نيز گريه نمي كنم. همان كاري را مي كنم كه در رثاي پدر كردم و مادر و… از جا بر مي خيزم، رو به قبله مي ايستم و در دل، همراه با صاحبان عزا فاتحه اي مي خوانم و مي گويم، «راضيم به رضاي خدا.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 15
/ج