قدریان نخستین (1)
زمان پیدایش
مسئله ی قدر پیش از اسلام در میان قوم عرب مورد بحث بوده است. قول به قدر، که عقیده ی به نوعی جبر است، در میان طوایفی از این قوم رواج داشته است آنها مرتکب فواحش و اعمال زشت می شدند و در مقام اعتذار آن اعمال را به خدا نسبت می دادند. آیه ی مبارکه ی «و اذا فَعلوا فاحشهً قالوا وَجَدنا علیها آبائنا وَ اللهُ امَرَنا بِها قُل اِنَّ اللهَ لایأمُرُ بالفحشاء اَ تَقُولُون علی اللهِ ما لا تَعلَمون»:(1)(و چون کار زشتی انجام می دادند، می گفتند ما پدران خود را بر آن یافته ایم و خداوند ما را به آن فرمان داده است. بگو همانا خدا به کار زشت فرمان نمی دهد. آیا بر خدا می گویید آنچه نمی دانید)ناظر بدین معنی است.(2)
طبق برخی از رویات، بحث در قدر به بعد از اسلام نیز کشیده شده است. مثلاً مسلم و ابن باجه روایت می کنند:مشرکین قریش پیش پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند و درباره قدر با وی منازعه کردند.(3) تِرمِذی می نویسد:صحابه نیز در این مسئله با هم به مباحثه و منازعه پرداختند ولی آن حضرت شدیداً نهی فرمود.(4) البته به روایتی هم که چندان معتبر نمی نماید، پیامبر در میان ابوبکر و عمر، که در این مسئله با هم اختلاف داشتند، داوری فرموده و هدایتشان کرده که «اَلقَدرُ خیره و شرّه من الله تعالی»:(5)(قدر، خیر و شرّش از خدای متعال است). والله اعلم.
امّا بحث در این مسئله، مانند سایر مسایل عقیدتی، در زمان پیامبرصلی الله علیه و آله معمول نشده و حتی به نظر می آید که در عصر خلفای راشدین و صحابه ی متقدّمین نیز معمول نبوده است. به طور کلّی، بر طبق اسانید معتبر اسلامی، بحث در مسایل عقیدتی در میان مسلمانان به ویژه با روش متداول کلامی در روزگار صحابه متأخّرین تداول یافته(6) و اولین خلاف، اختلاف در مسئله ی قدر الهی و قدرت و استطاعت انسان، یعنی جبر و اختیار بوده است. شهرستانی نوشته است:«والقدریّه ابتدؤا بدعتهم فی زمان الحسن(7)(حسن بصری، 20-110 هـ).» «آقای فان اس نخستین سند حرکت قدریّه را نامه ی حسن بصری به عبدالملک مروان(26-83 هـ) شناخته و اظهار عقیده کرده است که:این نامه مسلماً میان سال های 75 و 80 نگارش یافته است.(8) و طبق روایتی هم که بعداً مورد بحث قرار خواهد گرفت، عدّه ای از صحابه، از جمله ابوهریره(و:57 هـ)، عُقبة بن عامر(و:58 هـ) و ابن عباس(و:68 هـ) به مذمّت این فرقه پرداخته اند. بنابراین، می توان گفت که حرکت قدریّه حداقل در سال 57 که سال مرگ ابوهریره است، اتفاق افتاده، یعنی طرح و تداول مسئله ی قدر و پیدایش قدریّه به طور یقین از حوادث نیمه ی دوم قرن اول هجری است، اگرچه تعیین تاریخ دقیق آن مشکل است. خلاصه، در این زمان، به عللی که خواهیم گفت، عدّه ای از مسلمانان در برابر قول به قضا و قدر حتمی که مستلزم نوعی جبر برای انسان در برخی از اعمال او است، قایل به قدرت و استطاعت ایجاد فعل یعنی اختیار شدند و از سوی مخالفانشان به ناحق قدریّه نام گرفتند. ولی، چنان که در آینده خواهیم دید، آنها خود این نام را نپسندیدند، زیرا آن را نوعی توهین تلقی کردند و شایسته ی مخالفان خود دانستند و آنها را به حق قدریّه نام نهادند.
مکان پیدایش
نخستین مکان پیدایش این فرقه یا به اصطلاح، منبع حرکت آنها به درستی معلوم نیست. این احتمال به نظر قوی می نماید که حرکت قدریّه اوّلین بار در عراق، در شهر بصره که در آن روزگار محلّ برخورد تمدن ها و تلاقی افکار بوده پیدا شده و از آنجا به سایر نقاط راه یافته است؛ چه بنابر برخی از منابع، نخستین قدری سوسن نصرانی است که از عراق بوده است. کسانی هم که نخستین قدری را معبد جُهَنی می شناسند معتقدند که او قول به قدر را در بصره ظاهر ساخته است. این مطلب را ما بعداً در ضمن شرح حال بزرگان قدریّه مورد بحث قرار خواهیم داد. اما عدّه ای برآنند که این حرکت در شام پیدا شده و لاهوت مسیحیت در پیدایش یا پرورش و گسترش آن مؤثر افتاده است. ولی این رأی، چنان که بعداً توضیح خواهیم داد، به نظر نادرست است . گفتنی است که آقای دکتر سامی نشار نیز منبع حرکت قدریّه را مدینه می داند و می نویسد:«حرکت قدریه نخست در مدینه در مدرسه ی محمدبن حنفیه(21-81 هـ) پیدا شد، پس از آن به مدرسه ی حسن بصری در بصره و سپس به مدرسه ی غَیلان در دمشق انتقال یافت.(9) امّا ما در منابع معتبر برای این قول دلیل و سندی نیافتیم.
بنا به نوشته ی احمد امین، ابن تیمیّه هم معتقد بوده است که «خوض در قدر بیشتر در بصره و شام بوده و کمتر در مدینه».(10)
قدریان نخستین و مذهب اعتزال
فرقه قدریّه اگرچه اسلاف معتزله اند، ولی خود معتزلی نبودند. زیرا اولاً مؤسّس آنها به روایتی سوسن و به روایتی دیگر معبد است. معبد در سال 80 درگذشته و تاریخ مرگ سوسن به درستی معلوم نیست، ولی او به احتمال قوی پیش از معبد مرده است، در صورتی که بنیانگذار معتزله(معتزله ی کلامی)(11) بنابر مشهور(12) واصل بن عطاست، که تولّدش در سال 81 و مرگش در سال 131 اتّفاق افتاده است. ثانیاً قدریان به اصل «منزلة بین المنزلتین» که ابداع واصل بن عطا و باعث تسمیه ی وی و پیروانش به اعتزال و خط فاصل آنها از سایر فرقه هاست معتقد نبوده اند و حتی غیلان، که از بزرگان این فرقه است، به نوعی ارجاء(قول به اینکه مرتکب معصیت کبیره مومن است و هیچ گناهی از ایمان نمی کاهد، همچنان که با وجود کفر هیچ طاعتی سود نمی رساند) عقیده داشته است.(13)ثالثاً تسمیه ی این فرقه به قدریّه خود دلیل روشنی است بر اینکه مسئله ی اساسی آنها قدر بوده، در صورتی که بنابر مشهور، (14) مسئله ی اساسی معتزله «اصل منزلة بین المنزلتین» است. علی هذا، برخلاف نظر برخی از اهل تحقیق، (15) به عقیده ی ما قدریّه زماناً متقدّم بر معتزله و غیر آنها هستند. عدّه ای از محقّقان مسلمان و غیرمسلمان، مثلاً اسفراینی، (16) شهرستانی(17)، دی بور، (18)گیوم(19) و مکدونالد(20) نیز بر همین عقیده اند. قنواتی هم قدریّه را نخستین کسانی می شناسد که فکر و نظم را به عالم اسلام وارد کردند.(21) اما در عین حال چنان که عضدالدین ایجی توجه داده است به معتزله نیز قدریه گفته می شود، زیرا آنها هم افعال بندگان را به قدرت خود آنها نسبت می دهند، (22) یعنی قایل به قضا و قدر به معنایی که مستلزم جبر باشد نیستند. بنابراین، باید گفت معتزله غیرقدریّه زماناً متأخّر از آنها، و به اصطلاح، اخلاف آنها هستند، البته اخلافی صالح. لذا ما برای احتراز از التباس، عنوان مقاله را «قدریان نخستین» قرار دادیم. اما در متن مقاله به لفظ قدریّه بسنده خواهیم کرد و هر جا قدریّه بگوییم مقصود همان ها خواهد بود، نه معتزله.
علت پیدایش
پیدایش قدریّه واکنشی در برابر پیدایش جبریّه است:عدّه ای از مسلمانان بر اثر توقف در ظواهر برخی از آیات قرآن و در نتیجه عقیده به قضای لازم و قدر حتمی ، که در واقع التزام به نوعی جبر است، جامعه ی اسلامی را آماده تحمل ظلم به نام رضا به قضا و قدر الهی ساخته و به مسلمانان تلقین کرده بودند که خداوند تمام امور عالم، از جمله اعمال و افعال و سرنوشت بنی آدم را از خیر و شرّ از پیش تقدیر فرموده، که ، تغیّر و تبدّل نمی یابد و دگرگون نمی شود و جز تسلیم و رضا چاره ای نیست و هر گونه اظهار کراهت و شکایت حکایت از عدم رضا به قضا و قدر الهی است که نارواست. از پیامبرصلی الله علیه و آله نیز روایاتی نقل کردند که ایمان به قدر اعم از خیر و شرّ آن از شرایط اسلام است.(23) و چون معاویه به خلافت رسید از این عقیده و بینش دینی مسلمانان استفاده ی سیاسی کرد و آن را وسیله ی توجیه اعمال خود و پاسخ گویی به اعتراضات و انتقادات مردم قرار داد و تلقین و تأکید کرد که:باید به حکومت وی که قضای الهی است راضی باشند و شکوه و شکایت نکنند. قاضی عبدالجبار نوشته است:«رأی مجبّره از معاویه پیدا شد. معاویه وقتی که به حکومت رسید، دید مسلمانان امرش را نمی پذیرند، گفت اگر پروردگارم مرا شایسته ی این امر نمی دید آن را به من واگذار نمی کرد، و اگر من امارتم کراهت یابد آن را تغییر می دهد و چون بر مخالفانش غالب می آمد می گفت صنع خدا را چگونه دیدید؟ یعنی عمل خود را به خدا و اراده ی او نسبت می داد تا امر باطل خود را تقویت کند».(24)
سیوطی می نویسد:«معاویه روزی[ظاهراً در منبر] در پاسخ به شکایات مردم از فقر گفت:آیا نمی دانید کتاب خدا حق است؟ گفتند:بلی می دانیم. گفت:پس این آیه را بخوانید:«وَ اِن مِن شیءٍ اِلّا عندنا خزائِنه و ما ننزّلهُ الّا بقدرٍ معلوم» (سوره ی حجر، 21). آیا شما به این آیه ایمان ندارید و نمی دانید حق است؟ گفتند:بلی ایمان داریم و می دانیم حق است. گفت:پس چرا مرا سرزنش می کنید؟ احنف بن قیس تابعی(و:67 هـ) از میان جمعیت برخاست و گفت:ای معاویه، سوگند به خدا تو را بر آنچه او از خزائنش نازل فرموده، تو در خزائن خود نهاده و در آنها را به روی مردم بسته ای. در این حال معاویه ساکت شد».(25)
روزی هم در منبر گفت:من فقط خازنی هستم از خازنان خدا؛ به کسی که داده می دهم و از کسی که منع کرده منع می کنم. در این حال، ابوذر(و:32 هـ)، صحابی جلیل القدر، یا ابودرداء(و:38 هـ)صحابی، برخاست و گفت ای معاویه دروغ گفتی، به روایتی عِبادة بن صامت(و:45 هـ) صحابی جامع قرآن، نیز تکذیبش کرد.(26) پس از معاویه سایر خلفای اموی نیز همین سیاست را پیش گرفتند و به مسلمانان تلقین کردند که چون تمام اعمال انسان و حوادث تاریخی از پیش مقدّر شده، پس خلافت و حکومت آنها قضا و قدر سابق الهی است، که باید بدان راضی بود و در برابر آن سر تسلیم فرود آورد و اظهار شکایت و کراهتی نکرد. کعبی نوشته است تمام بی امیّه، الّا من عَصم الله، جبری بودند.(27) خلاصه، آنها به یاری همفکرانشان با استناد به آیاتی که ظاهراً در قضا و قدر حتمی الهی و جبر است، مثلاً «و ما تشاؤن الّا اَن یشاء الله ربّ العالمین»(تکویر، 29) یا «قل انَّ الله یُضلّ من یشاء و یَهدی الیه من اناب»(رعد، 27)؛ «اَفَمن حقّ علیه کلمة العذاب اَفَانت تُنقِذُ مَن فی النّار»(زمر، 19) به توجیه اعمال خود می پرداختند، تا اینکه عدّه ای از مسلمانان آگاه ظلم دیده و زجر کشیده عقیده ی آنها را ناصواب و اعمالشان را برخلاف عدل الهی و روح دادگستری اسلام تشخیص دادند و به تفسیر آیات مذکور به گونه ای که با عدالت خداوند سازگار آید دست یازیدند و در مقابل به آیات دیگری که دلالت بر استطاعت و قدرت مؤثر انسان در گفتار و کردار او یعنی اختیار دارد تمسک جستند، مثلاً:«اِعملوا ما شئتم»(فصلت، 40) یا «فمن شاءَ فَلیؤمِن وَ مَن شاءَ فَلیَکفُر»(کهف، 29) یا «قَد اَفلَحَ مَن زَکّاها و قد خاب من دسّاها»(شمس، 9 و 10).(28) این عدّه در برابر جبریّه نهضتی به وجود آوردند که باید آن را نهضت «عدلیّه» خواند، ولی از سوی مخالفانشان قدریّه نام گرفتند. آنها در برابر عقاید نادرست برخی مسلمانان و ظلم و ستم خلفا و حکّام جائر اموی استقامت ورزیدند و در تبلیغ عقاید خو د با کمال شهامت پایداری کردند و دلیرانه شربت شهادت نوشیدند. در آینده به نقل شمّه ای از مبارزات آنها خواهیم پرداخت و خواهیم گفت:معبد جُهمی که از بزرگان این فرقه است به همراه عطاء بن یَسار تابعی(و:94 هـ)پیش حسن بصری تابعی(و:110 هـ) می رود، اظهار تاسّف و شکایت می کند که:ای ابوسعید، این پادشاهان خون مسلمانان را می ریزند و اموالشان را می گیرند و می گویند اعمال ما طبق قدر الهی جریان می یابد. حسن پاسخ می دهد:دشمنان خدا دروغ می گویند.(29)
عقاید و آراء
بزرگان این فرقه به وسیله ی مخالفانشان بزودی قلع و قمع شدند و آثارشان از میان رفت. لذا از عقاید آنها اطلاع زیاد و درستی در دست نیست. گذشته از این، چنان که اشاره شد، از آنجا که معتزله هم قدریّه نامیده شدند، در کتب فرق و مقالات، عقاید معتزله با عقاید آنها آمیخته شد، به طوری که تشخیص و تفکیک آنها از یکدیگر بسیار مشکل می نماید. امّا، با این همه، ما می دانیم که اصل مؤسّس و عقیده ی بنیادین این فرقه که به نظر برخی باعث تسمیه ی آنها بدین نام شد، عقیده به قدرت و استطاعت مؤثر انسان در پاره ای از اعمال و افعال (مقصود افعالی است که اصطلاحاً ارادی خوانده می شوند، مانند خوردن و آشامیدن) اوست که آنها در برابر قایلان به جبر قایل به نوعی اختیار بودند و در نتیجه انسان را مسئول اعمال خود می شناختند و قضا و قدر را به معنایی که سلب اختیار و رفع مسئولیت کند مردود می دانستند، و با این عقیده ی باطل و رایج زمانشان که «هر چه بوده و هست و واقع شده و می شود قضا و قدر لابدّ و ناگزیر الهی و قسمت انسان است و باید بدان راضی بود، گردن نهاد و دم برنیاورد» به سختی مخالفت می ورزیدند. به علاوه، «تکلیف.ما لایُطاق» را جایز نمی دانستند و تأکید می کردند:«روا نیست که خداوند مؤمن را عذاب فرماید و مردم را دعوت به هدایت کند، آن گاه گمراهشان سازد یا بر کذب و تکاذب و ظلم و تظالم وادارد و آنگاه عقابشان فرماید».(30) علاوه بر اینها، حسن و قبح را عقلی می دانستند(31) و قایل به امر به معروف و نهی از منکر یدی و قیام به سیف بودند، که در آینده خواهیم دید بزرگان این فرقه علیه مظالم خلفا و حکام زمانشان قیام کردند و محبوس و مقتول شدند. و چنان که اشاره شد، غیلان که از بزرگان آنها است، به نوعی ارجاء عقیده داشته است . ابوالحسن اشعری فرقه ی غَیلانیه، یعنی پیروان غیلان را فرقه ی هفتم مرجئه به شمار آورده، (32) ابن المرتضی از ارجای آنها سخن گفته(33) و اشعری قمی غَیلانیه را مرجئه ی اهل شام معرفی کرده است.(34)
جعد بن درهم که در آینده از بزرگان قدریّه به شمار خواهد آمد به خلق قرآن و نفی صفات زاید بر ذات معتقد بوده است. جز عقاید مذکور، مخالفان قدریّه عقاید دیگری بدان ها نسبت داده اند، که معلوم نیست درست باشد. مثلاً مالک بن اسن(93-179 هـ) مؤسّس فقه مالکی، و عبدالله بن اسعد یافعی ادعا کرده اند که قدریّه علم خدا را به اشیاء قبل از وجود و به افعال انسان پیش از وقوع منکرند و می گویند:الامرُاُنُف(مستأنف).(35) شیخ ابراهیم باجوری(1198- 1277 هـ) شیخ جامع الازهر نیز ادعای ایشان را تکرار کرده است.(36)
البته یافعی توضیح داده است که این عقیده ی برخی از قدریّه بوده، نه همه ی آنها.(37) محمد شافعی(150-204 هـ) مؤسّس فقه شافعی، گفته است که قدریّه منکر علم خداوند به معاصی هستند. احمد بن حنبل(164- 241 هـ)مؤسّس فقه حنبلی هم بر این باور بوده که قدریّه منکر علم و مشیت و اراده ی خدایند.(38) در روایت ابوجارود (زیادبن منذر از علمای زیدیّه) از امام باقر علیه السلام نیز آمده است که قدریّه مشیّت و قدرت الهی را تکذیب می کنند و هدایت و ضلالتشان را به مشیّت خود و به دست خودشان می دانند.(39) اما چنان که اشاره کردیم، برای ما معلوم نشد که بزرگان این فرقه دارای این عقاید و آراء باشند. احتمالاً مخالفان این فرقه این عقاید و آراء را بر آنها بسته اند. روایت ابوجارود هم قابل اعتماد نیست، چه بنابر روایت ابن ندیم، امام صادق علیه السلام او را لعن کرده است.(40) شاید برخی از جَهَله ی آنها احیاناً بدین اقوال تفوّه کرده باشند، والله اعلم.
واکنش مسلمانان در برابر قدریّه
به روایتی، این فرقه در آغاز پیدایش در میان مسلمانان مهجور شدند و کسی از ایشان پیروی نکرد و عدّه ای از صحابه که در آن روزگار هنوز زنده بودند، از جمله عبدالله بن عمر(10-73 هـ)آخرین صحابی، عبدالله بن عباس(و:68 هـ)صحابی جلیل القدر، عبدالله بن ابی اوفی(و:87 هـ)، جابربن عبدالله انصاری(و:78 هـ) صحابی عظیم الشان، انسن بن مالک(و:93 هـ)خادم رسول الله، و همچنین ابوهریره(و:57 هـ)و عُقبَة بن عامرجَهَنی(و:58هـ) آنها را طرد کردند و به انکار و مذمّتشان پرداختند، تا آنجا که به اخلاف خود وصیّت کردند:به آنها سلام ندهند، اگر بیمار شوند به دیدارشان نروند و چون بمیرند بر جنازه شان نماز نگزارند.(41) ملاحظه می شود که طبق مضمون این روایت، برخورد بزرگان اسلام در آغاز کار با قدریّان بسیار بد بوده است، و صحابه ی نامبرده آنها را خارج از دین پنداشته و از جرگه ی اهل قبله رانده و از اجرای احکام اسلام درباره ی آنها نهی کرده اند. جز صحابه ی نامبرده اشخاص دیگری از اعلام دارالاسلام هم که تعدادشان کثیر است به مذمّت و تفسیق و احیاناً تکفیر قدریّه پرداخته اند. مثلاً ابوداود (سلیمان بن اشعث سجستانی، 202-275 هـ) در سنن خود از حُذَیقه بن الیمان(و:36 هـ) صحابی رازدار رسول الله، نقل می کند که پیامبر فرموده:هر امّتی را مجوسی است و مجوس این امّت قدریّه اند.(42) ائمه ی اربعه ی اهل سنّت و جماعت نیز به توبیخ و تفسیق و احیاناً به تکفیر آنها پرداخته اند. ابوحنیفه عقیده ی قدریه را مردود می شناخت و برخلاف آنها عقیده داشت که قدر خیر و شرّش از خداست. ولی ظاهراً در ذمّ و طعن و فسق آنها چیزی نگفت. مالک قدریّه را تکفیر کرد و مسلمانان را از نکاح با آنها بازداشت و فتوی داد اگر پس از استتابه توبه نکردند باید کشته شوند. زیرا به نظر وی قدریّه منکر علم خدا به اشیاء پیش از وجود آنها هستند. شافعی هم مذمّتشان کرد، ولی ظاهراً به کفرشان فتوی نداد. او قدریّه را کسانی می شناخت که علم خدا را به معاصی انکار می کنند. احمد بن حنبل هم عقیده ی آنها را مردود دانست. زیرا به نظر وی قدریّه منکر علم و مشیت و اراده ی خدا هستند.(43) شنیدنی است که فریدالدین عطّار در تذکرة الاولیاء آمده است:«حارث محاسبی(و:243 هّ) را که از مشایخ صوفیّه بود سی هزار دینار از پدر میراث ماند. گفت به بیت المال برید تا سلطان را باشد. گفتند چرا؟ گفت پیغمبر فرموده است و صحیح است که «القدریّ مجوس هذه الامّة»:(قدری مذهب، گبر این امّت است) و پدر من قدری بود و پیغمبر علیه السلام فرمود میراث نبرد مسلمان از مغ و پدر من مغ و من مسلمان».(44) ولی از برخی روایات برمی آید که علی رغم این تکفیر و انکار عقاید و آرای این فرقه درهمان زمان پیدایش مورد توجه و قبول عدّه ای از مسلمانان قرار گرفته است. طالش کبری زاده نوشته است:«و ما بقی ممّن سلِم من هذه المذاهب الباطلة الّا شِرذمةٌ قلیلةٌ من خواصّ العلماء والسّلف الصالح».(45)قابل ذکر است که عقاید این فرقه در خصوص قدر در همان آغاز پیدایش به دربار برخی از خلفای زمانشان-با اینکه کانون جبر بوده -نفوذ کرده و درباریان را تحت تأثیر قرار داده است. مثلاً به روایت مقدسی(46)و ابن عبری(47)،«عمرو المقصوص» که سوّمین شخصیت قدریّه است به دربار یزید بن معاویه، دومین خلیفه اموی، راه یافته و به مقام معلمی پسر خلیفه، معاویةبن یزید(و:64 هّ) نائل آمده و او را شدیداً تحت تأثیر قرار داده است. باز طبق روایات قَلقَشَندی(48)و ابن کثیر(49)و ثعالبی(50)و ابن ندیم(51)و ابن تُغری بُردی، (52) جعدبن درهم که از بزرگان فرقه ی مزبور است معلّم مروان حمار(72-132 هـ)، آخرین خلیفه ی اموی شد و عقایدش در وی مؤثّر افتاد، تا آنجا که او به مروان جعدی شهرت یافت. گذشته از اینها، این فرقه احیاناً از چنان قدرتی برخوردار شده اند که در عزل و نصب خلفا دخالت کرده اند، چنان که «ولیدبن یزیدبن ولید» (و:126 هـ)را که شخصی نسبتاً صالح بوده به خلافت رسانیدند.(53) از روایت سیوطی برمی آید که یزیدبن ولید عقیده ی آنها را در قدر پذپرفته و مردم را به قدر دعوت کرده و اصحاب غیلان را گرامی داشته است.(54)
قدریّه مذموم
از آنجا که در کتب حدیث روایاتی با عبارات مختلف از پیامبرصلی الله علیه و آله در مذمّت قدریّه نقل شده است لذا این سؤال پیش آمد که قدریّه ی مذموم کیانند؟
آیا قدریّه ی مذموم قایلان به قضا و قدر لازم، یعنی مثبتان قدر هستند یا معتقدان به استطاعت و قدرت مؤثّر انسان، یعنی نافیان قدر؟ پیش از نقل اقوال دراین مسئله، ذکر این نکته لازم است که زمان پیدایش و طرح این سؤال به درستی معلوم نیست. به نظر می آید که این مسئله مستحدثه و مطروحه ی زمان معتزله باشد، نه قدریّه. زیرا در احوال و آثار این فرقه اثری از آن دیده نشده است. خلاصه، معتزله و همفکرانش اصحاب الحدیث و فقهای اهل سنت و اشاعره را قدریّه نامیدند، به این دلیل که آنها قایل به قضا و قدر لازم و حتمی اند. این جماعات هم اجماعاً معتزله و همفکرانشان را قدریّه شناساندند، امّا در وجه اطلاق این اسم بدان ها اختلاف نظر یافتند. اغلب چنین پنداشتند که چون معتزله و اسلاف آنها، یعنی قدریّه، منکر قدرند، یا در نفی آن مبالغه می ورزند، لذا در زبان پیامبر صلی الله علیه و آله و سایر بزرگان دین قدریّه نام گرفته اند.(55) بنابراین به نظر این جماعت، اشتقاق از قبیل اشتقاق از ضد است و در نتیجه اسم و مسمّی متناقض. برخی هم گفتند چون آنها قدر الهی را نفی می کنند و در مقابل قدر را به خود نسبت می دهند و خود را فاعل و مقدّر امور می شناسند، لذا قدریّه خوانده شده اند.(56)
عدّه ای هم احتمال داده اند که قدریّه نسبت به قدرت باشد، یعنی قدرت انسان، و چون قدریّه و معتزله افعال عباد را به قدرت خود نسبت داده اند بدین نام نامیده شده اند.(57) بنابراین، نام قدریّه از قدر-به معنی حکم سابق الهی- اشتقاق نیافته، بلکه از قدرت انسان گرفته شده است. البته این احتمال هم رواست که چون این فرقه برخلاف سایر مسلمانان که بدون بحث و نظر و چون و چرا لفظ قدر وارد در قرآن و سنّت را به معنای حکم سابق و لازم الهی می گرفتند، دراین باره به بحث و گفت و گو پرداختند و کوشیدند آن را به گونه ای تفسیر کنند که موافق اختیار انسان و آزادی او باشد، تا ثواب و عقاب اخروی توجیه شود و چون اولین کسانی بودند که بدین عمل مبادرت ورزیدند از سوی معاصرانشان قدریّه نام گرفتند.(58)
شیخ ابراهیم با جوری هم نوشته چون این جماعت در مسئله ی قدر خوض می کردند قدریّه نامیده شدند.(59)
با این همه، به نظر ما اطلاق «قدریّه» بر اصحاب الحدیث و اشاعره، یعنی مثبتان قدر، اولی است، تا برمخالفان آنها، یعنی نافیان قدر. زیرا چنان که ظاهر است قدریّه منسوب به قَدَر است، که در لغت معمولاً به معنی قضا و حکم سابق الهی و اندازه کرده ی خدای بر بنده به کار رفته است(60) و متبادراز قدریّه کسانی هستند که عقیده به قدرت الهی دارند، یعنی مثبتان قدرند نه نافیان آن. چون معمولاً شخص و فرقه ای را به چیزی نسبت می دهند که مثبت و مصدّق آن است، مانند جبریّه، حنفیّه، شافعیّه و امثال آن، نه به چیزی که نافی و منکر آن است. کسانی هم که تسمیّه ی این فرقه را بدان نام این گونه توجیه کرده اند که آنها قدر الهی را نفی می کنند و قدر را به خود نسبت می دهند، قولشان مردود است و برخلاف واقع است. زیرا قدریّه همواره از تأثیر قدرت حادثه، یعنی قدرت انسان در برابر تأثیر قدرت قدیمه، یعنی قدرت خداوند، سخن می گویند، نه از اثر قدر انسان در مقابل قدر الهی.
این احتمال هم که اطلاق قدریّه بر این فرقه برای این است که آنها افعال بندگان را به قدرت خود نسبت می دهند، نه قدرت خدا، یعنی قدریّه منسوب به قدرت است، غیرقابل قبول است. زیرا بنابر این احتمال لازم می آید که این کلمه قدریّه(به ضمّ دال)خوانده شود که غیرمعمول است. احتمال اخیر هم که اطلاق لفظ قدریّه را بر این فرقه به این صورت می توان توجیه کرد که آنها برخلاف سایر مسلمانان لفظ قدر را که در قرآن و سنّت آمده بدون چون و چرا نپذیرفتند، بلکه به بحث و گفت و گو نشستند و به توجیه و تفسیر آن پرداختند تا آن را با مسئله ی تکلیف و عقاب و ثواب اخروی سازگار سازند، به نظر بعید می نماید. زیرا در زبان عرب و در کلام و فلسفه ی اسلامی به سختی می توان برای آن شاهد و نمونه ای پیدا کرد، اگرچه برخی در این خصوص خود را به تکلیف انداخته اند. بالأخره قول شیخ باجوری هم که وجه(61)تسمیّه ی آنها را خوض در مسئله ی قدر دانست مردود است، به این دلیل که معلوم نیست خوض آنها در مسئله ی قدر بیش از خوض مخالفانشان یعنی جبریّه باشد، زیرا می دانیم که هر دو فرقه تا توانسته اند در این مسئله اندیشیده و سخن گفته اند و در نهایت هر یک راهی جداگانه برگزیده اند.
بنابراین، همچنان که اشاره شد، عنوان قدریّه در لفظ و معنی متناسب است با قایلان به قدر، یعنی حکم سابق و لایتغیّر الهی، که مستلزم نوعی جبر و نسبت دادن قبایح و معاصی به خداوند است. منتهی چون درروایات اسلامی قدریّه مذمّت شده و این عنوان در میان مسلمانان مذموم شناخته شده است قایلان به جبر امر را تعکیس کرده، با ارتکاب مسمّی از قبول اسم ابا ورزیدند و آن را به ناحق به قایلان عدل و اختیار اطلاق کردند.
پی نوشت ها :
1- سوره ی اعراف(7)، آیه ی 28.
2- طبرسی، مجمع البیان، ج2، ص410؛ قرطبی، تفسیر الجامع لاحکام القران، ج7، ص 187؛ قاسمی، تفسیر محاسن التأویل، ج7، ص 2653.
3- مسلم، صحیح، ج16، کتاب القدر، ص 205؛ ابن ماجه، سنن، ج1، ص 32؛ غزالی، الجام العوام عن علم الکلام، ص 10-9.
4- ترمذی، الجامع الصحیح، (سنن ترمذی)، ج3، ابواب القدر، حدیث 2216.
5- مستملی بخاری، شرح تعرّف، ربع اول، باب7، ص 420.
6- برای نمونه ر.ک:مسلم، صحیح، ج1، ص 157؛ بغدادی، الفرق بین الفرق، ص 18؛ اسفراینی، التبصیر فی الدین، ص 27، 46؛ یافعی، مرهم العلل المعضله، ص37؛مقریزی، الخطط المقریزیّه، ج4، ص 181.
7- شهرستانی، ملل و نحل، ج1، ص 28.
8- Enclopaedia of Islam,vol.IV,p.369.
9- نشار، نشأة الفکر الفلسفی فی الاسلام، ج1، ص 311.
10- امین، فجرالاسلام، ص 286.
11- اصطلاح معتزله ی کلامی در برابر معتزله سیاسی است. معتزله ی کلامی به روایتی کسانی بودند که با وجود بیعت با علی علیه السلام خود را از کارهای سیاسی و جنگ کنار کشیدند، نه علیه آن حضرت جنگیدند و نه له او. سعد بن ابی وقاص(و:55 هـ)عبدالله بن عمر(و:73 هـ) محمد بن مسلمه ی انصاری(و:54 هـ) از این طایفه ر.ک:اشعری قمی. المقالات و الفرق، ص 4.
12- روایت غیر مشهور روایت ابن قتیبه است که ظاهراً عمروبن عبید را مؤسّس معتزله می داند. ر.ک:ابن قتیبه ی دینوری، معارف، ص .483
13- اشعری، مقالات الاسلامیّین، ج1، ص 217، بغدادی، همان، ص 206؛ شهرستانی، همان، ج1، ص 139.
14- قول غیرمشهور قول دیتریسی(F. Dietreici) و هوتسما (Houtsma) است، که می گویند نقطه ی آغاز مذهب معتزله انکار قدر بوده است. ر.ک. بدوی، التّراث الیونانی فی الحضارة الاسلامیّة، ص 177.
15- مثلاً دوزی(Duzy)، همان جا. به نظر می آید که ابن عبری، تاریخ مختصرالدّول، ص 97 و تفتازانی، شرح مقاصد، ج2، ص 143، نیز قدریّه را مرادف با معتزله شناخته اند.
16- بغدادی، همان، ص 18.
17- شهرستانی، همان جا.
18- De Boer,The history of philosophy in Islam P.43.
19- Guillaume,Islam,P.129.
20- Macdonald,Encyclopaedia of Islam,Vol.II,P.605.
21- قنواتی، فلسفه الفکر الدینی بین الاسلام و المسیحیّة، ج 1، ص 61-60.
22- جرجانی، شرح المواقف، ج8، ص 377.
23- برای نمونه:مسلم، همان جا؛ ابن ماجه، همان، ج1، باب 10، ص 34.
24- قاضی عبدالجبّار، فضل الإعتزال و طبقات المعتزله، ص 143.
25- سیوطی، الدّرالمنثور فی التّفسیر بالمأثور، مج2، ج4، ص 96-95.
26- قاضی عبدالجبّار، همان، ص 144-143.
27- کعبی بلخی، «باب ذکر المعتزله من مقالات الاسلامیین».
28- نامه ی حسن بصری به عبدالملک بن مروان در:Der Islam.XXI,P.67,1933 شهرستانی احتمال داده است که این نامه از واصل بن عطا باشد. ر.ک. شهرستانی، همان، ج1، ص 47.
29- طاش کبری زاده، مفتاح السعادة و مصباح السیادة، ج2، ص 32.
30- ابن قتیبه دینوَری، همان، ص 441.
31- ر.ک:ابن المرتضی، طبقات المعتزله، ص 26-25؛ قاضی عبدالجبّار، همان، ص 231-230.
32- اشعری، همان جا.
33- ابن المرتضی، همان، ص 17.
34- همان جا.
35- مسلم، همان، ص 156؛ یافعی، همان، ص 76-75.
36- یاجوری، شرح جوهرة التّوحید، ص 237.
37- یافعی، همان جا.
38- همان جا.
39- مجلسی، بحارالأنوار، ج5، ص 9.
40- ابن ندیم، الفهرست، ص 227.
41- اسفراینی، همان جا؛ مقریزی، همان جا؛ یافعی، همان، ص 37.
42- همان، ص 39؛ سیوطی، الجامع الصغیر، ج2، ص 89.
43- یافعی، همان، ص 76-75.
44- عطّار، تذکرة الاولیاء، ص 205؛ ایضاً با کمی تفاوت، مستملی بخاری، همان، ص 423.
45- طاش، کبری زاده، همان، ج2، ص 33.
46- مقدسی، البدأ و التاریخ، ج6، ص 17-16.
47- ابن عبری، همان، ص 111.
48- قلقشندی، مآثر الاناقة فی معالم الخلافه، ص 162.
49- ابن کثیر، البدایة و النّهایة، ج9، ص 350.
50- ثعالبی، لطائف المعارف، ص 43.
51- ابن ندیم، همان، ص 401.
52- ابن تُغری بُردی، النجوم الزّاهرة فی ملوک مصر و القاهره، ج1، ص 322.
53- کعبی، بلخی، همان، ص 115.
54- سیوطی، تاریخ الخلفاء، ص 236.
55- ابن عبری، همان، ص 97؛ جرجانی، همان، ص 378؛ تفتازانی، همان جا.
56- بغدادی، همان، ص 115؛ قمی، سفینة البحار، ج2، ص 410.
57- جرجانی، همان، ج8، ص 377؛ تفتازانی، همان جا. از خاورشناسان اشمولدرز (Schmo lders) و مکدونالد(Macdonald ) این عقیده را دارند. ر.ک. به :بدوی همان، ص 201-200.
58- از خاورشناسان «هاربروخر»(Haarbru cher) این احتمال را داده است. بدوی، همان، ص 202.
59- باجوری، همان جا.
60- برای نمونه ر.ک به:ابن منظور، لسان العرب، ج5، ص 74؛ جوهری، صحاح، ج2، ص 786.
61- برای مزید اطلاع ر.ک به:بدوی، همان، ص 203.
منبع مقاله :
جهانگیری، دکتر محسن؛ (1390)، مجموعه ی مقالات «1»:کلام اسلامی، تهران:مؤسسه ی انتشارات حکمت، چاپ اول