قنبر; دلباخته ولایت, شهید محبت
قنبر که زندگى اش به ظاهر و به باطن وقف على و آل بود و مظلوم; مظلوم به مفهوم بى توجهى و کم عنایتى به شخصیت و هم به کلمه قنبر و ادامه این مظلومیت در طول اعصار و تا روز امروز.
مظلوم از براى آن که نه شعرى به خاطرش سرودند و نه حماسه اى از برایش نگاشتند(2) و هر چند غلامعلى و غلام على فراوان شد ولى کمتر کسى نام قنبر بر فرزندش نهاد و آنانى که نامشان قنبر بود کمتر نام آفریدند و در جریده مصلحان و محققان ذکرى از ایشان نرفت و آن قنبر نامان انگشت شمار نیز خود مظلومى دیگر شدند(3); نه کسى قلم بر ایشان لنگانید و نه خود قلم بر دوش بنان نهادند.
این مظلومیت سالیان سال ادامه داشت تا از برکات روح قدسى آن شهید راه حلقه به گوشى على, خامه نویسنده عاشق غلامى على و غلام على, علا مه محمدرضا عبدالامیر انصارى, نخستین کتاب مستقل در باره قنبر را با نام قنبر المذبوح(4) فى حب على ـ علیه السلام ـ(5) به زبان وحى نگاشت.
این کمین بنده نیز که همواره در پى شناساندن چهره هاى درخور توجه و کمتر مورد توجه بوده است, با در رسیدن سال ((سلونى)) آهنگ آن نمودم تا متن این کتاب محققانه را به در درى درآورم تا پارسى زبانان عربى گریز نیز از این ترجمان تحریرگونه استفادت برند و از چون اویى محروم نگردند; تقارن نام مترجم حقیر با آن نویسنده عدیم النظیر نیز گیرنده فال نیکى دیگر شد…
والسلام على مولاى قنبر و مولاى مولاى على
* * *
روزى از روزهاى جنگ مسلمانان علیه ساسانیان بود… سپاهیان مسلمان با کوله بارى از غنایم جنگى از راه رسیدند و مانند همیشه گروهى ایرانیان گرفتار شده به همراه داشتند. آن ها را به اهل مدینه عرضه داشتند تا هر یک دوران اسارات خود را جایى بگذراند… .
در آن میان جوانى بود با موهاى برآمده و زایده اى بر سرش که مى گفتند پسر حمدان و از سخن گویان حکومتى بوده است.(6)
سر به زیر افکنده و خود را از نگاه هاى پیروز شدگان جنگ مى رهانید. ناگهان نگاهى محبتآمیز بر سرش سنگینى کرد, مى خواست خود را پنهان سازد ولى غافلگیر شده بود. زیرچشمى بدان عرب نگریست, اوهم جوانى بود با چشم هایى مهربان ولى پر کشش. اندکى موهاى جلوى سر را نداشت و آثار جنگ در چهره اش مى نمود.
آن جوان عرب این جوان عجم را به غلامى اش برگزید. به این عزیز دیروز و ذلیل امروز کنیه ابوهمدان(7) بخشید و وى را قنبر نامید.
از آن پس همواره همراه و یا در یاد مولایش على بود. خیلى زود با محیط خو گرفت و خیلى چیزها آموخت.
اجراى حدود الهى و تعزیرات حکومتى را برعهده گرفت و با این اجراى عدالت خود را در زمره عادلان وارد ساخت تا جایى که مولایش نیز به عدالتش گواهى داد.(8)
البته در این راه سختى ها دیده بود; از جمله مردى را قصاص نمود و سه تازیانه افزون تر بر وى نواخت و على هر سه را با دست خود به وى باز زد.(9) و روزى که سهم زیادترى براى مولایش از بیت المال کنار گذاشته بود به سختى مورد عتاب و تنبیه لفظى على واقع شد.(10)
ولى در مقابل این سختى ها بر کمالات و معلومات خود مى افزود و روزبه روز پیشرفتى در خود حس مى کرد و در مى یافت که نیرویى غیبى وى را به سمتى مى برد که همان شیعه على بودن است; همان چیزى که هر کس را آن گونه نبود ولى ادعاى آن داشت از منزل على مى راند و اجازه دیدار آفتاب به وى نمى داد, و سرانجام شیرینى این پیروزى را هنگامى چشید که على خود شیعه اش نامید.(11)
از آن پس بود که سنگ صبور مولایش گشت; ناگفتنى ها را شنید و نادیدنى ها را دید. على از ولایت اهل بیت مى گفت; از ولایتى که اگر کسى آن را نشناسد هزاران سال عبادت سود ندهد و حتى اگر عمل هفتاد و دو نبى را بر خدا عرضه دارد باز ذره اى از آن مورد قبول نیفتد. در عوض, اگر یقین به ولایت خاندان رسول پیدا کند پسندیده تر از هزار سال نماز و روزه است.(12) همان ولایتى که به اهل آسمان ها و زمین عرضه گشت, بر جن و انس و میوه هاى درختان و محصولات کشتزارها و… آن هایى که بر آن گردن نهادند پاک و پاکیزه و خوشمزه گشتند و آنانى که سر پیچیدند پلیدى و تلخى بر آنان روى نمود.(13)
آرى قنبر با این معارف برآمد و دوستى اش هر روز و هر روز به على و آلش افزون مى گشت. حتى در دل شب با شمشیرى برهنه سایه به سایه على مى رفت تا مبادا آسیبى بر مولایش رسد و او خفته باشد.(14)
این دوستى از دو سو بود, مولا نیز به این غلام دلباخته عنایت داشت, برترین لباسى که مهیا بود را بر وى مى پوشایند و خود فروتر از او مى پوشید(15) و همواره پوشاکى جوان پسند برایش مى خرید و خوراکى لذیذ به او مى خوارنید.
اکنون قنبر چیزهاى زیادى آموخته است; دانسته است که با وجود آن که مولایش بر خلیفه کنونى برترى دارد باز وى خلافت غصبى را با چنگ و دندان گرفته و رها نمى کند, حتى حل مشکلات پیشآمده را به على وامى گذارد و مى گوید: ((اگر على نبود هلاک مى شدم.)) ولى باز از مسند خلافت پایین نمىآید و عذاب ابدى را براى خویش فراهم مى کند. سرانجام مردى از ایران زمین دشنه بر او فرو مى برد ولى باز هم به خانه نشینى مولا پایان نمى دهد.
خلیفه کنونى نیز نه بر قرآن مى نگرد و نه بر سنت عمل مى کند و نه بر کردار دو شیخ گذشته نظر دارد ولى او را نیز خونین مى کنند و این بار مردم, خودجوش, على را بر مسند مى نشانند.
قنبر در پوست خود نمى گنجد, پرده دار مولا مى شود,(16) به تنظیم ملاقات ها و حل و فصل مشکلاتى که از پس آن برمىآید مى پردازد, چون گذشته در کار قضاوت یارى مى رساند; از جمله آن که پادشاه روم از معاویه معناى لا شىء را پرسید, عمروعاص اسب خوبى را به جانب على گسیل داشت. على و قنبر به او برخوردند, على به قنبر فرمود: با وى معامله کن! قنبر نیز بهاى اسب را پرسید, شخص مإمور گفت: بهاى این اسب لاشىء است. قنبر اسب را گرفت. مإمور گفت: پس بهایش چه مى شود؟ على وى را به صحرا برد و سراب را به وى نشان داد: (یحسبه الظمآن مإا حتى اذا جائه لم یجده شیئا) این هم بهاى اسب!(17)
قنبر هر روز به مسإله جدیدى برمى خورد. روزى ده نفر که على را پروردگار خویش مى خواندند خواستار ملاقات با خلیفه شدند. قنبر مولا را آگاه نمود و آنان وارد شدند و عرض کردند: تو خدا و پروردگار و روزىدهنده مایى!
على: واى بر شما! چنین مگویید! من, على, آفریده اى چون شمایم.
گفتند: نه, اشتباه مى کنید! شما بودى که ما را آفریدى!
على: توبه کنید! من و شما را خداى جهانیان آفریده است.
گفتند: از سخن خود دست نمى کشیم اى پروردگار ما!
على, قنبر را به حاضر ساختن عده اى کارگر مإمور ساخت. کارگران حاضر شدند و مولا آنان را به کندن گودالى در زمین امر نمود. سپس هیزم و آتش در آن افکند و دوباره آن گروه غلات را به توبه فرا خواند اما فایده نداشت مولا نیز یک یک آنان را در آتش افکند و فرمود: هر گاه چیز ناروایى بینم; قنبر را فرا خوانم و آتش فروزان گردد.(18)
ولى این خوشى نیز چون تلخى هاى گذشته دیرى نپایید. هنوز شیرینى خلافت مولایش را در کام داشت که شمشیر بدبخت ترین مرد روى زمین محاسن على را به خون پیشانى اش رنگین ساخت. اشک از گونه هایش روان شده و بغض گلویش را گرفته بود و مى گفت: مولاى من! مولاى من! مولاى من! اى پدر حسنین! اى کاش قبل از این مرده بودم! اى کاش… .
قضایاى بعدى از نظرش چون برق و باد گذشت: خاکسپارى مولایش, غصب خلافت توسط معاویه, قصاص ابن ملجم و… وقتى چشم باز کرد هنگامى بود که فرزند مولایش على را زهر خورانیده بودند و پوستش به سبزى مى گرایید و آماده شهادت و دیدار جدش, مادر و پدرش بود. وى را به نزد خود خواند تا وصیت کند; قنبر! نگاه کن! آیا پشت در مومنى غیر از اهل بیت ایستاده است؟
قنبر: خداوند و پیامبر و فرزند پیامبرش از من داناترند.
قنبر! برو و محمد حنفیه را نزد من آور تا وصیتم را درباره امام بعدى ـ برادم حسین بن على ـ به وى بگویم.(19)
پس از چندى شهادت حسن بن على ـ علیه السلام ـ داغى دیگر بر دل قنبر نهاد. حال, وى شاهد است که بسیارى از یاران على شهد شهادت مى نوشند و قنبر نیز به جرم حق گویى به زندان مى رود.
هنوز زندانى است که حسین بن على در کربلا مى رزمد و دین را جاودانه مى سازد; قیام توابین, نهضت مختار ثقفى و دیگر نداهاى تشیع ـ هیچ کدام ـ را نمى بیند, تنها اطلاع وى از روزگار اخبارى است که بین زندانیان مى پیچد…
براى شهادتى که مولایش على به وى وعده داده بود لحظه شمارى مى کند. سرانجام روزى که انتظارش را مى کشید از راه مى رسد. حجاج خواسته است نزدیک ترین دوست على را از میان بردارد تا کمى آرام شود, و اطرافیان وى را به قنبر رهنمون گشته اند.
حجاج: قنبر تویى؟ بنده على؟
قنبر: بنده خداوندم و على ولى نعمت من است.
حجاج: از دین على بیزارى بجوى!
قنبر: اگر از آن دست کشم تو مرا به دین بهترى راهنمایى مى کنى؟
حجاج: من تو را امروز مى کشم, ولى چگونگى آن را به خودت واگذاردم.
قنبر: من نیز به اختیار خودت نهادم, زیرا هرگونه مرا به شهادت رسانى روزى به همان صورت به هلاکت مى رسانمت و قصاص مى کنم. و اما مولایم على ـ علیه السلام ـ مرا خبر داده است که تو سر از بدنم جدا مى سازى و بدین گونه مرا به شهادت مى رسانى.
حجاج: سر از بدنش جدا سازید!…(20)
قنبر اکنون به آنچه که در جمل و صفین و نهروان با تلاش بسیار نرسیده بود رسید; پرواز در آسمان ها, شهادت, شهادت… .
این جاست که حیات ظاهرى قنبر به پایان مى رسد و آگاهى درباره زندگى وى در طول قرن ها کم و کمتر مى شود. حتى آگاهى دقیقى از مکانى که پیکر پاکش را در آن جا به خاک سپردند وجود ندارد; عده اى مزار وى را در ((حمص))(21) و گروهى در نجف در کنار کمیل بن زیاد ـ رحمه الله ـ(22) دانند.
فرزندان و کسانى که از نسل وى به وجود آمدند:
1ـ احمد;(23)
2ـ سالم;(24)
3ـ عبدالله(25).
این سه تن در تاریخ از فرزندان قنبر ثبت گشته اند و آنانى که از احفاد وى قلمداد گشته اند این هشت تن اند که نامشان در پى مىآید:
1ـ قنبربن احمدبن قنبر, که از پدر و جدش حدیث روایت مى کرده است.(26)
2ـ کثیر بن طارق ابوطارق القنبرى, صاحب کتابى حدیثى بوده است.(27)
3ـ یغنم بن سالم بن قنبر, که نامش را نعیم هم دانسته اند.(28)
4ـ عباس بن الحسن بن خشیش القنبرى, کنیه ابى فضل داشته و از حاجب بن سلیمان المنبجى روایت کرده و محمدبن المظفر نیز از وى روایت کرده است.(29)
5ـ احمدبن بشر القنبرى البصرى, از بشربن هلال الصواف روایت کرده و پسرش بشر نیز از او روایت کرده است.(30)
6ـ محمدبن روح بن عمران القنبرى, صاحب کنیه ابى عبدالله و ساکن مصر بوده و در ماه ذىحجه سال دویست و چهل و پنج هجرى قمرى دار فانى را وداع گفته است.(31)
7ـ محمدبن على القنبرى الهمدانى, وى از طایفه شاعران همدان در دوره معتمد بالله و مکتفى بالله است. حدیث نیز از صولى روایت نموده و به تشیع شهرت داشته است.(32)
8ـ محمدبن صالح بن على بن محمدبن قنبر الکبیر غلام حضرت رضا ـ علیه آلاف التحیه و الثنإ ـ بوده و از آن حضرت حدیث روایت نموده است.(33)
________________________________________
پینوشتها:
1ـ ((النظر فى وجه على ـ علیه السلام ـ عباده)) (ذخائر العقبى, ص 95).
2ـ براى نمونه اى از این شاهنامه گونه هاى منثور که در قسمت هاى مختلف نقشى نیز به قنبر داده شده است; نگر: کلیات خاورنامه, کتابفروشى محمد حسن علمى; تهران.
3ـ نگر: قنبرعلى, جوانمرد شیراز, کنت گوبینو, ترجمه و نگارش سید محمدعلى جمالزاده, کانون معرفت, تهران, 1352 ش.
4ـاثبات الهداه, 4 / 549 و 5 / ;11 ارشاد القلوب, ص ;227 بحارالانوار, 42 / ;126 مستدرک سفینه البحار, 8 / 603, و ارشاد, ص 173. 5ـ قنبر المذبوح فى حب على ـ علیه السلام ـ , محمد رضا عبد الامیر الانصارى, مجمع البحوث الاسلامیه, مشهد, الطبعه الاولى, 1413 ه” .ق.
6ـ دایره المعارف, 24 / 103.
7ـ الارشاد, ص ;173 بحارالانوار, 42 / 126.
8ـ قضإ امیرالمومنین ـ علیه السلام ـ , ص 205.
9ـ وسائل, الشیعه 18 / ;312 19 / ;137 کافى, 7 / ;26 تهذیب, 10 / ;148 بحارالانوار, 4 / 312.
10ـ شرح نهج البلاغه, ابن ابى الحدید, 2 / ;199 بحارالانوار, 41 / ;113 مناقب آل ابى طالب / 2 / ;108 الغارات, 1 / 55.
11ـ بحارالانوار, 27 / ;109 تفسیر فرات, ص ;208 مشکاه الانوار, ص ;93 مشارق الانوار, ص 48, مستدرک سفینه البحار, 8 / 602.
12ـ بحارالانوار, 27 / ;196 جامع الاخبار, ص 207.
13ـ اختصاص, ص ;249 معجم رجال الحدیث, 14 / 85.
14ـ بحارالانوار, 41 / 1 و 5 / ;104 مستدرک سفینه البحار, 8 / ;603 توحید, ص ;338 تنقیح المقال, 2 / ;30 قاموس الرجال, 7 / 290, کافى, 2 / 59.
15ـ بحار الانوار, 103 / ;93 غارات, 1 / ;106 مکارم الاخلاق, ص ;128 مناقب, 2 / ;97 سیره الائمه الاثنى عشر, 1 / ;304 مجالس السنیه, 1 / 474, کشف الغمه, 1 / 175
16ـ التنبیه و الاشراف / ص 258.
17ـ مناقب, 2 / ;382 قضإ امیرالمومنین ـ علیه السلام ـ , ص 170, شماره 9.
18ـ معجم البلدان, 1 / ;93 شرح نهج البلاغه, 5 / 5 و 6 و 8 / ;119 رجال کشى, ص ;307 معجم رجال الحدیث, 14 / ;85 قاموس الرجال, 7 / ;390 تنقیح المقال, 2 / ;30 قضإ امیرالمومنین ـ علیه السلام ـ , ص 237.
19ـ اعلام الورى, ص ;214 کافى, 1 / ;301 بحار الانوار, 44 / 174.
20ـ بحار الانوار, 42 / ;126 ارشاد, ص ;173 مستدرک سفینه البحار, 8 / ;603 محجه البیضا, 4 / ;198 کشف الغمه, 1 / 278.
21ـ معجم البلدان, 2 / 303.
22ـ دایره المعارف, 24 / 104.
23ـ مائه منقبه, ص ;166 غایه المرام, ص ;586 تاریخ بغداد, 4 / 210.
24ـ لسان المیزان, 6 / ;315 میزان الاعتدال, 4 / ;459 مناقب, 2 / 282.
25ـ دایره المعارف, 24 / 103.
26ـ مائه منقبه, ص 166, بحار, 27 / ;117 غایه المرام, ص ;586 تاریخ بغداد, 4 / ;210 کشف الغمه, 1 / 92.
27ـ رجال نجاشى, ص ;319 رجال ابن داود, ص 280, منهج المقال, ص ;267 رجال العلامه, ص ;249 مجمع الرجال, 5 / 68.
28ـ لسان المیزان, 6 / ;315 میزان الاعتدال, 4 / 459.
29ـ انساب, 4 / ;547 تاج العروس, 3 / 508.
30ـ انساب, 4 / ;547 تاج العروس, 3 / 508.
31ـ انساب, 4 / 547.
32ـ انساب, ;547 اعیان الشیعه, 9 / ;426 معجم الشعرا, ;423 تاج العروس, 3 / 508.
33ـ کمال الدین, ص 442.
منبع:مجله حوزه اصفهان ، شماره 4 و 5 زمستان79و بهار80
/ج