قیام امام حسین علیه السلام از دیدگاه طبری
عزم کوفه
چون حسین بن علی از مکه بیرون همی آمد، خویشان و آشنایان او را همی گفتند: «مشو و بر مردم کوفه آمِن مباش!» و عبدالله بن عباس سوی وی آمد و گفت «ای سید، مرو! از مکه و حرم خدای دست بازمدار!» و عبدالله بن زبیر به مکه امیر بود و او همی خواست حسین برود تا شهر صافی ماند. پس حسین به شتاب برفت تا مگر به کوفه رسد پیش از آنکه یزید آگاه شود. پس عبیدالله بن زیاد چون مسلم بن عقیل را و هانی بن عروه را بکشت، همه سرهنگان را ولایت ها نامزد کرد و گفت «بباشید تا کار حسین چگونه شود!» پس نامه یزید آمد که: «حسین از مکه برفت. سپاه ها به راه مکه بیرون فرست تا او را طلب کنند!» عبیدالله، عمر بن سعد بن ابی وقاص را بخواند و عهدی او را داد و گفت: «باید که بروی و هر کجا حسین را بیابی، بگیری!»[1]
سپاه عمر بن سعد
عمر بن سعد برفت ـ اول محرم سال شصت و یک ـ با چهار هزار مرد و روی به بادیه نهاد. و حسین از قادسیه بر سه میل، فرو آمده بود. پس عمر بن سعد مردی را از سپاهش، نام وی حر بن یزید، از پیش بفرستاد. (و او از شیعت امیرالمؤمنین بود، ولیکن کس ندانست).پس این حر برفت و حسین را بدید، با آن همه عیال. او را گفت: «کجا همی شوی؟» گفت: «به کوفه».
حر گفت: «بازگرد که لشکر آمد از پس، و عمر بن سعد با چهار هزار مرد. و مسلم بن عقیل را بکشته اند به کوفه. تو بازگرد!» حسین گفت «چگونه بازگردم، با این همه عیال؟» گفت «پس، از راه زاستر برو، از یک سو!» حسین از راه یک سو شد و روی بنهاد، تا به جایی رسید نامش کربلا. آنجا فرود آمد. عمر بن سعد به بادیه اندر آمد. خبر حسین به کربلا یافت. عمر برفت و آنجا شد. و اندر این، یک هفته روزگار شد. و حسین به لشکرگاه خویش همی بود و عمر به لشکرگاه خویش همی بود. و چون وقت نماز بودی، همه از پس حسین صف زدندی و نماز کردندی. و خبر سوی عبیدالله بن زیاد شد. نامه کرد به عمر بن سعد که: «من تو را نه به آن فرستادم که با حسین منازعت کنی و از پس وی نماز کنی.» و مردی را بفرستاد، نامش کوثر بن بدر تمیمی، و او را گفت: «اگر عمر حرب کند، و اگر نه، او را بند کن! تا من کسی فرستم تا حرب کند». عمر چون این نامه برخواند، همان گاه بر نشست و سپاه را برنشاند و آهنگ حرب کرد. بانگ کرد و گفت: «یا حسین، من جهد کردم که مگر حرب نباید کردن، تا به خون تو هنباز نباشم. این کار همی برنیاید و همی فرمان نکنی. و عبیدالله اکنون رسول فرستاده است که اگر من حرب نکنم، مرا بند کند. تو را آگاه کردم». حسین گفت «مرا امروز زمان ده، تا فردا!» گفت «دادم».[2]
بستن آب فرات
پس به نیم شب، رسولِ عبیدالله بن زیاد فراز رسید سوی عمر بن سعد و گفت: «آب فرات بر ایشان بگیر! و دست باز مدار که آب خورند، تا از تشنگی بمیرند! و چون حسین را بکشی، تنش به سم ستوران بکوب!» عمر بن سعد، همان گاه، پانصد مرد به لب رود فرات فرستاد، تا آنجا که آبخور بود بگرفتند. و به لشکر حسین آب نبود. و همه تشنه بماندند. و حسین آن شب، سلاح راست همی کرد. و علی اصغر بیمار بود. و زنان، همه بگریستند. و بانگ زنان برخاست.[3]
سخن حسین علیه السلام با یاران
حسین گفت: «مگریید که دشمن شاد گردد!» پس حسین سر بر آسمان کرد و گفت: «یا رب، تو دانی که این مردمان با من بیعت کردند و مرا بخواندند و اکنون، بیعت همی نقض کنند. یا رب، تو داد من از ایشان بده!» پس حسین آن مردمان را که با وی بودند ـ که اهل شیعت وی بودند ـ گرد کرد و گفت: «آنچه بر شما بود کردید و من شما را نه به حرب آوردم و ندانستم که مرا چنین اوفتد. و من از جان خویش نااومید شدم و شما را از بیعت خویش بِحِل کردم. هر که خواهد که بازگردد، بازگردید!» ایشان گفتند: «یا ابن رسول الله، روز رستاخیز، پیش محمد چه حجت آریم که فرزندان او را به دست دشمن یَله کنیم و خود برویم؟ ما همه جان ها پیش تو فدا کنیم». و حسین تعبیه همی کرد سپاه را، میمنه و میسره راست همی کرد. و گرداگرد خیمه زنان کَنده کرد و هیزم اندر نهاد و گفت: «چون من به حرب مشغول شوم، شما آتش به این هیزم اندر زنید، تا به زندگانی من کسی آهنگ خیمه شما نکند!»[4]
روز واقعه
پس، دیگر روز، آدینه بود، روز عاشورا، دهم، از محرم. عمر بن سعد با سپاه به حرب بیستاد. و بر میمنه، عمر و ابن حجاج کرد و بر میسره، شمر بن ذی الجوشن و خود به قلب اندر بیستاد. و حسین سپاه تعبیه کرد و بفرمود تا آن هیزم گرداگرد خیمه آتش اندر زدند. پس حسین پیش صف اندر آمد ـ چنان که همه لشکر عمر بن سعد او را بدیدند ـ و خطبه کرد و گفت: «من دانم، ای مردمان کوفه، که مرا این سخن سود نکند، ولیکن من بگویم حجت خدای را بر شما و عذر خویش را نزد خدای. هر که داند از شما که من کیستم، خود داند. و هر کس که نداند، من پسر دختر پیغامبرم و پسر عم زاده [5] وی ام. و پدر من نخستین کسی بود که به اسلام اندر آمد. و عم من جعفر طیار است و عم پدر من حمزه است؛ سیدالشهدا. و من و برادر من، آنیم که پیغامبر گفت سید شباب اهل الجنه. و ترسایان بر سُمِ خری که عیسا بر آن نشست، همی آن کنند که شما خود دانید. و اگر جهودان چیزی از آنِ موسا بیابند، همچنین کنند. و من فرزند پیغامبرم و شما به این بیابان، آهنگ کشتن من کردید و نه از خدای ترسید و نه از روز رستاخیز و نه از روان پیغامبر شرم دارید. من تا اندر میان شماام، خون کس نریختم و خواسته کس نستدم. پس حسین بازِ صف آمد و بیستاد و چشم همی داشت تا ایشان ابتدا کنند به حرب. پس آن حر بن یزید که از پیش بیامده بود و حسین را آگاه کرده بود، اسب برانگیخت و نزدیک حسین آمد.
حسین او را گفت: «به چه کار آمدی؟» گفت: «به آنکه پیش تو کشته شوم». حسین گفت: «نوش باد تو را شهادت و بهشت! تو آزادمردی، چنان که نام توست». پس شمر، عمر را گفت: «چرا روزگار همی برید؟ فرا حرب آی!» عمر تیر به کمان نهاد و بینداخت و گفت: «شما گواه باشید که نخستین تیر، من انداختم»… .
و روز گرم شد. و لشکر حسین، همه تشنه شدند. و عمرو بن حجاج گفت: «این لشکر حسین دل بر مرگ نهاده اند و کس بر ایشان برنیاید. ما را همه به جمله حرب باید کردن». عمر بن سعد همچنین کرد. و تیرباران کردند بر لشکر حسین. و همه لشکر حسین را به تیر مجروح کردند. پس میمنه عمر به جمله حمله کردند و بیست تن را از لشکر حسین بکشتند. وقت نماز فرا آمد. حسین گفت: «دست از حرب باز دارید!» بازداشتند و نماز کردند. و باز، به حرب مشغول شدند. و حرب سخت شد. و یاران حسین، آن که مانده بودند، صبر کردند. حرب به حسین رسید. و حسین پیش اندر آمد. زهیر بن قین پیش حسین شد و گفت: «والله که تو پیش نشوی، تا جان به تن من اندر است!» و پیش حرب رفت و حرب همی کرد، تا کشته شد. پس یاران حسین، آن که مانده بودند، گفتند: «تا از ما یکی مانده است، گزند به تو نرسد». حسین را آب به چشم اندر آمد و گفت «جَزاکُم الله خَیراً». پس ایشان، یک یک، پیش حرب همی شدند و هر که پیش رفتی، گفتی: «بدرود باش، یا فرزند پیغامبر!» حسین گفت: «تو رفتی و من از پس تو آمدم». و همچنین همی کردند، تا هر چه با وی کس بود از اولیا و شیعت، همه کشته شدند. و حسین بماند با برادران و فرزندان و عم زادگان، پسر جعفر بن ابی طالب و پسران مسلم بن عقیل. حسین گفت: «اکنون، نوبت من آمد». ایشان گفتند: «نیکو باشد که ما زنده باشیم، تو پیش حرب شوی؟» پس نخستین کسی که حمله کرد از اهل بیت او، پسرش بود؛ علی اکبر. و دوازده حمله بکرد و به هر حمله، یک تن و دو تن بیفکَند و تشنگی غلبه کردش. گفت: «یا پدر، تشنگی!» حسین گفت: «فداکَ اَبوکَ! [6] چه توانم کردن؟» و فراز شد و زبان خویش بر زبان پسر نهاد تا تر شد. و علی بازگشت و باز حرب شد. و مردی، نامش مُرَّت بن منقذ، از پس وی اندر آمد و شمشیری بزد و بیفگندش. و خلقی بر وی گرد آمدند و پاره پاره کردندش. حسین چون چنان دید، بگریست به آواز بلند… .
و با حسین کس نماند مگر پنج تن از برادران وی: عبدالله و عباس و جعفر و عثمان و محمد. پس این هر پنج برادران بیرون آمدند تا کشته شدند. و قاسم بن حسن کودک بود، یازده ساله، از خیمه بیرون آمد، شمشیر به دست گرفته. حسین گفت: «بازگرد که تو کودکی!» گفت: «یا عم، به حق پیغامبر که دست از من بازداری!» و برفت. سواری اندر آمد و او را شمشیری بزد و بکشت. پس تیری آمد و اسب حسین را بزد و بکشت. و حسین پیاده بماند. و سست گشته بود از تشنگی. بنشست. و هر که فراز آمد که او را بکُشَد، اندیشه کرد که «چه کنم خون وی به گردن؟» و بازگشت. حسین گفت: «یا رب، مرا بر این مصیبت ها صبر ده!» عمر بن سعد آهنگ کُشتن وی کرد. چون عمر به نزدیک آمد، حسین گفت: «تو آمدی به کشتن من؟» عمر شرم داشت و بازگشت. پس، پیادگان را گفت: «او را گرد اندر گیرید!» پیادگان گرد حسین اندر آمدند. حسین به هر حمله ای که بکردی، چند تن را بیفگندی. عمر بن سعد گفت: «شما هرگز مردی دیده اید که همه اهل بیت او پیش وی بکشته اند و او را چندین جراحت کردند و چندین سپاه گرد وی اندر آمدند و او از جان نااومید شده، با این دِلمَردی که این مرد است؟» پس حسین حرب همی کرد با این پیادگان، تا سی و چهار جای جراحت کردندش به شمشیر و سی جای به تیر و نیزه و خون بسیار از وی برفت و تشنگی غلبه کردش. پس شمر با شش پیاده از خاصگان خویش آهنگ وی کردند. و مردی، نامش زُرعه بن شریک تمیمی، حسین را شمشیری بزد و مردی از پس وی اندر آمد و حربه ای بزد و حسین جان بداد.[7]
عاقبت همراهی با قاتلان
ابن رماح گفت: مردی نابینا را دیدم که در کشتن حسین علیه السلام حاضر بود و مردمان پیش وی می آمدند وی را از سبب نابینایی می پرسیدند. گفت: ما ده کس بودیم که قتل امام حسین علیه السلام را حاضر بودیم و من هیچ بر وی نزدم و تیر بدو نینداختم و چون وی را شهید کردند، من با منزل خود شدم. شبانه در خواب شدم دیدم که کسی پیش من آمد و گفت: رسول خدای را اجابت کن. گفتم مرا با وی چه افتاد؟ گریبان من بگرفت و مرا پیش وی کشید. رسول صلی الله علیه و آله را دیدم نشسته، آستین را از ساعدها باز کرده و حربه در دست و نطعی[8] فرو کرده، در پیش وی فرشته ای استاده و شمشیری از آتش در دست گرفته، آن نه کس را که با من بودند، می کشت، بر هرکدام که زدی آتش درو فتادی و زبانه زدی. پس من نزدیک رسول صلی الله علیه و آله شدم و به زانو درآمدم و گفتم: السلام علیک یا رسول الله، مرا جواب نداد و ساعتی درنگ کرد. آنگه سر برداشت و گفت: یا عدوالله، حرمت مرا نگاه نداشتی و عترت مرا بکشتی؟ گفتم: یا رسول الله؛ به خدای که من شمشیر و نیزه نزدم و تیر نینداختم. گفت: راست گفتی ولیکن سیاهی لشکر بودی. به نزدیک من آی. نزدیک تر شدم، طشتی پر خون دیدم. گفت: این خون فرزند من، حسین علیه السلام است. از آن خون مرا سرمه در چشم کشید. من از خواب بیدار شدم، هر دو چشمم کور بود و تا این ساعت هیچ نمی بینم.[9]
خون خواهی آل حسین علیه السلام
پس چون حسین کشته شد با برادرزادگان، عبیدالله بن زیاد از ولایت عراق برنخورد و خدای، مختار بن ابی عُبید را بگماشت تا بیامد و آن کُشندگانِ حسین را همه بکشت. و اول، عبیدالله ابن زیاد را بکشت. و عمر بن سعد را بکشت. پس، شمر بن ذی الجوشن را بکشت. و آن سپاه را که عمر بن سعد به کربلا آورده بود، همه را همی آورد و همی کشت. و هیچ خلق را یکسان نکشت: گروهی را به دیوال بدوخت و به تیر بکشت و گروهی را بفرمود تا زنده پوست باز کردند و گروهی را دست ها و پای ها و زبان ها ببرید.[10]
غزل و قصیده مولانا کاتبی
این سرخی شفق که بر این چرخ بی وفاست هر شام، عکس خون شهیدان کربلاست…
ای دل محرم است اگر محرمی بنال کز آه و ناله نُه حَرَمِ چرخ پرصداست[11]
بر خواب چون شکوفه روا کی بود سری کو میوه دل چمن آرای مصطفی است…
آب فرات از این حرکت های سرد چرخ سرگشته سر به بادیه از سنگ آسیاست…
آن خس که رود بحر کرم را نداد آب یک آب خوش نخورد به بی آبی آشناست…[12]
روز عاشورا چون چاشتگاه فراخ بود، به صحرایی شود یا بر بام سرای خویش یا جایی که در زیر آسمان بود، و روی به قبله کند و دو رکعت نماز زیارت بکند. در رکعت اول الحمد و یس بخواند و در رکعت دویم الحمد و الرحمن و اگر این دو سوره نداند، آنچه داند بخواند. آنگه چون سلام بدهد، بر پای خیزد و اندکی بر سوی راست میل کند و بگوید:
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا أَبَاعَبْدِاللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ أَمِیرِالْمُؤْمِنینَ وَ ابْن سَیِّدِ…[13]
روز یازدهم:
بدان که چون روز عاشورا عمر سعد از کار قتل امام حسین علیه السلام بپرداخت، سر مبارک آن حضرت را به خولی و حمید بن مسلم سپرد و در همان روز عاشورا ایشان را به نزد ابن زیاد روانه کرد و بقیه سرها را نیز در میان قبایل پخش کرد تا به نزد ابن زیاد برند و به سوی او تقرب جویند. خولی به تعجیل تمام حرکت کرد، شب یازدهم به کوفه وارد شد، چون در آن وقت شب، ممکن نبود ملاقات پسر زیاد، لاجرم به خانه خود رفت و سر پسر پیغمبر را در زیر اجّانه جای داد. از آن طرف عمر سعد شب یازدهم را در کربلا بماند و روز یازدهم تا وقت زوال نیز در کربلا اقامت کرد و بر کشتگان سپاه خویش نماز گذاشت و همگی را به خاک سپرد و چون روز از نیمه بگذشت، امر کرد که دختران پیغمبر را بر شتران سوار کردند و ایشان را چون اسیران تُرک و روم روان داشتند. چون ایشان را به قتلگاه عبور دادند، زن ها را که نظر بر جسد امام حسین و کشتگان افتاد، لطمه بر صورت زدند و صدا به صیحه و ندبه برداشتند.
چه بر مقتل رسیدند آن اسیران به هم پیوست نیسان و حزیران[14]
یکی مویه کنان گشتی به فرزند یکی شد موکنان بر سوگ فرزند
یکی از خون به صورت غازه می کرد یکی داغ علی را تازه می کرد
به سوگ گلرخانِ سرو قامت به پا کردند غوغای قیامت
نظر افکند چون دُخت پیمبر به نور دیده ساقی کوثر
به ناگه نعره هذا اخی زد به جان خلد نار دوزخی زد
در حدیث معتبر کامل الزیاره است که حضرت سید سجاد علیه السلام به زائده فرمود:
همانا چون روز عاشورا رسید به ما آنچه رسید از مصیبات عظیمه، و کشته گردید پدرم و کسانی که با او بودند از اولاد و برادران و سایر اهل بیت او. پس حرم محترم و زنان مکرم آن حضرت را بر شتران سوار کردند برای رفتن به جانب کوفه. پس من نظر کردم به سوی پدر و سایر اهل بیت او که در خاک و خون آغشته گشته و بدن های طاهره ایشان بر روی زمین است و کسی متوجه دفن ایشان نشده، سخت بر من گران آمد و سینه من تنگی گرفت و حالتی مرا عارض شد که همی خواست جان از تن من پرواز کند. عمه ام زینب کبری، چون مرا بدین حال دید، پرسید: این چه حالت است که در تو می بینم ای یادگار جد و پدر و برادر من؟! می نگرم تو را که می خواهی جان تسلیم کنی. گفتم: ای عمه! چگونه جزع نکنم و اضطراب نداشته باشم و حال آنکه می بینم سید و آقای خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و عشیرت خود را که آغشته به خون در این بیابان افتاده اند و تن ایشان عریان و بی کفن است و هیچ کس بر دفن ایشان نمی پردازد و بشری متوجه ایشان نمی گردد، گویا ایشان را مسلمان نمی دانند.
عمه ام گفت: از آنچه می بینی، دل گران مباش و جزع مکن. به خدا قسم که این عهدی بود از رسول خدا به سوی جد و پدر و عمِّ تو صلوات الله علیهم اجمعین، و رسول خدا مصایب هر یک را به ایشان خبر داد و به تحقیق که حق تعالی در این امت پیمان گرفته از جماعتی که فراعنه ارض ایشان را نمی شناسند، لکن در نزد اهل آسمان ها معروفند که ایشان این اعضای متفرقه و جسدهای در خون طپیده را جمع کنند و دفن نمایند و در ارض طفّ بر قبر پدرت سید الشهدا علامتی نصب کنند که اثر آن هرگز برطرف نشود و به مرور ایام و لیالی محو و مَطْموس نگردد و هر چند که سلاطین کَفَره و اعوان ظَلَمه در محو آثار آن سعی و کوشش نمایند، ظهورش زیاده گردد و رفعت و علوش بالاتر خواهد گرفت، و بقیه این حدیث از جای دیگر اخذ شود.[15]
پی نوشت ها :
1.ترجمه تفسیر طبری، صص 394 و 395.
2.همان، صص 395 و 396.
3.همان، صص 396 و 397.
4.همان، ص 397.
5.عم: عمو؛ عمزاده: عموزاده.
6.پدرت فدایت شود.
7.همان، صص 397 ـ 402.
8.نطع: بساط چرمی که زیر پای کسی که به شکنجه یا سر بریدن محکوم شده است، میافکنند.
9.راحة الارواح، صص 153 و 154.
10. ترجمه تفسیر طبری، ص 403.
11. همان، ص 375.
12. همان، ص 376.
13. ذخیرةالآخره، ص 73.
14. نیسان و حزیران: دو ماه از ماههای سال شمسی عربی.
15. فیضالعلام، صص 170 ـ 172.
منبع: ،مرکز پژوهش های صدا وسیما ،گنجینه ، شماره (85)، قم: 1389