خانه » همه » مذهبی » مادران عاشورايي

مادران عاشورايي

مادران عاشورايي

در کربلا و در بطن نبرد نابرابري که در تاريخ، با شکست سپاه باطل ثبت شده، مادراني بودند که خون نوجوان و جوان شان را پيشکش ولي خود کردند.
و اين ها فقط چند نمونه از آن مادر و فرزندان هستند:

7c97f424 0074 4fbb b5ab 78a4ab96427d - مادران عاشورايي

16027 - مادران عاشورايي
مادران عاشورايي

 

نويسنده:سيده فاطمه موسوي

 

اشاره:
 

در کربلا و در بطن نبرد نابرابري که در تاريخ، با شکست سپاه باطل ثبت شده، مادراني بودند که خون نوجوان و جوان شان را پيشکش ولي خود کردند.
و اين ها فقط چند نمونه از آن مادر و فرزندان هستند:

مادر: زينب کبري (ع)
 

فرزندان: عون بن عبدالله بن جعفر، محمدبن عبدالله بن جعفر.
ديگر وقتش است. عون را راهي ميدان مي کنم و از دور به قد وقامت رشيدش مي نگرم. شمشير را در هوا تکان مي دهد و مي خواند:
«اگر مرا نمي شناسيد،من پسر جعفر طيارم؛ شهيد راستيني که با چهره اي درخشان در بهشت است و با بال هاي سبز در آن جا پرواز مي کند وروز قيامت همين افتخار براي من کافي است.»
او در جنگي تن به تن 18 پياده را به درک مي فرستد و30سوار را مي کشد؛ اما با ضربه شمشير «عبداله بن قطبه طائي» به زمين مي افتد.
محمد هم چون برادرش دلير است. چيزي از او کم ندارد. او را هم به ميدان مي فرستم.
محمد در اين نبرد نابرابر رجز مي خواند:
«از دشمنان به خدا شکوه مي برم، اين قوم و مردمي که در گم راهي وکور دلي به سر مي برند. اين ها که روشنگري هاي قرآن را تغيير دادند وبه ترک محکمات قرآن وبياناتش پرداخته اند.»
محمد هم ده نفر از لشکر دشمن را به درک مي فرستد . اما با ضربه «عامربن نعثل تميمي»…
حسين (ع) به سمت او مي رود ومن به داخل خيمه مي روم تا چشمم به چشمان برادرم نيفتد. او نبايد از من خجالت بکشد. هر چه باشد، رسالت او و بر پايي اسلام راستين، خون مي خواهد. پس من هم خون اين دو جوان رشيدم را دراين راه هديه مي کنم و در دل مي گويم، آسوده باش برادر، اين ها هديه هاي من هستند به تو.

مادر: رمله همسر حسن بن علي (ع)
 

فرزندان: قاسم بن حسن و ابوبکربن حسن(ع)
قاسم آماده شده است براي رزم. شمشير در دست ، پيراهني بر تن و نعلين به پا.
بند نعلين چپش بريده شده است. در چهره همچون ماهش ، اطمينان را مي بينم، نمي خواهد عمويش را تنها بگذارد. ديشب هم در جمع ياران گفت که مرگ برايش از عسل هم شيرين تر است .حالا من چه بگويم به اين مرد کوچکم در اين هيبت رزم؟ چقدر به پدرش حسن شبيه شده است.
لبخند مي زند: حلالم کن مادر، اين ديدار آخر ماست.
دلم مي لرزد. از خيمه بيرون مي رود. شمشير بزرگ تر از قد وقواره رو به رشدش است. روي زمين کشيده مي شود. براي ميدان رفتن از عمويش اجازه مي خواهد. چهره حسين دگرگون مي شود. مي دانم؛ حسن فرزندانش را به دست او امانت سپرده و او نمي تواند امانت بردارش را به ميدان بفرستد. قاسم آن قدر دست وپاي عمويش را مي بوسد تا عمو راضي مي شود.نگران به ميدان جنگ چشم مي دوزم و قاسم را مي بينم که چه با رشادت مي جنگد و از سپاه دشمن ، چون برگ به زمين مي ريزد. اما ناگهان شمشير کسي بر سرش فرود مي آيد.
مي گويند ، عمرو بن سعيد نفيل است.
قلبم از جا کنده مي شود. قاسم، با صورت به زمين مي افتد و فرياد مي زند: عموجان! مي خواهم به سمت ميدان بروم اما زنان حرم مانع مي شوند. حسين که صدايش را مي شنود، چون شير خشمناکي لشکر دشمن را مي شکافد و با ضربه اي دست عمرو بن سعيد را قطع مي کند و سواران لشکر عمرسعد، براي کمک به عمروبن سعيد، سمتش مي آيند.اما او زير دست و پاي همان سواران له مي شود. حسين بالاي سر قاسم است. قاسم پاشنه به زمين مي کوبد و از خود بي خود مي شود. حسين مي گويد: از رحمت حق به دور باشند گروهي که تو را کشتند و رسول خدا در روز قيامت درباره تو با آن ها دشمني ورزد.»
آن گاه مي گويد: «به خدا سوگند، ناگوار وگران است بر عموي تو که او را بخواني و پاسخت را ندهد، يا پاسخت بدهد ولي سودي نبخشد. روزي است که دشمنانش بسياري و ياورش اندک است.»
آن گاه قاسم را به سينه مي گيرد و از زمين بلند مي کند.
ابوبکر نزدم مي آيد و مي گويد: مادر اجازه مي دهي؟
زبانم نمي چرخد که بگويم نه.نمي چرخد که بگويم ما قاسم را داده ايم و همين برايمان بس است. سر تکان مي دهم که يعني باشد، برو.
مي بوسدم و من زيرچشمي به جنازه قاسم نگاه مي کنم که آرام کنار جنازه علي اکبر خوابيده است.
ابوبکر به قلب دشمن مي زند وتعداد زيادي از لشکر عمر سعد را هلاک مي کند. باز مي گردد….چشم هايش از شدت تشنگي به گودي نشسته.
مي گويد: عموجان، آبي هست که جگرم را خنک کنم تا در مقابل دشمنان خدا و رسول نيرومند گردم؟
بي اختيار توي ظرف هاي خالي آب را نگاه مي کنم تا شايد بتوانم لبانش را به قطره آبي مهمان کنم اما چيزي نمي يابم.
حسين مي گويد: «اي پسر بردارم…کمي صبر کن تا جدت رسول خدا را ملاقت نمايي و به شربتي سيراب شوي که پس از آن هرگز تشنه نشوي.»
ابوبکر به ميدان بازمي گردد و مي خواند:
«کمي صبر کن، بعد از عطش به آرزويت مي رسي، به درستي که جانم دراين جنگ به سوي بهشت مي شتابد، ازمرگ نمي ترسم هنگامي که مرگ ، وحشت آورد، من هنگام مرگ يا در مقابله با حريف نمي لرزنم.»
سه بار به قلب دشمن مي زند اما ناگهان شمشير ناپاک عبدالله غنوي ملعون کار خودش را ميکند. قلبم تير مي کشد.

مادر: رقيه بنت علي (ع)
 

فرزند: عبداله بن مسلم بن عقيل
پيش از آن که خبر شهادت همسرم مسلم به امت کوفيان نامرد رسيده بود.
پسرم عبدالله چهارده سال بيش تر نداشت. پس از شهادت علي اکبر، داوطلب ياري دايي اش حسين شد. او شجاعت را از همسرم مسلم، از دايي اش حسين و از پدرم علي بن ابي طالب به ارث برده بود. وارد ميدان جنگ که شد ، رجز خواند:
«امروز مسلم را ملاقات خواهم کرد، هم او که پدرم است وهمراه او شجاعاني را که به اين پيامبر ايمان آورده اند.
سه مرتبه اي که به قلب دشمن زد، تعداد زيادي از آن ها را کشت و هر بار براي او طلب خير کردم ودعايش نمودم.
«عمروبن صبيح صيدايي» از اصحاب عمر سعد تيري به سمتش پرتاب کرد.
عبدالله که روبروي او بود متوجه شد و دست را برابر پيشاني گرفت تا خود را از اصابت تير حفظ کند، اما تير، کف دست و پيشاني اش را به هم دوخت. هر چه تلاش کرد، نتوانست دست را از پيشاني خود جدا سازد. دست ديگرش را به آسمان بلند کرد وگفت: «خدايا اينان ما را کوچک شمردند وخوار ساختند، پس آن ها که ما را کشته اند، بکش.»
نمي دانم که بود، اما نيزه اش را بلند کرد و بر قلب عبدالله فرود آورد. صداي ضجه زنان حرم به آسمان برخاست، کمرم شکست؛ اما تمام توانم را به کار گرفتم تا محکم باشم و محکم بايستم. من دختر علي بودم، خواهر حسين وهمسرم مسلم بن عقيل.

مادر: بحريه بنت مسعود خزرجي
 

فرزند: عمروبن جناده انصاري
امام گفت: نه…پدر اين نوجوان کشته شده . شايد که مادرش راضي نباشد که به ميدان برود.
عمرو گفت: مادرم خود لباس رزم برمن پوشانده وخود دستور داده که به ميدان بروم.
راست مي گفت: پس از شهادت پدرش جناده ،خودم لباس رزم بر تنش کردم، و چه مشتاق بود که به جنگ برود.
گفتم: برو پسرم، برو وخون دشمنان امامت را يکي يکي بر روي زمين بريز. برو که چشم اميدم به توست.
به سمت ميدان که مي رفت، لشکر عمر سعد خنديدند:
– حسين، کودکي را روانه جنگ با ما کرده است.
توي دلم گفتم: اين کودک را دست کم نگيريد، شيرمردي است براي خودش.
آن قدر جنگيد تا به زمين افتاد. من از دور نظاره مي کردم و با هر زخمي که بر تنش فرود مي آمد، انگار زخمي بر تن من مي نشست. سرش را بريدند وبه طرف سپاه پرتاب کردند. بي اختيار جلو دويدم ، سر را برداشتم، صورت خونين و رگ هاي بريده اش را بوسيدم و گفتم: چه نيکو جهاد کردي اي پسرم! اي نور چشمم! اي شادي قلبم!
دور از لشکر دشمن نبودم. من چيزي را که در راه خدا داده بودم. پس نمي خواستم.سر را به سمت لشکر پرتاب کردم ، به سر يکي از لشکريان خورد وبه درک واصل شد.
حالا که پسر و شوهرم را در راه خدا داده بودم، خودم آماده نبرد بودم. چوبه خيمه را برداشتم و به سمت ميدان جنگ رفتم اما امام مانع شد و مرا به خيمه زنان بازگرداند.

مادر: کنيز ابي سعيدبن عقيل بن ابي طالب
 

فرزند: محمد بن ابي سعيد بن عقيل
بيش تر مردان کاروان شهيد شده بودند و حسين به ميدان رفته بود من و برخي زنان در درون خيمه مانده بوديم. طاقت نگاه کردن نداشتيم. محمد پيراهنم را چسبيد و گفت: مادر مي گذاري من هم به ميدان بروم؟
به چشم هاي پر از خواهشش نگاه کردم و گفتم: تو که سني نداري تا بخواهي بجنگي.
گفت: نمي بيني آقايمان تنهاست؟
خواستم پاسخش را بدهم که ناگاه ضجه زنان حرم به آسمان رفت. نگاه کردم و ديدم حسين بن علي از اسب به زمين افتاده است.
محمد فرياد کشيد: من آقايم را تنها نمي گذارم.
و وحشت زده و نگران ، با چوبي در دست، از خيمه بيرون دويد.
گفتم: کجا مي روي محمد؟
هراسان به دنبالش رفتم. به چپ و راست نگاه مي کرد. ناگهان سواري از دشمن به او حمله کرد و تيري به ستمش پرتاب کرد و او روي زمين افتاد.
منبع:ديدار آشنا، 122

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد