در بيان ويژگي هاي مدرنيسم، برخي از تحليل گران به ذکر چند ويژگي عمده و کلي آن بسنده کرده اند؛ اما برخي،[1] به طور مشخص تر و جزئي تر، عرصه هاي گوناگون را متمايز ساخته، ويژگي هاي مدرنيسم را در شاخه هاي مختلف معرفت شناختي، هستي شناختي، انسان شناختي و جامعه شناختي، برشمرده اند. روشن است که اين رويکرد، بسيار روشن تر و گوياتر از رويکرد نخست مي باشد، از اين رو ما نيز بر همين اساس به پاسخ اين پرسش خواهيم پرداخت.
الف) ويژگي هاي معرفت شناختي مدرنيسم
1. علم گرايي يا علم زدگي: مدرنيسم با اصالت دادن به علوم تجربي، آن را از ساير شناخت ها برتر دانسته و در امور مختلف زندگي بر آن تکيه مي کند.[2] و قلمرو معرفتي انسان را به پديده ها محدود ساخته، واقعيت هاي ديگر را مردود مي داند و يا از آن غفلت ميورزد.
در واقع، پس از رنسانس، هنگامي که تفکر اروپايي درصدد گريز از ساختارها و سخت گيري هاي حکمت مدرسي برآمد، دو الگوي برجسته در انديشه فلسفي، يعني عقل گرايي و تجربه گرايي، شروع به شکل گيري کردند. هم عقل گرايان و هم تجربه گرايان با جدّيّت تمام در صدد ارائه ويژگي هاي جايگزين براي خصوصيات ارسطويي فلسفه قرون وسطا برآمدند. هر دو گروه، فهم ارسطو از استدلال و معرفت و علم را مورد انتقاد قرار دادند. تجربه گرايان بر نقش تجربه حسي در کسب معرفت تأکيد کردند. از همين رو، علوم تجربي سيطره کاملي بر غرب و انديشه غربي يافت؛ به گونه اي که تاريخ هيچ يک از علوم ـ از فيزيک و زيست شناسي گرفته تا روان شناسي و اقتصاد ـ نمي تواند بدون توجه به تأثير تفکر تجربه گرايي بر پيشرفت اين علوم، کامل باشد. [3]بدين ترتيب، در انديشه مدرنيسم، يگانه راه دستيابي به معرفت حقيقي، هم در حوزه طبيعت و هم در ساير حوزه هاي معرفتي، همان راه تجربه حسي (ظاهري) است و از اين رو در اين فرايند، تلاش تمدّن مدرن، پايه ريزي جهان بيني و فلسفه خود بر پايه متدولوژي علمي است.[4]2. رويکرد غايت گرايانه: مدرنيسم، در معرفت شناختي رويکردي غايت گرايانه (Teleological) و ابزارگرايانه (Instrumental) در پيش گرفت و آن را با ملاک بيروني ارزيابي کرد. در اين راستا، مدرنيسم ملاک معرفت را فراهم ساختن قدرت و سود براي حيات دنيوي انسان قرار داد. بر اين اساس، بازگشت منبع شناخت، موضع شناخت و هدف آن، به جهان محسوس و دنيوي و به تعبيري به واقعيت اين جهاني، مي باشد.[5]3. عقل گرايي يا استدلال گرايي (Rationalism): عقل مدرن؛ عقل ابزاري، استدلال گر، جزئي، فني و تکنولوژيک است و از آن به (Reason) تعبير مي شود و در مقابل آن، «عقل کلّي» يا «عقل سنّتي» قرار دارد که از آن با عنوان (Intellect) ياد مي شود. اين عقل از ويژگي هايي برخوردار است که آن را مختصّ به عصر مدرن کرده است: 1. برخلاف عقل کلّي، تنها معطوف به غايات و اغراض عملي صرف است؛ 2. قلمرو آن طبيعت مادّي است؛ 3. شأن آن عبارت است از تنظيم منطقي مواد خام و معلومات تجربي (اعم از علوم طبيعي و علوم اجتماعي) و نتيجه گيري از آنها. به دليل ويژگي دوم، عقل مدرن همواره درصدد ايجاد قدرت پيش بيني و کنترل طبيعت و روابط اجتماعي و طرح و برنامه ريزي جهت امر معاش است.[6] اين عقلانيّت، يکي از محوري ترين مؤلفه هاي مدرنيسم است و در واقع نقطه جدايي سه دوره يا سه رويکرد ماقبل مدرن، مدرن و پست مدرن را تشکيل مي دهد؛ چرا که در تفکر ماقبل مدرن و سنّتي، عقل، عنصري لازم اما ناکافي قلمداد مي شود، ولي عصر مدرن آن را کافي و کامل دانسته و بر آن تکيه مي کند و آن را تنها عنصر سعادت آفرين مي داند (عقل بسندگي). رويکرد پست مدرن، در نقطه مقابل اين دو رويکرد، با نوعي بدبيني و شکاکيت، عقل را از اعتبار و فايده مي اندازد (عقل گريزي) و گاه آن را به سخريّه مي گيرد.[7]ب) ويژگي هاي هستي شناختي مدرنيسم
رويکرد مدرنيسم نسبت به ساختار کلّي جهان و چگونگي ارتباط عناصر آن با يکديگر، از ويژگي هاي چندي برخوردار است که مهم ترين آنها عبارتند از:
1. اسطوره زدايي از جهان؛ انديشه مدرنيسم هرگونه رويکرد اسطوره محور را رد کرده و منکر تأثير هرگونه امر فوق طبيعي بر امور زندگي است.[8]2. تغيير انديشه رابطه انسان، جهان و خدا؛ اگر بر اساس تفکر سنّتي، خداوند حاکم مطلق و انسان، فرع تلقي مي شد، مدرنيسم خدا را از حاکميت مطلق بر انسان و جهان به زير آورده و با اصالت دادن به انسان، وي را مسلط بر طبيعت خواند.[9]ج) ويژگي هاي انسان شناختي مدرنيسم
مدرنيسم، نگاه ويژه اي به وجود انسان و جايگاه و اهداف او در جهان دارد که داراي مشخصاتي است، از جمله:
1. تأکيد بر فردگرايي و اصالت انسان: مدرنيسم، ذهن (Subject) يا حيثيّت دروني انسان را در استقلال و آزادي کامل وي تعيين کننده مي داند. بر اين اساس، انسان را موجودي مي داند که برخوردار از حقوق و وضعيّتي مستقل و خودمختار است که تعيين کننده قواعد و احکام مختلف زندگي است؛ از اين رو هيچ کس نمي تواند از خارج حکمي صادر کرده و قانون يا وضعيّتي را بر او تحميل کند. «کانت) در پاسخ به اين پرسش که روشنگري چيست، مي گويد: رفع قيموميت از انسان، تکيه مطلق بر داوري هاي خود انسان و به رسميت شناختن وجود او…[10] در بستر مدرنيسم است که ليبراليسم ظهور يافت و بر حقوق فردي انسان ها و رعايت بي چون و چراي آنها تأکيد تام ورزيد. همه انواع ليبراليسم داراي فصل مشترکي هستند که عبارت است از طرد فشارهايي که قدرتي بيروني با هر خاستگاه و غايتي به منظور خنثي کردن تعيّنات فردي اعمال مي کند. [11]البته فردگرايي داراي انواع مختلفي است،[12] که در اين جا مجال پرداختن به آنها نيست. همچنين مدرنيسم با ويژگي اصالت بخشي به انسان، او را در جايگاهي مي نشاند که همه چيز بايد در خدمت وي قرار گيرد و راه سعادت و کاميابي انسان را تسلط هر چه بيشتر بر طبيعت و جهان پيرامون و استفاده از آنها مي داند.[13] اصالت بخشي به انسان يا اومانيسم، از ويژگي هاي متعددي برخوردار است که برخي از آنها عبارتند از:
1. انسان را محور دانسته و به خواست ها و علايق انساني سخت پاي بند است؛
2. به عقل و شک گرايي و روش عملي به عنوان ابزاري مناسب جهت کشف حقيقت و ساختن جامعه انساني معتقد است؛
3. عقل و اختيار انساني را به عنوان ابعاد بنيادين وجود انسان تلقي مي کند؛
4. به جامعه باز و تکثرگرا معتقد است؛
5. بر دموکراسي، به عنوان بهترين تضمين کننده حقوق انسان ها در برابر اقتدار فرمانروايان و حاکمان تأکيد مي کند؛
6. بر اصل جدايي نهادهاي ديني از دولت ملتزم است؛
7. بر آن است که همه ايدئولوژي ها و سنّت ها، اعم از ديني، سياسي يا اجتماعي، بايد توسط انسان ارزيابي گردد، نه آن که صرفاً بر اساس ايمان پذيرفته شود؛
8. اين رويکرد خود، را بديل واقع بينانه و معقولي براي الهيات و ايدئولوژي ها مي داند.[14]2. تعريف سعادت انسان به سعادت دنيوي: در انديشه مدرنيسم، انسان در صورتي سعادتمند است که از تنعّمات اين جهان و رفاه هر چه بيشتر در اين جهان برخوردار باشد. از اين رو رويکرد لذت گرايانه بر جزء جزء انديشه مدرنيسم حاکم است.[15] اين ويژگي مدرنيسم نيز ريشه در رويکرد ليبراليستي آن دارد؛ چرا که ليبراليسم در عرصه سعادت بشري، کاملاً فردگرا و لذت جو و در پي تأمين لذات فردي است. از نظر «جان لاک»، که از پايه گذاران ليبراليسم به شمار مي رود، سعادت به معناي تامّ کلمه عبارت است از حداکثر لذتي که حصول آن از ما ساخته باشد.[16]3. تأکيد بر بعد مادي انسان در شناخت وي: گرايش شديد به برآورده ساختن لذات دنيوي فرد، باعث تمرکز افراطي وي بر بعد مادي شده و وي را از شناخت ديگر ابعادش باز مي دارد و نوعي شناخت ناقص، بسيار جزئي و در واقع کاذب از انسان به دست مي دهد. پيامد پافشاري بر اين شناخت کاذب، علاوه بر به وجود آمدن نوعي خودبيني، که «تيلور» به آن اشاره مي کند،[17] نوعي خودفراموشي است. در واقع، انسان در تمدّن و فرهنگ غرب براي برآورده ساختن هر چه بيشتر لذات مادي، با تکيه بر علوم تجربي، به شناخت جهان طبيعت و مهار آن روي مي آورد و بدين ترتيب خود را فراموش مي کند. از اين رو بايد اين فرهنگ را فرهنگ جهان آگاهي و خودفراموشي دانست؛ چرا که انسان در اين فرهنگ، هر چه بيشتر به جهان آگاه مي شود، بيشتر خويشتن را از ياد مي برد و راز اصلي سقوط انسانيّت در غرب نيز همين نکته است.[18]4. احساس گرايي: مدرنيسم؛ در اخلاق، عاطفه و احساس، انسان را يگانه منشأ داوري در مورد حسن و قبح اخلاقي و درست و نادرست بودن افعال مي داند و حوزه واقعيت و ارزش را از يکديگر جدا مي انگارد. بر اين اساس، گزاره هاي اخلاقي حاکي از واقعيت نيستند، بلکه نشان دهنده احساسات و حالات گوينده اند. از اين منظر، انسان براي هدايت و رستگاري اخلاقي هيچ گونه نيازي به يک منبع مافوق انساني و فراطبيعي ندارد.[19]د) ويژگي هاي جامعه شناختي مدرنيسم
رويکردي که مدرنيسم نسبت به بنيادهاي زندگي اجتماعي، ساختار حيات جمعي و مباني سياسي، اخلاقي و اقتصادي آن دارد، از اصول و ويژگي هاي چندي برخوردار است که از آن جمله مي توان به ويژگي هاي زير اشاره کرد:
1. پايه ريزي انديشه مدنيّت نوين: مدرنيسم با ظهور خود، بر شأن مستقل انسان و آزادي و حقوق ويژه او تأکيد کرده و بر اساس آن، انديشه مدنيّت نوين را پايه ريزي کرد. مدرنيسم، در اين راستا مصالح عمومي را بر اساس خواست افراد تعيين مي کند و دولت را حافظ حقوق و آزادي شهروندان مي داند.[20] اين ويژگي نيز برآيند مباني ليبراليسم است که در جريان مدرنيسم به وقوع پيوست. تأمين منافع فردي از مباني عمده ليبراليسم به شمار مي رود و در اين راه بايد همه قيد و بندها و محدوديّت ها از سر راه فرد برداشته شود. بر اين اساس، دولت في نفسه مطلوب نيست، زيرا نوعي محدوديّت براي تأمين منافع فردي ايجاد مي کند، اما گريزي هم از آن نيست، چون رقابت براي جلب منافع فردي، باعث به وجود آمدن نوعي تناقض طبيعي در منافع شخصي مي شود و از اين رو اگر قرار بر حفظ جامعه انساني است، بايد دستي دخالت کند.[21] در غير اين صورت، اجتماعي ثابت و استوار به وجود نخواهد آمد، تا در سايه آن، لذات و منافع فردي تأمين شود. اين دست دخالت گر، همان حکومت است که هر چند في نفسه مطلوب نمي باشد، اما شرّي است که گريزي از آن نيست.
2. به کنار نهادن معرفت الهي از امور زندگي اجتماعي: مدرنيسم، تجربه و زندگي اجتماعي دنيوي را از شهود و تعبّد الهي برتر دانسته و خدا و معرفت الهي را در امور زندگي اجتماعي و اقتصادي به کنار نهاده است،[22] و با رويکرد سکولار خود، بر عقل انساني در اداره امور اجتماعي و زندگي آدمي پاي مي فشارد؛ به طوري که فراگرد دنيوي شدن يا سکولاريزاسيون در برخي از مقاطع تاريخي مدرنيته، به صورت دين ستيزي نمود يافته است. عناصري نظير انسان گرايي، عقل گرايي، فردگرايي و خصوصي سازي دين و مهم تر از همه علم گرايي، از جمله بنيان هاي اين رويکرد هستند.[23]3. جايگزين ساختن اخلاق نسبي و جمعي: مدرنيسم، اخلاق قطعي و مطلق را که مبتني بر معرفت ديني يا فلسفي و حسن و قبح ذاتي بود، به کنار نهاد و اخلاق نسبي را جايگزين آن ساخت. از نظر مدرنيسم، اخلاق نسبي، اصلي راجح بر اخلاق قطعي است.[24] در واقع، تأثير تفکر تجربه گرايانه مدرنيسم محدود به علوم نماند، بلکه به قلمروهاي ديگري نظير اخلاق نيز وارد شد. در اخلاق، گرايش تجربه گرايان اين بود که حسن اخلاقي (The Good) را برحسب ارضاي خواسته ها و عقل عملي را بر حسب کارآيي آن در کسب حسن اخلاقي تجزيه و تحليل کنند.[25]4. پي ريزي انديشه سياسي نوين:[26] از آن جا که در انديشه مدرنيسم، حکومت و دولت تنها در طول تأمين منافع فردي معنا مي يابد، چنانچه آزادي ها و منافع فردي خللي در منافع جمعي وارد نسازد، دولت حق محدود ساختن آنها را ندارد، از اين رو حکومت بايد محدود به شروطي باشد و راه تحقّق حکومت محدود و مشروط، همانا تفکيک قواست که «منتسکيو»، فيلسوف بزرگ فرانسوي، نخستين بار آن را مطرح ساخت.[27] جامعه مدني نيز در همين راستا شکل مي گيرد؛ چرا که متشکل از انجمن ها و گروه هاي فکري، فلسفي، مذهبي، فرهنگي و سياسي مختلفي است و وجود آن باعث پراکندگي در قدرت و مانع از تشکيل حکومت استبدادي در جامعه مي گردد.[28]در انديشه سياسي مدرنيسم که در قالب مباني ليبراليسم شکل گرفته است، نظارت مردم بر حکام و اعمال سياست هاي آنها از جمله اصول آن مي باشد.[29] مدرنيسم در اين راستا به توسعه انديشه دموکراسي، آزادي، شکل گيري احزاب سياسي، ايدئولوژي هاي حزبي و نظام پارلماني مي پردازد.[30] «گيدنز»، جامعه شناس برجسته معاصر، نيز يکي از ويژگي هاي جامعه شناختي مدرنيسم را پيدايش برخي از نهادهاي مدرن اجتماعي، نظير نظام سياسي دولت ملي، مي داند که پيش تر هيچ گونه سابقه اي نداشتند.[31]5. دگرگوني سريع و گسترده اجتماعي: دو ويژگي ديگري که «گيدنز» آنها را متذکر شده، عبارت است از دگرگوني سريع تمدن ها و اجتماعات در عصر مدرن و نيز گسترده بودن و به تعبيري جهان شمول بودن دگرگوني مزبور.[32]6. سنت ستيزي: مدرنيسم با هرگونه عرف يا سنّت ديرينه و مألوف مخالفت مي ورزد و تنها در صورتي به بقاي يک عرف و سنّت رضايت مي دهد که با معيارها و بازانديشي هايش سازگار باشد. اين مؤلفه به نفي حجّيّت آداب و رسوم کهن و تجارب و رفتار گذشتگان مي انجامد.[33]
پي نوشت ها:
[1]. انديشه حوزه، سال ششم، ش1، طالبي، ابوتراب، ص59 ـ 65، تجدد ـ سنت و احياگري.
[2]. همان، ص59.
[3]. Muhammad Legenhausen؛ Contemporary Topics Of Islamic Thought؛ P.84.
[4]. بيات، عبدالرسول و ديگران، فرهنگ واژه ها، ص531.
[5]. انديشه حوزه، همان، ص63.
[6]. فرهنگ واژه ها، ص532.
[7]. همان، ص532 ـ 533.
[8]. انديشه حوزه، همان، ص64.
[9]. فرهنگ واژه ها، ص532 ـ 533.
[10]. انديشه حوزه، همان، ص63 ـ 64.
[11]. بوردوژرژ، ليبراليسم، ترجمه عبدالوهاب احمدي، ص16.
[12]. See: Charles Taylor؛ The Ethics of Authenticity.
[13]. فرهنگ واژه ها، ص534.
[14]. همان، ص44 ـ 45.
[15]. انديشه حوزه، همان، ص64.
[16]. برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دريابندري، ج2، ص843 ـ 844.
[17]. The Ethics of Authenticity, p. 2-4.
[18]. مطهري، مرتضي، مقدمه اي بر جهان بيني اسلامي، ص285.
[19]. فرهنگ واژه ها، ص538.
[20]. انديشه حوزه، همان، ص64.
[21]. آنتوني آربلاستر، ظهور و سقوط ليبراليسم غرب، ترجمه عباس مخبر، ص542 ـ 543.
[22]. انديشه حوزه، همان، ص65.
[23]. فرهنگ واژه ها، ص538.
[24]. انديشه حوزه، همان، ص65.
[25]. Contemporary Topics Of Islamic Thought, P. 85.
[26]. همان، ص65.
[27]. سيري در انديشه هاي سياسي معاصر، ص22.
[28]. حسين بشيريه، درس هاي دموکراسي براي همه، ص21 ـ 22.
[29]. همان، ص22.
[30]. انديشه حوزه، همان، ص65.
[31]. پيامدهاي مدرنيته، ص9.
[32]. همان.
[33]. فرهنگ واژه ها، ص537.