دین را میتوان به مجموعه به هم پیوستهای از باورها و اندیشههای برگرفته از وحی الهی در رابطه با جهان، انسان، جامعه و جهان پس از مرگ تعریف کرد که هدف آن، هدایت انسان به سوی روش بهتر زیستن و کاملتر شدن است.
این تعریف منطبق با تفسیری است که در برخی از روایات و کتابهای کلامی در مورد ایمان آمده است: “اعتقاد بالجنان عمل بالارکان و اقرار باللسان” که تعاریف جامعه شناسانه از دین که برخی جامعه شناسان ارائه دادهاند نیز میتواند در راستای این تعریف جامع باشد .
جامعه شناسانی چون: نیل اسملسر (1) و فلورانس کلاکون (2) و فرد استرادیت بک (3) دین را از مقوله جهت گیری ارزشی دانستهاند و آن را عبارت از اصول پیچیده و در عین حال کاملا منظم و مرتب شدهای شمردهاند که به جریان سیال اعمال و اندیشههای انسانی در ارتباط با حل مسائل مشترک انسانی، نظم و جهت میدهد. با این توضیح که جهت گیری ارزشی در دین به صورت چارچوبهای مافوق طبیعی و مقدس ترسیم میشود و در اندیشههایی چون اومانیزم به شکلی فاقد قداست ارائه میشود.
دو فصل عمده دین؛ یعنی عقاید و جهانبینی، مقررات و احکام و اخلاق و سیر تکامل انسان است.
قرآن بصراحت، شریعت را جزء جدا نشدنی دین در همه آیین های آسمانی میشمارد و اعتقاد صرف را در صورتی که همراه با عمل به احکام و مقررات وحی نباشد ـ هر چند که درست باشد ـ دینداری تلقی نمیکند. شاخص همیشگی و ماهوی دین، اندیشهای نظام یافته در زمینه جهان بینی و شریعت است و هدف غایی آن چیزی جز رشد و تعالی انسان در زندگی این دنیا و فرجام آن نیست.
بی شک، بخشی از انسان، زندگی جمعی اوست و بخشی از جامعه نیز سیاست و حکومت است. دین با چنین تعریف و شاخص و هدفی چگونه میتواند از این بخش مهم از زندگی انسان غافل باشد و مدعی هدایت وی به سرنوشتی بهتر در دنیا و آخرت باشد؟ همه کسانی که به نحوی به تعریف دین پرداختهاند، به این حقیقت اذعان نمودهاند که هدف دین، سامان بخشیدن به زندگی انسان است.
از اين رو این مقاله با در نظر گرفتن دین اسلام به عنوان تبيين كننده و تطبيق دهنده انديشههاي اسلامي با جامعه ايراني به بررسي مبانی اندیشه سیاسی در اسلام می پردازد.
گرچه ارائه تعریفی جامع و مانع از سیاست ـ همچون همزادش دین دشوار و در حقیقت سهل و ممتنع است، اما همان گونه که در جای دیگر از این نوشتار آوردهایم، سیاست به معنی مدیریت کلان دولت و راهبرد امور عمومی در جهت مصلحت جمعی و انتخاب روشهای بهتر در اداره شئون کشور، یا علم اداره یک جامعه متشکل، و یا هنر مشیت امور مردم در رابطه با دولت، همواره در ارتباط با بخشی از زندگی انسان مطرح است و چون به عمل انسان مربوط میشود، ناگزیر با دین که متکفل بیان شیوههای زیستن است، تماس پیدا میکند؛ و از این رو یا در تضاد با آن و یا هم سوی آن عمل میکند. در هر دو حال، دین به سیاست نظر دارد و سیاست نیز به نوبه خود در قلمرو دین عمل میکند.
اکنون با توجه به مفهوم دین و سیاست، بخوبی میتوان دریافت که قضیه منطقی “دین از سیاست جدا نیست” از مصادیق روشن قاعده منطقی و فلسفی “قضایا قیاساتها معها” است.
ماهیت رابطه دین و سیاست در اسلام
صرف نظر از تلازم مفهومی دو مقوله دین و سیاست، اصولا توجه به سه بخش اصولی تعالی اسلام : ایدئولوژی، شریعت و اخلاق، خود مبین این رابطه عمیق، اصولی و جدایی ناپذیر میان آن دو است و با توجه به محتوا و مسائل ماهوی دین و سیاست، جایی برای تردید باقی نمیماند که در اسلام رابطه دین و سیاست یک رابطه منطقی و ماهوی است و این دو، لازم و ملزوم یکدیگرند و جدایی ناپذیر، و به عبارت دیگر این رابطه به عنوان یک اصل و یک مبنای کلی و زیربنایی در تفکر اسلامی غیر قابل انکار میباشد.
صورت مسئله و ماهیت این رابطه منطقی را میتوان به صورتها و شیوههای مختلف طرح کرد :
* در عرصه سیاست و قلمرو دین مشترکاتی وجود دارد که این دو را در هدف و یک سلسله مسائل مهم زندگی اجتماعی، به هم مربوط میسازد. ولی در عین حال، هرکدام از آن دو، ممیزات و ویژگیهای اختصاصی خود را دارند و به همین دلیل در شرایط خاص ناگزیر از یکدیگر جدا میشوند . مثلا در شرایط فساد دولت و اقتدار سیاسی حاکم که راه هر نوع اصلاح و دگرگونی بسته میشود، دین راه انزوا پیش میگیرد و پیروانش را به کنارهگیری از ورطه سیاست فرا میخواند، چنانکه سیاست و سیاستمداران نیز در شرایط استبداد دینی و فساد اقتدار دینداران، ممکن است که دین را از صحنه خارج کنند، گرچه خود دیندار هم باشند.
به همین دلیل جمعی در بررسی اندیشههای سیاسی اسلام، رابطه دین و سیاست را در حد همان مرز مشترک دو مقوله پذیرا هستند و التزام به این رابطه را به صورت مشروط میپذیرند و جدایی نسبی را اجتناب ناپذیر میدانند.
به نظر میرسد که این گونه برداشت از ارتباط دین و سیاست، از آنجا ناشی میشود که اینان دین و سیاست را به مفهوم عینی آن دو لحاظ کردهاند، که در این صورت میتوان فرض کرد که یکی از آن دو یا هردو از مسیر و هدف خود، خارج و دچار تباهی شود. در حالی که پیش فرض آن است که در صورت مسئله، دین و سیاست به مفهوم درست آن دو تفسیر شود که در این صورت فرض جدایی، امکان پذیر نخواهد بود.
* بخش عظیمی از مسائل دین در قلمرو عملکرد سیاسی است در حالی که متقابلا در عرصه سیاست نیز بسیاری از مسائل، مربوط به قلمروهای دینی است. به عبارت دیگر، چه از بعد نظری و چه از بعد اجرایی، هر کدام از آن دو ناگزیر به قلمرو دیگری کشیده میشود و بدین جهت سیاست، دین را میطلبد و دین نیز سیاست را.
در این برداشت نیز میتوان مناقشه کرد. چه قلمرو دین با جامعیتی که دارد، همواره همه عرصههای سیاست را فرا میگیرد و هیچ نظر یا عمل سیاسی نیست که دین در آن نظر یا عملی را عرضه نکند، حتی در مواردی که نص شرعی وجود ندارد. دین، انسان را مکلف به عمل به مقتضای عقل نموده است و میتوان گفت که این موارد نیز از قلمرو دین جدا نیست.
* برخی نیز رابطه دین و سیاست را این گونه تفسیر میکنند که در یک جامعه دینی خواه ناخواه همه چیز و از آن جمله سیاست نیز دینی میشود، و این نوع تلازم یک امر طبیعی و نوعی جبر است. هنگامی که مردم در یک جامعه سیاسی دیندار هستند، سیاست هم دینی میشود و این خصیصه، مدام که مردم ملتزم به دیانتند، اجتناب ناپذیر است، و برای جدا کردن سیاست از دین، باید ابتدا مردم را از دین جدا نمود، و آن گاه که جامعه بی دین شد، سیاست هم غیر دینی میشود.
بیگمان چنین تفسیری از رابطه دین و سیاست، به معنی ارتباط ماهوی میان آن دو نمیتواند باشد و این رابطه بیشتر به راه و رسم دینداری جامعه، بستگی خواهد داشت تا مقتضای خود دین، به طوری که اگر فرض کنیم که جامعه دیندار نخواست دین را در سیاست دخالت دهد، سیاست در این صورت غیر دینی خواهد شد. همچنین اگر چنین فرضی امکان پذیر باشد که جامعه بی دین بخواهد به دین عمل کند، سیاست دینی خواهد بود. به تعبیر روشنتر با چنین تفسیری، در حقیقت، این دین و سیاست نیست که متلازمند، بلکه این اراده مردم است که جهت سیاست را تعیین میکند .
برای توجیه این نظر و تفسیر باید نکتهای را بر آن افزود که اگر میان دین و سیاست تلازم ماهوی وجود نداشت و دین، سیاست را به دنبال نمیکشید، هرگز دیندار بر آن نمیشد که سیاستش دینی باشد. اگر دینداری جامعه، سیاست را دینی میکند، به خاطر آن است که دین چنین اقتضایی را دارد و دیندار و جامعه دینی از آن گریزی ندارد.
اهداف سیاسی دین و رسالت انبیا
در تاریخ اندیشههای سیاسی، فرازی برجسته و فصلی روشن در رابطه با اندیشه سیاسی انبیا به چشم میخورد که از عوامل مهم و سرنوشت ساز تاریخ سیاسی جهان محسوب میشود. چنانکه در تاریخ نظامهای سیاسی جهان نیز فراز مربوط به نظامهای سیاسی مبتنی بر مکتب انبیا و دین، جایی برای تأمل و بررسی دارد. گرچه نویسندگان تاریخ اندیشههای سیاسی در غرب، سعی کردهاند که علم سیاست و اندیشههای سیاسی را از اندیشههای ادیان پالایش کنند و بدین لحاظ در تاریخ، دست به یک جداسازی خیانت بار زدهاند که هرگز نه بلحاظ دین و نه به لحاظ علم، قابل گذشت نیست.
در تاریخ اندیشههای سیاسی، همواره از هومر، سقراط، افلاطون، ارسطو، سیسرون، تا قرن پنجم میلادی و بعد از اگوستین تا قرن بیستم سخن گفته میشود. ولی در هیچ کجای این تاریخ گسترده سیاسی، فصلی به عنوان اندیشههای سیاسی ادیان و انبیا دیده نمیشود و علی رغم نقش تاریخ سازی که تفکر دینی انبیا داشته است، نه در تاریخ نظامهای سیاسی و نه در تاریخ اندیشههای سیاسی، نامی از آنان برده نشده است.
عملکرد حضرت موسی (ع) به عنوان نجات بخش قومی تحت شکنجه، حتی جدای از اندیشه و عملکرد یک نبی و یک پیامبر و یک فرستاده خدا، خود یک عمل سیاسی بوده است و پشتوانه آن حرکت عظیم، بی شک یک اندیشه سیاسی و یک مکتب عمیق بوده است که در تاریخ اندیشه سیاسی غرب، هرگز از آن نامی برده نشده است.
حضرت ابراهیم (علیه السلام) بنیانگذار بزرگ مکتب توحید در سیاست، بیست قرن قبل از میلاد مسیح با ایجاد بنیادی نیرومند و مکتبی بس عمیق در سیاست، با جریان و قدرت سیاسی حاکم زمان خود درگیر شد و در تاریخ اندیشههای سیاسی جهان ورقهای نورانی و حرکت زایی را به وجود آورد او نه تنها بر اساس آن بر قدرت حاکم زمانش فایق آمد و ملتش را نجات بخشید، بلکه راه مبارزه توحیدی را به ملتها آموخت و راه نجات را فرا روی آنها گشود.
حضرت موسی (ع) پیامبر مبارز و نستوه، بیش از دوازده قرن، قبل از میلاد مسیح، یک بار دیگر مبارزه با یکی از قدرتمندترین حاکمان تاریخ را آغاز نمود و جریان و اندیشه سیاسی حاکم را سرنگون کرد و ملتش را بر اساس اصول سیاسی مبتنی بر توحید رهبری کرد و به پیروزی رساند و یک بار دیگر اندیشه سیاسی توحیدی را برای تبیین پیروزیها و شکستها ترسیم کرد .
پیامبران بعد از حضرت موسی (علیه السلام) تا ظهور حضرت عیسی (علیه السلام) راه او را دنبال کردند و اندیشه سیاسی مبتنی بر مکتب توحیدی او، قرنها راهنمای عمل سیاسی گشت و پس از ظهور حضرت عیسی (ع) نیز این مبارزه اصولی و خستگی ناپذیر تا به بالای دار رفتن این رهبر نستوه الهی ادامه یافت. این توالی تاریخی سنت الهی تا بعثت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) و سپس تا به امروز در طول این تاریخ ممتد، بزرگترین حوادث سیاسی تاریخ را بوجود آورد و اندیشه سیاسی تابناکی را رقم زد.
اما آن هنگام که قلم تاریخ نگاری به دست غرب میافتد، تنها به آنچه که مربوط به اوست، آن هم در بعد مادی تاریخ بسنده میکند و تاریخ سیاسی انبیا و تاریخ اندیشههای توحیدی را از صحنههای تاریخ سیاسی و تاریخ علم میزداید و تفکر سکولاریزم را که چند صباحی بیش نیست که در غرب پا گرفته است، به همه زمانها و قرنهای گذشته تسری میدهد و همه آثار با شکوه این بعد از تاریخ انسانها و اندیشههای ناشی از آن را به فراموشی میسپارد.
در تاریخ اندیشه سیاسی غرب بلکه در تاریخ علوم به طور عام، از تاریخ انبیا صحبتی به میان نیامده است. منظور از تاریخ اندیشه سیاسی غرب، حوزه فکری غرب است، نه جغرافیای مکانی غرب. تکنولوژی، حاصل زحمات مردمان و جمعیت جغرافیای مکانی غرب نیست، بلکه حاصل اندیشه بشریت در کل تاریخ است: “علم میراث مشترک بشریت است” .
امروز نامی از افریقا در تاریخ برده نمیشود، ولی آن به این دلیل نیست که هیچ نقشی هم نداشته باشد. علم نه ملی است نه جغرافیایی. زیرا تمامی زحمات و تلاش بشر در تمامی مناطق جغرافیایی علم را تکامل میبخشد. بنابراین، علم تابع جغرافیا و ملیت و قومیت نمیتواند باشد. تکامل علم، حلقههای متصل به هم است. علم با تمامی این حلقهها ارتباط تفکیک ناپذیر دارد.
منظور از اهداف سیاسی انبیا، هدفهای از پیش تعیین شدهای است که پیامبران بر اساس وحی الهی برای رسیدن به آن اهداف، تمامی توان خویش را به کار گرفتند و در این راه از هیچ گونه تلاش و ایثار و فداکاری فرو گذار ننمودند. این اهداف در حقیقت، مبین اندیشههای ادیان بزرگ و مطرح در تاریخ است که عامل تحولات وسیع در تاریخ بودهاند و مبانی فکری و عملکردشان در تاریخ تمدن و فرهنگ جهان، نقش مؤثری داشته است و تاریخ ساز بوده است .
بررسی اهداف سیاسی انبیا، در تجزیه و تحلیل مبانی اندیشه سیاسی اسلام، میتواند از مهمترین مباحث باشد و همچنین در تبیین رابطه دین و سیاست نیز نتیجهساز تلقی گردد.
ادیان الهی عمدتا دارای سه هدف مهم بودهاند: اول: اقامه قسط و حق و هدایت جوامع بشری به سمت عدالت.
دوم: دعوت به سوی حق و ایجاد ارتباط سازنده میان انسان و خدا.
سوم: پیشرفت در مسیر تکامل.
“لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط.”
“هر آینه پیامبرانمان را با حجتهای روشن فرستادیم و با ایشان کتاب و ترازو فرو فرستادیم تا مردم به داد و انصاف برخیزند.”
هر یک از این سه هدف والای دین و انبیا، ارتباط تنگاتنگ با مسائل سیاست دارد و بدون یک اندیشه سیاسی منسجم و سازمان یافته و فلسفه سیاسی روشن قابل تحقق نمیباشد. این سؤال همواره در رابطه با اهداف انبیا مطرح میشود که اگر هدف تمام انبیا و اولیای خدا، اقامه قسط و ایجاد عدالت در جامعه است، بنابراین چگونه ممکن است که تفکر و عملکرد انبیا جدای از سیاست باشد؟
بی شک اقامه قسط و عدل، قانون میطلبد و قانون نیز به نوبه خود، بدون نظام حقوقی روشن شکل نمیگیرد و بدون یک نظام سیاسی اجرا نمیشود؛ و نیز بدون یک اندیشه سیاسی، دولت و نظام سیاسی تحقق نمییابد و بدون این سلسله مراتب، دستیابی به حق و قسط امکان پذیر نمیشود.
بارزترین بخش تعالیم انبیا، شریعت است که مبین یک نظام حقوقی مشخص و متمایز میباشد . یک نظام حقوقی، از یک سو زمینه ساز مجموعه قوانین و مقررات حاکم و از سوی دیگر خواهان یک قدرت سیاسی و حکومتی است که ضمانت اجرای آن قوانین را بر عهده بگیرد.
هدف دوم رسالت انبیا، دعوت بشر به سوی خدا و هدایت معنوی انسانها و فراهم کردن راه و زمینه رشد و تعالی انسانهاست، که جز در چارچوب یک عمل سیاسی و یک حکومت بشری امکان پذیر نیست. اولین کار حضرت ابراهیم (علیه السلام) دعوت مردم به سوی خداست و اولین برخوردش با نمرود است که سدی آهنین در مقابل او قرار داده است و اولین اقدامش، یک مبارزه همه جانبه با این برخورد است. اساس این مبارزه، یک تفکر سیاسی است. دعوت، نیاز به برنامهریزی و تشکل دارد. هر نوع تشکل و شکل دادن و برنامهریزی، یک عمل سیاسی است. هدایت به معنای راهبری، به مفهوم رساندن جمعی به یک ایدئولوژی و اهداف از پیش تعیین شده است، که دقیقا یک اصطلاح سیاسی است. بنابراین هدایت انبیا؛ یعنی رهبری، یک عمل سیاسی است.
هدف سوم ادیان، آزاد سازی انسان از قیودی است که او را از تکامل باز میدارد و راههای رسیدن به قرب الهی را به روی او میبندد که چنین هدفی نمیتواند مجرد از یک عمل و جریان و مبارزه ممتد سیاسی برای نیل به آزادی در ابعاد مختلف فردی، اجتماعی و بین المللی باشد .
آزادی در منطق دین عبودیت خدا و رستن از عبودیت غیر خدا است به گونه ای که در قران آمده است: “و لقد بعثنا فی کل امة رسولا أن اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت فمنهم من هدی الله و منهم من حقت علیه الضلالة”.
“بتحقیق در میان هر امتی رسولی از میانشان برانگیختیم تا (مردم را بخواند به اینکه) پروردگار را بپرستند و از پرستش طاغوت بپرهیزند. از میان این مردمان کسانی هستند که ره یافتند و به هدایت رسیدند، و از میان اینها بعضی هستند که به ضلالت و گمراهی کشانده شدند.”
عبودیت در مفهوم دینی، چیزی نیست جز به معنای آزادی مطلق از همه عوامل غیر خدا و رهایی از همه موانع رشد و تکامل، و نیز آزادی از بند اسارت تمایلات نفسانی و غیر عقلانی. بی شک آزادی با این مفهوم گسترده، از یک بینش عمیق فلسفی و سیاسی برخوردار است که پیوند دین و سیاست را دو چندان مینمایاند.
تعالیم دین در زمینه موضعگیری انسان در برابر خدا و شیطان، در حقیقت، ترسیم کننده خط آزادی یا اسارت انسان است که می خوانیم “من یطع الرسول فقد اطاع الله . ” کسی که اطاعت رسول را کند، بتحقیق پروردگار را اطاعت کرده است.”
و از سوی دیگر هرگونه تبعیت و قبول حاکمیت غیر خدایی حرکتی است شیطانی و در قرآن آمده است “و قالوا ربنا انا اطعنا سادتنا و کبرائنا فأضلونا السبیلا”
«و میگویند: پروردگارا بدرستی که ما از بزرگان و رهبران خود اطاعت کردیم، پس به گمراهی رسیدیم.»
در منطق دین وابسته بودن به دنیا و تمایلات غیر خدایی، وابستگی به پایگاه قدرت طاغوت است و فرعونها برای استیلایشان، نیاز به پایگاهی در درون انسانهای در بند دارند و این پایگاه در میان همان نیازها و وابستگیهای مردم دربند و اسیر شهوات است.
فرعون ها خود از درون وابسته به دنیا و دربند عطش قدرتند و به همین دلیل، نابود شدنی هستند. اما از سوی دیگر متکی به پایگاهی پایدارند که جا در درون انسانهای دربند دارد، و به همین دلیل است که میمانند و بر میزان قدرت و سلطهشان نیز میافزایند.
امروز مهمترین پایگاه قدرت شیطانی امریکا، همان وابستگیهای مهار نشده ملتهای مستضعف به نیازهای مادی و تمایلات پست و زیانبار و رفاهزدگی است. و تنها راه رهایی و تخریب پایگاه استبداد داخلی و استکبار خارجی دستیابی به آزادی به مفهومی است که در هدف دین و رسالت انبیا نهفته است. بیگمان ارائه راه مبارزه با استبداد و استکبار، یک اندیشه سیاسی است، هرچند که نفی استبداد و ضدیت با استکبار، در حقیقت یک خصلت اخلاقی ناشی از خود سازی است و طبعا میتواند یک حرکت اخلاقی تلقی شود، اما این خاصیت ذاتی دین است که مسائل زندگی را از یکدیگر جدا نمیکند و همه را به همدیگر پیوند میزند و از حاصل آن در مسیر تکامل انسان سود میبرد.
از این رو است که بخش قابل توجهی از مسائل و اندیشههای ناب سیاسی اسلام، در لابلای مباحث اخلاقی مطرح شدهاند و بیشترین رهبران نهضتها و حرکتهای انقلابی ما در تاریخ اسلام همان عرفا بودهاند.
علمای اخلاق، ایجاد رعب و ترس در دیگران را از صفات رذیله و در زمره گناهان کبیره یاد کردهاند و به استناد روایات گفتهاند: کسی که بی گناهی را بترساند، گناهش در حدی است که به هنگام حشر بر پیشانی وی نوشته میشود: آیس من رحمة الله؛ یعنی “مأیوس از رحمت الهی” . مفاد این حدیث و این گفتار اخلاقی تنها یک مسئله کاملا سیاسی است که اهمیت و موقعیت امنیت را در جامعه به وضوح بیان کرده است.
امام حسین(علیه السلام) نیز میفرماید: “اگر معتقد به دین نیستید و بر اساس دین عمل نمیکنید، شیوه آزادگان را داشته باشید” ؛ یعنی اگر دین ندارید، راه آزادگان را بروید؛ یعنی عاقلانه اندیشیدن و آزاد فکر کردن؛ یعنی بر اساس عقل اندیشیدن و حرکت کردن
سیاست از دیدگاه دین هدف است یا وسیله
زمانی در مقابل شعار مارکسیستها که اقتصاد را زیر بنا مینامیدند و مقولههای دیگر را رو بنا، نویسندگان اسلامی بر آن بودند که اقتصاد را از دیدگاه اسلام، امری رو بنایی معرفی نمایند و منظور آنان از رو بنا بودن اقتصاد، آن بود که اصل در اسلام، اندیشه توحیدی است و اندیشه اقتصادی از اندیشه توحیدی نشأت میگیرد. و معنی و مفهوم این اصل آن نبود که از تأثیر اقتصاد به عنوان یک عامل نیرومند اجتماعی که در بیشترین مسائل جامعه، نقش تعیین کننده دارد، چیزی بکاهند.
مشابه این بحث را میتوان در مورد سیاست از دیدگاه اسلام نیز مطرح کرد و آن اینکه آیا سیاست از دیدگاه دین یک وسیله است یا هدف؟ ، اصل است یا فرع؟ ، زیر بناست یا رو بنا؟ یکی از بارزترین نمودهای سیاست، قدرت است؛ آیا قدرت، هدف است یا وسیله؟
بسیاری از اندیشمندان، معتقدند که در تفکر دینی، قدرت سیاسی تنها یک وسیله برای استقرار حق و اجرای عدالت است. قدرت بدان جهت مطلوب است که در خدمت به خلق به کار آید و گرنه قدرت طلبی خود ضد ارزش است. نهج البلاغه آکنده از تعبیرات مختلفی در این زمینه است که بخشی از آن را در فصل مربوط به اندیشه سیاسی در نهج البلاغه خواهیم خواند.
برخی از متفکران اسلامی قدرت را هدف دانستهاند و استقرار حاکمیت دین را منوط به تحصیل آن کردهاند و در نتیجه آن را از واجبات دینی شمردهاند. قدرت به عنوان یک صفت الهی و مقدس، از اصول اعتقادی اسلام است و قدرتمند بودن یک ارزش است از این رو مشاهده میکنیم که گاه در روایات، از انسان ضعیف ـ هر چند که مؤمن هم باشد ـ شدیدا انتقاد و نکوهش شده است.
اما اینکه امام (علیه السلام) در نهج البلاغه، یک جا از بی اعتباری دولت و بیارزشی قدرت، سخن میگوید: «و الله لاسلمنه ما سلمت امور المسلمین» ، و در جای دیگر از تفویض قدرت به معارضان حکومتش؛ یعنی قاسطین، ناکثین و مارقین سخت خودداری میکند و بشدت در مقابل آنها میایستد، بدان خاطر است که گاه مورد سوء استفاده قرار میگیرد و در جهت منفی به کار گرفته میشود، و روشن است که امکان این نوع سوء استفاده، هرگز دلیل بر منفی بودن ارزش قدرت نیست. چرا که همه ارزشهای والا حتی علم، حیات و دیگر فضایل، در معرض سوء استفاده هستند.
چنین به نظر میرسد که هر دو سخن قابل توجهاند و از نظر منطق دین، پذیرفته شده میباشند . این مطلب در مورد اقتصاد هم صادق است. بعلاوه حتی بنابر فرض اول نیز میتوان گفت که وسیله بودن سیاست از دیدگاه شریعت، چیزی از اهمیت سیاست از دیدگاه دینی نمیکاهد، و چنین نیست که هرچه وسیله تلقی شد، فرع است و کم اعتبار، بلکه این وسیلهها هستند که نخستین اهداف هر امری را تشکیل میدهند.
بنابراین، سیاست به عنوان یک عنصر اصلی در زندگی، و شأنی همیشه همراه با انسان بوده است و همچنین عمل سیاسی و پالایش صحنههای سیاست، همواره از اهداف مهم دین بودهاند . این اصل را میتوان با مطالعه اهداف انبیا، بروشنی به دست آورد.
نوسنده: عباسعلي عمید زنجانی
پينوشتها:
1- Neil jsmelser
2- Felorance Kluckhon
3- Fred stroditbeck
4- شرع لکم من الدین ما وصی به نوحا و الذی اوحینا الیک… سوره اعراف آیه 173 خداوند بر شما انسانها از دین، شریعتی که آیین بهتر زیستن را به شما ارائه میدهد مقرر فرمود به آن گونه که به نوح و …
– «انما المؤمنون الذین آمنوا بالله و رسوله و اذا کانوا معه علی امر جامع لم یذهبوا حتی یستأذنوه» . (سوره نور آیه 62) ـ مومنان راستین آنها هستند که بخدا و رسول او ایمان آوردهاند و هر گاه که در کنار پیامبر در رابطه با امر عمومی قرار دارند موقعیتشان را ترک نمیکنند مگر آنکه از پیامبر استجازه نمایند.
– این اصطلاح در جایی به کار برده میشود که توجه و تصور دو موضوع در قبول ملازمه و ارتباط منطقی میان آن دو باشد. مثال ریاضی این قاعده را میتوان چنین بیان نمود که: کسی که بدرستی بداند که عدد 10 چه عددی است و نیز عدد 20 را بشناسد، دیگر برای پیبردن به اینکه عدد 10 کوچکتر از عدد 20 است، نیاز به استدلال و توضیح بیشتر ندارد. و قاعده ریاضی کل بزرگتر از جزء است نیز اینچنین است.
– حدید/ .25
– نحل/ .36
– نساء/ .80
– احزاب/ .67
– مانند حدیث نبوی که فرمود: «ان الله لا یحب المؤمن الضعیف. و قیل: من هو المؤمن الضعیف؟ قال: الذی لا یأمر بالمعروف و لا ینهی عن المنکر.»
خبرگزاری شبستان