خانه » همه » مذهبی » محور وحدت مبارزين در آذربايجان (2)

محور وحدت مبارزين در آذربايجان (2)

محور وحدت مبارزين در آذربايجان (2)

من در 14 آذر 56 از زندان آزاد شدم . دوستي دارم که به واسطه او با آيت الله قاضي تماس گرفتم و او دقيقا مطالب ما را به آقاي قاضي منتقل کرده بود. در آن مقطع تحت فشار شديد رواني هم بودم، چون از طرفي سازمان تغيير ايدئولوژي داده بود و ديگر روحانيت هم ما را قبول نداشت و مثل سابق امکانات در اختيارمان نمي گذاشت و از طرف ديگر بين خودمان هم اختلاف داشتيم و معلوم نبود که کسي تغيير موضع داده يا نه و ا

cef05fe7 92de 4ad8 addb c44502f4dbf3 - محور وحدت مبارزين در آذربايجان (2)

0012648 - محور وحدت مبارزين در آذربايجان (2)
محور وحدت مبارزين در آذربايجان (2)

 

 

گفتگو با حسينعلي طاهرزاده

بعد از آزادي از زندان در سال 56 ، آيا آيت الله قاضي در مورد تغيير ايدئولوژي از شما سؤالي نکردند؟
 

چرا، محمد حنيف نژاد با شعار الله اکبر اعدام شد. همين کافي نيست ؟ تا سال 50 آيت الله قاضي حساسيتي به سازمان نداشتند ، ولي از آن به بعد چرا . در سال 56 متاسفانه اين طور شايع کرده بودند که همه اعضاي مجاهدين مارکسيست شده اند، در حالي که اين طور نبود . آقاي دکتر ميلاني که عموي بزرگشان آيت الله العظمي ميلاني بودند، در زندان گفته بود من تار موي روحانيت را با هيچ کدام از اينها عوض نمي کنم.

ارتباط جديد شما با آيت الله قاضي در چه چهارچوبي بود؟
 

من در 14 آذر 56 از زندان آزاد شدم . دوستي دارم که به واسطه او با آيت الله قاضي تماس گرفتم و او دقيقا مطالب ما را به آقاي قاضي منتقل کرده بود. در آن مقطع تحت فشار شديد رواني هم بودم، چون از طرفي سازمان تغيير ايدئولوژي داده بود و ديگر روحانيت هم ما را قبول نداشت و مثل سابق امکانات در اختيارمان نمي گذاشت و از طرف ديگر بين خودمان هم اختلاف داشتيم و معلوم نبود که کسي تغيير موضع داده يا نه و اين باعث شده بود که ما از همديگر واهمه داشته باشيم .به اين دليل با حضرت آيت الله قاضي طباطبائي تماس گرفتيم و اندکي بعد جريان 10 دي قم پيش آمد که آن سرمقاله منتشر شد و تظاهرات صورت گرفت و منجر به شهادت عده اي شد . از اينجا به بعد ارتباط ما با آقاي قاضي تنگاتنگ شد . قرار شد ما منظما با ايشان تماس داشته باشيم تا در حرکت هائي که قابل پيش بيني است، فعاليت مؤثر داشته باشيم و همين طور هم شد . 29 بهمن دقيقاً تحت زعامت آيت الله قاضي انجام شد . ما قبلاً جاهائي را براي آتش زدن نشان کرديم و به ساختن کوکتل مولوتف پرداختيم . تهيه مواد براي ساختن کوکتل مولوتف در آن مقطع شک برانگيز بود و ما مثلا نمي توانستيم براي ساختن 100 تا کوکتل مولوتف يک مرتبه برويم و يک کيلو کلرات پتاسيم بخريم ، بنابراين اين ميزان را تفکيک کرديم و به طرق مختلف مواد را تهيه و کوکتل مولوتف ها را آماده کرديم . ارتباطمان با بيت آقاي قاضي اين قدر عميق بود که مي فهميديم دقيقاً کي قرار است تظاهرات شود . ما مي خواستيم از اين تظاهرات بهره برداري کنيم ، ولي 29 بهمن 56 تبريز نقطه عطفي در تاريخ حرکت هاي دانشجوئي و مردمي شد . درست برخلاف سابق که 70 ،80 دانشجو مي ريختند و شعار مي دادند و بعد متفرق مي شدند ، آن روز همه چيز رو در رو بود و تا سقوط رژيم پهلوي ادامه پيدا کرد .
به نظر من اين حاصل جمعي بود که جنبش مسلحانه به وجود آورده بود . انسان نبايد فداکاري هاي آنها را هم از نظر دور بدارد . قبلاً مردم اين اعتماد به نفس را نداشتند که با پليس رو در رو شوند ، ولي در 29 بهمن در تبريز ، مردم رودرروي پليس ايستادند و همين الگوئي براي ساير شهرهاي ايران شد . ديگر ترس از پليس ريخت. من آن روز پليس هائي را ديدم که کلاه از سرشان افتاده بود و داشتند به سمت ارگ فرار مي کردند.
يک خاطره اي هم از آيت الله قاضي طباطباي دارم. همان دوستي که گفتم نزديک به ايشان بود ، روزي که کنسولگري امريکا را در تبريز تصرف کرديم و آرم آن را کنديم ، يکي از افراد ما روبروي کنسولگري ترکيه توسط سربازي تير خورد و شهيد شد . جلوي کنسولگري امريکا يکي از دوستان ما که الان جزو جانبازان است ، توسط نارنجکي که به سمت ما انداخته شد ، مجروح شد. ايشان ترکش توي سرش هست و الان که 32 سال مي گذرد ، هنوز زنده است که معجزه است . ما در چهارراه شهناز سابق بوديم . آن روزها که موبايل نبود و اگر کسي مي خواست به ما خبر بدهد بايد مي آمد و پيغام مي آورد تا هماهنگي در تظاهرات را حفظ کنيم. ما اشتباه کرديم و چهارراه شهناز را بستيم و از خروج مردم جلوگيري کرديم ، غافل از اينکه آنجا تيراندازي شد . تا اين خبر به ما برسد ، تعداد زيادي در اثر تيراندازي کنسولگري امريکا و ترکيه زير دست و پا ماندند . تا اين خبر به ما رسيد ، ما مانع را برداشتيم و درست مثل آبي که پشت سدي جمع شده باشد ، جمعيت رها شد . مردم که از تيراندازي کنسولگري ها عصباني بودند، ريختند و همه ميخانه ها را زدند و شکستند. خدا رحمت کند ، آقاي رحمان دادمان را که دست مرا که زير تلنبار جمعيت گرفار شده بودم ، گرفت و کشيد و ناگهان سيل جمعيت رها شد . ايشان در عين حال که مرا نجات داد ، افرادي را هم که آن زير مانده بودند، نجات داد. نکته جالبي که مي خواستم بگويم اين است که اينهائي که به بچه ها تيراندازي کردند ، حتي يک تير هم به طرف ماشين آقاي قاضي که تشريف آورده بودند، نينداختند.

چرا؟
 

دليلش اين بود که اگر اين کار انجام مي شد ، حمام خون راه مي افتاد و ديگر کسي به کسي رحم نمي کرد. تبريز شهر خاصي است سواي شهرهاي ديگر. در اينجا آگاهي هاي سياسي در سطح بسيار بالائي است . ممکن است در بعضي از مسائل اجتماعي آگاهي نسبت به بعضي شهرها پائين باشد، ولي از نظر آگاهي هاي سياسي جزو شهرهاي منحصر به فرد ايران و شايد جهان باشد. شما اگر سفرنامه طالبوف و سياحت نامه ابراهيم بيگ را خوانده باشيد ، به خوبي متوجه اين نکته مي شويد که اين ويژگي هيچ فرقي نکرده است . در آنجا مي زنند حاکم را مي کشند ، در اينجا مي ريزند خانه حاکم را غارت مي کنند . آن روز رژيم هم مي دانست که اگر به آقاي قاضي کوچک ترين چشم زخمي برسد ، عکس العمل مردم چنان غيرمنتظره و طوفاني مي شود که ما هم نمي توانيم جلودار مردم باشيم . ما به صورت تشکل شرکت کرده بوديم ، مع الوصف نمي توانستيم اوضاع را کنترل کنيم . آن دوستم رفت و سوار ماشين آيت الله قاضي شد و بچه ها ماشين را تا منزل ايشان اسکورت کردند.

در 29 بهمن نقش آيت الله قاضي چه بود ؟
 

نقش اصلي با ايشان بود ، يعني اعلاميه را ايشان مي داد ، تظاهرات را ايشان دستور مي داد و ايشان از تظاهرات پشتيباني مي کرد .در آن زمان جز آيت الله قاضي ، آيت الله انزابي و چند نفر ديگر هيچ کس در تبريز از اين جريانات حمايت نمي کرد. الان آقايان آمده و توبه کرده اند و سر کار هم هستند . اسلام دين واسعه رحمت است . من از کسي نام نمي برم ، ولي يکي از همين آقايان جلوي روي شخص بنده به آقاي قاضي توهين خيلي بدي کرد .آن موقع اينها در تظاهرات و اعتراضات نسبت به رژيم ابداً شرکت نمي کردند ، به همين دليل مي گويم آقاي قاضي تنها کانون مبارزه بود . شهامت آقاي قاضي بي نظير بود . ايشان واقعا نمي ترسيد . در آن موقع در تبريز کمتر روحاني بود که اين شجاعت را داشته باشد . در آن شرايط ، اعلاميه دادن و آن حمايت علني و مخفي از تظاهرات و اعتراضات خيلي شجاعت مي خواست .

اشاره کرديد که آيت الله قاضي با گروهي که با اسلحه هاي گرم ابتدائي مثل کوکتل مولوتف مبارزه مي کردند، ارتباط تنگاتنگ داشتند . آيا اين ارتباط بعد از پيروزي انقلاب هم ادامه يافت ؟
 

بله، اين همان گروهي بود که بعداً در برابر خلق مسلمان ايستاد. اگر حرکت کردستان در اينجا ادامه مي يافت و به آذربايجان شرقي سرايت مي کرد ، مشکل خيلي عظيمي پيدا مي شد . ايشان در واقع يک گروه مسلح بدون نام را در اختيار داشت . انسان نبايد همه کاري را به خودش نسبت بدهد . گروه حاج محمد حسن عبد يزداني و هيئت هاي حسيني که آنجا بودند و شهيد تجلي را در 29 بهمن ، تقديم انقلاب کردند، براي خودشان کلي وسائل آماده کرده بودند که جاهائي را آتش بزنند . از 137 مورد آتش سوزي که اعلام کردند و بالاي 200تا بود ، فقط 43 موردش را ما انجام داديم . بقيه اش را ساير گروه هائي که تحت زعامت آيت الله قاضي بودند ، از جمله همين گروه هيئت هاي حسيني انجام دادند . آن موقع آقاي محمد حسن عبد يزداني فراري بودند، ولي با آيت الله قاضي تماس مستقيم داشتند و اين فعاليت ها را انجام مي دادند. در واقع ما چند گروه بوديم که اين کارها را تحت زعامت آيت الله قاضي انجام مي داديم . آنها به صورت هيئت بودن ، ولي ما به صورت گروه هاي تشکلي بوديم .

پس از پيروزي انقلاب نوع تعامل آيت الله قاضي طباطبائي با گروه هاي مسلح پيش از انقلاب چگونه بود؟
 

پس از انقلاب ، آيت الله قاضي طباطبائي از همين افراد بي نام گروهي را داشتند که از ايشان حمايت مي کردند. آيت الله قاضي شخصيتي بزرگوار و بسيار با ادب بودند. حتي وقتي رجوي و موسي خياباني نزد ايشان آمدند ، آنها را رد نکردند و پذيرفتند، ولي ديگر حمايت هاي سابق را نکردند . حتي توصيه هائي هم به اينها کردند، مخصوصاً به احمد حنيف نژاد گوشزد کردند که راهت را تغيير بده و به خط امام بيا.

آيا سپاه هم از همين گروه هائي که گفتيد تشکيل شد؟
 

کميته ها از همين گروه ها تشکيل شدند . مهدي باکري با من تماس داشت . ايشان اهل اروميه بود، ولي در مياندوآب بزرگ شده بود . آن موقع در تبريز تحصيل مي کرد . قبل از آن در سال 54 شخصي به نام يوسف ذکري اهل شمال، هم اتاق آقا مهدي بود. او در داخل زندان متاسفانه با پليس همکاري مي کند . اين خبر را ساير زندانيان به من که در زندان تبريز بودم ، رساندند. من اين خبر را رساندم به خانه و آنها به آقا مهدي رساندند! او آن قدر به يوسف اطمينان داشت که حتي وسايلش را هم جمع نکرده بود. مي رود که وسايلش را جمع کند، مي بيند ساواک ريخته در خانه. از همان جا برمي گردد و فرار مي کند . شهيد باکري به واسطه ما و همان دوستي که اشاره کردم با آيت الله قاضي در ارتباط بود . آن دوست ما مارکسيست نشد ، ولي چندان هم پايبند بعضي از مسائل نيست و من در کتابم هم نامش را نياورده ام.

آيا سپاه که تشکيل شد ، بار شما و مرحوم دادمان و آقاي خرم شرکت داشتيد؟
 

بله ، هم ما بوديم و هم همان شخص بود . آقاي قاضي هم فرماندهي را به عهده داشتند. پادگان را خواهرزاده ايشان ، آقاي محمد الهي رفتند . من اولين کميته را در قلب خلق مسلمان يعني محله حکم آباد، يعني جائي که نماينده آيت الله شريعتمداري در آنجا بود، تشکيل دادم. همان کسي که عرض کردم پسرهايش با ما دوستي قديمي و سابقه داري داشتند. از بچگي رفيق بوديم . اولين کميته را من در آنجا درست در دمادم پيروزي انقلاب ايجاد کردم. افسري بود اهل حکم آباد که بسيار آدم با شخصيتي بود . ايشان فرمانده گردان بود و اسلحه يک گردان را آورد داد به ما و ما مسلح شديم و حفاظت شهر را به عهده گرفتيم .

آيا اختلافي با آيت الله قاضي پيش آمد که اين گروه ها کنار گذاشته شدند؟
 

اختلافات پس از شهادت آقاي قاضي پيدا شدند . تا ايشان زنده بود ، اختلافي در بين اين گروه ها نبود ، يعني به عبارت بهتر ، آقاي قاضي محور وحدت مبارزين در تبريز بود . بعضي از مسائل در حد و اندازه ما نيست و اين را بايد بزرگان بگويند. آيت الله قاضي تا بود ، ما فعال کامل بوديم . پس از آنکه شهيد آيت الله مدني به عنوان امام جمعه انتخاب شد ، باز هم وحدت بود .پس از آن مسائلي پيش آمد ، آن هم نه توسط ايشان ، توسط روحانيوني که يا بي طرف بودند يا از گروه آيت الله شريعتمداري کنده شده و به اين طرف آمده بودند. اينها اغلب سر سازگاري با افراد ريشه دار و قديمي و انقلابي طرفدار آقاي قاضي نداشتند و افرادي مثل حاج محمد عبد يزداني هم با چنگ و دندان بعضي چيزها را حفظ کردند . قدرت را از ما گرفتند . ما را ايزوله کردند که جاي تاسف است .شهيد مهدي باکري از سپاه تبريز رفت و مجدداً در اهواز به سپاه پيوست . آقاي دادمان آن طور و ديگران هم همين طور . من اينها را با اسامي و عللي که باعث شد اينها کنار گذاشته شوند ،در کتاب خاطراتم نوشته ام .حتي کساني که برادرشان در جبهه شهيد شد . ما آن موقع خدمتمان لي اللهي بود. شب و روز کار مي کرديم .از يک طرف پس مانده هاي نظام شاهنشاهي حمله مي کردند. کساني هم که به علل ديگر مخالف بودند، امان نمي دادند و ما واقعاً فرصت ديگري جز دفاع نداشتيم . ما در خدمت آيت الله قاضي بوديم و ايشان به تنهائي بايد به همه امور رسيدگي مي کرد . آن همه افرادي که دستگير مي شدند ، بايد تکليفشان معلوم مي شد و صدها مسئله ديگري که تا قبل از تشکيل نهادهاي انقلاب بر عهده ايشان بود . اگر از حق نگذريم شخصيت آقاي قاضي چه قبل و چه بعد از انقلاب بسيار مظلوم واقع شده است . اينکه چه مي توان کرد که اين مظلوميت تخفيف پيدا کند نمي دانم ، ولي مي دانم که اين چهره بسيار ناشناخته و مظلوم است .

سخن آخر
 

وقتي در 29 بهمن شهيد تجلي به شهادت رسيد ، حرکت آغاز شد. غير از 2 تا موتوري که سر بازار به آتش کشيده شد ، بقيه آتش سوزي ها با ما بود ، منتهي بعد از ساعت 11/5 به بعد ما جزو تماشاچي ها بوديم . من موتورسيکلت سوارها را صدا زدم و گفتم برويد آتش سوزي ها را يادداشت کنيد . همه را صورت برداري کرديم که جمعاً 260 مورد بود که رژيم 137 مورد اعلام کرد. ما 9 نفر شهيد نوشتيم که 13 نفر بود .اما مسئله مهم اين است که از ساعت 11/5 به بعد ما تماشاچي بوديم و بقيه کارها را خود مردم کردند . من آن روز کساني را ديدم که داشتند فعاليت مي کردند و راه ها را مي بستند که واقعاً تعجب مي کردم . 29 بهمن نه در حيطه قدرت ما بود ، نه در حيطه قدرت ساير گروه هائي که موازي با ما با آيت الله قاضي در ارتباط بودند، فقط در حيطه قدرت مردم بود والسلام !آن موقع بود که من ديدم پليس ها دارند به طرف شهرباني که آن موقع پشت مسجد ارگ بود ، فرار مي کنند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد