«مدار صلح» (5)
«مدار صلح» (5)
منبع : اختصاصی راسخون
اصل ششم در ارتباط با خلق: خير خواهي
6. و النصح
نُصْح يعنى خيرخواهىِ محض. نصح در لغت عرب در مقابل غِشّ است. وقتى كه در يك جنسى، در يك كالايى از غير خودش قاطى كنند اصطلاحا مىگويند غش داخلش كردهاند. شما اگر بخواهيد به كسى شير بفروشيد، ممكن است شير خالص به او بدهيد و ممكن است خداى ناخواسته شيرى كه داخلش آب كردهايد بدهيد، يا اگر مىخواهيد سكه طلايى را به كسى بدهيد ممكن است آن را به صورت خالص بدهيد و ممكن است به صورت مغشوش بدهيد، يعنى در آن غش باشد. نصح در مقابل غش است. ناصح واقعى آن كسى است كه خلوص كامل داشته باشد، سخنش خلوص داشته باشد، از كمال خيرخواهى و سوز دل برخاسته باشد، هيچ انگيزهاى جز خير و مصلحت نداشته باشد: «إن الكلام اذا خرج من القلب دخل فى القلب و إذا خرج من اللسان لم يتجاوز الآذان»(210):همانا كلا اگر از دل بر آيد در دل نشيند و اگر از زبان بر آيد از گوشها نگذرد.(211)
هنر محبت:
اينكه امام صادق عليه السلام نصح را به عنوان اصل ششم در ارتباط با خلق بيان كردند لازمة عمل به اين اصل اولا محبت داشتن نسبت به ديگران و ثانيا پاكي از اغراض و امراض در ارتباط با آنهاست، كه موجب ميشود در ارتباط با ديگران جز خير خواهي نسبت به ايشان از انسان بروز نكند.
چون غـرض آمد هنر پوشيده شد صد حجاب از دل بسوي ديده شد
محبت و خير خواهي نسبت به خلق واقعا هنر است و بزرگي ميخواهد هنر انبيا و اولياست. پيامبران پي در پي به امتهاشان از خير خواهي خود مىگويند: «انْصَحُ لَكُمْ»، «انَا لَكُمْ ناصِحٌ»، «نَصَحْتُ لَكُمْ».
قرآن هم به همين جهت است كه از زبان همه انبياء اين سخن را مىگويد: «ما اسْألُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اجْرٍ»(212) من مزدى براى تبليغ خودم نمىخواهم، چون ناصحم. ناصح و خيرخواه در عمل خودش بايد نهايت اخلاص را داشته باشد.(213)
خير خواهي شيطاني:
كسي كه محبت ندارد نميتواند ناصح واقعي باشد. وقتي فرشتگان بر آدم سجده كردند و شيطان سر باز زد و رانده شد و آدم و حوا در بهشت ساكن شدند شيطان نزد آندو آمد: «وَ قاسَمَهُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحينَ»(214): «قسم خورد كه من خير خواه شمايم». حضرت آدم هم كه تا به حال دروغي (تا چه رسد به قسم دروغ) نشنيده بود سخن شيطان را باور كرد و گندم را خورد و زميني شد:
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود آدم آورد در ايـن ديــر خــراب آبــادم
نكتة قرآني جالبي در ذيل اين آيه در برخي از تفاسير ذكر شده بدين مضمون كه: شيطان براي پدر و مادرمان قسم خورد كه خيرخواه شمايم و موجب اخراجشان از بهشت شد، ما بايد حساب كار خود را بكنيم كه شيطان به عزت الهي قسم خورده فريبمان دهد: «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ اَجْمَعينَ»(215)
ناصح اين امت:
حضرت علي عليه السلام در نهج البلاغه راجع به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: «نصح للخَلق»: خير خواه خلق بود.
حضرت على عليه السلام در كلام ديگري درباره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: «طبيب دوار بطبه»؛ او را به طبيب تشبيه مىكند، البته طبيب هم با طبيب فرق مىكند. ما طبيب ثابت داريم و طبيب سيار. يك طبيب، مطبى باز كرده، تابلويش را هم نصب كرده و در مطب خودش نشسته، هركس آمد به او مراجعه كرد كه مرا معالجه كن، به او نسخه مىدهد، كسى مراجعه نكرد به او كارى ندارد. ولى يك طبيب، طبيب سيار است، قانع نيست به اينكه مريضها به او مراجعه كنند، او به مريضها مراجعه مىكند و سراغ آنها مىرود.
پيامبر سراغ مريضهاى اخلاقى و معنوى مىرفت. در تمام دوران زندگىاش كارش اين بود. مسافرتش به طائف براى چه بود؟
اساساً در مسجد الحرام كه سراغ اين و آن مىرفت، قرآن مىخواند، اين را جلب مىكرد، آن را دعوت مىكرد براى چه بود؟
در ايام ماههاى حرام كه مصونيتى پيدا مىكرد و قبايل عرب مىآمدند براى اينكه اعمال حج را به همان ترتيب بت پرستانه خودشان انجام بدهند، وقتى در عرفات و منى و بالخصوص در عرفات جمع مىشدند، پيغمبر از فرصت استفاده مىكرد و به ميان آنها مىرفت. ابولهب هم از پشت سر مىآمد و هى مىگفت: حرف اين را گوش نكنيد، پسر برادر خودم است، من مىدانم كه اين دروغگوست – العياذبالله- اين ديوانه است، اين چنين است، اين چنان است. ولى او به كار خود ادامه مىداد. اين براى چه بود؟
مىفرمايد: پيغمبر روشش روش طبيب بود ولى طبيب سيار نه طبيب ثابت كه فقط بنشيند كه هركس آمد از ما پرسيد ما جواب مىدهيم، هركس نپرسيد ديگر ما مسؤوليتى نداريم. نه، او مسؤوليت خودش را بالاتر از اين حرفها مىدانست.
از جمله خصوصيات طبيب معالج نسبت به بيمار، ترحم به حال بيمار است گنهكاران لايق ترحماند. يعنى چه؟ آيا چون لايق ترحماند پس چيزى به آنها نگوييم؟ يا نه، اگر مريض لايق ترحم است يعنى فحشش نده و بىتفاوت هم نباش، معالجهاش كن.(216)
روزي پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دربارة اشرار امتشان و عذاب خدا براي آنها سخن گفته و گريستند. اصحاب نيز از گرية ايشان به گريه افتادند. سپس پرسيدند: بر چه چيزي گريستيد؟ فرمودند: «رحمة للأشقياء»: دلم براي اهل شقاوت سوخت.(217)
در احُد در حالى كه عزيزانش، كسانى كه به آنها نهايت علاقه را داشت مثل عمويش حمزه سيدالشهداء جلو چشمش به خاك و خون غلتيده بودند و دندان و پيشانىاش شكست، در عين حال براى همان مردمى كه اين جنايتها را مرتكب شده بودند استغفار مىكرد و مىگفت: «اللهم اهد قومى فإنهم لايعلمون» خدايا قوم مرا هدايت كن كه آنها نميدانند.(218)
وقتي هم كه خدا فرشتة موكل به كوهها را كه جابيل نام داشت فرستاد تا اگر پيامبر بخواهد با فرو ريختن كوهها بر سر كفار به عذاب الهي گرفتار آيند پيامبر فرمود: من براي رحمت فرستاده شدهام، خدايا قوم مرا هدايت كن كه آنها نميدانند.(219)
آنقدر نسبت به كافران خير خواهي داشت كه خدا او را توبيخ كرده و فرمود:
«لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ اَلاَ يَكُونُوا مُؤْمِنينَ»(220)
«گويا مىخواهى خويشتن را تلف كنى براى اينكه آنان ايمان نمىآورند!»
«فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَديثِ اَسَفاً»(221)
«شايد تو از پى ايشان از غم اينكه چرا قرآن را باور ندارند خويشتن را از اندوه هلاك كنى»
در آيه ديگرى فرمود:
«لَقَدْ جاءَ كُمْ رَسولٌ مِنْ انْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحيمٌ»(222)
«پيامبرى از خود شما به سوى شما آمد كه بدبختيها و رنجهايى كه شما مىكشيد بر او گران و دشوار است، حرص مىورزد به هدايت شما، نسبت به شما رئوف و مهربان است»
دعاي فراگير:
از مصاديق خير خواهي براي خلق دعا كردن به ايشان است. اقلا در دعا بخل نورزيدن و ديگران راهم خصوصا در روزها و شبها و جاهاي محترم از دعاي خود بهرمند كردن.
استوسع رحمة الله؛ يعني رحمت خدا براي همة خلق طالب باش.
«على بن ابراهيم» از پدرش نقل كرده است كه: «عبد الله بن جندب» را در عرفات در حالى ديدم كه كسى چون او در آنجا يافت نمىشد، دستهايش به سوى آسمان بلند بود و اشك از گونههايش بر زمين مىريخت، وقتى مردم رفتند به او گفتم: اى ابا محمد! من كسى را چون تو (غرق در ذكر و دعا و سوز گداز) نديدم.
گفت: به خدا قسم! دعا نكردم مگر براى برادران دينىام، چون امام كاظم عليه السلام به من خبر داد كه:
«من دعا لاخيه بظهر الغيب نودى من العرش: و لك مائة الف ضعف»
من فكر كردم كه صلاح نيست صد هزار دعاى عرشى را كه حتما مستجاب مىشود، در برابر يك دعا براى خود رها كنم، در حالى كه نمىدانم آن يك دعا مستجاب مىشود يا خير؟(223)
اصل هفتم در ارتباط با خلق: عدل و انصاف
7. و العدل و الإنصاف
عدل يعني قرار دادن هر چيزي به جاي خود و رفتار عادلانه يعني جواب خوبي، خوبي است و جواب بدي، بدي. در رفتار عادلانه ديگر حلم و عفو و تواضع و سخاوت و شفقت و نصح جايگاهي نخواهد داشت. براي روشنتر شدن اين مطلب و فهم كلام حضرت دو قضيه ذكر ميكنيم:
رفتار عادلانه:
عابدي در دعاي خود بجاي عبارت معروف: «اللهم عاملنا بفضلك و لا تعاملنا بعدلك» ميگفت: «اللهم عاملنا بعدلك». او معتقد بود كه من از ابتداي عمر خود تا كنون مرتكب معصيتي نشده و پيوسته به عبادت خدا سرگرم بودهام و اقتضاي عدل خدا آنست كه مرا در ازاي آن عبادت، در بهشت خود جاي دهد. ديگر نيازي ندارم كه به فضل و رحمت حق متوسل شوم!
در همين زمان اتفاقا شبي دزدان به خزانة سلطان دستبرد زدند و زر و سيم و جواهر زيادي با خود به خارج شهر بردند. چون به صومعة عابد رسيدند مصمم شدند كه شب را در آنجا بگذرانند و تجديد قوا كنند و سحرگاه اموال مسروقه را به مقصد خويش ببرند. اما خستگي سبب شد كه خواب بر آنان چيره شده و تا برآمدن آفتاب بيدار نگردند.
بامدادان كه مأموران امير، خزانه را تهي ديدند همه جا به جستجو پرداختند و جادههاي خارج شهر را بستند تا آنكه دزدان را در كنار عابد در ميان صومعه، خفته يافتند.
عابد بيخبر هر چه زاري كرد كه من عابدي بيگناهم سودي نبخشيد. دزدان و عابد را كتف بسته نزد سلطان آوردند. چون چشم شاه بر آنان افتاد به خشم آمد و هر يك از آنان را به كيفري فرمان داد، فرمود يكي را دست ببرند و ديگري را گوش و بيني و چون نوبت عابد رسيد فرمود تا چماقي ضخيم كه در آنجا افتاده بود در عقب او استعمال كنند.
اوامر سلطان اجرا شد و هر يك از دزدان به مجازات مقرر رسيدند و چماق نيز به زحمت فراوان در عقب عابد استعمال گرديد و اسافل او را پاره و مجروح ساخت.
ناگهان از ميان گروهي كه به تماشاي اين صحنه آمده بودند يكي عابد را شناخت و بانگ برداشت: واي بر شما! اين مرد عابد فلان صومعه است و در همة عمر قدمي به خطا نرفته و بجز عبادت كاري نكرده است، چرا او را به مجازات دزدان محكوم كردهايد؟!
القصه، چون حقيقت حال معلوم شد سلطان از عابد عذر اشتباه خواست و بازش گردانيد. عابد با همان وضع ناگوار و حال پريش نزد پيامبر زمان رفت و شكوه سر داد كه خداوند جزاي آن همه عبادات و طاعات مرا نيكو نداد.
وحي آمد كه: ما اين مرد را به خواست خودش به اين بلا گرفتار ساختيم.
عابد گفت: خداوندا! من كجا چنين خواهشي از تو كردم؟
خطاب آمد: مگر تو نخواستي كه ما به اقتضاي عدل خود با تو رفتار كنيم؟ بخاطر داري كه در كودكي مگسها را ميگرفتي و سيخهاي درون ني را در پشت آنها فرو ميبردي و رهايشان ميساختي؟ اينك پاداش عادلانة آن عمل تو همين بود كه كه با توجه به نسبت ميان مگس و آدم، اين چوب ضخيم را در ازاي آن سيخ درون قلم در پشت تو فرو نمايند.(224)
از اين قصه معلوم ميشود كسي را طاقت عدل خدا نيست. در دعاي عرفة امام حسين عليه السلام آمده: «عدلك مهلكي و من كل عدلك مهربي». ما بايد در دعاي خود دائما فضل و رحمتش را از او بخواهيم كه تحمل اقتضاي عدلش را نداريم.
بد حسابي:
خداوند متعال در قرآن دربارة اولوا الالباب ميفرمايد:
«وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ»(225)
«و از بدى حساب بيم دارند»
سؤال: آيا خدا با خلقش بدحسابي ميكند و در محاسبة اعمالشان به آنها ظلم ميكند؟
معلوم است كه جواب اين سؤال منفي است لكن «سوء الحساب» كه اولوا الالباب از آن ترسانند معنايش چيست؟
مردى خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و از يكي از اصحاب شكايت كرد.
چيزي نگذشت كه آن شخصي هم كه از او شكايت شده بود آمد. حضرت به او فرمودند: چرا فلاني از تو شكايت ميكند؟
گفت: زيرا حق خود را كه از او بستانكار بودم تا آخر از او بازگرفتم.
حضرت خشمگين شده و فرمودند: گويي چون حقت را كامل از او گرفتهاي به او بدي نكردهاي؟ آيا ديدهاي كه خداوند در كتابش حال برخي از بندگانش را حكايت ميكند: «و از بدى حساب بيم دارند»، فكر ميكني بيم آن دارند كه خدا بر آنها ستم كند؟! نه! به خدا سوگند آنها جز از اين نميترسند كه خدا بخواهد حقش را كامل بگيرد (: خورده گرفتن). خدا نام اين كار را بد حسابي گذارده. پس هر كس حقش را كامل و دقيق بگيرد بد كرده است.(226)
بنابر اين روايت، بد حسابي يعني عدل، يعني در ارتباط با ديگران مو را از ماست كشيدن.
جايگاه اصل هفتم:
قال علي عليه السلام:
«ابذل لأخيك دمك و مالك و لعدوك عدلك و إنصافك و للعامة بِشرك و إحسانك»(227)
«خون و مالت را به برادرت، و عدل و انصافت را به دشمنت، و خوشرويى و احسانت را به همگان ارزانى دار»
با توجه به اين روايت ميتوان نتيجه گرفت كه ذكر عدل و انصاف در ميان اصول ارتباط با خلق در كلام حضرت صادق عليه السلام، ناظر به ارتباط با دشمنان است. يعني به هر حال، عدهاي از خلق دشمن ما هستند (البته نه دشمن به ملاكهاي شخصي، كه دين ما اين دشمني را نميپذيرد). ما نبايد در ارتباط با دشمنان پا از جادة عدالت بيرون نهيم، دشمني باعث نشود كه ظلم به آنها را روا دانيم. حال خدا نكند كه دوستي به دوستش ظلم كند و پا از عدل و انصاف بيرون نهد.
نكته: اينكه عدل و انصاف را بايد در تعامل با دشمنان مورد توجه قرار داد نه در ارتباط با دوستان، مربوط به حقوق شخصي است. و گرنه اگر كسي مسؤوليتي در جامعه داشته باشد و بخواهد از بيت المال بجاي اينكه طبق عدالت خرج كند بنابر جود و سخاوت خرج كند، و يا حق پايمال شدة ديگران را بجاي اينكه پس بگيرد و قصاص كند در مقابل آن حلم و عفو پيشه سازد، در اين صورت مرتكب ظلم در حق ديگران خواهد شد. لذا در عرصة اجتماع و توسط مسؤولان جامعه بايستي مساوات و عدالت مورد توجه قرار گيرد نه جود و بخشش.(228)
ارتباط با دنيا:
اصل اول در ارتباط با دنيا: خوشنودى به كم
و أصول معاملة الدنيا سبعة:
1-الرضا بالدون
ما كه جز ظاهر دنيا نميبينيم وقتي از افق قرآن و عترت نظر كنيم در مييابيم كه:
1. خدا ما را به دنيا نياورده تا به جمع دنيا و عمل بخاطر دنيا پردازيم.
2. خدا در قرآن بسيار دربارة آخرت سخن گفته و دنيا را در مقابل آن ناچيز انگاشته است.
3. هدف آفرينش انسان در قرآن بسيار والا و براي معرفت و عبوديت حقتعالي و مورد رحمت او واقع شدن معرفي شده، معرفت و بندگي و رحمت كسي كه خالق دنيا و آخرت است.
با اين ديدگاه متوجه ميشويم كه خطري بزرگ براي ما كوته نگران وجود دارد و آن اينكه دنيا ما را از آخرت و از مولا باز دارد. از اينرو شديدا نياز داريم به اينكه:
اولا: ديد درستي نسبت به دنيا داشته باشيم
ثانيا: اصول ارتباط با دنيا را كه بر اساس و مبناي ديدگاهي صحيح است بدانيم.
حال چه ديدگاهي برتر از ديدگاه صادق آل محمد صلى الله عليه و آله و چه اصولي بهتر از اصولي كه ايشان معرفي فرمايد؟
رضايت به اندك و كمِ دنيا، اولين و مهمترين اصلي است كه حضرت صادق عليه السلام در ارتباط با دنيا بيان فرمودهاند و رعايت آن انسان را در اين ارتباط محفوظ ميدارد.
اما چرا بايد به كم دنيا راضي شد؟ مگر نه اينست كه اگر دنيا خير و خوب است، خير و خوبى هر چه بيشتر بهتر؟
در چند سطر پيش اشارهاي به پاسخ اين سؤال شد. در ادامه نيز با مدد از روايتي از امير مؤمنان علي عليه السلام پاسخ اين پرسش را دنبال ميكنيم.
ايشان در وصف صالحان فرمودند: دنيا در نظر آنان همچون مردارى است كه روا نيست كسي از آن بخورد مگر در حال ضرورت، به مقداري كه موجب نجات از مرگ و بقاى نفس و حفظ جان شود. آنها دنيا را چون لاشهاي دانستند كه بوي گندش شدت يافته و هر عابري كه از كنارش ميگذرد جلوي دهانش را ميگيرد. آنها از دنيا به كمترين مقدار بسنده كرده و بخاطر شدت بدبويي آن، از آن سير نخورده و از كسي كه شكمش را از آن پر و سير نموده و بدان خشنود است در شگفت ميشوند. اي برادران من! به خدا سوگند كه دنيا در حال و آينده براي كسي كه خير خواه خود بوده و فكرش را دربارة آن بكار گيرد از لاشه بدبوتر و از مردار ناپسندتر است. جز اينكه كسي كه در دباغ خانة پوستينها رشد يافته بوي بد آنرا نميفهمد و مانند عابران از آن بو اذيت نميشود.(229)
در بازار عطارها!
نقل شده: دباغي گذرش به بازار عطاران افتاد. در آنجا از بوى عطر و مشك بىهوش شد. مردم بالاي سرش جمع شدند. يكي شكمش را ماساژ ميداد، ديگري دستش را ميماليد، كسي نبضش را گرفته بود و يكي گلاب به رويش ميزد تا به هوش آيد (نميدانست كه بخاطر بوي عطر و گلاب از هوش رفته). القصه، چون كاري از دستشان بر نيامد به خويشانش خبر دادند. كسي نميدانست چرا چنين شده جز برادر دانا و زرنگ او. تا قضيه را شنيد با خود گفت: برادرم از صبح تا شب غرق دباغي است (: نرم كردن پوست حيوان و زدودن بوي گند آن)، بوي گند دباغ خانه در رگ و پوست او جا گرفته و طاقت بوي خوش ندارد. مخفيانه اندكي سرگين برداشت و در آستين پنهان كرد و بالاي سرش آمد.
الخبيثات للـخبيثين را بـخـوان رو و پشت اين سخن را باز دان
مـر خـبـيـثـان را نسازد طيبات در خـور و لايق نباشد اى ثقات
برادر، مردم را از بالاي سر برادرش عقب راند تا كسي نبيند چگونه او را معالجه ميكند. سرگين را دم بيني او گذارد. چيزي نگذشت كه دباغ تكاني خورد و به هوش آمد و برخواست. همه حيران بودند كه برادرش با چه افسوني او را درمان كرد؟!
آن كـه گــويــد مال گـرد آوردهام چيست يعنى چـرك چـندين بردهام
اين سخن گرچه كه رسوايى فزاست در مـيـان تـونيان زيـن فـخرهاست
كه تـو شش سله كشيدى تا به شب من كـشـيـدم بيست سله بـى كرب
آن كه در تـون زاد و پـاكـى را نديد بـوى مـشـك آرد بر او رنجى پديد(230)
بهترينها براي بهترين:
در ميان تمام خلق و در بين همة پيامبران تنها رسول خدا صلى الله عليه و آله مقام حبيب اللهي دارد. حبيب صفت مشبهه است. هم به معناي اسم فاعل است و هم به معناي اسم مفعول. حبيب يعني محب و محبوب. «لا حبيب إلا هو و أهله»(231): حبيبي جز او و خاندانش براي خدا نيست. اهلبيت ايشان نيز به تبع آن حضرت حبيب خدا هستند.
هر كسي خوبترين و بهترين چيزها را براي محبوب خود ميخواهد. محال است كسي كس ديگر را محبوب خود داند و خوبترين (نه خوب) را براي او خواهان نباشد.
با اندك تأملي درمييابيم: چون پيامبر حبيب خداست خدا حتما بهترين زندگي دنيوي را نيز براي او رقم زده است. يعني وضعيتي كه او در زندگي دنيايياش دارد حقيقتا و در نزد خدا بهترين و برترين وضعيتي است كه ممكن است بندهاي در زندگي دنيويش داشته باشد.
دمي با حبيب خدا:
اكنون دمي به وضعيت زندگي دنيوي حبيب خدا از زبان جان و جانشين او، وصي و برادرش حضرت امير عليه السلام گوش دل سپاريم:
1. دو پهلويش از تمام مردم فرو رفته تر، و شكمش از همه خالىتر بود.
براي ما قابل درك نيست كه در روايات آمده: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گاه از شدت گرسنگي سنگ به شكم مباركش ميبست.(232).
در زمان حفر خندق حضرت زهرا عليها السلام تكه ناني براي پدرش آورد. حضرت ميل كرده و فرمود: بعد از سه شبانه روز اين اولين لقمهاى است كه به گلوى پدرت رسيده است.(233)
يكبار از شدت گرسنگي نزد خانة خدا آمد و پردههاي آنرا گرفته و فرمود: «ربَّ محمد! لا تجع محمدا أكثر مما أجعته»: پروردگار محمد! محمد را بيش از اين گرسنه مدار.
جبرئيل فرود آمد و بادامى برايش آورد و گفت: اي محمد! خداى سلام ميرساند و ميفرمايد: اين بادام را باز كن. آنرا باز كرد، در آن برگ سبز و خرمى بود كه بر آن نوشته بود: لا اله الا الله محمد رسول الله، محمد صلى الله عليه و آله را توسط على عليه السلام كمك دادم و و او را توسط وى يارى كردم، به انصاف درباره خدا قضاوت نكرده كسى كه خدا را در سرنوشت خود متهم دارد و در روزى دادن به خود كاهل شمرد.(234)
1. دنيا را به او دادند اما نپذيرفت.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: فرشتهاى نزد من آمد و گفت: اى محمد! پروردگارت سلام مىرساند و ميفرمايد: اگر بخواهى تمام وادى مكه را براى تو به زر تبديل كنم؟
من سر به آسمان برداشتم و عرض كردم: پروردگارا! مىخواهم روزى سير باشم تا سپاست گويم و روزى گرسنه، تا از تو درخواست نمايم.(235)
2. چون دانست خدا چيزى را دشمن دارد آنرا دشمن داشت، و چيزى را كه خدا خوار شمرده را خوار انگاشت، و چيزى را كه خدا كوچك شمرده كوچك و ناچيز دانست. اگر در ما نباشد جز اينكه آنچه را خدا و پيامبرش دشمن مىدارند، دوست بداريم، يا آنچه را خدا و پيامبرش كوچك شمارند، بزرگ بداريم، براى نشان دادن دشمنى ما با خدا، و سر پيچى از فرمانهاى او كافى بود!
3. بر روى زمين مىنشست و غذا مىخورد، و همچون بندگان، ساده مىنشست.
زن بيشرمى به رسول خدا صلى الله عليه و آله گذر كرد، آن حضرت غذا ميخورد. زن گفت: اى محمد! به خدا تو همچون بندگان ميخورى و مىنشينى!
فرمودند: واي بر تو! كدام بنده از من بندهتر؟
گفت: يك لقمه از غذايت را به من بده.
حضرت لقمهاي به او داد، گفت: نه به خدا! لقمهاي از دهانت ميخواهم.
رسول خدا صلى الله عليه و آله لقمهاى از دهان مباركش برآورد و به او داد و آن زن خورد.
امام صادق عليه السلام فرمودند: آن زن تا زماني كه روح از بدنش جدا شد هيچ دردى نديد.(236)
4. با دست خود كفش خود را وصله مىزد، و جامه خود را با دست خود مىدوخت.
5. بر الاغ برهنه مىنشست، و ديگرى را پشت سر خويش سوار مىكرد.
6. پردهاى بر در خانه او آويخته بود كه نقش و تصويرها در آن بود، به يكى از همسرانش فرمود: اين پرده را از برابر چشمان من دور كن كه هر گاه نگاهم به آن مىافتد به ياد دنيا و زينتهاى آن مىافتم.
پيامبر صلى الله عليه و آله با دل از دنيا روى گرداند، و يادش را از جان خود ريشه كن كرد، و همواره دوست داشت تا جاذبههاى دنيا از ديدگانش پنهان ماند، و از آن لباس زيبايى تهيه نكند و آن را قرارگاه دائمى خود نداند، و اميد ماندن در دنيا نداشته باشد، پس ياد دنيا را از جان خويش بيرون كرد، و دل از دنيا بر كند، و چشم از دنيا پوشاند، و چنين است كسى كه چيزى را دشمن دارد، خوش ندارد به آن بنگرد، يا نام آن نزد او بر زبان آورده شود.
پس تفكر كنندهاى بايد تا با عقل خويش به درستى انديشه كند كه: آيا خدا محمد صلى الله عليه و آله را به داشتن اين صفتها اكرام فرمود يا او را خوار كرد؟ اگر بگويد: خوار كرد، دروغ گفته و بهتانى بزرگ زده است، و اگر بگويد: او را اكرام كرد، پس بداند: خدا كسى را خوار شمرد كه دنيا را براى او گستراند و از نزديكترين مردم به خودش دور نگهداشت. پس پيروى كننده بايد از پيامبر صلى الله عليه و آله پيروى كند، و به دنبال او راه رود، و قدم بر جاى قدم او بگذارد، و گر نه از هلاكت ايمن نمىباشد … او با شكمى گرسنه از دنيا رفت و با سلامت جسم و جان وارد آخرت شد، و كاخهاى مجلل نساخت (سنگى بر سنگى نگذاشت) تا جهان را ترك گفت، و دعوت پروردگارش را لبيك گفت.(237)
اصل دوم در ارتباط با دنيا: ايثار موجودى
2. و الإيثار بالموجود
مقدم داشتن ديگران بر خود در آنچه از دنيا كه برايش موجود است و در دسترسش ميباشد.
ايثار يعني با وجود نياز خود، و با وجود اولويت خود (از جهت نياز و مالكيت)، انفاق كردن دنيا به ديگران و آنها را پيش انداختن در استفاده از دنيا.
ايثار يعني چراغي را كه به خانه رواست براي مسجد دادن، ما چون اهل ايثار نيستيم برعكسش را ساختهايم: چراغي كه به خانه رواست براي مسجد حرام است!
البته يك چيز هست كه مذمت شده است و آن در واقع ايثار نيست، ايثار يعني ناديده گرفتن حق خود (كه البته خيلي بزرگي ميخواهد). آنچه مذموم است ناديده انگاشتن حق ديگران است:
رسول خدا صلى الله عليه و آله وقتى كه شنيدند مردى از انصار مرده و كودكاني از او باقى مانده و او دارايى مختصر خود را در راه خدا داده است فرمودند: «اگر قبلا به من اطلاع داده بوديد، نمىگذاشتم او را در قبرستان مسلمين دفن كنند. او كودكانى باقى مىگذارد كه دستشان پيش مردم دراز باشد!!»(238)
گذشتن از مال و حق خود و بخشيدن آن به ديگران با وجود نياز به آن و بي بهره ماندن خود، بسيار زياد در سيرة محمد و آل او صلى الله عليه و آله ديده ميشود. دليلش هم اينست كه:
چنانكه حضرت علي عليه السلام فرمودند: «الإيثار أعلي المكارم»(239): ايثار بالاترينِ مكارم اخلاق است.
علت بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز طبق بيان خودشان اين بوده كه مكارم اخلاق را به اتمام برسانند: إنما بعثت لأتمم مكارم الأخلاق.(240)
لذا ايثار كه عالي ترين مكارم اخلاق است در بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در درجة اول اهميت قرار ميگيرد.
فراتر از طاقت پيامبران:
حضرت موسى به خدا عرض كرد: بارالها! مراتب حضرت محمد صلى الله عليه و آله و امتش را بر من بنمايان!
فرمود: اى موسى تو توان درك آن مقامات را ندارى، اما من يك درجه والا از آنها را بر تو مىنمايانم كه به خاطر همان مقام والا او را بر تو و بر جميع خلايق برترى دادهام.
آنگاه ملكوت آسمان گشوده شد، حضرت موسى نگريست، و چيزى نمانده بود كه از شدت انوار و نزديكى آنها به درگاه حق، از پا درآيد.
عرض كرد: بار خدايا! به چه وسيله او را به اين عظمت رساندى؟
فرمود: به دليل خُلقى كه ويژة او ساختهام، و آن ايثار است، اى موسى! كسى از ايشان نزد من نيايد كه زمانى از عمرش را ايثار كرده باشد، مگر اينكه از محاسبه او شرم كنم و او را در هر جاى بهشت كه بخواهد، جاى دهم.(241)
ايثار پيامبر آنقدر بزرگ است كه حتي ديگر انبيا هم طاقت آنرا نداشتهاند. حضرت موسي توان نگريستن به نور و قرب ايشان را كه بخاطر ايثار بدان نائل گشتهاند ندارد. اما خدا در پايان حديث فوق با ذكر جزاي ايثار در زماني از عمر (و لو يكبار) در واقع ميفرمايد كه هر كسي در حد طاقتش از اين فضيلت بهرمند گردد پاداش بزرگي در انتظارش خواهد بود.
چرا نخورد؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله با وجود توان مالي هيچگاه در زندگي نان گندم نخورده و از نان جو نيز هرگز سير نخوردند.(242) «و لو شاء لشبع و لكنه كان يؤثر علي نفسه»(243): «البته اگر ميخواست ميتوانست سير شود لكن ايثار ميكرد و ديگران را بر خود مقدم ميداشت». حضرت علي عليه السلام نيز همين طور بودند:
چوضربتخوردشيرحقبهمحراب پي ترويج ديـن حق به اصحاب
سـلـوني گفت قبل ان تفقدوني كـز او پـرسـنـد اسـرار درونـي
بـه ناگه صعصعه فرزند صوحان بـدو گفتا كه اي سلطان خوبان
صـفي الله افـضـل يا تـو از او؟ بـگفتا خـوسـتايـي نيست نيكو
ولـي مـن افضلم زيـرا چـو آدم به هـر نعمت به جنت شد منعم
زحكمت گندم ازوي منع گرديد سر از فرمان حق زان امر پيچيد
مباح از بـهـر مـن فرمود يزدان نـخـوردم غير نان جو به دوران
كه چـون نان فـقيران بـود نانم نـبـودي غير نان جـو به خوانم
مردى خدمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آمد و به آن حضرت از گرسنگى شكايت نمود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله (براى تهيه غذا جهت آن مرد) به خانههاى زنان خود فرستاد و ايشان گفتند: چيزى جز آب نداريم.
رسول خدا صلى الله عليه و آله به اصحاب فرمودند: كدام يك از شما امشب اين مرد را ميهمان ميكند؟
حضرت على بن ابى طالب عليه السلام عرض كرد: اى رسول خدا! من او را مهمان ميكنم.
نزد حضرت فاطمه عليها السلام آمد و فرمود: اى دختر رسول خدا! غذا و خوراكى در خانه چه دارى؟
حضرت فاطمه عليها السلام عرض كرد: غذائى جز خوراك كودكان نداريم ولي ميهمان خود را بر كودكان مقدم ميداريم.
حضرت على عليه السلام فرمود: اى دختر محمد! كودكان را بخوابان و چراغ را خاموش نما (تا ميهمانمان از كم بودن غذا آگاه و ناراحت نشود).
صبح شد حضرت علي عليه السلام همان صبحگاه خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و از داستان شب گذشته و پذيرائى ميهمان خبر داد، پس از جاى خود حركت نكرده و برنخاسته بود كه خداى با عزت و جلال آيه: «وَ يُؤْثِرُونَ عَلى اَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ»(244): «و ديگران را بر خويش ترجيح مىدهند هر چند خود نيازمند باشند» را دربارة ايشان بر پيامبر فرو فرستاد(245)
فراتر از طاقت فرشتگان مقرب:
حضرت على عليه السلام، شبي كه پيامبر ميخواست از مكه به مدينه هجرت كند در بستر ايشان خوابيد تا با جانش از جان پيامبر محافظت كند و پيامبر در امنيت هجرت كند.
خداوند به جبرئيل و ميكائيل وحى فرمود: من ميان شما فرشتگان عقد برادرى بستهام، و عمر يكى از شما را طولانىتر از عمر ديگرى قرار دادهام، حال كدام يك از شما زندگى خود را به برادرش ايثار مىكند؟
هر دوى آنها عمر طولانى را براى خود اختيار كردند، آنگاه خطاب شد: آيا مىتوانيد مثل على بن ابى طالب عليه السلام كه با محمد صلى الله عليه و آله برادرند، بوده باشيد كه در بستر محمد صلى الله عليه و آله خوابيده و خود را فداى او كرده و زندگى او را بر حيات خود مقدم داشته است؟ بر زمين فرود آييد و او را از دشمن حفظ كنيد.
اين بود كه نزول كردند و جبرئيل بالاى سر و ميكائيل پايين پاى حضرت على عليه السلام ايستاد. جبرئيل ندا داد: تبريك، تبريك به مثل تو اى پسر ابو طالب كه خداوند بر فرشتگان به وسيله تو فخر مىكند.(246)
انفاق كل اموال:
بخشيدن تمام اموال نيز در سيرة اهلبيت عليهم السلام ديده ميشود.
به عنوان مثال امام حسن مجتبي عليه السلام دو مرتبه تمام اموالشان را در راه خدا انفاق كردند و سه بار نيز تمام اموالشان را تقسيم كردند، طوري كه حتي نقل شده: اگر دو كفش داشتند يكي را به فقرا دادند.(247)
اصل سوم در ارتباط با دنيا: حرص نورزيدن
3. و ترك طلب المفقود
طلب آنچه از دنيا كه در دسترس ما نيست نام ديگرش حرص است، ترك حرص سومين اصل ارتباط با دنياست. اينكه حرص ورزيدن نسبت به دنيا مذموم است يك علت بسيار مهمش اينست كه انسان عمر عزيزش را كه در آن ميتواند مشغول خدا و خوابان خدا و آخرتش باشد در دنيا طلبي از دست ميدهد و دست خالي وارد عالم ديگر ميشود و بخاطر اصلاح زندگي دو روزة دنيا، ابديتش را ميبازد. لذا وقتي از حضرت علي عليه السلام پرسيدند: حرص چيست؟ فرمودند: «طلب القليل بإضاعة الكثير»(248): «دنبال كم رفتن و زياد را از دست دادن».
از سويي دنيا در مقابل آخرت ناچيز است و به حساب نميآيد. از اينرو خداوند متعال در قرآن بندگانش را مؤاخذه كرده و ميفرمايد:
«اَ رَضيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ فَما مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلاَ قَليلٌ»(249)
«آيا به جاى آخرت به زندگى دنيا راضى شدهايد؟ در حالى كه زندگى دنيا در برابر آخرت جز اندكى نيست»
و از سوي ديگر اين دنياي كم، «زياده نما» است. زياده نما بودن دنياست كه انسان را از زياد حقيقي به خود مشغول ميكند: «اَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ»(250). از اينرو حرص نسبت به اين سراب زياده نما ناپسند است.
اما آيا حرص نسبت به آخرت كه حقيقتا زياد، بلكه بينهايت است نيز ناپسند است؟ مسما اين حرص خوب و مطلوب است چرا كه در جاي درست استفاده شده است. اصلا از خصوصياتي كه اهلبيت عليهم السلام براي مؤمن بيان فرمودهاند حرص در فقه و فهم عميق است، حرص بر اداي واجبات نيز سفارش شده و بهترين حرص، حرص در مسابقه بر سر درجات معنوي و اخروي معرفي شده است.(251).
حرص و روزي:
شخصي از امام صادق عليه السلام موعظه خواست، حضرت مطالبي به او فرمودند كه از جملة آنها اين فرمايش بود: «إن كان الرزق مقسوما فالحرص لما ذا؟»(252): اگر روزى تقسيم شده چرا حرص؟
حضرت در اين كلام نوراني تقسيم رزق و روزي توسط خدا را دليل بر نابجا بودن حرص گرفتند. وجه استدلال اينست كه اگر خداي قوي و دانا تقسيم كننده است، كسي نخواهد توانست بيش از قسمتش بردارد.
حضرت علي عليه السلام فرمودند: «الحرص لا يزيد فى الرزق و لكن يذل القدر»(253): حرص، بر روزي نميافزايد اما قدر و مرتبة انسان را پست ميسازد.
حريص، محروم و مذموم است، از قناعت و رضا و از اعتماد به خدا محروم است و در نظر خدا و خوبان خدا و حتي در نظر مردم خوار و بي مقدار و مذموم است. لذا بهترين كار اينست كه به توفيق خدا، در تمام امور زندگي به او اعتماد كرد و به قسمتش راضي شد كه خود فرموده:
«نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ»(254)
«ما معيشت آنها را در زندگى دنيا ميانشان تقسيم كرده و بعضى از آنها را بر بعضى به مراتب برترى داديم»
خيلي بزرگي ميخواهد كه انسان تنها نظرش به مقسِّم باشد. برايش مهم نباشد كه سهمش كمتر از ديگران است و سهم ديگران بيشتر از اوست.
امام سجاد عليه السلام فرمودند: «أعظم الناس قدرا من لم يبال بالدنيا في يد من كانت»(255): بلند مرتبهترين مردم كسي است كه برايش مهم نباشد كه دنيا در دست كسيت.
يكي از مهمترين علتهاي حرص به دنيا اين است كه انسان زندگي كسي را بنگرد كه سهمش از دنيا بيش از خودش است. لذا به ماها كه آن بزرگي را نداريم دستور دادهاند: به آن بنگر كه در توانمندى، زير دست توست و به آن كه زبر دست توست منگر تا به قسمت و نصيب خدا دادهات قانع شوى و از سوى خدا شايستة فزونى گردى.(256).
سيري ناپذير:
همچنان كه قبلا گفته شد(257) نفس انسان هلوع و سيري ناپذير است. اگر تمام دنيا را هم در كامش بريزد باز صدا به «هَلْ مِنْ مَزِيدٍ»(258): «آيا افزون بر اين هم هست؟» بلند ميكند.
از سويي نفس انسان نسبت به دنيا چنين حالتي دارد و از سوي ديگر دنيا نيز خصوصيتش اينست كه نه تنها نميتواند طالب خود را سير كند بلكه همچون آب شور درياست كه هر چه از آن خورند بر تشنگي ميافزايد:
قال علي عليه السلام: مَن لم يُقنعْهُ اليسير لم يَنفعْه الكثير(259) و قال الصادق عليه السلام: من قنع شبع و من لم يقنع لم يشبع.(260)
حضرت علي عليه السلام فرمودند: هر كس به كم قانع نشد، زياد، او را سودي نبخشد و امام صادق عليه السلام فرمودند: هر كس قانع شد سير شد و هر كس قانع نشد سيري هم نخواهد داشت.
بـنـد بـگسل باش آزاد اى پسر چـنـد باشى بند سيم و بـند زر؟
گـر بـريـزى بحر را در كوزهاى چند گنجد؟ قسمت يك روزهاى
كوزهى چشم حـريصان پر نشد تا صـدف قانـع نشد پر در نشد
گر جهان را پـر در مكنون كني روزي تو گر نـباشد چون كني؟
قصة حرص بازرگان:
سعدى در گلستان گويد: شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتكار كه شهر به شهر براى تجارت حركت مىكرد. يك شب در جزيره كيش مرا به حجره خود دعوت كرد.
به حجرهاش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مكرر پريشان گويى مىكرد و مىگفت: فلان انبارم در تركمنستان است و فلان كالايم در هندوستان است، اين قباله و سند فلان زمين مىباشد، فلان چيز در گرو فلان جنس است، فلان كس ضامن فلان وام است، در آن انديشهام كه به اسكندريه بروم كه هواى خوش دارد، ولى درياى مديترانه طوفانى است.
اى سعدى! سفر ديگرى در پيش دارم، اگر آن را انجام دهم باقيمانده عمر گوشه نشين گردم و ديگر به سفر نروم.
پرسيدم: آن كدام سفر است كه بعد از آن ترك سفر مىكنى و گوشه نشين مىشوى؟
گفت: مىخواهم گوگرد ايرانى را به چين ببرم كه شنيدهام اين كالا در چين بهاى گران دارد، و از چين كاسه چينى بخرم و به روم ببرم، و در روم حرير نيك رومى بخرم و به هند ببرم، و در هند فولاد هندى بخرم و به حلب (سوريه) ببرم، و در آنجا شيشه و آينه حلبى بخرم و به يمن ببرم، و از آنجا لباس يمانى بخرم و به پارس بياورم، بعد از آن تجارت را ترك كنم و در دكانى بنشينم.
او اين گونه انديشه هاى ديوانهوار را آن قدر به زبان آورد كه خسته شد و ديگر تاب گفتن نداشت و در پايان گفت: اى سعدى! تو هم سخنى از آنچه ديدهاى و شنيدهاى بگو!
گفتم: آن شنيدستي كه در اقصاي غور (در نزديكي هرات)، بار سالارى بيفتاد از ستور، گفت: چشم تنگ دنيادار را، يا قناعت پر كند يا خاك گور.
حضرت عيسي و مرد حريص:
حضرت عيسى «علي نبينا و آله و عليه السلام» به همراهى مردى سياحت مى كرد، پس از مدتى راه رفتن گرسنه شدند و به دهكدهاى رسيدند. حضرت عيسى به آن مرد گفت: برو نانى تهيه كن، و خود مشغول نماز شد.
آن مرد رفت و سه عدد نان تهيه كرد و بازگشت، مقدارى صبر كرد تا نماز حضرت عيسى پايان پذيرد. چون نماز طول كشيد يكي از نانها را خورد. بعدا حضرت عيسى سوال كرد: نان سه عدد بوده؟
گفت: نه، همين دو عدد بوده است.
پس از صرف غذا مقداري راه پيمودند و به دسته آهوئى برخوردند، حضرت عيسى يكى از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح كرده و خوردند.
بعد از خوردن، فرمود: به اذن خدا اى آهو حركت كن، آهو زنده شد و حركت كرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان الله گفت. حضرت عيسى فرمود: ترا سوگند مىدهم به حق آن كسى كه اين نشانه قدرت را براى تو آشكار كرد بگو نان سوم چه شد؟ گفت: دو عدد بيشتر نبوده است!
دو مرتبه راه افتادند و نزديك دهكدة بزرگى رسيدند و به سه خشت طلا كه افتاده بود برخورد كردند. آن مرد گفت: اينجا ثروت زيادى است! فرمود: آرى يك خشت از تو، يكى از من، خشت سوم را اختصاص مىدهم به كسى كه نان سوم را برداشته.
آن مرد حريص گفت: من نان سوم را خوردم.
حضرت عيسى از او جدا گرديد و فرمود: هر سه خشت طلا مال تو باشد.
آن مرد كنار طلاها نشسته بود و به فكر استفاده و بردن آنها بود، سه نفر كه از آنجا عبور ميكردند او را با طلاها ديدند.
او را كشته و طلاها را برداشتند، چون گرسنه بودند قرار بر اين گذاشتند يكى از آن سه نفر از دهكدة مجاور نانى تهيه كند تا بخورند. شخصى كه براى آن آوردن رفت با خود گفت: نانها را مسموم كنم تا آن دو نفر پس از خوردن بميرند و طلاها را تصاحب كنم.
آن دو نفر نيز تصميم گرفتند رفيق خود را پس از برگشتن بكشند و طلاها را بين خود تقسيم كنند. هنگامى كه نان را آورد آن دو نفر او را كشته و خود با خاطرى آسوده به خوردن نانها مشغول شدند.
چيزى نگذشت كه آنها بر اثر مسموم بودن نان مردند. حضرت عيسى در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مرده ديد و فرمود: اين طور دنيا با اهلش رفتار مى كند.(261)
اصل چهارم در ارتباط با دنيا: نفرت از زيادة دنيا
4. و بغض الكثرة
مقصود از كثرت و زيادي دنيا همان تكاثر و زياده نمايي آنست و گر نه دنيا حقيقتا كثير و زياد نيست. زيان زياده بيني و زياده خواهي دنيا مشغوليت و غفلت از آخرت و مولاست: «اَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ».(262)
اگر حضرت سليمان در زندگي دنيايش فرمانروايي بينظيري داشت، از آنرو كه تمام آن فرمانروايي را در مقابل خدا و آخرت ناچيز ميدانست و از آنرو كه آنرا زياد نميديد و بواسطة آن از مولا غافل نميشد تمام آن فرمانروايي برايش زياني نداشت.
وقتي حضرت سليمان با اردوى خود در حركت بود در حالى كه پرندگان بر او سايه افكنده و جن و انس از راست و چپش حركت ميكردند، به عابدى از عابدان بنى اسرائيل گذر كرد.
عابد گفت: به خدا سوگند اى پسر داود! خداوند تو را سلطنت عظيمى مرحمت كرده است! حضرت سليمان سخن عابد را شنيد و فرمود: يك سبحان الله در نامه عمل مؤمن، بهتر است از تمام سلطنتى كه به پسر داود داده شده، زيرا آنچه به من داده شده از بين مىرود، اما يك تسبيح باقى مىماند.(263)
چـنـد گوئى من بگيرم عالمى؟ اين جهانرا پر كنم از خود همى
گر جهان پر برف گردد سر بسر تاب خور بگدازدش در يك نظر
مـوسئى فـرعـون را تا رود نيل ميكشد با لشكر و جمعى ثقيل
صـد هـزاران نـيزه فـرعـون را درشكست آنموسئى بايكعصا
پـشـه اى نـمـرود را با نيم پـر مـىشكافد بـى محابا مـغز سـر
صـد هزاران طب جالينوس بود پيش عيسى ودمش افسوسبود
صـد هـزاران دفـتـر اشعار بـود پيش يكسطرى زقرآن عار بود
نفرين و دعاي پيامبر:
رسول خدا صلى الله عليه و آله به شتر چرانى گذر كرد و كسى را فرستاد تا از او شير بخواهد.
شتربان گفت: آنچه در پستان شتران است صبحانة قبيله است و آنچه در ظرفها است شام ايشان است.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خدايا مال و فرزندانش را زياد كن.
سپس به گوسفند چرانى گذر كرد و كسي را فرستاد تا از او شير بگيرد.
چوپان، گوسفندها را دوشيد و هر چه در ظرف داشت در ظرف پيامبر صلى الله عليه و آله ريخت و گوسفندى هم براى حضرت فرستاد و عرض كرد: همين اندازه نزد ما بود، اگر بيشتر هم بخواهيد به شما ميدهم.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: خدايا او را به قدر كفاف روزى ده!
يكى از اصحاب عرض كرد: يا رسول الله! براى كسى كه خواهشت را رد كرد دعائى فرمودى كه همه ما آنرا دوست داريم و براى كسى كه حاجتت را روا كرد دعائى فرمودى كه همه ما ناخوش داريم!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «إنّ ما قَلَّ و كَفى خيرٌ مما كَثُر و ألْهى اللهم ارْزُق محمدا و آلَ محمدٍ الكَفاف»: بىترديد مال اندكى كه نياز انسان را برآورد بهتر از مال زيادى است كه انسان را از ياد خدا باز دارد. بارالها! محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله را به قدر كفاف روزى ده.(264)
در روايت ديگري آمده: يكي از همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله از ديدن شدت گرسنگي حضرت گريان شد و گفت: آيا از خدا نميخواهيد تا غذا برايتان برساند؟
فرمودند: قسم به آنكه جانم در دست اوست اگر از پروردگارم بخواهم كه كوههاي دنيا را طلا كند و به دنبال من به هر جاي زمين كه خواهم حركت دهد او اجابت خواهد كرد ولي من خود، گرسنگي دنيا را بر سيري آن، فقر دنيا را بر بينيازيش و اندوه دنيا را بر شاديش برگزيدم. همانا دنيا شايستة محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله نيست.(265)
رزق كفاف:
در قصة فوق، رزق كَفاف در كلام پيامبر در مقابل رزق زياد مطرح شد. جز در قصة فوق در روايات متعددي رزق كفاف ستايش شده و در دعاهاي امامان از خدا خواسته شده است. رزق كفاف يعني رزقي كه به اندازة نياز انسان باشد، نه بيشتر نه كمتر، و با وجود آن، انسان از اينكه دستش را جلوى مردم دراز كند بينياز گردد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: خوشا به حال آنكه اسلام آورده و زندگيش به اندازة كفاف باشد.(266).
انفاق زيادة مال:
سؤالي در اينجا مطرح ميشود و آن اينكه اگر خدا روزي كسي را بيش از حد كفاف قرار دهد از او چه انتظاري دارد؟ چنين كسي چگونه ميتواند به سيرة اهلبيت عمل و امر ايشان را اطاعت كند؟
پاسخ اين سؤال را در كلامي از حضرت سجاد عليه السلام مييابيم.
ايشان فرمودند: چنين شخصي بايد به ميانهروى و به اندازه كفاف از مال خود مصرف كند، و فزونى آن را براى آخرت خويش پيش بفرستد. اين گونه عمل كردن، نعمت را ماندنىتر مىسازد و بر طاي خداى بزرگ مىافزايد و براى عاقبت بخيرى بهتر است.(267)
حتي امامان ما يكي از نشانههايي كه براي مؤمن معرفي فرمودهاند همين است كه: زيادى مالش (: آنچه بيش از حد كفاف باشد) را بذل و بخشش ميكند.(268)
قصة شيخ صنعا و پسران وي:
باغ پر ميوهاي در صنعا، در فاصلة نه مايلي يمن بود كه رضوان نام داشت. صاحب اين باغ پيرمرد صالحي بود كه وقتي زمان چيدن ميوهها فرا ميرسيد تا زماني كه حق همة حقداران را از محصولش نميپرداخت چيزي از آنها را به خانه نميبرد:
دخـلها و مـيـوه ها جـمله ز غيب حق فرستادهست بىتخمين وريب
در مـحل دخل اگـر خـرجى كنى درگـه سـود است، سـودى بر زنى
هنگامى كه پيرمرد، چشم از دنيا پوشيد فرزندانش كه پنج پسر بودند باغ او را به ارث بردند. در آن سال، محصول باغشان بيش از سالهاي پيش گشت. آنها روزي بعد از نماز عصر به ديدن باغشان رفته و چون ديدند درختان پربارتر از هميشه گشته، با ديدن اين افزوني و زيادي، غافل و فريفتة دنيا شدند. يكي از آنها به ديگران گفت: پدرمان پيرمردي بود كه عقلش را از دست داده بود! بياييد هم پيمان شويم كه امسال از ميوههاي باغ چيزي به مستمندان ندهيم، تا زماني كه خود ثروتمند بينياز و ثروتمند شويم، آنگاه در سالهاي آينده، همچون پدر، به فقيران نيز ميبخشيم.
چهار نفر از برادران بر اين مطلب اتفاق نظر پيدا كرده و آنرا پسنديدند و يكي از برادران ناراحت و خشمگين شد و گفت: تقواي الهي پيشه سازيد و بر روش پدر عمل كنيد تا سلامت و غنيمت يابيد.
چهار برادر بر او حملهور شده و او را به شدت كتك زدند. او همين كه يقين كرد برادران قصد جانش را كردهاند با بي ميلي نظرشان را پذيرفت. برادران، شاد و خوشحال به خانههاشان بازگشتند و قسم خوردند كه صبحگاهان، دور از چشم مستمندان ميوهها را بچينند. اما انشاء الله نگفتند.
خدا بخاطر گناهشان آنها را مبتلا كرد و مانع رسيدن آن رزق و روزي به ايشان شد. آتشى سوزان بر آن باغ فرستاد كه آن باغ سرسبز را همچون شب سياه و ظلمانى كرد و جز مشتى خاكستر از آن باقى نماند.
صبح زود برادران از خانه بيرون زدند، ميدانستند كه فقرا منتظرند تا همچون سالهاي گذشته، هنگام چيدن ميوهها فرا رسد و چيزي هم عايد آنها شود. برادران براي اينكه كسي متوجة ايشان نشود با يكديگر آهسته سخن ميگفتند. به يكديگر ميگفتند: مراقب باشيد امروز حتي يك فقير هم سراغتان نيايند!
نميدانستند چه بر سر باغشان آمده. هنگامى كه وارد باغ شدند و آن را ديدند گفتند: نكند اشتباه آمدهايم! … بلكه ما محروم شدهايم.(269)
پي نوشت ها :
210- قريب به اين مضمون در: تنبيه الخواطر، ج2، ص153.
211- سيرى در سيره نبوى، ص198.
212- شعراء، 109، 127، 145، 164 و 180.
213- حماسه حسيني، ج1، ص244.
214- أعراف، 21.
215- سوره ص، آيه 82 ، جواهر التفسير، ص299.
216- سيرى در سيره نبوى، ص99.
217- مكارم الأخلاق، ص450.
218- حكمتها و اندرزها، ص269.
219- احتجاج، ج1، ص212.
220- شعراء، 3.
221- كهف، 6.
222- توبة، 128.
223- عدة الداعي، ص184.
224- نشان از بي نشانها، ج1، ص456.
225- رعد، 21.
226- تفسير عياشى، ج2، ص210.
227- تحف العقول، ص212.
228- رك: بيست گفتار، عدالت از نظر على عليه السلام.
229- بحار الأنوار، ج70، ص111.
230- مثنوى معنوى، دفتر چهارم، ص498.
231- زيارت آل يس.
232- تفسير فرات، ص524.
233- عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج2، ص40.
234- امالي شيخ صدوق، ص553، مجلس82.
235- امالى شيخ مفيد، ص124، مجلس15.
236- مكارم الأخلاق، ص16.
237- نهج البلاغة، خ160.
238- تحف العقول، ص350.
239- غرر الحكم، ص395.
240- مكارم الأخلاق، ص8.
241- تنبيه الخواطر، ج1، ص173.
242- امالي شيخ صدوق، ص320، مجلس52.
243- تنبيه الخواطر، ج1، ص172.
244- حشر، 9.
245- امالى شيخ طوسى، ص185، مجلس7.
246- تنبيه الخواطر، ج1، ص173.
247- كشف الغمة، ج1، ص567.
248- كنز الفوائد، ج2، ص32.
249- توبة، 38.
250- تكاثر، 1.
251- ميزان الحكمة، ج2، ص779.
252- التوحيد، ص376.
253- غرر الحكم، ص295.
254- زخرف، 32.
255- إرشادالقلوب، ج1، ص25.
256-كافى، ج8، ص244.
257- در بحث مربوط به اصل سوم در ارتباط با خويشتن.
258- ق، 30.
259- بحار الأنوار، ج75، ص71.
260- كافى، ج8، ص243.
261- يكصد موضوع 500 داستان، موضوع حرص، قصه سوم، به نقل از انوار نعمانيه.
262- تكاثر، 1.
263- تنبيه الخواطر، ج1، ص129.
264- كافى، ج2، ص140.
265- جامع السعادات، ج2، ص60.
266- كافى، ج2، ص140.
267- كافى، ج4، ص52.
268- كافى، ج 1، ص19 و ج2، ص235.
269- تفسير قمي، ج2، ص381.
ادامه دارد…
/ع