طلسمات

خانه » همه » مذهبی » مسيحيت و مدرنيته به روايت هانس كونگ (3)

مسيحيت و مدرنيته به روايت هانس كونگ (3)

مسيحيت و مدرنيته به روايت هانس كونگ (3)

در اين كه مدرنيته دستاوردهاى بسيار عظيمى در زمينه علم، فلسفه، الهيات، صنعت و جامعه داشته است هيچ ترديدى نيست. همچنين كاملا مبرهن است كه انسان مدرن با تكيه بر اين دستاوردها نوعى اعتماد به نفس بى سابقه اى پيدا كرد كه خود منشأ تحولات ديگرى در حوزه هاى مختلف انسانى شد. على رغم اين دستاوردها پرسش هاى

c81fcd8e 3fcf 4a21 a952 b92cc44e1bf2 - مسيحيت و مدرنيته به روايت هانس كونگ (3)

0013182 - مسيحيت و مدرنيته به روايت هانس كونگ (3)
مسيحيت و مدرنيته به روايت هانس كونگ (3)

 

نويسنده:حسن قنبرى

 

بحران مدرنيته
 

در اين كه مدرنيته دستاوردهاى بسيار عظيمى در زمينه علم، فلسفه، الهيات، صنعت و جامعه داشته است هيچ ترديدى نيست. همچنين كاملا مبرهن است كه انسان مدرن با تكيه بر اين دستاوردها نوعى اعتماد به نفس بى سابقه اى پيدا كرد كه خود منشأ تحولات ديگرى در حوزه هاى مختلف انسانى شد. على رغم اين دستاوردها پرسش هاى انتقادى اى وجود دارند كه نمى توان از كنار آنها بى تفاوت گذشت. على رغم پيشرفت هاى فراوان در تحقيقات علمى (و نتايج مفيد آنها)، آيا پيشرفت اخلاقى به گونه اى كه بتواند جلوى سوء استفاده از علم را بگيرد صورت گرفت؟ على رغم تكنولوژى عظيمى كه به نحو بسيار مؤثرى توسعه يافت و همه عالم را فرا گرفت، آيا آن نيروى معنوى اى كه بتواند خطرات تكنولوژى را مهار كند كشف شد؟ على رغم پيشرفت هاى بزرگ صنعتى، آيا انسان هابه نيرويى كه بتواند از نابودى طبيعت به واسطه صنعتى شدن، جلوگيرى كند دست يافتند؟ در جريان توسعه و پيشرفت دموكراسى، دموكراسى در بسيارى از كشورهاى غير اروپايى استقرار يافت; اما آيا اخلاقى كه بتواند عليه خواسته هاى جمعى انسان هاى مختلف يا گروه هاى مختلف عمل كند استقرار يافت؟ در اينجا است كه نقد ارزش هاى مدرنيته ضرورى به نظر مى رسد: نقد عقل: شكى نيست كه در دوران جديد، فلسفه بنياد جديدى را بر اساس عقل مى طلبيد و نقد عقلانى دولت و دين از قرن هجدهم به بعد ضرورى بود و اين نقد عقلانى سرانجام به اعتماد به نفس عقل منتهى گشت; حتى امروزه تنها انسان هاى غير منطقى به عقلانيت و علم ايراد مى گيرند; زيرا حتى در دوره پست مدرن نيز روش هاى رياضى و علمى همراه با ايده هاى وضوح، كارآمدى و عينيت در همه حوزه ها اجتناب ناپذيرند. بنابراين، عقيده به عقل و تكيه بر آن نه تنها مذموم نيست، بلكه ضرورى و اجتناب ناپذير است. اما بايد توجه داشت كه انسان تنها با عقل زندگى نمى كند. به عبارت ديگر، انسان موجودى تك ساحتى كه فقط داراى عقل است و هيچ ساحت وجودى ديگرى ندارد نيست. حتى در خود فلسفه جديد، پاسكال به عنوان فيلسوف، رياضى دان و پزشك به مبالغه دكارت درباره عقل و تلاش هاى او براى ساخت يك علم واحد بر اساس رياضيات ايراد گرفت و اظهار داشت كه نه تنها عقل، بلكه ساحت هاى ديگر وجود انسان، از جمله اراده و احساس، تخيل و ميل، عواطف و احساسات نيز حق حيات دارند. در اوج عصر روشنگرى شلايرماخر توجه دوستان خود را به اهميت تجربه، اهميت معرفتى احساسات و ساحت درونى انسان جلب كرد. بنابراين نقاد مدرنيته اين پرسش را به حق مطرح مى كند كه آيا روش ها و علم نبايد ابزارهايى براى انسانى كردن انسان ها باشند نه يك هدف مطلق؟ آيا رياضى كردن، كمّى كردن وصورى كردن اموربراى سرپوش گذاشتن براموركيفىِ انسان ها، كفايت مى كند؟
امروزه آشكار شده است كه خودمطلق بينى عقل كه مدعى است همه چيز را بايد با آن سنجيد و به هيچ سنتى احترام نمى گذارد و براى هيچ چيز تقدس قائل نيست، ازدست رفته است. امروزه با يك رويكرد كلّ نگر، «عقل ابزارى» در همه ابعاد مورد ترديد واقع شده و عقل مجبور است كه مشروعيت خود را تبيين كند. حتى در علوم طبيعى بعد از تئورى نسبيتِ انشتين و مكانيك كوانتومِ هايزنبرگ نوعى تفكر كل نگر استقرار يافته و بنابراين نوعى تحول الگويى در فيزيك مكانيكى مدرنيته در كار است.
نقد ايده پيشرفت: اين واژه با وجود اين كه به لحاظ تعريف و معنا داراى ابهام است و يك تعريف جامع و واضحى از آن در دست نيست، اما مطابق آنچه طرفداران اين ايده بيان داشته اند بدين معناست كه در دوره مدرن به دليل تحولاتى كه در حوزه هاى مختلف انسانى رخ داد وضع عمومى زندگى انسان از گذشته بهتر شد و اين بهبودى پيوسته رو به بهتر شدن بوده است. اما به نظر مى رسد كه در اينجا نيز نوعى مبالغه در كار است. شكى نيست كه با دستاوردهاى مدرنيته تحولات مفيدى در وضع زندگى انسان ها پيش آمد، اما نبايد از كنار آثار سوء آنها به راحتى گذشت. اگر در گزارش خلقت عهد قديم مى خوانيم كه خداوند انسان را به مهار زمين فرا مى خواند (پيدايش، 1: 28) قطعاً اين مهار به معناى استفاده مسئولانه و توأم با محبت از طبيعت است، نه تخريب و نابودى آن. آيا دستاوردهاى مشكل آفرين انسان مدرن كه خود را عقلا بالاتر از طبيعت قرار داده و تمام توانايى هاى خود را براى مهار و كنترل آن به كاربسته مسئول صدمات بى شمار و تخريب بنيان هاى حيات طبيعى نيست؟ در بسيارى از موارد آنچه پيشرفت به نظر رسيده در واقع جهت عكس داشته است. در واقع پيشرفت دائمى، عام و داراى قدرت مطلق كه خداى بزرگ مدرنيته با فرمان سخت خود كه «شما بايد… بيشتر و بيشتر، بهتر و بهتر و قوى تر و قوى تر شويد» خواسته است، چهره مخرب و دوگانه خود را آشكار سازد. امروزه بهاى سنگينى را كه ما براى اين نوع پيشرفت پرداخته ايم همه روزه در مقابل چشمان خود در رسانه هاى گروهى مى بينيم و مى شنويم: كمبود منابع، مشكلات حمل و نقل، آلودگى محيط، تخريب جنگل ها، باران هاى اسيدى، زباله هاى فراوان، انفجار جمعيت، بيكارى فراوان، جنگ افزارهاى كشتار جمعى و… . آيا انسانِ رو به پيشرفت قادر خواهد بود كه بر اين مسائل غلبه كند؟
نقد ايده ملت: ملى گرايى كه در دوران مدرنيته به وجود آمد و ايده ملت را مطلق ساخت به نظر مى رسد كه حداقل بعد از جنگ اول جهانى از دست رفته است. حداقل در جامعه اروپايى از كشتارهاى مخوف ملت ها در جنگ هاى اول و دوم جهانى گرفته تا قتل و كشتار مردمان بى گناه در گوشه و كنار كشورهاى مختلف، اين امر آشكار شد كه ايدئولوژى ملى گرايى نتوانسته است ايده ملت را به عنوان يك ارزش مهم در دوران مدرن مستقر سازد. بعد از آن، دو ايدئولوژى مهم ديگر ملى گرايى را تحت الشعاع خود قرار دادند; ليبراليسم كه نتوانست عدالت اجتماعى را محقق سازد و سوسياليسم كه آزادى فردى را از بين برد و سرانجام نظام هاى اجتماعى كاپيتاليسم و كمونيسم كه نتيجه اين دو ايدئولوژى بودند به همين سرنوشت دچار شدند.
عكس العمل هاى نادرست: بحث ونزاع درباره پايان مدرنيته از مدت ها قبل آغاز شده است. در واقع اين بحث درباره ارزيابى مدرنيته و در نتيجه بحث درباره حال و آينده جهان ماست. در اين باره سه نگرش مطرح شده است: فرامدرنيسم، پست مدرنيسم و سنت گرايى (ضد مدرنيسم).
طرفداران نگرش اول گويى چشم خود را بر واقعيت هاى تلخ دوران مدرن مى بندند و اظهار مى دارند كه مدرنيته هنوز به ثمرات و نتايج نهايى خود نرسيده و با پيشرفت هاى علم و تكنولوژى و در واقع با علم بيشتر و تكنولوژى بيشتر سرانجام مدرنيته به سر منزل مقصود خواهد رسيد. آنان نمى پذيرند كه نهضت روشنگرى نتوانست از بربريت و جرم هاى بى سابقه عليه انسانيت جلوگيرى كند. آنان به اين واقعيت كه پايان دين، و مرگ خدا( كه بارها و بارها اعلام شد) توهمى بيش نبود و بى توجهى گسترده به دين در علوم اجتماعى و فلسفه يك اشتباه محض بوده است، گردن نمى نهند. با كمال تعجب نماينده اين نگرش، يعنى فيلسوف آلمانى، يورگن هابرماس عليه «پست مدرنيسم» بحث مى كند; بدون اين كه درباره تحولات عصر ما تأمل كند. از طرفداران اين نگرش بايد سؤال كرد كه آيا مى توان عقل را با خود عقل اصلاح كرد؟ آيا نواقص علم جديد و صدمات بزرگ تكنولوژى را با علم و تكنولوژى بيشتر مى توان ترميم كرد؟ علم و تكنولوژى مى توانند در فروپاشى اخلاق سنتى مشاركت بجويند، اما تجربه هاى ما نشان مى دهد كه نمى توانند درايجاد يك اخلاق جديد مشاركت داشته باشند.(كونگ، مسيحيت، صص770-771)
پست مدرنيسم ديدگاهى است كه در پى وصف تحولاتى است كه واقعاً از مدرنيته به جاى مانده اند; بدون اين كه با ديدگاهى بدبينانه دستاوردهاى مدرنيته را به نقد و چالش در آورد. در اين نگرش بازگشت به نوعى تفسير واحد از جهان مطرح نيست، بلكه تكثرِ اشكال زندگى، الگوهاى عمل، بازى هاى زبانى، نظام هاى اقتصادى، الگوهاى اجتماعى و جوامع دينى مطمع نظر است. اين نگرش نيز نمى تواند خود را از بحران مدرنيته خارج بداند; زيرا در حالى كه پايان مدرنيته را اعلام مى دارد تنها نسبيت يا پلورالسيم افراطى را به عنوان بديل آن عرضه مى دارد. بنابراين اين پرسش انتقادى را مى توان مطرح كرد كه: آيا با امورى نظير بى حساب و كتابى، در هم آميختن همه چيز، هرج و مرج در تفكر و سَبْك، همه امور را به طرز روش شناختى ديدن و اخلاقى دانستن چيزى كه لذت آور است، مى توان بر تنگناهاى مدرنيته فائق آمد؟ مدرنيته با همه نواقص و تناقضاتش با اين امور پايان نمى يابد، بلكه به اشكال ديگرى تكرار مى شود.
سنت گرايى: سنت گرايان به ويژه كليساى كاتوليك صرفاً مى خواهند الگوى كاتوليك رومى قرون وسطا را حفظ كنند; الگويى كه در آن آنان بيشتر قدرت و مرجعيت داشتند. بنابراين طبيعى است كه آنان نه تنها عليه نهضت اصلاح دين، بلكه عليه نهضت روشنگرى نيز موضع گيرى كنند. بر اساس ديدگاه آنان در باب تاريخ، دورشدن (ارتداد) از پاپ و كليسا در نهضت اصلاح دين ضرورتاً منجر به دورى از مسيح در عصر روشنگرى و دورى از خدا در قرن نوزدهم و سرانجام افتادن در هرج و مرج قرن بيستم گشت. آنان پيش داورى محافظه كارانه اى درباره گذشته دارند و بر همين اساس آرزوى بازگشت به «روزهاى خوش گذشته» را در سر مى پرورانند. بنابراين تعجبى ندارد كه آنان نوعى ديدگاه ضدروشنگرى و احياى سياسى كليسا را در پوشش «انجيلى شدن مجدد» تبليغ كنند; درحالى كه پست مدرن ها پلوراليسم را تبليغ مى كنند سنت گرايان وحدت را به شكل نوعى استبداد روحانى مطرح مى كنند. نمونه بارز سياسى آن لهستان است كه در آن جا كوششى تحت عنوان «احياى معنوى اروپا» صورت گرفت. ابزارهايى كه بدين منظور به كار برده شد عبارت بودند از: قوانين كنترل كننده رسانه هاى جمعى، قوانين محدودكننده اخلاق جنسى، جايگزينى ازدواج كليسايى به جاى ازدواج مدنى، محدودكردن تعاليم دينى به مدارس روحانى و احياى نفوذ هر چه بيشتر كليسا. نتيجه اين سياست دورى گروه هاى زيادى از مردم به ويژه جوانان از كليسا و در نتيجه از مسيح و سرانجام از خدا شد(كونگ، كليساى كاتوليك، 2001). اين امر درباره بنيادگرايان پروتستان نيز صادق است; آنان نيز مى خواستند به يك روشِ پيش كوپرنيكى و پيش داروينى در الگوى نهضت اصلاح دينى قرن شانزدهم باقى بمانند و در حالى كه سنت گرايان كاتوليك از حمله بى امان مدرنيته، به پاپ به عنوان روحانى خطاناپذير پناه مى بردند، بنيادگرايان پروتستان به كتاب مقدس پناه مى بردند.
به هر حال، فرامدرنيسم، پست مدرنيسم و سنت گرايى همه تلاش هاى نااميدانه و نادرستى عليه مدرنيته هستند كه بى نتيجه بودن آنها امروزه كاملا آشكار شده است. بنابراين، اين پرسش مطرح مى شود كه عكس العمل درست نسبت به آثار سوء مدرنيته چيست؟ به عبارت ديگر، با نفى واكنش هاى رايج، شيوه مناسب در برخورد با مدرنيته، شيوه اى كه به گونه اى ميان سنت و مدرنيته جمع كند چيست؟
هانس كونگ پاسخ را در قالب ديدگاهى كه خود آن را پست مدرنيسم واقعى مى داند مى جويد و اظهار مى دارد كه اگر مسيحيت بخواهد باقى بماند و اگر آيين كاتوليك نخواهد هميشه به صورت يك فرهنگ فرعى باقى بماند ناگزير بايد از يك طرف شكل انسانى مدرنيته را بپذيرد و از طرف ديگر در برابر قيد و بندهاى غير انسانى و آثار مخرب آن مقاومت كند. مسيحيت بايد با يك تحليل جديد، كل گرا و كثرت گرا از هر دو موضع فرامدرنيسم و پست مدرنيسم رايج فراتر رود و به پست مدرنيسم واقعى برسد. با هر بيان و هر اصطلاحى كه بخواهيم از پسا تجدّد سخن بگوييم در اين واقعيت نزاعى نيست كه از جنگ هاى اول و دوم جهانى به بعد، ما وارد قلمرو جديدى شده ايم. در اين قلمرو جديد مى خواهيم تحولاتى را كه در پس ِ مدرنيته باقى مانده است وصف و نقد كنيم. قطعاً در يك الگوى واقعاً پست مدرن انواع فراوانى از الگوهاى زندگى، الگوهاى عمل، بازى هاى زبانى، علوم مختلف، نظام هاى اقتصادى و مدل هاى اجتماعىِ گوناگونى وجود دارد. اما نكته مهم اين است كه اين تكثر مانع پى جويى يك توافق اجتماعى بنيادى نيست. ما نبايد پست مدرنيته را صرفاً به معناى رمانتيك كردن معمارى و جامعه، يا يك تئورىِ ناظر به سازمان هاى اجتماعى، اقتصادى، سياسى، فرهنگى و دينى بدانيم، بلكه مراد از پست مدرنيسم واقعى تلاش هايى است كه در يك مجموعه جهانى جديد ( از جنگ جهانى اول به بعد) براى متحدساختن اعتقادات انسانى (شامل باورهاى مؤمنان و غيرمؤمنان) براى رسيدن به يك توافق اساسى صورت مى گيرد. جامعه جهانى تكثرگراى دموكراتيك بايد به اين توافق اساسى برسد و در رسيدن به اين مهم نمى تواند نقش دين را ناديده بگيرد. دين سرشار از بنيان هاى انسانى اى است كه با تكيه بر آنها مى توان اساس اين توافق را پى ريزى كرد. در اين فضا كه تحول الگويى از مدرنيته به پست مدرنيته كاملا آشكار است مسيحيت وظايف جديد فراوانى دارد. اين وظايف با ساحت هاى مختلفى از واقعيت ارتباط پيدا مى كنند: ساحت كيهانى (انسان و طبيعت)، ساحت انسان شناختى (مرد و زن)، ساحت سياسى اجتماعى (فقر و غنا)و ساحت دينى ( انسان ها و خدا). در اين ساحت ها پرسش هاى مختلفى براى اديان به ويژه مسيحيت مطرح مى شود; در ساحت اول اين پرسش مطرح است كه آيا در دوره پست مدرن به جاى بهره كشى و تخريب طبيعت نوعى مشاركت درطبيعت ضرورى نيست؟ اديان مختلف به ويژه اديان ابراهيمى چگونه مى توانند در قالب الگوى پست مدرنيته درايجاد نوعى تحول در آگاهى انسان ها نسبت به طبيعت، مشاركت جويند؟ درساحت دوم اين پرسش مطرح است كه آيا برابرى زنان و مردان يك ضرورت نيست؟ اديان مختلف به ويژه اديان ابراهيمى چگونه مى توانند، براساس يك احساس زن گرايانه دينى، در تحقق حقوق سياسى و اجتمايى انسان ها سهيم باشند؟ درساحت سوم اين پرسش مطرح مى شود كه آيا عدالت توزيعىِ بين المللى براى همه مردم ضرورى نيست و نحوه مشاركت اديان در اين امر چگونه است؟ در ساحت چهارم اين پرسش مطرح مى شودكه آيا درقلمروجديد نبايد نوعى گشودگى نسبت به يك واقعيت اساسى و نهايى كه اديان ابراهيمى آن را خدا مى نامند وجود داشته باشد؟
نبايد تصور شود كه پرسش هاى مربوط به سه ساحت اول صرفاًسياسى، اقتصادى و اجتماعى اند; آنها ماهيتى عميقاً اخلاقى و دينى دارند و انسات هاى پست مدرن ناگزيرند كه آنها را جدى بگيرند و به آنها پاسخ دهند. بنابراين ملاحظه مى كنيم كه در پايان مدرنيته هنوز از دين سخن به ميان مى آيد واديان تحت سلطه مدرنيته درنيامده اند و همچنان زنده اند.
منبع:پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد