چکيده
اسلام کاملترين شناخت از انسان را که همه ابعاد او را دربرگرفته باشد، ارائه کرده است؛ در حاليکه در شناخت انسان و فصل مميز بين انسان و حيوان، در حيطه خواستهها و گرايشها، مهمترين موضوعى که اينجا مطرح شده، «فطرت» آدمى است.
بدون توجه به اصل فطرت، بسيارى از معارف اسلامى درک نخواهد شد؛ بدين جهت، بسيارى از انديشهوران از اين اصل مهم به «ام المعارف اسلامى» ياد مىکنند و معتقدند که درباره فطرت، سخن بسيار گفته شده است؛ امّا کمتر به ژرفاى آن و ابعاد گستردهاي که دربر مىگيرد، توجه مىشود. اغلب مىبينيم که افرادى از فطرت دم مىزنند؛ ولى چون به ابعاد گسترده آن درست توجه ندارند، نظرياتى را که سرانجام برميگزينند، ضد اين اصل است.
يکى از مهمترين مباحثى که در قرآن کريم و در روايات امامان معصوم(علیهم السلام) بر آن تأکيد شده، مسأله فطرت است که از جمله، فطرت انسان و فطرى بودن دين و اعتراف رسمى انسان به ربوبيت الاهى از جمله مسائلى است که آيات و روايات به آن اشاره دارند.
فطرت که آفرينش ويژه بهشمار ميرود، اصلىترين سرمايه و برترين ره توشهاى است که خداوند عالم انسان را از آن نعمت بزرگ که سرشت خداشناسى آميخته با گرايش و دلپذيرى حقطلبى است بهرهمند ساخته، همواره وى را به حفظ و حراست آن سفارش مىکند.
در اين مقاله سعى بر آن است که با تبيين چيستى فطرت و ابعاد آن به مسأله فطرت در قرآن پرداخته، و مسأله فطرى بودن دين با توجه به آيه30 سوره روم (30) تحقيق و بررسى شود.
مقدمه
يکى از مباحثى که در قرآن و سنّت، با اهميت ويژهاى مطرح شده، بحث فطرت است. فطرتمندى انسان، فطرى بودن دين، فطرت پسندى حُسن عدل و قٌبح ظلم، معلوم بودن فجور و تقوا به الهام فطرى، اعتراف رسمى انسان به ربوبيت الاهى در عالم ذرّ و عهد و پيمان خداوند با او در عدم تبعيت از شيطان، از جمله مسائلى است که آيات قرآن و روايات امامان معصوم(ع) بر آن دلالت صريح دارند.فطرت که آفرينش ويژه بهشمار ميرود، اصلىترين سرمايه و برترين ره توشهاى است که خداوندگار عالم، انسان را از آن نعمت بزرگ که سرشت خداشناسى آميخته با گرايش و دلپذيرى حقطلبى است، بهرهمند ساخته، همواره وى را به حفظ و حراست آن سفارش مىکند.
فطرت انسانى از آن جهت که رقيقه الاهى و لطيفه ربّانى است، حسّاسيت و اهميّت خاصى دارد. سالکى که با تمسّک به عمود قيّم فطرت در راه شکوفايى و رشد آن کوشا باشد و هر دم غبار طبيعت و زنگار ماديّت را با جلاى ذکر اللَّه از چهره خداجو و خداخواه فطرت بزدايد و مصباح روشن آن را همواره با دَم تقوا و معرفت مشتعل بدارد، بدون ترديد به مقصد نايل و واصل خواهد بود.
مسأله فطرت به جهت ارتباط تنگاتنگ آن با ماهيت انسان و انسانشناسى از يک سو، و پيچيده و مشکل بودن ماهيت انسانى از سوى ديگر، از جمله مسائلى است که معرکه آراي انديشهوران اسلامى و غربى واقع شده است. يکى از مهمترين مسائل انسانشناسى اين است که آيا گرايشها و بينشهاى انسان محصول تعاملات او با خارج است ريشه آن گرايشها و بينشها در خمير مايه آدمى نهاده شده است. به عبارت ديگر، آيا در انسان چيزى به نام فطرت وجود دارد يا خير؟ اگر انسان فطرت دارد، چه چيزهايى فطرى انسان هستند؟مسأله وجود فطرت انسانى بين اهل اديان و به اصطلاح از لحاظ دروندينى با توجه به ادلّه و شواهد دينى انکارناپذير، تقريبا امرى مسلّم و غير قابل خدشه است. اين امر با عدم بروز مناقشهها و تحقيقات گسترده در اين زمينه حتى تا چند دهه اخير، ارتباط مستقيم دارد. در يک کلام مىتوان اظهار داشت که اگر هدايت فطرى انسانها نبود، بسيارى از سنتهاى الهى، عقيم و سترون باقى مىماند و ثمرهاى بر آنها مترتب نمىشد فرستادن پيامبران الاهى، نزول کتابهاى آسمانى، لزوم اجراى دستورهاى خداوند و برقرارى حکومت دينى، همه در جهت فعّال ساختن و استفاده برنامهريزى شده از مجموعه عناصر طبيعت و فطريات نهفته در انسان است.
نکته قابل توجه اين است که اگر در پارهاى از آيات، دين امرى فطرى معرفى يا اقامه عدل، هدف ارسال پيامبران دانسته شده است که به دنبال فطرى بودن دين، عدالتخواهى و اقامه قسط و عدل نيز فطرى خواهد بود، در پارهاى ديگر از آيات، سبب تشريح دين، بروز اختلاف اوليه بين انسانها و نياز اضطرارى آنها به دين و قوانين لازم براى رفع اختلافات، بيان گرديده شده که بر اساس آن، چنين استنباط مىشود که دين مولودى اجتماعى است که انسانها به حکم اضطرار و به منظور رفع اختلاف به آن پناه بردهاند، نه به حکم فطرت؛ البته اين مطلب با نظريه برخى از جامعهشناسان نزديکى فراواني دارد.همچنين اگر در برخى آيات، از اعتراف رسمى انسان به ربوبيت الاهى و عهد و پيمان خداوند با او در پيروي نکردن از شيطان سخن به ميان آمده، در برخى ديگر از آيات، خالى بودن ذهن انسان در بدو تولد، از هرگونه شناخت و معلولى مطرح شده است که اين نيز با نظريه روانشناسان قرابت دارد؛ بدين سبب در اين مقاله برآنيم تا ضمن بحث از معناى لغوى فطرت، با توجه به وزن و صيغه آن در کلام عرب، کاربرد مشتقات آن در قرآن و تفاوت آن با طبيعت و غريزه به بيان مبادى و مسائل کلى فطرت و تبيين بينش خاص قرآن درباره فطرت و پيامدهاى اجتماعى آن بپردازيم و در صورت لزوم، به راههاى شکوفايى و رشد فطرت و موانع رشد و راههاى زدودن آن بپردازيم؛ ولى آنچه در اين مقاله و پژوهش تأکيد بيشترى بر آن مىشود، نگاه مستقيم به بحث فطرت از ديدگاه قرآن کريم است که با بررسى آيات مربوط به فطرت به تحليل و بررسى آن مىپردازيم.
چيستى فطرت
فطرت واژهاى عربى از ماده «فَطَر» است. فَطَر در عربى به معناى شکافتن و آفريدن ابتدايى و بدون سابقه آمده است.1، و در قرآن به هر دو معنا به کار رفته است2. و از آنجا که آفرينش و الاهي به منزله شکافتن پرده تاريک عدم و اظهار هستى امکانى است، يکى از معانى اين کلمه، آفرينش است؛ البته آفرينشى که ابداعى و ابتدايى باشد.
راغب اصفهانى در مفردات، درباره معناى چنين مىنويسد:
و خداوند خلق را فطر کرده است و اين فطر يعنى ايجاد کردن شىء به شکلى بديع و تازه بر کيفيتى که فعلى از افعال آن صادر شود3
ابن اثير نيز در نهايه در توضيح ماده «فطر» در حديث نبوى «کل مولود يولد على الفطرة» مىگويد:
فطر به معناى ابتداء 4 و اختراع است و فطرة حالت آن ابتدا و اختراع را بيان مىکند؛ مانند جلسة و رکبة يعنى نوعى خاص از نشستن و سوار شدن و معناى حديث اين است که هر فردى بر نوعى خاص از صفات جبلّى و طبيعى تولّد مىيابد؛ به گونهاى که آماده پذيرش دين الاهى مىشود و اگر او را با همان صفات واگذارند، پيوسته بر آن صفات استمرار دارد و از آنها مفارقت نمىکند و همانا علت عدول انسانها از آن، آفتى از آفات بشرى يا تقليدى است که از غير در آنها اثر مىگذارد5 در مصباحالمنير نيز آمده است که فطرت بر وزن فعله براى بيان حالت فعل و به معناى سرشت، طبيعت و خلقت خاص است. 6
واژه «فطرت» از آنجا که بر وزن «فعله» و مصدر نوعى است معناى نوع خاصى از آفرينش و خلقت را که مخصوص انسان است، دارد؛ بنابراين، رابطه بين دو واژه «خلقت» و «فطرت» از لحاظ منطقى عموم و خصوص مطلق است. برجستهترين نکاتى که در تعريفهاى اهل لغت به چشم مىخورد، بر اين واقعيت دلالت دارد که حداقل بايد دو عنصر در يک خلقت باشد تا فطرت بر آن اطلاق شود: 1. اکتسابى نباشد؛ 2. بى سابقه و بديع باشد.
در اقرب الموارد بر ويژگى اول تأکيد شده است:
الفطره الخلقه التى خلق عليها المولود فى رحم امّه. فطرت به آفرينشى گويند که مولود در رحم مادر بر آن آفريده شده است. فطرت، همان صفتى است که هر موجودى از ابتداى خلقتش آن را دارد 7.
در لسان العرب درباره ويژگى دوم فطرت چنين آمده است:
الفطره الابتداع و الاختراع. فطرت يعنى آفرينش نو و پيدايي جديد 8
مؤلف لسان العرب، پس از نقل اين معنا، از ابن عباس چنين نقل مىکند:
من معناى «فاطر السموات و الارض» را نمىدانستم تا اين که روزى دو اعرابى را ديدم که بر سر چاهى، با يکديگر به منازعه برخاسته بودند. يکى از آن دو در مقام اعتراض به ديگرى گفت: «أنا فطرتها اى ابتدأت حفرها» اين چاه را نخستين بار من حفر کردم 9
در قرآن کريم مشتقات کلمه «فطر» به صورت گوناگونى به کار رفته اما کلمه فطرت فقط يک بار استعمال شده است روم(30)،30) ؛ بنابراين، فطرت به معناى سرشت خاص و آفرينش ويژه انسان است و امور فطرى، يعنى آنچه نوع آفرينش انسان اقتضاى آن را داشته و بين همه انسانها مشترک باشد.
خاصيت امور فطرى آن است که اولا مقتضاى آفرينش انسان است و اکتسابى نيست؛ ثانيا در عموم افراد وجود دارد و همه انسانها آن را دارند؛ ثالثا تبديل يا تحويلپذير نيست؛ گرچه شدت و ضعف مىپذيرد.
در قرآن مجيد واژههاى فطرت روم(30)، 30) ، فَطَرَکُمْ اسراء(17)،51)، فَطَرَنا طه(20):72)، فَطَرَنى هود(11)،51) و يس(36)،22)وزخرف(43)،27)، فَطَرَهُنَّ (انبياء(21)،56) فُطُور(ملک(76)،3) فَطَر انعام(6)،79) و روم(30)،30) مُنْفَطِرٌ به(مزمل(73)،18) اِنْفَطَرَتْ انفطار(82)،1) فاطر( انعام(6)،41)و يوسف(12)،101) و (ابراهيم(14)،10) و( فاطر(35)،1) و(زمر(39)،46) و( شورى(42)،11) به کار رفته که در تمام اين موارد به معناى ابداع و آفرينش بدون سابقهاست.
تمايز ميان طبيعت، غريزه، فطرت
«طبيعت» يعنى سرشتى که اشياى مادى بر آن آفريده شدهاند. اين کلمه بيشتر درباره مورد اشياى بىجان به کار مىرود. اگر هم در مورد جانداران به کار رود، به جنبههايى از جانداران که با جانها مشترک است، اطلاق مىشود.
«غريزه» بيشتر درباره حيوانات به کار مىرود و اگر در مورد انسان به کار رود، به جنبههاى حيوانى موجود در او اطلاق مىشود و عبارت از حالت تسخيرى، غيرآگاهانه از ناحيه خلقت است که برخود محورى يا بقاى نوع استوار، و به عضوى مادى از بدن انسان مربوط مىشود؛ مانند غريزه گرسنگى که با سيستم عصبى هيپوتالاموس يا غريزه تشنگى که هم با سيستم عصبى هيپوتالاموس و هم غده هيپوفيز ارتباط دارد و اين دو از نوع گرايشهاي فيزيولوژيکىاند که براى ادامه حيات حيوان ضرورت دارد يا مانند غريزه جنسى که از نوع گرايشهايى بهشمار ميرود که براى بقاى نسل لازم است؛ ولى ارضا نشدن آن، حيات موجود زنده را به خطر نمىاندازد؛ بلکه بقاى نوع را با مشکل مواجه مىکند؛اما «فطرت» که در مورد انسان و خصلتهاى فرا حيوانى او به کار مىرود، در يک حالت آگاهانه و دربردارنده نوعى قداست است. اين کلمه همچون غريزه و طبيعت داراى سيرى تدريجى و ساختارى ثابت، اما مرحلهاى تکاملى است که پس از فعليت يافتن طبيعت و غريزه و نيز پس از شکوفايى حسّ و خيال، يعنى همراه با پيدايي عقل، تکوّن مىيابد و در پرتو آنها، گرايشهاي غريزى نيز مىتوانند نوعى قداست داشته باشند.
فطريات در انسان به ترتيب در سه ناحيه «دانش»، «ارزش» و «گرايش» شکوفا مىشوند و فعليت مىيابند. در زمينه دانش، گزارهها به شکل وصفى و خبرى بيان مىشوند. در زمينه ارزش، گزارههاي حاکى از آنها شکلى دستورى دارند. گرايشها نيز گاهى حالات نفسانى دارند که پس از شکوفايى ارزشها در انسان پديد مىآيند و باعث جهتگيرى وى به سوى هدفى والا و مقدس مىشوند. فعليت ارزشها و گزارههاى آنها منوط به فعليت عقل نظرى و استمداد عقل عملى از آن است تا آنجا که اگر عقل نظرى در انسان شکوفا نشود و از مرتبه عقل بالقوه به مرتبه عقل بالفعل نرسد، امکان فعليت و جولان عقل عملى نخواهد بود 10
ويژگيهاى امور فطرى
برخى از ويژگيهاى فطرت عبارتند از:
1. ذاتى انسان و مقتضاى نوع خلقت اويند؛ بنابراين، خدادادى و غيراکتسابىاند؛ به همين دليل، تحقق آنها به علّتى غير از علّت وجود خود انسان نياز ندارد.
2. چيزى که اکتسابى نيست، بهطور طبيعي در تمام افراد بايد وجود داشته باشد؛ هر چند ممکن است شدّت و ضعف داشته باشد. امام صادق(ع) در پاسخ زراره که از مفاد آيه30 سوره روم (30) پرسيده بود، فرمود:
فَطَرَهُم جميعا علىالتوحيد11. خداوند همه انسانها را بر فطرت توحيد آفريده است.
3. انسان به آنها درک روشن و معرفتى ويژه دارد. همانطور که ممکن است در مورد ذات خودآگاهى، علم حضورى داشته بدون اينکه از لحاظ حصولى تصويرى از آن داشته باشد، فطرت نيز ممکن است از نظر علم حصولى مورد غفلت و بىتوجهى قرار گيرد12
4. چنانکه گذشت، ويژگى قداست و تعالى دارند و اين امر بدان سبب است که انسان داراي عنصر اختيار و عقلانيت است که او را در مدار تکليف قرار داده.
5. عناصر فطرى به دليل آن که هويت و مايههاى اوليه انسانيت را تقوّم مىبخشند، جدايىناپذير و زوال نيافتنىاند.
فطرت در قرآن
در قرآن کريم فقط يک آيه وجود دارد که در آن کلمه فطرت به کار رفته است و آن آيه30 سوره مبارکه روم (30) است که پژوهش ما بيشتر بههمين آيه30 مربوط ميشود:
فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّين حنيفا فِطْرَتَ اللَّهِ الّتى فَطَر النّاسَ عَلَيها لا تبديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلک الدّينُ القيِّم و لکنّ اَکثر النّاسِ لايَعلمون.
پس روى خويش را به سوى دين يکتاپرستى فرادار؛ در حالى که از همه کيشها روى برتافته، حقگراى باشى به همان فطرتى که خدا مردم را بر آن آفريده است. آفرينش خدا [= فطرت توحيد] را دگرگونى نيست. اين همان دين راست و استوار است؛ ولى بيشتر مردم نمىدانند.
در اين آيه، فطرت خداجوى بشر و بعضى از ويژگىهاى آن بيان شده است. طبق اين آيه، يکتاپرستى و خداجوئي جزء آفرينش انسانها است و طبيعت انسان اقتضا مىکند در برابر مبدأ غيبى که ايجاد بقا و سعادت او را به دست آرد، خضوع کند و شؤون زندگياش را با قوانين واقعى جارى در عالم هستى، هماهنگ سازد. دين فطرى که مورد تأکيد قرآن و ديگر کتابهاي آسمانى است، همان خضوع و همين هماهنگى است13. همچنين طبق اين آيه همراهى و ملازمت انسان با آفرينش خود (همان آفرينشى که خداوند همه انسانها را بر آن نوع آفريده است) با توجه کامل به دين مساوى و برابر است14
دينى که خداوند، توجه به آن را از ما مىخواهد، تشريح مبتنى بر تکوين است. از ديدگاه قرآن،اصل مشترک بين همه انسانها يعنى فطرت، داراى سه ويژگى است: نخست آن که خدا را مىشناسد و او را مىخواهد، فقط دين خدا را مىخواهد. دوم آن که در همه آدميان به وديعت نهاده شده است؛ به طورى که هيچ بشرى بدون فطرت الاهى آفريده نشده و نمىشود. سوم آن که از گزند هرگونه تغيير و تبديل مصون است؛ زيرا قرآن مىفرمايد:
فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ. از فطرت الاهى پيروى کن که خداوند مردم را بر پايه آن آفريده است. آفرينش خدا تغيير نمىپذيرد.
علامه بزرگوار عسکرى در کتاب ارزشمند عقايد اسلام در قرآن کريم تحت عنوان اسلام با فطرت انسان سازگار است، به شرح و تفسير آيه پرداخته، مىگويد:
در دين که متناسب و سازگار با فطرت آدمى است، دگرگونى نخواهد بود و هماهنگى با فطرت، دليل روشن استوارى و استحکام اين دين است؛ ولى بيشتر مردم نمىدانند؛ پس ايشان موضوع را به ساير موجودات تعميم دادهاند و نمونههايى را بيان کردهاند. بعد به اين نکته پرداختهاند که احکام اسلام که منطبق با فطرت انسانى است، بر اساس مصلحت و مفسدهاى بوده و در شرايط زمانى و مکانى ثابت و لايتغير مىباشد15
تقرير صحيح از فطرت دينى
آيه فطرت بعد از اقامه استدلال براى اثبات مبدأ و معاد آمده و حرف «فاء» که در اول آيه است اشاره دارد بهاين که کلام در آيه فرع و نتيجه مطالبى است که در خصوص مبدأ و معاد از آيات قبل استفاده مىشد و معنايش اين است: وقتى ثابت شد خلقت و تدبير فقط از آن خدا است، و او را شريکى نيست، و او به زودى خلق را برانگيخته، به حساب مىکشد و نيز روشن شد که در آن روز، کسى که از او روي گردانده، به غير او رو آورده باشد، راه نجاتى ندارد، پس روى دل به سوى دين کن و ملازم آن باش که آن همان دينى است که خلقت الاهى بدان دعوت مىکند، ممکن است گفته شود: آمدن آيه با کلمه «فاء» به اين نکته اشاره دارد که خلقت انسان قبل از رسيدن به مرحله تعقل، او را به دين دعوت نمىکند؛ بلکه در صورتى او را به دين توجه مىدهد که وى به مقام تعقّل و مرحله بلوغ و رشد عقلانى برسد. در آن هنگام دين را مطابق فطرت مىيابد. از اين که پس از اقامه استدلال، توجه انسان به سوى دين جلب مىشود، دليل اين مطلب است که انسان تا به مقام تدبير و تعقل، يعنى همان مرحله رشد و بلوغ عقلانى نرسد، دين را مطابق با فطرت نمىيابد و آفرينش او قبل از رسيدن به اين مرحله، او را به سوى دين نمىخواند؛ وگرنه دليلى بر اين تفريع وجود نمىداشت؛ بنابراين، نبايد از فطرى بودن سخن به ميان آورد.
در پاسخ به اين پرسش مىتوان به دو تقرير اشاره کرد:
تقرير اول: انسان تا به مقام تعقل نايل نيايد، دين را مطابق با فطرت نمىيابد و مقصود اين است: با آن که فطري به توحيد و دين گرايش دارد، به آن گرايش فطرى علم ندارد و براى علم به آن، به تعليم و رشد فکرى و تذکر نياز دارد. چنين تقريرى از فطرت صحيح است و به همين جهت، انبيا و پيامبران الاهى به تذکر و توجه دادن به فطرت اهتمام داشتند16
تقرير دوم: انسان پيش از تعقل، هيچ گرايشى به دين و کمال مطلق و توحيد ندارد و هنگام بلوغ فکرى و رشد عقلى چنين گرايشى پديد مىآيد؛ چنان که بخش دوم پرسش حکايت از آن دارد که مىگويد: خلقت او قبل از رسيدن به مرحله تعقل، او را به دين نمىخواند. اين بيان، تقرير درستى از فطرت نيست؛ زيرا آيات تذکر، نسيان، آيه ميثاق و آيات ديگر مربوط به فطرت، همگى از آن حکايت مىکند که انسان با شهود و فطرى خدا را مىيابد و به کمال مطلق و دين گرايش دارد و ملهم به فجور و تقوا است و فجور و تقوا را از هم بازشناخته و به تقوا متمايل و از فجور گريزان است(همان، ص151)؛ براي مثال، در آيه ميثاق (آيات172 و173 اعراف) آمده است:
آنگاه که پروردگارت از فرزندان آدم، ذريه و نسلشان را بيرون کشيد و آنان را گواه خودشان گرفت و فرمود: آيا من پروردگار شما نيستم. گفتند: آرى، گواهى مىدهيم. اين براى آن بود که روز قيامت نگوييد ما از اين مسأله ناآگاه بوديم، يا نگوييد پدران ما مشرک شدند و ما نسل بعدى آنان هستيم. آيا ما را به سبب آنان نابود مىکنى؟
علامه عسکرى در اين مورد با ذکر مقدمهاى مىگويد:
خداوند، شهادت بر ربوبيت را از راه فطرت کنجکاو و جستوجوگرى به انسان بخشيده تا از سبب پديد آمدن پديدهها و حرکت و سکون موجودات جويا شود، خداوند از ايشان پرسيد: آيا من پروردگار شما نيستم؟ و چون همه آنان با عقل فطرى خود دريافته بودند که هر مخلوقى را خالقى است و هر نظمى را ناظمى، فرياد بلى و آرى سردادند17
همچنين مينويسد:
اما اينکه خداوند آنان را تنها بر ايمان به ربوبيت خويش گواه گرفت، و از آگاهى بر الوهيت و ايمان به آن چيزى نپرسيد، از آن رو است که ايمان به ربوبيت و قانونگذارى خدا در نظام زندگى مخلوقات، مستلزم ايمان به الوهيت و خالق آنان است؛ در حالى که عکس آن صادق نيست18
درباره آيه ميثاق، تفاسير و ابهامها و اظهار نظرهاى بسيارى وجود دارد و بحثهاى گستردهاي مطرح شده است. تفسيرى که علامه طباطبايى مىپذيرد، اين است که خداوند سبحان در عالمى که به حسب زمان هيچ انفکاک و جدايى از نشأت دنيايى ندارد، اما محيط بر آن است، يعنى سابق بر اين نشأت دنيايى است، اما نه به نحو سابقيت زمانى، بلکه به نوع سابقيت رتبى، با انسان درباره ربوبيت خويش ميثاق بسته است، يعنى همان گونه که انسان، افزون بر زندگى دنيا، داراى زندگانى ديگرى در عوالم برزخ و قيامت است، به گونهاى که عالم برزخ محيط بر عالم دنيا و عالم قيامت محيط بر عالم برزخ است و انسان با همان وجود و شخصيت خود در آن دو عالم به زندگى خود ادامه مىدهد و در عين حال، احکام و نظام هر يک از اين عوالم به تناسب شدّت و ضعف مرتبه وجودى آنها متفاوت از ديگرى است، همچنين بنابر آيه وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ 19، انسان داراى سابقه وجودى گسترده و نامحدود نزد خداوند و در خزاين او است که پس از نازل شدن به اين نشأت، محدود شده است، بهگونهاي که آن سابقه وجود گسترده و نامحدود و اين وجود محدود دنيايى دو وجه يک شىء هستند که در عين وحدت، احکامشان متفاوت است. به عبارت ديگر، عالم انسانى، با همه سختىهايش، مسبوق به نشأت انسانى ديگر، به وجود جمعى نزد خداوند متعالي است که در آن، هيچ انسانى از خدا و خداوند نيز از انسانها غايب نيست؛ زيرا غيبت فعل از فاعل و صنع از صانع در آن مقام معقول نيست و در آن عالم، هر فردى وحدانيت پروردگار را در ربوبيت، از طريق مشاهده نفس خود و نه از طريق استدلال، مشاهده مىکند. در آن نشأت، هيچ از ذات احديت منقطع نيست و حتى يک لحظه او را غايب نمىبيند و همواره به وجود او اعتراف مىکند. آن وجود جمعى، امرى مستقل و جدا از اين نشأت دنيايى نيست؛ بلکه روى و وجه ديگر اين نشأت است؛ يعنى هر موجودى مادى، از جمله انسان، داراى دو وجه است: وجهى که رو به خداوند دارد و وجهى که روى آن به دنيا است. وجهى که روى آن به خداوند است، با کلمه «کُن»( يس(36)،28) و بدون تدريج، يعنى دفعتا بيان مىشود، يعنى هرچه را لازم است در همان نخستين مرحله ظهورش دارا است واين همان حقيقتى است که خداوند از آن به ملکوت تعبير ميکند:
وَکَذلِکَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَکُوتَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ20
اما وجهى که به دنيا رو دارد، به تدريج، از قوّه به فعل و از عدم به وجود مىآيد و از آن به «فيکون» تعبير شده است. (يس(36)،28): انّما اَمْرُه اِذا اَرادَ شيئا اَنْ يَقولَ لَهُ کُنْ فَيَکُون). اين وجه به تکامل خود ادامه مىدهد تا از اين عالم مفارقت کند و به سوى خداوند بازگردد.
غير از آيات پيشين در قرآن (آيه فطرت و آيه ميثاق) از آيات متعدد ديگر نيز مىتوان استنباط کرد در وجود آدمى و سرشت او، خداجويى نهاده شده است که براى پرهيز از طولاني شدن کلام از ذکر آنها خوددارى، و به نشاني آنها اشاره مىشود.
اين آيات عبارتند از10ابراهيم (14)، -25 لقمان(31)، 138 بقره (2) و آيات تذکّر مانند54 مدثر(74) 21 غاشيه(88) 55 ذاريات (51) و…آيات نسيان مانند19 حشر(59) و همچنين65 عنکبوت (29)، 33 لقمان(31)، 53 نحل (16)، 177 آل عمران (3) و… .
معرفت فطرى خدا ميان ادلّه و شواهد اسلامى به اين واقعيت برمىخوريم که روح انسان قبل از ورود به اين عالم و تعلّق به بدن جسمانى، عالم بلکه عوالمى را پيموده و متحمّل معارف و حقايقى شده است که براى حيات دنيايى و زندگى آخرتي او نقش مهمّى دارد. شناخت حضرت حق رکن اصلى اين معارف است.
فطرى بودن دين
با ذکر چند مقدمه، فطرى بودن دين را اثبات مىکنيم.
1. هر نوع از انواع موجودات، مسير خاصى در طريق استکمال وجود دارند، و آن مسير هم داراى مراتب خاصى است که هر يک بر ديگرى مترتب است تا به عالىترين نمونه منتهى شود که همان غايت و هدف نهايى نوع است، و نوع با طلب تکوينى (نه ارادى) و با حرکت تکوينى(نه ارادى) در طلب رسيدن به آن است، و از همان ابتداء که داشت تکون مىيافت به وسائل رسيدن به آن غايت مجهز بود.
اين هدايت و توجه تکوينى از آن جا که به خداوند مستند است، نامش را هدايت عام الاهى مىگذاريم، و اين هدايت تکوينى در هدايت هيچ نوعى از مسير تکوينى آن، خطا نمىرود؛ بلکه با استکمال تدريجى و به کار بستن قوا و ادواتى که به آنها مجهز است، براى آسانى مسير، آن را به غايت نهايى سوق مىدهد. همچنان که در قرآن کريم مىفرمايد:
رَبُّنَا الّذى اَعْطى کُلُّ شىءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى(طه(20)،50).
خداى ما کسى است که همه موجودات عالم را نعمت وجود بخشيده؛ سپس به راه کمالش هدايت کردهاست.
در جاى ديگر مىفرمايد:
اَلَّذى خَلَق فسوّى وَ الّذى قدّر فَهَدى، وَ الّذى اَخْرَجَ الْمَرعى فَجَعَلُهَ غُثاءً اَحْوى(اعلى(87)،5).
خدايى که آفريد و تمام عيار آفريد و کسى که اندازهگيرى، سپس هدايت و کسى که گياهان را رويانيد و آن را خزان و افتاده کرد.
2. انسان نيز مانند انواع ديگر موجودات، مشمول هدايت عامه است منتها تفاوتي بين انسان با ساير انواع حيوانات و نباتات وجود دارد؛ يعني انسان به سبب آن که نيازهاي تکوينى بيشترى دارد و نواقص بيشترى در وجود او هست نمىتواند همه نواقص را خودش به تنهايى تکميل کند؛ پس نياز دارد اجتماعى زندگى کند و از اجتماعي کوچکتر به نام خانواده آغاز مىکند؛ سپس وارد اجتماع بزرگتر (شهر) مىشود. مسأله مدنيّت و اجتماعى زندگى کردن طبيعى انسان نيست، و چنين نيست که از ناحيه طبيعت بر اين معنا تحريک شود؛ بلکه او طبيعت ديگرى دارد که نتيجه آن پديدآمدن قهرى مدنيّت است و آن اين که انسان بهطور طبيعي مىخواهد ديگران را به نفع خود استخدام کند؛ حال هر کسى و چه مىخواهد باشد. چنين کسى به استخدام افراد ديگر از نوع خود جرىتر است؛ پس ناگزير با آنها از در مسالمت درمىآيد و حقوقى مساوى حق خود براى آنان قائل است.به هر حال، اجتماعى زندگى کردن، اقتضاءمىکند که داراى اصولى علمى و قوانين اجتماعى باشد و آن قوانين را همه محترم بشمارند. در اين صورت، زندگى اجتماعى افراد، خشنود کننده و سعادتمند مىشود.اصولى که انسانها بايد محترم بشمارند عبارتند از اينکه اجمالا حقيقت زندگى دنيا را بفهمند، و آغاز و سرانجام انسان را در نظر بگيرند، چون اختلاف مذاهب گوناگون در همين سه مسأله باعث مىشود سنن آن اجتماع نيز گوناگون شود. مردمى که طرز تفکرشان درباره حقيقت زندگى انسان در دنيا اين باشد که صرفاً موجودى مادى هستند و به جز زندگى دنياى زودگذر که با مرگ پايان ميپذيرد، زندگى ديگرى ندارند و نيز طرز تفکرشان درباره آغاز و سرانجام جهان اين باشد که در دار هستى جز اسباب مادى که يکى پس از ديگرى موجود، سپس تباه مىشود، چيز ديگر نيست، چنين مردمى وقتى مىخواهند براى اجتماع خود سنتهايى مقرر سازند، طورى آن را مقرر مىکنند که فقط لذايذ و کمالات محسوس و ماديشان را تأمين کند و ماوراى آن سعادتى نخواهد بود؛ اما مردمى که معتقدند در پس اين عالم ماده صانعى وجود دارد که عالم، مخلوق او است و آن صانع خداوند است و او جهان را آفريده تا راه و وسيله براى جهان ديگر باشد و معتقد به معاد نيز هستند، وقتى مىخواهند براى زندگى دنيايى خود برنامهاى تدوين کنند، طورى برنامهريزى مىکنند که سعادت دنيا و آخرت را برايشان فراهمکند؛ بنابراين، صورت و شکل زندگى با اختلاف در اصول اعتقادى و طرز تفکر در حقيقت عالم و حقيقت انسانى که جزئى از آن است گوناگون مىشود؛اما اينکه بشر اجتماعى و مدنى هرگز نمىتواند اجتماعى زندگى کند، مگر وقتى که قوانينى داشته باشد، دليلش اين است که با نبودن قانون و سنتهايى که مورد احترام همه و حداقل، اکثريت باشد، جمع مردم متفرق و جامعهشان منحل مىشود. و اين سنتها و قوانين قضايايى کلى و عملى است به شکل «نبايد چنين کرد« «فلان چيز حرام» و «فلان چيز جايز است» و اين قوانين هر چه باشد، اگر احترام دارد و معتبر است، به سبب مصلحتهايى است که براى اجتماع درپى دارد، و جامعه را صالح مىسازد؛ پس در اين قوانين مصالح و مفاسد اعمال، درنظر گرفته مىشود.
3. سنن و قوانينى که قضاياى علمى و اعتبارى است واسطهاى بين نقص انسان و کمال او مىباشد و راه عبورى بين دو منزلگاه انسان ، و تابع مصالح او است و از طرفى، کمالات، مانند آن واسطه اعتبارى و خيالى نيست؛ بلکه امورى حقيقى و واقعى و سازگار با نواقصى است که هر يک، مصداق يکى از نيازهاي حقيقى انسان بهشمار ميرود؛ بنابراين، اصول و ريشههاى اين قوانين بايد نيازهاي حقيقى انسان باشد؛ نيازهايي که بهواقع حاجت است، نه بر حسب تشخيص هواى نفس.
اين قضاياى عملى «بکن و نکن» نامش سنت و قانون است؛ به طورى که اگر انسان به آن قضايا عمل کند، به حد رشد و کمال مىرسد و به حکم عقل، اگر به اصول عملى و سنن و قوانين عملى که از آن تعيين مىشود، عمل شود سعادت واقعى انسان را ضمانت مىکند و از طرفى، بايد تشريع دين مطابق فطرت و تکوين باشد و اين همان معنايى است که آيه شريفه30 سوره مبارکه روم (30) بر آن تأکيد کرده است.
فَاَقِمْ وَجْهَکَ للدّين حنيفا فِطْرَةَ اللَّهِ الّتى فَطَر النّاسَ عَلَيها، لا تَبديلَ لِخلق اللَّه، ذلک الدّينُ القيّم.
4. حال که مشخص شد معناى فطرى بودن دين چيست مىگوييم: اسلام «دين فطرت» خوانده شده است؛ چون فطرت انسان اقتضاى آن را دارد، و به سوى آن راهنمايى مىکند و اگر اين دين «اسلام» ناميده شده، عبارت است از تمام علتهاى مؤتلفه از خلقت انسان و مقتضيات تکوينى او (اعم از فعل يا ترک) همچنان که فرمود:
اِنّ الدّين عنداللَّه الاسلام21
نکته ديگر اين که اين دين، «دين خدا» ناميده شده؛ چون خداى تعالى اين دين را از بندگانش خواسته، يعنى خواسته است تا عمل خود را چه فعل و چه ترک با آن تطبيق دهند، و چنين اراده کرده است؛ البته اراده به معنايى که بيان شد و نيز «سبيل اللَّه» ناميده شده؛ چون اسلام، يگانه سبيل و راهى است که خدا از بندگانش خواسته، تا آن را بپيمايند و سلوک کنند تا به کمال وجود و سعادت هستى خود برسند چنانکه فرموده:
اَلّذين يَصُدّون عَنْ سبيل اللَّه و يَنْفُونَها عَوِجا(اعراف(7)،45).
کسانى که از راه خدا [= اسلام] جلوگيرى مىکنند، و آن راه را کج و معوج مىخواهند [چنين و چنانند].
فطرى بودن مفاهيم دينى
يکى از علايم حقانيت دين، انطباق مفاهيم آن با فطرت و سرشت بشرى است. فطرت، يعنى کششها و باورهاى ذاتى. فطرت دل، طالب توحيد و آيين معقول و معتدل است؛ همانگونه که فطرت عقل، خواهان مذهبى است که دستوراهايش مطابق با عقل سليم و منطق صحيح و از انواع خرافات و مسائل نامعقول پيراسته باشد. بدون ترديد، بشر به گونهاى آفريده شده است که هم سرمايه تشخيص حق از باطل را دارد و هم کشش ذاتى و درونى او به طرف حق است. گرايش و علاقه افراد بشر به مذاهب خرافى و گوناگون، دليل روشنى بر وجود اصل گرايش به مذهب در اعماق جان انسانها است؛ از اين رو او بايد به کمک عقل و فطرت دل، آيينى صحيح را شناسايى کند و برگزيند، اگر مقررات و اصول دين با سرشت انسانها سازگار نباشد، ثبات و دوامى نخواهد داشت و دلپسند و خردپذير هم نخواهد بود.
مقوّم درونى و قيّم بيرونى انسان
فطرت خداخواهى که مقوّم درونى همه انسانها بهشمار ميرود، در تمام آنان يکسان است. همانطور که عامل بيرونى، يعنى دين که سرپرست اين فطرت و قيّم بيرونى است، در همگان يکسان است: چنانکه فرمود:
ذلک الدّين القيّم.
معناى بيرونى بودن، بيگانه بودن نيست؛ بلکه نظير آن است که مىگوييم: آب بيرون گياه و گياه تشنه آب است تا آن را جذب کند. آب گرچه بيرون از دين است، بين درون گياه تشنه و بيرون آن، يعنى آب حياتبخش، رابطه ضرور برقرار است. اسلام که فطرت انسان آن را مىطلبد، به آبى ميماند که نهال تشنه، خواهان آن است. آب، قيّم عطشان و عطش، مقوّم او است انسان تشنه که قوام او به عطش او است نمىتواند بگويد: من آب نمىخواهم؛ زيرا نمىتواند بگويد: من نمىخواهم کامل شوم. خداوند مىفرمايد:
يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ (فاطر(35)،15)
همه انسانها فقير و نيازمند به خدا هستند
از اين آيه استفاده مىشود که فقر به خدا، مقوّم انسان است و اگر فقر به خدا مقوّم درونى انسان باشد، دين خدا که اين فقر را رفع ميکند، عين الحياة و آب زندگانى است؛ بنابراين، مقوّم درونى انسان، يعنى فطرت او همان عطش به کمال، به نام خداخواهى و خداجويى است و قيّم بيرون او همان آب زندگانى، به نام دين است که با پيمودن آن صراط مستقيم، حتما به هدف مىرسد22
معناى قيوميت دين
دين وقتى قيّم است که خود مستقيم باشد و اگر در خود دين نارسايى و نابسامانى و اعوجاج راه داشته باشد، هرگز قيّم چيز ديگرى به نام فطرت نخواهد بود؛ بدين لحاظ، خداوند در وصف قرآن فرمود:
غَيْرَ ذِي عِوَجٍ 23
و چون اعوجاج و کجى در قرآن نيست مىتواند قيّم ديگران باشد.اعوجاج و کجى در قرآن، قرآن را مصون از انحراف و در نتيجه قيّم معرفى مىکند. در سوره روم، آيه30 دين را قيّم معرفى مىکند. دين الاهى قيم انسانها است و جامعه بدون دين، به کودک بىسرپرست ميماند. انسان منهاى دين، قوام و قيامى ندارد. اصلى که انسان را مستقيم نگاه مىدارد، دين او است و قيم انسان بايد از هر اعوجاجى مصون باشد. اگر ملتى دين نداشت، دچار اعوجاج خواهد شد؛ زيرا هم دشمنان بيرونى بر او مىتازد و هم هواهاى درونى بر او سلطه مييابند؛ اما اگر تحت قيوميت دين قرار گرفت، ايستادگى مىکند که نه اعوجاج درونى به او راه مييابد و نه آسيب انحراف و کژ راهه بيرونى مجالى خواهد يافت تا او را از پاى درآورد؛ بلکه همه ، درون خود مستقيم است و هم در بيرون در برابر دشمن قيام و مقاومت مىکند؛ پس دين اسلام قيّم انسانها است، همانطور که آب قيّم گياه تشنه است؛ امّا اکثريت مردم نمىدانند : و لکنّ اکثر الناس لايعلمون (روم(30)،30). گرچه انسان مىداند که براى تأمين تمدّن خود قوانينى مىخواهد، هر کس قوانين را بر اساس جهانبينى خود تنظيم مىکند. اگر جهانبينى کسى مادى باشد، قوانين را به روال جهانبينى مادى تنظيم مىکند و اگر جهانبينى او توحيدى باشد، و چنين بيابدکه تمدّن او در تديّن او است، قوانينش را به روال جهانبينى توحيدى تدوين و تنظيم مىکند؛ اما چون اکثريت مردم جهان نمىدانند که فطرت انسانها بر جهانبينى توحيدى است و قهرا نمىدانند يگانه راهى که انسان، با پيمودن آن به هدف مىرسد، اسلام است و بس، راه انحراف را ميپيمايند؛ در حالى که براى دين درست مشخصاتى است که در صورت فقدان آنها نمىتوان به حقيقت دست يافت. وانگهى عوامل و انگيزههاى گوناگون باعث شده تا هر کسى مطابق وضعيت و فرهنگى که دارد، مذهبى را برگزيند، و اين عاملها مانند محيط خانوادگى و قومى، تأثير محيط فرهنگى و اجتماعى، جنگ و نزاعهاى تاريخى و ملى، تعصبات قومى و نژادى و دهها عامل ديگر مىتوانند تأثيرگذار باشند.به شخصى گفتند: چرا مسيحى شدى؟ در پاسخ گفت: چون از مسلمانها ستم فراواني ديدهم و کشيدهام24.در صورتى که در گزينش مذهب بايد فقط عقل و منطق و دليل و برهان و توجه به مشخصات دين صحيح معيار قرار گيرد. تعصبات قومى و ملّى، کينههاى تاريخى و دشمنىهاى ديرين نبايد در گزينش يا نفى مذهب و مرامى دخيل باشد.
عوامل شکوفايى فطرت
راههاى شکوفايى فطرت در قرآن متعدد است که به اختصار به چند مورد اشاره مىکنيم.
1. آموزههاي الاهي به وسيلة انبيا
خداوند در قرآن کريم وظايف پيامبران را اين گونه فرموده است:
يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَکِّيهِمْ وَيُعَلِّمَهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ (آل عمران(3)، 164).
نخستين وظيفه، رسالت تلاوت آيات الاهى، دومين وظيفه، تزکيه روح، و سومين وظيفه تعليم کتاب و حکمت است.
آموزههاي پيامبر دو دسته است: بخشى از آن، آموزههاي عقلى است که قرآن کريم، با استدلالهاى عقلى، بشر را به نتايج آنها هدايت مىکند؛ يعنى مطالبى را که انسان نمىداند، به او مىآموزد و بخشى از آن، تبيين مطالب فکرى و احياى خاطرههاى درونى بشر است که انسانها آنها را به همراه آفرينش خود دارند.پيدايي علم حصولى از قبيل بخش اول است؛ يعنى انسان چيزى را که نمىداند، از راه حواس ظاهرى، مقدمات فکرى آنها را فراهم مىکند؛ سپس آنها را تجزيه و تحليل کرده، سرانجام به معارف عقلى و علوم کلى راه مىيابد.
ظهور علم حضورى و شکوفايى دانشهاى شهودى از قبيل بخش دوم است؛ يعنى چيزى است که انسان خطوط اصلى آن را مىداند؛ اما به آنها آگاهى تفصيلى نداردو به وسيله تعليم پيامبران، مورد تنبيه قرار مىگيرند و به تدريج از نهان به صحنه دل مىآيند؛ آنگاه به علم حصولى ترجمه و تبديل مىشوند؛ پس يک راه براى شکوفايى فطرت، همان راه فکرى و طريق استدلال و علم حصولى است که انبيا آن را در اختيار انسان قرار مىدهند تا انسان فطرت خود را با آن شکوفا سازد.
2. تزکيه نفس و رياضت و تقوا
راه دوم، براى شکوفايى فطرت، راه تقوا و تهذيب نفس است؛ يعنى انسان که روحش را از طريق رياضت، تهذيب، و دلش را تزکيه و تطهير کرد، غيب جهان و ملکوت عالم را مشاهده مىکند.منطق قرآن کريم آن است که اگر انسان علاقهاش را از دنيا کم کند، حقايق الاهى از قلبش مىجوشد و اين ظهور حقايق، يا براى آن است که در نهاد او اين معارف ذخيره شده بود و وقتى حجابها کنار رفت، آنچه در دل او دخيره شده بود، شکوفا مىشود يا براى آن است که پرده دل را کنار زده آيينه دل را گردگيرى ميکند و اسرار عالم در آينه دل مىتابد و او مشاهده مىکند.
تهذيب نفس از گزند علاقه به دنيا، به هر دو مبنا و معنا، چنان در انسان اثر مىگذارد که با اسرار عالم آشنا مىشود. براى آشنايى به حقايق جهان هستى، هم راه تفکر وجود دارد که با علم حصولى، انسان را با آن حقايق آشنا مىسازد و هم راه تقوا وجود دارد که انسان را با علم حضورى به حقايق عالم آگاه مىکند؛ البته جمع بين اين دو راه، هم ممکن و هم سودمند است؛ يعنى آنان که راهيان راه تفکرند، اگر با تقوا باشند، نتايج علم حصولى آنها صحيحتر و عميقتر خواهد بود و آنان که سالکان کوى تقوا و تهذيب نفسند، اگر با براهين عقلى آشنا باشند، مشهودات علم حضورى آنها کاملتر و روشنتر خواهد بود؛ اما اگر نتوانست بين آن دو راه جمع کند و امر، بين راه تفکر و علم حصولى و راه تقوا و علم شهودى دارير شد، انتخاب علم شهودى و پيمودن راه تقوا و تهذيب نفس شايستهتر است؛ زيرا اين راه، هم مقدور همه انسانها، و هم پيوسته مقدور آنها است و کاربرد و تأثير آن از کاربرد راه تفکر و علم حصولى بيشتر است؛ البته جمع سالم بين دو راه، مخصوص انسان کامل است(25
خلاصه مطلب اين شد که علم و معرفت در عقل نظرى و تزکيه در عقل عملى عامل شکوفائى فطرت است. انبيا(ع) هم با کار علمى، يعنى تعليم کتاب و حکمت و هم با کار عملى، يعنى تزکيه و تطهير، گنجينههاى عقلى و فطرى انسان را شکوفا مىکنندو عوامل ديگر مثل پاک بودن از گناه و معنوى بودن جامعه و محيط و بيان عالمانه و صحيح مفاهيم دين در شکوفايى فطرت نقش بسزايى دارد.
موانع شکوفايى فطرت
در مقابل عقل نظرى، جهل نظرى و علمى و در مقابل عقل عملى، جهل عملى، مانع شکوفايى فطرت است. به بيان ديگر، مانع شکوفايى فطرت انسان، جهل علمى و جهالت عملى است. جهل علمى، يعنى که انسان ،وظيفه خود را نداند و جهالت عملى آن است که انسان به وظيفه معلوم خود عمل نکند.
در قرآن، از عصيان و تبهکارى به جهالت ياد شده است:
إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ (نساء(4)،17) قبول توبه خداوند براى کسانى است که سيئات را با جهالت انجام مىدهند.
اين جهل عملى همان علم بدون عمل است؛ يعني جاهلى که با وجود عالم بودن به حکم و موضوع، به علمش عمل نمىکند؛ چنانکه على (ع) مىفرمايد:
رب عالم قدقتله جهله.
چه بسا عالمى که جهلش باعث کشتن او شده است26
اصولا در متون دينى، جهل در مقابل عقل است، نه علم؛ چنانکه کلينى(ع) در اصول کافى، ابتدا «کتاب العقل و الجهل» را نوشته و بعد «کتاب العلم» را تنظيم کرده است. به تعبيرى مىتوان انسان را اين گونه تقسيم کرد و گفت: انسان يا اهل بهشت است يا اهل جهنم. آن کس که عاقل است، اهل بهشت است؛ چنانکه امام صادق(ع) درباره عقل فرمود:
ما عبد به الرحمان و اکتسب به الجنان 27
جاهل اهل جهنم است آن کس که اهل بهشت است، يا درسخوانده يا درسنخوانده است و آن کس که اهل جهنم است نيز يا درسخوانده است يا درسخوانده نيست. به بيان ديگر، انسان در علم حضورى و شهودى، مانند معرفت حق و اسما و صفات و تعينات حق با سرمايه فطرت توحيدى آفريده شده است، در مسائل عملى نيز با وجود ملهم بودن به فجور و تقوا، گرايش به تقوا و فضيلت در او نهاده شده، و فطرت او به حق و عدل متمايل است؛ اما همين انسان ممکن است در بعد نظر و عمل با موانعى روبهرو شود که نه آن شهود در او شکوفا شود و نه اين گرايش در او تحقق يابد.
هر انسانى که با فطرت توحيدى و فضايل فطرى آفريده شد، همانطور که شناخت عوامل شکوفايى فطرت جهت رشد استعدادهاى فطرى او لازم است، شناخت موانع آن نيز ضرورت دارد، تا با شناخت موانع، به دفع و رفع آن بپردازد. موانع شکوفايى فطرى دو دسته است:1. موانع نظرى، مانند غفلت، وسوسه علمى، پندارگرايى و عقل متعارف؛ 2. موانع عملى، مانند خودبينى، هوسمدارى، تکبر، دنياگرايى.
اکنون جا دارد به بعضى از موانع شکوفايى فطرت به اجمال اشاره کنيم.
1. غفلت
انسانى که از خود و خدا و آيات الاهى غافل شود، از حرکت علمى براى شناخت شهود حق و از حرکت عملى براى شکوفايى فضايل نفسانى محروم خواهد شد؛ زيرا غفلت که در فرهنگ دين، رجس و چرک است، نمىگذارد انسان به سوى کمال حرکت کند.
راه حل زدودن اين مانع، رعايت دو چيز است: يکى مراقبت از خود و ديگرى «ياد خدا». اگر انسان از خود مراقبت کرده، پيوسته به ياد خدا باشد مىتواند غفلت را از خود بزدايد. شخصى به نام «مجاشع» بر رسول اکرم(ع) عرض کرد:
يا رسول اللَّه کيف الطريق اِلى معرفة الحق؟ فقال:معرفة النفس. فقال: يا رسول اللَّه فکيف الطريق إلى موافقة الحق؟ قال:مخالفة النفس. فقال: فکيف الطريق إلى رضا الحق؟ قال:سخط النفس. عصاره حديث اين است که معرفت نفس، راه خداشناسى، و مخالفت نفس، راه موافقت خدا است 28. ناراضى نگهداشتن نفس، راه راضى کردن خدا ا ست.
2. آلودگى روح به گناهان
يکى از موانع شکوفايى فطرت خداجوى انسان، آلودگى روح به گناهان است. آلودگى گناهان، دل را از خدا دور مىکند و پاکى و لطافت نخستين آن را از بين مىبرد. فطرت چنين انسانى نمىتواند شکوفا شود. همچنين آلوده بودن محيط و غرق شدن جامعه در شهوتپرستى و هواى نفس، تحريک شهوات و تنپرورى و حيوان صفتى از عوامل انحراف يا بىاثر شدن فطرت الاهى در انسان است. استاد مطهرى مىنويسد:
اينها با هرگونه احساس تعالى اعم از مذهبى يا اخلاقى يا علمى يا هنرى، منافات دارد. آدم شهوتپرست حتى احساس عزت و شرافت و سيادت و شهادت و شجاعت را از دست مىدهد و اسير شهوت مىشود و جاذبههاى معنوى او را نمىکشد؛ همانطور که خداوند مىفرمايد: «ان اللَّه لايهدى القوم الفاسقين»29
3. محيط نامناسب
عامل ديگرى که ممکن است مانع هدايت فطرى انسان شود، محيط نامناسب است. در جامعهاى که عقيده رسمى، ماترياليسم است، شنيدن نداى فطرت و پاسخ درست به آن، مانند حرکت بر خلاف جهت رودخانه است و امکان دارد باعث از دست دادن موقعيّت اجتماعى شود.
4. بيان نادرستِ مفاهيم دين
بيان نادرست مفاهيم دين، به صورت ايجاد تصوّر نامعقول و غير علمى از خدا و صفات او يا ايجاد تعارض ميان دين و ساير فطريات و تمايلات طبيعى بشر نيز از عوامل سرکوبى فطرت مذهبى است.30
5. وسوسه علمى و شيطانى
شيطان با دسيسه خود، حق را جاى باطل، باطل را جاى حق مىنشاند و رأي انسان سالک را جاى وحى يا عقل مبرهن قرار مىدهد تا انسان را از مشاهده ملکوت باز دارد و انسان پيوسته با وسوسههاى شيطان روبهرو است و براى زدودن اين مانع، انسان بايد عارف عقلى شده و به گناه بىرغبت باشد.
6.پندارگرايى
از ديگر موانع شکوفايى فطرت توحيدى انسان، پندارگرايى است، انسانى که مىپندارد خدا او را نمىبيند و او در مشهد و محضر خداى سبحان نيست؛ پنهان و نجواى او را نمىداند؛ انسانى که مىپندارد با مرگ از بين ميرود و دوباره زنده نمىشود؛ انسانى که مىپندارد قدرت و جاه و مال او را جاودانه مىکند؛ انسانى که مىپندارد نظام آفرينش بيهوده و ياوه است أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثاً (مؤمنون(23):115) و انسانى که مىپندارد هدايت يافته است و به رهبرى پيامبران نيازى ندارد، و انسانى که مىپندارد کار خوب انجام مىدهد در حالى که به بدى دچار است در همه اين موارد و نظاير آن، گرفتار يکى از موانع شکوفايى فطرت است و راه زدودن پندارگرايى، شناخت حق و نيز اهل مراقبه و محاسبه بودن است.
7. عقل متعارف
از ديگر موانع شکوفايى فطرت انسان، عقل متعارف است؛ يعنى عقلى که همه کوشش او براى حفظ حيات ظاهر است؛ البته همين عقل متعارف در مراحل اوليه معرفت و شناخت و سير به سوى فضايل، لازم است؛ اما هر مرحلهاى در مقايسه با مرحله بالاتر مانع است و انسانى که بخواهد به اوج لقاى حق راه يابد، عقل مانع است؛ چنان که اگر حضرت ابراهيم(ع) با عقل عادى مىانديشيد، همين عقل عادى براى او مانع بود و به آتش تن نمىسپرد.
8.کبر
از ديگر موانع فطرت، تکبّر است. کبر چرکى است که صفحات شفاف دل را تيره مىکند و انسانى که دلش تيره شد، از شهود حق و گرايش به فضيلت باز مىماند. آيات قرآن کريم به اين مانع اشاره کرده است31
9.خودبينى و هوس
از موانع بزرگ شکوفايى فطرت، گرفتار شدن در دام خودبينى و هوسمدارى است. انسانى که خواهشهاى نفسانى او جلو بينش و گرايش او را بگيرد، از شکوفايى خود باز مىماند. اين دسته از انسانها، به دليل اين که قبله آنها منافع شخصى آنها است و همه چيز را در خود و براى خود مىبينند، از سير و سلوک باز ميمانند و در نتيجه، فطرتشان شکوفا نمىشود.
10.دنياگرايى
تعلق به دنيا و محبت به آن از موانع اساسى شکوفايى فطرت است؛ به همين دليل در روايات آمده است:
حبّالدنيا رأس کل خطيئة32
اساس تمام خطاها محبت دنيا است؛ پس مىتوان تمام موانع شکوفائى فطرت را به همين مانع که جامع همه آنها است، ارجاع داد؛ اما لازم است چنين دنيايى را به همان معناى معهود نزد اهل معرفت تفسير کرد که هر چه انسان را از خدا باز مىدارد، دنيا است. محبت دنيا همانطور که مانع اصلاح عملى انسان است، باعث تباهى و فساد عملى او نيز مىشود.
11.کمينگاههاى شيطان
يکى ديگر از موانع شکوفايى فطرت، شيطان است. شيطان دشمن سعادت انسان است؛ از اين رو در مسير او کمين مىکند تا او را فريفته و اغوا کرده، به دامنش بيندازد. کمينگاههاى شيطان متعدد است: 1.گاهى در حوزه تعبد کمين مىکند تا انسان را از تعبد خارج سازد و مىکوشد انسان، اعمالش را به ميل خود انجام دهد؛ حال آنکه حوزه تعبد آن است که انسان که عبد خدا است تمام کارهاى خود را بر اساس وحى الهاى انجام دهد؛ 2ـ گاهى کمينگاه او حوزه تعقل است و کارى مىکند تا انسان در مقام انديشه، به جاى اين که معارف الاهى را با برهان تحليل کند و آنها را با يقين بفهمد و بپذيرد، برهاننما را به جاى برهان واقعى نشاند و از تعقّل ناب محروم شود؛ 3.گاهى در حوزه شهود کمين مىکند؛ حوزهاى که انسان حقايق جهان ربوبى را آن گونه که هست، با دل و بدون وساطت لفظ و مفهوم و استدلال مشاهده مىکند. شيطان کمين مىکند تا واقع را آنطور که هست مشاهده نکند يا چنين راهى را انکار کند. در واقع شيطان، نخست شهود، آنگاه انديشه و بعد عمل را منحرف مىکند. خداى سبحان انسان را با سرمايه شهود آفريده و قلب او را بيدار و بينا ساخته است؛ اما شيطان با القائات باطل او را مشغول مىکند تا از مشاهده حق باز ماند.
12.زنگار دل
يکى از موانع شکوفايى فطرت و شناخت حقيقت، زنگار دل است. قرآن کريم مىفرمايد:
کَلَّا بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِم مَّا کَانُوا يَکْسِبُونَ (مطففين(83)،14)
سرّ اين که عدهاى حقايق دين را نمىبينند، آن است که جان آنان را پرده گناه و زنگار دل فراگرفته است. آيينه اگر غبارآلود شود، هرگز نور حق و خير در او نمىتابد و چيزى را نشان نمىدهد. حتى اگر آن آيينه توان مشاهده خود را داشته باشد، پس از غبار گرفتن، قدرت ديدن خويش را هم ندارد؛ زيرا آينه گرد گرفته حجاب قرار مىگيرد و انسان محبوب از ديدن حق و گرايش به آن محروم است.
33
راههاى زدودن موانع
انسان بعد از آشنايى با موانع، بايد درصدد زدودن آن برآيد. آنچه باعث زدودن اين موانع مىشود، بعد از آگاهى و بيدارى، عبارت است از توبه، زهد، رياضت، مراقبه، محاسبه، تقواى الاهى و… . پيامبران خدا که براى شکوفايى فطرت برانگيخته مىشوند، نخست با تلاوت آيات الاهى، انسانها را بيدار مىکنند و بعد با زدودن موانع، زمينه رشد و تکامل آنها را فراهم مىآورئد و پس از آن به انسانها کتاب و حکمت مىآموزند.
سالک اولا بايد پرهيزکارانه مراقب باشد تا کار خلاف نکند؛ ثانيا پرهيزکارانه تمام افعال و اعمال جوارحى و جوانحى را ضبط کند و مراقب باشد تا چيزى از ياد او نرود؛ ثالثا پرهيزکارانه تمام آنها را جمع کرده، در داورى هرگز به سود نفس و زبان عقل، راشيانه يا مرتشيانه حکم نکند؛ رابعا اگر در محاسبه خود را کامياب يافت شاکر باشد؛ خامسا طبق قضاى صحيح و داورى عادلانه اگر حسنات او بر سيئات او افزون بود، توفيق چنين نعمتى را از خدا بداند و راه افزايش حسنه را ادامه دهد؛ سادسا اگر نتيجه قضاى عادلانه افزايش سيئات بود، فورا با توجه و انابه ترميم کند و مدام در طى چنين منازلى باشد.
خلاصه و نتيجه بحث
انسان در چگونگي وجود و واقعيتش بالقوه آفريده شده؛ يعنى بذر انسانيت در وجود او به صورت بالقوه موجود است تا به تدريج، از زمينه وجود وى سر برآورد؛ بنابراين، نظريه فطرت در مفهوم اسلامى آن، به اين معنا نيست که انسان در ابتداي تولد، پارهاى از ادراکات يا گرايشها را بالفعل دارد؛ همچنان که به اين معنا نيست که انسان در آغاز تولد پذيرا و منفعل محض است و هر نقشى به او داده شود، مىپذيرد؛ بلکه موجودى ذو مراتب است که در هر مرحله از مراحل رشد و شکوفايىاش، در مرتبهاى از مراتب انسانى واقع مىشود و متناسب با آن مرتبه، لوازم آن را دارا مىشود.
بدين ترتيب، گرايش به علم، خير اخلاقى، جمال و زيبايى، تقديس و پرستش و امثال آن از جمله گرايشهاي انسانى است که در مراحل گوناگون رشد و معرفت عقلانى نايل آيد و فارق ديگر انسان از ساير موجودات، يعنى قدرت تعقل و دورانديشى، پا به ميان گذارد و او را از نفوذ جبرى اين گرايشها و ميلهاى مادى و طبيعى مانند ميل به غذا، خواب، امور جنسى و مانند آن، آزاد سازد و همه آنها را تحت فرمان عقل قرار دهد و انسان را به آزادى واقعى و خليفة اللّهى نزديک کند؛ پس، اينکه مىبينيم در قرآن از سويى، انسان در جايگاه خليفه خدا روى زمين، داراى فطرت خدا آشنا، آزاد، مستقل، امانتدار و ملهم به الهام فطرى فجور و تقوا معرفى، و از سوى ديگر، ظلوم، جهول، طغيانگر و عجول وصف شده، نه به اين دليل است که انسان موجودى دو سرشتى است که نيمى از آن متعالى و ستودنى و نيمى از آن پست و نکوهيدنى است؛ بلکه به اين جهت است که انسان به آن کمالات ايمان، تقوا و عمل صالح است؛
پس انسان منهاى ايمان؛ ناقص، حريص، ظالم، نادان، بخيل و گاهى از حيوان پستتر است. در اين صورت، روشن است که انسانيت زيستشناسى و بيولوژيکى، ملاک انسان بودن نيست؛ از اين رو، مفهوم خودآگاهى انسانى که مىگويد: «انسانها مجموعا از يک وجدان مشترک انسانى بهرهمندند» رخ مىنمايد. خودآگاهى انسان و وجدان مشترک فقط در انسانهاى به انسانيت رسيده يافت مىشود. انسانهايى که در حد طفوليت و بالقوه باقى ماندهاند و نيز انسانهاى مسخ شده کجا داراى خودآگاهى انسانى و وجدان مشترک انسانى خواهند بود؟ چه وجهى وجود دارد که موسى را هم پيکر فرعون، و ابوذر را همدرد معاويه بپنداريم؟
پس آنچه بهواقع انسانها را به صورت انسان واقعى و داراى وجدان مشترک اخلاقى مىکند و روح واحد در آنها مىدمد، «هم ايمانى» است. مؤمنان اعضاى يک اندامند. هرگاه عضوى به درد آيد، ساير اعضا با تب و بىخوابى با او همدردى مىکنند؛ پس ايمان است که انسانساز و سرمايه خودآگاهى است و کرامت ذاتى که انسان از آن بهرهمند است و به سبب آن، بر بسيارى از مخلوقات برترى دارد، آنگاه وجود خواهد داشت که در پرتو ايمان، خويشتن واقعى و کرامت و شرافت، ذاتىاش را درک کند و خود رابرتر از پستيها و شهوترانيها بشمارد و آنگاه که خويشتن واقعى خود را دريافت، خداى خود را مىيابد.
فطرت انسانى امرى تکوينى، يعنى جزء سرشت انسان و غير اکتسابى، ولى آگاهانهتر از غريزه و مربوط به امور ماوراي حيوانى است. اين واقعيت غير قابل انکارى است که در وجود هر انسانى، نهاده شده و انسان را از ساير موجودات متمايز مىسازد. خلاقيت و ابتکار، هنر و ادبيات و صنعت، حبّ بقا، حقيقتجويى و عدالت خواهى، حقشناسى، عشق و پرستش امورى درونى و حکايتگر خلقت ويژه انسان هستند. اين حقيقتى است که نه تنها مورد تأييد متون دينى ما است، بلکه بسيارى از انديشهوران و صاحبان رأى و نظر بدان اذعان داشته و در تجربيات خود، آن را دريافتهاند.در شناخت انسان و م عارفى که انسان در آن موضوعيت دارد، مسأله فطرت اساسىترين و اصلىترين مسائل است، و بايد گفت که دين، مطابق با فطرت است.
انسان، داراى فطرتهاى گوناگون است؛ براي مثال، فطرت زيستى، متضمن سلامت انسان است. فطرت علمى، حقايق علمى و فلسفى انسان را درک مىکند. فطرت هنرى، زيبايى را از زشتى تشخيص مىدهد؛ فطرت اخلاقى که تمايلات به سوى خير و زيبايى درون انسان است. به تعبير ديگر، هر انسانى در چهار عالم رسول دارد: عالم زيستى، علمى، هنرى، اخلاقى، و رسول بيرونى براى بيدار کردن اين رسول درونى آمدى است؛ اما ممکن است فطرت دچار فراموشى شود؛ بدين جهت، رسول مذکّر است، و ممکن است فطرت دچار بيمارى شود؛ پس رسول شفابخش است، و فطرت ممکن است منحرف شود؛ بنابراين، رسول هدايتگراست.عدم درک و توجه به اين مهم، تفسيرى يک بعدى و مادى صرف از انسان ارائه خواهد داد. بدون توجه به اصل فطرت، از آيات قرآن و حوادث تاريخى تفسير صحيحى نخواهد شد.
در سايه فطرت دستورهاي اخلاقى و آموزههاي آسمانى، آنگونه که شارع دين خواسته، معنا خواهد يافت و در غير اين صورت به انحراف خواهد رفت. فطرت، امالمعارف اسلامى است بدين معنا که در همه معارف اسلامى مدخليت داشته و از اهم مسائل علوم و معارف اسلامى است. کسى که بخواهد علوم انسانى را با رنگ و صبغه اسلامى مطالعه و تحقيق کند، بهيقين بدون توجه به فطرت و سرشت انسانى به کج فهمى و اشتباهات بسياري دچار خواهد شد.
نویسنده: على پريمى
نشریه قبسات، پياپي شماره 34