غزل هجرت از امام خمینی(رض)
آید آن روز که من هجرت از این خانه کنماز جهان پرزده در شاخ عدم لانه کنم
رسد آن حال که در شمع وجود دلداربال و پرسوخته کار شب پروانه کنم
روى از خانقه و صومعه برگردانمسجده بر خاک در ساقى میخانه کنم
حالى حاصل نشد از موعظه صوفى و شیخرو به کوى صنعى واله و دیوانه کنم
گیسوى و خال لبت دانه و دامند چسانمرغ دل فارغ از این دام و از این دانه کنم
شود آیا که از این بتکده بربندم رختپرزنان پشت بر این خانه بیگانه کنم
مقصود از شاخ عدم در اشعار مرحوم امام(رض) همان مقام فنای عارف است. سالک در مرحله توحید، کار جدیدى نمى کند و فقط کارهاى قبل را انجام مى دهد؛ اما وقتى از مرتبه توحید بگذرد و به مرتبه اتحاد برسد؛ یعنى از: «لا تجعل مع الله إلها اخر». [2] عبور کند و به:
«لا تدع مع الله إلها اخر». [3] برسد، نوبت به «وحدت» شهود (نه وحدت وجود) مى رسد. عارف در این مقام موجودات دیگر را نمى نگرد و صداى آنها را هم نمى شنود و فقط مستقیما صدا را از خود ذات اقدس خداوند مى شنود و براى غیر خدا سهمى قایل نیست. نه این که کثرتى را ببیند و آنگاه بگوید اینها، آیینه دار جلال و جمال او هستند. در این مرحله هم همه اشیا در جاى خود محفوظ است و چیزى نابود نمى شود؛ اما عارف سالک به جایى رسیده است که جز خدا نمى بیند نه این که همه را مى بیند ولى آیینه و آیت خدا مى داند، بلکه غیر از خدا، هیچ کس را نمى بیند.
پایان ناپذیرى وحدت شهود
مرحله «تسلیم» ، پایان بخش مراتب عملى است، ولى «توحید» ، «اتحاد» و بالاتر از همه «وحدت» ، جزو مراحل «شهود» است که تمام شدنى نیست؛ در مرحله شهود، سفر، پایان پذیر نیست. چون عارف در اسماى الهى سیر مى کند و این مسافت، نامحدوداست. سیر «از خلق به حق» محدود است؛ چون پایانش حق است؛ سیر «از حق به خلق» نیز محدود است؛ چون پایانش خلق است، ولى سیر در حق یعنى سیر «از حق به سوى حق و در حق» ، نامحدود است. چون سیر در اسماى الهى است و اسماء و کمالات الهى بى نهایت است، از این رو مرحله شهود ذات و اسماء و صفات خداوند، پایان پذیر نیست.
«وحدت» گرچه بالاتر از مرحله توحید است، لیکن هنوز بوى کثرت مى دهد؛ زیرا سالک در بین اشیاى کثیر فقط یکى را مى نگرد و چنین مى بیند که دیگران فانى هستند و آنگاه حکم به هلاک «ما سوى الله» و بقاى «وجه الله» مى کند؛ یعنى مطابق آیه: «کل شى ء هالک إلا وجهه». [4]و آیه: «کل من علیها فان و یبقى وجه ربک ذو الجلال و الإکرام». [5]او درک و شهودى دارد. این نفى ما سوا «موهم» کثرت است؛ چون نفى ما سوا و اثبات «الله» نشانه دو چیز است. از این رو اگر سالک به مقام وحدت هم برسد، باز زمینه ظهور کثرت در او هست و حتى خود جمله «لا إله إلا هو» نشانه کثرت است؛ زیرا محتواى آن نفى ما سوا، و اعتقاد و اقرار به وحدانیت حق است و بر این اساس مرحله وحدت نیز براى سالک عارف پایان راه نیست و پس از آن مقام فنا قرار دارد.
مقام فنا
پس از پیمودن مراحل پیشین، سالک به مقام «فناى فى الله» مى رسد. در مقام فنا که «دارالقرار» و مقصد سیر و سلوک سائران و عارفان است، سالک نه تنها غیر و «ماسوى الله» را نفى مى کند بلکه اصلا آنها و حتى خود را نمى بیند تا آن را نفى کند؛ زیرا اثبات «ثابت» و نفى «منفى» ، دو چیز است و این تعدد و کثرت با وحدت شهود راستین، سازگار نیست. وقتى سالک به مقام فنا بار یابد، فانى در شهود ذات اقدس خداوند است و بس و نه تنها خود را نمى بیند، بلکه توحید و فناى خود را هم نمى بیند و فقط «الله» و هویت مطلقه الهى را بدون اکتناه، مى بیند و مى گوید: «لا هو الا هو» که هر کدام از اذکار معهود و معروف، نشانه مرتبه اى از مراتب سالکان کوى توحید است. وقتى کلام به مقام فنا برسد، پایان مى پذیرد. چون در آن مقام، مجالى براى کلام نیست و تمام شدنى هم نیست.
البته ممکن است حالت «صحو بعد از محو» ، نصیب سالک شود و او بعد از رسیدن به آن مقام با دید وحدت، دوباره به کثرت برگردد، و گرنه همه کارهایش به صورت «ملکه» از او صادر مى شود؛ بدون این که خودش توجهى داشته باشد. مانند آنچه در باره ملائکه «مهیم» گفته مى شود: فرشتگان مهیم، ملائکه مخصوصى هستند که غرق در هیمان الهى بوده، حیرت زده اند و اصلا نمى دانند که غیر از خدا چیزى در جهان خلق شده است و برخى روایات نیز تا حدودى این مطلب را تأیید مى کند. حیرت فرشتگان مهیم، حیرتى ممدوح است، نه مذموم؛ زیرا از نوع حیرت «واصلان به مقصدرسیده» است، نه از سنخ حیرت «گم شدگان راه ناپیموده».
گرچه ظاهر قرآن کریم این است که همه فرشتگان در برابر آدم ( علیه السلام) سجده کردند : «فسجد الملئکة کلهم أجمعون» . [6] زیرا جریان سجود فرشتگان با جمع «محلى به الف و لام» و دو کلمه تأکید یاد شده است، ولى بعضى از نقلها ملائکة مهیم را استثنا کرده است. البته این مقام، اختصاصى به ملائکه مهیم ندارد، بلکه انسان کامل نیز مى تواند به این مقام بار یابد. بنابراین ، آیه کریمه:
«إن الذین عند ربهم لا یستکبرون عن عبادته». [7] هم شامل ملائکه مهیم و هم شامل گروهى از سالکان ناب، یعنى انبیا و اولیاى الهى مى شود؛ آنها نه تنها به جهان توجهى ندارند، بلکه حتى به خود، توحید و معرفت خود هم هیچ توجهى ندارند و تنها «معروف» را مى بینند؛ یعنى، عارف و عرفان را نمى نگرند؛ زیرا هر گونه شهود غیر خدا با وحدت شهود و با هیمان صرف و حیرت محض مناسب نیست.
نکات تکمیلى
درپایان، تذکر چند نکته سودمند است گرچه ممکن است به برخى از آنها قبلا اشارت رفته باشد:
یکم: صعود سالکان واصل به قله کمال، رهین مبدأ فاعلى و غایى و مبدأ قابلى و نیز در گرو مراحل صعود که همان صراط مستقیم است مى باشد، اما مبدأ فاعلى یعنى «هو الأول» و مبدأ غایى یعنى «هو الاخر» همانا خداوندى است که همه آثار و افعال و اوصاف و ذوات اشیا و اشخاص، از او و به سوى اوست و تحقق چنین حقیقتى مفروغ عنه است، و اما مبدأ قابلى که نفس انسانى است، صلاحیت وى براى دریافت چنین عطایى در مبحث معرفت نفس و تبیین قوه نظرى و عملى او و نیز تشریح مراتب هر کدام از دو قوه یا دو شأن یاد شده، که از شئون اصل ذات نفس به شمار مى روند، بازگو مى شود.
آخرین اثر حکیمان الهى که در آن به شئون نفس ناطقه و مراحل کمالى آن اشاره شده «شرح غرر الفرائد» حکیم سبزوارى (قدس سره) است که در آن چنین آمده است:
تجلیة، تخلیة تحلیة ثم فنا مراتب مرتقیة
محؤ، وطمس محق ادر العملا تجلیة للشرع أن یمتثلا
تخلیة تهذیب باطن یعد عن سوء الأخلاق کبخل وحسد
تحلیة أن صار للقلب الخلی عن الرذائل، الفضائل الحلی
فنا شهود کل ذی ظهور مستهلکا بنور نور النور
بفعله الأفعال یمحو الحق فی النعت طمس، فی الوجود المحق [8]در این ابیات به درجات سه گانه محو پرداخته شده و به محو آثار اشارت نرفت، بلکه فناى آن در فناى افعال مندرج شد، و اما تبیین مسیر کمال و تشریح مراحل آن در فن اخلاق (بخش پایانى آن) مطرح مى شود که در این زمینه نیز حکیم سبزوارى از مقام فنا به عنوان تسلیم که بالاتر از رضا و توکل است، یاد کرده و چنین فرموده است:
إرجاع مالنا إلى قدیم یملک کلا سم بالتسلیم
…….
و هو علا الرضاء والتوکلا إذ حیثما الرب وکیلا جعلا
فمتوکل تعلقا صحب ولیس یخلو ذاک من سوء الأدب
دون مسلم، وراض کل ما یفعل حق طبعه قد لایما
و هاهنا الطبع و ماله فقد کل الأمانات لأهلهاترد [9]البته وقتى مقام فنا، همان مرحله تسلیم اخلاقى خواهد بود که سالک متخلق فانى نه تنها طبع و آنچه به طبع او برمى گردد، همگى را امانت الهى دانسته و همه آن امانتهاى اثرى، فعلى، وصفى و ذاتى را به ذات اقدس خداوند برگرداند، بلکه آنچه به نام ما سوى الله مطرح است به خداوند ارجاع کند و هیچ اثرى را به مؤثر قریب آن و هیچ فعلى را به مبدأ فاعلى آن و هیچ وصفى را به موصوف آن و هیچ وجودى را به موجود به آن وجود انتساب ندهد و از شهود غیر خدا بپرهیزد. در این حال، تسلیم اخلاقى همان مقام فنا خواهد بود.
دوم: چون رهبرى نیروهاى تحریکى نفس را قدرتهاى ادراکى او بر عهده دارد، به طورى که اگر تحریک آنها به استناد عقل عملى، یعنى «ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان». [10] بود، امامت آن را عقل نظرى، بر عهده دارد، و اگر تحریک آنها به استناد شهوت یا غضب بود، زعامت آن را، خیال یا وهم بر عهده مى گیرد. از این رو، مهمترین عامل اصلاح نفس، تهذیب معرفت او از شهود غیر خداست. در این حال، اولا سالک واصل هیچ کارى را به زعامت خیال و وهم انجام نمى دهد و ثانیا هرگز براى غیر خدا کار نمى کند، و ثالثا همه کارهاى صالح خود و دیگران را فانى در کار خداوند مى بیند، و رابعا هیچ پاداشى را براى خود و یا دیگران توقع ندارد؛ زیرا مبدأ فاعلى همه کارهاى خیر را تنها خدا مى داند نه غیر او، چنانکه هیچ موصوف و هیچ موجودى را غیر از خداوند نمى یابد، و خامسا نه تنها به جایى مى رسد که غیر خدا را نمى بیند بلکه ندیدن غیر خدا را هم نمى بیند، یعنى فناى از فنا منزلت او خواهد بود. و شاید بتوان آن را «کمال الإنقطاع» ، که مطلوب در مناجات شعبانیه است نامید؛ زیرا کمال الانقطاع نه تنها بالاتر از قطع علقه از ما سوى الله است، بلکه از خود انقطاع که برتر از قطع است بالاتر خواهد بود، براى این که خود انقطاع هم مشهود او نیست.
سوم: گر چه فناى مورد بحث، از جهت شهود علمى فناست، لیکن از جهت وجود عینى، بقا خواهد بود و این تعدد جهت که رافع تناقض است، از سنخ تعدد ذهن و عین نیست؛ زیرا در این مبحث هم فنا عینى است و هم بقا؛ چون منظور از این شهود شهود خارجى و علم حضورى است، که نه تنها برتر از «علم الیقین» است بلکه رفیعتر از «عین الیقین» خواهد بود؛ زیرا سالک واصل، به مقام «حق الیقین» باریافته است. از این رو فناى او عینى است نه علمى صرف، تا با نفى فنا، که همان بقاست جمع شود و مناقض آن نباشد.
پس تعدد جهت که مصحح جمع دو عنوان بقا و لا بقا (فنا) است به این است که فناى عارف واصل و سلب تعین منسوب به اوست، ولى بقاى وى به وجود الهى و منسوب به خداوند است، از این رو مى توان در مشهد فنا و در محضر زوال، شرط دهم را به عنوان «وحدت دهم» براى تحقق تناقض یاد کرد و گرنه دو قضیه ایجابى و سلبى در این باره هر دو صادق است و محذور جمع متناقضان لازم نمى آید؛ مثلا صادق است گفته شود: «عارف واصل، باقى نیست و فانى است عارف واصل باقى است و فانى نیست».
قضیه سلبى اول، به لحاظ بقاى شخصى و ما سوایى است و قضیه ایجابى دوم، به لحاظ بقاى الهى است نه بقاى شخصى.
البته ممکن است این وحدت دهم را با برخى از تکلفهاى مستصعب به یکى از وحدتهاى نه گانه معهود ارجاع داد، لیکن هرگز بدون صعوبت و تحمل خلاف ظاهر نخواهد بود.
تذکر: چون حصر وحدتهاى معتبر در تناقض، عقلى نیست از این رو افزون بر شرایط آن، متصور است، و اگر معناى وحدت دهم و امتیاز آن از وحدتهاى نه گانه معروف روشن شود، مى توان «وحدت یازدهم» را که اتحاد حمل حقیقت و رقیقت است مطرح کرد، چون تفاوت حمل حقیقت و رقیقت با تفاوت وجود شى ء به عنوان تعین خاص و وجود الهى همان شى ء که تعین خاص خود را از دست داده است، با دقت معلوم خواهد شد.
البته جهت مشترکى بین دو نحو اخیر از اقسام وحدت یافت مى شود که ممکن است زمینه توهم عینیت آنها با یکدیگر را فراهم کند. مشروح بحث در قاعده «بسیط الحقیقة کل الأشیاء ولیس بشی ء منها» تحریر یافت؛ زیرا در آن موطن، ایجاب و سلب بدون تناقض جمع شده است.
چهارم: مسئله «فنا» که در مبحث معرفت نفس به عنوان تبیین نظام قابلى مطرح است و نیز در مبحث اخلاق به عنوان تبیین صراط مستقیم منتهى به لقاء الله، بازگو مى شود، با آنچه در عرفان عملى طرح مى گردد کاملا متفاوت است؛ زیرامبحث نفس یا از مباحث فلسفه الهى است، چنانکه حکمت متعالیه صدرایى بر آن است، و یا از مسائل علم طبیعى است که حکمت مشاء و مانند آن چنین باور دارد.
به هر تقدیر متفرع بر مبادى فلسفه الهى است که قائل به کثرت حقیقى وجود است، خواه به نحو تباین و خواه به نحو تشکیک؛ چنانکه اخلاق از مسائل و شئون حکمت عملى است که از علوم جزئى محسوب مى گردد و در بسیارى از مبادى خود، نیازمند به فلسفه الهى است که جریان کثرت وجود به عنوان اصل معقول و مقبول در آن مطرح است. لیکن فنایى که در عرفان عملى مطرح است و پشتوانه بسیارى از مسائل عرفان نظرى است مبتنى بر «وحدت شخصى وجود» است که محور اصیل فن شریف عرفان مى باشد. و چون عرفان، فوق فلسفه الهى است، زیرا موضوع آن حقیقت وجود لا بشرط است، ولى موضوع فلسفه الهى، حقیقت موجود بشرط لا (بشرط أن لا یتخصص طبیعیا ولا ریاضیا ولا منطقیا ولا أخلاقیا)، از این رو، مراتب فنا به تفاوت مراتب مفنى فیه، خواهد بود، بنابراین، فنایى که در عرفان مطرح است فوق فنایى است که در فلسفه نظرى یا فلسفه عملى طرح مى شود.
پنجم: گرچه مقام فناى تعین و عدم شهود ما سوى الله، حتما با مقام بقاى بالله همراه است، لیکن تلازمى بین بقاى بالله و بین شهود بقاى مزبور، نخواهد بود؛ زیرا ممکن است سالک واصل که به بقاى الهى باقى است بقاى الهى خود را مشاهده نکند، اما عارفى که به صحو بعد از محو و به شهود و بقاى بعد از فنا باریافت، سیر از حق به خلق را با بینش توحیدى ادامه مى دهد و سفر سوم را آغاز مى کند، لیکن غالبا در مباحث اخلاقى به پایان سفر دوم اکتفا مى شود.
آنچه لازم است در این جا توجه شود این است که هرگز مقام فنا قله اوج کمال سالک نخواهد بود، بلکه باید از فنا فانى شد، چنانکه مسئله مرگ ملک الموت [11] و نیز مرگ اصل موت، که در مواقف قیامت کبرا مطرح است، دو شاهد نیرومند بر فناى فناست؛ زیرا معناى مردن ملک الموت و نیز مردن اصل مرگ، به معناى زوال و فناى اصل تغیر و تحول است که چون نفى در نفى مساوى با اثبات است، پس مرگ مرگ، و مردن فرشته مرگ به معناى تحقق ثبات و بقا و ابدیت منزه از زوال خواهد بود، نه به معناى فناى همه چیز؛ زیرا در این فرض اصل فنا رخت بربسته نه آن که فراگیر شده باشد. در آن مرحله که اشیا یا اشخاص دیگر مى مردند براى این بود که اصل مردن زنده بود، اکنون که اصل مرگ، مرده است، همگان براى همیشه زنده خواهند بود.
ششم: عقل مصطلح و متعارف، گر چه براى تعدیل نیروهاى ادراکى و تحریکى مادون خود مانند، خیال و وهم از یک سو، و شهوت و غضب از سوى دیگر، عقال لازم و سودمند است، لیکن نسبت به مافوق خویش که شهود قلبى است، پاى بند و مانع راه و سارق طریق و رهزن سالک است؛ زیرا دست و پاى عشق را قماط احتیاط مى بندد. و اندام غمگین قلب شاهد را در مهد کودکانه خود زندانى مى کند و طایر ملکوتى را مقصوص الجناح و رهین مرغان خانگى مى سازد و فرشته عرشى را با اهریمن فرشى قرین مى کند:
چاک خواهم زدن این دلق ریایى چه کنم روح را صحبت ناجنس، عذابى است الیم در این جا مصاف جهاد اکبر، ظهور مى کند و آنچه تا کنون بین صاحب نظران اخلاقى به عنوان «جهاد اکبر» مطرح بود، «جهاد اوسط» مى شود؛ زیرا در آن جا سخن از غنیمت «پیروزى عقل بر جهل» بود و در این جا سخن از اغتنام «ظفرمندى قلب بصیر بر عقل ناظر» ؛ آن جا که عقل بر جهل پیروز مى گردد جهاد اوسط است و این جا که عشق بر عقل، فاتح مى شود و از برخى جهات به عنوان «فتح مطلق» موسوم است، جهاد اکبر خواهد بود، از این روباید گفت:
گرفتم گوش عقل و گفتم اى عقل برون رو کز تو وارستم من امروز و نیز باید چنین سرود:
عقل را معزول کردیم و هوى را حد زدیم کین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
سالک که در محدوده وهم و خیال از جهت «ادراک» ، و در قلمرو شهوت و غضب از جهت «تحریک» به سر مى برد، همواره در جهاد اوسط ناآرام است، لیکن با عقل نظر و عمل، زانوهاى جموح و سرکش خیال و وهم متمرد و شهوت و غضب متنمر را عقال مى کند و مى آرمد، لیکن در پیکار اکبر هماره ناآرام است تا قلب عاشق بر عقل متفکر فایق آید و او را رام کند، بنابراین، آنچه در باره ناآرامى شاهد گفته شده:
هزار قصد نمودم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
ناظر به مرحله اى است که قلب عاشق توان گلستان کردن آتش عشق را نیافته باشد و اگر خلت خلیلى بهره او شد و نصاب حبیبى وى کامل گشت، نصیب او از فرمان «یا نار کونى بردا و سلاما». [12] وافر خواهد شد. در این حال مى تواند بر سر آتش باشد و نجوشد؛ زیرا وجود منسوب به خویش را رها کرده و وجود مضاف به خداوند را نایل آمده است و فقط خدا را مى بیند و به او زنده است.
آنان که ربوده «ألست» انداز عهد ألست، باز مستند
در منزل درد بسته پاینددر دادن جان گشاده دستند
فانى ز خود و به دوست باقىوین طرفه که نیستند و هستند
این طایفه اند اهل توحیدباقى همه خویشتن پرستندد
و هیچ تناقضى بین چنان نیستى و چنین هستى نخواهد بود؛ زیرا:
ز أحمد چو میم منى شد جداأحد ماند و کثرت شد آندم فنا
پس آنگه کلام خود از خود شنیدبه چشم خود آندم رخ خویش دید
آنچه باید به عنوان محکمترین محکمات این نوشتار و گفتار، تلقى شود این است که:
1. هویت مطلق و کنه ذات خدا که حق محض و هستى صرف و نامتناهى است به نحو اکتناه نه معقول حکیم است و نه مشهود عارف.
2. ما سوى الله فقط آیت و «نمود» او هستند، نه مستقل و نه صاحب «بود» اند.
3. سالک واصل اگر به صحو بعد از محو نرسد، فقط خدا را مشاهده مى کند نه خود را و نه عرفان خویش و نه غیر را:
تو او نشوى ولى اگر جهد کنىجایى برسى کز تو تویى برخیزد
4. سالک شاهد اگر توفیق تداوم سفر بهره او شد و صحو بعد از محو نصیب او گشت، آدم و عالم و همه شئون راجع به ما سوى الله را آیت صرف حق مى بیند نه زاید بر آن:
روزى که جمال یار من دیده شوداعضاى وجود من همه دیده شود
خواهم به هزار دیده در وى نگرم ورنهبه دو دیده دوست کى دیده شود؟
پروردگارا توفیق کمال انقطاع از غیر و جمال ارتباط به خودت را در کام تشنگان کوثر زلال معرفت بچشان.
پى نوشت ها:
________________________________________
[1]. کتاب: مراحل اخلاق در قرآن ص 400.
[2]. سوره اسراء، آیه 22.
[3]. سوره قصص، آیه 88.
[4]. سوره قصص، آیه 88.
[5]. سوره الرحمن، آیات 27-26.
[6]. سوره حجر، آیه 30.
[7]. سوره اعراف، آیه 206.
[8]. شرح منظومه، بخش حکمت، ص 314-313.
[9]. همان، ص 358.
[10]. اصول کافى، ج 1، ص 11.
[11]. شرح عفیف الدین تلمسانى بر «منازل السائرین» هروى، ص 572.
[12]. سوره انبیاء، آیه .69
نویسنده: آیت الله جوادى آملى
http://www.balagh.net/persian/akhlaq/maqalat/marahel_aklagh/073.htm