ابو حنیفه احمد بن داود دینورى که خدایش رحمت کناد مى گوید، در کتابهایى که دانشمندان در مورد اخبار نخستین نوشته اند چنین یافتم که محل سکونت آدم (ع) منطقه حرم مکه بوده است و بروزگار مهلیل پسر قینان پسر انوش، پسر شیث پسر آدم که در زمان خود سالار و سرور فرزندان آدم و جانشین او در حکومت بود و پدر و نیاکانش هم همچنین بودند شمار آدمیان بسیار شد و در مورد محل سکونت میان ایشان ستیزه در گرفت و مهلیل ایشان را به چهار جهتى که بادها از آن جهات مى وزید پراکنده کرد و اسکان داد و فرزندان و فرزندزادگان شیث را به گزیده تر منطقه زمین که عراق است فرستاد و ایشان را در آن منطقه سکونت داد.
ادریس و نوح:
پس از شیث نخستین پیامبر ادریس است که نامش اخنوخ بن یرد بن مهلیل است و او را بواسطه فراوانى درس خواندنش ادریس گفته اند، پس از او خداوند نوح را براى مردم روزگارش به پیامبرى برانگیخت و محل سکونت او سرزمین عراق بود، نوح پسر لمک بن متوشلح است، مردم او را تکذیب کردند و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:26
خداوند ایشان را غرق کرد و نوح و همراهانش در کشتى نجات یافتند، کشتى بر قله کوه جودى مستقر شد و آرام گرفت و این کوه در بقردى و بازبدى که در منطقه جزیره است قرار دارد. [1] و چون نوح درگذشت پسرش سام را به جانشینى خود گماشت و او نخستین کسى است که سلطنت را پایه نهاد، پس از سام کسى بنام جم پسر ویرنجهان پسر ایران که همان ارفخشذ بن سام بن نوح است سلطنت را برقرار ساخت. و خداوند همه کسانى را که همراه نوح در کشتى بودند و نجات یافتند غیر از سه پسر نوح سام و حام و یافث نازا و عقیم قرار داد، نوح را پسر دیگرى هم بنام یام بود و او هموست که غرق شد و فرزندى نداشت اما سه پسر دیگرش همگان فرزنددار بودند و سام پس از نوح سرپرست امور بود و معمولا زمستان را در منطقه” جوخى” [2] و تابستان را در موصل مى گذراند و راه رفت و برگشت او بر کناره خاورى دجله بود و بهمین جهت آن منطقه را” سام راه” [3] نامیده اند که ایرانیان آنرا ایران مى نامند، سام در عراق جاى گرفته و آنرا مخصوص خود ساخته بود و به ایران شهر معروف شد، پس از مرگ سام پسرش شالخ فرمانده شد و چون او را مرگ فرارسید کار را به برادرزاده خود جم پسر ویرنجهان پسر ارفخشذ واگذاشت و او پایه هاى سلطنت را استوار ساخت و اساس آنرا و روش ها و نشانه هاى شاهى را بوجود آورد و روز نوروز را جشن گرفت:
اختلاف زبانها: گویند بروزگار جم در بابل زبانها مختلف شد [4] و چنین بود که چون فرزندان نوح در بابل بسیار شدند و شهر از ایشان آکنده شد و ازدحام پیش آمد با آنکه زبان همه شان همان زبان سریانى که زبان نوح است بود یک روز صبح ناگهان زبانهاى ایشان گوناگون و الفاظ و کلمات دگرگون شد و نگران شدند و هر گروه به زبانى که بازماندگان ایشان تا امروز سخن مى گویند سخن گفتند و
__________________________________________________
1- در معجم البلدان یاقوت این دو کلمه بصورت باقردى و بازبدى ضبط شده که بر کناره غربى و شرقى دجله رویاروى قرار دارند، جزیره هم یعنى سرزمینهاى میان دجله و فرات (م).
2- جوخا: بصورت مقصور هم ضبط شده و محل امروز بغداد است (م).
3- اضافه تخصیصى مقلوب راه سام (م).
4- مساله اختلاف زبانها در کلام الله مجید از نشانه هاى قدرت الهى شمرده شده است و آنرا در ردیف آفرینش زمین و آسمانها برشمرده است، ر. ک، تفاسیر قرآن مجید ذیل آیه 22 سوره روم (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:27
از سرزمین بابل بیرون آمدند و هر گروه به سویى رفتند و نخستین گروه که بیرون آمدند فرزندان یافث پسر نوح بودند که هفت برادر بنامهاى ترک، خزر صقلاب، تاریس، منسک، کمارى و چین بودند و آنان بسوى شمالى و خاور رفتند، پس از ایشان پسران حام بن نوح که هفت برادر بنامهاى سند، هند، زنج (زنگ)، قبط، حبش، نوبة و کنعان بودند بیرون آمدند و راه جنوب و دبور (مغرب) [5] را پیش گرفتند، فرزندان سام همراه پسر عموى خود جم که شاه بود با آنکه زبانشان متفاوت بود همچنان در بابل ماندند.
سامیها:
سام پسر نوح را پنج پسر بود، ارم که از همگان بزرگتر بود و ارفخشذ و عالم و الیفر و اسور، بهنگام دگرگون شدن زبانها فرزندان ارم داراى زبان عربى شدند و آنان نیز هفت برادر بودند [6]. عاد، ثمود، صحار، طسم، جدیس، جاسم و بار.
عاد با پیروان خود حرکت کرد و خود را به سرزمین یمن رساند، ثمود در سرزمینهاى میان حجاز و شام ساکن شد، طسم میان عمان و بحرین ساکن شد، جدیس ساکن یمامه شد، صحار در سرزمینهاى میان طائف و دو کوه طیئ و جاسم در منطقه میان مکه و سفوان [7] و وبار در سرزمینهایى که پس از ریگزارها قرار دارد و معروف به وبار [8] است ساکن شدند، اینها اعراب نخستین هستند که همگان هم از میان رفته اند.
گویند و چون این گروه بیرون آمدند دیگر فرزندزادگان نوح را براى بیرون آمدن از بابل دل بجنبید، خراسان که پسر عالم پسر سام بود بیرون آمد و خراسان را موطن خویش قرار داد. فارس پسر اسور پسر سام، و روم پسر الیفر پسر سام، و ارمین پسر نورح پسر سام که سالار ارمنستان است و کرمان پسر تارح پسر سام، و هیطل پسر عالم پسر سام و فرزندانش در ما وراء رودخانه بلخ ساکن شدند و آن سرزمینها به سرزمین هیاطله معروف شد، و هر یک از ایشان همراه فرزندان
__________________________________________________
5- دبور: بادى که از سمت مغرب مى وزد.
6- خوانندگان ارجمند به موضوع عدد هفت و اهمیت آن در نظر قدماء توجه خواهند فرمود (م).
7 و 8- براى اطلاع بیشتر از این دو منطقه ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 90 ج 5 و ص 392 ج 8 چاپ مصر 1906 میلادى (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:28
خود در سرزمینى که بنام ایشان معروف است ساکن شدند، و همراه جم که شاه بود در سرزمین بابل غیر از فرزندان ارفخشذ بن سام کسى باقى نماند.
گویند چون قبیله عاد در یمن بسیار شدند ستمگرى و سرکشى آغاز کردند و سالارشان شدید پسر عملیق پسر عاد بود و برادرزاده خود ضحاک پسر علوان پسر عملیق را که ایرانیان او را بیوراسب نامیده اند بجنگ فرزندان سام فرستاد و او به منطقه بابل آمد و جمشید شاه از او گریخت و ضحاک به تعقیب او پرداخت و بر او پیروز شد و او را گرفت و با اره از میان دو نیم ساخت. و بر کشور او چیره شد، شدید بن عملیق پسر عموى خود ولید بن ریان بن عاد بن ارم را بجنگ فرزندان حام بن نوح فرستاد و در آن هنگام پادشاه ایشان مصر پسر قبط بن حام بود که سرزمین مصر را جایگاه خود ساخته بود، ولید بسوى او رفت و او را کشت و بر مملکت او چیره شد.
ریان بن ولید عزیز مصر که بروزگار یوسف (ع) بوده است فرزند همین ولید است و ولید بن مصعب فرعون معاصر موسى (ع) و جالوت ستمگرى که داود پیامبر (ص) او را کشت از فرزندزادگان ولید است.
شدید بن عملیق برادرزاده دیگر خود غانم برادر ضحاک را بجنگ فرزندان یافث بن نوح گسیل داشت، پادشاه ایشان در آن روزگار افراسیاب پسر توذل بود که غانم بر کشور او چیره شد، گفته مى شود فور پادشاه هند که او را اسکندر در جنگ تن به تن کشت و رستم پهلوان از فرزندزادگان غانم بوده اند.
ضحاک: گویند ضحاک که ایرانیان او را بیوراسب مى نامند پس از آنکه بر جمشید شاه پیروز شد و او را کشت و بر پادشاهى تکیه زد و آسوده شد شروع به جمع کردن جادوگران در حضور خود از گوشه و کنار کشور کرد و از ایشان جادوگرى آموخت و خود از پیشوایان جادو شد و شهر بابل [9] را در مساحت چهار فرسنگ در چهار فرسنگ گسترش داد و آنرا انباشته از سپاهیان ستمگر ساخت و آنرا” خوب” نامگذارى کرد، بیوراسف فرزندان ارفخشذ را زنده بگور کرد و در
__________________________________________________
9- بابل پایتخت کلدانى ها بوده و فاصله آن تا بغداد نود و سه کیلومتر و در جنوب آن شهر و کنار رود فرات قرار داشته است، این شهر را نمرود ساخته و در آن معبد بزرگى براى آفتاب پرست ها ایجاد کرده بوده است پس از ویرانى نینوى بر شهرت این شهر افزوده شده است و باغهاى معلق آن از عجایب هفتگانه دنیاى قدیم شمرده مى شده است،
اخبارالطوال/ترجمه،ص:29
دوش هاى او دو زائده بشکل مار بیرون آمد که همواره او را آزار مى دادند تا آنکه از مغز سر مردم به آنان مى خوراند و آرام مى گرفتند.
گویند هر روز چهار مرد تنومند را مى آوردند و مى کشتند و مغز سرشان را بیرون مى آوردند و آن دو مار را غذا مى دادند، ضحاک نخست وزیرى از خویشاوندان خود داشت و سپس مردى از فرزندزادگان ارفخشذ بنام أرمیاییل وزارت او را بر عهده داشت و چون چهار مرد را براى کشتن مى آوردند دو تن از ایشان را زنده نگه مى داشت و بجاى آنان دو گوسپند مى کشت و بان دو مرد مى گفت جایى بروند که کسى نشانى از ایشان نیابد و آن دو معمولا به کوهستانها پناه مى بردند و همانجا مى ماندند و به دهکده ها و شهرها نزدیک نمى شدند و گفته مى شود که کردان از همین گروه هستند [10]بعثت هود
پس از مرگ شدید بن عملیق برادرش شداد بن عملیق به پادشاهى رسید که سخت ستمگرى و سرکشى کرد و خداوند متعال هود (ع) را که از مردان شریف و صمیمى قوم او بود برانگیخت، هود پسر خالد پسر خلود پسر عیص پسر عملیق پسر عاد است، شداد با او هماهنگ نشد و خداوند متعال او و همه کسانى از قوم عاد را که کافر بودند نابود کرد آنچنان که این موضوع را در کتاب خود که درست ترین گفتارهاست فرموده است. [11] گوید در این روزگار عابر پسر شالخ پسر ارفخشذ پسر سام پسر نوح (ع) رشد کرد و پسرش فالغ متولد شد و سپس براى او پسر دیگرى بنام قحطان متولد شد گوید او را از این جهت قحطان مى گفتند که در دوره او قحطى نبود و بسیار سخاوتمند بود.
پس از این هم پسر دیگرى بنام لام براى او متولد شد که عابدترین مردم روزگار خود بود، کتاب هاى آدم و شیث و نوح در اختیارش بود که همه را آموخت و دانست. ضحاک بیوراسب او را احضار کرد که او را وادار به ترک آیین
__________________________________________________
10- قومى که ساکن حدود غربى ایران هستند و زبان ایشان شبیه زبان فارسى است.
11- آیات 21 تا 26 سوره احقاف.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:30
الهى کند و لام همراه زن و فرزندان خود از شهر بابل گریخت و خود را به بیابانى در سرزمین روم رساند و همانجا درگذشت و گویند گور او تا امروز همچنان معروف است.
نمرود پسر کنعان.
هنگامى که خداوند شداد و قوم عاد را نابود ساخت پایه حکومت ضحاک سست و کار او نابسامان شد و فرزندان و فرزندزادگان ارفخشذ بن سام بر ضد او برخاستند و جرأت پیدا کردند، در این هنگام میان لشکر ضحاک و با افتاد و گروهى از ستمگران که همراهش بودند گرفتار وبا شدند، ضحاک نزد برادر خود غانم بن علوان که شداد او را بر فرزندزادگان یافث حکومت داده بود رفت تا از او براى استوار ساختن کار خود یارى بگیرد، فرزندان ارفخشذ بن سام بیرون رفتن او را مغتنم دانستند و کسى پیش نمرود پسر کنعان پسر جمشید شاه که در طول حکومت ضحاک همراه پدرش در کوه دماوند بود فرستادند و او پیش ایشان آمد و او را بر خود پادشاه ساختند و او تمام خویشاوندان ضحاک را در سرزمین بابل فرو گرفت و کشت و بر کشور و پادشاهى ضحاک پیروز شد [12] و چون این خبر به ضحاک رسید بسوى نمرود آمد که نمرود بر او پیروز شد و با گرز آهنى ضربتى بر فرق ضحاک زد و او را زخمى ساخت سپس او را استوار بست و در غارى در دماوند افکند و غار را مسدود ساخت و پادشاهى براى نمرود استوار و پایدار شد و نمرود همان کسى است که ایرانیان او را فریدون مى نامند.
گویند و چون هود (ع) درگذشت فرزندزادگان ارم بن سام از گوشه و کنار زمین جمع شدند و مرثد پسر شداد را بر خود پادشاه کردند و این موضوع در آغاز پادشاهى نمرود بن کنعان بود، نمرود در آخر پادشاهى خود با ایشان جنگ کرد و چون کار ایشان سست شده بود بر ایشان پیروز شد و سخت گرفت.
گویند فالغ و قحطان برادرند و هر دو پسر عابرند، فالغ نیاى پدرى ابراهیم (ع) است و قحطان پدر یمنى هاست، روایت است که ابن مقفع مى گفته است نادانان و ایرانیان کم اطلاع چنین پنداشته اند که جمشید شاه همان سلیمان
__________________________________________________
12- ملاحظه مى کنید که دینورى از قیام کاوه سخن بمیان نیاورده است (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:31
بن داود است و این نادرست است که میان سلیمان و جمشید شاه بیش از سه هزار سال فاصله است، و گفته مى شود نمرود بن کنعان که همان فرعونى است که معاصر ابراهیم بوده است از فرزندان جمشید شاه و پسر عموى آزر بن تارح پدر ابراهیم است، ابراهیم پسر آزر پسر تارح پسر ناخور پسر ارغو پسر شالخ پسر ارفخشذ است و ایرانیان ارفخشذ را ایران نامیده اند، همه اعراب از نسل ارفخشذ هستند و پادشاهان و اشراف ایران که اهل عراق و نواحى دیگرند نیز از نسل همویند. [13]قحطان:
گویند چون قوم عاد از سرزمین یمن منقرض و نیست و نابود شدند و این بروزگار نمرود بن کنعان بود، نمرود یمن را در اختیار پسر عموى خود قحطان بن عابر گذاشت و او همراه فرزندان خود آنجا رفت و فرود آمد اندکى از بازماندگان کسانى که به هود ایمان آورده بودند آنجا بودند ولى چیزى نگذشت که آنان از میان رفتند و نابود شدند و سرزمین یمن براى قحطان صاف شد، و گفته اند کسى که به یمن رفته یعرب پسر قحطان بوده که پس از مرگ پدر خود آنجا رفته است و برادران و فرزندان ایشان را هم با خود برد و آنجا ساکن شدند، مادر یعرب از قوم عاد بود و او بزبان مادرش سخن مى گفت و برادران دیگر مادرشان از قوم عاد نبود.
از ابن کیس نمرى [14] نقل شده که مى گفته است قحطان با زنى از عمالقه ازدواج کرد و آن بانو براى او یعرب و جرهم و معتمر و متلمس و عاصم و منیع و قطامى و عاصى و حمیر را زایید و آنان همگى بزبان مادرى خود که عربى بود سخن مى گفتند، قحطان بروزگار نمرود مى زیسته است.
از ابن الشریه [15] نقل شده که گفته است یعرب بن قحطان که بزرگترین پسر قحطان بوده است همراه فرزندان خود به یمن رفته است و او از همه برادران
__________________________________________________
13- علماى شیعه، آزر را پدر حضرت ابراهیم نمى دانند براى اطلاع بیشتر، ر. ک تفاسیر شیعه ذیل آیه 74 سوره ششم (انعام) از جمله ص 460 ج 4 تفسیر ابو الفتوح رازى چاپ مرحوم آقاى شعرانى. م
14- مالک بن عبید بن شراحیل بن کیس معروف به ابن کیس از نسب شناسان مشهور است و در جمهرة انساب العرب ابن حزم و اشتقاق ابن درید باو اشاره شده است.
15- عبید بن شریه جرهمى از مردم صنعاء است و معاویة بن ابى سفیان او را فراخواند تا براى او کتاب تاریخى تالیف کند و او کتاب الملوک و اخبار الماضى را براى او تالیف کرد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:32
گران قدرتر بوده است.
ثمود:
گویند ثمود هم همچون عاد بخداوند کفر ورزیدند و از فرمان خدا سرکشى کردند و خداوند صالح (ع) را به پیامبرى بسوى ایشان گسیل فرمود و صالح از گزیده ترین و والا نژادترین ایشان بود و ایشان را به یکتاپرستى فراخواند که از او نپذیرفتند و رعایت نکردند و همانطور که خداوند در کتاب خود فرموده و آن راست ترین سخن است ایشان را هلاک ساخت [16]، گفته شده است فاصله زمانى میان نابودى عاد و ثمود پانصد سال بوده است و این بروزگار ابراهیم (ع) بوده است.
[از حضرت ابراهیم تا حضرت سلیمان علیهما السلام ]ابراهیم (ع).
نمرود که ایرانیان او را فریدون مى نامند در آخر پادشاهى خود سرکشى آغاز و به علم نجوم توجه و منجمان را از گوشه و کنار زمین جمع کرد و با پرداخت اموال ایشان را بخود نزدیک ساخت، هفت تن از خاندان خود را هم برگزید و بایشان لقب” کوهبارین” که بمعنى برگزیدگان است داد و کارهاى خود را بایشان واگذاشت و هر یک از ایشان را مستقلا به کارى گماشت. آزر پدر ابراهیم (ع) هم یکى از آن هفت تن بود، خاور و باختر زمین فرمان بردار نمرود بودند.
تولد ابراهیم (ع) همانگونه است که در اخبار آمده است و نخستین کس که باو ایمان آورد همسرش سارة بود که از زیباترین زنان روزگار خود شمرده مى شد، لوط هم خواهرزاده ابراهیم بود، ابراهیم (ع) مدتى با پدر و قوم خویش بود و سپس در راه خدا هجرت کرد و ساره هم همراه او بود، پدر لوط از مردم شهر سدوم [17] و مادرش دختر آزر بود، لوط براى دیدار پدر بزرگ مادرى خود به بابل آمده بود و به ابراهیم ایمان آورد و همانجا براى یارى دادن و همکارى با ابراهیم (ع) ماند و چون ابراهیم (ع) هجرت کرد لوط هم همراه او بیرون آمد و به
__________________________________________________
16- از جمله در آیات 45 تا 53 سوره نمل.
17- سدوم: شهرى قدیمى در ناحیه فلسطین که بواسطه ارتکاب کارهاى زشت و پیروى نکردن مردم آن از لوط (ع) با آتش آسمانى از میان رفتند و سوختند، گویند سدوم نام قاضى آن شهر بود که مشهور به ظلم و ستم است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:33
پدر و افراد خاندان خود در سدوم پیوست، سدوم میان اردن و مرزهاى عربى است و ابراهیم از آنجا به مصر رفت:
هجرت جرهم و معتمر:
گویند چون فرزندان قحطان در سرزمین یمن بسیار شدند میان ایشان ستمگرى و رشک بردن به یک دیگر معمول شد فرزندان یعرب بن قحطان بر ضد جرهم پسر دیگر قحطان و فرزندان معتمر بن قحطان متحد شدند و آنان را از سرزمین یمن بیرون کردند. جرهم بسوى مکه و حرم و فرزندان معتمر بسوى حجاز رفتند.
سالار جرهمیان مصاص پسر عمر پسر عبد الله پسر جرهم پسر قحطان بود و خواستند در منطقه حرم فرود آیند ولى عمالیق مانع ایشان شدند و جنگ کردند و جرهمیان بر ایشان پیروز شدند و منطقه حرم را تصرف کردند و عمالقه را از آن بیرون راندند و خود در منطقه حرم ساکن شدند.
و چون جرهمیان ساکن حرم شدند این خبر به فرزندان معتمر رسید و از سرزمین حجاز بسوى حرم آمدند و از جرهمیان اجازه خواستند که همراه ایشان آنجا سکونت کنند ولى جرهمیان نپذیرفتند، سالار فرزندان معتمر شخصى بنام سمیدع بن عمرو بن قنطور بن معتمر بن قحطان بود و دو گروه آماده جنگ شدند و به مناسبت همین جنگ به قعیقعان و مطابخ و اجیاد و فاضخ معروف شدند، و در این جنگ فرزندان و فرزندزادگان معتمر رسوا شدند و سمیدع کشته شد و پیروزى از جرهمیان بود.
نمرود و پسران او:
گویند نمرود سه پسر داشت بنامهاى ایرج و سلم و طوس، نمرود پادشاهى و کشور خود را به ایرج واگذاشت و سلم را به فرماندهى فرزندان و اعقاب حام و طوس را به سالارى فرزندزادگان یافث گماشت، دو برادر بر ایرج حسد بردند که با آنکه از آنان کوچکتر بود پدرشان او را ولى عهد ساخته بود او را غافلگیر ساختند و کشتند و پادشاهى به منوچهر پسر ایرج که نوه نمرود بود تفویض شد و چون نمرود درگذشت منوچهر به شاهى رسید بروزگار منوچهر فرزندزادگان قحطان در یمن بسیار شدند و سبا پسر یشخب را بر خود پادشاه اخبارالطوال/ترجمه،ص:34
ساختند و نام اصلى سبا عبد شمس (بنده خورشید) بود.
پسران اسماعیل (ع):
گویند در همین روزگار اسماعیل پسر ابراهیم که درود خدا بر ایشان باد درگذشت و سه پسر بنام قیذر و نابت و مدین از او باقى ماندند نابت پس از رحلت ابراهیم (ع) عهده دار امور مکه و حرم بود و مدین به سرزمینى که بنام او مدین نامیده شده است رفت و آنجا ساکن شد و شعیب پیامبر (ع) از فرزندزادگان اوست و قوم او هم که بسوى ایشان برانگیخته شد از فرزندزادگان مدین هستند.
پیروزى جرهمیان بر حرم:
گویند و چون نابت پسر اسماعیل درگذشت جرهمیان بر خانه کعبه و منطقه حرم دست یافتند و پیروز شدند، قیذر پسر اسماعیل همراه افراد خاندان و اموال خود بسوى مراتع و مناطق بارانى میان کاظمه و غمر ذى کنده و شعثمین و سرزمینهاى اطراف آن کوچ کرد و فرزندانش بسیار شدند و در تمام سرزمین تهامه و حجاز و نجد پراکنده شدند.
فرزندان قحطان:
در تمام مدت پادشاهى منوچهر سباء پسر یشخب پسر یعرب پسر قحطان در یمن پادشاهى کرد و یکصد و بیست سال طول کشید و چون درگذشت پسرش حمیر به پادشاهى رسید و پسر دیگرش کهلان را وزیر حمیر قرار داد.
پایان پادشاهى منوچهر:
گویند چون یکصد و بیست سال از پادشاهى منوچهر گذشت افراسیاب پسر فایش پسر نوذسف پسر ترک پسر یافث پسر نوح (ع) بجنگ او آمد و در این هنگام حمیر در سرزمین یمن پادشاه بود، افراسیاب از ناحیه مشرق با لشکرهایى از اعقاب و فرزندزادگان یافث حرکت کرد و خود را به سرزمین بابل رساند، منوچهر هم همراه لشکریان خود به مقابله او رفت و لشکریان منوچهر پراکنده شدند و گریختند و افراسیاب منوچهر را تعقیب کرد و باو رسید و او را کشت و بر پادشاهى و کشور او پیروز شد و بر تخت او نشست.
افراسیاب فرزندان ارفخشذ را زنده بگور مى کرد و تمام حصارها و دژهاى
اخبارالطوال/ترجمه،ص:35
بابل را ویران کرد و سرچشمه ها را کور کرد و در نتیجه جویبارها خشک شد و مردم در دوره پادشاهى او گرفتار قحطى سخت شدند و تمام مردم ایران شهر [18] در آن دوره در گرفتارى و بلاى سخت بودند.
زاب پسر بودکان:
چون نه سال تمام از پادشاهى افراسیاب گذشت زاب پسر بودکان پسر منوچهر در سرزمین فارس ظهور کرد و مردم را بخویشتن دعوت کرد و تمام اعقاب سام بن نوح بواسطه سختى و فشارى که در پادشاهى افراسیاب بایشان رسیده بود متمایل به زاب شدند و او بجنگ افراسیاب رفت و او را از کشور خود بیرون راند، زاب شهرها و دژهایى را که افراسیاب ویران کرده بود بازسازى کرد و قنات ها و جوى هایى را که او کور و خشک کرده بود دوباره به جریان انداخت و هر چرا افراسیاب ویران و نابود ساخته بود اصلاح کرد، نهرهاى بزرگى در عراق احداث کرد و آنها را زابى نامید و این نام مشتق از نام خود اوست نهرهاى مذکور زابى بالا و زابى پایین و زابى میانه است، زاب همچنین شهر کهن را ساخت و آنرا طیسفون نامید [19] آنگاه به تعقیب افراسیاب که همراه لشکریان و گروههاى خود در خراسان اردو زده بود پرداخت، افراسیاب به رویارویى او آمد و جنگ در گرفت، در این هنگام ارسناس که منوچهر باو دستور داده بود تیراندازى و پرتاب زوبین را به مردم بیاموزد رسید و کمان خود را بزه کرد و زوبینى در آن نهاد و پیش آمد و چون نزدیک افراسیاب رسید چنان تیر و زوبینى باو زد که در قلب او نشست و در افتاد و بمرد و فرزندزادگان و اعقاب یافث پس از کشته شدن افراسیاب به سرزمینهاى خود بازگشتند و از ادامه جنگ منصرف شدند، زاب هم زخمهاى سنگین برداشت و از همان زخمها یک ماه پس از کشته شدن افراسیاب او هم درگذشت، در این سال حمیر بن سبا هم درگذشت.
گویند ولید بن مصعب که همان فرعون روزگار موسى (ع) است بر تمام سرزمین اعقاب حام سلطنت داشت و آن کشور مصر است که بنام مصر پسر حام
__________________________________________________
18- این کلمه در متن بهمین صورت آمده است. (م)
19- جغرافى دانان عرب این شهر را بنام طیسفون و طیسفونج و طوسفون و اروپاییها بنام nohbisctA گفته اند، در این شهر کاخ خسرو قرار داشته و سه فرسنگ با بغداد فاصله داشته است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:36
معروف است [20] گویند چون یوسف پسر یعقوب و برادرانش در مصر درگذشتند فرزندان و اعقاب ایشان همانجا ماندند و شمارشان بسیار شد و بروزگار موسى (ع) ششصد هزار مرد بودند، پادشاه یمن بروزگار موسى (ع) ملطاط بن عمرو بن حمیر بن سبا بود.
کیقباد پسر زاب:
پادشاه منطقه بابل کیقباد پسر زاب بود، ملطاط پادشاه یمن هم معروف به رائش بود زیرا قوم خود را مرفه و بى نیاز ساخته بود.
پادشاهان زمین همگان فرمانبردار کیقباد بودند و باو باج و خراج مى پرداختند او سه پسر داشت کاوس که پس از او پادشاه شد و کیابنه که پدر بزرگ لهراسب است که پس از سلیمان بن داود (ع) به پادشاهى رسید و قیوس که پدر بزرگ اشکانیان است که در دوره ملوک الطوائفى پادشاهان منطقه جبل بودند.
بروزگار کیقباد موسى بن عمران (ع) از مصر گریخت و خود را به مدین رساند و بر خانه شعیب وارد شد و هشت سال خود را مزدور او قرار داد همچنان که خداوند متعال آنرا در کتاب خود براى ما بیان فرموده است، پس از پایان آن مدت با زن خود از نزد شعیب رفت و سرانجام این سفر و کرامتى که خداوند باو ارزانى داشت و بافتخار مکالمه با خداوند نائل شد و پیامبرى او در قرآن آمده است، موسى نزد شعیب برگشت و زن خود را پیش او گذاشت و براى تبلیغ رسالت الهى رفت، در همین روزگار خداوند شعیب را هم به پیامبرى براى قوم خود برانگیخت که داستان آنرا خداوند در کتاب خود بیان فرموده است. [21]ابرهه:
گویند آنگاه ابرهه بن ملطاط در یمن پادشاه شد و او همان ابرهه اى است که به ذو المنار مشهور است و از آن روى باین لقب مشهور شده است که دستور داد مناره ساختند و شبها بر آن آتش مى افروختند که سپاهیانش بان وسیله راه را پیدا
__________________________________________________
20- معروف این است که فرعون موسى منفتاح پسر رمسیس دوم از نوزدهمین سلسله فرعونهاى مصر بوده است.
21- مدین شهرى است که شعیب (ع) در آن زندگى مى کرد و از آیات 23 تا 27 سوره قصص و آیات 176- 190 سوره شعراء باین موضوع اختصاص دارد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:37
کنند، در همین روزگار موسى بن عمران (ع) رحلت فرمود و پس از او یوشع بن نون عهده دار کارهاى بنى اسرائیل شد و ایشان را از مصر به شام آورد و در فلسطین اسکان داد.
گویند ابرهه آماده شد و با گروهى بسیار آهنگ مغرب کرد و پسر خود افریقیس را در کشور جانشین خود ساخت و در سرزمین سودان شروع به پیشروى کرد که از او فرمانبردارى کردند و او از سرزمین ایشان عبور کرد و براه خود ادامه داد و بگروهى از مردم رسید که چشمها و دهان هایشان در سینه هایشان قرار داشت و گفته اند آنان گروهى از اعقاب نوح (ع) بوده اند که خداوند بر ایشان خشم گرفته است و خلقت آنان را دگرگونه کرده است، آنان هم مطیع او شدند و ابرهه بازگشت و بگروهى دیگر از مردم گذشت که بانان نسناس مى گفتند مرد و زن ایشان نیمى از سر و نیمى از چهره و یک چشم و نیم بدن و یک دست و یک پا داشتند و تندتر از اسب مى جهیدند و در بیشه هاى کنار دریا و پشت ریگزارهاى عالج که در سرزمین یمن است سرگردان بودند، ابرهه از ایشان پرسید که گفتند گروهى از فرزندان وبار بن ارم بن سام بن نوح هستند.
کیکاوس پسر کیقباد:
گویند بروزگار ابرهه پسر ملطاط پادشاه ایران کیکاوس پسر کیقباد بود، او بر نیرومندان سخت گیر و بر ناتوانان مهربان بود و مردى پسندیده و منصور بود تا آنکه از او کارى که مایه گمراهى بود سرزد و تصمیم گرفت بآسمان صعود و پرواز کند و او همان کسى است که براى خود صندوق و عقابها را فراهم کرد، کیکاوس بر تنها پسر خود سیاوش خشم گرفت و خواست او را بکشد سیاوش از او گریخت و به شاه ترکان پیوست و چون شاه ترکان او را آزمود عقل و فرهنگ و شرف و شجاعت او را دید کارهاى خود را باو واگذاشت و سیاوش در درگاه او منزلت و به شاه تقرب یافت و چون افراد خاندان پادشاه ترکان چنین دیدند بر او رشک بردند و ترسیدند کار را از دست ایشان بیرون کشد و نزد شاه حیله سازى ها کردند تا آنکه او را کشت [22] او دختر خود را به همسرى سیاوش
__________________________________________________
22- ملاحظه مى کنید نام شاه ترکان را که در داستانهاى ایرانى افراسیاب آمده است نقل نکرده است (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:38
در آورده و از او باردار بود، پادشاه ترک خواست شکم دختر خود را بدرد و جنین را هم از میان ببرد برایان که وزیر او بود سوگندش داد که دختر و فرزندش را نکشد که مرتکب جرمى نشده اند، شاه باو گفت دختر را پیش خود نگهدار و چون فرزندش را زایید فرزند را بکش، دختر در خانه وزیر بود و پسر بچه اى زایید که همان کیخسرو است که پس از کیکاوس پادشاه شد، وزیر پسرک را از شهر بیرون برد و براى او در کردهاى کوه نشین دایه گرفت و کیخسرو نزد آنان رشد کرد، وزیر به پادشاه ترکان گفت دخترى زایید که او را کشتم و شاه از او پذیرفت.
کى خسرو.
مردم فارس هنگامى که کیکاوس ستمگرى و سرکشى و جسارت نسبت به خدا را آشکار ساخت او را ناستوده دانستند و درباره خلع او از پادشاهى رایزنى کردند و این خبر آشکار شد و به مادر کیخسرو رسید و در آن هنگام کیخسرو هفده ساله بود، مادرش فرستاده اى نزد مردم فارس فرستاد و خبر کشته شدن سیاوش و داستان کیخسرو را باطلاع ایشان رساند، ایرانیان مردى از بزرگان و گزیدگان خود بنام زو را برگزیدند و او را نزد ابریان وزیر (پیران ویسه؟!) فرستادند تا پسر را بیاورد و او نزد وى رفت و او را آگاه ساخت که ایرانیان چه تصمیمى دارند، ابریان کیخسرو را به زو سپرد و او کیخسرو را بر اسب پدرش سیاوش که سوار بر آن از عراق آمده بود سوار کرد و همراه او حرکت کرد، روزها خود را پنهان مى ساخت و شبها حرکت مى کرد تا کنار جیحون [23] که همان رودخانه بلخ و بسوى خوارزم است رسید که با اسب خود شناکنان از آن گذشت و پسر را با خود آورد و او را به پایتخت رساند و کیکاوس را خلع کردند و آن پسر را کیخسرو نامیدند و بر تخت نشاندند و فرمان بردارش شدند و او دستور داد پدر بزرگش را زندانى کردند و تا هنگام مرگ در زندان بود.
افریقیس و یمن:
گویند کیخسرو پادشاه ایران و افریقیس در یک زمان بودند،
__________________________________________________
23- جیحون از رودخانه هاى بزرگ آسیاست که از کوههاى پامیر سرچشمه مى گیرد و بسوى مغرب جارى و در دریاچه اورال مى ریزد امروز این رودخانه در مرز افغانستان و شوروى است و مورخان عرب به سرزمینهاى شمالى این رود ما وراء النهر مى گویند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:39
افریقیس آماده شد و آهنگ مغرب کرد و تا سرزمینهاى طبخه و اندلس پیشروى کرد و چون سرزمینهاى گسترده یى دید شهرى ساخت و نام آن را افریقیه نهاد که از نام خودش مشتق است و گروهى را بان شهر منتقل ساخت و آن شهر همان شهرى است که امروز پادشاه و بزرگان افریقیه در آن سکونت دارند افریقیس سپس به وطن خود برگشت، در این زمان معد بن عدنان رشد کرد، و در این هنگام اعقاب ارم از تمام سرزمینهاى عرب بیرون رفته بودند مگر اندکى از بازماندگان طسم و جدیس که در عمان و بحرین و یمامه بوده اند.
پادشاهى پسر افریقیس و هلاک طسم و جدیس.
چون افریقیس پسر ابرهه درگذشت پسرش ذوجیشان پادشاه شد و خود را براى جنگ با کیخسرو پادشاه فارس آماده ساخت و لشکرهاى خود را جمع کرد و در نجران اردو زد و در عمان و بحرین و یمامه گروه زیادى از اعقاب طسم و جدیس که پسران ارم بن سام هستند و از اعراب نخستین بشمار مى آیند ساکن بودند و پادشاه ایشان مردى از اعقاب طسم بنام عملیق بود و سخت ستمگر و سرکش، سرکشى او چنان شد که هیچ دوشیزه یى را در شب زفاف به خانه شوهر نمى فرستادند مگر اینکه نخست او از آن دوشیزه کام مى گرفت و روزگارى دراز در این گرفتارى بودند.
مردى از اعقاب جدیس، عفیرة دختر غفار را که خواهر اسود پسر غفار بود و بر جدیس سالارى و سرورى داشت به همسرى برگزید، و چون خواستند عفیره را به خانه شوهر بفرستند نخست او را نزد شاه بردند که از او کام گرفت و رهایش کرد، عفیره در حالى که خون ریزى پیدا کرده بود برهنه پیش قوم خویش آمد و این اشعار را خواند.
” آیا با آنکه شما مردانى نیرومند و بشمار مورچگانید آنچه بر دوشیزگان شما مى کنند پسندیده است؟ اگر ما مرد مى بودیم و شما زن هرگز تن به خوارى و زبونى نمى دادیم، اى دور باد آن شوهرى که در او غیرت نیست و در راه رفتن مى خرامد و همچون مردان نیرومند حرکت مى کند”.
اعقاب جدیس از این موضوع بخشم آمدند و عملیق را غافلگیر ساختند و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:40
کشتندش و پیشواى ایشان اسود بن غفار بود که رجز مى خواند و چنین مى گفت.
” اى آن شبى که شب عروسى بود که با خونهاى بسته راه میرفت، اى طسم از جدیس چه مصیبتى دیدى و این یکى از شبهاى تو بود آماده شو آماده” آنان افراد قبیله طسم را چنان نابود کردند که از ایشان هیچکس جز یک مرد بنام ریاح بن مرة جان بدر نبرد او خود را به ذوجیشان که در نجران میان اردوگاه خود بود رساند و مقابل او ایستاد و این اشعار را خواند.
” تو نشنیده و ندیده اى که روزى و جنگى همچون روزى باشد که آن قبیله افراد خاندان طسم را با مکر و حیله از میان بردند، ما در حالى که ازار بسته و کفش برپا داشتیم و جامه هاى سرخ و زیورهاى سبز بر تن داشتیم نزد آنان رفتیم و در صحرا و روى خاک بصورت تکه هاى گوشت و طعمه در افتادیم که گرگ هاى بدخو و پلنگ در ربودن و خوردن آن با یک دیگر ستیز کردند، اکنون آن قوم را که در حجاب و پوشش رحمت الهى نیستند دریاب و فروگیر”.
شاه گفت فاصله میان ما و ایشان چند روز راه است؟ گفت سه روز، یکى از حاضران گفت اى پادشاه دروغ مى گوید و میان تو و ایشان بیست روز فاصله است و شاه دستور داد سپاهیان روانه بسوى یمامه شوند درباره حرکت ایشان و داستان زرقاء [24] اعشى پس از قرنها چنین سروده است.
” آن زن گفت مردى را مى بینم که در کف دست او استخوان شانه (یا شمشیر پهنى) است شاید هم کفش را پینه مى زند اى واى بر من از هر کارى که مى کند، ولى گفتارش را تکذیب کردند و صبحگاهان خاندان و سپاهیان ذوجیشان در حالى که مرگ را بدنبال مى کشیدند و نیزه هاى بلند همراه داشتند ایشان را فروگرفتند، و از منزلهاى بلند فرود آوردند و خانه ها را ویران و با خاک یکسان کردند” ذوجیشان بجنگ قبیله جدیس آمد و آنان را درمانده ساخت و آنگاه بمنظور جنگ با کیخسرو آهنگ عراق کرد کیخسرو به مقابله او آمد و جنگ در گرفت و
__________________________________________________
24- نام زنى از قبیله جدیس است که همه چیز را از فاصله سه روز راه مى دید و قوم خود را از این لشکر برحذر داشت که نپذیرفتند، دشمن آمد و زرقاء را گرفتند و چشمش را دریدند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:41
ذوجیشان کشته شد و سپاهش پراکنده گردید.
پادشاهى فند ذو الاذعار (خوفناک)
پسر ذوجیشان که نامش فند و ملقب به ذو الاذعار بود پادشاه یمن شد و او را از این جهت که مردم سخت از او بیم داشتند چنین لقب داده بودند و او را همتى جز خونخواهى پدر نبود.
هجرت قبیله ربیعة به یمامه و بحرین
گوید پس از کشته شدن جدیس در یمامه و بحرین کسى باقى نماند تا آنکه افراد قبیله ربیعه بسیار شدند و در سرزمینهاى مختلف پراکنده گردیدند افراد خاندان اسد بن ربیعه در پى مراتع و مناطق باران خیز بودند و عبد العزى پسر عمرو عنزى سالارى ایشان را بر عهده داشت و پیشاپیش ایشان حرکت مى کرد و چون به یمامه رسید سرزمینهاى گسترده و نخلستانها و خانه هایى دید و متوجه پیر مردى شد که زیر درخت خرماى بسیار بلندى نشسته و این رجز را مى خواند:
” اى درخت نخل شاخه هاى خود را کوتاه کن تا بتوانم نشسته میوه هایت را بچینم و من مى بینم که میوه هاى تو همچنان رو به بلندى است”. عبد العزى باو گفت اى پیرمرد تو کیستى؟ گفت من از قبیله هزان و شیران جنگجویم که با ذوجیشان پادشاه و سرور یمانى ها جنگ کردیم و من نیزه سخت خود را در ایشان بکار گرفتم و در این سرزمین کسى جز من باقى نمانده است و من هم بزودى نابود مى شوم. عبد العزى پرسید هزان کیست؟ گفت هزان پسر طسم و مردى سخت خردمند و دوراندیش و فرزند شجاع ترین شخص قوم بود، عبد العزى چند روزى آنجا ماند و آنگاه از آنجا خسته شد و راه افتاد تا آنکه به بحرین رسید و سرزمینهایى گسترده تر از یمامه دید، و در بحرین گروهى از فرزندان کهلان که از سیل عرم [25] گریخته بودند سکونت داشتند و عبد العزى با
__________________________________________________
25- عرم: یعنى سیلى که کسى را یاراى ایستادگى در مقابل آن نباشد، قوم سبا در نعمت فراوان و باغهاى بسیار خوب بودند و چون سپاسگزارى نکردند سد ایشان شکست و باغهاى آنان غرق شد، این موضوع در آیات 17- 14 سوره 34 (سبا) آمده است (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:42
آنان زندگى کرد، اعقاب و فرزندان حنیفه هم بهمان سو رفتند و در جستجوى مراتع و زمینهاى باران خیز بودند، عبید بن یربوع که سالار ایشان بود پیشاپیش حرکت مى کرد و نزدیک بحرین فرود آمد روزى یکى از غلامان او به منطقه یمامه رفت و آنجا درختان خرما و روستایى دید و مقدارى از خرماهاى فروریخته زیر درخت خرما را برداشت و براى عبید آورد که چون آنرا خورد گفت سوگند بجان پدرت که این خوراک بسیار خوبى است و برخاست و با اسب خود براه افتاد و به یمامه آمد و سى خانه و سى نخلستان دید و آن مکان حجر نامیده شد که امروز شهر بزرگ منطقه یمامه و پاى تخت آن است و بازار یمامه در آن برپاست، و چون دیگر اعقاب حنیفه شنیدند که عبید بن یربوع به خیر و برکت رسیده است آنان هم به یمامه آمدند و در آن منطقه ساکن شدند و اعقاب ایشان تا امروز در آن محل ساکنند، گوید داود پیامبر هم در روزگار فند خوفناک بوده است و در آن روزگار پادشاه ایرانیان کیخسرو پسر سیاوش بوده است.
پادشاهى داود (ع).
سلطنت بنى اسرائیل سست شده بود و ملتهاى اطراف ایشان با آنان جنگ مى کردند و بنى اسرائیل را مى کشتند و ایشان را اسیر مى گرفتند، آنان نزد شعیب که پیامبرشان بود آمدند و گفتند” براى ما پادشاهى بگزین تا در راه خدا جنگ کنیم”. [26] شعیب (ع) طالوت را بر ایشان پادشاهى داد و او از نوادگان یوسف (ع) بود، و پادشاهى در خاندان یهودا بود، و در این روزگار از فرزندان عاد جالوت ستمگر باقى مانده بود که همراه لشکرهاى خود براى جنگ با بنى اسرائیل آمده بود.
طالوت بنى اسرائیل را جمع کرد و براى جنگ با او بیرون آمد و از کنار رودخانه یى گذشتند که طالوت ایشان را از آشامیدن آب آن منع کرد ولى همگان بجز سیصد و هفده تن یعنى به شمار یاران رسول خدا (ص) در جنگ بدر از آب آن رودخانه نوشیدند.
__________________________________________________
26- بخشى از آیه 246 سوره بقره، شیخ طوسى در تفسیر تبیان (ص 288 ج 2 چاپ نجف) پیامبر بنى اسرائیل را در آن زمان شیمعون و یوشع و شمویل را نقل کرده است و باحتمال قوى شعیب اشتباه است و قبلا در همین کتاب دیدیم که او پدر زن حضرت موسى است و نباید تا روزگار داود زنده بوده باشد (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:43
در آن هنگام داود پیامبر نوجوانى بود که چون دو گروه رویاروى شدند داود (ع) سنگى در فلاخن نهاد و رها کرد که میان چشمهاى جالوت خورد و هماندم او را کشت و لشکریان جالوت گریختند و بنى اسرائیل اموال ایشان را به غارت و غنیمت بردند، و بنى اسرائیل تصمیم گرفتند با رضایت طالوت او را از پادشاهى خلع و داود را شاه سازند و داود از نوادگان یهودا پسر یعقوب بود گویند و پادشاه روم در آن روزگار دقیانوس بود و او پادشاه معاصر با اصحاب کهف است.
از عبد الله بن صامت [27] نقل شده که مى گفته است هنگامى که ابو بکر صدیق بخلافت رسید مرا نزد امپراطور روم فرستاد تا نخست او را به اسلام دعوت کنم و اگر نپذیرفت باو اعلان جنگ دهم، عبد الله گوید حرکت کردم و چون به قسطنطنیه رسیدم بزرگ روم بما اجازه ورود داد و بر او وارد شدیم و سلام ندادیم و نشستیم و او از ما پرسش هایى درباره اسلام کرد و آن روز بازگشتیم، روز دیگرى هم ما را فراخواند و خدمتگزارى را پیش خواند و باو سخنى گفت که رفت و صندوقى را پیش او آورد که داراى خانه هاى بسیارى بود و هر خانه درى داشت، درى را گشود و از آن پارچه سیاهى بیرون آورد که روى آن صورت سپیدى بود، چهره مردى که از همه مردم زیباتر و همچون ماه شب چهاردهم بود، پرسید آیا این شخص را مى شناسید؟ گفتیم نه، گفت این چهره پدرمان آدم (ع) است، آنگاه آنرا بجاى خود گذاشت و درى دیگر را گشود و پارچه سیاهى را که بر آن چهره سپیدى بود بیرون آورد چهره پیر مردى زیبا روى با ابروان درهم بود گویى غمگین و اندوهناک بنظر میرسید پرسید این را مى شناسید؟ گفتیم نه، گفت این نوح (ع) است. آنگاه درى دیگر را گشود و همچنان پارچه سیاهى بیرون آورد که بر آن چهره سپیدى همچون چهره پیامبر ما محمد که درود خدا بر او و همه پیامبران باد بود، چون بان چهره نگریستیم گریستیم، گفت شما را چه مى شود؟ گفتیم این تصویر پیامبر ما محمد (ص) است، گفت شما را به دین خودتان سوگند که این تصویر پیامبر شماست؟ گفتیم آرى این تصویر اوست
__________________________________________________
27- عبد الله بن صامت برادرزاده ابو ذر و از راویان مورد اعتماد است، ر. ک، میزان الاعتدال ذهبى، ج 2 ص 447 ذیل شماره 4386 چاپ مصر 1382 قمرى، و براى اطلاع از نمونه هاى دیگرى از این روایت، ر. ک. دلائل النبوة بیهقى، ص 181 ج 1 ترجمه آن بقلم نگارنده چاپ مرکز انتشارات علمى و فرهنگى. 1361 شمسى (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:44
گویى او را زنده مى بینیم، آن تصویر را پیچید و بجاى خود گذاشت و گفت این آخرین خانه بود ولى چون دوست داشتم بدانم شما چه اعتقادى دارید آنرا آوردم.
آنگاه درى دیگر را گشود و همچنان پارچه سیاهى که بر آن تصویر سپیدى از مرد بسیار زیبایى بود و پیامبر ما شبیه ترین اشخاص باو بود و خودش گفت این تصویر ابراهیم (ع) است آنگاه خانه دیگرى را گشود و تصویر مرد سیه چرده اى که اندوهگین بنظر میرسید در آن بود و گفت این تصویر موسى بن عمران است، سپس خانه دیگرى را گشود و تصویر مردى را بیرون آورد که داراى دو زلف بود و چهره اش مدور همچون قرص ماه و گفت این داود است و خانه دیگرى را گشود و تصویر مرد زیبا چهره یى را که سوار بر اسبى بود که دو بال داشت بیرون آورد و گفت این سلیمان است و این هم باد است که او را بهر سوى مى برده است، آنگاه خانه دیگرى را گشود و تصویر مرد جوانى را که خوش چهره بود و عصایى در دست داشت و جبه پشمینه بر تن بیرون آورد و گفت این عیسى روح و کلمه خداست و گفت این تصاویر بدست اسکندر افتاده است و پادشاهان آنرا از او ارث برده اند تا اکنون که بدست من رسیده است. گویند فند خوفناک با لشکرهاى خود در طلب خون پدرش بیرون آمد و بسوى فارس حرکت کرد که پدرش در معرکه جنگ کشته شده بود، فند هم در راه و پیش از آنکه به مقصود خود برسد درگذشت.
پادشاهى بلقیس:
پس از مرگ فند یمنى ها هدهاد بن شرحبیل بن عمرو بن مالک بن رالش را بر خود پادشاه ساختند، هدهاد ملقب به ذو شرح بود، او دستور داد جسد فند را به یمن آوردند و او را در صنعاء در آرامگاه پادشاهان دفن کردند، گویند هدهاد در یمن با دختر شاه پریان ازدواج کرد و بلقیس را براى او آورد و این حدیث مشهورى است که آنرا زاویان نقل کرده اند.
گویند چون بلقیس سى ساله شد هدهاد را مرگ فرارسید او بزرگان حمیر را جمع کرد و گفت من با مردم گفتگو کردم و خردمندان و اندیشمندان را آزمودم و کسى را چون بلقیس ندیدم اکنون کار شما را باو واگذاشتم تا براى شما
اخبارالطوال/ترجمه،ص:45
پادشاهى را برپا دارد تا هنگامى که برادرزاده ام یاسر ینعم بن عمرو بالغ شود و بان راضى شدند و بلقیس به پادشاهى رسید.
[از حضرت سلیمان علیه السلام تا میلاد مسیح علیهما السلام ]پادشاهى سلیمان.
در آغاز پادشاهى بلقیس داود (ع) درگذشت و سلیمان پادشاهى و مملکت او را ارث برد و این امور همه بروزگار حکومت کیخسرو پسر سیاوش بود و چون سلیمان پادشاه شد کیخسرو با خاندان و گنجینه هاى خود از سرزمین شام نخست به عراق و سپس به خراسان کوچ و در بلخ اقامت کرد و کیخسرو خود قبلا بلخ [28] را ساخته بود.
سلیمان هم آمد و مقیم عراق شد و چون خبر آمدن سلیمان به عراق و عظمت پادشاهى و قدرت او باطلاع کیخسرو رسید سخت ترسید و اندوهگین شد و افسرده و بیمار شد و چیزى نگذشت که درگذشت.
سلیمان هم از عراق به مرو آمد و از مرو به بلخ رفت و از بلخ آهنگ سرزمینهاى ترکان کرد و در آن پیش رفت و تا سرزمین چین جلو رفت آنگاه از جایگاه برآمدن آفتاب از کنار دریا بسوى راست حرکت کرد و به قندهار [29] رسید و از آنجا به کسکر [30] رفت و به شام برگشت و خود را به تدمر [31] که موطن او بود رساند، گویند در کسکر بر روى سنگى این دو بیت را نوشته یافتند.
” بهنگام برآمدن آفتاب از سرزمین فارس بیرون آمدیم و اکنون خواب نیمروزى خود را در شهر کسکر انجام دادیم براى ما نیرویى جز نیروى پروردگارمان نیست و شامگاهان از شهر تدمر به هر جاى زمین که بخواهیم مى رویم”.
داود (ع) ساختمان مسجد بیت المقدس را شروع کرد ولى پیش از تمام
__________________________________________________
28- بلخ: از شهرهاى مشهور و بزرگ خراسان که از همه جا بیشتر محصول گندم داشت و آن شهر را بروزگار حکومت عثمان بن عفان احنف بن قیس گشود گروه زیادى بان شهر منسوبند از جمله محدث معروف حسن بن شجاع.
29- شهرى در فاصله سیصد کیلومترى کابل پاى تخت افغانستان و داراى اهمیت بازرگانى است و کنار شاهراه ایران و هند قرار دارد.
30- کسکره: منطقه وسیعى میان بصره و کوفه و شهر مهم آن واسط است.
31- تدمر: از شهرهاى شام است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:46
شدن آن درگذشت و سلیمان (ع) آنرا تمام کرد همچنین ساختمان شهر ایلیاء [32] را که پدرش شروع کرده بود بپایان رساند و مسجد ایلیاء را چنان زیبا ساخت که مردم چون آن هرگز ندیده بودند و در تاریکى شبهاى تاریک همچون چراغ درخشانى مى درخشید و این از بسیارى گوهر و زرى بود که در آن بکار برده بود روزى را که ساختمان مسجد تمام شده بود عید قرار داد و همه ساله آنرا عید مى گرفت و بر روى زمین عید و جشنى فرخنده تر و نام آورتر از آن نبود. آن مسجد همواره همان گونه که سلیمان ساخته بود بر پاى بود تا آنکه بخت نصر بجنگ بیت المقدس آمد و آنرا ویران کرد و آنچه گوهر و سیم و زر در آن بود برگرفت و به عراق برد. گویند سلیمان بسیار خوراک مى بخشید و هر بامداد در آشپزخانه هاى او شش هزار گاو و بیست هزار گوسپند مى کشتند.
گویند و چون سلیمان (ع) از ساختن مسجد ایلیاء آسوده شد بسوى تهامه [33] براى زیارت خانه خدا حرکت کرد و بر کعبه طواف کرد و بر آن پرده پوشاند و قربانى کرد و هفت روز آنجا ماند، از آنجا به صنعاء رفت و پرندگان را مورد بررسى و تفقد قرار داد و هدهد را ندید داستان هدهد و ملکه سبا که همان بلقیس است همانگونه است که خداوند متعال در کتاب خود بیان فرموده است، [34] سلیمان با بلقیس ازدواج کرد و در یمن سه دژ استوار ساخت که مردم چنان دژهایى ندیده بودند و آن سه دژ عبارت از سلحین، بینون، غمدان است، سلیمان آنگاه به شام برگشت و همه ماهه بدیدار بلقیس مى آمد و سه روز پیش او مى ماند.
سلیمان با سرزمینهاى مغرب اندلس و طبخه و فرنجه و افریقیه و دیگر نواحى آن منطقه که محل سکونت اعقاب کنعان بن حام بن نوح بود جنگ کرد و پادشاه ایشان را که مردى سرکش و داراى پادشاهى بزرگ بود بایمان آوردن بخدا و انصراف از بتها دعوت کرد که نپذیرفت و همچنان سرکشى کرد و سلیمان او را کشت و دخترى از او را که بسیار زیبا بود اسیر گرفت و آن دختر نزد سلیمان داراى منزلت شد، سلیمان به شام برگشت و دستور داد کاخى براى آن دختر
__________________________________________________
32- ایلیاء: نام قدیمى بیت المقدس است.
33- تهامه: سرزمینى در شبه جزیره عربستان میان ذات عرق و دو مرحله به مکه مانده، تهامه را برخى از کتابهاى عربى به مکه هم اطلاق کرده اند.
34- آیات 20- 44 سوره 27 (نمل)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:47
ساختند و او فقط با دایگان خویش در آن کاخ ساکن بود و هر گاه سلیمان نزد او مى رفت او را گریان و اندوهگین مى دید و این موضوع مایه کدورت عشق و محبت او بود، او همان زنى است که سلیمان بواسطه او پادشاهى و شوکت و جلال خویش را از دست داد زیرا او تصویر پدرش را در خانه خود نگهدارى و پوشیده از سلیمان آنرا پرستش مى کرد ولى سلیمان مى دانست که او در خانه تصویر پدرش را دارد و این اجازه را باو داده بود که بان بنگرد و تسکین و تسلى یابد [35] و گفته شده است که سلیمان در دورترین سرزمین مغرب میان صحراهاى اندلس شهرى از مس ساخت و مقدارى از گنجینه هاى خود را آنجا نهاد، و عبد الملک بن مروان به موسى بن نصیر استاندار خود در آن منطقه که ایرانى و از وابستگان قبیله قیس بود نوشت بسوى آن شهر برود و آنرا بررسى کند و بشناسد و موضوع را براى او بنویسد، موسى بن نصیر بسوى آن شهر رفت و تا قیروان پیش روى کرد و براى عبد الملک خبر را نوشت و آن شهر را توصیف کرد و افزود که در سفر بان شهر و طول راه چه چیزهایى دیده است.
ارخبعم پسر سلیمان:
گویند چون سلیمان درگذشت پس از او پسرش ارخبعم به حکومت قیام کرد و بنى اسرائیل پراکنده شدند و کار او سستى گرفت و همچنان بر کار بود تا آنکه بخت نصر که ایرانیان او را بوخت نرسى مى نامند بسوى بیت المقدس آمد و آن شهر را ویران کرد.
بخش بخش شدن امپراطورى سلیمان. [36]گویند پس از بلقیس ینعم بن عمر بن شرحبیل بن عمرو در یمن پادشاه شد و او برادرزاده هدهاد بود و چون با سهولت و آسانى بر قوم خود نعمت مى بخشید او را یاسر گفتند، گویند یاسر لشکرى براى جنگ با مغرب فراهم آورد و چون به صحراى ریگزارى رسید که کسى پیش از او بان صحرا نرسیده بود و
__________________________________________________
35- ذیل آیه 34 سوره سى و هشتم (ص)، شیخ طبرسى بطور بسیار مختصر باین موضوع اشاره فرموده است، ر. ک، طبرسى، مجمع البیان ص 475 ج 8 چاپ بیروت 1379 قمرى (م).
36- کلمه امپراطوریه در متن آمده است (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:48
خواست از آن بگذرد راهى نیافت و پنداشته اند که در آن صحرا ریگها همچون آب روان بود، او بر کناره آن ریگزار اردو زد و بتى کنار آن نهاد و بر پیشانى آن نوشت” برگرد که پس از من گذرگاه و راهى نیست” و به سرزمین خود برگشت.
ویرانى شهر ایلیاء:
گویند چون سلیمان بن داود درگذشت مردم فارس بزرگان و اشراف خود را جمع کردند تا مردى از فرزندزادگان کیقباد را براى پادشاهى برگزیند و آنان لهراسب پسر کیمیس پسر کیابنه پسر کیقباد را برگزیدند و بر خود پادشاه ساختند.
لهراسب براى پسر عموى خود بخت نصر پسر کانجار پسر کیابنه پسر کیقباد فرمانى نوشت که با دوازده هزار سوار به شام برود و با ارخبعم پسر سلیمان جنگ کند و اگر پیروز شد بر هر یک از بزرگان بنى اسرائیل که دست یافت بکشد و شهر ایلیاء را ویران سازد، بخت نصر حرکت کرد و به شام آمد و حمله برد و تباهى بار آورد، و پادشاهان شام از او گریختند ارخبعم هم از بیت المقدس به فلسطین گریخت و همانجا درگذشت.
بخت نصر پیش روى کرد و وارد شهر بیت المقدس شد و کسى از او جلوگیرى نکرد و او شمشیر در بنى اسرائیل نهاد و شاهزادگان و بزرگان ایشان را اسیر کرد و شهر ایلیاء را نابود ساخت و هیچ خانه یى را پا بر جا نگذاشت و مسجد را در هم ریخت و آنچه سیم و زر و گوهر در آن بود و تخت سلیمان را برداشت و به عراق برگشت، دانیال پیامبر (ع) هم از اسیران بود و بخت نصر نزد لهراسب که مقیم شوش بود آمد و دانیال در شوش رحلت فرمود. [37]پادشاهى ایرانیان و یمنى ها:
گویند چون لهراسب را مرگ فرارسید پادشاهى را به پسرش گشتاسب واگذاشت در همین هنگام یاسر ینعم پادشاه یمن هم درگذشت و پس از او شمر بن افریقیس بن ابرهه بن رائش پادشاه شد و چنین پنداشته اند که او به چین رفته
__________________________________________________
37- شوش: شهرى در استان خوزستان و محل اقامت زمستانى شاهان ایران.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:49
و شهر سمرقند را ویران ساخته است.
و آورده اند که وزیر پادشاه چین با مکر و تزویر شمر را از پاى در آورد و چنان بود که وزیر به پادشاه گفت گوش و بینى او را ببرد و آزادش بگذارد و او در همان حال پیش شمر آمد و باو گفت نسبت به شاه چین خیرخواهى کردم و دستور دادم که پیش تو بیاید و فرمانبردارى کند ولى بر من خشم گرفت و گوش و بینى مرا برید و من اکنون پیش تو آمده ام تا ترا بر چگونگى دست یابى بر خزینه ها و حرم او راهنمایى کنم، شمر گول خورد و فریفته شد و از وزیر پرسید چاره و تدبیر چیست؟ وزیر گفت میان تو و او صحرایى است که در سه روز پیموده مى شود و از آن صحرا راه نزدیک است براى سه روز آب بردار و حرکت کن تا از راه ریگزارها ترا ناگاه بر سر او فرود آورم تا شهر او را به تصرف خود درآورى و او و خاندان و اموالش را بدون جنگ بچنگ در آرى، او چنان کرد، وزیر او را به صحراى بى پایانى برد و چون سه روز سپرى شد و آب آنان تمام گردید و هیچ نشانى ندیدند و باب هم نرسیدند و از وزیر پرسیدند آنچه مى گفتى کجاست؟ او به شمر گفت که مکر ورزیده و خود را فداى خاندانش کرده است چه مى دانسته است که شمر او را خواهد کشت و گفت باین ترتیب من ترا نابود کردم و اکنون هر چه مى خواهى بکن که امیدى براى زندگى تو و پیروان تو نیست.
شمر زره خود را زیر سر نهاد و سپر آهنینى بالاى سر و صورت خود کشید تا از آفتاب محفوظ بماند. گویند ستاره شناسان بدو گفته بودند که میان دو کوه آهن خواهد مرد و او از تشنگى میان زره و سپرش جان سپرد و از لشکر او هیچکس باقى نماند و همگان نابود شدند و ما این داستان را در مورد کسى دیگر غیر از شمر هم شنیده ایم ..
زرتشت و دعوتش:
گویند زرادشت پیامبر مجوس نزد گشتاسب شاه آمد و گفت من پیامبر خدا بسوى تو هستم و کتابى را که در دست مجوس است براى او آورد و گشتاسب آیین مجوس را پذیرفت و باو ایمان آورد و مردم کشور خود را بر آن دین واداشت و ایشان با رغبت و زور و خواه و ناخواه پذیرفتند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:50
رستم پهلوان کارگزار گشتاسپ بر سیستان [38] و خراسان بود، رستم مردى جبار و داراى قامت بسیار کشیده و تناور و سخت نیرومند و از نسل کیقباد بود و چون خبر مجوسى شدن گشتاسپ را شنید که دین پدران خویش را رها کرده است از این موضوع سخت خشمگین شد و گفت آیین پدران ما را که پدران از پیشینیان بارث برده بودند رها کرد و به آیین تازه اى گروید؟! و مردم سیستان را جمع کرد و براى آنان خلع گشتاسپ را از سلطنت کارى پسندیده وانمود و آنان سرکشى نسبت به گشتاسپ را آشکار کردند. گشتاسپ پسر خود اسفندیار را خواست که نیرومندتر روزگار خود بود و باو گفت اى پسرک من بزودى پادشاهى به تو خواهد رسید و کارهاى تو رو براه نخواهد شد مگر به کشتن رستم و سختى و نیرومندى او را خود دانسته اى هر که را از سپاهیان دوست دارى برگزین و بسوى او برو و تو هم در نیرومندى و پایدارى مانند اویى.
اسفندیار از سپاهیان پدر دوازده هزار تن که همگان از پهلوانان ایران بودند برگزید و بسوى رستم حرکت کرد و رستم هم بسوى او آمد و در سرزمینهاى میان سیستان و خراسان رویاروى شدند، اسفندیار از رستم خواست دو سپاه را از درگیرى معاف دارند و آن دو با یک دیگر جنگ تن به تن کنند و هر یک دیگرى را کشت بر لشکر او فرمانده شود، رستم هم بر این راضى شد و یک دیگر را سوگند دادند و پیمان گرفتند و دو لشکر ایستادند و آن دو براى جنگ بسوى یک دیگر رفتند و میان دو صف به نبرد پرداختند و ایرانیان در این مورد سخنان بسیار گفته اند و رستم اسفندیار را کشت و لشکریان او پیش پدرش گشتاسپ برگشتند و مصیبت مرگ فرزندش را باطلاع او رساندند اندوهى سخت او را فروگرفت و از آن بیمار شد و درگذشت و پادشاهى را به پسر اسفندیار بهمن واگذاشت.
گویند و چون رستم به محل اقامت خود در سیستان برگشت چیزى نگذشت که هلاک شد.
__________________________________________________
38- سیستان: منطقه گسترده اى که فاصله میان آن و هرات هشتاد فرسنگ و سرزمینهایش ریگزار و شهر بزرگ آن زرنج است و همواره باد مى وزد و هم اکنون میان افغانستان و ایران قرار دارد و مرکز آن نصرت آباد است، رستم پهلوان داستانى ایران در آن منطقه مى زیسته است ابو حاتم سجستانى منسوب بان است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:51
پادشاه یمن:
گویند و چون به مردم یمن خبر رسید که شمر و لشکرهایش در سرزمین چین نابود شده اند جمع شدند و ابو مالک پسر شمر را بر خود پادشاه ساختند این ابو مالک همان کسى است که اعشى در شعر خود او را یاد کرده و گفته است.
” نعیم به ابو مالک خیانت کرد و کدام مرد صالحى است که خیانت کرده نشود”.
و این ابو مالک همان کسى است که مى پندارند در ظلمت ناحیه شمال نابود و در حاشیه آن به خاک سپرده شد، گویند و چنین بود که باو خبر رسیده بود ذو القرنین آنجا رفته و از آن ظلمات گوهر فراوانى بیرون آورده است او آماده شد تا وارد آن ظلمات شود و باین منظور سرزمین روم را طى کرد و خود را به کناره آن ظلمت رساند و خود را براى درآمدن در آن آماده ساخت ولى پیش از آنکه وارد آن شود درگذشت و کنار آن به خاک سپرده شد و همراهان او به یمن برگشتند.
پادشاه ایران و رهایى بنى اسرائیل:
گویند، چون بهمن پسر اسفندیار پادشاه شد دستور داد بازماندگان اسیرانى را که بخت نصر از بنى اسرائیل گرفته بود به شام برگردانند و در وطن هاى خودشان مستقر سازند، بهمن پیش از آنکه به پادشاهى رسد با ایراخت دختر سامال پسر ارخبعم پسر سلیمان پسر داود (ع) ازدواج کرده بود و” روبیل” برادر همسر خود را پادشاه شام ساخت و باو دستور داد همراه خود بازماندگان اسیران را ببرد و شهر ایلیاء را بازسازى کند و ایشان را همچنان که در آن شهر ساکن بودند سکونت دهد و تخت سلیمان را هم برگرداند و در جاى خود بگذارد، روبیل اسیران را با خود برد و آنان را به ایلیاء رساند و آن شهر را بازساخت و مسجد را هم ساخت، بهمن به سیستان رفت و به هر یک از فرزندان و افراد خاندان رستم دست یافت او را کشت و شهر او را خراب کرد. گویند بهمن در آغاز یهودى شده بود و در پایان آن آیین را رها کرد و به مجوسى بازگشت و با دختر خود خمانى که زیباترین زن روزگارش بود ازدواج کرد و چون مرگ او فرارسید خمانى از او باردار بود، بهمن دستور داد تاج شاهى را بر شکم او نهادند و به
اخبارالطوال/ترجمه،ص:52
بزرگان کشور دستور داد فرمانبردارش باشند تا فرزندش را بزاید و اگر پسر بود همچنان پادشاهى بر دست خمانى باشد تا فرزندش بزرگ و کار آمد شود و چون سى ساله شد پادشاهى را باو بسپرند.
گویند ساسان پسر دیگر بهمن در آن هنگام مردى خردمند و با فرهنگ و فضیلت بود و او پدر بزرگ سلسله ساسانى است که پادشاهان ایران زمین بودند و مردم تردید نداشتند که پس از بهمن پادشاهى باو مى رسد و چون پدرش پادشاهى را به خمانى واگذاشت او از این سبب سخت افسرده شد و گوسپندانى فراهم آورد و همراه کردان به کوهستان شد و شخصا به گوسپندچرانى پرداخت و از اجتماع براى ابراز خشم از کوتاهى پدرش دورى گزید.
گویند بهمین سبب است که تا امروز ساسانیان را گاه سرزنش مى زنند و مى گویند ساسان کرد یا ساسان چوپان.
خمانى همسر بهمن:
خمانى پادشاه شد و چون مدت باردارى او سپرى شد پسرى زایید که همان دارا پسر بهمن است، آنگاه براى جنگ با روم آماده شد و حرکت کرد و در سرزمینهاى روم پیشروى کرد، پادشاه روم هم با سپاههاى خود بسوى او آمد رویاروى شدند و جنگ در گرفت و خمانى پیروز شد، گروهى را کشت و گروهى را اسیر گرفت و غنایمى بچنگ آورد و بازگشت و گروهى از بناهاى روم را با خود آورد و براى او در ایران سه ایوان بزرگ ساختند یکى در وسط شهر اصطخر و دیگرى کنار راه اصطخر به خراسان و سومى در راه داراب گرد و در فاصله دو فرسنگى اصطخر.
دارا پسر بهمن: و چون پسر خمانى به سى سالگى رسید بزرگان کشور را جمع کرد و پسرش دارا را فراخواند و او را بر تخت شاهى نشاند تاج بر سر او نهاد و فرمان روایى را باو واگذاشت.
پادشاهى تبع پسر ابو مالک:
گویند چون ابو مالک بر کناره ظلمت درگذشت بزرگان اهل یمن جمع
اخبارالطوال/ترجمه،ص:53
شدند و پسر ابو مالک تبع را که به مناسبت شجاعت و دلاورى به تبع اقران یا تبع اقرن معروف بود به شاهى برگزیدند و او چون پادشاه شد براى خون خواهى پدر و پدر بزرگ خویش آماده حرکت به چین شد و بان سوى حرکت کرد و چون بر سمرقند که خراب بود گذشت دستور داد آنرا بسازند و بصورت نخست بازگشت، آنگاه از صحرا گذشت تا به ناحیه تبت رسید [39] جایى فراخ و پرآب و گیاه دید و آنجا شهرى ساخت و سى هزار مرد از یاران خود را در آن سکونت داد و آنان تا بامروز در هیئت اعراب هستند و چون ایشان زندگى مى کنند و تبعى بشمار مى آیند.
آنگاه دارا به سرزمین چین رفت و کشتار کرد و شهر مهم آن را ویران نمود که تا امروز همچنان ویران است، سپس به یمن برگشت و پادشاهى او تا هنگام پادشاهى اسکندر ادامه داشت و آنگاه پادشاهى از دست او بیرون شد و او هم افسانه گردید، گویند نصر بن کنانه هم در همان عصر رشد و نمو کرده است.
دارا و روم:
گویند، و چون دارا پسر بهمن پادشاه شد آماده جنگ با رومیان شد و بان سرزمین رفت و فیلفوس پادشاه روم همراه لشکریان خود به مقابله او آمد و رویاروى شدند و جنگ کردند و پیروزى نصیب دارا شد و فیلفوس با او مصالحه کرد که هر سال خراجى معادل صد هزار شمش طلا که بشکل تخم مرغ و هر یک چهل مثقال وزن داشته باشد بپردازد، دارا با دختر فیلفوس ازدواج کرد و سپس به فارس برگشت.
پادشاهى داریوش.
چون دوازده سال از پادشاهى دارا گذشت مرگش فرارسید و پادشاهى را به پسر خود دارا واگذاشته بود و او معروف به داریوش است و کسى است که با اسکندر جنگ کرد و درگیر شد، و چون پادشاهى به داریوش رسید سرکشى و ستمگرى کرد و ضمن بخشنامه اى به کارگزاران خود نوشت:
__________________________________________________
39- تبت: فلات مرتفعى در آسیاى وسطى که مرکز آن لهاساست.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:54
” از دارا پسر دارا که همچون خورشید براى مردم کشور خود مى درخشد”، داریوش داراى پادشاهى بزرگ و سپاهیان فراوان بود و بروزگار او هیچ پادشاهى از پادشاهان زمین باقى نماند مگر اینکه فرمان بردار او شد و با پرداخت خراج خود را از او برحذر مى داشت.
ظهور اسکندر:
دانشمندان درباره نسب اسکندر اختلاف کرده اند ایرانیان و مردم فارس مى گویند که اسکندر پسر فیلفوس نیست بلکه نوه دخترى اوست و پدر اسکندر دارا پسر بهمن بوده است، و گویند چون دارا پسر بهمن با سرزمین روم جنگ کرد فیلفوس پادشاه روم با او به پرداخت خراج صلح کرد و دارا دختر او را خواستگارى کرد و پس از اینکه او را به همسرى خود در آورد به وطن خود برد، گویند و چون دارا خواست با او درآمیزد از او بوى تند بدى استشمام کرد و از آمیختن با او منصرف شد و او را به سرپرست امور زنان خویش سپرد تا او را معالجه کند و براى آن بوى تند چاره یى بیندیشد، او آن زن را با مواد گیاهى که سندر نام داشت معالجه کرد و مقدارى از آن بوى بد از میان رفت، دارا دوباره او را خواست و بوى سندر از او احساس کرد و گفت این بوى سندر شدید است در عین حال با او درآمیخت و او باردار شد، ولى دارا بواسطه همان بو از او خوشدل نبود و او را نزد پدرش برگرداند و اسکندر متولد شد و نام آن مرد مشتق از همان گیاهى است که مادرش را معالجه کرده است و نام آن گیاه را مادر اسکندر از دارا شنیده بود که شب زفاف آنرا بر زبان آورده بود. اسکندر رشد و نمو کرد و پسرى خردمند و با فرهنگ و تیزهوش بود و پدر بزرگش چون دوراندیشى و نظم و ترتیب او را دید او را بر همه کارهاى خود گماشت، و چون مرگ فیلفوس فرارسید پادشاهى را به اسکندر واگذاشت و به بزرگان کشور دستور داد از او فرمانبردارى و اطاعت کنند.
غلبه و پیروزى اسکندر:
و چون اسکندر پادشاه شد همتى جز بدست آوردن کشور پدرش دارا
اخبارالطوال/ترجمه،ص:55
نداشت و بسوى برادر خود داریوش پسر دارا حرکت و با او درباره پادشاهى جنگ کرد. ولى دانشمندان رومى این سخنان را نپذیرفته و گفته اند اسکندر پسر فیلفوس است و چون فیلفوس درگذشت پادشاهى باو رسید و او از پرداخت خراجى که پدرش به داریوش مى پرداخت خوددارى کرد.
داریوش باو نامه نوشت و دستور داد خراج را بفرستد و یادآور شد که پرداخت خراج از مواد صلحنامه اى است که میان او و پدر اسکندر تنظیم شده است.
اسکندر براى داریوش نوشت” مرغى که آن تخم را مى نهاد درگذشت” و داریوش خشمگین شد و سوگند خورد که شخصا بجنگ روم خواهد رفت تا آنکه آنرا ویران سازد، اسکندر براى چنین جنگى آماده نبود، و اسکندر در آغاز سرکش و شیفته به خود بود و در ابتداى کار سخت ستمگرى و سرکشى مى کرد.
در روم مردى از بازماندگان نیکوکاران در آن زمان باقى مانده بود فیلسوف و دانشمند بود و ارسطاطالیس نام داشت و او یکتاپرست و مؤمن به خدا بود و شرک نمى ورزید، و چون از سرکشى و تندخویى و روش ناپسند اسکندر آگاه شد از دورترین نقطه روم که محل سکونت او بود خود را به شهر اسکندر رساند و پیش او رفت و در همان حال که سرهنگان و فرماندهان و سران کشور نزد اسکندر بودند. بپاخاست و بدون آنکه ترسى از او داشته باشد گفت اى ستمگر سرکش آیا از خداوندت که ترا آفریده و قامت ترا راست و استوار و بر تو نعمت ارزانى فرموده است بیم ندارى و از سرنوشت ستمگرانى که پیش از تو بوده اند عبرت نمى گیرى که چون سپاسگزارى ایشان اندک و سرکشى ایشان افزون شد خداوند از میان برداشتشان و نابودشان فرمود و موعظه اى طولانى بیان داشت. چون اسکندر این سخنان را شنید سخت خشمگین شد و قصد جان او کرد و دستور داد نخست او را بزندان کردند تا وسیله عبرت براى مردم کشورش باشد، ولى بعد اسکندر به خویشتن مراجعه کرد و درباره سخن ارسطاطالیس بیندیشید که خداوند براى اسکندر اراده خیر فرموده بود، قلب او دگرگون شد و در خلوت کس پیش ارسطاطالیس فرستاد و سخنان او را شنید و پند و اندرزهاى او را بگوش دل پذیرفت و دانست آنچه او مى گوید حق و صحیح است و هر معبودى غیر از
اخبارالطوال/ترجمه،ص:56
خدا باطل و یاوه است و به خود بازآمد و دعوت حق را پذیرفت و یقین راست پیدا کرد و به ارسطاطالیس گفت از تو خواهش مى کنم که همراه من باشى تا از دانش تو بهره مند شوم و از نور شناخت تو کسب نور و فروغ کنم، ارسطاطالیس بدو گفت اگر چنین مى خواهى نخست باید پیروان خویش را از ستم و جور و کردارهاى ناروا بازدارى.
اسکندر در آن کار پیشگام شد و در آن مورد اهل کشور و سران لشکر خویش را فراخواند و جمع کرد و بایشان گفت بدانید که تا امروز بتانى را مى پرستیدیم که نه ما را سودى مى رساند و نه زیانى اکنون بشما فرمان مى دهم و نباید که فرمان مرا بر من برگردانید و پاسخى دهید که من آنچه را براى خود پسندیده و بان خشنود شده ام براى شما پسندیده ام و آن پرستش خداى یکتایى است که او را انباز و شریکى نیست و باید آنچه جز او مى پرستیده ایم یکسو نهیم و کنار بگذاریم، همگان گفتند سخنت را پذیرفتیم و دانستیم که آنچه مى گویى حق است و به پروردگار تو که پروردگار خود ماست ایمان آوردیم.
و چون براى اسکندر معلوم شد که خاصگان او از صمیم دل معتقد شده اند و راه آنان براى او روشن شد و براى حق از او پیروى کردند دستور داد آنرا براى عموم مردم اعلان کنند که ما دستور داده ایم بتهایى را که مى پرستیده اید بشکنند و اگر مى پندارید که بتها بشما زیانى یا سودى مى رساند باید هم اکنون آنچه بر سر ایشان مى رسد از خود دفع دهند و بدانید هر کس با فرمان من مخالفت کند و خدایى جز خداى مرا که همان خدایى است که همه ما را آفریده است بپرستد براى او پیش من عفو و گذشتى نخواهد بود، و سپس اسکندر دستور داد در این باره به خاور و باختر زمین نامه نوشتند تا از میزان پذیرش و سرکشى مردم از این آیین آگاه شود و با آنان بان گونه رفتار کند.
فرستادگان اسکندر نامه هاى او را بحضور شاهان زمین بردند و چون نامه او به داریوش رسید سخت خشمگین شد و براى او چنین نوشت.
” از داریوش پسر دارا که براى مردم کشور خود همچون خورشید پرتو افشان است به اسکندر پسر فیلفوس، همانا میان ما و فیلفوس پیمان و صلحنامه اى بوده است که خراج بپردازد و در تمام مدت زندگى خویش پرداخت کرده است،
اخبارالطوال/ترجمه،ص:57
اکنون چون نامه من بدست تو رسید نفهمم که در پرداخت آن تاخیر کنى که در آن صورت به تو مزه درماندگى را خواهم چشاند و عذر و پوزشى او تو نخواهم پذیرفت، و السلام”.
داریوش و اسکندر:
چون نامه داریوش به اسکندر رسید سپاههاى خود را جمع کرد و با آنان بسوى عراق حرکت کرد و چون این خبر به داریوش رسید زنان و فرزندان و گنجینه هاى خود را در همدان جمع کرد و در حصار آن شهر که از بناهاى خود او بود قرار داد و براى رویارویى با اسکندر بیرون آمد و جنگهاى فراوانى با او کرد و اسکندر امیدى براى پیروزى بر داریوش و دست یافتن به بخشى از کشور او نداشت تا آنکه با دو مرد از مردم همدان که از فرماندهان نظامى و ویژگان و نگهبانان داریوش بودند دسیسه ساخت و آن دو را تشویق کرد و فریفت تا نسبت به داریوش مکر و خیانت کنند و آن دو پذیرفتند.
روزى در حالى که داریوش با اسکندر مشغول جنگ بود آن دو از پشت سر داریوش را مورد حمله قرار دادند و غافلگیر کردند و کشتند و سپاهیان داریوش پراکنده شدند، اسکندر پیش آمد و بر بالین داریوش که هنوز رمقى داشت ایستاد و از اسب پیاده شد و سر او را بر دامن نهاد و بر او بى تابى کرد و گفت اى برادر اگر جان بسلامت برى ترا به پادشاهى خودت وامى گذارم اکنون هم مرا به هر چه دوست دارى فرمان ده تا آنرا براى تو انجام دهم.
داریوش گفت از من پند و عبرت بگیر که دیروز در چه حالى بودم امروز در چه حالى هستم مگر من همان نیستم که پادشاهان همگى از من مى ترسیدند و اقرار به فرمانبردارى از من داشتند و با پرداخت خراج از من حذر مى کردند، و امروز پس از داشتن آن پادشاهى بزرگ و سپاهیان فراوان تنها بر خاک افتاده ام.
اسکندر گفت سرنوشتها از هیچ پادشاه و ثروت او بیمى ندارند و کسى را براى پادشاهى و ثروت احترام نمى گذارند و هیچ بینوایى را هم براى فقر او تحقیر نمى کنند همانا دنیا سایه زودگذرى است که زود از میان مى رود و شتابان نیست و نابود مى شود.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:58
داریوش گفت آرى این را بدرستى دانسته ام که همه چیز بستگى به قضاى الهى و سرنوشتى که او مقدر مى فرماید دارد و همه چیز جز خداوند فانى است و من به تو درباره زنان و فرزندانم سفارش مى کنم و از تو مى خواهم با دختر من روشنک که مایه روشنایى چشم و میوه دل من است ازدواج کنى.
اسکندر گفت چنین خواهم کرد بمن بگو چه کسى این کار را نسبت به تو کرد تا از او انتقام گیرم، داریوش در این باره سخنى نگفت و زبانش پس از آن خاموش و از گفتار بازماند و اندکى بعد درگذشت.
اسکندر دستور داد هر دو قاتل او را کنار گور داریوش بر دار کشند، آن دو گفتند اى پادشاه مگر نمى گفتى که ما را بر لشکریان خود فرماندهى و برترى مى دهى؟ گفت آرى همچنان کردم. آنگاه دستور داد آن دو را سنگسار کردند تا مردند، اسکندر آنگاه براى مادر و همسر داریوش که در همدان بودند تسلیت نوشت، و براى مادر خود که در اسکندریه بود نوشت تا به بابل آید و روشنک دختر دارا را به بهترین جهاز مجهز سازد و او را براى اسکندر به فارس گسیل دارد و او چنان کرد.
فتوح اسکندر:
آنگاه اسکندر آهنگ فؤر پادشاه هند کرد و در مرز هند میان ایشان رویارویى شد و اسکندر فور را بجنگ تن به تن و مبارزه دعوت کرد تا لشکریان یک دیگر را نکشند، فؤر که مردى بلند قامت و نیرومند و بزرگ و کار آمد بود این کار را استقبال کرد و آنرا براى خود فرصتى مغتنم دانست که اسکندر را به ظاهر لاغر و ناتوان دیده بود و بسوى او آمد و چون گرد و خاک آوردگاه فرونشست دیدند فؤر کشته شده است سپاهیان او تسلیم اسکندر شدند و او صلح ایشان را پذیرفت.
آنگاه آهنگ سرزمین سودان کرد و در آن مردمى را به سیاهى کلاغ دید که همگان با تن و پاى برهنه در بیشه زارها مى گشتند و از میوه ها مى خوردند و اگر گرفتار قحط سال و کمبود مى شدند برخى از ایشان برخى دیگر را مى خوردند و او از ایشان گذشت و خود را به کنار دریا رساند و در ساحل عدن که از سرزمین یمن بود فرود آمد، تبع اقرن پادشاه یمن پیش او آمد و فرمانبردارى خود را
اخبارالطوال/ترجمه،ص:59
اعلان و پرداخت خراج را تعهد کرد و او را به شهر صنعاء [40] درآورد و منزل داد و بسیارى از هدایا و ارمغانهاى یمن را باو داد و اسکندر یک ماه آنجا بود.
اسکندر در مکه [و ملاقاتش با نضر بن کنانه ]از یمن آهنگ تهامه کرد و در آن هنگام قبیله خزاعه ساکن مکه و بر آن شهر چیره بودند، نضر بن کنانه نزد اسکندر آمد و اسکندر از او پرسید چرا باید این گروه از خزاعه در حرم مکه ساکن باشند؟ و خزاعه را از مکه بیرون راند و مکه را مخصوص نضر و فرزندان کنانه قرار داد، اسکندر حج خانه کعبه گزارد و میان فرزندان معد بن عدنان که ساکن حرم بودند جوایز و بخششهایى پخش کرد و از جده از راه دریا آهنگ سرزمینهاى مغرب کرد.
اسکندر در سرزمینهاى مغرب:
از ابن عباس روایت شده است که نوح (ع) زمین را میان فرزندان سه گانه خویش بخش کرد، منطقه میانى زمین را که پنج رود فرات و دجله و سیحان و جیحان [41] و قیسون که همان رود بلخ است آنرا سیراب مى کند به سام واگذاشت، براى حام مناطق ما وراء نیل تا محل وزش باد دبور را قرار داد و براى یافث سرزمینهاى ما وراء قیسون تا محل وزش باد صبا را قرار داد.
و گفته اند زمین بیست و چهار هزار فرسنگ است، سرزمینهاى ترکان سه هزار فرسنگ و سرزمین خزر سه هزار فرسنگ و سرزمین چین دو هزار فرسنگ و سرزمینهاى هند و حبشه و سودان و دیگر مناطق سیاهپوستان شش هزار فرسنگ و سرزمین روم سه هزار فرسنگ و سرزمین صقلاب ها سه هزار فرسنگ و سرزمین کنعان که مصر و ما وراء آن همچون افریقیه و طبخه و فرنجه و اندلس را شامل
__________________________________________________
40- صنعاء: در غالب کتابهاى جغرافیایى قدیم آنرا مهمترین شهر یمن دانسته اند، مثلا، ر. ک البلدان، یعقوبى ترجمه مرحوم دکتر آیتى ص 97 بنگاه ترجمه و نشر کتاب چاپ سوم 1356 شمس صنعاء امروز پاى تخت یمن شمالى است و حدود یکصد و پنجاه هزار تن ساکن دارد. (م).
41- در متن همچنین است در پاورقى بدون ذکر ماخذ نوشته اند سیحان و جیحان دو رود در سرزمین آناطولى و نزدیک طرموس است. و براى اطلاع بیشتر، ر. ک، یاقوت معجم البلدان صفحات 191 ج 5 و 186 ج 3 چاپ مصر 1906 میلادى، (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:60
است سه هزار فرسنگ و جزیرة العرب و اطراف آن هزار فرسنگ.
گویند و خبر قندافه ملکه مغرب زمین و گسترش و خرمى کشور او و اهمیت و بزرگى پادشاهى او و اینکه شهر او چهار فرسنگ است و قطعه سنگهایى بطول شصت ذراع دربا روى آن بکار رفته است و خبر خردمندى و دوراندیشى قندافه به اسکندر رسید و براى او چنین نوشت.
” از اسکندر پسر فیلفوس پادشاه چیره بر همه پادشاهان زمین به قندافه ملکه سمرة، اما بعد به تو خبر رسیده است که خداوند چه سرزمینهایى را بر من بخشیده است و چه پیروزى و ساز و برگى براى من فراهم فرموده است اکنون اگر سخن مرا گوش دهى و فرمان بردار باشى و به خدا ایمان آورى و بتان و شریکانى را که غیر از خداوند پرستیده مى شوند کنار بگذارى و خراج براى من بفرستى از تو مى پذیرم و دست از تو برمى دارم و از سرزمین تو برمى گردم و اگر این پیشنهاد را نپذیرى بسوى تو خواهم آمد، و نیرویى جز با توکل به خدا نیست”.
قندافه براى او چنین نوشت.
” سرکشى فراوان و بخود شیفتگى تو، ترا به نوشتن این نامه واداشته است، اگر مى خواهى بیایى بیا، تا چیزى را بچشى که از غیر از من نچشیده اى و السلام”.
چون پاسخ نامه اسکندر چنین بود، به پادشاه مصر که در اطاعت اسکندر بود نوشت تا قندافه را به فرمانبردارى از او دعوت کند و او را از بدفرجامى سرکشى بترساند، پادشاه مصر همراه صد تن از ویژگان خود نزد قندافه رفت ولى به نتیجه مطلوب دست نیافت و نزد اسکندر برگشت و او را آگاه ساخت.
اسکندر آماده شد و با لشکرهاى خود بسوى قندافه حرکت کرد و چون به شهر قیروان [42] رسید که فاصله آن تا مصر یک ماه راه است آنرا با نصب منجنیقها گشود و بسوى قندافه پیش رفت و براى آن دو داستانها و اخبارى است و سر انجام با او پیمان صلح و آشتى نوشت و متعهد شد که به پادشاهى و کشور قندافه کارى نداشته باشد.
__________________________________________________
42- شهرى در تونس که عقبة بن نافع آنرا در سال 55 هجرى ساخت و پاى تخت سرزمینهاى مغرب بود و در آن مساجدى بسیار وجود دارد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:61
اسکندر از آنجا آهنگ رفتن به ظلماتى که در شمال واقع است کرد و وارد آن شد و مدتى آنجا بود آنگاه به ناحیه مرزى سرزمین روم بازگشت و دو شهر آنجا ساخت که یکى قافونیه و دیگرى سوریه نام دارد [43].
اسکندر و سرزمینهاى خاور دور:
آنگاه اسکندر تصمیم گرفت که به سرزمین مشرق برود، وزیرانش باو گفتند چگونه ممکن است از این راه بسوى محل طلوع خورشید بروى بدون اینکه از این دریاى سبزرنگ بگذرى و در این دریا کشتى ها رفت و آمد نمى کنند زیرا آب آن شبیه چرک و زرداب است و هیچکس را یاراى تحمل بوى بد آن نیست.
اسکندر گفت از این کار چاره نیست هر چند فقط خودم به تنهایى عبور کنم.
و آنان گفتند هر کجا بروى ما هم همراه تو خواهیم بود.
اسکندر حرکت کرد و سرزمین روم را پیمود و آهنگ مشرق و محل برآمدن خورشید کرد نخست به سرزمین صقلبى ها رسید که مطیع و فرمان بردار او شدند، آنگاه به سرزمینهاى خزر رفت که تسلیم او شدند و از آنجا به سرزمینهاى ترکان رفت که فرمان بردار او شدند و همچنان در سرزمین ترکان براه خود ادامه داد تا به بیابان میان ترکستان و چین رسید از آن بیابان هم عبور کرد و چون نزدیک چین رسید یکى از وزیران خود را که نامش فیناوس بود به جاى خود نشاند و دستور داد نام اسکندر بر او نهند و خود نام فیناوس بر خویش نهاد و آهنگ درگاه شاه چین کرد و چون آنجا رسید و به نزد شاه چین وارد شد، شاه از او پرسید کیستى؟ گفت فرستاده اسکندرم که بر همه شاهان زمین چیره است، پرسید او را کجا پشت سر گذاشتى؟ گفت در مرزهاى سرزمین تو، گفت ترا براى چه فرستاده است؟ گفت مرا فرستاده است که ترا پیش او ببرم، اگر بپذیرى ترا در سرزمین خودت مستقر مى دارد با تو نیکى و بخشش خواهد کرد، و اگر نپذیرى ترا خواهد کشت و سرزمین ترا ویران خواهد کرد و اگر بانچه مى گویم آگاه نیستى از داریوش پسر دارا پادشاه ایران شهر بپرس که در زمین پادشاهى بزرگتر و
__________________________________________________
43- قافونیه را در کتب جغرافیایى مورد دسترس ندیدم، و ذیل کلمه سوریه که از مناطق شام است یاقوت اشاره اى باین موضوع ندارد، ر. ک، معجم البلدان ج 5 ص 171 مصر 1906 میلادى (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:62
قوى سلطنت تر و لشکردارتر از او نبود و چگونه اسکندر بسوى او رفت و جان و پادشاهى او را ستاند و از فؤر پادشاه هند بپرس که سرانجامش چگونه شد.
پادشاه چین گفت، اى فیناوس خبر کار این مرد و پیروزى و ظفر او بمن رسیده است و در صدد این بودم که نمایندگانى پیش او بفرستم و از او تقاضاى صلح و پیمان کنم و باو اطلاع دهم که من فرمان بردار و شنواى دستور او خواهم بود و همه ساله خراج پرداخت مى کنم و نیازى نیست که او به سرزمین من وارد شود.
آنگاه تاج خود و هدایایى از بهترین تحفه هاى کشور خود از پوست سمور و قاقم و خز و پارچه هاى ابریشمى چینى و زینهاى چینى و شمشیرهاى هندى و مشک و عنبر و صفحه هاى زر و سیم و زره و بازوبند و کلاه خود فرستاد و اسکندر همه را گرفت.
یاجوج و ماجوج:
اسکندر به لشکرگاه خود برگشت و سرزمین چین را رها کرد و بسوى مردمى حرکت کرد که خداى عز و جل داستان آنرا چنین بیان فرموده است: [44]” گفتند اى ذو القرنین همانا یاجوج و ماجوج در زمین تباهى کنندگانند” چگونگى داستان و ساختن سد را هم خداوند بیان فرموده است، اسکندر از آنان درباره آن ملتها پرسید گفتند ما فقط کسانى را که نزدیک ما هستند مى شناسیم ولى دیگران را نمى شناسیم، آنانى که مى شناسیم یاجوج و ماجوج و تاویل و تاریس و منسک و کمارى هستند.
چون اسکندر از ساختن سد میان مردم و ایشان آسوده شد از سرزمین ایشان کوچ کرد و میان گروهى از مردم رسید که سرخ پوست و آشفته خرد بودند، زنهاى ایشان و مردان از یک دیگر کناره گرفته بودند و در هر سال فقط سه روز با یک دیگر
__________________________________________________
44- آیه 95 سوره هیجدهم کهف. داستان ذو القرنین از آیات 100- 83 همین سوره آمده است، در مورد کلمه ذو القرنین و اینکه چه کسى بوده است در کتابهاى تفسیر و تاریخ بحثهاى گوناگون شده است، در منابع جاهلى هم درباره او سخن رفته است، برخى منذرین ماء السماء را و برخى تبع اقرن پادشاه یمن و برخى اسکندر را ذو القرنین مى دانند اخیرا هم درباره کوروش مطالبى عنوان شد، براى اطلاع بیشتر ر. ک (1) طبرسى، مجمع البیان ص 490 ج 6 و 5 چاپ بیروت (2) دائرة المعارف الاسلامیه ص 403 ج 9 چاپ افست جهان تهران بدون تاریخ (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:63
جمع مى شدند و هر مردى که مى خواست ازدواج کند در همان سه روز ازدواج مى کرد اگر زن پسر مى زایید پس از اینکه او را از شیر مى گرفت در همان سه روز (سالهاى بعد) او را به پدر تسلیم مى کرد و اگر دختر مى زایید پیش خود نگهدارى مى کرد، اسکندر از پیش ایشان رفت و راه پیمود تا آنکه به فرغانه [45] رسید مردمى تنومند و زیبا دید که از او فرمانبردارى کردند، از آنجا به سمرقند رفت و در آن فرود آمد و یک ماه ماند، آنگاه حرکت کرد و بسوى بخارا [46] رفت و برودخانه بزرگ رسید و با کشتى ها از آن عبور کرد و خود را به شهر آمویه که همان آمل خراسان است رساند، سپس راه بیابان را پیش گرفت و به سرزمینى رسید که بیشتر آنرا آب فراگرفته بود و بصورت بیشه زار و مرغزار در آمده بود، دستور داد جلو آب را بستند و آن زمینها خشک شد و آنجا شهرى ساخت و گروهى را مسکن داد و براى آن روستاها و دهکده ها و دژهایى ساخت و آنرا مرخانوس نام گذاشت که همان مرو [47] است، و بان میلانوس هم مى گویند، آنگاه از آنجا به نیشابور و طوس آمد و سپس به منطقه رى [48] رسید که در آن هنگام هنوز ساخته نشده بود و بعدها در دوره پادشاهى فیروز پسر یزدگرد پسر بهرام گور ساخته شد.
اسکندر از آنجا به ناحیه جبل و حلوان [49] رفت و خود را به عراق رساند و در شهر قدیمى که طیسفون [50] نامیده مى شد منزل کرد و یک سال آنجا ماند و سپس آهنگ شام کرد و خود را به بیت المقدس رساند.
__________________________________________________
45- فرغانه: ایالت بزرگى در ترکستان، علوم و معارف در آن شهر بحد کمال رسید و در دوره اسلامى دانشمندان و ادیبان بسیار از آن برخاسته اند این شهر را روسیه در سال 1876 میلادى تصرف کرد.
46- از شهرهاى بزرگ آسیاى میانه مرکز مهم بازرگانى میان چین و هند و افغان و روسیه از مراکز علمى و صنعتى و اسلحه سازى دوره اسلامى که عرب در حکومت معاویه بسال 55 آنرا گشود.
47- مرو: معروف ترین شهر خراسان که فاصله میان آن و نیشابور هفتاد فرسنگ است و معنى لغت مرو سنگ سپید آتش زنه است.
48- رى: از شهرهاى معروف و قدیمى ایران و در شمالى ترین نقطه عراق عجم مدتى پاى تخت سلجوقیان بوده است این شهر را در سال بیستم هجرت در دوره خلافت عمر عروة بن زید بدستور عمار یاسر استاندار کوفه گشود.
49- حلوان از شهرهاى معروف عراق در یکصد و شصت کیلومترى شمال شرقى بغداد، بروزگار خسروان ایرانى آباد بوده است هاشم بن عتبه بن ابى وقاص در حکومت عمر آن را گشود.
50- جغرافى دانان گفته اند در سه فرسنگى بغداد است کاخى از خسروان در آن بوده و اروپاییان آنرا اکتسیفون گویند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:64
ملوک الطوائف:
و چون اسکندر در بیت المقدس آرام گرفت به استاد خود ارسطاطالیس چنین گفت.
” من چون همه پادشاهان را کشته و کشورهایشان را گرفته و اموال ایشان را تصرف کرده ام در واقع همه مردم زمین را بر ضد خود برانگیخته ام و همگان خون خواه منند و مى ترسم که پس از من به مردم سرزمین من هجوم آورند و آنان را بکشند و نیست و نابود کنند و این بواسطه کینه آنان بر من خواهد بود، و چنین اندیشیده ام که همه خردمندان و شریفان و هر کس را که در هر زمین اهل سالارى است و فرزندان پادشاهان را بکشم”.
استادش بدو گفت این راى مردم پارسا و متدین نیست وانگهى اگر تو خردمندان و مردم شایسته سالارى و شاهزادگان را بکشى عموم مردم همچنان بر ضد تو خواهند بود و کینه بیشترى پس از تو نسبت به مردم سرزمین و کشورت خواهند داشت، ولى اگر بفرستى و شاهزادگان و خردمندان را جمع کنى و آنان را پیش خود فراخوانى و بر سر ایشان تاج نهى و هر یک را به بخشى و شهرى پادشاهى دهى با این ترتیب آنان را بخودشان مشغول مى کنى و هر یک از ایشان حرصى که داشته باشد براى گرفتن چیزى است که در دست دیگرى است و در نتیجه از حمله و نابود کردن سرزمینهاى تو خوددارى مى کند و درگیرى آنان میان خودشان خواهد بود و آنان را به خودشان سرگرم خواهى کرد و اسکندر این موضوع را از او پذیرفت و چنان کرد و آنان همان کسانى هستند که بایشان ملوک الطوائف مى گویند.
پایان کار اسکندر:
آنگاه اسکندر پس از سى سال پادشاهى در بیت المقدس درگذشت بیست و چهار سال را در لشکرکشى بر روى زمین گذراند، سه سال در آغاز کار خود در اسکندریه اقامت داشت و سه سال هم پس از بازگشت در شام مقیم بود، و چون اسکندر درگذشت جسدش را در تابوتى زرین نهادند و به اسکندریه بردند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:65
اسکندر دوازده شهر ساخت، اسکندریه در سرزمین مصر، نجران در سرزمین عرب، مرو در خراسان، جى در اصفهان، شهرى بنام صیدودا در ساحل دریا، شهرى بنام جروین در هند، و شهرى بنام قرنیة در چین و دیگر شهرهایى که ساخت در سرزمین روم بود.
گویند و چون اسکندر درگذشت، هر یک از آنان که اسکندر ایشان را به شاهى گماشته بود به حفظ و نگهدارى خطه خود پرداخت و جنگ میان یک دیگر را رها کردند و معمولا مباحثات ادبى و فلسفى میان یک دیگر طرح مى کردند و اگر از کسى که سؤال کرده بودند پاسخ صحیح مى داد سؤال کننده را پیش او مى بردند، و اگر کسى بر دیگرى ستم مى کرد و چیزى از خطه مورد تصرف او را مى گرفت همگان این کار او را زشت مى شمردند و اگر ادامه مى داد همگان براى جنگ با ستمگر آماده مى شدند و بهمین جهت ملوک الطوائف نامیده شدند.
پادشاهان یمن:
آورده اند پادشاهان چهارگانه یى که پیامبر ایشان و خواهرشان ابضعه را لعنت فرموده است تصمیم گرفته بودند حجر الاسود را به صنعاء منتقل کنند تا بان ترتیب حج را از منطقه حرم مکه به صنعاء منتقل سازند و بهمین منظور آهنگ مکه کردند.
قبیله کنانه نزد فهر بن مالک بن نضر جمع شدند و او همراه آنان به مقابله ایشان رفت و جنگ کرد و یکى از پسران فهر بنام حارثه که از او فرزندى باقى نمانده است در این جنگ کشته شد، از آن پادشاهان چهارگانه هم سه تن کشته شدند و چهارمى اسیر شد و تا هنگام مرگ همچنان در دست فهر اسیر بود.
ابضعه همان زنى است که باو (عنقفیر) هم مى گویند که پس از چهار برادر خود با روشى بسیار ناپسندیده حکومت کرد معمولا مردان را برمى گزید و از هر یک خوشش مى آمد او را براى کامجویى فرامى خواند و آن مرد با او در مى آمیخت و هیچکس هم نمى توانست در این مورد باو اعتراض کند. یک بار جوانى از قیس را دید و او را پسندید و از او خواست که با او درآمیزد و آن مرد چنان کرد و او به دو پسر که توأم بودند باردار شد و یکى از ایشان را سهل و دیگرى
اخبارالطوال/ترجمه،ص:66
را عوف نام گذاشت، در این باره شاعرى از شاعران قیس چنین سروده است.
” کسى که داراى گوشواره مروارید و زلف زیباى کوچک و تناور و زیباست و بزرگ منشى او بگمان نمى آید، هر گاه او را بانوى مهترى از قبیله حمیر ببیند ریسمان اسب سرکش را براى شوخى کردن با او مى کشد”.
گویند، ذو الشناتر هم که پادشاه قبیله هاى عنس و یحابر [51] بوده است پادشاهى بزرگ و داراى لشکرهاى بسیار و در منطقه عمان و بحرین و یمامه و کناره هاى دریا حاکم بوده است:
پادشاهى اردوان پسر اشه:
گفته اند، میان پادشاهان ملوک الطوائف که در سرزمینهاى ایران حکومت مى کردند هیچکس بزرگتر و داراى سپاهى بیشتر از اردوان پسر اشه پسر اشکان پادشاه ناحیه جبل نبوده است.
حکومت هر دو ماه (ماهان) [52] و همدان و ماسبذان و مهرجان قذق و حلوان [53] با او بوده است و حال آنکه دیگر شاهان هر کدام حکومت یک منطقه یا یک شهر را داشته اند و هر یک از ایشان که مى مرد پس از او پسرش یا یکى از خویشاوندانش حاکم مى شد و همگان نسبت به اردوان اقرار داشتند که از ایشان برتر است زیرا اسکندر هم پادشاهى مناطق بیشترى را براى او اختصاص داده بود، محل اقامت اردوان شهر کهن نهاوند بود، گویند عیسى بن مریم (ع) در این زمان مبعوث شده است.
اسعد بن عمرو:
گویند اسعد پسر عمرو پسر ربیعه پسر مالک پسر صبح پسر عبد الله
__________________________________________________
51- براى اطلاع بیشتر از این دو قبیله، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب، چاپ استاد عبد السلام محمد هارون ص 405، دار المعارف مصر 1971 میلادى (م).
52- منظور از دو ماه، دو شهر دینور و نهاوند است، مردم بصره لغت ماه را بمعنى قصبه و دهکده بکار برده اند، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 375 ج 7 چاپ مصر (م).
53- در معجم البلدان بصورت مهرجان قذق ثبت شده است منطقه اى وسیع میان همدان و حلوان است، ص 210 ج 8 چاپ مصر (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:67
پسر زید پسر یاسر است، و یاسر همان کسى است که پس از سلیمان (ع) پادشاه شده است.
چون اسعد به رشد و بلوغ رسید از پذیرفتن حکومت قبائل کهلان بن سبا بن یشجب بن یعرب که پادشاهان منطقه حمیر بودند خوددارى کرد، مردم حمیر بر او جمع شدند و این پس از حکومت خاندان مقاول بر یمن بود و ایشان هفت پادشاه بودند که مدت دویست و پنجاه سال پادشاهى را از یک دیگر ارث برده بودند.
اسعد به جنگ حاکم قبیله همدان رفت و بر او پیروز شد و سپس آهنگ حاکم قبیله هاى عنس و یحابر کرد و بر آنان هم پیروز شد و آنگاه به جنگ پادشاه کنده رفت و بر او هم پیروز شد و پادشاهى تمام منطقه یمن براى او فراهم گردید.
و چون پادشاهى براى اسعد فراهم شد پسر عموى خود قیطون بن سعد را به حجاز و تهامه فرستاد و او را حاکم آنجا ساخت، او در یثرب (مدینه) فرود آمد و سرکشى و ستم آغاز کرد و دستور داد هیچ زنى را به خانه شوهر نباید بفرستند مگر اینکه نخست او از آن زن کام جویى کند و در این باره همان روش عملیق پادشاه طسم و جدیس را پیش گرفت، تا آنکه یکى از خواهران شیرى مالک بن عجلان عروس شد و چون خواستند او را پیش قیطون ببرند مالک بن عجلان هم بطور ناشناس خود را همراه او کرد و چون خانه را خلوت کردند او با شمشیر خود به قیطون حمله کرد و او را کشت و به یاران او هم حمله کردند و همه را کشتند و چون این خبر به اسعد رسید بسوى ایشان آمد و در مدینه کنار جویبارى که به بئر ملک موسوم است اردو زد، و داستان او مشهور است و ما آنرا در جاى دیگرى غیر از این جا آورده و نوشته ایم:
[از میلاد مسیح تا ظهور اسلام ]بعثت عیسى (ع):
گویند و چون خداوند عیسى بن مریم (ع) را به پیامبرى برانگیخت یهودیان براى کشتن او آمدند و خداوند او را بسوى خود برگرفت، یهودیان بسوى یحیى بن زکریا (ع) رفتند و او را شهید کردند و خداوند متعال
اخبارالطوال/ترجمه،ص:68
پادشاهى از پادشاهان ملوک الطوائف را که از فرزندان بخت نصر اول [54] بود بر ایشان چیره ساخت و او بنى اسرائیل را کشت و خوارى و بدبختى بر ایشان زده شد.
اردشیر پسر بابک:
گویند چون بر پادشاهى ملوک الطوائف دویست و شصت و شش سال گذشت اردشیر پسر بابکان ظهور کرد و او اردشیر پسر بابک پسر ساسان کوچک پسر فافک پسر مهریس پسر ساسان بزرگ پسر بهمن شاه پسر اسفندیار پسر بشتاسف (گشتاسپ) بود.
اردشیر در شهر اصطخر ظاهر شد و کوشید تا پادشاهى ایران زمین را به حال نخست برگرداند، و کارها براى او ترتیب یافت و همواره بر شاهى پیروز مى شد و شاهى را مى کشت و آنچه را در تصرف ایشان بود فرومى گرفت تا آنکه به سرزمین حکومت فرخان پادشاه ناحیه جبل [55] که آخرین شاه دودمان اردوان است رسید، اردشیر براى او نوشت و او را به فرمانبردارى از خود فراخواند.
چون نامه اردشیر براى او رسید سخت خشمگین شد و به فرستادگان اردشیر گفت این پسر ساسان چوپان پاى بر جاى بلند و سهمگین نهاده است و به نامه اش توجهى نکرد و براى اردشیر نوشت وعده گاه من و تو در آخرین روز ماه مهر در صحراى هرمزدجان، [56] اردشیر پیش از او خود را بان دشت رساند، فرخان هم در پایان مهر همانجا آمد و جنگ کردند و اردشیر او را کشت و همان دم حرکت کرد و خود را به نهاوند رساند و در کاخ فرخان منزل کرد و یک ماه آنجا ماند و سپس آهنگ رى و خراسان کرد و به هر سرزمین که مى رسید شاه آن نسبت باو اظهار فرمانبردارى مى کرد، آنگاه به سیستان و کرمان و فارس رفت [57]__________________________________________________
54- بخت نصر: از پادشاهان کلدانى ها مدت پادشاهى او را از سال 747 تا 733 قبل از میلاد بوده است، تقویم بطلمیوس از حکومت او آغاز مى شود، بیرونى مى گوید نام ایرانى او بخت نرس است و معنى آن فراوانى گریه و زارى است.
55- جبل: این جا منظور از جبل عراق عجم است که مرکز آن همدان است براى اطلاع از شهرهاى این ناحیه ر. ک، ترجمه تقویم البلدان صفحات 491- 471 (م).
56- هرمزدجان: هر چند در معجم البلدان نیامده ولى از دشتهاى بزرگ عراق عجم است (م).
57- براى اطلاع بیشتر از حدود و شهرهاى استانهاى مذکور به مباحث مربوط در ترجمه تقویم البلدان ابو الفداء بقلم استاد عبد المحمد آیتى مراجعه فرمایید که به تفصیل بحث شده است (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:69
و در شهر اصطخر یک سال درنگ کرد و سپس آهنگ عراق کرد، شاهان طوایف در اهواز به رویارویى و جنگ با او آمدند و اردشیر با ایشان جنگ کرد و آنان را کشت و حرکت کرد و در محل امروز مداین اردو زد و نقشه آن شهر را کشید و آنرا ساخت.
چون پادشاهى اردشیر استوار شد دختر برادر فرخان را که در کاخ او در نهاوند اسیر کرده بود و بانویى خردمند و زیبا بود و با او قبلا در آمیخته بود احضار کرد و از نسب و تبارش پرسید و چون اظهار داشت اردشیر بدو گفت بد کردى که مرا آگاه ساختى که من با خداى عهد کرده ام که اگر مرا بر فرخان پیروز گرداند هیچکس از خاندان و دودمان او را زنده نگذارم و آنگاه ابرسام وزیر خود را خواست و گفت این دختر را ببر و بکش، ابرسام دست او را گرفت و بیرون برد تا دستور اردشیر را درباره اش اجرا کند، چون بیرون آمد به ابرسام گفت من چند ماه است که بار دارم، چون این سخن را گفت ابرسام او را بخانه خود برد و دستور داد نسبت باو نیکى کنند و به اردشیر گفت او را کشتم.
آورده اند که ابرسام اندامهاى تناسلى خویش را برید و در صندوقچه اى نهاد و بر آن مهر زد و آنرا پیش اردشیر آورد و از او خواست تا آنرا بدست یکى از افراد مورد اعتماد خود بسپارد و آنرا نگهدارى کند که بزودى روزى بان نیازمند خواهد شد و اردشیر دستور داد آن صندوقچه را نگهدارى کنند. پس از آن، آن بانو پسرى زایید که از همه پسران زیباتر بود و او همان شاپور پسر اردشیر است که پس از او به پادشاهى رسید.
اردشیر یک سال در عراق ماند و سپس آهنگ موصل کرد و شاه آنرا کشت و بازگشت و همچنان به پیشروى ادامه مى داد و به عمان و بحرین و یمامه رفت، سنطرق [58] پادشاه بحرین به جنگ او آمد و اردشیر با او جنگ کرد و او را کشت و شهر او را ویران کرد.
گویند ابرسام روزى نزد اردشیر آمد و او را تنها و اندوهگین و اندیشناک دید گفت اى پادشاه خدایت عمر دراز ارزانى فرماید، چیست که ترا اندوهگین و اندیشناک مى بینم و حال آنکه خداى آرزویت را برآورده و
__________________________________________________
58- سنطرق: ضبط این کلمه در متن با اعراب همینگونه است و در کتابهاى مورد دسترس آنرا نیافتم (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:70
پادشاهى نیاکانت را براى تو برگردانده است و تو امروز” شاهان شاه” هستى. [59] اردشیر گفت آنچه مرا اندوهگین مى دارد این است که بر همه زمین چیره شده ام و همه شاهان فرمانبردارى کرده اند و مرا پسرى نیست که پادشاهى مرا که در آن خویشتن را بزحمت انداختم بارث ببرد، چون ابرسام این سخن را شنید با خود گفت اکنون هنگام فاش ساختن راز آن بانوى اشکانى رسیده است [60] و پسرش پنج ساله شده است. ابرسام گفت اى پادشاه آن روزى که به من دستور کشتن آن زن اشکانى را دادى صندوقچه اى سر به مهر نزد تو امانت گذاشته بودم، امروز نیازمند آنم دستور فرماى آنرا بیاورند، اردشیر دستور داد، ابرسام آنرا گشود و اندام خود را که در آن خشک شده بود به اردشیر نشان داد، اردشیر پرسید این چیست؟ و ابرسام موضوع را براى او گفت و حال پسرک را بازگو کرد که اردشیر سخت شاد شد و به ابرسام گفت او را میان صد پسر بچه هم سن و سال خود پیش من آور و ابرسام چنان کرد.
چون ابرسام آن کودکان را پیش اردشیر آورد او هر یک را بدقت نگریست و همینکه به شاپور رسید و شباهت میان خود و او را دید دلش براى او جنبید و خویشتن دارى کرد و با او سخن نگفت و دستور داد به هر یک از کودکان چوگانى دهند و براى ایشان در میدان گویى افکنند تا در مقابل او چوگان بازى کنند و به ابرسام گفت کارى کن که گوى پیش من در ایوان افتد و او چنان کرد، گوى بر بساط شاه افتاد و تمام کودکان بر در ایوان ایستادند و هیچیک جسارت نکرد که وارد ایوان شاه شود و گوى را از نزدیک او بردارد مگر همان کودک که از میان ایشان بدون بیم بر بساط پدر آمد و گوى را برداشت، چون اردشیر چنین دید دست یا زید و آن پسرک را بگرفت و در برکشید و ببوسید و فرمان داد تا او و مادرش را پیش او بیاورند و او همان شاپور است که پس از اردشیر پادشاهى کرد.
اردشیر ابرسام را سخت گرامى داشت و املاک فراوانى بدو بخشید و
__________________________________________________
59- کلمه” شاهان شاه” در متن کتاب آمده است (م).
60- ملاحظه مى فرمایید که اشکانیان در این تاریخ از قلم افتاده اند و در بسیارى از منابع کهن همچنین است، با آنکه دینورى مى نویسد 266 سال پادشاهى کردند ولى نامى از ایشان نبرده است و این مساله قابل دقت و بررسى است (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:71
دستور داد چهره او را بر سکه ها و پرده ها تا پایان حکومت ایشان نقش کنند.
گویند بروزگار پادشاهى اردشیر خداوند عیسى (ع) را برانگیخت و گفته اند که آن حضرت یکى از یاران خود را به سوى اردشیر فرستاد و او در شهر تیسفون به خانه ابرسام فرود آمد، چون شب فرامى رسید براى او چراغى افروخته مى شد و تمام شب را نماز مى گزارد و انجیل تلاوت مى کرد و ابرسام از داستان و آیین او پرسید و او گفت که فرستاده مسیح عیسى بن مریم (ع) است و ابرسام این خبر را به اردشیر بگفت، اردشیر او را فراخواند و چون وقار و آرامش او را دید و آن مرد برخى از آیات مسیح (ع) را باو نشان داد اردشیر او را از خود نراند و سخن ناهنجار بدو نگفت. [61]جرجیس و پادشاه موصل
گویند، بروزگار ملوک الطوائف داستان جرجیس [62] و آمدن او پیش شاه موصل اتفاق افتاده است.
شاه موصل مردى ستمگر و سرکش و بت پرست بود و مردم را به بت پرستى وامى داشت جرجیس از مردم جزیره بود [63] و داستان او و این شاه در اخبار آمده است.
اردشیر همان کسى است که آیین شاهان و امور و سنتهاى شاهى را مرتب کرد و آنرا استوار نمود و همه کارهاى کوچک و بزرگ را بررسى کرد و هر چیز را در جایگاه خود قرار داد و دستور معروف خود را براى پادشاهان نوشت و شاهان از آن پیروى مى کردند و با حفظ و عمل بان تبرک مى جستند و آنرا آیین نامه خود و در برابر چشم خود مى داشتند.
__________________________________________________
61- با توجه باینکه اخبار الطوال را باید از منابع و ماخذ داستانهاى باستانى دانست و لزومى به بررسى موضوعات آن نیست و گر نه هیچیک از اردشیرها نه هخامنشیها و نه اردشیر بابکان معاصر حضرت مسیح (ع) نبوده اند. (م)
62- جرجیس: ظاهرا همان جرج قدیس است که در سال 303 میلادى بروزگار امپراطورى دیوقلیتیانوس شهید شد، در روایات اسلامى از پیامبران است، براى اطلاع بیشتر در منابع قدیمى ر. ک، ترجمه تاریخ طبرى آقاى ابو القاسم پاینده صفحات 580- 564 چاپ بنیاد فرهنگ، و در منابع جدید، دائرة المعارف اسلام ص 335 ترجمه عربى آن مقاله کارادوو. (م).
63- جزیره: در اصطلاح جغرافى دانان مسلمان به سرزمینهاى شمالى میان دو رودخانه دجله و فرات جزیره مى گویند، طبرى معتقد است جرجیس از مردم فلسطین است. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:72
اردشیر شش شهر ساخت، در سرزمین ایران شهرهاى اردشیر خره و رام اردشیر و هرمزدان اردشیر که شهر بزرگ اهواز است و استاذ اردشیر که همان کرخ مبشان است و شهر فوران اردشیر که در بحرین است و شهرى در موصل بنام خرزاد اردشیر [64].
ملکیکرب پادشاه یمن:
گویند، پس از اسعد پادشاه یمن که بر خانه کعبه پرده پوشاند و کنار آن قربانى و بر آن طواف کرد و آنرا تعظیم نمود، پسر عمویش ملکیکرب پسر عمرو پسر مالک پسر زید پسر سهل پسر عمرو ذى الاذعار به حکومت یمن رسید و بیست سال پادشاهى کرد و هیچگاه از خانه و کاخ خود بیرون نیامد و آنچنان که دیگران پیش از او جنگ مى کردند به پیکار نپرداخت و این براى پرهیز از خون ریزى بود.
پادشاهى تبع ها:
پس از ملکیکرب پسرش تبع که آخرین تبع هاست پادشاه شد، سه تن از پادشاهان را تبع مى گفتند، نخست” شمر ابو کرب” و او همان است که بجنگ چین رفت و شهر سمرقند را خراب کرد، دومى اسعد است که براى خانه کعبه قربانى کرد و درى زرین براى آن ساخت، و سومى تبع پسر ملکیکرب است و کس دیگرى از پادشاهان یمن را تبع نام نبوده است، این آخرین تبع بروزگار شاپور پسر اردشیر بوده است و هم بروزگار هرمز پسر شاپور، تبع داراى شوکت و نیرو بود و اوست که بجنگ هند رفته است و پادشاه آن سرزمین را که از فرزندزادگان فور بود کشت، فور را هم اسکندر کشته بود.
تبع آنگاه به یمن برگشت و بروزگار بهرام پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشیر درگذشت.
پس از تبع پسرش حسان پادشاه شد و او کسى است که پنداشته اند به
__________________________________________________
64- اردشیر خره نزدیک فیروزآباد کنونى است: رام اردشیر اصفهان و خوزستان کنونى بوده است یاقوت هرمزدان اردشیر را بصورت هرمشیر ثبت کرده است. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:73
سرزمین فارس لشکر کشیده است و حمیریان از جنگهاى بسیار او و کمى توقف او در یمن افسرده شدند و بستوه آمدند و برادرش عمرو بن تبع را به کشتن او تشویق کردند که او را بر خود پادشاه کنند و همگان در این مورد اتفاق کردند جز ذارعین که موافقت نکرد و با مردم هم آهنگ نشد، عمرو بر برادر خود حمله کرد و او را کشت و پس از او به پادشاهى رسید و با قوم خود به یمن بازگشت و خداوند بى خوابى را بر آنان چیره کرد.
شاپور:
چون شاپور پسر اردشیر پادشاه شد به سرزمین روم لشکر کشید و شهرهاى” قالوقیه” و” قبدوقیه” [65] را گشود و میان رومیان کشتار بسیار کرد و به عراق برگشت و بسوى اهواز رفت تا جایى را انتخاب کند که براى اسیرانى که از روم با خود آورده بود شهرى بسازد و آنان را در آن مسکن دهد، شاپور شهر جندى شاپور [66] را ساخت که نام آن بزبان خوزى نیلاط است و اهل خوزستان بان نیلاب مى گویند، شاپور” ولیریانوس” [67] جانشین امپراطور روم را اسیر کرده بود و باو دستور داد اگر پلى روى رودخانه شوشتر بسازد رهایش خواهد کرد امپراطور روم گروهى از مردم و اموال براى او فرستاد و آن پل را ساخت و چون از ساختن پل فارغ شد شاپور او را آزاد ساخت.
مانى:
بروزگار شاپور مانى زندیق [68] ظهور کرد و مردم را فریب داد و شاپور پیش از آنکه بر او دست یابد درگذشت و شاپور سى و یک سال پادشاهى کرد.
هرمز:
پس از شاپور پادشاهى به هرمز پسر او رسید، او مانى را گرفت و از او
__________________________________________________
65- در معجم البلدان یاقوت حموى و در تقویم البلدان ابو الفداء و در منجم العمران خانجى از این دو شهر نام برده نشده است، در ترجمه طبرى آقاى پاینده ص 590 بصورت قالوقیه و قذوقیه ضبط شده است (م).
66- جندى شاپور: شهرى پربرکت و پرنعمت داراى نخلستانها و مزارع بسیار و از آن تا شوش شش فرسنگ است، تقویم البلدان، ترجمه آقاى عبد المحمد آیتى ص 359 (م) نیلاب و نیلاط در معجم البلدان آمده است.
67- ولیریانوس: الریانوس والرین: امپراطور روم، در طبرى او را شاه روم دانسته و صحیح تر است، ر. ک، بخش اعلام فرهنگ معین. (م).
68- معرب زندیک بمعنى تبهکار بزه کار ملحد است و به زنادقه جمع بسته شده است، ر. ک، جوالیقى، المعرب ص 166 چاپ احمد محمد شاکر، مصر (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:74
پوست برکشید و از کاه انباشته کرد و آنرا بر دروازه جندى شاپور آویخت و آن دروازه تا امروز (قرن سوم هجرى، م) دروازه مانى نامیده مى شود، یاران و پیروان مانى را هم گرفت و همگان را کشت هرمز سى سال پادشاهى کرد.
فرزندان هرمز:
پس از او پسرش بهرام پادشاه شد و هفده سال پادشاهى کرد و پس از او بهرام و پس از او پسرش نرسى پادشاه شدند نرسى هفت سال پادشاهى کرد و درگذشت و پسرش هرمزدان پادشاه شد او هم هفت سال پادشاهى کرد و درگذشت و او را پسرى نبود که پادشاهى را از او بارث ببرد ولى همسرش چند ماهه باردار بود، دستور داد تاج را بر شکم وى نهند و به بزرگان ایران گفت کسى را بر خود شاه نکنند و منتظر بمانند تا فرزندش متولد شود و اگر پسر بود او را شاپور نامگذارى کنند و او را به شاهى برگزینند و کسى را براى سرپرستى او انتخاب کنند که تا هنگام بلوغ او امور سلطنت را رسیدگى کند. و اگر دختر بود مردى از میان خود از خاندان او را براى پادشاهى انتخاب کنند، همسرش پسرى زایید که او را شاپور نام نهادند و او ملقب به” ذو الاکتاف” است.
شاپور ذو الاکتاف.
چون هرمزدان درگذشت در سراسر زمین این خبر منتشر شد که ایران زمین را پادشاهى نیست و مردم به کودکى که در گهواره است پناه مى برند و موجب شد طمع به تصرف کشور ایران کنند، گروهى بسیار از اعراب از نواحى بحرین و کاظمه [69] بسوى ابرشهر [70] و اردشیرخره آمدند و حمله آوردند، یکى از امیران غسانى هم با گروه بسیارى به جزیره آمد و به سرزمین سواد حمله کرد، و مردم ایران هم روزگارى بعلت سستى کار پادشاهى نتوانستند از خود دفاع کنند و دشمن را برانند.
چون شاپور به نوجوانى رسید نخستین موضوعى که از دوراندیشى او آشکار
__________________________________________________
69- کاظمه: از شهرهاى ساحلى خلیج فارس میان آن و بصره دو مرحله است و در راه بحرین قرار دارد، کاظمه در اشعار عرب فراوان یاد شده است از جمله در بیت دوم قصیده برده بوصیرى (م).
70- با آنکه ابرشهر نام باستانى نیشابور است (معجم البلدان) ولى چنین معلوم مى شود که نام یکى از شهرهاى ساحلى هم بوده است (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:75
شد این بود که شبى از هیاهوى مردم براى گذشتن از پل دجله در قصر خود در تیسفون از خواب پرید و پرسید این هیاهو چیست؟ بدو گفتند در اثر آمد و شد مردم بر روى پل است، گفت باید پلى دیگر ساخته شود تا یکى براى آیندگان و یکى براى روندگان باشد و چنان کردند و به یک دیگر از این هوش و زیرکى شاپور که در کودکى آشکار شده است مژده دادند. [71] چون شاپور پانزده ساله شد براى بدست گرفتن کشور و راندن دشمن از آن کمر همت بست و آماده شد و بسوى ابرشهر حرکت کرد و کسانى از اعراب را که آنجا آمده بودند راند و آنان را به بدترین صورت کشت. شاپور در جزیره هم چنین کرد و بسوى ضیزن غسانى [72] رفت و او را در شهرى که بر ساحل فرات و بر جانب رقه بود [73] محاصره کرد.
گویند دختر ضیزن که نامش ملیکة بود و گفته اند مادر او عمه شاپور دختنوس [74] دختر نرسى بود و ضیزن هنگام حمله به تیسفون او را اسیر گرفته بود، از فراز باره شهر بر لشکر شاپور که شهر را محاصره کرده بود نگریست و دلباخته شاپور شد و بدو پیام فرستاد که حاضر است راه ورود به شهر را باو نشان دهد بشرط آنکه شاپور با او ازدواج کند، شاپور باو وعده داد و ملیکة نگهبانان دروازه یى را با شراب زعفران مست کرد و همه خوابیدند و دستور داد دروازه را گشودند و شاپور و سپاهیانش وارد شهر شدند، شاپور ضیزن را گرفت و کشت و شانه هاى یاران او را بیرون آورد و آنان را رها ساخت و هر کس را اسیر مى گرفت با او همینگونه رفتار مى کرد و باین سبب او را ذو الاکتاف نامیدند.
شاپور نخست به وعده خود که به ملیکه داده بود رفتار کرد ولى سپس او را کشت و دستور داد او را به دو اسب بستند و آنها را به تاخت درآوردند و او را دو پاره کردند، شاپور باو گفت تو که با پدر خود نساختى شایسته من نیستى و با من نخواهى ساخت.
__________________________________________________
71- براى اطلاع بیشتر از چگونگى این داستان که در پنج سالگى شاپور اتفاق افتاده است، ر. ک، فردوسى، شاهنامه، چاپ ژول مول ج 5 ص 213 تهران 1345 خورشیدى (م).
72- ضیزن بمعنى نگاهبان و معتمد و ضیزن پسر معاویه از پادشاهان قضاعه که شاپور ذو الاکتاف او را کشت، منتهى الارب ذیل ماده ضزن (م).
73- رقة: نام سرزمینى که به هنگام مد آب آنرا مى گیرد.
74- ظاهرا اشتباه و به قرینه باید” دخت نرسى” صحیح باشد (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:76
شاپور فرمان داد براى او شهر انبار [75] را ساختند و آنرا فیروز شاپور نام گذاشت و بصورت بخشى آباد در آورد.
همچنین در شوش شهرى ساخت که بر جانب حصار سادانیال است که جسد دانیال (ع) آنجاست. [76]رومیان و شاپور ذو الاکتاف.
گویند در آن روزگار پادشاه روم” مانوس” بود و چنانکه گفته اند پیش از آن که پادشاه شود مسیحى بوده است و چون به پادشاهى رسیده است آیین نخستین رومیان را آشکارا ساخت و در زنده کردن آن کوشید و فرمان به سوزاندن انجیل و ویران ساختن صومعه ها و کشتن اسقفها داد. و چون شاپور ضیزن غسانى را کشت او از این جهت خشمگین شد و افراد غسانى را که در شام بودند جمع کرد و با لشکریان رومى و ایشان وارد عراق شد.
شاپور جاسوسانى گسیل داشت که خبر ایشان را براى او بیاورند و ایشان با اخبار متفاوت برگشتند و گوناگون گزارش دادند.
شاپور شبانه خود همراه سى سوار بیرون آمد تا اردوگاه رومیان را از دور بررسى کند، ده تن از ایشان را پیشاپیش فرستاد که رومیان آنان را گرفتند و نزد یوبیانوس که جانشین و پسر عموى شاه روم بود بردند او از کار ایشان پرسید و آنان را تهدید به کشتن کرد، مردى از میان ایشان برخاست و از یاران خود فاصله گرفت و پوشیده به یوبیانوس گفت شاپور نزدیک تو است گروهى سوار همراه من کن تا او را اسیر کنم و پیش تو بیاورم. میان یوبیانوس و شاپور دوستى و مودت بود و او کسى را پیش شاپور فرستاد و او را آگاه کرد و شاپور بازگشت.
پادشاه روم خود را بر دروازه تیسفون رساند و شاپور هم همراه لشکریان خود به مقابله آمد و رومیان شاپور را مجبور به عقب نشینى و گریز کردند و خود را به پل گازر رساندند و بر شهر تیسفون دست یافتند ولى چون کاخ استوار بود و
__________________________________________________
75- انبار: شهرى نزدیک بلخ و شهر عمده ناحیه جوزجانان و از مرورود بزرگتر بوده است، و آنرا شاپور ساخته است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 340 ج 1 چاپ مصر (م).
76- این شهر را در سال 638 میلادى اعراب گشودند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:77
گروهى از دلیران از آن دفاع مى کردند بان دست نیافت، مردم پیش شاپور جمع شدند و او بر رومیان حمله کرد و آنها را از شهر بیرون راند و خود بر دروازه شهر اردو زد و کسانى را پیش قیصر فرستاد.
در همین هنگام که فرستادگان آمد و شد داشتند در حالى که قیصر با سرداران خود در خیمه خودش بود تیرى ناشناس و از هوا باو اصابت کرد و او را کشت، رومیان به علت موقعیت خاص و اینکه دشمن بر ایشان مشرف بود سخت نگران و پشیمان شدند و از یوبیانوس خواستند که پادشاهى روم را بر عهده گیرد و او نپذیرفت و گفت من بر گروهى که آیین ایشان مخالف دین و آیین من است پادشاهى نمى کنم که من پیرو دین مسیح هستم و شما بر آیین قدیم رومیانید، سرداران و بزرگان رومى گفتند ما هم همگان بر آیین تو هستیم ولى از بیم قیصر تا کنون آن را پنهان مى داشتیم، یوبیانوس تاج بر سر نهاد و بر ایشان پادشاه شد.
و چون شاپور از کار ایشان آگاه شد بانان پیام داد که اکنون همگى در اختیار من هستید و شما را همین جا با گرسنگى و ناتوانى خواهم کشت.
یوبیانوس تصمیم گرفت به مناسبت دوستى که میان او و شاپور بود نزد شاپور برود و هر چند سرداران و بزرگان روم این نظر را نپذیرفتند او اعتنا نکرد و پیش شاپور آمد و شاپور از خبر دادن او در آن شب قدردانى کرد و حرمت او را بداشت.
یوبیانوس شهر نصیبین [77] و حومه آنرا براى جبران خسارت خرابى هاى رومیان از کشور شاپور در اختیار او گذاشت و در این مورد عهدنامه اى نوشته شد.
چون این خبر به مردم نصیبین رسید بواسطه علاقه اى که به آیین مسیحى داشتند و ناخوش داشتن حکومت ایرانیان بر خود از آن شهر کوچ کردند، شاپور دوازده هزار خانواده را از اصطخر بان منتقل ساخت و آنان را در آن شهر مسکن داد که فرزندان و نسل ایشان تا کنون در آن شهرند و رومیان هم به سرزمین خود برگشتند.
چون شاپور هفتاد و دو ساله شد مرگش فرارسید و پادشاهى را پس از خود
__________________________________________________
77- نصیبین: از شهرهاى بزرگ جزیره (بین النهرین) و مرکز سرزمینهاى قبیله ربیعه است، از دیر باز مدرسه سریانى آن معروف بوده است، براى اطلاع بیشتر، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان، ص 317، بنیاد فرهنگ (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:78
براى پسرش شاپور قرار داد.
چون پنج سال از پادشاهى شاپور گذشت روزى براى شکار بیرون آمد و در نقطه اى فرود آمد و سراپرده اش را برپا کردند، شبانگاه گروهى از دلیران حمله کردند و ریسمانهاى سراپرده اش را بریدند و سراپرده بر او افتاد و کشته شد. [78]بهرام پسر شاپور:
پس از مرگ شاپور پسرش بهرام که استاندار کرمان بود آمد و بر پادشاهى قیام کرد و چون سیزده سال از پادشاهى او گذشت روزى براى شکار بیرون آمد تیرى باو پرتاب شد که او را از پاى در آورد و چون مرگ را احساس کرد به برادرزاده خود یزدگرد پسر شاپور پسر شاپور وصیت کرد و پادشاهى را باو که از وى کوچکتر بود واگذاشت.
یزدگرد پسر شاپور:
پس از او یزدگرد که ملقب به بزهکار است به پادشاهى قیام کرد، بدخو و تند و بدون گذشت بود، کسى را در قبال خدمت پسندیده پاداش نمى داد از خطا هر چه کوچک هم بود گذشت نمى کرد و بر گناهان کوچک همان گونه عقوبت مى کرد که بر گناهان بزرگ و چون تندخو و درشت گفتار بود هیچکس را یاراى گفتار با او نبود ولى وزیران او مردمى نیکوکار و مهربان و نیک خواه بودند.
و چون پسرش بهرام که باو بهرام گور مى گویند متولد شد او را به منذر پدر نعمان سپرد تا او را بپروراند، منذر بهرام را با خود به حیره برد که سرزمین او بود و براى او دایگان برگزید و به نیکى او را پرورش داد، و چون به سن تربیت رسید پدرش براى او آموزگارانى از ایرانیان فرستاد و منذر هم براى او آموزگارانى از عرب گماشت و او در هر دو ادب ایرانى و عربى کامل شد و تربیت پسندیده یافت و در ادب و سوار کارى و تیراندازى به حد کمال رسید و خردمند و عاقل و
__________________________________________________
78- در بسیارى از منابع قدیمى چنین آمده است که شاپور ذو الاکتاف پس از خود پادشاهى را به اردشیر سپرد، که برادرش بود، ر. ک طبرى، ترجمه آقاى پاینده ص 606، و سنى ملوک الارض، حمزه اصفهانى، ترجمه استاد دکتر جعفر عشار ص 51، و ثعالبى، غرر اخبار ملوک الفرس، ص 532 همراه با ترجمه فرانسه، تهران 1963 میلادى و مسعودى، مروج الذهب، ص 189 ج 2 همراه با ترجمه فرانسه، پاریس، و فردوسى، شاهنامه ص 242 ج 5، چاپ ژول مول- (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:79
زیبا و پسندیده سیرت شد. منذر براى او امکان خوش گذرانى را هم فراهم ساخت بر اسبان اصیل و گزینه سوار مى شد و بر شتران رهوار مى نشست و پشت سرش زنان نوازنده سوار مى شدند و او را سرگرم و شاد مى کردند و با همان حال بیشتر به تعقیب و شکار گورخر مى پرداخت و بدین جهت ضرب المثل جوانمردى و آسایش خاطر شد: [79]کشته شدن عمرو بن تبع:
گویند چون عمرو بن تبع برادر خود حسان و بزرگان قوم را کشت کار حمیریان و پادشاهى ایشان سستى گرفت، مردى از ایشان که از خاندان حکومتى نبود بنام صهبان پسر ذوخرب بر او خروج کرد، عمرو را کشت و بر پادشاهى چیره شد.
صهبان و عدنانیها در تهامة:
[80] صهبان همان کسى است که براى جنگ با فرزندان معد بن عدنان به تهامه آمد و سبب آن چنین بود که چون فرزندان معد بسیار و پراکنده شدند بر یک دیگر ستم روا داشتند و درگیر شدند، ناچار به صهبان متوسل شدند و گروهى را پیش او فرستادند و از او خواستند مردى را بر ایشان پادشاه کند که داد ضعیف را از قوى بازستاند و این از بیم تعدى در جنگها بود، صهبان، حارث بن عمرو کندى را براى ایشان فرستاد، صهبان حارث را از این جهت که مادرش از قبیله بنى عامر بن صعصعه [81] بود و عدنانیها دایى هایش شمرده مى شدند براى این کار برگزید و حارث همراه زن و فرزندان خویش آنجا رفت و چون مستقر شد فرزندش حجر بن عمرو را که پدر امرؤ القیس شاعر است به سرپرستى قبیله هاى اسد و کنانه و پسر دیگرش شرحبیل را بر قبیله هاى قیس و تمیم و پسر دیگرش معدى
__________________________________________________
79- حیره: شهرى از دوره جاهلى در عراق که فاصله آن از کوفه یک فرسنگ است نجف و خورنق همانجاست، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان- ص 339، (م).
80- تهامه: بکسر اول، از سرزمینهاى شبه جزیره عربستان و ناحیه جنوبى آن است و اقوال مختلف در این مورد گفته اند، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 436 ج 2 چاپ مصر 1906 میلادى (م).
81- براى اطلاع بیشتر از این قبیله، ر. ک، ابن حزم اندلسى، جمهرة انساب العرب ص 271 چاپ استاد عبد السلام محمد هارون، مصر 1971- (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:80
کرب را که جد اشعث بن قیس است بر قبیله ربیعه گماشت.
روزگارى گذشت تا آنکه حارث بن عمرو کندى درگذشت و صهبان هر یک از پسران او را در منطقه حکومت خود تثبیت کرد و مدتى باینگونه گذشت تا آنکه بنى اسد بر امیر خود حجر [82] شوریدند و او را کشتند و چون این خبر به صهبان رسید عمرو بن نابل لخمى را براى حکومت بر مضر، و لبید بن نعمان غسانى را براى حکومت ربیعه فرستاد، مردى از قبیله حمیر بنام اوفى بن عنق الحیه را گسیل داشت و باو دستور داد که بنى اسد را به سختى بکشد، چون این خبر باطلاع دو قبیله اسد و کنانه رسید آماده شدند و چون اوفى از آن آگاه شد نزد صهبان برگشت، قبیله هاى قیس و تمیم هم متحد شدند و امیر خود عمرو بن نابل را بیرون کردند و او هم نزد صهبان برگشت و معدى کرب پدر بزرگ اشعث همچنان امیر ربیعه بود، و چون صهبان از رفتار مضر نسبت به دست نشاندگان خود آگاه شد تصمیم گرفت و سوگند یاد کرد که با مضر شخصا و به تن خویش جنگ کند، و چون این خبر به مضر رسید سران و بزرگان خود را جمع و در این باره رایزنى کردند. و دانستند که بدون همراهى قبیله ربیعه از عهده جنگ با صهبان برنمى آیند، نمایندگانى بسوى قبیله ربیعه گسیل داشتند که از جمله ایشان عوف بن منقذ تمیمى و سوید بن عمرو اسدى پدر بزرگ عبید بن ابرص و احوص بن جعفر عامرى و عدس بن زید حنظلى بودند، ایشان نزد قبیله ربیعه رفتند و سالار ربیعه در آن هنگام کلیب بن ربیعه تغلبى بود و او همان کلیب وائل است.
ربیعه پذیرفتند که ایشان را یارى دهند و کلیب را فرمانرواى این کار کردند و او بر لبید بن نعمان که پادشاه ایشان بود وارد شد و او را کشت سپس همگان جمع شدند و حرکت کردند و در سلان [83] با صهبان رویاروى شدند، لشکریان یمن پراکنده شدند و گریختند و در این مورد فرزدق خطاب به جریر [84]__________________________________________________
82- در متن حجر بن عمرو است که ظاهرا باید حجر بن حارث باشد (م).
83- سلان: بمعنى دشت و وادى است و هم گذرگاه تنگ است، براى اطلاع بیشتر، ر. ک، ایام العرب فى الجاهلیه، محمد احمد جاد مولى بک، على محمد بحاوى، محمد ابو الفضل ابراهیم، مصر (م).
84- دو شاعر بزرگ قرن اول هجرت که میان ایشان رقابت بوده و یک دیگر را هجو گفته اند، ر. ک الشعر و الشعراء، ابن قتیبه، صفحات 381- 374، بیروت 1969 (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:81
چنین سروده است.
” اگر سواران قبیله تغلب دختر وائل نبودند دشمن همه جا بر تو فرود مى آمد”.
صهبان شکست خورده به سرزمین خود برگشت و یک سال درنگ کرد و دوباره براى جنگ آماده شد و حرکت کرد، قبیله معد هم جمع شدند و کلیب سالارشان بود و چون به خزازى [85] رسیدند، کلیب سفاح بن عمرو را پیشاپیش فرستاد و باو دستور داد که چون به دشمن رسید آتش برفروزد تا نشانه میان آن دو باشد، سفاح شبانه حرکت کرد و در خزازى به لشکرگاه صهبان رسید و آتش برافروخت و کلیب با سپاهیان خود حرکت کرد و بامداد با دشمن رویارو شدند و جنگ کردند و صهبان شاه کشته و سپاهش پراکنده شد و در این باره عمرو بن کلثوم [86] گوید.
” بامدادانى که در خزازى آتش افروخته شد ما بیش از یارى دیگران یارى دادیم و پیروز شدیم”.
و چون صهبان کشته شد کار قبیله حمیر خوارى و سستى بیشترى گرفت.
پادشاهى ربیعة بن نصر لخمى بر یمن
ربیعة بن نصر لخمى پدر بزرگ نعمان بن منذر قوم خود و کسانى از نسل کهلان بن سبا را که از او اطاعت مى کردند جمع کرد و پادشاهى حمیر را بزور درربود و تمام سرزمین یمن باختیار او در آمد و روزگارى پادشاه بود، او همان ربیعه پسر نصر پسر حارث پسر عمرو پسر لخم پسر عدى پسر مرة پسر زید پسر کهلان پسر سباء پسر یعرب پسر قحطان است.
و چون پادشاهى یمن براى ربیعه فراهم شد شبى خوابى وحشت انگیز دید که از آن سخت ترسید و فرستاد تا” شق” و” سطیح” [87] دو کاهن عرب را آوردند
__________________________________________________
85- کوهى که بر آن آتش مى افروخته اند.
86- عمرو بن کلثوم: از شعراى بسیار بزرگ دوره جاهلى درگذشته حدود چهل سال قبل از هجرت، قصیده معروف او از معلقات سبع است که مدتها در کعبه آویخته بوده است، براى اطلاع از شرح حال و نمونه شعر او، ر. ک، خطیب تبریزى، شرح معلقات، چاپ دکتر فخر الدین قباوه، حلب 1973 (م).
87- شرح پیشگوییهاى این دو کاهن در بسیارى از منابع کهن آمده است از جمله، ر. ک، ابن هشام، سیره، ص 15 ج 1 چاپ 1355 ق مصر (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:82
و آنچه را در خواب دیده بود بایشان گفت، آنان در تعبیر آن خواب او را از چیره شدن سیاهان بر یمن و به پیروزى ایرانیان پس از ایشان بر آن سرزمین آگاه ساختند و خبر دادند که پس از آن پیامبر (ص) ظهور خواهد کرد و او که چنین شنید سخت نگران شد و دوست مى داشت که فرزندان و خواص خویشاوندان خود را از سرزمین یمن بیرون ببرد.
حرکت عمرو لخمى به حیره:
ربیعه پسر خود عمرو را نزد یزدگرد پسر شاپور فرستاد و هم گفته اند که این کار در روزگار شاپور ذو الاکتاف بوده است شاپور او را در حیره اسکان داده است، و حیره در آن هنگام ساخته شده است. عمرو برادران و افراد خاندان خود را هم به حیره منتقل ساخت و بدین ترتیب آل لخم به حیره منتقل شدند و خود را به خسروان ایران پیوند دادند و براى آنان چیرگى بر اعراب را فراهم ساختند.
جذیمه و حیره:
چون عمرو درگذشت پسرش جذیمة جانشین او شد، جذیمه خواهر خود را به ازدواج پسر عموى خویش عدى بن ربیعة بن نصر درآورد و عمرو بن عدى متولد شد که او را جنیان درربودند و براى او سرگذشتى است.
جذیمه همچنان در خورنق [88] پادشاه بود تا آنکه در اندیشه ازدواج با ماریة دختر زباء که غسانى و ملکه جزیره بود افتاد، ماریه پس از مرگ عموى خود ضیزن که شاپور او را کشته بود در جزیره به سلطنت رسید براى جذیمه و ماریه داستان مشهورى است و جذیمه را کشت و قصیر هم که غلام جذیمه بود ماریه را کشت [89].
__________________________________________________
88- خورنق: هم نام شهرى در نواحى بلخ است و هم نام قصر نعمان و این کلمه معرب خورنگاه است، ر. ک، جوالیقى، معرب ص 126 چاپ استاد احمد محمد شاکر. (م).
89- ماریه از جذیمه دعوت کرد که پیش او برود و با او ازدواج و کشور او را ضمیمه کشور خود کند، جذیمه مشورت کرد همگان او را تشویق کردند مگر قصیر بن سعد لخمى که گفت مرو که در این کار سرى و رازى است، نشنید و رفت و کشته شد و قصیر مى گفت فرمان من را کسى نمى شنود و این سخن ضرب المثل شد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:83
عمرو بن عدى:
چون جذیمه نابود شد عمرو بن عدى که خواهرزاده و نواده عموى اوست جانشین او شد، عمرو بن عدى پدر بزرگ نعمان بن منذر است، منذر پسر عمرو بن عدى بن ربیعه است، گویند این بروزگار یزدگرد پسر شاپور پسر بهرام گور بوده است.
گویند عبد مناف پسر قصى در این روزگار درگذشت و پسرش هاشم بن عبد مناف در سرورى و سالارى قریش جانشین او شد.
گویند، یزدگرد بزه کار پس از آنکه بیست و یک سال و نیم پادشاهى کرد نابود شد، و پسرش بهرام گور غایب و در حیره و قصر خورنق نزد منذر بود، بزرگان ایران بعلت بدرفتارى یزدگرد و روش ناپسندیده اش پیمان بستند که هیچیک از پسران او را به پادشاهى انتخاب نکنند، از جمله ایشان بسطام [90] سپهبد ناحیه عراق بود که پایه و مرتبه او را” هزرافت” مى گفتند و یزدجشنس فاذوسفان زوابى و فیرک ملقب به مهران و گودرز دبیر لشکر و جشنسادزبیش [91] دبیر خراج و فنا خسرو دبیر صدقات کشور و کسانى دیگر از مردان شریف و بزرگ زاده، که جمع شدند و مردى از خاندان و نزدیکان اردشیر بابکان را که نامش خسرو بود به شاهى برگزیدند.
این خبر به بهرام گور که پیش منذر بود رسید و منذر به بهرام دستور داد قیام و میراث پدر خود را مطالبه کند و پسر خود نعمان را همراه او کرد.
بهرام گور حرکت کرد و چون نزدیک تیسفون رسید در چادرها و سراپرده ها و ساختمانهایى که آنجا بود فرود آمد و نعمان چندان میان بهرام و بزرگان و اشراف ایرانى وساطت و میانجى گرى کرد که سرانجام ایرانیان پشیمان شدند و به بهرام گور گرایش پیدا کردند. [92]__________________________________________________
91، 90- کلمه بسطام معرب است و در کتابهاى لغت عربى اصل آنرا” اوستام” نوشته اند که ظاهرا همان گستهم است، ر. ک، ابن درید، جمهرة اللغه صفحات 310 و 502 چاپ حیدرآباد دکن 1345 هجرى قمرى و در منابع تازه به بخش اعلام فرهنگ دکتر معین. جزء اول این کلمه گشنسپ است و اظهار نظر درباره ریشه این کلمات از عهده این بنده بیرون است. (م).
92- بطورى که ملاحظه مى کنید داستان کشته شدند یزدگرد بوسیله بیرون آمدن اسبى از دریا و نهادن تاج میان دو شیر و برداشتن بهرام گور آنرا در این کتاب نیامده است ولى در شاهنامه بسیار مفصل (ص 272 ج 5 ژول مول) و در طبرى هم (ص 620 ترجمه آقاى پاینده) نقل شده است (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:84
پادشاهى بهرام گور:
بهرام خواسته ها و آرزوهاى ایشان را برآورد و شرط کرد که دادگرى و شیوه پسندیده داشته باشد، آنان هم پادشاهى را باو واگذاشتند و شنوا و فرمان بردار شدند، بهرام به منذر و نعمان فراوان عطا کرد و هر دو را گرامى داشت و بپاس کوشش منذر در پرورش و یارى دادن او تمام سرزمینهاى عرب را در اختیار او گذاشت و او را به جایگاه خود که حیره بود برگرداند.
و چون پادشاهى براى بهرام فراهم و استوار شد، خوشگذرانى را بر کارهاى دیگر برگزید تا آن اندازه که رعیت او را در این کار سرزنش کرد و پادشاهان اطراف او به کشورش طمع بستند، نخستین کس که در این مورد قیام کرد پادشاه ترکان بود که با لشکرهاى خود در خراسان پیشروى و شروع به حمله کرد، چون این خبر به بهرام رسید خوش گذرانى را رها کرد و آهنگ دشمن نمود ولى چنین اظهار داشت که مى خواهد براى شکار به منطقه آذربایجان برود و در مسیر راه به تفریح سرگرم باشد، و از میان مردان خود هفت هزار مرد دلیر برگزید و ایشان را بر شتران سوار کرد و فرمان داد اسب ها را یدک بکشند و برادرش نرسى را به جانشینى خود گماشت و بسوى آذربایجان حرکت کرد و به هر یک از مردان که همراهش بودند دستور داد با خود باز و سگ شکارى بردارند، مردم شک و تردید نداشتند که بهرام بدین گونه از دشمن خود مى گریزد و کشورش را تسلیم مى کند.
بزرگان و سران ایران جمع شدند و رایزنى کردند و سر انجام بر آن شدند که نمایندگانى از خود نزد خاقان [93] روانه دارند و اموال فراوان بفرستند تا او را از کشتار و غارت بازدارند.
و چون به خاقان خبر رسید که بهرام گریخته و مردم کشور معتقد به فروتنى براى خاقان شده اند شیفته شد و خود و سپاهش در امان شدند و در جاى خود منتظر رسیدن نمایندگان و اموال شد. گویند بهرام دستور داد هفت هزار گاو نر را کشتند و پوست آنها را با خود
__________________________________________________
93- لقب پادشاهان ترک و از اعلام هم هست و خقن بمعنى پادشاه و سردار کردن آمده است، ر. ک، منتهى الارب، جوالیقى آنرا نیاورده، ادى شیر هم خاتون را آورده است، ولى خاقان را ذکر نکرده است (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:85
برد و هفت هزار کره اسب یک ساله هم همراه خود برد، شبها حرکت مى کرد و روزها خود را پنهان مى ساخت، بهرام راه مازندران پیش گرفت و از کنار دریا گذشت و خود را به گرگان و سپس به نساء و از آنجا به مرو رساند.
خاقان در دهکده کشمیهن [94] اردو زده بود و بهرام به یک منزلى او رسید و او از کار بهرام آگاه نبود، در این هنگام بهرام دستور داد پوست گاوها را باد کردند و در آن سنگ ریزه ریختند و چون خشک شد به گردن اسبها آویختند. و همینکه نزدیک اردوگاه خاقان که در صحرایى در شش فرسنگى مرو اردو زده بود رسید دستور داد شبانه کره اسب ها را رها کردند و آنها را به پشت اردوگاه خاقان راندند، از آن پوستها و ریگ ها و دویدن کره اسبها چنان هیاهو و غریوى برخاست که از صداى ریختن کوه و صاعقه شدیدتر بود.
ترکان چون این هیاهو را شنیدند سخت ترسیدند و نمى دانستند چیست، و هر چه اسبها نزدیک تر مى شدند صدا بیشتر مى شد ناچار اردوگاه را رها کردند و گریختند و بهرام در تعقیب ایشان بود، اسب خاقان رم کرد و او را بزمین انداخت و بهرام باو رسید و بدست خود او را کشت و آنچه در اردوى او بود به غنیمت گرفت و تمام اموال آنرا بدست آورد و خاتون همسر خاقان را اسیر گرفت.
بهرام تمام آن شب و فردا را به تعقیب ترکان پرداخت و مى کشت و اسیر مى کرد تا به” آمویه” رسید و از رود بلخ گذشت و همچنان ترکان را تعقیب مى کرد و چون نزدیک سرزمین آنان رسید ترکان سر تسلیم فرود آوردند و از او خواستند که مرزى میان کشور خود و ایشان قرار دهد که آنان از آن نگذرند او محلى را که داخل خاک ایشان بود تعیین کرد و دستور داد مناره اى ساختند و آنرا مرز قرار دادند و به پاى تخت خود برگشت و خراج آن سال را از مردم برداشت، نیمى از غنیمتها را میان تنگدستان و بینوایان بخش کرد و نیم دیگر را میان لشکریانى که با او همراه بودند، همه مردم کشور شاد شدند و به خوش گذرانى و شادکامى پرداختند آنچنان که کرایه یک اسب براى اسب دوانى در یک روز به بیست درهم رسید و ارزش یک دسته گل به یک درهم.
__________________________________________________
94- مهلبى گوید، دهکده اى است از مرو شاهجان در پنج فرسنگى آن بر جانب بیابان مویز آن مشهور است و به اکناف آفاق حمل شود، ترجمه تقویم البلدان، بقلم آقاى عبد المحمد آیتى ص 515 بنیاد فرهنگ (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:86
و چون بیست و سه سال از پادشاهى او گذشت براى شکار بیرون شد و یک گله گورخر در برابرش آشکار شد و اسب را به تعقیب آنان به تاخت و تاز در آورد، اسب او را به باتلاقى عمیق برد و در آن فرو و غرق شد، چون این خبر به مادرش رسید آنجا آمد و دستور داد جسدش را پیدا کنند از آن باتلاق تپه هایى از شن و ریگ و گل و لاى بیرون کشیدند و به جسدش دست نیافتند.
گفته مى شود آن باتلاق کنار آبى است که به” داى مرج” [95] معروف است و این به نام مادر بهرام است که داى در زبان فارسى به معنى مادر است و مرج مرغزار را گویند، و این داستان آنجا معروف است و گویند در آن باتلاق حفره یى است که بابهاى راکدى که گودى آن معلوم نیست متصل است و نزدیک بیشه زارهاست.
یزدگرد پسر بهرام.
چون بهرام گور هلاک شد پسرش یزدگرد را به پادشاهى برگزیدند و او هفده سال به روش پدر پادشاهى کرد و چون مرگش فرارسید دو پسر داشت، فیروز و هرمزد و فیروز بزرگتر بود.
ستیزه میان دو برادر:
هرمزد پادشاهى را به خود اختصاص داد و فیروز از او گریخت و خود را به سرزمین هیاطله [96] رساند که همان تخارستان و چغانیان [97] و کابلستان [98] است و سرزمینهاى آن سوى رود بزرگ بلخ را شامل است، فیروز نزد پادشاه آن کشور رفت و او را از ستم برادر خود آگاه ساخت که با آنکه از او کوچک تر است پادشاهى را بزور براى خود گرفته است و از او خواهش کرد تا او را با لشکرى
__________________________________________________
95- هر چند در فارسى کلمه دایه بیشتر به پرستار و مرضعه معنى مى شود ولى اظهار نظر ابو حنیفه دینورى که خود ایرانى نژاد است قابل دقت است (م).
96- هیاطله، هیطل، هیطال، هپتالیان: یکى از طوایف چینى، در 425 میلادى به ایران حمله کردند و بهرام گور آنها را شکست سختى داد، ر. ک بخش اعلام فرهنگ فارسى مرحوم دکتر معین.
97- چغانیان، در عربى صغانیان سرزمین بزرگ و گسترده آن سوى جیحون، امروز از خاک شوروى است.
98- سرزمین وسیعى در شمال شرقى افغانستان.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:87
یارى دهد تا بتواند پادشاهى را بگیرد، پادشاه باو گفت هرگز ترا یارى نمى دهم مگر اینکه سوگند یاد کنى که از او بزرگترى، و فیروز سوگند یاد کرد و پادشاه سى هزار مرد براى یارى او در اختیارش گذاشت مشروط بر آنکه فیروز شهر ترمذ را مرز [99] قرار دهد، فیروز با آن لشکر حرکت کرد و بیشتر مردم ایران هم از او پیروى کردند و او را شایسته تر از هرمزد دیدند که هرمزد تندخو و شرور بود، فیروز با او جنگ کرد و پادشاهى را او پس گرفت و گناه او را هم بخشید و او را مؤاخذه نکرد.
فیروز پسر یزدگرد:
گویند فیروز پادشاهى کم بهره بود و از بیشتر گفتار و کردار خود بهره اى نمى برد و مردم بروزگار او هفت سال پیاپى دچار قحطى بودند رودخانه ها کم آب شد و چشمه ها بخشکید و زمینها بى حاصل ماند و درختان پژمرده شد و دام ها و پرندگان نابود شدند و آب دجله و فرات و دیگر رودخانه ها کاسته شد.
فیروز خراج را از مردم برداشت و به کارگزاران خود نوشت با مردم نیکو رفتار کنند و آنان را بیم داد که اگر در منطقه حکومت ایشان کسى از گرسنگى بمیرد از حاکم و کارگزار دادخواهى مى شود، و با مردم چنان رفتار کرد که در آن سالها هیچکس از گرسنگى نمرد و دستور داد مردم را فراخوانند تا در صحرا و فضاى آزاد جمع شوند و همگان از زن و مرد و کودک جمع شدند و از پیشگاه خداوند تقاضاى باران کرد و خداوند دعاى ایشان را برآورد و آسمان براى آنان باران فروریخت و زمین به بهترین حال برگشت و رودها پرآب و چشمه سارها روان شد و مردم به همان حال رفاه و آسایش و فراوانى نعمت بازگشتند.
فیروز شهر رى را ساخت و آنرا رام فیروز نامگذارى کرد و در آذربایجان هم شهرى ساخت که آنرا باد فیروز نام نهاد و همان اردبیل است، و پس از آن آماده جنگ با ترکان شد و موبد و دیگر وزیران را همراه خود برد، دختر خود فیروزدخت را نیز همراه برد و اموال و گنجینه هاى فراوان برداشت و یکى از
__________________________________________________
99- ترمذ: شهرى معروف در ساحل شمالى رود جیحون این شهر در سال 690 میلادى بدست مسلمانان به سردارى موسى بن عبد الله بن خازم گشوده شد، امروز از جمهورى تاجیکستان است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:88
وزیران بزرگ خود را که نامش شوخر بود و مرتبه اش قارن [100] به جانشینى خود در کشور گماشت.
فیروز رهسپار شد تا به مناره اى که بهرام گور آن را مرز ایران و ترک قرار داده بود رسید و آنرا ویران کرد و در سرزمین ایشان پیش رفت، در آن روزگار پادشاه ترکان اخشوان خاقان بود و کس نزد فیروز فرستاد و او را آگاه کرد که راه ستم پیشه گرفته است و او را از سر انجام ظلم و ستم برحذر داشت ولى فیروز باین پیام اعتنایى نکرد، خاقان چنین تظاهر مى کرد که جنگ را خوش ندارد و دستور داد خندقى به گودى بیست ذراع و پهناى ده ذراع و بسیار طولانى کندند و روى آنرا با چوبهاى سست پوشاندند و بر آن نى و خاک و خاشاک ریختند، آنگاه براى جنگ با فیروز بیرون آمد و ساعتى رویاروى او قرار گرفت و از برابر او گریخت، فیروز با لشکرهاى خود به تعقیب او پرداخت و خاقان از راههایى که مى شناخت عبور مى کرد و فیروز را دنبال خود مى کشاند تا نزدیک خندق ساخت، در این هنگام خاقان و سردارانش براى حمله بازگشتند و با سنگ فیروز و یارانش را کشتند، خاقان بر لشکرگاه فیروز و اموال و زنان ایشان دست یافت و موبد و فیروزدخت را اسیر گرفت، گریختگان خود را به شوخر رساندند و او را از کشته شدن فیروز و سپاهیانش آگاه ساختند، شوخر مردم را براى خونخواهى پادشاه ترغیب کرد و تمام لشکریان و عموم مردم با او همراهى کردند و او با گروهى بسیار رهسپار شد و در سرزمین ترکان پیشروى کرد.
اخشوان خاقان ترک از جنگ با شوخر بعلت بسیارى سپاه و ساز و برگ او ترسید و پیام داد با مسترد داشتن موبد و فیروزدخت و دیگر اسیران و تمام اموال و گنجینه ها و سلاحهایى که از لشکر فیروز بدست آورده است تقاضاى صلح مى کند، شوخر پذیرفت و پس از گرفتن اموال و اسیران به کشور و سرزمین خود بازگشت.
__________________________________________________
100- قارن، ظاهرا رتبه و پایه نظامى بوده است، در برهان قاطع آمده است نام پهلوانى است، در لغت عرب به معانى مختلف هماورد، دلیر، پیوسته ابرو بکار رفته و بعید است با این کلمه هم خانواده باشد. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:89
پسران فیروز:
پس از فیروز پسرش بلاش پادشاه شد و چهار سال پادشاهى کرد [101] و درگذشت و شوخر پس از او پادشاهى را به قباد برادر او سپرد.
گویند بروزگار پادشاهى قباد پسر فیروز ربیعه بن نصر لخمى درگذشت و پادشاهى بار دیگر به قبیله حمیر رسید.
ذو نواس و یمن:
ذو نواس پادشاه یمن شد، نام و نسب او چنین است.
زرعة پسر زید پسر کعب ملقب به کهف الظلم پسر زید پسر سهل پسر عمرو پسر قیس پسر جشم پسر وائل پسر عبد شمس پسر غوث پسر جدار پسر قطن پسر عرب پسر رائش پسر حمیر پسر سباء پسر یشجب پسر یعرب پسر قحطان.
او را از این روى ذو نواس مى گفتند که کاکل و زلف او بر پیشانیش فرو مى ریخت و آویخته بود.
گویند ذو نواس را در سرزمین یمن آتشى بود که خود و قومش آنرا مى پرستیدند و از آن آتش زبانه اى برمى خاست که سه فرسنگ امتداد مى یافت و باز بر جاى خود بازمى گشت.
آنگاه یهودیان یمن به ذو نواس گفتند اى پادشاه پرستش تو این آتش را نارواست و اگر تو دین ما را بپذیرى ما به فرمان خداوند متعال آنرا خاموش مى کنیم تا بدانى که دین تو مایه غرور است، ذو نواس پذیرفت که اگر آتش را خاموش کنند به دین ایشان در خواهد آمد.
چون زبانه آتش برآمد یهودیان تورات را آوردند و گشودند و شروع به خواندن آن کردند و زبانه عقب مى نشست تا به آتشکده اى که از آن سر چشمه مى گرفت رسید و آنان همچنان تورات مى خواندند تا آتش خاموش شد.
ذو نواس یهودى شد [102] و مردم یمن را به آن آیین فراخواند و هر کس
__________________________________________________
101- ثعالبى در غرر اخبار ملوک الفرس ص 580 چاپ پاریس مدت پادشاهى بلاش را چهار سال و چند ماه مى داند و فردوسى در شاهنامه پنج سال و یک ماه و شش روز مى داند ص 54 ج 6 چاپ ژول مول. (م).
102- ابن حزم در جمهرة انساب العرب ص 438 چاپ مصر مى گوید ذو نواس پس از یهودى شدن خود را یوسف نام گذاشت (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:90
نپذیرفت او را کشت.
ذو نواس به نجران [103] رفت تا مسیحیان آن سامان را یهودى گرداند در نجران گروهى بودند که از آیین اصیل مسیح پیروى مى کردند و او ایشان را به ترک آن و یهودى شدن فراخواند که نپذیرفتند، دستور داد پادشاه ایشان را که نامش عبد الله بن تامر بود آوردند و سرش را با شمشیر بزد و او را درون حصار شهر انداخت و براى دیگران خندق هایى کندند و آنان را در آتش انداختند و آنان همان اصحاب اخدودند که خداوند عز اسمه موضوع ایشان را در قرآن یاد فرموده است. [104]حبشى ها و یمن:
دوس ذو ثعلبان توانست بگریزد و پیش پادشاه روم رفت و او را آگاه ساخت که ذو نواس هم کیشان او و اسقف ها را کشته است و انجیل را سوزانده و صومعه ها را ویران ساخته است. پادشاه روم براى نجاشى پادشاه حبشه نوشت و او اریاط را با لشکر بسیار روانه کرد که از دریا گذشت و بر ساحل عدن پیاده شد، ذو نواس بسوى او رفت و با او جنگ کرد و ذو نواس کشته شد و اریاط وارد صنعاء شد که نام آن” دمار” بود، صنعاء کلمه یى حبشى و به معنى استوار و پایدار است و از این رو دمار را صنعاء گفته اند.
چون اریاط در یمن مستقر شد و یهودیان را کشت و یمن را تصرف کرد و اموال ایشان را گرفت ثروت باو روى آورد و به هر کس که دوست مى داشت مى داد، گروهى از حبشى ها از این جهت خشمگین شدند و نزد ابرهه پدر یکسوم [105] که از سرداران ایشان بود رفتند و از رفتار اریاط شکایت و با او بیعت کردند.
و بدین گونه حبشى ها دو گروه شدند گروهى با اریاط بودند و گروه دیگر
__________________________________________________
103- نجران: بفتح اول و سکون دوم شهرى میان کوفه و واسط و فاصله آن تا کوفه دو روز است.
104- آیات 6، 5، 4 سوره هشتاد و پنجم (بروج)، طبرسى رضوان الله علیه در مجمع البیان یوسف بن ذى نواس را نام برده است، ص 466 ج 10 و 9 چاپ بیروت (م).
105- جوالیقى در المعرب صفحات 20 و 356 این دو کلمه را آورده است و مى گوید اصل یکسوم فارسى است ولى در مورد ابرهه مى گوید کلمه بیگانه است و تصریح به فارسى بودن آن ندارد (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:91
با ابرهه و براى جنگ صف کشیدند، ابرهه اریاط را براى مبارزه فراخواند و آمد و زوبین انداخت که بر چهره ابرهه برخورد و آنرا درید و بدین سبب او را ابرهه اشرم مى گفتند، ابرهه با شمشیر خود بر سر اریاط زد و او را کشت و حبشى ها همگان مطیع ابرهه شدند و پادشاه ایشان شد، نجاشى هم او را به پادشاهى یمن مستقر ساخت و چهل سال سلطان یمن بود.
ابرهه در یمن در شهر صنعاء صومعه اى ساخت که مردم آنچنان کلیسیایى ندیده بودند و دستور داد در سراسر یمن ندا دهند که باید مردم براى حج و زیارت بان کلیسیا بروند، عربها این کار را دشوار و ناهنجار شمردند و مردى از مردم تهامه شبانه وارد آن شد و آنجا پلیدى کرد، چون صبح شد مردم آن پلیدى را دیدند، ابرهه گفت خیال مى کنید چه کسى این کار را کرده است؟ گفتند هیچکس جز کسى که براى خانه یى که در مکه است خشمگین شده باشد این کار را نمى کند و این براى آنست که دستور به حج گزاردن براى این کلیسیا داده اى، ابرهه در این هنگام سخت خشمگین و آماده شد تا به مکه رود و کعبه را ویران کند و کس پیش نجاشى فرستاد و او براى ابرهه فیلى چون کوه استوار بنام” محمود” فرستاد و او به مکه حرکت کرد و سر انجام او چنان شد که خداوند در سوره فیل بیان فرموده است.
حبشى ها و ویران کردن کعبه
[106] گویند، چون خداوند ابرهه را نابود فرمود، پسرش یکسوم در یمن پادشاه شد و او از پدرش ستمکارتر و نکوهیده روش تر بود، نوزده سال بر یمن سلطنت کرد و درگذشت و پس از او برادرش مسروق پادشاه شد که از او بدتر و نکوهیده تر بود.
سیف بن ذى یزن:
چون این حال براى مردم یمن طولانى شد، سیف بن ذى یزن حمیرى که از فرزندزادگان ذو نواس بود از یمن بیرون آمد و نزد قیصر روم که در انطاکیه [107]__________________________________________________
106- این عنوان با ذیل آن سازگار نیست ولى نخواستم چیزى از متن حذف کنم (م).
107- شهرى در نود و پنج کیلومترى غرب حلب در شمال سوریه حدود سیصد قبل از میلاد ساخته شده و آثار قدیمى آن باقى است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:92
بود رفت و باو از سیاهان شکایت کرد و در خواست نمود ایشان را یارى دهد و سیاهان را از یمن بیرون کند و پادشاهى یمن از او باشد، قیصر گفت آنان بر دین و آیین منند و شما بت پرستید و من شما را بر ضد ایشان یارى نمى دهم.
سیف چون از او ناامید شد به خسرو ایران توجه کرد و نخست به حیره و نزد نعمان بن منذر رفت و کار خود را باو شکایت برد.
نعمان باو گفت، سبب اصلى بیرون آمدن پدر بزرگ ما ربیعة بن نصر از یمن و ساکن شدن ما در این سرزمین همین موضوع بود.
اکنون همین جا باش من همه ساله نزد خسرو پسر قباد میروم و هنگام این مسافرت نزدیک است و ترا همراه خود خواهم برد و براى تو اجازه ورود مى گیرم و براى مقصودى که دارى شفاعت مى کنم، نعمان سیف را با خود برد و براى او اجازه بار یافتن گرفت و شفاعت کرد و خسرو انوشروان سپاهى از زندانیان ترتیب داد و مردى از ایشان بنام وهرز پسر کامگار را که بیش از صد سال داشت و از دلیران و بزرگان بود که چون در راهها ناامنى بوجود آورده بود زندانى شده بود بر آنان سالار کرد.
وهرز با همراهان خود به ابله [108] رفت و با سیف بن ذى یزن از راه دریا حرکت کرد و در ساحل عدن پیاده شد، و چون این خبر به مسروق رسید به مقابله آمد و چون رویاروى شدند و جنگ در گرفت و هرز پیشدستى کرد و تیرى به مسروق زد که میان دو چشم او فروشد و از پشت سرش بیرون آمد و بر زمین افتاد و مرد، لشکر مسروق پراکنده شدند و وهرز وارد صنعاء شد و یمن را تصرف کرد و خبر فتح را براى خسرو انوشروان نوشت.
انوشروان باو نوشت تمام سیاهپوستان یمن را بکشد و سیف بن ذى یزن را به پادشاهى یمن بگمارد و خود نزد انوشروان برگردد، و هرز همچنان کرد. سیف بن ذى یزن گروهى از سیاهان را زنده گذاشت و ایشان را بخدمت خویش گرفت و هر گاه سوار مى شد آنان پیشاپیش و اطراف مرکب او مى دویدند، و آنان یک روز در حالى که همراه سیف بودند بر او حمله بردند و او را با سلاحهاى خود
__________________________________________________
108- ابله: شهرى آباد در زاویه شمال غربى خلیج فارس فاصله اش تا بصره چهار فرسنگ بوده است، ترجمه تقویم البلدان ص 353 (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:93
چندان زدند که کشته شد. [109]ایرانیان و یمن:
انوشروان بار دیگر و هرز را به یمن گسیل داشت و باو دستور داد که هیچ سیاه پوست و هیچ کسى را که رنگش متمایل به سیاهى باشد زنده نگذارد. و هرز پنج سال در یمن بود و چون مرگش فرارسید تیر و کمان خود را خواست و گفت مرا بنشانید و تکیه دهید آنگاه کمان بر دست گرفت و تیرى رها کرد و گفت بنگرید هر جا تیر من بزمین افتاد همانجا براى من آرامگاهى بسازید و مرا در آن دفن کنید، تیر او پشت کلیسیا افتاد و آنجا را تا امروز” مقبره و هرز” مى گویند.
پس از او انوشروان بادان را به یمن فرستاد و او تا هنگام ظهور اسلام پادشاه یمن بود.
گویند، هنگامى که قباد به پادشاهى رسید نوجوان و پانزده ساله بود، اما نسبت به کارها آشنا و هوشیار و گشاده رو و دوراندیش بود، او شوخر را بر کارهاى کشور گماشت و مردم از این جهت که شوخر بر کارها مسلط بود قباد را سبک مى شمردند و نسبت باو بى اعتنایى مى کردند، قباد پنج سال از پادشاهى خود را تحمل و بردبارى کرد سر انجام از این کار بستوه آمد و براى شاپور رازى که از فرزندان مهران بزرگ بود و کارگزار قباد در بابل و خطرنیه [110] بود نوشت تا با سپاهیان خود بیاید و چون آمد راز خود را با او در میان گذاشت و باو دستور داد شوخر را بکشد فرداى آن روز شاپور بامداد نزد قباد آمد و شوخر را در حضور او نشسته دید، او بسوى قباد حرکت کرد و از کنار شوخر گذشت و شوخر باو اعتنا نکرد، ناگاه شاپور کمندى را که در دست داشت رها کرد و کمند بر گردن شوخر افتاد و شاپور او را کشان کشان از پیشگاه بیرون برد و در بند و زنجیر کشید و بزندان افکند و قباد فرمان به کشتن او داد.
__________________________________________________
109- پادشاهى سیف در یمن مورد توجه و باعث خشنودى غالب قبایل عرب بوده است، نمایندگانى از قریش که عبد المطلب هم همراهیشان بوده است براى شاد باش به حضورش رفته اند، ر. ک، بیهقى- دلائل النبوة- ترجمه آن بقلم این بنده، ص 188 ج 1 مرکز انتشارات علمى 1361. (م).
110- خطرنیه: بضم اول و فتح دوم و سکون سوم و نون مکسور نام ناحیه اى از بابل عراق است، معجم البلدان ص 449 ج 3 چاپ مصر (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:94
آیین مزدکى:
چون ده سال از پادشاهى قباد گذشت مردى که نامش مزدک و از مردم استخر بود نزد او آمد و به آیین مزدکى او را فراخواند و قباد بان آیین گروید و ایرانیان سخت خشمگین شدند و تصمیم به کشتن قباد گرفتند، قباد از ایشان پوزش خواست ولى نپذیرفتند و او را از پادشاهى عزل کردند و به زندان افکندند و کسانى را بر او گماشتند و جاماسب پسر فیروز را که برادر قباد بود بر خود پادشاه ساختند.
خواهر قباد چاره اندیشید و او را با تدبیر و پنهانى از زندان بیرون آورد، قباد چند روزى خود را مخفى کرد و همینکه از تعقیب آسوده خاطر شد همراه پنج تن از معتمدان خود از جمله زرمهر پسر شوخر بسوى هیاطله رفت و از پادشاه ایشان یارى خواست.
قباد براى رفتن پیش هیاطله راه اهواز را پیش گرفت و به شهر أرمشیر [111] رسید و به دهکده اى در راه اهواز به اصفهان رسید و به طور ناشناس نزد دهگان آن دهکده منزل کرد، قباد چشمش به دختر دهگان که دوشیزه یى زیبا بود افتاد و در دل او شور افتاد و به زرمهر پسر شوخر گفت من شیفته این دختر شدم و مهرش در دلم افتاد نزد پدرش برو و او را براى من خواستگارى کن و زرمهر چنان کرد، قباد انگشترى خود را براى آن دختر فرستاد و همان را کابین او قرار داد و آن دوشیزه را بیاراستند و نزد قباد آوردند که چون با او خلوت کرد او را خردمند و با فرهنگ و زیبا و خوش اندام دید و سخت شاد شد و سه روز پیش او بماند آنگاه باو دستور داد خویش را حفظ کند و حرکت کرد و نزد امیر هیاطله رفت و از کردار مردم خویش باو شکایت برد و از او خواست با لشکرى او را یارى دهد تا پادشاهى خود را بازگرداند.
شاه هیاطله پذیرفت و با او شرط کرد که باید منطقه چغانیان را باو واگذارد، و سى هزار مرد همراه او روانه کرد.
قباد همراه ایشان براى رویارویى با برادر خود آمد و نخست از همان راه که رفته بود برگشت و در آن دهکده و خانه پدر زنش فرود آمد و از حال آن زن
__________________________________________________
111- در منابعى که در دسترس بود این کلمه را نیافتم.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:95
پرسید بدو گفتند پسرى زاییده است فرمان داد که او و پسرش را نزدش بیاورند و آن بانو همراه پسر در آمد و قباد شادمان شد و او را از زیباترین پسران دید نامش را خسرو نهاد و او همان خسرو انوشروان است که پس از قباد به پادشاهى رسید، قباد به زرمهر گفت برو از پدر این زن براى من بپرس که آیا داراى شرف و نژاد باستانى است.
زرمهر پرسید و بدو خبر دادند که آنان از نسل فریدون هستند و قباد شاد شد و دستور داد آن بانو و پسرش را همراه او بیاورند.
چون قباد به تیسفون رسید ایرانیان خود را سرزنش کردند و گفتند قباد نزد ما از کار مزدک بیزارى جست و از تهمتى که باو زده بودیم بازگشت ولى ما نپذیرفتیم و باو ستم کردیم و نسبت باو بدرفتارى کردیم، و همگان همراه جاماسب برادر قباد که او را پادشاه کرده بودند پیش قباد آمدند و از او پوزش خواستند که عذرشان را پذیرفت و از آنان و برادر خود گذشت کرد و به شهر درآمد و وارد کاخ شد، سپاهى را که همراه او آمده بودند صله و جایزه داد و بانان نیکى کرد و آنان را نزد پادشاه ایشان برگرداند، و دستور داد آن بانو را در بهترین خانه ها منزل دادند.
آنگاه قباد آماده شد و با لشکرهاى خود به جنگ سرزمینهاى روم رفت و شهرهاى” آمد” و” میافارقین” [112] را گشود و مردم آنجا را اسیر گرفت و دستور داد براى اسیران میان فارس و اهواز شهرى بسازند و و آنرا” ابرقباد” نام گذاشت و آن همان استان بالاست و براى آن چهار بخش معین کرد، ناحیه انبار که شهرهاى” هیت” و” عانات” [113] از آن است و یزید بن معاویه چون پادشاه شد آنرا ضمیمه جزیره کرد، بخش” بادوریا” و بخش” مسکن” شهرهاى” بهقباد میانه” و” بهقباد پایین” را هم ساخت و هشت ناحیه که هر ناحیه شامل چهار بخش بود ضمیمه آنها کرد و همان آستانهاست، قباد شهر بزرگ اصفهان را هم به دو بخش کرد بخش جى و بخش تیمره. [114]__________________________________________________
112- آمد: بکسر اول، اصل کلمه رومى است، شهرى بسیار بزرگ و مرکز دیار بکر و کنار دجله بوده است، میافارقین هم از شهرهاى رومیان و در دیار بکر است و ناصر خسرو در سفرنامه از هر دو شهر یاد کرده است، صفحات 11 و 14 سفرنامه چاپ غنى زاده، برلین 1341 قمرى (م).
113- هیت از شهرهاى جزیره و بر ساحل فرات است، ترجمه تقویم البلدان ص 336 (م).
114- براى جى و تیمره، ر. ک، ابن فقیه، البلدان، ترجمه آقاى مسعود ص 98 چاپ بنیاد فرهنگ (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:96
قباد چند پسر داشت ولى هیچیک از آنان در نظرش گزیده تر از خسرو نبودند که تمام آثار شرف و بزرگوارى در او جمع بود، ولى نوشروان بدگمان و گرفتار سوء ظن بود و قباد این حالت او را نمى پسندید روزى باو گفت” پسرکم همه صفاتى که لازمه پادشاهى است در تو جمع است جز آنکه بدگمانى در تو هست و بدگمانى نابجا موجب گناه و رنج و تباهى کارهاست”.
خسرو از پدر پوزش خواست و از گمان بد که در دل داشت دست بداشت و به اصلاح خویشتن پرداخت:
خسرو انوشروان:
چون از پادشاهى قباد چهل و سه سال گذشت مرگ او فرارسید و کار را به پسر خود انوشروان سپرد [115] و او پس از پدر به پادشاهى رسید و دستور به تعقیب و جستجوى مزدک پسر مازیار [116] داد مزدک براى مردم ارتکاب کارهاى حرام را روا دانسته بود و مردم فرومایه را بانجام کارهاى زشت تشویق مى کرد و غصب اموال را براى غصب کنندگان و ستم را براى ستمکاران آسان کرده بود، به جستجوى او برآمدند و او را گرفتند و انوشروان دستور داد او را کشتند و بر دار کشیدند و هر کس را که به آیین او بود کشتند.
انوشروان کشور را به چهار بخش تقسیم کرد و بر هر بخش مردى از معتمدان خویش را گماشت، یک بخش خراسان و سیستان و کرمان بود، بخش دوم اصفهان و قم و ناحیه جبل و آذربایجان و ارمنستان بود، بخش سوم فارس و اهواز تا بحرین و بخش چهارم عراق تا مرز کشور روم. هر یک از این فرمان روایان چهارگانه در آخرین حد شرف و اهمیت بودند. انوشروان لشکرهایى به سرزمین هیاطله فرستاد و تخارستان و زابلستان و کابلستان و چغانیان را گشود، پادشاه ترکان” سنجبو خاقان” مردم کشور را جمع و آماده ساخت و به سوى خراسان آمد و بر شهرهاى چاچ و فرغانه و سمرقند و کش و
__________________________________________________
115- عبارت متن چنان است که قباد در چهل و سه سالگى درگذشت، مرحوم صادق نشات هم همانگونه ترجمه کرده اند ولى اشتباه است، مسعودى در مروج الذهب ص 195 ج 2 چاپ پاریس مدت پادشاهى قباد را چهل و سه سال ثبت کرده است، فردوسى چهل سال گفته است، شاهنامه ص 78 ج 7 چاپ ژول مول. (م).
116- طبرى نام پدر مزدک را بامداد ثبت کرده است، ص 646 ترجمه آقاى پاینده. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:97
نسف غلبه کرد و خود را به بخارا رساند.
چون این خبر به انوشروان رسید پسرش هرمز را که پس از او به پادشاهى رسید به فرماندهى سپاهى گران گماشت و او را براى جنگ با خاقان ترک گسیل داشت، او حرکت کرد و چون نزدیک خاقان رسید، خاقان سرزمینها و شهرهایى را که تصرف کرده بود تخلیه کرد و به کشور خود بازگشت، انوشروان هم به پسرش هرمز نامه نوشت و باو دستور بازگشت داد.
ایران و روم بروزگار انوشروان:
گویند، خالد بن جبله غسانى با نعمان بن منذر [117] جنگ کرد، و مقصود منذر دوم است، که دو منذر و دو نعمان بوده اند، منذر اول همان کسى است که عهده دار تربیت بهرام گور بود و منذر دوم معاصر انوشروان بوده است. کارگزاران و فرمانداران انوشروان در مرزهاى سرزمینهاى عرب بودند، خالد از یاران منذر گروه بسیارى را کشت و اسبها و شتران منذر را به غارت برد، منذر براى انوشروان نامه نوشت و او را از رفتار خالد بن جبله آگاه کرد.
انوشروان به قیصر نامه نوشت که به خالد دستور دهد خسارتهاى منذر و خونبهاى کشته شدگان را بپردازد و اموال منذر را برگرداند ولى قیصر به نامه انوشروان توجه نکرد و انوشروان براى جنگ با او آماده شد و حرکت کرد و در سرزمین جزیره که در آن هنگام در دست رومیان بود پیشروى کرد و شهرهاى دارا، رها، قنسرین، منبج [118] و حلب را گشود و خود را به انطاکیه رساند و آنرا که بزرگترین شهر جزیره و شام بود گرفت و مردم آن شهر را اسیر کرد و به عراق آورد و دستور داد کنار تیسفون شهرى براى آنان همچون انطاکیه بسازند، خیابان ها و کوچه ها و خانه هاى آن کاملا مانند آن بود و آن را” زبرخسرو” نامید و آن همان شهرى است که کنار مداین است و آنرا رومیه هم مى گویند [119] آنگاه رومیان را
__________________________________________________
117- بدون تردید، منذر بن نعمان صحیح است، از عبارات بعد معلوم مى شود، مصحح کتاب متوجه نشده اند، مرحوم نشات هم توجه نفرموده است (م).
118- رها، شهرى بزرگ در 190 کیلومترى شمال شرقى حلب، منبج هم نزدیک آن است.
119- زبرخسرو در معجم البلدان نیامده است ولى در باب رومیه ضمن توضیح باین موضوع هم اشاره کرده است، ر. ک، ص 331 ج 4 چاپ مصر 1906 میلادى (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:98
بان شهر منتقل کرد و هر کس از ایشان به خانه یى که همچون خانه خود بود رفت و مردى از مسیحیان اهواز بنام یزدفنا را بر کارهاى ایشان و حکومت آن شهر گماشت.
سپس قیصر به انوشروان نامه نوشت و از او تقاضاى صلح کرد و از انوشروان خواست که شهرهایى را که گرفته است بانان برگرداند و قیصر همه ساله خراج خواهد پرداخت، نوشروان خوش نمى داشت مخالفت و ستم کند و به قیصر پاسخ مثبت داد، و شروین دستباى را مامور کرد تا همه ساله خراج قیصر را بگیرد و بفرستد، شروین همراه خزین [120] برده مشهور و آگاه خود در دربار قیصر روم مقیم شد، او جوانمرد و سوارکار و دلیر بود.
چون انوشروان از شام آهنگ بازگشت کرد سخت بیمار شد و بسوى شهر حمص رفت و با لشکریان خود همانجا ماند تا بهبود یافت و قیصر آنچه را مورد نیاز لشکر انوشروان بود فراهم مى ساخت تا آنکه از آنجا رفت.
گویند انوشروان پسرى بنام انوش زاد داشت که مادرش مسیحى و بسیار زیبا و انوشروان شیفته او بود، و از او خواست آیین مسیحى را رها کند و زرتشتى شود و او نپذیرفت، انوش زاد هم مسیحیت را از مادر بارث برد و با پدر در آیین مخالفت کرد و انوشروان بر او خشم گرفت و دستور داد او را در شهر جندى شاپور زندانى کردند.
هنگام لشکرکشى انوشروان به شام خبر بیمارى و ماندنش در حمص باطلاع انوش زاد رسید زندانیان را به شورش واداشت و درهاى زندان را شکست و بیرون آمد و فرستادگان خود را در میان مسیحیان جندى شاپور و دیگر شهرهاى اهواز فرستاد و بر اموال دست یافت و خبر مرگ پدر خویش را انتشار داد و براى حرکت به عراق آماده شد.
فرماندار انوشروان در شهر تیسفون به انوشروان نامه نوشت و داستان پسر و خروج او را نوشت و انوشروان براى او چنین نوشت.
” سپاهیان را براى مبارزه با او بفرست و در جنگ با او جانب احتیاط را رعایت کن و چاره اندیشى کن تا او را زنده دست گیر سازى و اگر سر نوشت چنین
__________________________________________________
120- در متن خرین چاپ شده و در آخر کتاب آنرا به (خزین) تصحیح کرده اند. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:99
بود که کشته شود خونى رایگان و جانى بى ارزش از دست رفته است، و خردمند مى داند که صفاى دنیا هیچگاه خالى از کدورت نیست و راحت آن پایدار نمى ماند، اگر چیزى بتواند خالى از نقص باشد باید باران باشد که سرزمین مرده را زنده مى کند یا پرتو روز است که چون بر مردم خفته مى تابد ایشان را بیدار مى کند و مردم شب کور را بینا مى سازد با وجود این چه بسا اشخاص که از باران آزار مى بینند و ساختمانهایى که فرومى ریزد و چه بسیار کسانى که در صاعقه و سیل باران از میان مى روند و در نیمروز هم چه بسیار زیانها و تباهى ها وجود دارد، این دانه کوچک و ماده فسادى را که در محیط تو فراهم شده است ریشه کن ساز، بسیارى آن قوم ترا نترساند براى آنان شوکتى باقى نمى ماند و چگونه ممکن است براى مسیحیان شوکتى باقى بماند و حال آنکه در دین ایشان آمده است که اگر بر گونه چپ کسى طپانچه زدند گونه راست خود را هم آماده سازد، اگر انوش زاد و یارانش تسلیم شدند آنانى را که زندانى بوده اند به زندان برگردان و در خوراک و پوشاک آنان را در مضیقه اى بیش از آنچه بوده اند قرار مده، فرماندهان نظامى را که با آنان بوده اند گردن بزن و بر ایشان هیچگونه رافت و مهربانى مکن و افراد فرومایه و عادى را که با ایشان بوده اند رها کن و متعرض ایشان مشو، آنچه درباره سخت گیرى و عقوبت بر کسانى که به انوش زاد ناسزا مى گویند و نام مادرش را مى برند نوشته بودى فهمیدم، بدان که این گروه داراى کینه هاى نهانى و دشمنى پوشیده اند و دشنام دادن به انوش زاد را بهانه دشنام دادن و ناسزاگویى بر ما قرار داده اند و اکنون که در تادیب ایشان موفق شدى دیگر به کسى اجازه مده که چون ایشان سخن گویند، و السلام”.
انوشروان از بیمارى خود بهبود یافت و با سپاههاى خویش به پاى تخت خود برگشت پسرش انوش زاد را اسیر کرده بودند و با او چنان رفتار شد که دستور داد.
خراج در روزگار انوشروان:
گویند، پادشاهان ایران براى در آمد غلات زمینها خراج پسندیده اى تعیین کرده بودند که بر نصف و یک سوم و یک چهارم و یک پنجم تا یک دهم
اخبارالطوال/ترجمه،ص:100
محصول معمول بود و بستگى به نزدیکى زمینهاى کشاورزى به شهرها و فراوانى و خوبى محصول داشت، قباد تصمیم داشت آن قانون را لغو و قانون تازه اى براى خراج وضع کند، اما پیش از آنکه زمینها را مساحى کنند درگذشت و انوشروان دستور داد آنرا تمام کنند، و چون از این کار فارغ شدند به دبیران دستور داد طبقه بندى کنند و میزان خراج را تعیین کنند، پرداخت خراج را بر چهار گروه اختصاص داد و افراد خاندانهاى اصیل و مرزبانان و سران لشکر و دبیران و خدمتگزاران شاهى را از پرداخت خراج معاف کرد، همچنین اشخاصى را که کمتر از بیست و بیشتر از پنجاه سال داشتند از پرداخت مالیات معاف کرد، و دستور داد از این آیین نامه سه نسخه تهیه کنند یک نسخه را در دیوان خود و نسخه دیگر را در دیوان خراج نهاد و نسخه سوم آن را در اختیار قضات در شهرستانها قرار گیرد تا بتوانند کارگزاران را از تخلف از آن دستور [121] بازدارند و دستور داده بود مالیات را در سه موعد بگیرند و دیوانى را که مالیات در آن مورد رسیدگى و دریافت قرار مى گرفت” سراى شمرة” [122] مى نامیدند و معنى آن اقساط سه گانه بود و امروز آنرا سراى شمرج مى گویند و شمره به معنى حساب است.
انوشروان همچنین مقرر داشت که خراج سرانه و غلات از بینوایان و مردم بیمار زمین گیر گرفته نشود و در صورتى که به محصول آفت مى رسید به نسبت آفت از مالیات معاف مى داشتند و براى انجام این کارها مردمى مورد اعتماد و دادگر را برگماشت که با انصاف و مدارا رفتار کنند.
میان پادشاهان ایران هیچکس از انوشروان بیشتر در طلب علم کوشا نبود و خود جامع فنون ادب و حکمت بود، ادیبان و حکیمان را به خود نزدیک مى ساخت و قدر و منزلت ایشان را مى شناخت، بزرگترین دانشمندان روزگار او بزرگمهر پسر بختکان بود که از حکیمان و خردمندان نامى ایران است و انوشروان او را بر عموم وزیران و علماى روزگار خود برترى مى داد.
خسرو انوشروان یکى از دبیران نامدار و مشهور به خرد و کفایت بنام بابک پسر نهروان را به فرماندهى دیوان لشکر گماشت و او به انوشروان چنین گفت،” اى شهریار مرا بر کارى گماشتى که مصلحت آن چنین است که تا
__________________________________________________
121- کلمه دستور در متن عربى بکار رفته است به ضم دال، (م).
122- یعنى شماره.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:101
حدودى در آن خشونت و رزم، باید هر چهار ماه یک بار سپاه را سان دید و هر طبقه را وادار به تکمیل ابزارها و سلاح ایشان کرد، و آموزگاران نظامى را که مامور آموزش اسب سوارى و تیراندازى هستند باید در نظر داشت و مواظب کوتاهى و مبالغه ایشان بود و این کارها وسیله اجراى صحیح سیاست است”.
انوشروان گفت پرسش کننده از پاسخ دهنده در این کار بهره بیشترى ندارد زیرا خوبى آن براى هر دو است و آسایش آن هم به پاسخ دهنده مى رسد، هر چه مى خواهى بکن.
بابک دستور داد براى او سکویى در میدان سان ساختند و فرشهاى گرانبها بر آن گستردند و نشست و دستور داد باید همه جنگجویان و نظامیان براى سان حاضر شوند و همگان جمع شدند ولى چون انوشروان را میان ایشان ندید فرمان به بازگشت داد، روز دوم هم آمدند باز هم انوشروان نیامده بود و فرمان بازگشت داد روز سوم منادى او ندا داد که اى مردم نباید هیچیک از نظامیان هر چند صاحب تاج و تخت باشد از حضور در سان خوددارى کند زیرا سان عمومى است و در آن هیچگونه مرخصى و رودربایستى نیست.
چون این خبر به انوشروان رسید سلاح پوشید و سوار شد و از برابر بابک گذشت جامه و سلاح جنگى سوار در آن روزگار عبارت بود از یک جامه بلند که سوار و اسب را مى پوشاند و زره و سینه بند و کلاه خود و خفتان و دو بازوبند و دو ساق پوش و سپر و نیزه و گرزى که به کمربند خود مى بستند و تبرزین [123] و عمودى آهنین و ترکش که در آن دو کمان و دو زه و سى تیر بود و دو زه پیچیده کمان که سوار از پشت سر خود مى آویخت، انوشروان هم با سلاح کامل بدون آن دوزه پیچیده از برابر بابک گذشت ولى بابک از او نام نبرد، انوشروان متوجه شد که آن دوزه را نیاویخته است و آویخت و براى بار دوم از برابر او گذشت و بابک نام او را اعلان کرد و گفت براى لایق ترین افراد سپاه چهار هزار و یک درهم منظور مى شود و بیشترین دستمزد چهار هزار درهم بود و او براى انوشروان فقط یک درهم بیشتر مقرر داشت بابک چون از محل سان دیدن برخاست نزد انوشروان آمد و گفت شهریارا مرا بر این خشونت سرزنش مکن که قصد من
__________________________________________________
123- در متن عربى طبرزین است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:102
رعایت دادگرى و انصاف و از بین بردن جانب دارى بود.
انوشروان گفت هر کس براى استوارى کار و صلاح پادشاهى ما بر ما خشونت کند آنرا تحمل مى کنیم همچنان که انسان داروى بدمزه را تحمل مى کند و مى خورد بامید سودى که از آن باو خواهد رسید.
گویند کشکر در آن روزگار شهرستان کوچکى بود انوشروان از ولایات بهرسیر و هرمزدخرة و دشت میشان بر آن افزود و آن را دو بخش قرار داد، بخش جندى شاپور و بخش زندورد، ناحیه خسرو ماه را بر ناحیه جوخى افزود و آنرا به شش بخش تقسیم کرد بخش تیسفون که همان مداین است و کنار دجله و سه فرسنگ پایین تر از” قباب حمید” قرار دارد و به زبان نبطى بان تیسفونج مى گویند و بخش گازر و بخش کلواذى و بخش نهر بوق و بخش جلولاء و بخش نهر ملک. [124][ظهور اسلام ]تاریخ ایرانیان و تاریخ پیامبر ص:
پیامبر (ص) در آخر روزگار پادشاهى انوشروان متولد شد. و تا هنگام پس از چهل سالگى که به پیامبرى برانگیخته شد در مکه اقامت فرمود، از این مدت هفت سال پادشاهى انوشروان و نوزده سال پادشاهى هرمز و شانزده سال پادشاهى خسرو پرویز بوده است. [125] پیامبر (ص) پس از بعثت سیزده سال در مکه اقامت کرد و سپس به مدینه هجرت فرمود و در آن هنگام بیست و نه سال از پادشاهى خسرو پرویز گذشته بود، ده سال هم در مدینه اقامت فرموده است، و آن حضرت که درود و سلام فراوان بر
__________________________________________________
124- زندورد: شهرى نزدیک واسط و بجانب بصره که پس از آبادى واسط رو بویرانى نهاده است.
جوخى: که به صورت جوخا هم ضبط شده است هم نام شهرى است و هم نام رودخانه یى میان خانقین و خوزستان.
کلمه قباب جمع قبه است و با آنکه یاقوت چند ناحیه را آورده است ولى از قباب حمید مطلبى نگفته است.
جازر: گازر، دهکده اى از نواحى نهروان نزدیک مداین.
کلواذى: در جانب شرق بغداد و بروزگار یاقوت (قرن هفتم) ویرانه بوده است.
نهر بوق در بخش جنوبى بغداد است، نهر ملک بخشى که سیصد و شصت دهکده داشته است. این موارد در معجم البلدان آمده بود و به برخى هم اشاره نشده است. (م).
125- ملاحظه مى کنید جمع این سالها چهل و دو سال است و بدون تردید اشتباه است زیرا در این صورت باید عمر حضرت ختمى مرتبت شصت و پنج سال باشد و باحتمال قوى اشتباه در مدت پادشاهى هرمز است، فردوسى آنرا چهارده ثبت کرده است. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:103
او و خاندانش باد پس از کشته شدن خسرو پرویز رحلت کرد و هنگام مرگ عمر ایشان شصت و سه سال بود.
و پنداشته اند که در آخر روزگار انوشروان شغال در عراق فراوان شد و از سرزمینهاى ترکان آمده بود، مردم به هراس افتادند و تعجب کردند و چون خبر به انوشروان رسید به موبد گفت بسیار تعجب مى کنم از این جانوران وحشى که سرزمین ما را در نور دیده اند، موبد گفت، اى پادشاه از اخبار پیشینیان چنین بمن خبر رسیده است که در هر سرزمین که ستم بر داد غلبه کند جانوران درنده و وحشى آنجا روى مى آورند، انوشروان چون این سخن را شنید نسبت به روش کارگزاران خود شک و تردید کرد سیزده تن از افراد امین را که هیچ چیز از او پوشیده نمى داشتند برگزید و آنان را بطور ناشناس به اطراف کشور خود گسیل داشت، آنان بازآمدند و اخبارى از بدرفتارى کارگزارانش باو دادند که اندوهگین شد و نود تن از آنان را خواست و گردن زد، دیگر کارگزاران خود را موظف به دادگرى کردند.
پادشاهى هرمزد.
خسرو انوشروان چند پسر داشت که مادر همه شان از مردم عادى یا کنیز بودند غیر از هرمزد که پس از او به پادشاهى رسید، او مادرش دختر خاقان ترک و مادر مادرش هم ملکه بود و بهمین جهت پدر تصمیم گرفت او را پس از خود پادشاه کند و جاسوسانى بر او برگماشت تا اخبار او را گزارش دهند و اخبارى به انوشروان دادند که دوست مى داشت و براى او فرمانى نوشت و آن فرمان را نزد پیشواى پارسایان دینى به ودیعت سپرد و چون چهل و هشت سال از پادشاهى نوشروان گذشت مرد.
چون انوشروان درگذشت پسرش هرمزد پادشاه شد و روزى که به پادشاهى رسید چنین گفت.
” بردبارى مایه پایدارى پادشاهى و خرد قوام دین و دوستى و مدارا اساس فرمان روایى است و هوشمندى مایه اندیشه است. اى مردم خداوند ما را به پادشاهى اختصاص داد و شما را به بندگى، پادشاهى ما را گرامى داشت و شما
اخبارالطوال/ترجمه،ص:104
را در پناه آن از بردگى آزاد فرمود به ما عزت بخشید و شما را در پناه عزت ما عزیز فرمود، حکومت میان شما را بر گردن ما آویخت و شما را ملزم به اطاعت فرمان ما کرد، شما هم اکنون دو گروهید، گروهى نیرومند و گروهى ناتوان، هرگز نباید نیرومند شما ناتوان را طعمه خود قرار دهد و نباید ناتوان شما نسبت به نیرومند نیرنگى زند و هیچ نیرومندى اندیشه برترى بر ناتوانان در سر نپروراند که این مایه سستى و اهانت به مقام ماست، و هیچ زیر دستى آرزو نکند که زبردست و غالب گردد که موجب از هم پاشیدگى نظم و نرسیدن به آرزوى درست است که مى خواهیم بان برسیم، و اى مردم بدانید که سیاست ما توجه نسبت به نیرومندان در بالا بردن مقام ایشان است نه چیرگى بر ایشان و مهربانى بر ناتوانان و دفاع از ایشان و جلوگیرى از نیرومندان که نسبت بایشان ستم روا ندارند و بر ایشان تعدى نکنند و بدانید که خواسته هاى شما از ما در گرو برآوردن خواسته هاى ما از شماست و نیاز ما به شما موجب برآوردن نیاز شماست، کارهاى دشوارى که شما از ما مى خواهید در نظر ما آسان است ولى کارهاى آسانى که ما از شما مى خواهیم در نظر شما سنگین و دشوار است. و ما آنچه را که شما از انجام آن ناتوانید انجام مى دهیم، اگر شما خود را موظف بدانید که از آنچه شما را نهى مى کنیم خوددارى و بانچه فرمان مى دهیم رفتار کنید خوبى پادشاهى ما و روش پسندیده ما را خواهید ستود.
اى مردم کارهایى را که ظاهرا شبیه یک دیگرند تشخیص دهید هرگز پارسایى را ریا کارى و ریا کارى را مراقبت و کاردانى مدانید شرارت را شجاعت و ستم را حزم و دوراندیشى و رحمت خدا را نقمت و کار مخوف را ناچیز مشمارید، نیکى نسبت به نزدیکان را چاپلوسى و کیفر دادن را انتقام و شک و تردید را وسیله تبرئه کردن و انصاف را سستى و کرم را عجز و ناتوانى و بى حوصلگى را عادت و رعایت فضیلت را خوارى و زبونى و ادب را خرد و گمراهى را غفلت و مکر و خیانت را ضرورت و پاکدامنى را ظاهرسازى و ظاهرسازى را پارسایى و پرهیزگارى را ترس و احتیاط را جبانى و حرص را کوشش و جنایت را غنیمت و اقتصاد را بخل و سخت گیرى و بخل را اقتصاد و اسراف را گشاده دستى و بخشش را اسراف و خیره سرى را بلند همتى و شرافت را
اخبارالطوال/ترجمه،ص:105
خیره سرى مدانید.
همچنین خوشى را بردبارى و نامرادى را استحقاق مشمرید، برکشیدن و ترقى دادن ناکسان را پسندیده و مسخرگى را ظرافت و واماندگى را پایدارى و ثابت قدمى و پایدارى را کودنى و سخن چینى را وسیله و ابزار کار و فتنه انگیزى را مقصد خود قرار مدهید، نرمى و ملایمت را ضعف و ناتوانى و دشنام دادن را دادخواهى و انتقام و سخن سست را بلاغت و بلاغت را پیچیدگى گفتار و تمایل به برآوردن خواسته هاى اشخاص شرور را سپاسگزارى و چرب زبانى را موافقت و یارى دادن برستم را خویشتن دارى و خودنمائى را جوانمردى و عیاشى را سرگرمى و ظلم و ستم را وسیله رسیدن به هدف و زورگویى را عزت و خوش گمانى را تفریط و عوام فریبى را خیرخواهى و فریب کارى را زیرکى و ریا را مهربانى مدانید، و سستى در کار را مآل اندیشى و شرم و حیا را بیمناکى و ابلهى را قدرت و دخالت بیهوده در امور را پایدارى و سرکشى را پناه و رشک و حسد را مایه آرامش دل مدانید، بخود شیفتگى را کمال و بى مبالاتى را حمیت و کینه توزى را فضیلت و مکرمت، و سخت گیرى را احتیاط، و ظلم را ناچارى و ترس و بزدلى را هوشیارى و ادب را پیشه و وسیله قرار مدهید، گله گزارى را تبهکارى و جاه طلبى را بزرگ منشى و سر نوشت را بهانه انجام گناه مشمرید، آن چه نشدنى است شدنى و آنچه شدنى است ناشدنى مپندارید.
و بهر حال از کارهاى پست در امورى که متشابه یک دیگرند پرهیز کنید و بر آنچه که در انجام آن از ما بهره مند مى شوید پایدارى کنید که پایدارى شما در اجراى فرمان ما وسیله رستگارى شما از خشم ماست، و کناره گیرى شما از مخالفت با ما موجب سالم ماندن شما از عقوبت ما خواهد بود.
اما عدل و دادگرى که ما براى رسیدن بان مى کوشیم و به صلاح ما و شما خواهد بود این است که همه شما در نزد ما برابر و یکسان باشید و بزودى این را خواهید دانست که چگونه نیرومندان را از ستم به ناتوانان بازخواهیم داشت و خود ما کارهاى درماندگان و بیچارگان را سرپرستى مى کنیم و زیردستان را بجاى خود خواهیم نشاند و اشخاص فرومایه را که بخواهند به منزلتى که شایسته آن نیستند برسند از آن بازخواهیم داشت مگر آنانى را که استحقاق آنرا با همت
اخبارالطوال/ترجمه،ص:106
بلند و آزمایش و پایمردى داشته باشند. و اى مردم بدانید که ما میان تازیانه و شمشیر خود جدایى افکنده ایم و آن دو را با حوصله و روش پسندیده بکار مى بریم هر آن کس که نسبت به نعمت ما ناسپاس باشد و با فرمان ما مخالفت ورزد و آنچه را که از آن نهى کرده ایم مرتکب شود در آن صورت ما از اصلاح رعیت خود غفلت نخواهیم کرد و کارها را با کیفر و مجازات کسانى که با فرمان ما مخالفت و نسبت به روش ما تعدى و ستم و براى تباهى پادشاهى ما کوشش کند رو براه خواهیم ساخت و هیچکس نباید طمع چشم پوشى از ما داشته باشد و یا آرزومند نرمى و ملایمت از سوى ما باشد، که ما در انجام و اجراى حقى که خداوند بر گردن ما نهاده است کوتاهى نخواهیم کرد، خود را به دو روش عادت دهید و براى یکى از آن دو آماده سازید.
یا در آنچه صلاح شماست پایدار باشید یا در مخالفتهایى که مى کنید بر خود بیمناک باشید. و باید این را براى جهاندارى و پادشاهى ما مراعات کنید. تهدید و وعید ما را کوچک مشمرید و گمان مکنید که کردار ما مخالف گفتار ما باشد، و دوست داشتیم که شما را از راه و روش خود آگاه سازیم که چشم پوشى و رودربایستى نخواهد بود و کوشیدیم که پیش از هر کار مطالب را بازگو کنیم تا بهانه و عذرى باقى نماند و ما با روشى مناسب و دادگرى میان رعیت رفتار خواهیم کرد، شما هم اطاعت و فرمانبردارى را برگزینید که مایه الفت و پایدارى خواهد بود، به وعده هایى که داده ایم اعتماد کنید و از وعید و تهدید ما بیمناک باشید و از خداوند مى خواهیم که شما را از وسوسه شیطان و گمراهى او محفوظ دارد و شما را در آنچه باو نزدیک مى سازد و به خرسندى او نائل مى گرداند یارى فرماید و سلام و درود بر شما باد”.
چون مردم این سخنان را شنیدند، ناتوانان و زیردستان خشنود شدند و به یک دیگر مژده دادند و بازوان زورمندان سست شد و ایشان را ناخوش آمد و از دست یازى و خشم نسبت به ناتوانان خوددارى کردند.
هرمزد پادشاهى بود که در حسن سیرت مى کوشید و براى اصلاح کار رعیت تلاش مى کرد و نسبت به ضعیفان مهربان و بر زورمندان سخت گیر بود.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:107
دادگرى او چنان بود که همه ساله براى تابستان به سرزمین ماهان [126] مى رفت و تابستان را آنجا مى گذراند و به هنگام حرکت دستور مى داد منادى او میان لشکریان ندا دهد که از زیان رساندن به کشاورزان پرهیز کنید و براى مراقبت از این کار و تعقیب کسانى که سرکشى کنند مردى از معتمدان خویش را مى گماشت. در یکى از این سفرها پسرش خسرو پرویز که پس از او پادشاه شد همراهش بود و روزى یکى از اسب هاى خسرو وارد مزرعه اى در راه شد و کشت و زرع را تباه کرد، کشاورز آن اسب را گرفت و به معتمد داد، و او نمى توانست خسرو پرویز را مجازات کند ناچار موضوع را به پدرش هرمزد گزارش داد و او فرمان داد هر دو گوش و دم اسب را ببرد و پسرش را صد برابر مردم عادى جریمه کند، معتمد با این فرمان از نزد شاه بیرون شد تا آنرا اجرا کند، خسرو پرویز گروهى از سرداران و بزرگان را نزد معتمد فرستاد تا از او بخواهند که چون بریدن دم و گوشهاى اسب را به فال بد مى گیرند از آن کار خوددارى کند و در عوض خسرو پرویز هزار برابر دیگر مردم به کشاورز غرامت بپردازد، معتمد نپذیرفت و دستور به قطع دم و گوشهاى اسب داد و از خسرو پرویز هم معادل دیگران غرامت گرفت.
هرمزد همت و مقصدى جز اصلاح امور ضعیفان نداشت و داد ایشان را از نیرومندان مى گرفت و در پادشاهى او توانا و ناتوان یکسان بودند.
هرمزد پادشاهى مظفر و منصور بود و به هر چه اراده مى کرد مى رسید و هیچگاه لشکر او منهزم نشد و بیشتر اوقات از مداین غایب بود زمستان را در عراق و تابستان را در منطقه نهاوند مى گذراند.
در سال یازدهم پادشاهى او دشمنان از هر سو او را همچون زه کمان احاطه کردند، از سوى شرق شاهنشاه [127] ترکان پیش آمد و خود را به هرات رساند و کارگزاران هرمز را از آن شهر بیرون کرد، از سوى مغرب هم پادشاه روم تا نزدیک نصیبین پیش آمد که شهرهاى آمد و میافارقین و دارا و نصیبین را باز پس
__________________________________________________
126- منظور از ماهان (دو ماه) ماه کوفه و ماه بصره است و به دینور و نهاوند هم اطلاق شده و مقصود همین دوم است.
127- این کلمه به همین صورت در متن آمده است و بکار بردن آن براى شاه ترکان تازگى دارد (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:108
گیرد [128] و از سوى ارمنستان پادشاه خزر پیش آمد و در آذربایجان پیشروى کرد و لشکرها را در آن سرزمین فرستاد.
چون این اخبار به هرمز رسید نخست از قیصر روم شروع کرد و شهرهایى را که پدرش انوشروان گرفته بود باو بازداد و از او تقاضاى صلح کرد قیصر هم پذیرفت و بازگشت.
هرمز آنگاه به کارگزاران و فرمانداران خود در ارمنستان و آذربایجان نوشت که همگان متفق شدند و بسوى شاه خزر رفتند و او را از آن سرزمین بیرون راندند.
چون هرمز از این دو کار فارغ شد همت خویش را صرف جنگ با شاه ترک کرد و او سخت ترین دشمن هرمز بود.
هرمز به بهرام پسر بهرام گشنس که ملقب به چوبینه بود و استاندارى مرزهاى آذربایجان و ارمنستان را بر عهده داشت نوشت که نزد او آید، چیزى نگذشت که بهرام آمد هرمز باو بار داد و چون در آمد او را بر صدر مجلس نشاند و گرامیش داشت و با او خلوت کرد و گفت مى خواهد او را براى رویارویى با پادشاه ترک گسیل دارد.
بهرام شتابان فرمان او را پذیرفت و هرمز دستور داد بهرام را بر خزانه و اسلحه خانه اختیار دهند و دیوان سپاه را در اختیارش بگذارند تا هر کس را مى خواهد براى همراهى خود بگزیند، بهرام در دیوان سپاه آمد و بزرگان و سرداران را گرد آورد و دوازده هزار از سواران را که همگان به چهل سالگى رسیده بودند برگزید.
چون این خبر به شاه رسید باو گفت” چرا فقط این تعداد را برگزیدى و حال آنکه مى خواهى با این گروه به جنگ سیصد هزار مرد بروى؟”. بهرام گفت اى پادشاه مگر نمى دانى که چون کیکاوس اسیر و در حصار ما سفرى [129] زندانى شد رستم فقط با دوازده هزار مرد رفت و او را از چنگ صد هزار مرد نجات داد و بیرون کشید.
__________________________________________________
128- در صفحات پیش درباره این شهرها توضیح داده شد (م).
129- این نام در طبرى نیامده است، در منابع جغرافیاى قدیم هم ندیدم در شاهنامه هم نیامده است نه در مازندران و نه در جنگ با هاماوران یمن. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:109
همچنین اسفندیار هنگامى که براى خونخواهى بسوى ارجاسب حرکت کرد دوازده هزار تن با او بودند، کیخسرو هم گودرز را براى انتقام خون پدرش سیاوش با دوازده هزار تن گسیل داشت و او بر سیصد هزار تن پیروز شد، و هر لشکرى که با دوازده هزار تن تار و مار نشود با هیچ نیرویى از پاى در نمى آید. هنگامى که بهرام با لشکرها از مداین بیرون مى رفت هرمز با او بدرود کرد و گفت” از ستم و سرکشى بپرهیز که نتیجه ستم به ستمگر برمى گردد و بر تو باد که پایبند وفا باشى که مایه نجات است و زینهار که همواره با آرایش جنگى و آمادگى حرکت کنى و چون جایى فرود آمدى شخصا از سپاه خود مواظبت کن و آنان را از کار بیهوده و تباهى بازدار، و پیش از رایزنى و مشورت تصمیم مگیر و با مردم خیرخواه و امین مشورت کن”. هرمز که به بدرقه بهرام آمده بود برگشت و بهرام از راه اهواز حرکت کرد. به پادشاه ترکان خبر رسید که سپاهى براى جنگ او آمده است.
هرمز پیش از آن مردى از سرداران خود بنام هرمزگرابزین را که از زیرک ترین ایرانیان بود و سخت با تدبیر و چاره اندیش بود نزد پادشاه ترکان فرستاد و باو گفت به شاه ترکان چنین وانمود کند که فرستاده شاه ایران است و براى صلح و جلب رضایت او آمده است، هرمزگرابزین نزد او رفت و با خدعه و مکر او را از تباهى در خراسان بازداشت، و چون شنید که بهرام چوبینه به هرات نزدیک شده است شبانه گریخت و خود را باو رساند.
چون خبر ورود لشکر ایرانیان باطلاع پادشاه ترکان رسید به سالار نگهبانان خود گفت این سوار کار حیله گر ایرانى را پیش من بیاور و به جستجوى هرمزگرابزین برآمدند معلوم شد در دل شب گریخته است.
پادشاه ترکان براى رویارویى با بهرام چوبینه از هرات بیرون آمد و بر مقدمه لشکرش چهل هزار مرد بودند و چون رویاروى شدند به بهرام چوبینه پیام داد که نزد من آى و به من ملحق شو تا ترا پادشاه ایران زمین و مخصوص ترین افراد به خودم قرار دهم، بهرام باو پیام داد چگونه مرا بر ایران پادشاه مى کنى و حال آنکه پادشاهى ایران براى خاندانى است که جایز نیست از ایشان به کس دیگرى واگذار شود، و براى جنگ آماده شو و بشتاب.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:110
پادشاه ترک از این پیام برآشفت و دستور داد شیپور جنگ نواختند و دو گروه بهم حمله ور شدند. پادشاه ترک بر تخت زرین روى تپه اى که مشرف بر هر دو گروه بود قرار گرفت.
چون جنگ ادامه یافت بهرام چوبین همراه صد تن از پهلوانان سوار کار لشکر خود آهنگ آن تپه کرد کسانى که پیرامون پادشاه ترک بودند گریختند و او که چنین دید اسب خود را خواست و براى بهرام مشخص شد و تیرى باو زد که از پاى در آمد و ترکان که چنین دیدند همگان گریختند، پادشاه ترکان پسر خود بلتکین را به جانشینى خود گماشته بود و چون خبر کشته شدن پدرش باو رسید ترکان را فراخواند و با گروه بسیارى از ترکان آمد و گریختگان لشکر پدرش هم باو پیوستند.
و چون بهرام از این خبر آگاه شد باطراف خراسان پیام داد و نیروى بسیارى پیش او آمدند و براى مقابله با بلتکین حرکت کرد و کنار رودخانه بزرگ نزدیک ترمذ رویاروى شدند و هر دو گروه از یک دیگر بیمناک شدند و از دو سوى فرستادگانى براى پیشنهاد صلح آمد و شد کردند، بهرام به بلتکین پیام داد که شما خاقان ها پادشاه ما فیروز را کشتید ما هم خون او را نادیده گرفتیم و با شما صلح کردیم شما هم اکنون آنچنان رفتار کنید، بلتکین پاسخ داد صلح را در صورتى که مورد تایید و به فرمان هرمز باشد مى پذیریم و هر دو گروه بر جاى خود ماندند.
بهرام موضوع را براى هرمز نوشت، هرمز پاسخ داد بلتکین با خواص دولت او در کمال تکریم پیش من آیند و بلتکین با خواص و سران سپاه خود بسوى عراق حرکت کرد و چون نزدیک مداین رسید هرمز براى استقبال او بیرون آمد و چون یک دیگر را دیدند هر یک به احترام دیگرى از اسب پیاده شدند و هرمز احترام و بزرگداشت بلتکین را رعایت و آشکار کرد و او را در کاخ خود مسکن داد و هر یک از دیگرى پیمان موکد گرفت که تا زنده هستند نسبت به یک دیگر با صلح و مسالمت رفتار کنند، سپس هرمز باو اجازه داد و به کشور خود برگشت.
چون بلتکین به خراسان رسید بهرام چوبین با لشکریان خود به استقبال او آمد و او را تا مرز کشورش بدرقه کرد و بهرام بازگشت و در شهر بلخ ساکن شد و آنچه از لشکر شاه ترکان به غنیمت گرفته بود براى هرمز فرستاد که سیصد شتر بار
اخبارالطوال/ترجمه،ص:111
بود.
چون غنایم براى هرمز رسید و بر او عرضه شد یزدان گشنس که بزرگ و سالار وزیران بود گفت اى پادشاه این چه سفره اى بوده است که این لقمه یى از آن است. این سخن در دل هرمز اثر کرد و نسبت به امانت بهرام چوبین شک و تردید کرد و پنداشت کار بدان سان بوده که یزدان گفته است، و ببین که این یک سخن چه گرفتارى ها و جنگ و ستیزها را به بار آورد، هرمز چنان خشمگین شد که تمام خدمات پسندیده بهرام را نادیده گرفت و براى او غل و زنجیر و کمربند زنانه و دوکدانى فرستاد و براى او نوشت بر من مسلم و ثابت شده است که تو فقط اندکى از غنایم را براى من فرستاده اى و گناه از من است که ترا مورد بزرگداشت قرار دادم، اکنون غل و زنجیرى برایت فرستادم که بر گردن نهى و کمربندى زنانه که بر کمر بندى و دوکدانى که در دست گیرى که مکر و ناسپاسى عادت زنان است.
چون این نامه و چیزهاى همراه آن به بهرام رسید خشم خود را فروخورد و دانست که از جانب سخن چینان پیش آمده است، غل و زنجیر را بر گردن و کمربند را بر کمر بست و دوکدان را در دست گرفت و به بزرگان یاران خود بار داد و چون آمدند نامه را خواند و آنان از مضمون آن آگاه و از خیر پادشاه نومید شدند و دانستند که او خدمات پسندیده ایشان را سپاسگزار نخواهد بود و گفتند ما هم همان سخن را مى گوییم که قیام کنندگان نخستین پیش از ما به اردشیر گفتند که” نه شاه و نه یزدان وزیرش” و ما هم مى گوییم نه هرمز شاه و نه یزدان گشنس وزیر.
داستان قیام کنندگان نخستین این بود که یکى از حواریون نزد اردشیر بابکان رفت و اردشیر دعوت او را پذیرفت و بر آیین مسیح (ع) در آمد و اردشیر بروزگار او بود [130]، وزیر اردشیر یزدان هم از او پیروى کرد ایرانیان از این کار خشمگین شدند و تصمیم به خلع اردشیر گرفتند ولى اردشیر اظهار داشت از تصمیم خود برگشته است و او را بر پادشاهى باقى گذاشتند.
یاران بهرام چوبین باو گفتند اگر تو بر خلع هرمز و قیام بر ضد او با ما
__________________________________________________
130- منظور چیست؟ یعنى معاصر حضرت مسیح یا آن حوارى؟ (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:112
همراهى کنى با تو خواهیم بود و گر نه ترا خلع و کس دیگرى را بر خود سالار مى کنیم، بهرام چون آنان را یک دل و هماهنگ دید با اندوه و ناخوشى با ایشان موافقت کرد، هرمزگرابزین و یزدک دبیر شبانه از اردوگاه بهرام چوبین گریختند و خود را به مدائن رساندند و خبر را به هرمز گزارش دادند.
بهرام همراه لشکریان خود براى جنگ با هرمز بسوى عراق حرکت کرد و چون به شهر رى رسید آنجا اقامت کرد و سکه اى با تصویر خسرو پرویز پسر هرمز شاه و نام او ساخت و دستور داد ده هزار درهم سکه زدند و پوشیده آنها را به مداین فرستاد و میان مردم پخش کرد و چون هرمز از آن آگاه شد تردید و شک نکرد که پسرش خسرو براى رسیدن به پادشاهى دسیسه مى کند و خود او دستور داده است که آن سکه ها زده شود، بهرام چوبینه هم همین را مى خواست. هرمز تصمیم گرفت خسرو پرویز را بکشد و او شبانه بسوى آذربایجان گریخت و مقیم آن سرزمین شد، هرمز بندویه و بسطام را که دایى هاى خسرو پرویز بودند احضار کرد و درباره خسرو از ایشان پرسید گفتند خبرى از او نداریم، هرمز بان دو بدگمان شد و دستور داد هر دو را زندانى کردند.
هرمز آنگاه مشاوران خود را جمع و با ایشان مشورت کرد و آنان گفتند اى پادشاه در کار بهرام چوبین شتاب کردى معتقدیم که یزدان گشنس را پیش بهرام بفرستى و بهرام حتما او را نخواهد کشت و هر گاه یزدان نزد او برود و پوزش خواهى و اقرار به گناه کند بهرام را دل خوش کرده اى و او را به طاعت بر مى گردانى و بدین وسیله از خون ریزى ها جلوگیرى مى کنى و هرمز این پیشنهاد را پذیرفت.
یزدان گشنس را گسیل داشت و او چون آماده حرکت شد پسر عمویش که بواسطه جرمى زندانى و در زندان شاهى بود باو پیام داد که از شاه خواهان عفو او شود و او را با خود همراه ببرد و مى تواند در کارها او را یارى دهد، یزدان چنان کرد و او را با خود برد ولى چون به شهر همدان رسید به پسر عمویش بدگمان شد و به شاه نامه اى نوشت که او را برگردانده تا شاه او را بکشد یا به زندان برگرداند چه او بدکار و خون ریز است و باو گفت براى برخى از کارها نامه اى براى شاه نوشته ام شتابان برو و این نامه را به شاه بده و هیچکس را بر این کار آگاه مکن.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:113
آن مرد هم به تردید افتاد و چون از نزد یزدان گشنس بیرون آمد نامه را گشود و خواند که در آن دستور به کشتن او داده شده است، پیش او برگشت که در خلوت بود و او را بزد و بکشت و سرش را برداشت و پیش بهرام چوبین که در رى بود رفت و سر را مقابل او انداخت و گفت این سر دشمن تو یزدان کشنس است که نزد شاه براى تو سخن چینى کرد و دل او را بر تو تباه ساخت، بهرام باو گفت اى بزه کار تو یزدان را با شرف و مقامى که داشت کشتى و او پیش من مى آمد که از کار خود پوزش خواهى کند و میان من و شاه را اصلاح دهد، بهرام دستور داد گردنش را زدند.
چون خبر کشته شدن یزدان گشنس که در نظر درباریان بسیار ارجمند بود به ایشان و سرداران نظامى و بزرگان کشور رسید با یک دیگر ملاقات و گفتگو کردند و تصمیم به خلع هرمز و پادشاه نمودن پسرش خسرو گرفتند، بندویه و بسطام دو دایى خسرو پرویز با آنکه زندانى بودند آنان را بر این کار تشویق مى کردند و پیام مى دادند که خود را از شر پسر زن ترک یعنى هرمز خلاص کنید که نیکان ما را کشته و بزرگان ما را نابود ساخته است، و این سخن را از آن جهت مى گفتند که هرمز بواسطه دست یازى و ستم زورمندان بر ناتوانان گروه بسیارى از ایشان را کشته بود، آنان متفق شدند و روزى را براى این کار تعیین کردند و در آن روز همگان جمع شدند و بندویه و بسطام و تمام زندانیان را از زندان بیرون آوردند.
پادشاهى خسرو پرویز:
بزرگان ایران هرمز را از تخت پایین کشیدند تاج و کمربند و شمشیر و قباى او را گرفتند و براى خسرو پرویز که در آذربایجان بود فرستادند.
چون این اشیاء بدست او رسید به مداین آمد و وارد ایوان شد و بزرگان نزد او جمع شدند و او براى سخنرانى برخاست و چنین گفت.
” سرنوشتها به انسان چیزهایى را که به اندیشه او نگذشته است نشان مى دهد و پیشامدها بر خلاف آرزو مى رسد، سرکشى و ستم صاحب آنرا از پاى در مى آورد زیانکار و ناامید کسى است که هواى نفس او را به ورطه هلاک
اخبارالطوال/ترجمه،ص:114
افکند و دوراندیش کسى است که بانچه براى او مقدر شده است قانع باشد و آرزومند بیش از آن نباشد.
اى مردم در پیروى از ما و خیراندیشى براى ما که شما را به ما نزدیک مى کند پایدارى کنید و از مخالفت فرمان ما پرهیز کنید که ما براى شما همچون تکیه گاه و پناهیم”.
چون مردم از پیش او پراکنده شدند برخاست و پیش پدر که در یکى از خانه هاى کاخ بود رفت و دستها و پاهاى پدر را بوسید و گفت پدر جان نمى خواستم و دوست نمى داشتم که این کار در زندگانى تو صورت بگیرد و اکنون اگر آنرا نپذیرم از میان ما بیرون مى رود و بدست کسى غیر از ما خواهد افتاد.
هرمز باو گفت راست مى گویى و عذرت را پذیرفتم اکنون شهریارى را بپذیر و بر آن کار قیام کن و مرا به تو نیاز و حاجتى است.
خسرو گفت چیست که ترا به من نیازمند کرده باشد؟ مباد که بر من نیازمند باشى.
هرمز گفت کسانى را که مرا از تخت فروکشیدند و تاج از سرم برداشتند و نسبت بمن بى حرمتى کردند زیر نظر داشته باش و آنان فلان و بهمانند و ایشان را نام برد و گفت در کشتن ایشان شتاب کن و انتقام پدرت را از ایشان بگیر.
خسرو گفت این کار براى ما امروز ممکن نیست تا آنکه خداوند دشمن ما بهرام را بکشد و کار براى ما استوار شود و آنگاه خواهى دید که چگونه ایشان را نابود خواهم کرد و انتقام ترا از ایشان خواهم گرفت، پدرش از او خشنود و باین پیشنهاد راضى شد، خسرو پرویز از نزد او بیرون آمد و بر تخت شاهى نشست.
خبر خسرو پرویز و کارى که اتفاق افتاده بود باطلاع بهرام که در رى بود رسید و از آنچه بر سر هرمز آورده بودند سخت خشمگین شد و نسبت باو احساس تعصب و رقت کرد و کینه او از دلش بیرون شد و با لشکریان خود با جهد و کوشش تمام حرکت کرد تا خسرو پرویز و کسانى را که عهده دار کار او بوده اند بکشد و هرمز را به پادشاهى برگرداند.
خبر حرکت بهرام از رى و قصد او باطلاع خسرو پرویز رسید و این خبر را
اخبارالطوال/ترجمه،ص:115
از پدر پوشیده داشت و با سپاههاى خود براى رویارویى با بهرام بیرون آمد، مردى از معتمدان خویش را پوشیده گسیل داشت و باو فرمان داد به طور ناشناس خود را به لشکر گاه بهرام رساند و روش و چگونگى کار او را بنگرد و از حقیقت کار او آگاه شود.
آن مرد رفت و در همدان به اردوگاه بهرام پیوست و آنجا ماند و بر همه امور او آشنا شد و پیش خسرو برگشت و باو خبر داد که هر گاه بهرام حرکت مى کند مردان سینه رویدشتى در سمت راست و یزدگشنس پسر حلبان در سمت چپ او حرکت مى کنند، و هیچیک از سپاهیان او به تصرف مال مردم حتى باندازه خردلى توجه ندارد و خود بهرام هر جا فرود آید کتاب کلیله و دمنه را مى خواهد و همواره تمام روز را سرگرم خواندن آن کتاب است.
خسرو به دایى هاى خود بندویه و بسطام گفت هرگز از بهرام آن قدر نمى ترسیدم که اکنون زیرا خبردار شدم که همواره کتاب کلیله و دمنه را مى خواند و آن کتاب براى مرد اندیشه اى فراتر از اندیشه او و دوراندیشى بسیار فراهم مى سازد که در آن آداب و زیرکى بسیار نهفته است. [131] خسرو و بهرام هر دو در نهروان ماندند، [132] و هر یک با لشکر خود در یک سو اردو زدند و خندقى پیرامون لشکر گاه خود کندند. بهرام بر رودخانه پلى بست و بسوى خسرو آمد و چون دو گروه صف بستند بهرام بیرون آمد و چون نزدیک صفهاى خسرو رسید با صداى بسیار بلند فریاد برآورد که اى ایرانیان زیان و مرگ بر شما باد که پادشاه خود را از پادشاهى خلع کردید، اى مردم پیش از آنکه خداوند عذاب خود را بر شما فرود آورد توبه کنید و همه پیش من آیید تا پادشاهى را به پادشاه شما برگردانیم.
چون یاران خسرو این سخن را شنیدند برخى به برخى دیگر گفتند بخدا سوگند بهرام راست مى گوید و همانگونه است که گفت بیایید کار خود را جبران کنیم و با قبول کردن پیشنهاد او کار را استوار و اشتباه خود را تلافى کنیم.
__________________________________________________
131- براى اطلاع بیشتر از کتاب کلیله و دمنه و سرگذشت آن، ر. ک، مرحوم محمد تقى بهار، سبک شناسى صفحات 270/ 250 ج 2 تهران امیر کبیر 1337 و مقدمه مرحوم مجتبى مینوى بر کلیله و دمنه (م).
132- نهروان: هم نام شهر است و هم نام رودى که از وسط آن مى گذرد در چهار فرسنگى بغداد است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان بقلم آقاى عبد المحمد آیتى ص 345 (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:116
سپاه خسرو همگى برگشتند و به بهرام پیوستند و کسى با خسرو پرویز جز دو دایى او بندویه و بسطام و هرمزگرابزین و نخارجان و شاپور پسر ابرکان و یزدک دبیر لشکر و پاد پسر فیروز و شروین پسر کامگار و کردى پسر بهرام گشنس برادر پدر و مادرى بهرام چوبین که از دوستان و معتمدان خسرو بود با او باقى نماند.
اینان به خسرو پرویز گفتند اى پادشاه چه مى کنى؟ مگر نمى بینى همه مردم از تو دورى گرفتند و به دشمنت پیوستند.
خسرو سوى مداین رفت و چون به پل گودرز رسید به پشت سر خود نگریست ناگاه بهرام را دید که به تنهایى مردم را پشت سر گذاشته و به خسرو و یاران او نزدیک مى شود، خسرو بر آن سوى پل ایستاد و کمان را به زه کرد و تیرى در آن نهاد و خسرو از بهتر تیراندازان بود و ترسید اگر بدن بهرام را نشانه بگیرد تیرش در زره خوب او کارگر نیفتد و اگر چهره او را هدف قرار دهد با سپر آنرا دفع خواهد کرد یا صورت خود را برگرداند ناچار پیشانى اسب او را هدف قرار داد و تیر وسط پیشانى اسب خورد و اسب از شدت درد چرخى زد و درافتاد، و بهرام پیاده ماند و خسرو دوان دوان و با تاخت خود را به شهر مداین رساند و پیش پدر رفت و باو نگفت که بهرام براى برگرداندن پادشاهى او کوشش مى کند و فقط باو گفت که تمام یاران من به بهرام پیوستند و پرسید راى تو چیست؟ هرمز گفت صلاح ترا در این مى بینم که خود را به قیصر رسانى او ترا بزودى یارى و نصرت مى دهد تا پادشاهى را به تو برگرداند.
خسرو بر دست و پاى پدر بوسه زد و با او بدرود کرد و همراه یاران خود که نه تن بودند و او دهمى ایشان بود بسوى دریا رو نهاد [133]. یکى از ایشان به دیگرى گفت بهرام امروز یا فردا به مداین خواهد رسید و هرمز را پادشاه خواهد ساخت و او همچون گذشته پادشاه خواهد بود و به قیصر خواهد نوشت تا ما را بسوى او برگرداند و همگى ما را خواهد کشت و تا هرمز زنده باشد خسرو پادشاه نخواهد بود.
بندویه و بسطام دایى هاى خسرو گفتند ما از عهده این کار برمى آییم و
__________________________________________________
133- منظور از دریا در این جا فرات است و در صفحات بعد خواهید دید (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:117
براى انجام قصد خود برگشتند و وارد کاخ و حجره یى که هرمز در آن بود شدند، درباریان براى فرار خسرو پرویز از دشمن به گریه و زارى بودند و آن دو دستارى بر گردن هرمز بستند و او را خفه کردند، [134] و به خسرو ملحق شدند و این خبر را باو ندادند و تمام آن روز و فردا را از بیم آنکه مورد تعقیب واقع نشوند شتابان و با تاخت و تاز راه پیمودند تا نزدیک شهر هیت رسیدند و در صومعه راهبان فرود آمدند، راهب براى ایشان نان جوى آورد که آنرا با آب خیس کردند و خوردند و سرکه اى براى آنان آورد که با آب ممزوج کردند و نوشیدند، خسرو به دایى خود بسطام تکیه داد و از شدت خستگى خوابید، هنگامى که آنان در حال استراحت بودند راهب از صومعه خود بانان بانگ زد که اى گروه، سواران بسوى شما مى آیند و در فاصله دورى از شما هستند. بهرام چوبین چون به مداین رسید و هرمز را کشته یافت خشم و کینه اش نسبت به خسرو افزوده شد و بهرام پسر سیاوشان را با هزار سوار بر اسبان گزینه به تعقیب او فرستاد، و چون خسرو و یارانش سواران را دیدند از جان خود نومید شدند و بر دست و پاى بمردند و چاره کار خود ندانستند.
بندویه به خسرو گفت من ترا با حیله رها مى سازم و جان خود را در این راه به خطر مى اندازم.
خسرو باو گفت اى دایى اگر تو مرا با جان خود حفظ کنى چه کشته شوى و چه سالم بمانى براى تو نام جاوید و شرف باقى خواهد بود، همچنان که” ارسناس” جان خود را براى منوچهر در خطر افکند و به سوى افراسیاب پادشاه ترکان رفت و در حالى که او میان لشکر خود بود تیرى باو زد و او را کشت و خاطر زاب شاه را از او آسوده ساخت و انتقام خون منوچهر را گرفت و با آنکه کشته شد میان مردم بلند آوازه شد و نیک نام گردید. گودرز هم براى تدبیر امور پادشاهى شاپور ذو الاکتاف خود را سخت به خطر انداخت و مردم بر او رشک بردند و چون شاپور به پادشاهى رسید همه امور خود را در اختیار او گذاشت و کارهاى مملکت را باو سپرد.
__________________________________________________
134- در منابع دیگر آمده است که بر چشم هرمز قبلا میل کشیده و او را کور ساخته بودند، ر. ک ص 727 ترجمه تاریخ طبرى آقاى ابو القاسم پاینده. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:118
بندویه گفت اکنون برخیز جامه شاهى و کمربند و شمشیر و تاج خود را باز کن و کنار بگذار و با دیگر همراهانت سوار شو و در این دشت شتابان بروید و مرا با این قوم واگذارید.
خسرو همان گونه که بندویه دستور داد رفتار کرد و همراه دیگر یاران خود راه صحرا را پیش گرفت، بندویه جامه شاهى خسرو را پوشید و کمربند او را بر کمر بست و تاج را بر سر نهاد و به راهبان گفت بکوه بگریزید تا این سواران بیایند و بروند و در غیر آن صورت بیم دارم همه شما را بکشند و آنان هم همگى از صومعه بیرون آمدند و رفتند.
بندویه بر فراز بام صومعه رفت و همچنان که جامه هاى خسرو را پوشیده بود بر بام ایستاد تا آنجا که مطمئن شد سواران همگى او را دیده اند، آن گاه از بام فرود آمد و جامه هاى خسرو را بیرون آورد و جامه خود را پوشید و بر بام برگشت و در این هنگام سواران صومعه را محاصره کرده بودند.
بندویه گفت، اى قوم سالار شما کیست؟ بهرام سیاوشان پیش آمد و گفت سالارشان منم و تو اى بندویه چه مى خواهى؟ گفت پادشاه به تو سلام مى رساند و مى گوید ما هم اکنون این جا رسیده ایم و سخت خسته و کوفته ایم و از دست تو نمى توان گریخت، اجازه بده تا شب در این دیر استراحت کنیم و به حال خود باشیم و شبانگاه بیرون مى آییم و با تو نزد بهرام مى رویم تا درباره ما هر گونه خواهد دستور دهد.
بهرام سیاوشان گفت این پیشنهاد او با حرمت پذیرفته است، آنگاه بندویه از بام فرود آمد و آنان صومعه را از هر سو فروگرفته بودند، و چون شامگاه شد بندویه باز بر بام آمد و به بهرام پسر سیاوشان گفت، پادشاه مى گوید اکنون شب فرارسیده است و ما بال نداریم که پرواز کنیم و شما هم صومعه را فروگرفته اید بگذار امشب را بیارامیم و با این کار بر ما منت گذار و چون صبح شود نزد تو مى آییم و همراه یک دیگر مى رویم.
بهرام سیاوشان گفت این پیشنهاد او هم با احترام پذیرفته است. آنگاه بهرام یاران خود را به دو گروه تقسیم کرد و دستور داد گروهى بخوابند و گروهى دیگر مواظب پیشامدها باشند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:119
و چون بندویه شب را به روز آورد در صومعه را گشود و نزد ایشان آمد و گفت خسرو از دیروز همین هنگام از من جدا شده و رفته است و اکنون اگر بر اسبان بادپاى هم بنشینید باو نخواهید رسید و آنچه دیروز از من شنیدید مکر و حیله بود، آنان سخن او را تصدیق نکردند و وارد صومعه شدند و حجره به حجره آن را گشتند و بررسى کردند، بهرام سیاوشان سرگردان ماند و ندانست پیش بهرام چوبینه چه بهانه آورد، بهرام سیاوشان بندویه را با خود برداشت و بازگشت و پیش بهرام چوبینه رفت و او را از مکر و حیله یى که بندویه کرده بود آگاه ساخت.
بهرام چوبین بندویه را خواست و گفت باین راضى نشدى که هرمز شاه را کشتى و خسرو بدکار را هم رهاندى که از چنگ من بگریزد.
بندویه گفت اما از کشتن هرمز پوزشى نمى خواهم که سرکشى و ستم کرد و بزرگان ایرانیان را بکشت و ایشان را گرفتار تفرقه و اختلاف نظر کرد و جمع ایشان را پراکنده ساخت و اما چاره اندیشى من در مورد نجات خواهرزاده ام خسرو مایه سرزنش من نیست که به هر حال چون فرزندم بوده است.
بهرام چوبین گفت تنها چیزى که مرا از شتاب در کشتن تو بازمى دارد امیدوارى من به دستگیرى خسرو فاسق است تا نخست او را بکشم و ترا پس از او، و به بهرام سیاوشان گفت او را نزد خود در بند کن و بزندان افکن تا او را از تو بخواهم. بهرام چوبین سران کشور را پیش خود جمع کرد و بایشان گفت مى دانید که خسرو پرویز با کشتن پدر خود مرتکب چه گناهى بزرگ شد و اکنون هم گریخته است، آیا راضى هستید که من به تدبیر امور شهریارى بپردازم تا شهریار پسر هرمز به سن بلوغ رسد و پادشاهى را باو بسپرم، گروهى باین کار رضایت دادند و گروهى نپذیرفتند که از جمله ایشان موسیل ارمنى بود، موسیل از مرزبانان بزرگ ایران بود و به بهرام گفت اى اسپهبد تا هنگامى که خسرو پرویز و وارثان او زنده اند حق ندارى باین کار قیام کنى.
بهرام چوبینه گفت هر کس باین کار خشنود نیست از مداین برود و اگر پس از سه روز کسى از مخالفان را در مداین ببینم گردنش را خواهم زد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:120
موسیل ارمنى و کسانى که با او هم عقیده بودند و شمارشان به بیست هزار مرد مى رسید بسوى آذربایجان رفتند و منتظر بازگشت خسرو پرویز از روم شدند.
بندویه هم همچنان در خانه بهرام سیاوشان زندانى بود و بهرام از جهت خوراک و آشامیدنى با او نیک رفتارى مى کرد تا بدین وسیله در نظر او مقرب شود که گمان مى کرد خسرو پرویز بزودى بازخواهد گشت و پادشاه خواهد شد، و چون شب فرامى رسید بندویه را از زندان بیرون مى آورد و با او به باده گسارى مى پرداخت، شبى بندویه به بهرام سیاوشان گفت این دولت شما بزودى به سبب ستم و جور بهرام چوبین از میان خواهد رفت، بهرام سیاوشان گفت به خدا سوگند مى فهمم که چه مى گویى و من در فکر کارى هستم، بندویه گفت چه کارى؟
گفت فردا بهرام چوبین را مى کشم و مردم را از او آسوده مى کنم تا پادشاهى به نظام و اساس خود بازگردد. بندویه گفت اگر چنین تصمیمى دارى مرا از بند رها کن و مرکب و سلاح مرا بمن بازده، و چنان کرد، بهرام سیاوشان چون صبح شد زیر جامه خود زرهى پوشید و شمشیر بست و چون همسرش که خواهرزاده بهرام چوبین بود چنین دید باو بدگمان شد و کسى پیش بهرام چوبین فرستاد و او را آگاه ساخت.
بهرام چوبین بامداد در میدان حاضر شد و هر کس از یارانش که از برابر او مى گذشت با چوگان بر پشتش مى زد و از هیچیک صداى زره نشنید و چون بهرام سیاوشان آمد و باو چوگان زد بانگ زره برخاست، بهرام چوبین شمشیر کشید و او را کشت، و مردم بانگ برداشتند که بهرام کشته شد، بندویه پنداشت بهرام چوبین کشته شده است بر اسب خود سوار شد و بسوى میدان آمد و چون دانست بهرام سیاوشان کشته شده است بطور ناشناس بیرون آمد، شبها حرکت مى کرد و روزها مخفى مى شد تا خود را به آذربایجان رساند و همراه موسیل و یاران او آنجا ماند.
اما خسرو پرویز چون از صومعه بیرون رفت تمام آن روز و شب را راه پیمود به مردى عرب برخوردند و خسرو که تا اندازه اى عربى مى دانست از او پرسید کیست؟ گفت از قبیله طى و نامش ایاس پسر قبیصه است، خسرو از او پرسید قبیله کجاست؟ گفت نزدیک است، خسرو گفت آیا امکان پذیرایى از ما
اخبارالطوال/ترجمه،ص:121
هست که سخت گرسنه ایم؟ گفت آرى و همراه او به قبیله رفتند و نزد او منزل کردند و اسبهاى خود را براى چریدن رها کردند. آن روز را پیش او ماندند [135] که از ایشان شایسته پذیرایى کرد و چون شب فرارسید براى راهنمایى ایشان همراه آنان حرکت کرد و آنان را در ساحل فرات سه منزل بدرقه کرد و بازگشت.
خسرو به راه خود ادامه داد تا به یرموک [136] رسید، خالد بن جبله غسانى [137] باستقبال او آمد و از او پذیرایى کرد و گروهى از سواران را همراه او ساخت تا بدرگاه قیصر رسید و پیش او رفت و از کار خود و آنچه براى او پیش آمده بود شکایت کرد و قیصر را چنان دید که به یارى و کمک او امیدوار شد.
سرداران قیصر باو گفتند اى شهریار مى دانى که نیاکان تو از روزگار اسکندر از این جماعت چه کشیده اند و آخرین ستم را از پدر بزرگ این دیده ایم که شهرهاى شام را تصرف کرد و آن شهرها همواره از هزار سال پیش در دست پدران ما بوده است، پدرش هم هنگامى که لشکرهاى سواره و پیاده خود را گسیل داشتى به ناچار پس داد، این قوم را به حال خود بگذار که به جنگ و ستیز با یک دیگر سرگرم باشند که زد و خورد دشمن با یک دیگر پیروزى بزرگى است.
قیصر به بزرگ و سالار کشیشان گفت تو اى بزرگ ما در این باره چه مى گویى؟ گفت نومید ساختن او اگر بر او ستم شده باشد براى تو جایز نیست و راى درست این است که او را یارى دهى به شرط آنکه تا زنده باشید نسبت به تو صلح طلب باشد. قیصر پرسید آیا براى پادشاهان رواست که اگر بایشان پناه آورند پناه ندهند؟ و از خسرو پرویز پیمانهاى استوار براى دوستى و مسالمت گرفت و دختر خود مریم را به همسرى خسرو پرویز در آورد و براى پسر خود تیادوس پرچم فرماندهى بر سران سپاه را بست و میان ایشان ده مرد از هزار مردان [138] بودند و آنان
__________________________________________________
135- براى اطلاع بیشتر از ایاس بن قبیصه، ر. ک، جمهرة انساب العرب، ابن حزم، چاپ عبد السلام محمد هارون ص 400 دار المعارف مصر 1971 میلادى (م).
136- یرموک: نام نهر و آبادى است نزدیک شام این رود به رود اردن مى ریزد، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 65 (م).
137- خالد بن جبله غسانى!؟! باحتمال قوى حارث بن جبله صحیح است در فهرست اسامى پادشاهان غسانى در لغت نامه و اعلام فرهنگ معین خالد نیامده است. (م).
138- این کلمه در متن عربى به صورت جمع سالم مجرور” هزارمردین” آمده است (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:122
را با خواسته و ابزار جنگ نیرومند ساخت و دستور داد همراه خسرو پرویز بروند و خود فاصله سه روز راه ایشان را بدرقه کرد.
خسرو پرویز با لشکر حرکت کرد و راه ارمنستان را پیش گرفت و چون به آذربایجان رسید دایى او بندویه و موسیل ارمنى و مرزبانان او و سرداران ایرانى باو پیوستند.
این خبر به بهرام چوبین رسید و با لشکرهاى خود حرکت کرد و به آذربایجان آمد و در یک فرسنگى اردوگاه خسرو پرویز اردو زد و دو لشکر آماده جنگ شدند براى خسرو پرویز و تیادوس بر فراز تپه اى مشرف بر آوردگاه تختى زرین نهادند و چون سواران رویاروى شدند مردى از هزار مردان خود را به خسرو پرویز رساند و باو گفت این کسى را که بر پادشاهى تو غلبه کرده است بمن نشان بده خسرو از این سرزنش خشمگین شد ولى خشم خود را فروخورد و بهرام چوبین را باو نشان داد و گفت همان مردى است که سوار بر اسب ابلق است و دستار سرخ بر سربسته و پیشاپیش یاران خود ایستاده است.
آن مرد رومى بسوى بهرام چوبین رفت و او را ندا داد که براى مبارزه پیش آى، بهرام پیش آمد و آن دو هر یک به دیگرى ضربتى زدند، شمشیر مرد رومى به سبب خوبى زره بهرام چوبین در او کارگر نیفتاد ولى بهرام چنان ضربتى بر فرق سر رومى زد که کلاه خود او را شکافت و شمشیر تا سینه آن مرد فروشد و او را دو نیم ساخت که از سوى چپ و راست در افتاد.
خسرو که مى دید سخت خندید، تیادوس خشمگین شد و گفت مى بینى یکى از یاران من که معادل هزار مرد است کشته مى شود و مى خندى گویى از کشته شدن رومیان شادمان مى شوى، خسرو گفت خنده من از شادى نبود ولى همان طور که شنیدى او مرا سرزنش کرد و دوست مى داشتم بداند کسى که بر پادشاهى من پیروز شده و من از او گریخته ام کسى است که ضربت او این چنین است. دو گروه دو روز جنگ کردند، روز سوم بهرام چوبین خسرو پرویز را براى مبارزه خواست و خسرو آماده شد، تیادوس او را از این کار منع کرد و خسرو سخن او را نپذیرفت و به جنگ بهرام رفت و ساعتى جنگ کردند که خسرو روى به
اخبارالطوال/ترجمه،ص:123
گریز نهاد، بهرام چوبین مانع از آن شد که بتواند به سوى یاران خود بگریزد، خسرو ناچار روى بسوى کوه آورد و بهرام در حالى که شمشیر در دست داشت او را تعقیب کرد و بانگ مى زد که اى تبهکار به کجا مى گریزى؟ خسرو پرویز خود را جمع کرد و چون نیرومند بود توانست از کوه بالا برود و بهرام چون او را بر قله کوه دید دانست که او پیروز مى شود و ناامید برگشت و خسرو از سوى دیگر کوه سرازیر شد و به یاران خود پیوست، روز چهارم بامداد هر دو لشکر همچنان به جنگ پرداختند و پیروزى از خسرو بود.
بهرام با لشکریان خود گریخت و به اردوگاه خود برگشت، بندویه به خسرو پرویز گفت شهریارا سپاهیانى را که همراه بهرامند اگر بر جان امان دهى، همگان سوى تو بازمى گردند بمن اجازه فرماى تا از سوى تو بایشان امان دهم خسرو اجازه داد.
و چون شب فرارسید بندویه آمد و بر تپه اى مشرف بر اردوگاه بهرام ایستاد و با صداى بلند فریاد برآورد که اى مردم من بندویه پسر شاپورم، پادشاه خسرو پرویز فرمان داده است به شما امان دهم هر کس از شما امشب پیش ما آید بر جان و مال و خاندان خود در امان خواهد بود، و بازگشت، و چون تاریکى شب یاران بهرام را فروگرفت حرکت کردند و به اردوگاه خسرو پیوستند و کسى جز چهار هزار تن با بهرام باقى نماندند.
چون صبح شد و بهرام اردوگاه خود را خالى دید گفت اکنون فرار پسندیده است و با آنان که با او پایدارى کرده بودند کوچ کرد مردان سینه و یزدگشنس هم که از شجاعان و سوارکاران ایرانى بودند همراهش بودند.
خسرو شاپور بن ابرکان را همراه ده هزار سوار به تعقیب او فرستاد او به بهرام رسید و بهرام با یاران خود به جنگ با او پرداخت و شاپور گریخت و بهرام به راه خود ادامه داد و در راه به دهکده اى رسید و او و مردان سینه و یزدگشنس در خانه پیرزالى منزل کردند، و غذاى خود را بیرون آوردند و خوردند و باقى مانده آنرا به آن پیرزن دادند آن گاه شراب بیرون آوردند و بهرام به پیرزال گفت آیا جامى یا چیزى دارى که در آن شراب بیاشامیم؟ گفت کدوى کوچکى دارم و آنرا پیش ایشان آورد سر آن کدو را جدا کردند و شروع به نوشیدن شراب در آن کردند،
اخبارالطوال/ترجمه،ص:124
سپس نقل بیرون آوردند و باو گفتند آیا ظرفى دارى که بر آن نقل بگذاریم و او براى ایشان غربالى آورد که بر آن نقل نهادند، بهرام دستور داد به پیرزن شراب دادند و بدو گفت چه خبر تازه دارى؟ گفت خبر پیش ما این است که خسرو با سپاهى از روم آمده و با بهرام جنگ کرده است و بر او پیروز شده و پادشاهى خود را از او پس گرفته است. بهرام گفت عقیده تو درباره بهرام چیست؟ گفت نادان احمقى است که ادعاى پادشاهى مى کند و از خاندان شاهى نیست.
بهرام گفت: بهمین سبب است که در کدو شراب مى آشامد و از غربال نقل مى خورد و این میان ایرانیان ضرب المثل شد و بان مثل مى زنند. بهرام همچنان براه خود ادامه مى داد تا به سرزمین کومش [139] رسید که قارن جبلى نهاوندى فرمان رواى آن منطقه بود، این قارن پیرى فرتوت بود که عمرش افزون از صد بود و سالار جنگ و سرپرست خراج خراسان و کومش و گرگان بود، نخست از سوى انوشروان بان کار گماشته شده و هرمز هم او را مستقر ساخته بود و چون کار به بهرام چوبین رسید متوجه منزلت و ارج او میان ایرانیان شد و او را همچنان بر آن کار مستقر ساخت، و چون بهرام پیش او رسید، قارن پسرش را همراه ده هزار سوار براى جلوگیرى از عبور او فرستاد.
بهرام باو پیام داد این پاداش من نیست و بیاد آور که ترا بر کار خودت مستقر ساختم، قارن پاسخ داد حق خسرو و پدرانش بر من بیشتر از حق تو است همچنین است حق او و پدرانش بر تو و باید بیاد آرى که چگونه ترا به شرف رساند و تو سپاس او را چنین داشتى که او را خلع کردى و فرمانبردارى او را یکسو نهادى و کشور ایران را به آتش و جنگ کشاندى سرانجام هم نومید و زیان کار برگشتى و زبان زد همه ملتها شدى.
بهرام باو پیام داد که بز دو بار در زندگى خود بیش از دو درهم ارزش ندارد یک بار وقتى که بزغاله بسیار کوچکى است، یک بار هم هنگامى که پیر مى شود و دندانهایش فرومى ریزد اکنون داستان تو است در سالخوردگى و کمى عقلت.
__________________________________________________
139- کومش، در عربى قومس، شهر مهم آن دامغان بوده و در قدیم از ایالت خراسان شمرده مى شده است، ر. ک ترجمه تقویم البلدان ص 505.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:125
چون این پیام به قارن رسید خشمگین شد و همراه سى هزار پیاده و سواره از لشکریان حرکت کرد و هر دو گروه آماده جنگ شدند و جنگ در گرفت پسر قارن کشته شد و یارانش گریختند و خود را به قومس رساندند و بهرام هم به خوارزم رفت و از رود جیحون گذشت و وارد سرزمینهاى ترکان شد تا از آن راه نزد خاقان رود و باو پناهنده شود تا خاقان از او حمایت کند.
و چون آمدن بهرام چوبینه باطلاع خاقان رسید به سرداران خود دستور داد از او استقبال کردند و بهرام پیش خاقان رفت و باو سلام و تحیت شاهانه داد و گفت شهریارا از خسرو پرویز و مردم کشورش به تو پناه آورده ام که مرا و یاران مرا در پناه خود بگیرى.
خاقان باو گفت براى تو و یارانت پناه و حمایت و مساوات خواهد بود.
و براى بهرام چوبینه و یارانش شهرى ساخت و در وسط آن شهر کاخى بنا کردند و بهرام و یارانش را در آن شهر مسکن داد، و فرمان داد براى ایشان دیوانى نوشتند و پرداخت مستمرى و مقررى تعیین کردند، بهرام همه روز پیش خاقان مى رفت و در جایگاهى که برادران و نزدیکان و خواص خاقان مى نشستند مى نشست.
خاقان برادرى بنام بغاویر داشت که سوار کار و دلیر بود، بهرام دید بغاویر بدون آنکه احترام خاقان و مجلس او را رعایت کند لب به سخن مى گشاید، روزى به خاقان گفت” شهریارا، مى بینم برادرت بغاویر شروع به سخن گفتن مى کند و براى مجلس تو آنچه را که لازمه مجلس شاهان است مراعات نمى کند و روش ما چنین است که در حضور پادشاهان برادران و پسران ایشان سخن نمى گویند مگر آنکه چیزى از ایشان بپرسند.” خاقان گفت، بغاویر در جنگها داراى دلاورى و سوار کارى شایسته است و از این روى به خود مى بالد و حسد و دشمنى نسبت به من در دل دارد و منتظر فرصت است، بهرام گفت اى پادشاه دوست دارى که ترا از او راحت کنم؟ گفت با چه چیز؟ بهرام گفت با کشتن او، خاقان گفت آرى بشرط آنکه به طریقى باشد که براى من مایه دشنام نشود، بهرام گفت کار را چنان انجام خواهم داد که براى تو مایه ننگ و عار نشود.
فرداى آن روز بهرام آمد و پیش خاقان در جایگاه خود نشست و بغاویر
اخبارالطوال/ترجمه،ص:126
هم آمد و نشست و شروع به سخن گفتن کرد.
بهرام باو گفت اى برادر چرا حق پادشاه را رعایت نمى کنى و در برابر مردم هیبت و جلال او را آشکار نمى سازى؟
بغاویر باو گفت اى سوار گریخته رانده شده ترا با این چه کار؟
بهرام باو گفت گویا به دلیرى و شجاعتى که بیشتر از من ندارى مى بالى. بغاویر گفت آماده اى که با من مبارزه کنى و ترا به خودت بشناسانم.
بهرام گفت من این کار را دوست ندارم زیرا اگر بر تو پیروز شوم ترا به مناسبت منزلتى که پیش شاه دارى نخواهم کشت.
بغاویر گفت ولى اگر من به تو پیروز شوم ترا خواهم کشت، بیا به صحرا برویم. بهرام گفت چنانچه شاه اجازه دهد و بشرط آنکه اگر ترا کشتم از من خون خواهى نکنند و از سوى شاه و سرداران به من سرزنشى نباشد.
بغاویر گفت همچنین است، خاقان به بغاویر گفت ترا باین مرد که به ما پناه آورده و خواهان حمایت ماست چکار؟
بغاویر گفت او را با انصاف به مبارزه دعوت مى کنم.
خاقان گفت چه انصافى؟
بغاویر گفت در فاصله دویست ذرعى از یک دیگر مى ایستیم او به من تیراندازى مى کند و من باو و هر یک از ما دیگرى را کشت بر او سرزنش و پرداخت دیه نخواهد بود.
خاقان به بغاویر گفت اى بى مادر بر خود رحم کن. بغاویر گفت به خدا سوگند این کار را باید انجام دهى و گر نه او را همین جا و برابر تو خواهم کشت، خاقان گفت در این صورت خود دانى.
بغاویر و بهرام همراه تنى چند از سرداران براى نظاره مبارزه بیرون رفتند، و بغاویر در فاصله دویست ذرعى بهرام ایستاد و بهرام به سرداران گفت اگر او را کشتم مرا سرزنش مکنید که او بر من ستم کرد و خود مى بینید، گفتند سرزنشى بر تو نیست.
بغاویر به بهرام بانگ زد که تو شروع مى کنى یا من شروع کنم؟
بهرام گفت تو آغاز کن و تیر بینداز که تو ستمگر و ظالمى.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:127
بغاویر کمان را به زه کرد و تیرى در آن نهاد و چنان آنرا کشید که تیر در زه فرونشست و رها کرد و تیر به کمربند بهرام در محلى پایین تر از ناف او فروشد کمربند و جامه هاى بهرام را درید و در ظاهر پوست شکم او اثر گذاشت، بهرام تیر را بیرون کشید و اندکى توقف کرد و از شدت درد دست به کمان خود نزد.
بغاویر پنداشت بهرام را کشته است و بسوى او دوید، بهرام بانگ زد برگرد و بر جاى خود بایست همانگونه که من براى تو ایستادم، بغاویر به جاى خود برگشت و ایستاد، بهرام کمان خود را بیرون آورد و آن را به زه کرد و کسى جز خود او نمى توانست آن کمان را به زه کند و تیرى در آن نهاد و چنان کشید که تیر در آن فرونشست و رها کرد، تیر در همانجا از بدن بغاویر اصابت کرد که در بهرام، و کمربند و زره و لباس هاى او را درید و از پشت بغاویر بیرون آمد بدون اینکه چیزى از دنباله و پرهاى آن کنده شود و بغاویر کشته شد و از پاى افتاد.
و چون این خبر باطلاع خاقان رسید گفت خدا کس دیگرى غیر از او را از ما دور نگرداند او را از ستم و زورگویى منع کردم نپذیرفت، آنگاه خطاب به سرداران و خویشاوندان خود گفت نباید و مبادا بدانم که کسى از شما نسبت به بهرام قصد بد و ناخوشى داشته باشد، و چون بهرام را در خلوت دید از او سپاسگزارى کرد و گفت مرا از کسى که آرزوى مرگ مرا مى کشید که پس از من به جاى پسرانم به پادشاهى برسد راحت کردى، و بر نیکى کردن و گرامى داشتن منزلت او افزود، و بهرام در ترکستان داراى شان بزرگى شد و جلو کاخ خود میدانى ساخت و براى خود کنیزکان و آوازه خوانان و جانوران شکارى فراهم آورد و از گرامى ترین مردم در نظر خاقان بود.
خسرو پرویز هم پس از گریختن بهرام، تیادوس و همراهان او را گرامى داشت و جایزه ها و پاداش هاى نیکو بایشان داد و آنان را به کشور خودشان فرستاد، دایى خود بندویه را به سرپرستى دیوان ها و خزانه اموال گماشت و فرمان او را در همه امور کشور جارى کرد و دایى دیگر خود بسطام را به فرمان روایى خراسان و کومش و طبرستان و گرگان گماشت و دیگر کارگزاران خود را باطراف گسیل داشت و نیمى از خراج را از مردم برداشت.
و چون اهمیت مقام و بزرگى منزلت بهرام در نظر خاقان باطلاع
اخبارالطوال/ترجمه،ص:128
خسرو پرویز رسید، ترسید که باز لشکر فراهم آورد و براى جنگ با او بازگردد، هرمزگرابزین را براى تجدید عهد دوستى همراه با ارمغانهاى گرانبها نزد خاقان فرستاد و دستور داد از در ملاطفت و مهربانى عقیده خاقان را نسبت به بهرام تباه کند.
هرمزگرابزین همراه نامه خسرو پرویز پیش خاقان رفت نامه و هدایا و پیامهاى محبت آمیز او را به خاقان داد که پذیرفت و دستور داد بر درگاه بماند تا خواسته ها و نیازهایش را برآورد و هرمزگرابزین همراه دیگر نمایندگان پادشاهان نزد خاقان مى آمد و باو درود و سلام شاهانه مى گفت.
هرمز روزى پیش خاقان رفت و او را تنها نشسته دید، گفت اى پادشاه مى بینم که بهرام را برگزیده و منزلت او را بزرگ ساخته اى، و بدان آنچه تو درباره او انجام دهى پادشاه ما بیشتر از آن نسبت باو انجام داد ولى نتیجه اش این شد که بهرام او را از پادشاهى خلع کرد و مى خواست خونش را بریزد و بر پسرش خسرو پرویز خروج و او را از کشورش بیرون کرد و گمان نمى کنم سرانجام کار او با تو هم چیزى جز مکر و پیمان شکنى باشد و شهریارا از او برحذر باش که پادشاهى ترا بر تو تباه نکند، خاقان چون این سخن را از او شنید سخت خشمگین شد و گفت اگر نه این است که تو نماینده و فرستاده اى ترا از پذیرفتن و ورود به مجلس خود نهى مى کردم زیرا براى من آشکار شد که تو از برگزیده و برادر من عیب جویى مى کنى و مبادا که این سخن را تکرار کنى.
هرمز گفت اکنون که راى شهریار درباره او چنین است از تو مسالت مى کنم که این کار را پوشیده بدارى و باطلاع او نرسد که مرا خواهد کشت، خاقان گفت این کار را براى تو انجام مى دهم.
هرمز از پیش خاقان نومید برگشت و براى سخن چینى به حضور خاتون که زنى کم خرد و کافر نعمت بود مى رفت و روزى که پیش او رفته بود و او را تنها دید باو چنین گفت.
اى ملکه شما بهرام را برگزیده و بیش از شایستگى او باو منزلت داده اید و نباید از او ایمن بود که کشور و پادشاهى شما را تباه نکند آنچنان که بر هرمزد پادشاه ما کرد و داستان بهرام را براى او نقل کرد و افزود که مگر کشته شدن
اخبارالطوال/ترجمه،ص:129
عمویت شاهنشاه را بدست او و تصرف تخت و گنجینه هاى او را فراموش کرده اى؟ و همواره از این گونه سخنان باو گفت تا آنکه کینه نسبت به بهرام را در دل او مستقر ساخت و خاتون نسبت به همسر و فرزندان خود از بهرام بیمناک شد و به هرمزگرابزین گفت واى بر تو با مقام و منزلت او نزد پادشاه چه مى توانم انجام دهم؟ گفت چاره آن است که با حیله کسى را پیش او بفرستى تا او را بکشد و نسبت به شوهر و فرزندانت در امان شوى.
خاتون به یکى از غلامان خود که او را به گستاخى و خون ریزى شناخته بود دستور داد که هم اکنون پیش بهرام برو و با هر تدبیر او را بکش و نزد من برمگرد مگر پس از کشتن او، آن غلام اجازه گرفت و پیش بهرام رفت و پنهانى خنجرى به کمر داشت و آن روز ورهام روز [140] بود و ستاره شناسان به هنگام تولد بهرام گفته بودند که مرگ او در ورهام روز خواهد بود. بهرام معمولا در آن روز از خانه بیرون نمى رفت و به هیچکس جز افراد مورد اعتماد و ویژگان خود اجازه ورود نمى داد.
پرده دار آمد و گفت فرستاده ملکه اجازه ورود مى خواهد، اجازه داد وارد شد و به بهرام درود فرستاد و گفت ملکه مرا براى گزاردن پیامى فرستاده است و تقاضاى خلوت کرد.
کسانى که پیش بهرام چوبینه بودند برخاستند و بیرون رفتند، مرد ترک نزدیک آمد و گویى مى خواهد سخنى در گوش بهرام گوید: ناگاه خنجر را کشید و شکم بهرام را درید و بیرون آمد و بر مرکب خود سوار شد و رفت.
و چون یاران بهرام پیش او آمدند دیدند خون از شکم او روان است و او جامه یى در دست دارد و خون را پاک مى کند و چون او را در این حال دیدند مبهوت شدند و گفتند چرا ما را نخواندى تا او را بگیریم؟ گفت سگى بود که او را به کارى واداشته بودند و آن کار را انجام داد وانگهى چون سرنوشت و تقدیر فرارسید گریز و پرهیز سودى نبخشد اکنون برادر خود مردان سینه را بر شما جانشین کردم فرمان او را اطاعت کنید.
__________________________________________________
140- ورهام: در حاشیه آمده است از روزهاى معروف نزد ایرانیان. در جدول صفحه 234 التفهیم چاپ مرحوم استاد جلال الدین همایى نام این روز نیامده است در کتابهاى لغت هم بچشم این بنده نخورد در عین حال اظهار این مطلب از سوى ابو حنیفه دینورى در قرن سوم قابل اهمیت است ظاهرا ورهام همان وهرام و بهرام است. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:130
و کس پیش خاقان فرستاد و او را آگاه ساخت، خاقان اندوهگین خود را پیش او رساند و هنگامى رسید که بهرام را مرده یافت، دستور داد او را در مقبره مسیحیان دفن کردند و خواست خاتون را بکشد و براى دلبستگى پسرش باو از این کار منصرف شد.
یاران بهرام با یک دیگر مشورت کردند و گفتند براى ما نزد این قوم خیر و آسایشى نخواهد بود و راى درست بیرون رفتن از سرزمین ایشان است که مردمى پیمان شکن و ناسپاسند و کوچ کردن به سرزمین دیلم بهتر است که به سرزمین خود ما نزدیکتر و براى خون خواهى از پادشاهانى که ما را آواره کردند مناسب تر است.
از خاقان براى این کار اجازه خواستند که اجازه داد و نسبت بایشان نیک رفتارى کرد و آنان را تقویت و تا مرز بدرقه کرد.
خواهر بهرام” کردیه” که از زنان بسیار زیبا و آراسته و خوشخو و شجاع و سوار کار بود نیز از همراهان بهرام بود.
یاران و همراهان بهرام بیرون آمدند و کردیه در حالى که سلاحهاى بهرام را بر تن داشت و بر اسب او سوار بود پیشاپیش ایشان حرکت مى کرد، چون کنار رود جیحون در ناحیه خوارزم رسیدند سرداران خاقان که به بدرقه آمده بودند بازگشتند و آنان از رودخانه گذشتند و از کنار رود بسوى گرگان رفتند سرزمین مازندران را هم پیمودند و از کرانه دریا بسوى دیلم رفتند و از مردم آن سرزمین اجازه خواستند که با آنان سکونت کنند و اجازه دادند و میان خود عهدنامه اى نوشتند که هیچ کس به دیگرى آزار نرساند و در کمال امان همانجا اقامت کردند و به پیشه ورى و کشاورزى پرداختند و دهکده هایى براى خود ساختند، و در همه کارها با مردم دیلم هماهنگ و متحد بودند.
و چون بهرام چوبینه کشته شد و خسرو پرویز دید کار پادشاهى او رو براه و استوار است همتى جز خون خواهى از قاتلان پدرش هرمزد نداشت و دوست داشت این انتقام را از دو دایى خود بندویه و بسطام شروع کند و حقوق نعمت بندویه را فراموش کرد، هر چند ده سال نسبت بان دو با نرمى و ظاهرسازى رفتار کرده بود، خسرو پرویز در فصل بهار به عادت خود بسوى کوهساران حرکت کرد
اخبارالطوال/ترجمه،ص:131
که تابستان را آنجا بگذراند، بندویه هم همراهش بود چون به حلوان [141] رسید دستور داد براى او در میدان خیمه یى زدند که بنشیند و گوى و چوگان زدن مرزبانان را تماشا کند.
خسرو پرویز بر جایگاه نشست و شیرزاد پسر بهبوذان را دید که گوى را بسیار نیکو مى زند و هر بار که نیکو گوى مى زد خسرو پرویز مى گفت” زه سوار” [142] و گماشته شاهى شمرد که خسرو پرویز صد بار این آفرین را بر زبان آورد.
براى شیرزاد حواله یى به چهار صد هزار درم بر بندویه نوشتند که پرداخت کند، براى هر آفرین چهار هزار درم، ولى چون حواله را پیش بندویه بردند آنرا کنار افکند و گفت خزانه با این زیاده روى ها پا بر جاى نمى ماند.
چون این سخن او باطلاع خسرو پرویز رسید همان را بهانه فروگرفتن بندویه قرار داد و به سالار نگهبانان دستور داد برود هر دو دست و پاى او را جدا کند، سالار نگهبانان براى اجراى فرمان خسرو پیش آمد و در همان هنگام بندویه روى به میدان مى آمد دستور داد او را از اسب فروکشیدند و دستها و پاهایش را بریدند و کنار میدان در بدن به خون آغشته رهایش کردند. بندویه شروع به دشنام دادن به خسرو پرویز کرد و پدران او را هم دشنام مى داد و از مکر و فریب و پیمان شکنى خاندان ساسانیان سخن مى گفت، و چون سخنان او را براى خسرو پرویز گفتند روى به وزیرانى که اطراف او بودند کرد و گفت بندویه چنین مى پندارد که خاندان ساسان پیمان شکن و فریب کارند ولى خود را در مکر و فریبى که نسبت به پدر ما شاه هرمزد کرد فراموش کرده است که با برادرش بسطام بر او وارد شدند و دستار بر گردنش بستند و به ظلم و دشمنى او را کشتند آن هم به خیال آنکه بان وسیله خود را به من نزدیک سازند، گویى او پدر من نبوده است. خسرو پرویز سوار شد و به میدان آمد و از کنار بندویه که بر سر راه افتاده بود گذشت و به مردم دستور داد او را سنگسار کنند و چنان کردند تا
__________________________________________________
141- حلوان: آخرین شهر عراق بر دامنه کوه و فاصله آن تا بغداد پنج منزل است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 351، بقلم آقاى عبد المحمد آیتى (م).
142- این دو کلمه در متن به همین صورت آمده است، لطفا به مقدمه مترجم در مورد کلمات و ترکیب هاى فارسى در این متن مراجعه فرمایید (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:132
مرد، و گفت این از این یک تا نوبت دیگرى رسد و مقصودش بسطام بود که او را هم به برادرش بندویه ملحق سازد.
خسرو پرویز به دبیرى که نامه هاى سرى و پوشیده را مى نوشت دستور داد براى بسطام بنویسد شخص مورد اعتمادى را به جانشینى خود بگمارد و پوشیده پیش خسرو آید که درباره کارى با او مشورت کند، بسطام چنان کرد و با اسبان برید حرکت کرد چون به مرز قومس رسید پیشکار برادرش بندویه که نامش” مردان به” بود باستقبال او رفت و چون او را از دور دید با صداى بلند شروع به زارى و گریستن کرد، بسطام از او پرسید چه خبر است؟ و او موضوع کشته شدن برادرش را باو خبر داد بسطام چاره یى جز پناه بردن به یاران بهرام چوبین که در دیلم بودند ندید و بان سو رفت.
و چون به مردان سینه سالار یاران بهرام خبر رسید که بسطام پیش او مى آید شاد شد و با همه یاران خود باستقبال او آمد و بسطام میان ایرانیان داراى شرف و فضیلت بود، بسطام را در منزلى پسندیده منزل دادند و اشراف آن ناحیه همگان بدیدارش آمدند و با ایمنى میان ایشان مقیم شد، سپس مردان سینه و یزدگشنس و بزرگان به بسطام گفتند چرا باید خسرو پرویز از تو شایسته تر براى پادشاهى باشد و حال آنکه تو پسر شاپور پسر خربندادى و از دودمان گزینه بهمن پسر اسفندیارید و شما برادران و شریکان ساسانیان هستید، بیا با تو بیعت به شاهى کنیم و کردیه خواهر بهرام را به همسرى تو درآوریم و همراه ما تختى زرین است که بهرام از مداین آورده است، بر آن تخت بنشین و مردم را بسوى خود فراخوان، خویشاوندان تو که از نسل دارا پسر بهمن هستند بزودى پیش تو جمع خواهند شد و چون سپاه تو بسیار و شوکت تو قوى شد به جنگ خسرو پرویز فریب کار مى روى و پادشاهى را از او مى گیرى اگر بانچه مى خواهى برسى همان چیزى است که هم ما دوست داریم و هم خودت و اگر هم کشته شوى در راه رسیدن به پادشاهى کشته شده اى و این مایه شهرت و آوازه نام تو خواهد بود. بسطام که چنین شنید پیشنهادشان را پذیرفت و آنان کردیه را به همسرى او درآوردند و او را بر تخت زرین نشاندند و بر سرش تاج نهادند و همگان با او بیعت کردند و او را پادشاه خواندند و اشراف آن سرزمینها از او پیروى کردند و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:133
قبایل گیلان و ببر و طیلسان هم بسوى او کشیده شدند و گروهى بسیار از وابستگان او از عراق که هوادار او و برادرش بودند باو پیوستند و شمار همراهان بسطام به صد هزار مرد رسید.
بسطام به دستبى [143] آمد و آنجا ماند و سربازان خود را به سرزمین جبال فرستاد که تا حلوان و صیمره [144] و ماسبذان پیش رفتند کارگزاران و فرمان داران خسرو گریختند و دهقانان در دژها و قله هاى کوهستانها پناهنده شدند.
چون خبر به خسرو پرویز رسید از شتاب و رعایت نکردن احتیاط در کشتن بندویه پشیمان شد و به فکر خدعه و چاره اندیشى افتاد و براى بسطام چنین نوشت:
” به من خبر رسیده است که به یاران تبهکار و حیله گر بهرام فاسق پیوسته اى، و آنان کارى را که شایسته تو نیست در نظرت آراسته اند و ترا بر خروج و تباهى براى کشور واداشته اند و حال آنکه تو از نیت من درباره خودت آگاه نیستى و نمى دانى در مورد تو چه تصمیم دارم، اکنون سرکشى را کنار بگذار و در کمال ایمنى پیش من آى و کشتن برادرت بندویه ترا به وحشت نیندازد” بسطام در پاسخ او چنین نوشت:
” نامه ات که از فکر تو سر چشمه گرفته و با نیرنگ خود نوشته بودى رسید با خشم خود بمیر و بدبختى کار خود را ببین و مزه کن و بدان که تو براى شهریارى سزاوارتر از من نیستى و من از تو براى آن شایسته تر و سزاوارترم که من پسر دارا هماورد اسکندرم و شما فرزندان ساسان بر ما چیره شدید و به ما ستم کردید و نیاى شما ساسان گوسپندچران بود (شبان بود) و اگر پدرش در او خیرى مى دید پادشاهى را از او نمى گرفت و به خواهرش خمانى نمى سپرد” چون پاسخ بسطام به خسرو پرویز رسید دانست که امیدى در او نیست، و سه تن از سالارهاى خود را با سه لشکر که هر یک دوازده هزار مرد بودند گسیل داشت، لشکر اول به فرماندهى شاپور پسر ابرکان و لشکر دوم از پى او به
__________________________________________________
143- آبادیهاى میان دماوند تا همدان که از قدیم به دستباى رى و دستباى همدان معروف بوده است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان، ص 58 ج 4 (م).
144- صیمره و ماسبذان را از شهرهاى ناحیه جبل مى شمرده اند، ر. ک، ص 478 ترجمه تقویم البلدان، (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:134
فرماندهى تخارجان و لشکر سوم از پى ایشان به فرماندهى هرمزگرابزین، و چون خبر حرکت سپاهها به بسطام رسید خود را به همدان رساند و آنجا مقیم شد و پیادگان سپاه خود را بر گردنه ها فرستاد تا از رفت و آمد مردم جلوگیرى کنند. سپاههاى خسرو پرویز در دامنه کوه جایى بنام قلوص اردو زدند و براى خسرو پرویز نوشتند و او را آگاه ساختند، خسرو به تن خویش همراه پنجاه هزار سوار حرکت کرد و خود را به سپاهیان که در قلوص [144] اردو زده بودند پیوست و براى رفع خستگى اندکى درنگ کرد و سپس از روستایى بنام شراه [145] گذشت و از راهى بدون کوهستان و گردنه عبور کرد و خود را به دشت همدان رساند و آنجا اردو زد و گرد لشکر خود خندق کند.
بسطام هم با لشکرهاى خود به سوى او آمد و سه روز جنگى سخت کردند و هیچیک عقب نشینى نکرد.
خسرو که چنین دید به کردى پسر بهرام گشنس که برادر تنى بهرام گور بود گفت شدت گرفتارى ما را در این جنگ مى بینى و مى خواهم با روش لطیف و پسندیده اى خود را از آن خلاص کنم.
کردى که از خیرخواه تر سرداران و صمیمى تر دوستان خسرو پرویز بود گفت اى شهریار این تدبیر چیست؟ خسرو گفت خواهرت کردیه همسر بسطام بدون تردید مشتاق بازگشت به وطن و دیدار خویشاوندانش خواهد بود، و مى دانم که اگر بخواهد بسطام را بکشد مى تواند انجام دهد که بسطام سخت باو اعتماد دارد و کردیه هم تا آنجا که خبر دارم زنى نیرومند و با همت است و مى تواند اقدام کند، و اگر کردیه بسطام را بکشد خداى را بر خود گواه مى گیرم که با او ازدواج خواهم کرد و او را سرور زنان خود قرار خواهم داد و اگر از او داراى پسرى شوم شهریارى را پس از خود براى او قرار مى دهم و من این موضوع را با خط خود مى نویسم و تو نامه مرا براى او بفرست و او را آگاه کن و بنگر نظر او چیست.
__________________________________________________
144 م- نام این دهکده و مکان در معجم البلدان یاقوت حموى نیامده است، ولى قلوس را آورده که دهکده اى در ده فرسنگى رى است. (م).
145- یاقوت این کلمه را بصورت شرا ضبط کرده و نوشته است یکى از نواحى بزرگ همدان است، ص 246 ج 5 چاپ مصر 1906 میلادى الآن هم با همین نام در حوزه ثبتى اراک و فراهان باقى است (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:135
کردى گفت شهریارا نامه را به خط خود بنویس که او مطمئن شود و راستى گفتارت را باور کند و من آن نامه را همراه همسر خود خواهم فرستاد و بر کسى غیر از او در پوشیده نگهداشتن این راز اعتماد ندارم.
خسرو پرویز نامه را نوشت و در آن تاکید کرد، کردى نامه را گرفت و آنرا همراه همسر خود براى کردیه فرستاد و بسطام از شدت علاقه و دلبستگى به کردیه او را همراه خود آورده بود.
چون کردیه نامه خسرو پرویز را خواند درستى آنرا دانست و آن راز را با برخى از دایگان و کنیزکان مورد اعتماد خود در میان گذاشت آنان هم به سبب شوق به وطن او را بر این کار تشویق کردند، بسطام هم از آمدن آن زن پیش کردیه تعجب نکرد که مى پنداشت زنان با یک دیگر انس و الفت دارند و به دیدار یک دیگر مى آیند.
شامگاهى بسطام خسته و کوفته از سختى جنگ به خیمه کردیه آمد و غذایى خواست خورد و پس از آن شراب خواست کردیه شروع به آشاماندن شراب ناب باو کرد و مستى بر بسطام چیره شد و خوابید. کردیه شمشیر او را برداشت و بر سینه اش نهاد و چندان فشرد که از پشت بسطام بیرون آمد. کردیه هماندم با خدمتگزاران و دایگان خویش سوار شد و بیرون آمد.
برادرش کردى با گروهى از سواران کنار راه منتظر او بود و چون کردیه پیش او رسید او را با خود برد و در اردوگاه فرود آورد.
یاران بسطام چون صبح شد و او را کشته یافتند به سرزمین دیلم گریختند، خسرو پرویز شاپور پسر ابرکان را با ده هزار سوار گسیل داشت و دستور داد در قزوین بماند و آنجا پادگانى بوجود آرد و از آمدن اشخاص دیلم به کشور جلوگیرى کند.
خسرو پرویز با کردیه ازدواج کرد و همراه او به مداین بازگشت و از کار کردیه سپاسگزارى و نسبت باو محبت بسیار کرد و در قلب خسرو محبوبیت فراوان یافت، بدین گونه کینه یى که درباره انتقام گرفتن از قاتلان پدر داشت تمام شد و کشور و پادشاهى او آرام و مستقر گردید.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:136
[بخش دوم در تاریخ بعد از اسلام ][مقدمات سقوط حکومت ساسانیان ]جنگ خسرو پرویز با رومیان:
گویند، پس از آن پسر قیصر روم به درگاه خسرو پرویز آمد و باو خبر داد که سرهنگان و بزرگان روم بر پدر و برادرش تیادوس شورش کردند و هر دو را کشتند و مردى از میان خود بنام کوکسان را به پادشاهى برگزیده اند، پسر قیصر حقوق پدر و برادر خویش را بر خسرو یادآور شد و خسرو از این پیشامد خشمگین شد و همراه او سه تن از فرماندهان خویش را همراه لشکر گسیل داشت، یکى از آن سرداران شاهین بود که او را همراه بیست و چهار هزار مرد به سرزمین روم فرستاد و او در خاک روم تاخت و تاز کرد و تا خلیج قسطنطنیه پیش رفت و آنجا اردو زد.
دیگرى سردارى بنام” بوذبوذ” بود که آهنگ مصر کرد و تباهى به بار آورد و خود را به اسکندریه رساند و آن شهر را با جنگ و زور گشود و به کلیساى بزرگ شهر حمله برد و اسقف آن را گرفت و شکنجه کرد تا صلیبى را که مسیحیان مى پنداشتند حضرت عیسى را بر آن به دار کشیده اند در اختیار او بگذارد، و آن صلیب را جایى دفن کرده و بر فراز آن گل کاشته بودند.
سردار سوم شهریار نام داشت که به شام حمله برد و گروه بسیارى را کشت و تمام سرزمین شام را با قهر و جنگ گشود.
رومیان که چنین دیدند و گرفتاریهایى را که خسرو پرویز براى ایشان فراهم آورده بود مشاهده کردند، مردى را که به پادشاهى برگزیده بودند کشتند و گفتند کسى چون این مرد شایستگى و لیاقت پادشاهى ندارد و پسر عموى قیصرى را که کشته بودند بنام هرقل به پادشاهى برگزیدند.
او همان کسى است که شهر هرقله را [146] در سرزمین روم ساخته است، و پیروزى او را بر ایرانیان خداوند متعال در کتاب خود آورده است [147] چون هرقل را رومیان به پادشاهى برگزیدند، سپاهى از ایشان فراهم ساخت و بر سالار ایرانى که کنار خلیج اردو زده بود حمله برد و چندان جنگ را ادامه داد که او را از روم بیرون راند، آنگاه بسوى سردارى که در مصر بود حمله
__________________________________________________
146- از شهرهاى نزدیک دریاى مدیترانه و در مغرب کوه کهف است براى اطلاع بیشتر، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان، بقلم استاد عبد المحمد آیتى ص 439. (م).
147- آیات اول تا پنجم سوره روم.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:137
برد و او را هم از آنجا بیرون راند و سپس به شهریار که در شام بود حمله برد و او را از شام بیرون کرد. سپاههاى ایرانى همگى در جزیره گرد آمدند و هرقل بانان حمله برد و ایشان را مجبور به گریز کرد که تا موصل عقب نشستند و گریختند.
و چون این خبر به خسرو پرویز رسید همراه دیگر لشکرهاى خود به موصل آمد و سرداران سه گانه او هم باو پیوستند و بسوى هرقل رفت و جنگ در گرفت و ایرانیان گریختند و خسرو پرویز که چنین دید بر سرداران نظامى خود و مرزبانان خشم گرفت و دستور داد آنان را زندانى کردند و تصمیم به کشتن ایشان داشت.
پادشاهى شیرویه پسر خسرو پرویز:
چون مردم کشور چنین دیدند با یک دیگر رایزنى کردند و تصمیم بر خلع پرویز و به پادشاهى رساندن پسرش شیرویه گرفتند و چنان کردند و خسرو پرویز را در یکى از حجره هاى کاخ زندانى کردند و” حیلوس” فرمانده جان بازان شاهى را بر او گماشتند و این در سال نهم هجرت پیامبر (ص) بوده است. [148] شیرویه دستور داد پدرش را از کاخ بیرون بردند و در خانه یکى از مرزبانان بنام هرسفته [149] زندانى کردند، و سر خسرو پرویز را با مقنعه پوشاندند و او را بر مادیانى سوار کردند و بان خانه بردند و زندانى کردند و حیلوس با پانصد تن از جان بازان بر حفظ او گماشته شدند.
آنگاه بزرگان کشور نزد شیرویه آمدند و گفتند صلاح نیست که بر ما دو تن پادشاه باشند یا دستور بده پدرت را بکشند و تنها پادشاهى کن یا آنکه ترا خلع مى کنیم و پادشاهى را همچنان که بود باو بازمى دهیم.
این سخن شیرویه را سخت تکان داد و گفت امروز را به من مهلت دهید.
__________________________________________________
148- این مطلب که در سال نهم هجرت بوده صحیح نیست، در یکى دو صفحه بعد توضیح بیشترى داده خواهد شد، طبرى آنرا در سال هفتم هجرت مى داند. (م).
149- در پاورقى آمده است که در برخى از نسخه هاى اروپا این کلمه مارسپند ثبت شده است، طبرى هم بهمین صورت مارسفند آورده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:138
پیام میان پدر و پسر:
شیرویه به یزدان گشنس که صاحب دیوان رسالت بود و مهتر دبیران گفت هم اکنون این پیام را از سوى ما براى پدرمان ببر و باو بگو عقوبتى که هم اکنون از جانب خداوند به تو رسیده است به سبب گناهانى است که در گذشته انجام داده اى، نخست رفتارت نسبت به پدرت هرمزد است و دیگر رفتار تو نسبت به ما گروه فرزندانت بود که به ما بدبین بودى و ما را از معاشرت و حرکت منع کردى و در خانه یى که چون زندان بود بازداشتى و هیچ مهر و رحمتى نسبت به ما مبذول نداشتى، دیگر آنکه حق نعمت و خوبى هاى قیصر را سپاس نداشتى و حق او را در مورد پسرش و نزدیکانش رعایت نکردى که پیش تو آمدند و تقاضا کردند که صلیب چوبى را که شاهین براى تو از اسکندریه فرستاده بود برگردانى و آنرا نپذیرفتى بدون اینکه بان صلیب نیازى داشته باشى و یا نگهدارى آن براى تو سودى داشته باشد، دیگر آنکه فرمان به کشتن سى هزار تن از مرزبانان و بزرگان سپاه خود دادى به تصور آنکه ایشان نخستین کسان بودند که از رومیان گریختند.
دیگر آنکه با زور و شدت از راه خراج و مالیات مال فراوان اندوختى و در خزانه اندوختى و حال آنکه براى پادشاهان شایسته است که خزانه را از غنیمتهایى که با سواران و نیزه ها از سرزمین دشمنان بدست مى آید انباشته سازند نه با آنچه از مردم خود بزور بخواهند.
دیگر آنکه نعمان بن منذر را کشتى و پادشاهى سرزمین او را از پسران و خاندان او گرفتى و به دیگران یعنى ایاس بن قبیصه طایى واگذاشتى.
و حقوق ایشان را که پدران تو رعایت مى کردند رعایت نکردى و حال آنکه او بهرام گور نیاى ترا پرورش داده و پس از اینکه پادشاهى از دست او بیرون شده بود او را یارى کرد و پادشاهى را باو برگرداند، اینها گناهان و خطاهایى است که مرتکب شده اى و خداوند از تو خشنود نبود و ترا باین گناهان گرفت.
یزدان گشنس نزد خسرو پرویز رفت و پیام شیرویه را باو گفت و هیچ حرفى از آن فروگذار نکرد، خسرو گفت پیام را رساندى و اینک پاسخ آنرا بشنو و باو برسان.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:139
به شیرویه کوته عمر کم خرد ناقص عقل بگو ما پاسخ تمام اعتراض هاى ترا بدون اینکه عذرخواهى کنم مى دهم تا به نادانى خود آگاه تر شوى.
اینکه گفته اى ما به کشتن پدرمان راضى بوده ایم، من از نیت ایشان آگاه نبودم که مى خواهند باو حمله کنند و او را بکشند و مى دانى که چون پادشاهى براى من مستقر شد هر کس را که در خلع یا از میان بردن حق او دست داشت کشتم و این کار را درباره دو دایى خود بندویه و بسطام هم با همه خدماتى که براى برپایى پادشاهى من انجام داده بودند انجام دادم.
اما مواظبت من بر شما فرزندانم براى این بود که شما را به آموختن ادب و فرهنگ وادارم و از آنچه براى شما سود و بهره اى ندارد بازدارم در عین حال از لحاظ خوراک و لباس و هزینه و اسب و مرکب و تجمل و زینت هیچگونه کوتاهى نکردم اما درباره شخص تو با آنکه منجمان و ستاره شناسان خبر دادند که پادشاهى ما بدست تو از میان خواهد رفت فرمان کشتن ترا صادر نکردیم، قرمیسیاء پادشاه هند هم براى ما نامه نوشت و خبر داد که در پایان سى و هشتمین سال پادشاهى ما سلطنت به تو خواهد رسید و با آنکه مى دانستم که این کار با هلاک و نابودى من صورت مى گیرد با وجود این آن نامه را از تو پوشیده داشتیم این نامه همراه با زایچه تو نزد همسر ما شیرین است اگر خواستى بگیر و بخوان تا اندوه و حسرت تو بیشتر شود.
اما آنچه درباره ناسپاسى از قیصر و نپذیرفتن تقاضاى پسر و خاندانش براى پس دادن چوب صلیب گفته اى، اى بى خرد من سى میلیون درهم میان مردان رومى که همراه من آمده بودند بخش کردم و یک میلیون درهم هدایایى بود که براى قیصر فرستادم و یک میلیون درهم به پسرش تیادوس به هنگام بازگشت به روم پرداختم، آیا من که پنجاه میلیون درهم این چنین [150] پرداخته ام براى پس دادن چوبى که ارزشى ندارد بخل مى ورزم؟ من آن صلیب را نگهداشتم تا گروگان فرمانبردارى و اطاعت ایشان باشد و به سبب احترامى که در نظر ایشان دارد هر چه از ایشان مى خواهم انجام دهند، ولى در مورد خشم و خون خواهى من از
__________________________________________________
150- محاسبه پنجاه میلیون که در متن آمده و مصحح کتاب هم توجه نکرده اند صحیح نیست، زیرا سى و دو میلیون است. مگر آنکه براى قیصر ده میلیون درهم هدیه و براى تیادوس هم ده میلیون درهم داده باشد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:140
رومیان چندان کشتم که خارج از شمار است.
اما سخن تو درباره این مرزبانان و سرداران که تصمیم به کشتن ایشان گرفتم آنان کسانى هستند که من سى سال ایشان را برگزیدم و مستمریها و مزایاى آنان را افزایش دادم و در تمام روزگار خود فقط همان روز نیازمند ایشان شدم که ترس بر آنان چیره شد و سستى کردند، اى نادان از دانشمندان و خردمندان کشور درباره کسانى که از یارى دادن پادشاه خوددارى کنند و از جنگ با دشمن او بگریزند بپرس و آنان به تو خواهند گفت که این گروه شایسته و سزاوار عفو و محبت نیستند.
اما آنچه درباره جمع آورى اموال مرا سرزنش کرده اى این خراج گرفتن بدعتى نبوده است که من نهاده باشم و پادشاهان پیش از من همواره مى گرفته اند که مایه تقویت کشور و پشتیبانى پادشاهى باشد. پادشاهى از پادشاهان هند براى پدر بزرگ من انوشروان نوشته بود کشورت همچون باغى است [151] بسیار آباد که گرد آن دیوارى استوار و درى محکم باشد و هر گاه این دیوار خراب یا این در شکسته شود بیم آن هست که گاوان و خران در آن درآیند و به چریدن مشغول شوند، آن پادشاه مقصودش از دیوار سپاهیان و از در اموال بود، اکنون تو هم اى فرومایه کم خرد این اموال را نگهدارى کن که حصار مملکت و مایه پایدارى سلطنت و پشتیبان تو در برابر دشمن و مایه افتخار در مقابل دیگر پادشاهان است.
اما اینکه گمان کرده اى که من بى جهت نعمان بن منذر را کشتم و پادشاهى را از خاندان عمرو بن عدى به ایاس بن قبیصه طایى منتقل کردم بدان که نعمان و خاندان او با عربها توطئه کردند و آنان را به انتظار بیرون شدن پادشاهى از خاندان ما واداشتند و در این مورد نامه هایى نوشته بودند او را کشتم و مرد عربى را که در این افکار نباشد حاکم کردم.
اکنون پیش شیرویه برو و تمام این پیام را باطلاع او برسان، یزدان گشنس بدون آنکه چیزى از آن کم و کاست کند به شیرویه نقل کرد و او سخت اندوهگین شد.
فرداى آن روز بزرگان کشور جمع شدند و چون روز قبل پیش شیرویه
__________________________________________________
151- کلمه باغ در متن عربى آمده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:141
آمدند و همان سخن را تکرار کردند، شیرویه بر جان خود ترسید و براى کشتن پدر خود سرداران را یکى پس از دیگرى فرستاد که بان کار دست نزدند تا آنکه یکى از مرزبانان جوان بنام یزدک پسر مردان شاه را که مرزبان بابل و خطرنیه بود گسیل داشت و چون پیش خسرو پرویز رسید، خسرو پرسید تو کیستى؟ گفت پسر مردان شاه مرزبان بابل و خطرنیه، خسرو گفت آرى به جان خودم سوگند که تو قاتل من خواهى بود زیرا من پدرت را با ظلم و ستم کشته ام، و آن جوان او را بزد و بکشت و نزد شیرویه آمد و باو خبر داد، شیرویه به چهره او سیلى زد و موهاى سرش را کند و او را زندانى کرد و با بزرگان کشور براه افتاد و جسد پرویز را در دخمه یى دفن کرد و بازگشت و دستور داد آن جوان را کشتند.
در همین سال که شیرویه به پادشاهى رسید حضرت ختمى مرتبت رحلت فرمودند و ابو بکر خلیفه شد. [152] شیرویه چون پادشاه شد همه برادران خود را که پانزده تن بودند گردن زد که مبادا پادشاهى او را تباه کنند، شیرویه گرفتار بیماریها و دردها شد و درگذشت و مدت پادشاهى او هشت ماه بود.
پس از مرگ شیرویه:
پس از شیرویه ایرانیان پسرش شیرزاد را که کودکى بود به پادشاهى برگزیدند و مردى را براى پرورش و سرپرستى او گماشتند که تا هنگام بلوغ امور پادشاهى را اداره کند. چون این خبر به شهریار که در مقابل رومیان بود رسید که خسرو پرویز کشته شده است با لشکرهاى خود به مداین آمد و در آن هنگام شیرویه هم درگذشته و پسرش شیرزاد پادشاه بود، شهریار پادشاهى را غصب کرد و شیرزاد و مربى او و همه کسانى را که در کشتن خسرو پرویز دست داشتند کشت و خود را پادشاه نامید و امور پادشاهى را بر عهده گرفت و این در سال دوازدهم هجرت بود.
__________________________________________________
152- رحلت حضرت ختمى مرتبت در سال یازدهم هجرت و 632 میلادى بوده است، بنابر این با توجه بانکه مدت پادشاهى شیرویه هشت ماه و در منابع دیگرى شش ماه و آغاز آن در سال هفتم یا به قول خود ابو حنیفه دینورى در سال نهم هجرت بوده است، این گفتار صحیح نیست. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:142
چون از پادشاهى شهریار یک سال گذشت بزرگان کشور از اینکه کسى که از خاندان پادشاهى نیست بر ایشان حکومت کند سر باز زدند و بر او شورش کردند و او را کشتند و جوان شیر پسر خسرو پرویز را که مادرش کردیه خواهر بهرام گور بود به پادشاهى نشاندند او هم یک سال پادشاهى کرد و درگذشت.
آنگاه پوران دختر خسرو را به پادشاهى برگزیدند و این بدان سبب بود که شیرویه هیچیک از برادران خود غیر از جوان شیر را که کودک بود زنده نگذاشته بود.
در این هنگام شهریارى ایرانیان به سستى گرایید و کارشان به ناتوانى کشید و شوکت ایشان از هم پاشیده شد:
جنگهاى اعراب و ایرانیان:
گویند چون پادشاهى به پوران دختر خسرو پرویز پسر هرمزد رسید در سرزمینهاى اطراف شایع شد که ایران را پادشاهى نیست و ایشان از ناچارى به درگاه زنى پناه آورده اند.
دو مرد بنام مثنى بن حارثه شیبانى و سوید بن قطبه عجلى [153] که از قبیله بکر بن وائل بودند خروج کردند و با لشکرى که گرد آورده بودند به مرزهاى ایران هجوم آوردند و بر دهقانان تاخت و تاز و غارت مى کردند و آنچه مى توانستند مى گرفتند و چون آنان را تعقیب مى کردند به صحرا مى گریختند و کسى به تعقیب ایشان نمى پرداخت، مثنى از ناحیه حیره غارت مى کرد و حمله مى برد و سوید از جانب ابله [154] و این بروزگار خلافت ابو بکر بود، مثنى براى ابو بکر نامه نوشت و از هجوم خود به ایران و پریشانى کار ایرانیان او را آگاه ساخت و تقاضا کرد لشکرى به یارى او بفرستد.
چون این نامه بدست ابو بکر رسید به خالد بن ولید که از جنگ با اهل رده و مرتدان آسوده شده بود نوشت که به حیره رود و با ایرانیان جنگ کند و مثنى و همراهان او را ضمیمه سپاه خود کند.
__________________________________________________
153- مثنى، با قوم خود در سال نهم هجرت به حضور پیامبر (ص) رسید و مسلمان شد سوید بن قطبه، در اسد الغابه و طبقات ابن سعد نام او نیامده است، احتمالا باید سوید بن غفله باشد که در جنگ قادسیه هم شرکت داشته و شیرى را کشته است، براى اطلاع بیشتر از مثنى و سوید بن غفله، ر. ک. اسد الغابه، ص 299 ج 4 و ص 379 ج 2. (م)
154- شهرى معروفى نزدیک بصره در حاشیه خلیج فارس، قبلا درباره این شهر توضیح بیشترى داده شده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:143
مثنى را آمدن خالد بن ولید خوش نیامد که پنداشته بود ابو بکر خود او را به فرماندهى سپاه خواهد گماشت.
خالد و مثنى همراه لشکریان خود حرکت کردند و کنار حیره اردو زدند و مردم حیره در کاخ هاى سه گانه خود حصارى شدند.
آنگاه عمرو بن بقیله آنجا آمد و داستان او و خالد معروف است که چگونه خالد گیاه مسمومى با بردن نام خدا خورد و زیانى باو نرسید، ایرانیان که در کاخ هاى سه گانه خود محصور بودند با خالد صلح کردند که سالیانه صد هزار درهم به مسلمانان بپردازند.
در این هنگام نامه ابو بکر براى خالد را عبد الرحمن جمیل جمحى آورد که باو فرمان داده بود با مسلمانان همراه خود به یارى ابو عبیدة بن جراح به شام برود و او عمرو بن حزم انصارى را [155] همراه مثنى به جانشینى خود در حیره گماشت و خود بسوى انبار حرکت کرد، هنگامى که خالد به عین التمر [156] که پادگانى از ایرانیان آنجا مستقر بود رسید مردى از ایشان تیرى به عمرو بن زیاد بن حذیفة بن هشام بن مغیره زد و او را کشت و عمرو همانجا مدفون است.
خالد مردم عین التمر را محاصره کرد و آنان را بدون اینکه امان دهد مجبور به تسلیم شدن کرد مردان را گردن زد و زنان و کودکان را اسیر گرفت از جمله این اسیران پدر محمد بن سیرین و حمران بن ابان آزاد کرده عثمان بن عفان هستند، خالد هلال بن عقبه را که از اعراب و مرزبان آن پادگان بود کشت و جسدش را بر دار آویخت او از قبیله نمر بن قاسط بود.
خالد به قبیله اى که از بنى نمر و تغلب بودند هجوم برد گروهى از ایشان را کشت و اموال گروهى را به غنیمت گرفت و خود را به شام رساند.
عمرو بن حزم و مثنى بن حارثه تا هنگام مرگ ابو بکر در حیره بودند و به سرزمین عراق حمله مى کردند. [157]__________________________________________________
155- براى اطلاع بیشتر از احوال این مرد، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ص 98 ج 4، او در سال 51 هجرى در گذشته است. (م).
156- عین التمر: شهرى در مغرب رود فرات در صحراى شام، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 253 ج 6 و در آن آمده است مادر محمد بن سیرین از اسیران این جنگ بوده است نه پدرش. (م)
157- مرگ ابو بکر در 21 جمادى الثانیة سال سیزدهم هجرت، اوت 634 میلادى بوده است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:144
فتوحات اسلامى در روزگار عمر بن خطاب:
سپس عمر بن خطاب به حکومت رسید و مدت حکومت او سیزده سال بود. عمر تصمیم گرفت به عراق لشکر گسیل دارد، ابو عبید بن مسعود را که پدر مختار ثقفى است خواست و براى او رایتى براى فرماندهى پنج هزار مرد بست و دستور داد به عراق برود، عمر براى مثنى بن حارثه نوشت که با همراهان خود به ابو عبید ملحق شود.
سلیط بن قیس [158] را که از قبیله بنى نجار انصار بود با ابو عبید همراه ساخت و به ابو عبید گفت مردى را همراه تو فرستادم که از لحاظ اسلام بر تو برترى دارد و باید راهنمایى هاى او را بپذیرى، و به سلیط گفت اگر نه این است که تو در جنگ شتاب زدگى مى کنى ترا به فرماندهى مى گماشتم ولى براى جنگ فقط فرمانده بردبار شایسته است.
ابو عبید بسوى حیره حرکت کرد و به هیچ یک از قبایل عرب نمى گذشت مگر اینکه آنان را تشویق مى کرد که با او حرکت کنند و طوایفى از ایشان با او حرکت کردند و چون به قس ناطف رسید [159] مثنى و همراهانش به استقبال او آمدند.
چون به ایرانیان خبر آمدن ابو عبید رسید، مردان شاه حاجب را همراه چهار هزار سوار به مقابل او فرستادند.
ابو عبید دستور داد پلى زدند که از آن بگذرند، مثنى باو گفت اى امیر از این رود پهناور عبور مکن و خود و همراهانت را هدف ایرانیان قرار مده، ابو عبید باو گفت اى برادر بکرى ترسیدى، و با مردم به سوى ایرانیان رفت، ابو محجن ثقفى را که پسر عمویش بود به فرماندهى سواران گماشت و خود در قلب سپاه ایستاد، ایرانیان بانان حمله بردند و جنگ در گرفت و ابو عبید نخستین کس بود که کشته شد، برادرش حکم پرچم را در دست گرفت او هم کشته شد، پرچم را قیس بن جلیب برادر ابو محجن گرفت او هم کشته شد، سلیط بن قیس انصارى و
__________________________________________________
158- ابو عبید بروزگار رسول خدا (ص) مسلمان شد و در جنگ قس ناطف که به جنگ پل ابو عبید هم معروف است در سال سیزدهم هجرت درگذشت و شهید شد، سلیط از بزرگان اصحاب رسول خداست و در جنگ بدر افتخار شرکت داشت او هم در جنگ پل ابو عبید شهید شد و براى هر دو مورد، ر. ک، ابن اثیر- اسد الغابه. (م)
159- نام جایى نزدیک کوفه بر ساحل شرقى فرات.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:145
تنى چند از انصار که با او بودند نیز کشته شدند، در این هنگام مثنى پرچم را در دست گرفت و مسلمانان گریختند.
مثنى به عروة بن زید الخیل طایى گفت کنار پل برو و آنجا بایست و مانع عبور ایرانیان باش و مثنى به جنگ و گریز ادامه داد و از مسلمانان مواظبت کرد تا همگى عبور کردند، جنگ پل ابو عبید معروف است.
مثنى با مسلمانان خود را به ثعلبیه [160] رساند و آنجا اردو زد و براى عمر بن خطاب نامه نوشت و آنرا با عروة بن زید الخیل فرستاد، عمر گریست و به عروة گفت پیش یاران خود برگرد و بگو همانجا که هستند بمانند و نیروهاى امدادى به سرعت خواهند رسید.
این واقعه در روز شنبه اى از ماه رمضان سال سیزدهم هجرت اتفاق افتاده است.
آنگاه عمر بن خطاب مردم را براى حرکت بسوى عراق فراخواند که شتابان براى حرکت آماده شدند، کسانى را هم به قبائل گسیل داشت و از ایشان خواست سپاهیان را فراهم آورند، مخنف بن سلیم ازدى با هفتصد مرد از قوم خود آمد، حصین بن معبد بن زراره هم همراه گروهى از بنى تمیم که حدود هزار مرد بودند آمد، عدى بن حاتم هم با جمعى از قبیله طى و انس بن هلال با جمعى از قبیله نمر بن قاسط آمدند.
و چون شمار مردم زیاد شد عمر رایت فرماندهى را براى جریر بن عبد الله بجلى بست [161]، جریر با مردم حرکت کرد و چون به ثعلبیه رسید مثنى با همراهان خود باو پیوست و بسوى حیره حرکت کردند و در دیر هند [162] اردو زدند و سواران را براى غارت در عراق روانه کرد.
دهقانان در حصارها پناهنده شدند و بزرگان ایرانیان نزد پوران جمع شدند و
__________________________________________________
160- ثعلبیه: از منازل میان کوفه و مکه بعد از منزل شقوق، ر. ک یاقوت، معجم البلدان ص 14 ج 3 چاپ مصر 1906 میلادى. (م)
161- جریر، چهل روز پیش از رحلت رسول خدا (ص) مسلمان شد مردى بسیار زیبا و شجاع بوده است، مرگش را در سال 51 یا 54 هجرت نوشته اند، ر. ک، اسد الغابه، ابن اثیر ص 279 ج 1- (م)
162- یاقوت دو دیر هند کوچک و بزرگ را که از نواحى حیره و نزدیک نجف بوده نام برده است، ر. ک معجم البلدان، ص 182 ج 4. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:146
او دستور داد دوازده هزار تن از گزینه تر سواران را برگزیدند و مهران پسر مهرویه همدانى را به فرماندهى ایشان گماشت و او با سپاه حرکت کرد و به حیره آمد و دو گروه حمله آوردند و به یک دیگر در آویختند و غریوى چون بانگ رعد برخاست، مثنى که در پهلوى راست لشکر جریر بود پیشاپیش مردم حمله کرد و مردم هم همراه او حمله بردند و گرد و غبار برخاست.
جریر هم همراه دیگر مردم از سوى چپ و قلب لشکر حمله کرد و ایرانیان با سرسختى ایستادگى کردند، مسلمانان هم جولانى کردند، مثنى از خشم و اندوه ریش خود را در دست گرفته بود و موهایش را مى کند و فریاد مى زد که اى مسلمانان پیش من آیید پیش من، من مثنى هستم، مسلمانان دور او جمع شدند و او بار دیگر حمله کرد، برادرش مسعود که از شجاعان عرب بود کنار او حرکت مى کرد و مسعود کشته شد مثنى فریاد برآورد که اى گروه مسلمانان کشته شدند نیکان شما بدین سان است پرچمهاى خود را برافرازید، عدى بن حاتم مردم پهلوى چپ را تشویق مى کرد و جریر مردم قلب لشکر را، جریر مى گفت اى مردم قبیله بجیله مبادا کسى در حمله به دشمن بر شما پیشى گیرد که اگر خداوند این سرزمینها را بگشاید براى شما بهره و مقامى خواهد بود که براى هیچکس از اعراب چنان نخواهد بود بنابر این براى دست یافتن به یکى از دو نیکى (شهادت و فیض آخرت، یا بهره این جهانى) با آنان جنگ کنید.
مسلمانان جمع شدند و یک دیگر را به جنگ تشویق مى کردند و گریختگان هم بازگشتند و زیر پرچمهاى خود آماده شدند و به ایرانیان حمله سختى بردند و پیمان خویش را با خداوند بجا آوردند، مهران فرمانده ایرانیان به تن خویش جنگ مى کرد و جنگى نمایان کرد که از پهلوانان نامدار بود، مهران کشته شد و گفته اند مثنى او را کشته است و ایرانیان چون مهران را کشته دیدند گریختند و مسلمانان در حالى که عبد الله بن سلیم ازدى پیشاپیش ایشان حرکت مى کرد و عروة بن زید الخیل از پى او به تعقیب ایرانیان پرداختند و خود را کنار پل رساندند.
گروهى از ایرانیان از پل گذشتند و گروهى دیگر بدست مسلمانان اسیر شدند، ایرانیانى که گریخته بودند خود را به مداین رساندند و مسلمانان هم به
اخبارالطوال/ترجمه،ص:147
اردوگاه خود برگشتند.
عروة پسر زید الخیل در این باره چنین سروده است.
” جایگاه قبیله براى عروه اندوهها را برانگیخت و پس از عبد القیس قبیله همدان را جایگزین کرد. در حالى که جمع ما جمع بود گشتگان سپاه مهران و روزهایى را در نظر ما آورد که مثنى با لشکریان خود بانان حمله برد و پیادگان و سواران ایشان را از پاى در آورد.
چنان بر سپاهیان مهران و پیروان او پیروز شد که آنان را یک یک یا دو تا دو تا از پاى در آورد.
ما در عراق دیگر فرماندهى چون مثنى که از خاندان شیبان است ندیده ایم. این سخن دروغ نیست مثنى امیر دلاورى است که در جنگ از شیر بیشه خفان [163] شجاع تر است.” گویند و چون خداوند مهران و بزرگان ایرانیان را نابود ساخت، مسلمانان توانستند به سرزمین عراق هجوم برند و چون پادگانهاى ایرانیان از هم گسیخته و کار ایشان پراکنده شد مسلمانان جرأت پیدا کردند و به سرزمینهاى میان سورا و کسکر و صراة و فلالیج و استانهاى آن منطقه هجوم بردند. [164] مردم حیره به مثنى گفتند نزدیک ما دهکده اى است که در آن بازار بزرگى است که در هر ماه یک بار برپا مى شود و بازرگانان ایرانى و اهواز و دیگر شهرها آنجا مى آیند، اگر بتوانى بر آن دهکده حمله کنى و بر آن بازار غارت برى اموال گرانبهایى بدست خواهى آورد.
منظور ایشان بازار بغداد بود و بغداد در آن هنگام دهکده اى بود که ماهى یک بار در آن بازار برپا مى شد.
مثنى از راه بیابان خود را به انبار رساند و مردم آن شهر در حصارهاى خود پناهنده شدند، مثنى به” بسفروخ” مرزبان انبار پیام داد پیش او آید و او را امان داد تا گفتگو کنند، مرزبان از رودخانه گذشت و پیش مثنى آمد، مثنى با او تنها
__________________________________________________
163- خفان: بیشه اى نزدیک کوفه که در آن شیر زندگى مى کرده است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 451 ج 3. (م)
164- صراة: نام دور رودخانه نزدیک بغداد است، فلالیج، مفرد آن فلوجه به معنى دهکده است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:148
گفتگو کرد و گفت مى خواهم به بازار بغداد حمله کنم و از تو مى خواهم که راهنمایانى همراه من بفرستى تا راه را نشانم دهند و پل را هم براى ما بسازى که از آن بگذریم و از فرات عبور کنیم.
مرزبان چنان کرد و پل را که ویران کرده بود تا اعراب از آن عبور نکنند بازسازى کرد که مثنى و یارانش از آن گذشتند، مرزبان راهنمایانى هم با او فرستاد و مثنى بامداد به محل بازار رسید، مردم گریختند و کالاها و اموال خود را رها کردند و دست مسلمانان و مثنى از سیم و زر و دیگر کالاها انباشته شد، او به انبار برگشت و از آنجا به اردوگاه خود پیوست.
چون اخبار مربوط به مثنى و پیروزى او در جنگ با مهران باطلاع سوید رسید نامه اى براى عمر بن خطاب نوشت و سستى کار ناحیه را باو خبر داد و از عمر خواست تا براى او نیروى امدادى گسیل دارد و لشکرى روانه کند، عمر بن خطاب عتبة بن غزوان مازنى [165] را که هم پیمان بنى نوفل بن عبد مناف و از اصحاب رسول خدا (ص) بود به فرماندهى دو هزار مرد مسلمانان گماشت و بان سوى گسیل داشت و براى سوید نوشت که باو ملحق شود.
هنگامى که عتبه براه افتاد، عمر او را بدرقه کرد و گفت اى عتبه برادران مسلمانت بر سرزمین حیره و اطراف آن پیروز شده و از رود فرات گذشته اند و سرزمین بابل را که جایگاه هاروت و ماروت و ستمگران است زیر پا نهاده اند و سواران ایشان امروز به حدود مداین حمله مى برند و بان شهر نزدیک شده اند، ترا با این لشکر روانه کردم، آهنگ مردم اهواز کن و ایشان را به خود مشغول دار تا نتوانند به یارى ایرانیان ناحیه عراق بروند و آنان را بر ضد برادران شما یارى دهند و تو در ناحیه ابله با آنان جنگ کن. عتبه بن غزوان حرکت کرد و خود را به جایى که امروز شهر بصره است رساند در آن هنگام آنجا فقط منازل ویرانى بود و چند پایگاه از خسروان ایران براى جلوگیرى از تاخت و تاز اعراب آنجا باقى مانده بود.
__________________________________________________
165- عتبه از پیشگامان مسلمانان و مهاجران به حبشه و از تیراندازان بنام است از سوى عمر به فرماندارى بصره گماشته شد و بصره را به صورت شهر درآورد و در سال هفدهم هجرت درگذشت، ر. ک، ابن سعد، طبقات ج 3 ص 98 بیروت و ترجمه آن بقلم این بنده. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:149
عتبه با یاران خود همانجا فرود آمد و در چادرها و خیمه ها زندگى مى کرد، از آنجا به محل اصلى بصره که پوشیده از سنگهاى سیاه و ریگ بود و به همین سبب بصره نامیده مى شد رفت و از آنجا هم خود را به ابله رساند و آن را بزور گشود و براى عمر چنین نوشت.
اما بعد، همانا خداوند که او را سپاس باد ابله را براى ما گشود و آن بندرى است که کشتى هاى عمان و بحرین و فارس و هند و چین بان مى آیند ما سیم و زر ایشان را به غنیمت گرفتیم و به خواست خداوند مشروح آنرا براى تو مى نویسم. و آن نامه را همراه نافع بن حارث بن کلده ثقفى فرستاد که چون پیش عمر رسید مسلمانان از آن شاد شدند.
چون نافع خواست برگردد به عمر گفت اى امیر مؤمنان من براى خود در بصره سر و سامانى داده ام و به بازرگانى مشغول شده ام براى عتبة بن غزوان بنویس که رعایت حال مرا کند و حق همسایگى را مراعات کند.
عمر براى عتبه نوشت، نافع مى گوید در بصره سر و سامان گرفته و مى خواهد آنجا براى خود خانه یى بسازد، همسایگى او را نیکو بدار و حق او را بشناس.
عتبه بخشى از سرزمین بصره را براى نافع مشخص ساخت و نافع نخستین کسى است که در بصره خانه ساخته است و سر و سامان گرفته و رباطى بنا کرده است.
سپس عتبه بسوى مذار [166] رفت که خداوند او را بر مردم آن شهر پیروز ساخت و مرزبان آن شهر در دست او اسیر شد که گردنش را زد و جامه هاى او را برداشت بر کمربند او قطعات زمرد و یاقوت بود و عتبه آنرا براى عمر بن خطاب فرستاد و فتح نامه هم نوشت و مسلمانان یک دیگر را بشارت مى دادند و بر فرستاده جمع شده و از او درباره چگونگى پیکار بصره مى پرسیدند و او مى گفت مسلمانان در آن شهر در سیم و زر غوطه ورند و مردم رغبت فراوان براى بیرون رفتن به بصره نشان دادند و شمار ایشان در آن شهر بسیار و نیرومند شدند و عتبه با آنان به شهرهاى ساحلى فرات بصره حمله کرد و آنها را گشود و سپس به دشت میشان
__________________________________________________
166- شهرى میان واسط و بصره است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:150
رفت، مرزبان دشت میشان با لشکریان خود به جنگ ایشان آمد و جنگ کردند مرزبان کشته شد و ایرانیان گریختند و عتبه بدون هیچ مانعى وارد دشت میشان شد.
مردى را آنجا گماشت و خود به ابرقباد رفت و آنرا گشود و به جایگاه خود در بصره بازگشت و براى عمر نامه نوشت و باطلاع او رساند که خداوند این شهرها را براى او گشوده است نامه را با انس بن شیخ بن نعمان فرستاد و گروهى از قبایل به بصره کوچ کردند و شمار مردم در آن شهر بیشتر شد.
آنگاه عتبه از عمر اجازه گرفت که پیش او بیاید و عمر اجازه داد، عتبه مغیرة بن شعبه را به جانشینى خود گماشت و هنگامى که مى خواست از بصره بیرون آید خطبه اى طولانى براى مردم خواند و ضمن آن گفت به خدا پناه مى برم از اینکه خود را بزرگ پندارم و در چشم مردم کوچک باشم، من مى روم و نیرو و توانایى جز به خداوند نیست. پس از من فرماندهان را خواهید آزمود و خواهید دانست.
حسن بصرى مى گفته است چون عتبه این سخن را گفت پس از او فرماندهان را آزمودیم و او را از ایشان برتر یافتیم. [167] عمر هم همچنان مغیره را به فرماندارى و مرزبانى بصره گماشت و او با مسلمانان به دشت میشان رفت، مرزبان دشت به جنگ مغیره آمد و خداوند مسلمانان را پیروز فرمود و مغیره آن سرزمینها را با جنگ گشود و خبر فتح و پیروزى را براى عمر نوشت.
آنگاه داستان تهمت مغیره و کسانى که او را متهم ساخته بودند پیش آمد. [168] و چون این خبر به عمر بن خطاب رسید به ابو موسى اشعرى دستور داد تا به بصره رود و براى اعرابى که آنجا هستند زمین اختصاص دهد و هر قبیله را در محله اى مسکن دهد و مردم را وادار به خانه سازى کند و براى ایشان مسجد بزرگى
__________________________________________________
167- با توجه بانکه تولد حسن بصرى در سال بیست و یکم هجرت است (دائرة المعارف اسلام و الاعلام زرکلى) چگونه مى گوید چون عتبه این سخن را گفت، و حال آنکه درگذشت عتبه چهار سال پیش از تولد حسن است.
(م)
168- براى اطلاع بیشتر از رسوایى مغیرة بن شعبه که دینورى آنرا نیاورده است، ر. ک، نویرى نهایة الارب. ج 19 صفحات 48/ 345 و ترجمه آن به قلم این بنده، انتشارات امیر کبیر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:151
که بتوان در آن نماز جمعه گزارد بسازد و مغیرة بن شعبه را هم نزد او بفرستد.
ابو موسى گفت اى امیر مؤمنان تنى چند از انصار را با من روانه کن که مثل انصار میان مردم همچون مثل نمک در خوراک است و عمر ده تن از انصار را با او گسیل داشت که از جمله ایشان انس بن مالک و براء بن مالک بودند [169]، ابو موسى به بصره رفت و مغیرة بن شعبه و کسانى را که بر ضد او شهادت داده بودند نزد عمر فرستاد، عمر از ایشان گواهى خواست که با صراحت گواهى ندادند و عمر آنان را تازیانه زد و به مغیره دستور داد به بصره برگردد و ابو موسى را در کارهایش یارى دهد.
ابو موسى، زیاد بن عبید را که غلام زرخرید یکى از مردم ثقیف بود دید و عقل و ادب او را پسندید و او را به دبیرى برگزید و زیاد همراه او ماند و پیش از آن با مغیرة بن شعبه همکارى مى کرد. گویند چون ایرانیان دیدند اعراب از هر سوى ایشان را فروگرفته و حمله و غارت مى کنند با یک دیگر گفتگو کردند و گفتند گرفتارى ما از این است که زنان بر ما پادشاهى مى کنند و بر یزدگرد پسر شهریار پسر خسرو پرویز جمع شدند و او را که نوجوانى شانزده ساله بود بر خود پادشاه کردند ولى گروهى از ایرانیان به طرفدارى سلطنت آزرمیدخت پافشارى کردند و دو گروه جنگ کردند و یزدگرد پیروز شد و آزرمیدخت از پادشاهى خلع گردید، و چون یزدگرد پادشاه شد مردم را از هر سو فراخواند و سپاهى فراهم ساخت و رستم پسر هرمز را بر آنان فرماندهى داد، رستم مردى کار دیده و گرم و سرد روزگار چشیده بود و بسوى قادسیه حرکت کرد.
جنگ قادسیه:
چون این خبر به جریر بن عبد الله و مثنى بن حارثه رسید براى عمر نامه نوشتند و او را آگاه ساختند، عمر مردم را فراخواند و آماده ساخت و حدود بیست هزار تن جمع شدند و سعد بن ابى وقاص را به فرماندهى ایشان
__________________________________________________
169- براى اطلاع بیشتر از شرح حال این دو برادر، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ج 1 صفحات 127 و 173. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:152
گماشت [170]، سعد با لشکرها حرکت کرد و چون به قادسیه رسید [171] سپاهیانى که آنجا بودند باو پیوستند.
در این هنگام مثنى بن حارثه که رحمت خدا بر او باد درگذشت و چون مدت عده همسر او تمام شد، سعد بن ابى وقاص او را به همسرى خود در آورد.
رستم هم با سپاههاى خود آمد و در دیر اعور اردو زد. [172] سعد بن ابى وقاص طلیحة بن خویلد اسدى را که از شجاعان عرب بود با گروهى براى خبرگیرى روانه کرد تا اخبار ایشان را براى او بیاورد، آن گروه چون عظمت و بسیارى سپاه ایرانیان را دیدند به طلیحه گفتند ما را برگردان، گفت نه و من خود وارد اردوگاه ایشان خواهم شد تا از وضع آنان آگاه شوم، آنان او را متهم کردند و گفتند چنین تصور مى کنیم که مى خواهى بایشان ملحق شوى و گویا خداوند ترا که مرتکب قتل عکاشة بن محصن و ثابت بن اقرم شده اى هدایت نفرموده است، [173] طلیحه بایشان گفت ترس و بیم دلهاى شما را فراگرفته است.
طلیحه خود آمد و شبانگاه وارد اردوگاه ایرانیان شد و تمام شب را به جستجو و بررسى احوال ایشان سرگرم بود، هنگام سحر از کنار سوارى که با هزار مرد هماورد بود گذشت که خوابیده و اسب خود را بسته بود، طلیحه پیاده شد بند اسب او را برید و به پالهنگ زین اسب خود بست و از اردوگاه ایشان بیرون آمد، در این هنگام صاحب اسب از خواب بیدار شد و یاران خود را بخواند و به تعقیب او پرداخت و هوا روشن شده بود، صاحب اسب به طلیحه حمله کرد طلیحه ایستاد و با نیزه به یک دیگر نیزه زدند و طلیحه او را کشت.
__________________________________________________
170- سعد بن ابى وقاص: از بزرگان و پیشگامان مسلمانان که در هفده سالگى مسلمان شد و نخستین تیرانداز است، مورد عنایت رسول خدا (ص) بوده است در سال پنجاهم هجرت یا پنجاه و پنجم درگذشته است، ر. ک، ابن سعد، طبقات ص 140 ج 3 چاپ بیروت و ترجمه آن به قلم این بنده (م)
171- شهرکى که میان آن و کوفه پانزده فرسنگ است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 337. (م)
172- نزدیک و متصل به کوفه است و بنام اعور بنا کننده آن است، معجم البلدان ص 124 ج 4.
173- طلیحة بن خویلد، در سال نهم هجرت مسلمان شد و سپس ادعاى پیامبرى کرد و در روزگار ابو بکر خالد بن ولید به جنگ او رفت، عکاشه و ثابت که از پیشگامان مسلمانان بودند بدست او و برادرش کشته شدند، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ص 65 ج 3 و براى شرح حال عکاشه و ثابت، ر. ک، طبقات ابن سعد، صفحات 92/ 466 ج 3 چاپ بیروت. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:153
سوار دیگرى خود را به طلیحه رساند، طلیحه او را هم کشت سوار دیگرى خود را باو رساند طلیحه او را اسیر کرد و بر اسب نشاندش و به اردوگاه مسلمانان آمد، مردم با دیدن او تکبیر گفتند و او پیش سعد بن ابى وقاص آمد و گزارش کار را داد.
رستم همچنان در دیر اعور چهار ماه اردو زد و مى خواست که عربها را با طول مدت خسته و فرسوده کند.
مسلمانان هم هر گاه زاد و توشه خودشان و علوفه جانورانشان تمام مى شد بر اسبها سوار مى شدند و در صحراهاى اطراف به غارت مى پرداختند و با خوراک و علوفه و دام هایى که بدست آورده بودند بازمى گشتند.
آن گاه عمر به ابو موسى اشعرى نوشت که گروهى سوار به یارى سعد بفرستد و او مغیره را با هزار سوار گسیل داشت، همچنین عمر به ابو عبیدة بن جراح که در شام به جنگ با رومیان سرگرم بود نوشت که گروهى سوار به یارى سعد بفرستد او هم قیس بن هبیرة مرادى را با هزار سوار روانه کرد، هاشم بن عتبة بن ابى وقاص که در جنگ یرموک یکى از چشمهایش کور شده بود و اشعث بن قیس و اشتر نخعى هم همراه این گروه بودند و همگان در قادسیه به سعد بن ابى وقاص پیوستند.
یزدگرد هم به رستم نامه نوشت که به اعراب حمله و جنگ را آغاز کند، رستم با سپاهها و لشکریان خود حرکت کرد و خود را به قادسیه رساند و در یک میلى اردوگاه مسلمانان اردو زدند و مدت یک ماه رسولان میان آنان آمد و شد مى کردند، و رستم به سعد پیام داد مردى خردمند و عاقل و دانا از یاران خود را بفرست تا با او سخن گویم و سعد مغیرة بن شعبه را پیش او فرستاد که چون نزد رستم آمد رستم باو چنین گفت:
” خداوند پادشاهى ما را بزرگ قرار داد و ما را بر امتها پیروزى داد و همه اقلیمها را به تواضع براى ما واداشت و مردم زمین را براى ما خوار و زبون فرمود و بر روى زمین هیچ ملتى در نظر ما پست تر از شما نبوده است که شما گروهى اندک و خوار و داراى سرزمین خشک و زندگى سخت و دشوارید، چه چیز شما را واداشته است که به سرزمین ما هجوم آورید؟ اگر این به سبب قحطى و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:154
خشک سالى است که شما را فروگرفته است ما براى شما گشایش فراهم مى آوریم و نسبت به شما بخشش مى کنیم و به شهرهاى خود برگردید”.
مغیره باو گفت” آنچه درباره بزرگى پادشاهى و راحتى زندگى و پیروزى بر ملتها و بلندى مرتبه خودتان گفتى ما همه را مى دانیم و اکنون از حال خود ترا آگاه مى کنم، خداوند متعال که سپاس خاص اوست ما را در سرزمینهاى دور افتاده و با آبى اندک و زندگى دشوار قرار داد، زورمندان ما ناتوانان ما را مى خوردند و ما پیوند خویشاوندى را قطع مى کردیم و از بیم تنگدستى فرزندان خود را مى کشتیم و بتها را پرستش مى کردیم و در همین حال خداوند متعال پیامبرى از شریفتر و پاک تر خاندان ما میان ما برانگیخت و باو فرمان داد تا مردم را به گواهى دادن باینکه پروردگارى جز خداى یگانه نیست فراخواند، و ما به دستورهاى کتابى که براى ما نازل فرموده است عمل کنیم ما باو ایمان آوردیم و او را تصدیق کردیم و به ما فرمان داده است تا مردم را بانچه خداوند فرمان داده است دعوت کنیم هر کس بپذیرد با ما در سود و زیان برابر است و هر کس نپذیرد از او مى خواهیم جزیه بپردازد و هر آن کس از پرداخت جزیه خوددارى کند با او پیکار مى کنیم و من هم ترا با همین شرایط دعوت مى کنم و اگر نپذیرى شمشیر در میان خواهد بود”.
مغیره در این هنگام با دست خود به دسته شمشیرش اشاره کرد.
رستم چون این سخنان را شنید آنچه را که با آن رویاروى شده بود بزرگ دانست و در عین حال از مغیره خشمگین شد و گفت، سوگند به خورشید که فردا هنوز آفتاب برنیامده همه شما را خواهم کشت.
مغیره پیش سعد برگشت و از آنچه در میان رفته بود او را آگاه ساخت و باو گفت آماده جنگ باش، سعد دستور داد مردم آماده باشند، آن شب را هر دو گروه به آماده کردن خود و اسبها گذراندند و بامداد صف کشیدند و زیر پرچمهاى خود ایستادند، سعد بن ابى وقاص گرفتار دمل چرکین در ران خود بود و نمى توانست بر زین بنشیند و فرماندهى را در آن روز به خالد بن عرفطه داد، قیس بن هبیره را به فرماندهى قلب گماشت و پهلوى راست را به فرماندهى شرحبیل بن سمط و پهلوى چپ را به فرماندهى هاشم بن عتبة بن ابى وقاص و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:155
پیادگان را به فرماندهى قیس بن خریم واگذاشت و خود همراه زنان و کودکان در قصر قادسیه ماند ابو محجن ثقفى هم چون شراب نوشیده و مى گسارى کرده بود در همان قصر زندانى بود سعد بن ابى وقاص به عمرو بن معدى کرب و قیس بن هبیره و شرحبیل بن سمط پیام داد که شما شاعر و سخنور و از شجاعان و دلیران اعرابید [174] میان مردم قبایل مختلف و کنار پرچمها بروید مردم را به جنگ تشویق کنید.
گوید در این هنگام دو گروه به یک دیگر حمله بردند، ایرانى ها سیزده صف بودند که پشت سر یک دیگر قرار گرفته بودند و عربها هم سه صف بودند، ایرانیان شروع به تیراندازى کردند و گروه بسیارى از عربها مجروح شدند چون قیس بن هبیره چنین دید به خالد بن عرفطه که در آن روز فرماندهى فرماندهان را بر عهده داشت گفت اى امیر ما هدف و نشانه تیرهاى این گروه قرار گرفته ایم اکنون با همه بایشان حمله کن تا مردم نخست با نیزه و سپس با شمشیر جنگ کنند.
زید بن عبد الله نخعى نخستین کس بود که حمله کرد و همو نخستین کس بود که کشته شد پس از او پرچم را برادرش ارطاة گرفت و او هم کشته شد.
آنگاه افراد قبیله بجیله در حالى که جریر بن عبد الله فرمانده ایشان بود حمله کردند، قبیله ازد هم از پى ایشان حمله کردند گرد و غبار برخاست و جنگ سخت شد و ایرانیان گریختند و خود را به رستم رساندند. رستم و مرزبانان و سرداران و بزرگان ایرانیان همگى پیاده شدند و حمله آوردند مسلمانان هم به جولان در آمدند.
ابو محجن به یکى از کنیزان سعد بن ابى وقاص گفت مرا از این بند رها کن و براى تو به خدا سوگند مى خورم که اگر کشته نشدم به همین زندان برمى گردم و بند بر خود مى نهم، آن کنیز چنان کرد و او را بر یکى از اسبهاى ابلق سعد بن ابى وقاص نشاند، ابو محجن از پهلوى راست سپاه مسلمانان خود را به محل صف قبیله هاى ازد و بجیله رساند و شروع به حمله و شکافتن صفهاى ایرانیان کرد
__________________________________________________
174- براى اطلاع از شرح حال و نمونه اشعار عمرو بن معدى کرب و مسلمان و مرتد شدن و دوباره به اسلام برگشتن او، ر. ک، ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 289 چاپ بیروت 1969 میلادى و براى شرحبیل بن سمط، ر. ک، الاعلام زرکلى ص 234 ج 3، قیس بن هبیره همان قیس بن مکشوح است، ر. ک. ابن اثیر، اسد الغابه ص 227 ج 4. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:156
و ایرانیان به افراد قبیله بجیله فشار آورده و بر آنجا حمله کرده بودند.
سعد از حمله او تعجب کرد و نمى دانست آن سوار کیست در حالى که اسب را مى شناخت سعد بن ابى وقاص به جریر بن عبد الله پرچمدار بجیله و به اشعث بن قیس پرچمدار قبیله کنده و به دیگر سالارهاى مسلمانان پیام فرستاد که از پهلوى راست به قلب سپاه دشمن حمله برند و مسلمانان از هر سوى به ایرانیان حمله کردند و آرایش جنگى ایرانیان درهم ریخت و رستم کشته شد و ایرانیان گریزان پشت به جنگ دادند، ابو محجن هم به زندان خود بازگشت.
مسلمانان به جستجوى جسد رستم پرداختند و او را میان کشتگان پیدا کردند که صد زخم نیزه و شمشیر داشت و فهمیده نشد چه کسى او را کشته است، برخى هم گفته اند رستم در رود قادسیه افتاد و غرق شد.
ایرانیان تا دیر کعب [175] عقب نشینى کردند و آنجا اردو زدند، نخارجان که یزدگرد او را براى کمک و یارى فرستاده بود رسید و در دیر کعب توقف کرد و هر یک از گریختگان که آنجا مى رسید او را مى گرفت و بازداشت مى کرد.
ایرانیان دوباره آرایش جنگى گرفتند و لشکرهاى خود را آماده ساختند و موضع گرفتند و چون اعراب رسیدند و رویاروى ایشان ایستادند و نخارجان خود به میدان آمد و بانگ برداشت مرد مرد [176] و زهیر بن سلیم برادر مخنف بن سلیم ازدى به جنگ با او بیرون شد، نخارجان مردى فربه و تنومند و بلند قامت بود و زهیر مردى میانه بالا ولى داراى ساعد و بازوى نیرومند بود، تخارجان خود را از اسب روى زهیر پرت کرد و با هم در آویختند، تخارجان زهیر را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست و خنجر کشید تا سرش را جدا کند انگشت ابهام تخارجان در دهان زهیر قرار گرفت که چنان آنرا جوید که نخارجان سست شد و زهیر بر سینه اش نشست و خنجر را گرفت و شکم او را درید و او را کشت.
اسب نخارجان که پرورش یافته بود بر جاى ایستاد و حرکت نکرد و زهیر در حالى که زره و قبا و کمربند و بازوبندهاى تخارجان را برداشته بود سوار بر آن
__________________________________________________
175- دیر کعب: نام این دیر در معجم البلدان نیامده است. (م)
176- کلمه (مرد، مرد) در متن عربى کتاب آمده است همان طور که در مقدمه اشاره شد لغات فارسى فراوانى در متن عربى اخبار الطوال دیده مى شود. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:157
اسب شد و پیش سعد بن ابى وقاص آمد و سعد آنها را باو بخشید و دستور داد جامه هاى جنگى نخارجان را بپوشد و پیش او بیاید و زهیر نخستین کس از اعراب است که بازوبند بسته است.
قیس بن هبیره هم بر حیلوس فرمانده جان بازان ایرانى حمله کرد و او را کشت و مسلمانان از هر سو حمله کردند و ایرانیان گریختند، جریر بن عبد الله خود را به پل رساند ایرانیان متوجه او شدند و با نیزه او را به زمین انداختند ولى یاران جریر به یارى او آمدند و ایرانیان از اطراف او پراکنده شدند و به جریر آسیبى نرسید اما اسب او رم کرد و گریخت و پیدا هم نشد. براى جریر اسبى از اسبهاى ایرانیان را آوردند که بر گردنش گردنبند زمرد بود و بر آن سوار شد و ایرانیان گریختند و خود را به مداین رساندند، سعد خبر فتح و پیروزى را براى عمر نوشت، عمر همه روز پیاده و تنها و بدون اینکه اجازه دهد کسى او را همراهى کند دو سه میل در راه عراق مى رفت و هر سوارى که مى رسید از او مى پرسید از لشکر مسلمانان چه خبر؟
روزى که مژده رسان آمد عمر همینکه او را دید از دور بانگ برداشت چه خبر؟ و او گفت خداوند براى مسلمانان فتح و پیروزى نصیب فرمود و ایرانیان گریختند، مژده رسان که عمر را نمى شناخت شتر خود را شتابان مى راند و عمر پیاده پا به پاى شتر مى دوید و همچنان از او خبرها را مى پرسید و چون وارد مدینه شدند و مردم به استقبال عمر آمدند و باو سلام خلافت مى دادند، فرستاده که تعجب کرده بود گفت سبحان الله اى امیر مؤمنان کاش به من خبر مى دادى که کیستى و عمر گفت بر تو چیزى نیست و نامه را از او گرفت و آنرا براى مردم خواند:
سعد بن ابى وقاص در اردوگاه همراه لشکر خود در قادسیه ماند تا آنکه نامه عمر باو رسید که دستور داده بود براى عربها شهرى بسازد و آنرا جایى قرار دهد که میان ایشان و عمر دریا فاصله نباشد.
سعد بن ابى وقاص به ناحیه انبار رفت تا آنجا را محل اسکان عربها قرار دهد ولى به سبب فراوانى مگس آنجا را نپسندید و از آنجا به کویفة ابن عمر [177] آمد آن را هم نپسندید و سر انجام در محل کوفه امروز فرود آمد و زمینها را
__________________________________________________
177- مصغر کوفه و نزدیک کوفه کنونى بوده است و سرزمین پوشیده از ریگ و شن را کوفه مى گویند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:158
میان همراهان خود بخش کرد و براى خود خانه و مسجد ساخت و به عمر خبر رسید که سعد بن ابى وقاص در مدخل خانه خود درى نصب کرده است، به محمد بن مسلمه [178] دستور داد به کوفه رود و آتش فراهم آورد و آن در را بسوزاند و هماندم برگردد.
محمد بن مسلمه حرکت کرد و به کوفه آمد و دستور را اجرا کرد و هماندم برگشت، و چون به سعد خبر دادند پاسخى نداد و دانست که فرمان عمر بوده است.
بشر بن ابى ربیعه [179] این اشعار را سروده است.
” نیمه شب در حالى که ستارگان در افق فرومى شدند یاد و خیال امیمه بسراغ من آمد.
در آن هنگام در صحراى عذیب بودیم و میان من و معشوق فاصله بود و جایگاه ما دور افتاده بود.
خیال امیمه به دیدار غریب دور افتاده اى آمد که تمام ثروت او فقط اسبى گزیده است و شمشیرى دو لبه و تیز.
ناقه من به دروازه قادسیه رسید در حالى که سعد بن ابى وقاص فرمانده من بود. خدایت هدایت فرماید بیاد آور هنگامى را که شمشیرهاى ما در قادسیه فرود مى آمد و حمله ها براى ما امیدوارکننده بود. بیاد آر شامگاهى را که دشمن دوست مى داشت اگر بتواند از پرندگان بال عاریه گیرد و بگریزد.
هر گاه لشکرى از ایشان بسوى ما حمله مى آورد لشکرى دیگر هم از پى آن چون کوهى فرامى رسید.
من چنان آنان را شمشیر مى زدم که جمع ایشان پراکنده شد و سخت نیزه مى زدم که من در نیزه زدن کارآزموده ام.
ابو ثور عمرو و هاشم و قیس و نعمان جوانمرد و جریر شاهد و گواه بودند”.
__________________________________________________
178- محمد بن مسلمه از بزرگان انصار و شرکت کنندگان در بدر و احد و جنگهاى دیگر غیر از تبوک، مورد علاقه شدید ابو بکر و عمر و درگذشته صفر 46 هجرت در هفتاد و هفت سالگى، ر. ک، طبقات ابن سعد ص 443 چاپ بیروت. (م)
179- به شرح حال این شاعر دست نیافتم، راهنمایى اهل علم و ادب مایه سپاس خواهد بود. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:159
عروة بن ورد [180] چنین مى گوید.
” عمرو و نبهان به خوبى مى دانند که چون دیگران پشت به جنگ کنند من سوار کار پشتیبان هستم.
و هنگامى که دشمن حمله مى آورد من برابر ایشان همچون شیرژیان بیشه زار پایدارى مى کنم.
براى مردم قادسیه در حالى که نشان بر خود بسته بودم پایدارى کردم و کسى چون من هر گاه هماورد پایدارى نکند پایدارم.
چنان ایشان را با نیزه زدم که پراکنده شدند و چنان شمشیر بر آنان زدم که از راهى که آمده بودند بازگشتند.
پدر و پدر بزرگم مرا چنین سفارش کرده بودند من هم چنین سفارش مى کنم و در آن کوتاهى نمى کنم.
پروردگار خود را ستایش مى کنم که مرا به دین خود هدایت فرمود و من تا هر گاه زنده باشم در راه خدا مى کوشم و او را سپاسگزارم”.
قیس بن هبیره هم چنین سروده است.
” سواران را که همچون شیران نگهبان بودند از سرزمین صنعاء در حالى که همگان پوشیده از سلاح بودند به وادى القرى و سرزمین قبیله کلب و یرموک و شام آوردم.
هنگامى که از سرزمین روم برمى گشتیم اسبها چنان لاغر شده بودند که چون هلال بنظر مى رسیدند.
پس از یک ماه به قادسیه رسیدیم در حالى که ساقهاى اسبها خون آلوده بود.
آنجا با لشکرهاى کسرى و فرزندان مرزبانان بزرگ به جنگ پرداختیم.
هنگامى که دیدم اسبها به تکاپو افتادند آهنگ رسیدن به جایگاه فرمانده بزرگ کردم.
__________________________________________________
180- عروة بن ورد یا عروة الصعالیک شاعر دوره جاهلى است و اسلام را درک نکرده است، زرکلى در الاعلام مرگ او را حدود سى سال پیش از هجرت مى داند در اغانى ص 73 ج 3 دار الثقافة و در الشعر و الشعراء اشاره یى به این شعر او نشده است و احتمالا ابو حنیفه دینورى اشتباه کرده است و شعر از شاعر دیگرى است که عروة بن زید است و در پاورقى چند صفحه بعد در مورد او توضیح داده شده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:160
چنان شمشیر بر سرش زدم که کشته بر زمین افتاد با شمشیرى که کندى از کار افتادگى نداشت.
خداوند آنجا براى ما خیر بهره فرمود و کار نیک در پیشگاه خداوند فزونى مى گیرد.
سرهاى آنان را با شمشیرهاى تیز چنان فروکوبیدیم و شکافتیم که گویى همچون پوست تخم شتر مرغ بود”. گویند، چون بزرگان پارسیان در قادسیه کشته شدند آنان چنان گریختند که خود را به مداین رساندند، مسلمانان هم پیشروى کردند و کنار رود دجله مقابل مداین اردو زدند و بیست و هشت ماه همانجا مقیم بودند آنچنان که دو بار خرماى تازه خوردند و دو عید قربان همانجا قربانى کردند و چون براى مردم عراق این مدت طولانى شد عموم دهقانان آن حدود با سعد بن ابى وقاص صلح کردند.
یزدگرد که چنین دید مرزبانان بزرگ خویش را جمع کرد و خزانه ها و گنجینه ها را میان ایشان تقسیم کرد و در این مورد براى آنان قباله نوشت و گفت اگر پادشاهى از دست ما بیرون شود شما براى تصرف این گنجینه ها شایسته ترید و اگر پادشاهى به ما برگردد خودتان آنها را به ما پس مى دهید و با زنان و خویشان نزدیک و خدم و حشم خود حرکت کرد و به حلوان [181] آمد و مقیم شد و خرزاد پسر هرمز برادر رستم را که در قادسیه کشته شده بود به جانشینى خود در مداین گماشت.
و چون این خبر به سعد بن ابى وقاص رسید آماده شد و یاران خود را فرمان داد به دجله درآیند و نخست خود نام خدا بر زبان آورد و با اسب وارد دجله شد، مردم هم اسبهاى خود را به دجله راندند و همگان جز یک تن از دجله به سلامت بیرون آمدند، آن یک تن بر اسبى سرخ سوار بود که اسبش از دجله بیرون آمد و شروع به تکان دادن یال خود کرد که آبهاى آن خشک شود ولى مرد که نامش سلیک بن عبد الله و از قبیله طى بود غرق شد.
سلمان که حضور داشت گفت اى گروه مسلمانان خداوند آب را هم همچون خشکى در اختیار شما نهاده است ولى سوگند به کسى که جان من در
__________________________________________________
181- حلوان: از شهرهاى کوهستانى و مرزى عراق، قبلا هم در حواشى درباره این شهر توضیح داده شد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:161
دست اوست که در آن حتما تغییر و تبدیل مى دهد.
گویند چون ایرانیان دیدند که اعراب اسب ها را باب زدند و از دجله عبور مى کنند بانگ برداشتند” دیوان آمدند، دیوان آمدند” [182] خرزاد با سواران آمد و کنار شریعه دجله ایستاد و بانگ برداشت که اى گروه عربان دریا دریاى ماست و شما حق ندارید از آن عبور کنید و شروع به تیراندازى به اعراب کردند و گروهى بسیار از ایشان در آب افتادند، ساعتى جنگ کردند عربها پیروز شدند و پارسیان از کنار دجله بیرون رفتند و عربها با آنان جنگ کردند و ایرانیان عقب نشستند و خود را به مداین رساندند و در آن حصارى شدند و مسلمانان آنان را از همان سوى که دجله بود محاصره کردند و چون خرزاد چنان دید شبانه از دروازه شرقى مداین همراه لشکرهاى خود به جلولاء [183] عقب نشینى کرد و مداین را براى مسلمانان خالى کرد و ایشان وارد مداین شدند و غنیمت بسیار بدست آوردند از جمله به مقدار زیادى کافور دست یافتند و پنداشتند نمک است و آنرا در خمیر ریختند که تلخ شد.
مخنف بن سلیم مى گوید در آن روز شنیدم مردى بانگ برداشته بود که این جام سرخ را چه کسى از من مى گیرد و جام سپید مى دهد و حال آنکه آن جام زرین بود.
سعد خبر فتح و پیروزى را براى عمر نوشت، یکى از گبرهاى مداین پیش سعد آمد و گفت من شما را به راه راهنمایى مى کنم تا پیش از آنکه آنان به مقصد برسند آنها را دریابید، سعد او را پیش انداخت و لشکر از پى او روان شدند و از بیابانها و صحراها گذشتند
جنگ جلولاء:
خرزاد چون به جلولاء رسید همانجا ماند و براى یزدگرد که در حلوان بود نامه نوشت و از او کمک و یارى خواست و او هم او را مدد فرستاد.
خرزاد بر گرد اردوگاه خود خندق کند و زن و فرزند و بارهاى سنگین خو
__________________________________________________
182- در متن عربى به همین صورت آمده است. (م)
183- جلولاء: شهرکى در راه بغداد به خراسان، نام نهرى هم هست، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 349. د
اخبارالطوال/ترجمه،ص:162
را به خانقین [184] فرستادند، سعد بن ابى وقاص گروهى از سواران را به سوى ایشان روانه کرد و عمرو بن مالک بن نجبة بن نوفل بن وهب بن عبد مناف بن زهرة را به فرماندهى ایشان گماشت و او حرکت کرد و به جلولاء آمد که ایرانیان آنجا اردو زده و گرد خود خندق کنده بودند، مسلمانان هم نزدیک اردوگاه ایشان اردو زدند و نیروهاى امدادى از ناحیه اصفهان و جبل براى ایرانیان مى رسید.
مسلمانان که چنین دیدند به امیر خود عمرو بن مالک گفتند تو منتظر هجوم و حمله ایشان نمان که ایشان روز بروز بیشتر مى شوند.
او براى سعد بن ابى وقاص نامه نوشت و این موضوع را باطلاع او رساند و از او براى آغاز جنگ و حمله اجازه خواست، سعد باو اجازه داد و قیس بن هبیرة را هم با هزار مرد که چهار صد سوار و ششصد پیاده بودند به یارى او فرستاد.
به ایرانیان خبر رسید که براى اعراب نیروى امدادى رسیده است، براى جنگ آماده شدند و بیرون آمدند، عمرو بن مالک هم با مسلمانان آماده شد، فرماندهى پهلوى راست سپاه او با حجر بن عدى و فرماندهى پهلوى چپ با زهیر بن جویة و فرماندهى سواران با عمرو بن معدى کرب و فرماندهى پیادگان با طلیحة بن خویلد بود.
دو لشکر به یک دیگر هجوم بردند و هر دو گروه پایدارى کردند، نخست یک دیگر را تیر باران کردند تا تیرها تمام شد آنگاه چندان با نیزه نبرد کردند که نیزه ها در هم شکست و سپس به شمشیر و گرزهاى آهنى پرداختند و تمام آن روز را تا شب جنگ کردند و مسلمانان در آن روز نتوانستند نماز بگزارند جز با اشاره و تکبیر گفتن و چون آفتاب روى به زردى نهاد خداوند نصرت و پیروزى خود را بر مسلمانان فروفرستاد و دشمن ایشان را وادار به گریز فرمود و آنان تا شب از ایرانیان مى کشتند و خداوند متعال اردوگاه و تمام اموال ایشان را غنیمت مسلمانان قرار داد.
محقن بن ثعلبه مى گوید در اردوگاه ایرانیان وارد خیمه یى شدم و داخل آن بر روى تختى دخترى را دیدم که چهره اش چون ماه بود چون چشمش به
__________________________________________________
184- خانقین: شهرى بر سر راه بغداد به همدان میان قصر شیرین و حلوان، براى اطلاع بیشتر، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان- ص 351 چاپ بنیاد فرهنگ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:163
من افتاد ترسید و گریست او را گرفتم و پیش عمرو بن مالک آوردم و خواستم او را به من ببخشد و بخشید و او را به همسرى خود درآوردم.
خارجة بن صلت در خیمه یى از خیمه هاى ایشان مجسمه ماده شترى از طلا که آراسته به گوهر و مروارید و یاقوت هاى کم نظیر بود و مردى زرین بر آن سوار و تمام آن باندازه ماده آهویى بود بدست آورد و آنرا به سرپرست جمع آورى غنایم تسلیم کرد.
ایرانیان همچنان عقب نشینى کردند و روى به گریز نهادند تا در حلوان پیش یزدگرد رسیدند، یزدگرد سخت درمانده شد و با زنان و فرزندان و خدمتکاران و اموال و گنجینه هایى که همراه داشت از آنجا حرکت کرد و در قم و کاشان فرود آمد. مسلمانان در جنگ جلولاء غنایمى بدست آوردند که نظیر آن بدست نیاورده بودند و گروه زیادى اسیر از دختران آزادگان و بزرگان ایران گرفتند.
گویند عمر مى گفته است خدایا من از شر فرزندان اسیران جلولاء به تو پناه مى برم و پسران آن زنان در جنگ صفین شرکت داشتند و به حد بلوغ رسیده بودند. عمرو بن مالک، جریر بن عبد الله بجلى را همراه چهار هزار سوار در جلولاء باقى گذاشت تا پایگاهى باشد که از نفوذ ایرانیان به نواحى عراق جلوگیرى کند.
و خود با دیگر مردم حرکت کرد و پیش سعد بن ابى وقاص که در مداین بود رفت، و سعد هم با مردم حرکت کرد و به کوفه آمد و خبر فتح را براى عمر نوشت، سعد بن ابى وقاص مدت سه سال و نیم امیر کوفه و تمام مناطق عراق بود و سپس عمر او را عزل کرد و به جاى او عمار بن یاسر را به فرماندهى جنگ و عبد الله بن مسعود را براى قضاوت و عمرو بن حنیف را بر خراج کوفه گماشت. [185] گویند چون ایرانیان تا حلوان عقب نشینى کردند و یزدگرد همراه بزرگان خاندان خود و اشراف ایرانیان به قم و کاشان گریخت، مردى از خاندان و نزدیکان او بنام هرمزان که دایى شیرویه پسر خسرو پرویز بود باو گفت اى
__________________________________________________
185- جناب عمار بن یاسر رضوان الله علیه از پیشگامان مسلمانان، مادرش نخستین مسلمانى است که به شهادت رسید و خود آن بزرگوار در جنگ صفین در سال سى و هفتم هجرت در نود و چند سالگى شهید شد. جناب عبد الله بن مسعود، از بزرگان و علماى مسلمانان که در شصت و چند سالگى به سال سى و دوم یا سوم هجرت در حالى که سخت بر عثمان خشمگین بود درگذشت. براى اطلاع بیشتر، ر. ک اسد الغابه، ابن اثیر، صفحات 47/ 43 ج 4 و 259- 256 ج 3. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:164
پادشاه اعراب از ناحیه حلوان بر تو حمله آورده اند و جمعى از ایشان هم در منطقه اهواز هستند و کسى آنجا نیست که ایشان را از فساد و خراب کارى بازدارد و منظور او سواران و همراهان ابو موسى اشعرى بود، یزدگرد گفت چاره چیست و چه باید کرد؟ هرمزان گفت صلاح چنین است که مرا بان ناحیه گسیل دارى تا ایرانیان را جمع کنم و آنجا باشم و اموالى از فارس و اهواز گرد آورم و براى تو بفرستم که با آن وسیله براى جنگ با دشمنان نیرومند شوى، یزدگرد را این گفتار خوش آمد و فرمان فرماندارى اهواز و فارس را براى او نوشت و لشکرى گران همراه او روانه کرد.
جنگ شهر شوشتر:
[186] هرمزان خود را به شهر شوشتر رساند و آنجا اردو زد و باروى آنرا مرمت کرد و براى اینکه اگر محاصره پیش آید بزحمت نیفتد خوار و بار جمع کرد و کسانى را به سرزمینها و شهرهاى اطراف گسیل داشت و از آنان یارى خواست و گروه بسیارى پیش او جمع شدند، ابو موسى اشعرى هم موضوع را براى عمر نوشت و عمر براى عمار بن یاسر نوشت که نعمان بن مقرن را همراه هزار سوار از مسلمانان به یارى ابو موسى بفرستد، عمار به جریر بن عبد الله که مقیم جلولاء بود نوشت خود را به ابو موسى برساند، جریر عروة بن قیس بجلى را با دو هزار تن از اعراب در جلولاء گذاشت و خود با دیگر مردم به ابو موسى پیوست.
ابو موسى بار دیگر به عمر نامه نوشت و از او نیروهاى امدادى بیشترى خواست، عمر هم براى عمار بن یاسر نوشت که عبد الله بن مسعود را در کوفه به جانشینى خود بگمارد و نیمى از مردم را با او بگذارد و خود با نیم دیگر مردم به ابو موسى ملحق شود، عمار حرکت کرد و پیش ابو موسى آمد و در این هنگام جریر هم از سوى جلولاء آنجا رسیده بود.
چون لشکرها پیش ابو موسى رسید با مردم حرکت کرد و خود را به شوشتر
__________________________________________________
186- شوشتر ششتر تستر: شهر دوم خوزستان پس از اهواز و کنار رود کارون و از مراکز عمده بازرگانى، جمعیت این شهر امروز در حدود یکصد هزار نفر است براى اطلاع بیشتر از سوابق جغرافیایى و تاریخى آن ر. ک، مقاله کرامرز در دائرة المعارف اسلام. ص 241 ج 5 ترجمه عربى آن. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:165
رساند و هرمزان در شهر متحصن شد و بعد براى جنگ آماده گردید و بیرون آمد، ابو موسى هم مسلمانان را آرایش جنگى داد، بر پهلوى راست براء بن مالک برادر انس بن مالک را و بر پهلوى چپ مجزأة بن ثور بکرى را و بر همه سواران انس بن مالک و بر پیادگان سلمة بن رجاء را گماشت.
دو گروه به یک دیگر حمله ور شدند و جنگى سخت در گرفت و گروه بسیارى از هر دو سوى کشته شدند و خداوند نصرت خود را فروفرستاد و پارسیان گریختند و خود را به شهر شوشتر رساندند و متحصن شدند، در این جنگ براء بن مالک و مجزأة بن ثور کشته شدند و از ایرانیان هم در معرکه هزار تن کشته و ششصد تن اسیر شدند که ابو موسى اسیران را پیش آورد و گردن زد، مسلمانان مدت درازى بر دروازه شوشتر ماندند و پارسیان را همچنان در محاصره داشتند تا آنکه شبى یکى از اشراف شهر پوشیده پیش ابو موسى آمد و باو گفت اگر کارى کنم که بتوانى با زور و جنگ شهر را بگشایى و تصرف کنى آیا خودم و زن و فرزندانم و اموال و زمینهاى من در امان خواهیم بود؟ گفت آرى، آن مرد که نامش سینة بود گفت مردى از یاران خود را همراه من بفرست، ابو موسى گفت کدام مرد جان خود را به خدا مى فروشد و با این مرد ایرانى به جایى مى رود که من از هلاک و نابودى او در امان نیستم و شاید خداوند متعال او را به سلامت دارد اگر کشته شود به بهشت خواهد رفت و اگر سلامت بماند سود او براى همگان است. مردى از بنى شیبان که نامش اشرس بن عوف بود گفت من حاضرم، ابو موسى گفت برو که خداوند ترا حفظ فرماید.
اشرس با آن مرد رفت نخست از کارون گذشتند و سپس او را از راهى زیر زمینى وارد شهر کرد و به خانه خود برد و او را از خانه بیرون آورد و عبایى بر او پوشاند و گفت همچون خدمتکار من از پشت سرم حرکت کن و چنان کرد، سینه او را در گوشه و کنار شهر گرداند و او را به جایى که نگهبانان از دروازه هاى شهر نگهبانى مى کردند برد و سپس او را کنار کاخ هرمزان برد که با گروهى از سرداران خود کنار در ایستاده بود و شمع افروخته بودند و اشرس همه اینها را بدید، سپس سینه با اشرس به خانه برگشت و او را از همان راه زیر زمینى بیرون برد و پیش ابو موسى رفتند و اشرس آنچه دیده بود باو گفت و افزود که دویست مرد
اخبارالطوال/ترجمه،ص:166
را همراه من بفرست تا نگهبانان دروازه ها را بکشم و براى تو دروازه را بگشایم و تو با همه مردم به ما بپیوندى.
ابو موسى گفت چه کسى جان خود را در راه خدا مى فروشد و با اشرس مى رود؟
دویست مرد داوطلب شدند و با اشرس و سینه از همان راه زیر زمینى وارد و از خانه سینه بیرون آمدند و آماده شدند و در حالى که اشرس پیشاپیش آنان حرکت مى کرد از خانه بیرون آمدند و خود را به دروازه شهر رساندند، ابو موسى هم همراه همه مردم خود را به پشت دروازه رسانده بود، چون اشرس و همراهانش به نگهبانان رسیدند و شمشیر بر آنان نهادند و مردم به دیوار بارو پشت داده و به هم ریخته بودند، و ابو موسى و یارانش تکبیر مى گفتند که مایه پشت گرمى ایشان شود یاران اشرس خود را به دروازه رساندند و قفل آنرا شکستند و دروازه را گشودند و ابو موسى و مسلمانان به شهر در آمدند و شمشیر بایشان نهادند، هرمزان همراه سرداران بزرگ خود به دژى که داخل شهر بود پناه برد و ابو موسى شهر و آن چرا در آن بود بگرفت و هرمزان را محاصره کرد تا خوار و بار او تمام شد و از ابو موسى امان خواست، ابو موسى گفت ترا امان مى دهم که تسلیم فرمان امیر مؤمنان عمر باشى، پذیرفت و با سرداران و خویشاوندان خود پیش ابو موسى آمد که او و همراهانش را همراه سیصد مرد به فرماندهى انس بن مالک نزد عمر فرستاد. آنان حرکت کردند و چون کنار آبى بنام سمینة [187] رسیدند و خواستند فرود آیند مردم از فرود آمدن ایشان از بیم کم شدن آب جلوگیرى کردند ولى چون دانستند انس بن مالک فرمانده ایشان است پیش او آمدند و اجازه دادند که فرود آیند، یکى از همراهان انس باو گفت به امیر مؤمنان خبر بده که ایشان با ما چه کردند تا ایشان را از کنار این آب بیرون کند، هرمزان گفت بر فرض که کسى بخواهد ایشان را به جایى بدتر از این جا ببرد مگر چنان جایى پیدا مى کند؟
آنگاه حرکت کردند و به مدینه و کنار خانه عمر آمدند و دستور داده بودند هرمزان و همراهانش جامه و کمربند و شمشیر و بازوبند و گوشواره بپوشند تا عمر جامه هاى پادشاهانه و سرداران و هیات ایشان را ببیند و داستان او مشهور است.
__________________________________________________
187- نام آبى از بنى هجیم و چون از بناح به سوى بصره آیند منزل اول است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:167
عمار بن یاسر با همراهان خود به کوفه که محل استقرار ایشان بود برگشت. ابو موسى از شوشتر به شوش [188] آمد و آنرا محاصره کرد، مرزبان آن از ابو موسى خواست باو و هشتاد تن از خویشان و خواص او امان دهد که پذیرفت، مرزبان پیش او آمد و هشتاد مرد غیر از خود را برشمرد و چون خود را با ایشان نشمرده بود ابو موسى دستور داد گردنش را زدند و آن هشتاد تن را که برشمرده بود آزاد کرد و وارد شهر شد و هر چه در آن بود به غنیمت گرفت.
آنگاه منجوف بن ثور را به مهرگان قذق [189] گسیل داشت که او را سائب بن اقرع هم همراهى مى کرد، منجوف شهر را گشود، سائب به کاخ هرمزان سالار شوشتر در آمد که در فاصله یک میلى آنجا بود و محل سکونت هرمزان در صیمره بود، سائب در یکى از خانه هاى آن کاخ مجسمه اى بر دیوار دید که با انگشت خود اشاره به زمین مى کند، سائب گفت اشاره انگشت این مجسمه براى موضوعى است، همین جا را حفر کنید، کندند و به صندوقچه اى دست یافتند که از هرمزان و آکنده از در و گوهر بود، سائب نگین یک انگشتر را براى خود برداشت و باقى را براى ابو موسى فرستاد و نوشت که نگینى را براى خود برداشته است و تقاضا کرده بود آنرا باو ببخشد ابو موسى موافقت کرد و صندوقچه را براى عمر فرستاد، عمر کسى را فرستاد و هرمزان را احضار کرد که چون آمد باو گفت آیا این صندوقچه را مى شناسى؟ گفت آرى و یک نگین از آن گم شده است، عمر گفت کسى که آن را یافته است از ابو موسى آن نگین را خواسته و او هم باو بخشیده است. هرمزان گفت چنین بنظر میرسد که یابنده سبد گوهرشناس بوده است.
سپس عمر بن خطاب عثمان بن ابى العاص را به فرماندارى بحرین گماشت و چون خبر فتح اهواز باو رسید با همراهان خود حرکت کرد و وارد سرزمینهاى ایران شد و در فارس پیشروى کرد تا به منطقه توج [190] رسید و آنرا پایگاه و محل هجرت قرار داد و مسجد جامعى در آن ساخت و با مردم شهر اردشیر
__________________________________________________
188- از شهرهاى آباد قدیم خوزستان و امروز از بخش هاى دزفول است. (م)
189- مهرگان قذق، مرحوم صادق نشات به صورت مهرگان کده ترجمه کرده اند. ناحیه اى گسترده و وسیع بر جانب راست راه حلوان به همدان بوده است و داراى شهرستانها و دهکده هاى فراوان. (م)
190- توج: بصورت هاى توه- توز هم ضبط شده است شهرى گرم سیر و از ارجان کوچکتر بوده است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 375. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:168
جنگ کرد و بر بخشى از سرزمینهاى ایشان دست یافت و بر بخشى از نواحى شاپور و استخر و ارجان [191] پیروز شد و سالى را آنجا گذراند و سپس برادر خود حکم بن ابى العاص را بر یاران خود گماشت و خویش به مدینه بازآمد.
مرزبان منطقه فارس بنام سهرک لشکرهاى گران جمع کرد و بر حکم بن ابى العاص تاخت که حکم بر او پیروز شد و او را کشت.
جنگ نهاوند:
آنگاه در سال بیست و یکم هجرت (641 میلادى) جنگ نهاوند پیش آمد و چنان بود که چون ایرانیان در جلولاء کشته شدند و یزدگرد گریخت و به قم و کاشان رفت، فرستادگان خود را همه سو فرستاد و از مردم یارى خواست. مردم براى او به هیجان آمدند و ایرانیان از هر سوى پیش او جمع شدند مردم قومس و مازندران و گرگان و دماوند و رى و اصفهان و همدان و ماهان در لشکرهاى گران پیش او گرد آمدند، یزدگرد مردان شاه پسر هرمز را بر ایشان فرمانده و آنان را به نهاوند گسیل داشت.
عمار بن یاسر موضوع را براى عمر نوشت، عمر بن خطاب در حالى که آن نامه را در دست داشت بیرون آمد و به منبر رفت نخست سپاس و ستایش خدا را بجا آورد و سپس چنین گفت.
” اى گروه اعراب خداوند شما را با اسلام تایید فرمود و شما را پس از پراکندگى الفت و دوستى و پس از تنگدستى بى نیازى داد و در هر جنگ که با دشمن خود دیدار کردید شما را پیروزى داد و شما از جنگ نگریختید و مغلوب نشدید و اکنون شیطان لشکرهاى بزرگ براى خاموش کردن نور خدا فراهم آورده است و این نامه عمار بن یاسر است که در آن نوشته است مردم نواحى قومس و مازندران و دماوند و گرگان و رى و اصفهان و قم و همدان و ماهان و ماسبندان همگان پیش پادشاه خود جمع شده اند که سوى برادران شما در کوفه و بصره
__________________________________________________
191- ارجان: از شهرهاى قدیمى فارس که قباد ساسانى آنرا بنا کرد در مرز شرقى خوزستان و فارس، این شهر تا قرن هفتم هجرى معمور بوده است، ر. ک، مقاله شترک در دائرة المعارف اسلام ص 581 ج 1 ترجمه عربى آن. این کلمه بدون تشدید” ر” و با تشدید بکار رفته است و متنبى آنرا بدون تشدید در شعر خود آورده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:169
حرکت کنند و آنان را از سرزمینهاى خودشان بیرون کنند و در سرزمینهاى شما با شما جنگ کنند راى خود را در این مورد بر من عرضه کنید” طلحة بن عبید الله سخن گفت و چنین اظهار داشت که اى امیر مؤمنان کارها ترا کار کشته و روزگار ترا ورزیده و آزموده کرده است و تو فرمان روایى فرمان بده تا اطاعت کنیم و ما را حرکت بده تا حرکت کنیم.
پس از او عثمان بن عفان سخن گفت که اى امیر مؤمنان براى مردم شام بنویس تا از شام حرکت کنند و براى یمنى ها بنویس از یمن حرکت کنند و براى بصریها بنویس از بصره حرکت کنند خودت هم با مردم مدینه حرکت کن و چون به کوفه برسى مسلمانان دیگر هم از شهرها و سرزمینهاى خود آنجا رسیده اند و اگر چنین کنى از ایشان نیرومندتر و داراى لشکر بیشترى خواهى بود.
مسلمانان از هر گوشه بانگ برداشتند که عثمان درست مى گوید، عمر به على (ع) گفت اى ابو الحسن تو در این باره چه مى گویى؟ على (ع) فرمود اگر همه لشکر شام را از شام بیرون ببرى رومیان آهنگ بستگان و زن و فرزندان ایشان مى کنند و اگر همه لشکر یمن را حرکت دهى حبشى ها بر سرزمین ایشان هجوم مى آورند و اگر خودت از این حرم بیرون شوى چنان کار براى تو دشوار مى شود که ممکن است از پشت سر خود نگران تر از پیش روى خود شوى و چون ایرانیان ترا مقابل خود ببینند خواهند گفت که این پادشاه تمام سرزمینهاى عرب است و موجب خواهد شد که سخت تر جنگ کنند، و ما در روزگار پیامبرمان که سلام و درود خدا بر او باد و پس از رحلت آن حضرت به کثرت عدد با دشمن پیکار نکرده ایم، معتقدم براى شامى ها بنویسى که دو سوم ایشان در شام باقى بمانند و یک سوم ایشان حرکت کنند همچنین براى مردم عمان و دیگر استانها و شهرها.
عمر گفت این همان رایى است که خودم بر آن اعتقاد دارم ولى دوست مى داشتم شما هم در آن باره با من هماهنگ باشید و همان گونه براى شهرستانها نوشت.
آنگاه عمر گفت کسى را به فرماندهى این جنگ مى گمارم که فردا سپر استوارى در برابر سر نیزه هاى آن قوم باشد و فرماندهى را به نعمان بن مقرن
اخبارالطوال/ترجمه،ص:170
مزنى [192] که از گزیدگان اصحاب رسول خدا و سرپرست خراج کسکر بود داد.
عمر سائب بن اقرع را احضار کرد و فرمان نعمان را باو سپرد و باو گفت اگر نعمان کشته شد فرمانده جنگ حذیفة بن یمان خواهد بود و اگر حذیفه هم کشته شد [193] جریر بن عبد الله بجلى فرمانده خواهد بود و اگر او کشته شد مغیرة بن شعبه و اگر او کشته شد اشعث بن قیس فرمانده خواهند بود.
براى نعمان بن مقرن مزنى نوشت دو مرد نزد تو هستند که شجاع و سوار کار عرب بشمار مى آیند عمرو بن معدى کرب و طلیحة بن خویلد در مورد جنگ با آن دو مشورت کن ولى آنان را سرپرست هیچ کارى مکن.
عمر به سائب گفت اگر خداوند مسلمانان را پیروزى داد تو سرپرست غنایم باش و هیچ مطلب یاوه اى براى من منویس و اگر این لشکر نابود شد به جایى برو که دیگر ترا نبینم.
سائب حرکت کرد و چون به کوفه رسید فرمان نعمان را باو داد و نیروهاى امدادى از هر سو رسیدند، ابو موسى اشعرى دو سوم از لشکریان را در بصره باقى گذاشت و با یک سوم حرکت کرد و به کوفه آمد، مردم آماده شدند و سوى نهاوند حرکت کردند و در جایى بنام” اسفیدهان” [194] در سه فرسنگى نهاوند کنار دهکده اى بنام قدیسبحان [195] اردو زدند، ایرانیان هم به فرماندهى مردان شاه پسر هرمز آمدند و نزدیک اردوگاه مسلمانان اردو زدند و گرد خود خندق کندند و هر یک از دو لشکر در جایگاه خود بودند، نعمان بن مقرن به عمرو بن معدى کرب و طلیحه گفت عقیده شما چیست؟ که این گروه در جاى خود مانده اند و بیرون نمى آیند و نیروهاى امدادى هر روز براى ایشان مى رسد، عمرو گفت مصلحت آن است که شایع کنى امیر مؤمنان درگذشته است و با همه کسانى که همراه تو هستند عقب نشینى کنى و چون این خبر بایشان برسد به تعقیب ما برمى آیند و آنگاه در برابر ایشان پایدارى خواهیم کرد، نعمان چنان کرد، ایرانیان ضمن مژده دادن به یک دیگر در پى اعراب بیرون آمدند.
__________________________________________________
192- نعمان بن مقرن، ساکن بصره و سپس ساکن کوفه بوده و در جنگ نهاوند کشته شده است، در طبقات ابن سعد شرح حال او به تفصیل نیامده است و براى اطلاع بیشتر ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ص 31 ج 5. (م)
193- براى اطلاع بیشتر درباره حذیفة بن الیمان، ر. ک، ابن تغرى بردى، النجوم الزاهره ص 102 ج 1. (م)
194- 195- یاقوت در معجم البلدان بصورت اسفیدجان ضبط کرده است، قدیسبحان را نیاورده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:171
و چون به مسلمانان نزدیک شدند آنان ایستادند و به یک دیگر حمله کردند و به جنگ و کشتار پرداختند و فقط صداى کوبیده شدن آهن بر یک دیگر شنیده مى شد و از هر دو سو بسیار کشته شدند و شب فرارسید و هر یک به اردوگاه خود برگشتند، مسلمانان آن شب را با ناله هاى زخمیها بسربردند، فردا که روز چهارشنبه بود دو گروه به یک دیگر حمله بردند و تمام روز را جنگ کردند و هر دو گروه پایدارى نمودند روز پنجشنبه هم بهمین گونه گذشت.
روز جمعه آماده حمله شدند و رویاروى ایستادند، نعمان بن مقرن بر اسب سرخى سوار شد و جامه سپید پوشید و میان صفهاى مسلمانان حرکت و آنان را به جنگ تشویق و ترغیب مى کرد و منتظر فرارسیدن ساعتى بود که پیامبر جنگ را در آن ساعت شروع مى فرمود و پیروز مى شد یعنى هنگام نیمروز و وزش بادها، نعمان از کنار پرچمداران حرکت مى کرد و بانان مى گفت من براى شما پرچم خود را سه بار حرکت مى دهم، در حرکت نخستین هر یک از شما تنگ اسب خود را محکم کند و لگامش را در دست گیرد و در حرکت دوم نیزه ها را استوار و شمشیرهاى خود را آماده کنید و در حرکت سوم تکبیر بگویید و حمله کنید که من حمله خواهم برد.
چون نیمروز شد دو رکعت دو رکعت نماز گزاردند و ایستادند و به پرچم نعمان مى نگریستند و چون بار سوم پرچم را حرکت داد تکبیر گفتند و حمله کردند و صفهاى ایرانیان از هم پاشید، نعمان بن مقرن هم نخستین کسى بود که کشته شد، برادرش سوید او را به خیمه اش برد لباسهاى او را بیرون آورد و پوشید و شمشیر او را برداشت و بر اسب او سوار شد و بیشتر مردم شک نداشتند که او خود نعمان است و پایدارى و با دشمن مردانه جنگ کردند و خداوند متعال پیروزى برایشان فرستاد و ایرانیان گریختند و خود را به دهکده اى در دو فرسنگى نهاوند بنام دژ یزید رساندند و در آن متحصن شدند که حصار نهاوند گنجایش تمام ایشان را نداشت.
در این هنگام حذیفة بن یمان که پس از نعمان فرماندهى را بر عهده گرفته بود آنجا آمد و اردو زد و آنان را محاصره کرد. گویند ایرانیان روزى در حالى که آماده براى جنگ بودند بیرون آمدند و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:172
مسلمانان با آنان جنگ کردند و ایرانیان گریختند یکى از بزرگان ایشان که نامش دینار بود از دیگران با تنى چند از همراهانش عقب ماند و مسلمانان مانع شدند که بتواند به حصار وارد شود.
مردى از قبیله عبس بنام سماک بن عبید او را تعقیب کرد و همراهانش را کشت و دینار از او خواست تا او را اسیر کند و چون سماک او را اسیر کرد، گفت مرا پیش امیر خودتان ببر که من سالار این ناحیه ام تا با او درباره این سرزمین صلح کنم و دروازه را براى او بگشایم، سماک او را پیش حذیفه آورد و حذیفه با او صلح کرد و در این باره براى او صلحنامه نوشت.
دینار بر در دروازه حصار نهاوند آمد و خطاب به کسانى که در حصار بودند گفت در حصار را بگشایید و فرود آیید که امیر شما را امان داده و درباره سرزمین شما با من صلح کرده است. و آنان فرود آمدند و به همین سبب آنجا را ماه دینار نامیده اند. [196] مردى از بزرگان آن منطقه پیش سائب بن اقرع که سرپرست غنایم بود آمد و گفت آیا حاضرى در مورد سرزمینهاى مزروعى و اموال من به من امان دهى و در عوض ترا به گنجى راهنمایى کنم که هیچکس اندازه و ارزش آنرا نمى داند و باید مخصوص فرمانده و امیر بزرگ شما باشد زیرا چیزى است که از راه غنایم جنگى بدست نیامده است.
داستان این گنج چنین است که نخارجان که در جنگ قادسیه براى امداد ایرانیان آمده بود با اینکه آنان را در حال گریز دید ایستادگى کرد تا کشته شد، نخارجان از بزرگان ایرانیان و در نظر خسرو پرویز بسیار گرامى بود و همسرى در کمال زیبایى داشت که با خسرو پرویز آمد و شد مى کرد و چون این خبر به نخارجان رسید او را کنار گذاشت و دیگر باو نزدیک نشد و چون خسرو پرویز از این آگاه شد روزى در حضور بزرگان و اشراف به نخارجان گفت شنیده ام چشمه آبى گوارا و شیرین دارى و از آن نمى آشامى، نخارجان گفت شهریارا به من خبر رسیده است که شیر کنار این چشمه رفت و آمد مى کند و من از بیم شیر از آن
__________________________________________________
196- یاقوت. حموى ضمن نقل همین داستان درباره نهاوند و اینکه ماه دینار همان نهاوند است از قول حمزة بن حسن اصفهانى آنرا رد مى کند و مى گوید ماه دینار همان ماه دینور است، ر. ک، معجم البلدان ص 276 ج 7 چاپ مصر. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:173
چشمه دورى مى کنم، خسرو پرویز را این پاسخ سخت خوش و شیرین آمد و از زیرکى او شگفت کرد و به حرم سراى خود رفت و او را سه هزار زن همخوابه بود آنان را جمع کرد و آنچه زیور داشتند بگرفت و به همسر نخارجان بخشید و زرگرى را خواست و دستور داد براى نخارجان تاجى زرین آراسته به گوهرهاى گرانبها بسازد و براى او فرستاد و این تاج و آن زیورها نزد فرزندزادگان آن زن باقى ماند و چون در ناحیه ایشان جنگ در گرفت آنها را در دهکده اى که بنام پدرشان” خوارجان” [197] مى گفتند زیر آتشدان آتشکده دفن کردند و آتشدان را به شکل نخست درآوردند.
سائب بان مرد گفت اگر راست بگویى خودت و زن و فرزندانت و اموالت در امان خواهید بود، آن مرد سائب را با خود برد و آن گنجینه را که دو سبد بود بیرون آورد در یکى تاج و در دیگرى زیورها قرار داشت.
سائب پس از اینکه غنایم را میان شرکت کنندگان در جنگ تقسیم کرد و آسوده شد آن دو سبد را در خرجینى نهاد و بر ناقه خود بار کرد و پیش عمر بن خطاب برد، و داستان آنها مشهور است که عمرو بن حارث در قبال پرداخت مقررى یک ساله همه جنگجویان و خانواده هایشان خرید و به حیره برد و با سود بسیارى فروخت و اموال سرشارى در عراق براى خود فراهم آورد او نخستین کس از قریش است که در عراق زمین و ملک براى خود خرید.
عروة بن زید الخیل [198] بیاد آن روزها چنین سروده است:
” اى کاش معشوق من شامگاه در ایوان آراسته شیرین که همراهانم خفته بودند به دیدار من مى آمد.
اگر جنگ دو روزه ما را در جلولاء و جنگ هول انگیز نهاوند را دیده بود از بیم مى گریست و فریاد برمى آورد.
در آن صورت ضربه زدن مردى نام آور را مى دید که نیک نیزه مى زند و
__________________________________________________
197- یاقوت با آنکه در معجم البلدان نام چند منطقه را به صورت خوار آورده ولى از این دهکده نامى نبرده است.
(م)
198- از عروة بن زید، در کتابهاى مهمى چون الشعر و الشعراء و طبقات الشعراء و معجم مرزبانى بحث نشده است ولى در کتاب شعر المخضرمین، اثر یحیى الجبورى، چاپ بغداد 1964 بحث شده است و اشعارى را که در چند صفحه قبل به عروة بن ورد نسبت داده شده بود از او دانسته اند، ر. ک، ص 256 کتاب مذکور. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:174
دلیر است.
چون مرا فراخواندند و گفتند اى عروة بن مهلهل، چنان بر لشکر پارسیان ضربت زدم که همگان پشت کردند.
مرکب و سواران خود را بر ایشان تاختم و شمشیر و دیگر ابزارهاى جنگى خود را در ایشان بکار بردم.
چه بسا دشمن سرکش جنگجوى که در معرکه با سواران بر او تاخته ام و او را سایه شمشیر من فروگرفته است.
چه بسا گرفتارى و ناخوشایند را که کمر بر رفع آن بسته ام تا از میان رفته است.
اکنون دنیا در نظر من ناستوده و نکوهیده است و نفس خود را از آن تسلیت دادم تا آرام گرفت.
اکنون همه کوشش من و نیتم جنگ و جهاد است و آن نفسى که روى برگرداند و پشت کرد خدا را باد.
خواهان بدست آوردن ثروت دنیا نیستم که به تمامى از میان رونده و نابودشونده است.
از گنجینه هایى که اندوخته ام چه آرزویى داشته باشم در حالى که مرگ نمایان گشته و سایه افکنده است”.
حکومت عثمان بن عفان:
عمر بن خطاب روز جمعه چهار شب باقى مانده از ذى حجه سال بیست و سوم هجرت درگذشت و مدت حکومت او ده سال و شش ماه بود. [199] و پس از او عثمان بن عفان به حکومت رسید که عمار یاسر را از کوفه عزل کرد و برادر مادرى خود ولید بن عقبة بن ابى معیط را به فرمان روایى کوفه گماشت مادر آن دو اروى دختر ام حکیم دختر عبد المطلب بن هاشم است. [200]__________________________________________________
199- ملاحظه مى فرمایید که ابو حنیفه دینورى موضوع و چگونگى کشته شدن عمر را به سکوت برگزار کرده است. (م)
200- در متن عربى چاپ عبد المنعم عامر اشتباها ام حکیم پسر عبد المطلب چاپ شده و در ترجمه مرحوم نشات هم بدون توجه همانگونه ترجمه شده است و بدون تردید اشتباه است، ر. ک، ص 53 ج 3 طبقات چاپ بیروت. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:175
ابو موسى اشعرى را هم از بصره عزل کرد و عبد الله بن عامر بن کریز پسر دایى خود را که نوجوانى بود به حکومت آنجا گماشت، عمرو بن عاص را سالار جنگ مصر قرار داد و عبد الله بن ابى سرح را بر خراج مصر گماشت او هم برادر رضاعى عثمان بود، سپس عمرو بن عاص را از سالارى جنگ عزل کرد و هر دو شغل را به عبد الله بن ابى سرح سپرد.
فتوحات روزگار عثمان:
سپس جنگ شاپور و گشودن آن شهر در منطقه فارس صورت گرفت و فرمانده آن عثمان بن ابى العاص بود و در سال بیست و نهم فتح افریقیه به فرماندهى عبد الله بن ابى سرح بود و سپس جزیره قبرس به فرماندهى معاویة بن ابى سفیان گشوده شد.
در این هنگام مردم استخر از اطاعت دست کشیدند و سرپیچى کردند و یزدگرد شاه با گروهى از ایرانیان آنجا آمد.
عثمان بن ابى العاص و عبد الله بن عاص به جنگ ایشان رفتند و پیروزى از مسلمانان بود یزدگرد به خراسان گریخت و به مرو آمد و از فرماندار خود در آن شهر که نامش ماهویه بود مطالبه مال کرد، ماهویه داماد خاقان پادشاه ترک بود و چون یزدگرد بر او فشار آورد او به خاقان پیام داد و خاقان با لشکرهاى خود از رود آمویه عبور کرد و صحرا را پیمود و خود را به مرو رساند و ماهویه دروازه شهر را براى او گشود و یزدجرد تنها و با پاى پیاده گریخت و پس از دو فرسنگ پیاده روى در آخر شب به آسیابى رسید که چراغى در آن روشن بود، داخل آسیا شد و به آسیابان گفت امشب مرا پیش خود پناه بده، او به یزدگرد گفت چهار درهم بده که باید به صاحب آسیا بپردازم، یزدگرد شمشیر و کمربند خود را باز کرد و گفت این از تو باشد، آسیابان روپوش خود را براى او گسترد و یزدگرد از شدت خستگى خوابید و چون خوابش سنگین شد آسیابان برخاست و او را با میله آسیا کشت و جامه هایش را بیرون آورد و جسدش را در رودخانه افکند.
صبح مردم یک دیگر را فراخواندند و از هر سو به خاقان حمله ور شدند بطورى که خاقان گریزان از مرو بیرون رفت و راه صحرا را پیش گرفت، مردم به
اخبارالطوال/ترجمه،ص:176
جستجوى شاه برآمدند و او را نیافتند پى او را گرفتند و به آسیا رسیدند، جسد یزدگرد را در رودخانه و جامه هایش را نزد آسیابان پیدا کردند.
و این در سال ششم حکومت عثمان و سال سى هجرت بود و حکومت پارسیان بدین گونه منقرض شد و این حادثه مبدء تاریخ جدید ایرانیان شد که تا امروز همان تاریخ را مى نویسند ماهویه هم از ترس آنکه مردم او را نکشند به ابر شهر گریخت و همانجا درگذشت. عبد الله بن خازم سلمى به سرخس رفت و آن شهر را گشود و عبد الله بن عامر به کرمان و سیستان رفت و آن دو منطقه را گشود:
[حکومت على بن ابى طالب (ع):]بیعت با على بن ابى طالب (ع):
چون عثمان کشته شد [201] مردم سه روز بدون پیشوا بودند و شخصى بنام غافقى [202] با مردم نماز مى گزارد، سپس مردم با على (ع) بیعت کردند و چنین فرمود.
” اى مردم شما با من همانگونه که با کسان پیش از من بیعت شده است بیعت کردید و حق اختیار پیش از بیعت است و چون بیعت انجام پذیرد دیگر حق خیار وجود ندارد وظیفه امام پایدارى و وظیفه رعیت تسلیم است و این بیعت همگانى است و هر کس آنرا رد کند از اسلام اعراض کرده است و این بیعت یاوه انجام نگرفته است”.
آنگاه على (ع) چنین اظهار فرمود که آهنگ سفر عراق دارد، در این هنگام معاویة بن ابى سفیان حاکم شام بود هفت سال از سوى عمر بن خطاب و در تمام مدت حکومت عثمان از سوى او در شام حکومت مى کرد، عموم مردم براى رفتن به عراق با على (ع) همراه بودند جز سه نفر یعنى سعد بن ابى وقاص، عبد الله بن عمر بن خطاب، و محمد بن مسلمة انصارى.
على (ع) کارگزاران خود را به شهرها گسیل فرمود، عثمان بن حنیف را به بصره و عمارة بن حسان را به کوفه و عبد الله بن عباس را بر تمام یمن و قیس بن
__________________________________________________
201- قتل عثمان روز جمعه هیجدهم ذى حجه سال سى و پنجم هجرت بوده است، سى و یکم مه 655 میلادى.
202- نویرى در نهایة الارب این شخص را غافقى بن حرب ضبط کرده است، فرماندار مدینه بوده است و بنقل او پنج روز با مردم نماز مى گزارده است، ر. ک. نهایة الارب ص 13 ج 20 (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:177
سعد بن عبادة را بر مصر و سهل بن حنیف را به شام حکومت داد.
سهل بن حنیف چون به تبوک [203] که از نواحى مرزى شام است رسید سواران معاویه به استقبال او آمدند و او را از آنجا برگرداندند و او نزد على (ع) برگشت و در این هنگام بر آن حضرت آشکار شد که معاویه مخالفت مى کند و مردم شام با او بیعت کرده اند:
و چون فصل حج فرارسید زبیر و طلحه از على (ع) اجازه گرفتند که حج گزارند [204] و بانان اجازه فرمود، عایشه همسر رسول خدا (ص) هم هنگامى که عثمان را محاصره کرده بودند و بیست روز پیش از کشته شدن او به قصد عمره به مکه رفته بود و پس از انجام عمره خود در مکه ماند و طلحه و زبیر باو پیوستند.
على (ع) براى معاویه نوشت، اما بعد از داستان کشته شدن عثمان و جمع شدن مردم براى بیعت با من و اتفاق و هماهنگى ایشان آگاه شده اى اکنون یا تسلیم شو و بیعت بپذیر یا آماده جنگ باش.
على (ع) این نامه را همراه حجاج بن غزیه انصارى فرستاد، و او چون پیش معاویه رسید و نامه على (ع) را باو داد و او خواند گفت تو پیش سالار خود برگرد، پاسخ من همراه فرستاده ام از پى تو خواهد رسید.
حجاج برگشت و معاویه دستور داد و طومار بلند را به یک دیگر متصل کردند و چیزى در آن ننوشت و فقط بسم الله الرحمن الرحیم و عنوان آنرا که از معاویة بن ابى سفیان به على بن ابى طالب بود نوشت.
و آن طومار را همراه مردى از قبیله عبس فرستاد که زبان آور و جسور بود، او به حضور على (ع) آمد و نامه را داد که چون آنرا گشود چیزى جز بسم الله الرحمن الرحیم در آن ندید، در آن هنگام بزرگان مردم هم در محضر آن حضرت بودند. مرد عبسى گفت اى مردم آیا میان شما کسى از قبیله عبس هست؟
گفتند آرى، گفت اینک سخن مرا گوش دهید و بفهمید من در شام پنجاه هزار مرد
__________________________________________________
203- تبوک: از شهرهاى کهن و قدیمى میان حجر و شام، امروز این شهر از عربستان سعودى و پایگاه نظامى است، ر. ک. ترجمه تقویم البلدان ص 121 (م).
204- با توجه بانکه بیعت با على (ع) بیست و یکم ذى حجه بوده موسم حج گذشته بوده است طلحه و زبیر اجازه گرفتند که براى عمره به مکه بروند. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:178
را پشت سر گذشته ام که زیر پیراهن عثمان ریش هاى خود را از اشک خود خیس کرده اند و پیراهن عثمان را بر سر نیزه زده اند و سوگند خورده اند که شمشیرهاى خود را غلاف نخواهند کرد تا قاتلان عثمان را بکشند یا در این راه از جان خود بگذرند.
خالد بن زفر عبسى از جاى برخاست و گفت به خدایى خدا سوگند که بد فرستاده اى از شام هستى، آیا مهاجران و انصار را از لشکرهاى شام و گریستن آنان بر پیراهن عثمان مى ترسانى؟ آن پیراهن پیراهن یوسف نیست و آن اندوه اندوه یعقوب نیست و بر فرض که در شام بر عثمان مى گریند در عراق او را یارى نکردند.
سپس مغیرة بن شعبه پیش على (ع) آمد [205] و گفت تو از یاران رسول خدایى و حق دارى، معاویه را همچنان بر حکومت شام باقى بدار و همچنین دیگر کارگزاران عثمان را بر کار خودشان مستقر بدار تا آنکه خبر اطاعت و بیعت ایشان به تو برسد و آنگاه آنها را تغییر مى دهى یا باقى مى گذارى، على (ع) فرمود در این باره فکر خواهم کرد.
مغیره بیرون رفت و فرداى آن روز برگشت و گفت اى امیر مؤمنان دیروز به شما مطلبى گفتم ولى چون اندیشیدم دانستم خطاست و راى صحیح آن است که با شتاب معاویه و تمام کارگزاران عثمان را عزل کنى تا باین وسیله فرمانبردار را از سرکش و متمرد بشناسى و به هر یک پاداش شایسته را بدهى.
سپس برخاست و بیرون رفت در همان حال ابن عباس وارد شد و او را دید و به على (ع) گفت مغیره براى چه کارى پیش تو آمده بود، على (ع) باو خبر داد که دیروز چه گفته بود و امروز چه گفت، ابن عباس گفت دیروز براى شما خیرخواهى کرده بوده است و امروز خیانت.
و چون این خبر به مغیره رسیده گفت ابن عباس درست گفته است دیروز براى على (ع) خیرخواهى کردم و چون گفتار مرا نشنید امروز آنرا تغییر دادم، و چون مردم در این باره به گفتگو پرداختند مغیره به مکه رفت و سه ماه در آن شهر
__________________________________________________
205- عنوان اختصارى (ع) (علیه السلام) که در مورد نام مقدس حضرت امیر المؤمنین على بن ابى طالب علیه الصلاة و السلام نوشته مى شود کمترین عرض ادب از سوى مترجم است و در متن نیامده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:179
ماند و سپس به مدینه برگشت.
آنگاه على (ع) مردم را براى آماده شدن و حرکت به عراق دعوت فرمود، سعد بن ابى وقاص و عبد الله بن عمر بن خطاب و محمد بن مسلمة پیش او آمدند. امام بایشان گفت سخنى سست از شما به من رسیده است که آنرا براى شما نپسندیدم، سعد گفت آنچه گفته اند درست است شمشیرى به من بده که کافر را از مسلمان تشخیص دهد تا با آن شمشیر در رکاب تو جنگ کنم.
عبد الله بن عمر هم گفت ترا سوگند مى دهم که مرا به چیزى که آن را نمى شناسم وادار مکن.
محمد بن مسلمه هم گفت پیامبر (ص) به من دستور فرمود با شمشیر خود مشرکان را بکشم و چون نمازگزاران کشته شوند شمشیر خود را به سنگهاى کوه احد بزنم و بشکنم و من دیروز شمشیر خود را شکستم، و هر سه نفر از پیش على (ع) رفتند.
سپس اسامه بن زید به حضور على (ع) آمد و گفت مرا از بیرون آمدن با خودت در این راه معاف دار که من با خداوند عهد کرده ام با کسانى که گواهى به وحدانیت خداوند مى دهند جنگ نکنم.
چون این خبر به اشتر رسید پیش على (ع) آمد و گفت اى امیر مؤمنان هر چند ما از مهاجران و انصار نیستیم ولى از گروه تابعان هستیم و هر چند آنان از لحاظ تقدم در اسلام بر ما پیشى دارند ولى در امورى که مشترک است بر ما برترى ندارند، این بیعت بیعت همگانى است و کسى که سر از فرمان بیرون کشد سرزنش کننده و عیب جوست، اینان را که تخلف مى کنند نخست با زبان بر این کار وادار و اگر نپذیرفتند زندانى کن، على (ع) فرمود آنان را به حال و عقیده خودشان وامى گذارم.
و چون على (ع) تصمیم به حرکت گرفت اشراف انصار جمع شدند و نزد آن حضرت آمدند، عقبة بن عامر که از شرکت کنندگان در جنگ بدر بود گفت اى امیر مؤمنان آنچه که از نماز گزاردن در مسجد پیامبر (ص) و آمد و شد میان منبر و مرقد آن حضرت از دست مى دهى بزرگتر از آن چیزى است که از عراق امید.
دارى و اگر براى جنگ با شامى ها مى روى، عمر میان ما ماند و سعد جنگ
اخبارالطوال/ترجمه،ص:180
قادسیه و ابو موسى جنگ بصره را بر عهده گرفت و اکنون هم اشخاصى نظیر آنان با تو هستند و مردم شبیه یک دیگر و روزگار در گردش است.
على (ع) فرمود اموال و مردان در عراقند و مردم شام در حال شورش دوست مى دارم نزدیک آنان باشم و دستور حرکت داد و خود حرکت فرمود مردم هم با او حرکت کردند.
جنگ جمل:
گویند چون زبیر و طلحه و عایشه حج خود را گزاردند در مورد کشته شدن عثمان به رایزنى پرداختند و زبیر و طلحه به عایشه گفتند اگر از ما اطاعت کنى به خون خواهى عثمان مى پردازیم، عایشه گفت خون او را از چه کسى مطالبه مى کنید؟ گفتند آنان مردمى شناخته شده اند که اطرافیان و رؤساى یاران على (ع) هستند تو با ما بیرون بیا تا با کسانى از مردم حجاز که پیرو ما هستند به بصره برویم و چون مردم بصره ترا ببینند همگان و بصورت اتفاق همراه تو خواهند بود.
عایشه پذیرفت و با ایشان بیرون آمد و مردم از چپ و راست بر گرد او بودند.
و چون على (ع) از مدینه به سوى کوفه حرکت کرد خبر طلحه و زبیر و عایشه باو رسید و به یاران خود گفت این گروه به قصد بصره حرکت کرده اند و در این باره رایزنى کرده اند، اکنون به سرعت در پى ایشان برویم شاید پیش از آنکه به بصره برسند آنان را در یابیم چون اگر به بصره برسند تمام مردم آن شهر بانان میل خواهند کرد.
آنان گفتند اى امیر مؤمنان فرمان برداریم ما را ببر، امیر المؤمنین (ع) به حرکت خود ادامه داد و چون به ذو قار [206] رسید از رسیدن آنان به بصره آگاه شد.
عموم مردم بصره غیر از بنى سعد با آنان بیعت کردند ولى بنى سعد بیعت نکردند و گفتند ما نه با شما خواهیم بود و نه بر ضد شما، همچنین کعب بن سور با
__________________________________________________
206- نام جایى نزدیک بصره است و آنجا جنگى میان خسرو پرویز و بنى شیبان در گرفت و اعراب بر سپاه ایران پیروز شدند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:181
خانواده خود نخست با آنان بیعت نکرد ولى هنگامى که عایشه به خانه او به دیدنش آمد پذیرفت و گفت خوش نداشتم تقاضاى مادرم را نپذیرم [207] کعب قاضى بصره بود.
چون این اخبار به على (ع) رسید نخست هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را به کوفه فرستاد تا مردم کوفه را به حرکت وادارد و پس از او فرزندش حسن (ع) را همراه عمار بن یاسر گسیل فرمود و آنان وارد کوفه شدند در این هنگام ابو موسى اشعرى در کوفه بود در مسجد میان مردم مى نشست و مى گفت اى مردم کوفه از من اطاعت کنید تا پناهگاه اعراب شوید مظلومان به شما پناه آورند و درماندگان در پناه شما ایمن شوند، اى مردم فتنه چون روى مى آورد با شک و تردید همراه است و چون مى گذرد حقیقت آن روشن مى شود و این فتنه تفرقه انداز معلوم نیست از کجا سر چشمه گرفته و به کجا خواهد انجامید، شمشیرهاى خود را غلاف کنید و سر نیزه هاى خود را بیرون کشید و زه کمانهاى خود را پاره کنید و در گوشه خانه هاى خود بنشینید اى مردم کسى که در فتنه در خواب باشد بهتر از کسى است که ایستاده باشد و کسى که ایستاده و متوقف است بهتر از کسى است که در آن بدود.
حسن بن على (ع) و عمار یاسر در حالى به مسجد بزرگ کوفه رسیدند که گروه زیادى از مردم گرد ابو موسى جمع شده بودند و او سخنانى این چنین مى گفت. حسن بن على (ع) باو گفت از مسجد ما بیرون شو و هر جا مى خواهى برو.
آنگاه به منبر رفت و عمار یاسر هم همراه او بالاى منبر رفت و امام حسن (ع) مردم را براى پیکار و حرکت دعوت فرمود، حجر بن عدى کندى که از بزرگان و فضلاى کوفه بود برخاست و گفت خدایتان بیامرزد سبکبار و سنگین بار براى پیکار بیرون روید [208]، مردم از هر سو پاسخ دادند که شنیدیم و فرمان امیر مؤمنان را اطاعت مى کنیم و در حال سختى و آسانى و تنگدستى و فراخى بیرون خواهیم رفت.
__________________________________________________
207- چون به تعبیر آیه ششم سوره احزاب همسران رسول خدا (ص) به منزله مادر مؤمنانند کعب بن سور چنین تصریح کرده است. (م)
208- بخشى از آیه چهل و یکم سوره نهم (توبه). (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:182
فردا کوفیان در حالى که آماده حرکت بودند بیرون آمدند و حسن بن على (ع) آنان را شمرد و نه هزار و ششصد و پنجاه تن بودند و پیش از آنکه على (ع) از ذى قار حرکت کند پیش او رسیدند، هنگام سپیده دم على (ع) تصمیم به حرکت گرفت و دستور داد میان مردم براى حرکت ندا دهند.
در این حال حسن (ع) به پدر نزدیک شد و چنین گفت.
” پدر جان هنگامى که عثمان کشته شد و مردم به حضور تو آمدند و خواستند که به حکومت قیام فرمایى استدعا کردم که آنرا نپذیر تا همه مردم در اطاعت تو درآیند و هنگامى که خبر خروج طلحه و زبیر همراه عایشه به بصره رسید تقاضا کردم به مدینه برگردى و در خانه خود بنشینى و هنگامى که عثمان در خانه اش محاصره شد استدعا کردم تا از مدینه بیرون روى اگر عثمان کشته شد تو غایب خواهى بود و در هیچیک از این امور راى مرا نپذیرفتى”. [209] على (ع) در پاسخ او فرمود” منتظر ماندن من براى اطاعت همه مردم از هر سو درست نبود زیرا بیعت فقط مخصوص مهاجران و انصارى است که در مکه و مدینه اند و چون ایشان راضى و تسلیم شدند بر همه مردم تسلیم و رضایت واجب مى شود، اما بازگشت من به خانه غدر و مکر نسبت به امت بود و اگر در خانه مى نشستم از تفرقه و پراکنده شدن امت در امان نبودم، اما بیرون رفتن من از مدینه هنگامى که عثمان را محاصره کرده بودند چگونه براى من ممکن بود؟ که مردم همانگونه که عثمان را احاطه کرده بودند مرا هم احاطه کرده بودند و اى پسرم از اعتراض در مواردى که من بان از تو داناترم خوددارى کن.
آنگاه با مردم حرکت فرمود و چون نزدیک بصره رسید سپاهیان را آرایش داد و پرچمها و رایات را بست و هفت رایت قرار داد براى مردم قبایل حمیر و همدان پرچمى بست و سعید بن قیس همدانى را بر ایشان فرماندهى داد و براى قبایل مذحج و اشترى ها پرچمى بست و زیاد بن نضر حارثى را بر ایشان گماشت و براى قبیله طى پرچمى بست و عدى بن حاتم را فرماندهى داد براى قبایل قیس و عبس و ذبیان پرچمى بست و سعد بن مسعود ثقفى را بر ایشان فرماندهى داد
__________________________________________________
209- خوانندگان عزیز توجه خواهند داشت که بر فرض صحت این گفتگو، از باب روشن شدن مطلب براى دیگران است که چنین سؤالى در ذهن آنان خطور کند. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:183
سعد بن مسعود عموى مختار ثقفى است، براى مردم کنده و حضرموت و قضاعه و مهره پرچمى بست و حجر بن عدى کندى را بر ایشان فرماندهى داد و براى قبایل ازد و بجیله و خثعم و خزاعه پرچمى بست و مخنف بن سلیم ازدى را بر ایشان فرمانده ساخت، و براى قبایل بکر و تغلب و ربیعه پرچمى بست و محدوج ذهلى را بر ایشان گماشت و براى قریش و انصار و دیگر مردم حجاز پرچمى بست و عبد الله بن عباس را بر ایشان گماشت و این لشکرهاى هفت گانه بهمین صورت در جنگهاى جمل و صفین و نهروان شرکت کردند، فرمانده پیادگان هم جندب بن زهیر ازدى بود.
و چون خبر ورود على (ع) با لشکرها به طلحه و زبیر رسید و آن حضرت در خریبه [210] اردو زد، طلحه و زبیر هم شروع به آرایش لشکرهاى خود و بستن رایات و پرچمها کردند.
بر سواران محمد بن طلحة را بر پیادگان عبد الله بن زبیر را گماشتند، پرچم بزرگ را به عبد الله بن حزام بن خویلد و پرچم ازد را به کعب بن سور دادند و کعب را به فرماندهى پهلوى راست هم گماشتند و بر قریش و کنانه عبد الرحمن بن عتاب بن اسید را گماشتند، و عبد الرحمن بن حارث بن هشام را به فرماندهى پهلوى چپ گماشتند، این عبد الرحمن کسى است که عایشه مى گفته است اگر در خانه خود مى نشستم و به جنگ جمل نمى آمدم براى من بهتر و پسندیده تر از این بود که از رسول خدا (ص) ده پسر به خوبى و عقل و پارسایى عبد الرحمن بن حارث مى داشتم.
طلحه و زبیر بر قبیله قیس، مجاشع بن مسعود را فرماندهى دادند و بر قبیله تیم الرباب عمرو بن یثربى را و بر انصار و ثقیف و دیگر خاندانهاى قیس عبد الله بن عامر بن کریز را فرماندهى دادند، بر قبیله خزاعه عبد الله خلف خزاعى و بر قبیله قضاعه عبد الرحمن بن جابر راسبى و بر قبیله مذحج ربیع بن زیاد حارثى و بر قبیله ربیعه عبد الله بن مالک را گماشتند.
گویند على (ع) سه روز توقف فرمود و فرستادگان خویش را نزد مردم بصره فرستاد و آنان را به اطاعت و پیروى از جماعت فراخواند و چون پاسخى از آن
__________________________________________________
210- نام جایى در حومه بصره و قبلا شهرى بوده که در اثر حملات ویران شده است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:184
قوم نشنید روز پنجشنبه دهم جمادى الآخره بر آنان حمله کرد، پهلوى راست لشکر على (ع) به فرماندهى اشتر و پهلوى چپ به فرماندهى عمار بن یاسر بود، پرچم بزرگ در دست پسرش محمد بن حنفیه بود و چون رویاروى ایشان قرار گرفتند و صفها به یک دیگر نزدیک شدند از هنگام نماز صبح تا هنگام نماز ظهر ایشان را فراخواند و به گفتگو پرداخت و مردم بصره هم زیر پرچمهاى خود ایستاده بودند و عایشه در هودج خود نشسته و پیشاپیش بصریان بود.
گویند و چون زبیر دانست که عمار یاسر همراه على (ع) است از کار خویش به شک و تردید افتاد که پیامبر (ص) فرموده بود حق همراه عمار است و به عمار فرموده بود ترا گروه ستمگر خواهند کشت.
و گویند على (ع) خود را نزدیک صفهاى مردم بصره رساند و به زبیر پیام داد نزدیک آید تا با او گفتگو کند. زبیر آمد و میان دو صف چندان به على (ع) نزدیک شد که گردن اسبهاى آن دو کنار یک دیگر قرار گرفت، على (ع) به او گفت اى ابا عبد الله ترا به خدا سوگند مى دهم آیا به خاطر دارى که روزى دست من در دست تو بود و به حضور پیامبر (ص) رسیدیم و آن حضرت به تو فرمود آیا على را دوست مى دارى؟ و تو گفتى آرى و آن حضرت فرمود ولى تو با او جنگ و نسبت باو ستم خواهى کرد؟ زبیر گفت آرى به یاد دارم. آنگاه على (ع) نزد لشکر خود برگشت و بایشان فرمود بر آنان حمله کنید که حجت بر ایشان تمام کردیم و دو لشکر با نیزه و شمشیر به یک دیگر حمله بردند، در این هنگام زبیر به پسر خود عبد الله که پرچم بزرگ را در دست داشت نزدیک شد و باو گفت پسرجان من برمى گردم و مى روم، عبد الله پرسید براى چه؟ گفت مرا در این کار بصیرتى نیست و على هم موضوعى را به یاد من آورد که آنرا فراموش کرده بودم، تو هم اى پسر همراه من بازگرد.
عبد الله گفت به خدا سوگند برنمى گردم تا خداوند میان ما حکم فرماید، زبیر او را به حال خود گذاشت و خود به بصره بازگشت تا آماده شود و به حجاز برگردد.
و گفته اند طلحه هم چون دانست که زبیر بازگشته است او هم تصمیم به بازگشت گرفت و چون مروان بن حکم متوجه این موضوع شد، تیرى به طلحه زد که
اخبارالطوال/ترجمه،ص:185
بر زانوى او نشست و چندان خون ریزى کرد که طلحه درگذشت.
زبیر به بصره برگشت و به خدمتگزاران خود دستور داد بارها را سوار کنند و بردارند و باو محلق شوند و خود از ناحیه خریبه بیرون آمد و از کنار احنف بن قیس که با قوم خود کنار خانه اش نشسته بود گذشت، احنف و بستگان او از جنگ کناره گرفته بودند، احنف بانان گفت این زبیر است که براى کارى برگشته است آیا کسى از شما مى تواند موضوع را روشن کند و خبرش را براى ما بیاورد؟ عمرو بن جرموز گفت من خبرش را براى تو مى آورم، بر اسب خود سوار شد و شمشیرش را برداشت و از پى زبیر رفت و این پیش از نماز ظهر بود و هنگامى که زبیر از خانه هاى بصره دور شده بود باو رسید و پرسید اى ابا عبد الله قوم را در چه حالى گذاشتى؟ گفت در حالى که بر یک دیگر شمشیر مى زدند، پرسید اکنون کجا مى روى؟ گفت پى کار خود مى روم که در این کار بصیرتى ندارم، عمرو بن جرموز گفت من هم مى خواهم به خریبه بروم با هم برویم، و هر دو با هم حرکت کردند و چون هنگام نماز فرارسید زبیر گفت وقت نماز است و من مى خواهم نماز بگزارم، عمرو گفت من هم مى خواهم نماز بگزارم، زبیر گفت تو از من در امان خواهى بود آیا من هم از تو در امانم؟ گفت آرى و هر دو پیاده شدند و چون زبیر به نماز ایستاد و به سجده رفت عمرو با شمشیر خود بر او حمله کرد و او را کشت و شمشیر و زره و اسب او را برداشت و نزد على (ع) آمد و در حالى که آن حضرت ایستاده بود و مردم شمشیر مى زدند سلاح زبیر را پیش على (ع) افکند و چون على (ع) بان شمشیر نگریست فرمود چه بسیار صاحب این شمشیر با آن از چهره رسول خدا (ص) غم و اندوه را زدوده است اى قاتل پسر صفیه ترا باتش مژده باد، عمرو بن جرموز گفت دشمنان شما را مى کشیم و ما را باتش مژده مى دهید؟! گویند، آنگاه على (ع) به فرزندش محمد بن حنفیه دستور داد پرچم را جلو ببرد که پرچم بزرگ در دست او بود و محمد بن حنفیه پیش رفت، مردم بصره بر عبد الله بن زبیر گرد آمدند و کار را باو واگذار کردند و چون محمد بن حنفیه با پرچم پیش رفت بصریان از او با شمشیر و نیزه استقبال کردند و او با پرچم ایستاد على (ع) پرچم را از او گرفت و حمله کرد و مردم هم با او حمله کردند و سپس
اخبارالطوال/ترجمه،ص:186
باز پرچم را به محمد داد جنگ سخت شد و بصریها از اطراف شتر عایشه پراکنده شدند و کعب بن سور کشته شد ولى مردم قبیله هاى ازد و ضبة پایدارى و جنگى سخت کردند.
و چون على (ع) شدت پایدارى و شکیبایى مردم بصره را دید بزرگان یاران خود را فراخواند و بایشان فرمود این گروه خشمگین شده اند شما هم به سختى با آنان جنگ کنید، اشتر و عدى بن حاتم و عمرو بن حمق و عمار بن یاسر با تمام یاران خود حمله کردند.
عمرو بن یثربى که فرمانده پهلوى راست لشکر بصره بود به یاران خود گفت این عراقى ها که هم اکنون به شما حمله ور شدند قاتلان عثمانند آنان را دریابید و از پاى درآورید. و خود پیشاپیش قوم خود که بنى ضبه بودند به حرکت در آمد و جنگى سخت کرد، و چندان تیر به هودج عایشه رسیده بود که چون خار پشت شده بود بر شتر و هودج پوشش ضد تیر انداخته بودند و بر هودج صفحات آهنى هم نصب کرده بودند.
هر دو گروه سخت پایدارى کردند و از هر دو سو گروه بسیارى کشته شدند و گرد و خاک میدان را فراگرفت و رایات و پرچمها فرو افتاد و على (ع) خود حمله کرد و چندان جنگ کرد که شمشیرش شکسته شد.
در این هنگام عمرو بن اشرف که سوار کار شجاع بصره بود بیرون آمد و هر یک از یاران على (ع) که به مبارزه با او مى رفت کشته مى شد و او این رجز را مى خواند:” اى مادر ما اى بهترین مادرى که مى شناسیم، مادر به فرزندانش غذا مى دهد و مهر مى ورزد، آیا نمى بینى چه بسیار سواران بر اسب هاى گزیده که زخمى مى شوند و سرها قطع و دست ها از مچ بریده مى شود.” در این هنگام حارث بن زهیر ازدى که از پهلوانان سپاه على (ع) بود به جنگ او رفت و هر یک به دیگرى ضربتى زد که هر دو بزمین افتادند و چندان دست و پاى زدند که مردند.
مردم بصره پراکنده شدند و اشتر خود را به شتر عایشه رساند که عبد الله بن
اخبارالطوال/ترجمه،ص:187
زبیر لگام آنرا در دست داشت. [211] اشتر خود را روى عبد الله انداخت و او را بزیر گرفت و عبد الله فریاد برآورد که من و مالک را با هم بکشید و یاران ابن زبیر اطراف او را گرفتند و چون اشتر بر جان خویش ترسید از روى عبد الله بن زبیر برخاست و چندان جنگ کرد که پیاده خود را به یاران خویش رساند زیرا اسبش رم کرده و گریخته بود و به یاران خود گفت فقط این جمله ابن زبیر که گفت من و مالک را بکشید مرا نجات داد که مردم نمى دانستند مالک کیست و اگر گفته بود من و اشتر را بکشید بدون شک مرا کشته بودند.
عدى بن حاتم هم چندان جنگ کرد که یک چشمش کور شد و عمرو بن حمق هم که از پارسایان و عابدان کوفه بود سخت جنگ کرد و همه پارسایان با او همراه بودند او چندان جنگ کرد که شمشیرش شکست و پیش برادر خود ریاح برگشت و ریاح باو گفت اى برادر امروز چه خوب جنگ کردیم اگر پیروزى از آن ما باشد.
و چون على (ع) اجتماع مردم بصره را بر گرد شتر عایشه دید که چون مى گریزند باز برمى گردند و اطراف آن جمع مى شوند به عمار و سعید بن قیس و قیس بن سعد بن عباده و اشتر و ابن بدیل و محمد بن ابى بکر و نظایر ایشان از بزرگان اصحاب خود فرمود اینان تا هنگامى که این شتر برابرشان پابرجاست پایدارى مى کنند ولى اگر شتر از پاى در آید هیچکس پایدارى نخواهد کرد.
آنان با گروهى از نامداران به سوى شتر حمله بردند و بصریها را از اطراف آن دور کردند و مردى از قبیله مراد کوفه بنام اعین بن ضبیعة خود را به شتر رساند و پاشنه هاى آن را قطع کرد شتر بانگى سخت برآورد و میان کشتگان افتاد و هودج عایشه نگون سار شد.
على (ع) به محمد بن ابى بکر فرمود به خواهرت نزدیک شو، محمد دست خود را داخل هودج کرد که به جامه عایشه رسید و عایشه گفت انا لله، تو کیستى؟
مادرت به عزایت بنشیند و بر سوگ تو گریه کند، گفت من برادرت محمدم.
على (ع) بر یاران خود بانگ زد و فرمود هیچکس را تعقیب مکنید و هیچ زخمى را مکشید و هیچ مالى را غارت مکنید و هر کس سلاح بر زمین گذارد و
__________________________________________________
211- خوانندگان محترم توجه دارند که عایشه خاله عبد الله بن زبیر است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:188
هر کس در خانه خود را ببندد در امان است.
یاران على (ع) در اردوگاه آنان بر سیم و زر و کالاهاى دیگر مى گذشتند و برنمى داشتند و فقط سلاحى را و مرکوبى را که در جنگ بکار برده بودند تصرف مى کردند، یکى از یاران على (ع) باو گفت اى امیر المؤمنین چگونه کشتن ایشان براى ما رواست ولى اموال و اسیر گرفتن آنان بر ما ناروا و حرام است؟ فرمود یکتاپرستان را نمى توان به اسارت گرفت و اموال ایشان را نمى توان به غنیمت برد فقط آنچه را در جنگ بکار برده اند مى توان تصرف کرد، آنچه را که نمى دانید رها کنید و بانچه فرمان داده مى شوید عمل کنید.
آنگاه على (ع) به محمد بن ابى بکر فرمان داد عایشه را در منزلى فرود آورد و او را در خانه عبد الله بن خلف خزاعى که خودش در جنگ کشته شده بود نزد همسرش صفیه منزل داد.
و على (ع) به محمد بن ابى بکر فرمود بنگر آیا صدمه اى به خواهرت نرسیده است؟ گفت بازویش در اثر تیرى که از لاى صفحه هاى آهنى هودج گذشته خراشى برداشته است.
على (ع) به بصره آمد و وارد مسجد بزرگ شد و مردم آمدند و آن حضرت به منبر رفت و پس از ستایش خداوند و درود بر پیامبر (ص) چنین فرمود.
” اما بعد، خداوند داراى رحمت وسیع و عذاب دردناک است، اى مردم بصره اى سپاه زن و پیروان چهار پا درباره من چگونه فکر مى کنید؟ تا هنگامى که شتر نعره مى زد پیکار مى کردید و چون از پاى در آمد گریختید، اخلاق شما پست و پیمان شما ناپایدار و آب شما شور و تلخ است، سرزمین شما به آب نزدیک و از آسمان دور است به خدا سوگند روزى خواهد رسید که این شهر را چنان آب فرو گیرد که فقط کنگره هاى مسجد آن چون سینه کشتى از دریا دیده شود، اکنون به خانه هاى خود بازگردید”. [212] سپس از منبر بزیر آمد و به اردوگاه خود برگشت و به محمد بن ابى بکر
__________________________________________________
212- بخشى از خطبه امیر المؤمنین على (ع) که تمام آن در نهج البلاغه آمده است، براى اطلاع بیشتر، ر. ک، ابن ابى الحدید- شرح نهج البلاغه- باهتمام محمد ابو الفضل ابراهیم، صفحات 266- 251 ج 1 چاپ مصر 1959 میلادى. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:189
فرمود همراه خواهرت برو و او را به مدینه برسان و شتابان پیش من به کوفه برگرد، محمد گفت اى امیر مؤمنان مرا از این کار معاف فرماى، فرمود معافت نمى دارم و از آن چاره نیست و او همراه خواهر خود رفت و او را به مدینه رساند.
على (ع) از بصره حرکت کرد و عبد الله بن عباس را بر آن شهر گماشت و چون به مربد [213] رسید به بصره نگریست و فرمود سپاس خداى را که مرا از شهرى که خاکش از همه جا بدتر و از همه جا به ویرانى نزدیک تر و به آب نزدیک و از آسمان دور است بیرون آورد.
و حرکت فرمود و چون نزدیک و مشرف بر کوفه شد فرمود.
” آفرین بر تو اى کوفه، هوایت چه خوش و خاک تو چه پربرکت است، کسى که از تو بیرون مى رود بسوى گناه مى رود و هر که به تو وارد مى شود بسوى رحمت مى آید، شب و روز و روزگار سپرى نمى شود مگر آنکه مؤمنان بسوى تو مى آیند، و بدکاران اقامت در ترا خوش نمى دارند، چندان آباد خواهى شد که برخى از ساکنان تو صبح زود روز جمعه براى شرکت در نماز جمعه حرکت خواهد کرد و بواسطه دورى راه به نماز نخواهد رسید”.
گویند على (ع) روز دوشنبه دوازدهم رجب سال سى و ششم هجرت وارد کوفه شد و بان حضرت گفتند اى امیر مؤمنان آیا در کاخ منزل نمى کنى؟ فرمود مرا حاجتى به منزل کردن در آن قصر نیست که عمر بن خطاب هم از آن نفرت داشت و من در محله رحبه منزل مى کنم و وارد شهر شد و به مسجد بزرگ رفت و دو رکعت نماز گزارد و در رحبه منزل فرمود. [214] شنى، على (ع) را با سرودن این ابیات به حرکت سوى شام تحریض کرده است. [215]” به این امام بگو آتش جنگ خاموش و باین وسیله نعمت تمام شد.
از جنگ با پیمان شکنان فارغ شدیم و حال آنکه در شام مار کر سر سختى است، که از دهان خود زهر مى دمد و پیش از آنکه بگزد آهنگ او کن و با تیر از
__________________________________________________
213- فضاى آزاد بیرون شهر را مربد مى گویند.
214- رحبه: نام یکى از محلات کوفه است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 235 ج 4 چاپ مصر. (م)
215- ظاهرا منظور بشر بن منقذ معروف به اعور شنى منسوب به قبیله شن است ر. ک، ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 534، بیروت 1969 و ابن حزم، جمهرة انساب العرب ص 299 چاپ استاد عبد السلام محمد هارون. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:190
پاى درآورش”.
گویند، على (ع) در نخستین نماز جمعه که در کوفه گزارد این خطبه را ایراد فرمود:” سپاس خداى راست او را مى ستایم و از او یارى و رهنمود مى طلبم و به او ایمان آورده و توکل کرده ام و از گمراهى و تیره بختى به خدا پناه مى برم هر که را خداوند هدایت فرماید گمراه کننده یى براى او نیست و هر آن کس را او گمراه کند راهنمایى براى او نیست و گواهى مى دهم که خدایى جز خداى یگانه بى انباز نیست و نیز گواهى مى دهم که محمد (ص) بنده و رسول اوست که خداوند او را براى پیامبرى خود برگزیده است و براى تبلیغ فرمان خود مخصوص فرموده است، گرامى تر خلق و محبوب تر ایشان در نظر اوست، محمد (ص) رسالت پروردگار خویش را تبلیغ و براى امت خود خیرخواهى و نصیحت کرد و آنچه را بر عهده او بود ادا فرمود.
اکنون اى بندگان خدا شما را به ترس از خدا و تقوى سفارش مى کنم که بیم از خداوند بهتر سفارشى است که بندگان خدا را بان سفارش باید کرد و نزدیک تر چیز به رضوان الهى است و در پیشگاه الهى بهترین سر انجام را دارد، شما به تقوى و بیم از خدا فرمان داده شده اید و براى نیکى کردن آفریده شده اید از خداى چنان بترسید که شما را از خود ترسانده است و همانا که او از عذاب سخت ترسانده است، و از خداوند بترسید ترسیدنى که بهانه نباشد و به قصد خودنمایى و آوازه کار مکنید که هر کس براى غیر خدا کار کند خداوند او را به همان وامى گذارد، و هر آن کس که خالصانه براى خداوند کار کند خداوند باو عنایت مى کند و بیشتر و بهتر از نیت او باو ارزانى مى دارد و از عذاب خدا بترسید که شما را یاوه نیافریده است. [216] آثار شما را نام گذارى فرموده و کارهاى نهانى شما را مى داند و اعمال شما را مى شمرد و مدت عمر شما را نوشته است، دنیا شما را نفریبد که براى اهل خود سخت فریبنده است، و فریفته کسى است که به دنیا شیفته شده باشد که دنیا در هر حال فانى و آخرت خانه جاودانى است، از
__________________________________________________
216- بعضى از جمله هاى این خطبه ضمن خطبه بیست و سوم نهج البلاغه آمده است و با توجه بانکه اخبار الطوال حدود یکصد و بیست سال پیش از تنظیم نهج البلاغه تالیف شده است خود سندى معتبر در مورد این خطبه است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:191
خداوند منزلت شهیدان و مصاحبت پیامبران و زندگى نیک بختان را مسالت مى کنیم که ما براى او و در اختیار اوییم”.
سپس امیر المؤمنین على (ع) کارگزاران خود را به شهرها فرستاد. بر مداین و جوخى یزید بن قیس ارحبى را و بر اصفهان و جبل محمد بن سلیم را و بر بهقبادها قرط بن کعب را و بر کسکر و اطراف آن قدامة بن عجلان ازدى و بر بهرسیر و نواحى آن عدى بن حارث و بر استان بالا حسان بن عبد الله بکرى و بر استان زوابى سعد بن مسعود ثقفى و بر سجستان و نواحى آن ربعى بن کاس و بر تمام خراسان خلید بن کاس را گماشت. خلید بن کاس چون به خراسان نزدیک شد باو خبر رسید که مردم نیشابور دست از اطاعت برداشته اند و یکى از دختران خسرو از کابل آنجا آمده است و مردم متوجه او شده اند، خلید با آنان جنگ کرد و ایشان را منهزم ساخت و به دختر خسرو امان داد و او را به حضور على (ع) فرستاد.
چون آن دختر را به حضور على (ع) آوردند، فرمود آیا دوست دارى که ترا به همسرى این پسرم یعنى حسن (ع) درآورم؟ گفت با کسى که زیر دست دیگرى است ازدواج نمى کنم ولى اگر دوست داشته باشى به همسرى خودت در مى آیم، على (ع) فرمود من پیر مردم و این پسرم چنین خوبى هایى دارد، گفت تمام خوبى هایش را به خودت بخشیدم، در این هنگام مردى از بزرگان دهقانهاى عراق که نامش نرسى بود برخاست و گفت اى امیر مؤمنان آگاهى که من از خاندان پادشاهى و از خویشان او شمرده مى شوم او را به ازدواج من درآور، فرمود او نسبت به خودش مختار است و سپس بان دختر فرمود هر جا مى خواهى برو و با هر کس دوست مى دارى ازدواج کن که بر تو چیزى نیست.
على (ع) بر موصل و نصیبین و دارا و سنجار و آمد و میافارقین و هیت و عانات و آنچه از سرزمینهاى شام که بر آنها دست یافته بودند اشتر را گماشت، و او بانجا رهسپار شد. [217] ضحاک بن قیس فهرى که از سوى معاویة بن ابو سفیان حاکم آن نواحى
__________________________________________________
217- در مورد این شهرها قبلا توضیح داده شده و لزومى به تکرار آن نیست. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:192
بود به مقابله اشتر آمد و میان حران و رقه [218] در جایى بنام مرج تا هنگام شب جنگ کردند و چون این خبر به معاویه رسید عبد الرحمن پسر خالد بن ولید را با گروه بسیارى سوار به یارى ضحاک فرستاد و چون اشتر از این موضوع آگاه شد به موصل برگشت و همانجا ماند و با لشکرهایى که از سوى معاویه مى آمدند جنگ مى کرد و آنگاه جنگ صفین پیش آمد.
جنگ صفین
[219][وقائع اولیه جنگ ]گویند، پس از کشته شدن عثمان سواران شتابان خبر مرگ عثمان را به شام رساندند و معاویه را بر خون خواهى او تشویق و تحریض کردند، روزى همچنان که معاویه نشسته بود مردى پیش او آمد و گفت اى امیر مؤمنان سلام بر تو باد، معاویه گفت بر تو هم سلام باد خدا پدرت را بیامرزد تو کیستى؟ مرا با سلام دادن به خلافت پیش از آنکه بان برسم ترساندى، او گفت من حجاج بن خزیمة بن صمه ام، معاویه گفت به چه منظورى آمده اى؟ گفت براى اعلام خبر مرگ عثمان پیش تو آمده ام و این دو بیت را خواند.
” همانا پسران عمویت عبد المطلب پیشواى راستگوى شما را کشتند (یا آنکه بدون تردید آنان این کار را کردند)، و تو سزاوارتر مردم براى قیام هستى قیام کن و با مقاومت و ایستادگى حرکت کن”.
سپس گفت من از کسانى بودم که همراه یزید بن اسد براى یارى عثمان رفته بودم و هنوز به مدینه نرسیده بودم که مردى را دیدم، من و حارث بن زفر که همراهم بود از او پرسیدیم و او خبر مرگ عثمان را داد و مى گفت که در کشتن او هم دست داشته است، و ما او را کشتیم و اکنون به تو مى گویم ترا نیرویى است که على (ع) را چنان نیرویى نیست زیرا گروهى با تو هستند که چون سکوت
__________________________________________________
218- حران: شهر بزرگى که امروز ویران است و شهر صائبین بوده و سادنان هفده گانه ایشان در آن شهر سکونت داشته اند.
رقه هم شهر بزرگى بوده که امروز خراب و بدون سکنه است و بر کناره شمال شرقى فرات است: براى اطلاع بیشتر از هر دو مورد، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 309. (م)
219- یاقوت در معجم البلدان و ابو الفداء در تقویم البلدان این کلمه را به کسر ص وفاء ضبط کرده اند، نزدیک رقه و بر کنار غربى فرات است و جنگ صفین در اول ماه صفر سال سى و هفتم آنجا اتفاق افتاده است، ر. ک، ص 370 ج 5 معجم البلدان چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:193
مى کنى سخن نمى گویند و چون سخن مى گویى سکوت مى کنند و چون فرمان مى دهى از چیزى نمى پرسند و حال آنکه گروهى با على (ع) هستند که چون سخن مى گوید آنان هم سخن مى گویند و چون سکوت مى کند از او مى پرسند، گروه اندک تو بهتر از گروه بسیار اویند و على (ع) را چیزى جز خشم تو خوشنود نمى گرداند، او به عراق بدون شام راضى نخواهد شد و حال آنکه تو به شام بدون عراق راضى هستى، معاویه از این خبر که حجاج بن خزیمه براى او آورد سخت درمانده شد و چنین سرود.
” کارى براى من پیش آمده است که در آن براى مردم اندوه است و چشم ها در آن مدتى طولانى خواهد گریست.
مصیبت امیر مؤمنان و این مصیبتى است که براى آن کوههاى استوار فرومى ریزد. به خدا سوگند چشمان چه کسى تا کنون چنین مصیبتى دیده است که کسى را بدون اینکه خونى ریخته باشد بکشند و این بزرگ مصیبتى است. دو گروه در مدینه بر ضد او دست بدست دادند گروهى قاتل و گروهى بدبخت.
او آنان را فراخواند ولى سخنش را نشنیدند و این گواه چیزى است که در دل آنان بود.
من بزودى بر عثمان سوگوارى مى کنم با گروههاى آماده و شمشیرهاى درخشان که با زره پوشان آواى آن شنیده شود.
ترا براى مردمى که در کشتن تو همدست بودند رها کردم و پس از این چه دارم که بگویم.
اکنون که تو کشته شده اى تا زنده باشم هرگز در شهرى دامن کشان نخواهم زیست.
و آن چیزى که مایه مودت میان ماست تا هنگامى که زنده باشم مرا راهى بان نیست.
بزودى به جنگ سخت و مداومى خواهم پرداخت و از همین امسال عهده دار آن خواهم شد”.
على (ع) براى جریر بن عبد الله بجلى که کارگزار عثمان در سرزمینهاى
اخبارالطوال/ترجمه،ص:194
جبل بود باتفاق زحر بن قیس جعفى کارهاى آن دیار را اداره مى کردند نامه نوشت و او را به بیعت با خود دعوت فرمود که پذیرفت و از مردم هم براى على (ع) بیعت گرفت و سپس به کوفه آمد.
براى اشعث بن قیس هم چنان نامه اى مرقوم فرمود، اشعث در تمام مدت حکومت عثمان استاندارى آذربایجان را عهده دار و مقیم آنجا بود. و استاندارى او از مسائلى بود که مردم در آن باره عثمان را سرزنش مى کردند زیرا عثمان پس از اینکه با او پیوند خویشاوندى سببى پیدا کرده و دختر اشعث را براى پسرش گرفته بود او را بر این کار گماشته بود و گفته اند اشعث کسى است که تمام سرزمینهاى آذربایجان را گشوده است و او در آذربایجان داراى آثارى بود و کوشش و خیرخواهى کرده بود، على (ع) نامه خود را همراه زیاد بن مرحب براى اشعث فرستاد و او هم با على (ع) بیعت کرد و به کوفه آمد.
آنگاه على (ع) جریر بن عبد الله را نزد معاویه فرستاد و او را به اطاعت از خود دعوت فرمود که یا بیعت کند یا اعلان جنگ دهد، اشتر به على (ع) گفت کس دیگرى جز او را بفرست که من از رفتار او ایمن نیستم ولى امیر مؤمنان به سخن اشتر توجه نفرمود و جریر نامه را پیش معاویه برد، هنگامى نزد معاویه رفت که سران و بزرگان مردم شام پیش او بودند، نامه را داد و چنین گفت” این نامه على (ع) براى تو است و براى مردم شام که شما را دعوت کرده است به اطاعت او درآیید که مردم دو حرم (مکه و مدینه) و دو شهر بزرگ کوفه و بصره و هر دو منطقه حجاز و یمن و بحرین و عمان و یمامه و مصر و فارس و جبل و خراسان همگان به اطاعت او در آمده اند و جایى جز سرزمین شما باقى نمانده است و اگر سیلى از ناحیه او بر شما جارى شود کشور شما را غرق خواهد کرد. معاویه نامه را گرفت و گشود و خواند و در آن چنین آمده بود.
” بنام خداوند بخشنده مهربان، از بنده خدا على امیر مؤمنان به معاویة بن ابو سفیان، اما بعد بر تو و مسلمانانى که نزد تو هستند بیعت من لازم است هر چند من در مدینه بودم و شما در شام، زیرا همانها که با ابو بکر و عمر و عثمان که خداوند از ایشان خشنود بادا بیعت کرده بودند با من هم بیعت کردند و اکنون کسانى که حاضر بوده اند حق اختیار کس دیگرى را ندارند و کسانى که غایب
اخبارالطوال/ترجمه،ص:195
بوده اند حق رد کردن این بیعت را ندارند و این امر بر عهده مهاجران و انصار است و هر گاه ایشان مردى از مسلمانان را برگزیدند و او را امام نامیدند مورد رضایت خداوند هم هست و هر گاه کسى از فرمان ایشان به علت ضعف عقیده یا عدم تمایل سرپیچى کند او را وادار به قبول بیعت مى کنند و اگر نپذیرفت با او به علت این که از روش مؤمنان پیروى نکرده است جنگ مى کنند و خداوند هم او را سزا مى دهد و به جهنم در مى آورد و سرانجامش بسیار ناستوده است.
اکنون تو هم آنچه را مهاجران و انصار پذیرفته اند بپذیر که بهترین کار براى تو و کسانى که پیش تو هستند صلح و عافیت است، اگر بپذیرى چه بهتر و گر نه آماده جنگ باش، در مورد قاتلان عثمان هم سخن بسیار گفتى اکنون بیعتى را که مردم پذیرفته اند بپذیر سپس آن گروه را به محاکمه پیش من آور تا تو و ایشان را بانچه در کتاب خدا و سنت رسول اوست وادار سازم، اما آنچه تو در پى آن هستى همچون نیرنگهایى است که براى کودک هنگام بازگرفتن از شیر بکار مى برند”. [220] معاویه بزرگان خاندان خویش را جمع و در کار خود با ایشان مشورت کرد برادرش عتبة پسر ابو سفیان باو گفت در این کار از عمرو بن عاص یارى بخواه.
عمرو عاص در آن هنگام مقیم مزرعه اش بود که اطراف فلسطین قرار داشت و باصطلاح خود از فتنه و آشوب کناره گرفته بود، معاویه براى او چنین نوشت.
” داستان على و طلحه و زبیر و عایشه مادر مؤمنان چنان شد که خبر دارى، اکنون هم جریر بن عبد الله پیش ما آمده است که از ما براى على (ع) بیعت بگیرد و من هیچ تصمیمى نگرفته ام تا ترا ببینم اکنون پیش من بیا تا در این باره با تو گفتگو کنم و السلام”.
عمرو عاص با دو پسر خود عبد الله و محمد حرکت کرد و نزد معاویه آمد و
__________________________________________________
220- این نامه باین صورت که ابو حنیفه دینورى آورده است بصورت یک نامه در نهج البلاغه نیامده است و قسمتى از آن در نامه ها، نامه ششم و بخش دیگرى از آن در نامه شصت و چهارم آمده است، ر. ک صفحات 831 و 1047 نهج البلاغه فیض الاسلام چاپ سال 1328 خورشیدى ظاهرا در چاپهاى بعدى شماره صفحات اندکى فرق دارد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:196
متوجه بود که معاویه نیازمند اوست، و چون آمد معاویه باو گفت اى ابا عبد الله این روزها سه کار مهم براى ما پیش آمده است که هیچ راه پیشرفت و بازگشتى ندارد، عمرو پرسید آن سه کار چیست؟ گفت نخست اینکه محمد بن ابو حذیفه در زندان را شکسته و همراه یاران خود به مصر گریخته است و او از سر سخت تر دشمنان ماست، دوم اینکه قیصر روم لشکرهاى خود را جمع کرده است که به جنگ ما آید و در شام با ما جنگ کند، سوم اینکه جریر هم بعنوان فرستاده و نماینده على (ع) آمده است و از ما بیعت مى خواهد یا اعلان جنگ. عمرو عاص گفت، اما از فرار و بیرون رفتن محمد بن حذیفه اندوهگین مباش هر چند با یاران خودش باشد اکنون هم سواران را در طلب او بفرست اگر بر او دست یابى که دست یافته اى و اگر هم بر او دست نیابى زیانى به تو نمى رساند.
اما قیصر، برایش نامه بنویس که تو تمام اسیران رومى را که در دست دارى آزاد خواهى کرد و از او تقاضاى صلح و آشتى کن خواهى دید شتابان مى پذیرد و از تو خشنود هم مى شوند، اما موضوع على بن ابى طالب (ع) پس بدان مسلمانان هرگز ترا با او مساوى نمى دادند.
معاویه گفت، على (ع) مردم را بر قتل عثمان تحریض کرده و فتنه را آشکار ساخته و جماعت مردم را به پراکندگى کشانده است، عمرو عاص گفت بر فرض که على (ع) چنین هم کرده باشد تو نه سابقه او را در اسلام دارى و نه خویشاوندى او را با رسول خدا، ولى اگر من ترا در کارت همراهى و یارى کنم تا بانچه مى خواهى برسى چه چیز بهره من خواهد بود؟ معاویه گفت هر چه خودت بگویى، عمرو گفت تا هنگامى که تو فرمانروا باشى حکومت مصر ویژه من باشد.
معاویه گرفتار شک و تردید شد و گفت اى ابا عبد الله اگر مى خواستم ترا فریب بدهم فریب مى دادم، عمرو گفت کسى مثل من فریب نمى خورد، معاویه گفت نزدیک بیا چیزى در گوش تو بگویم، عمرو باو نزدیک شد، معاویه گفت همین فریب و خدعه مى تواند باشد که در این خانه غیر از من و تو کسى
اخبارالطوال/ترجمه،ص:197
نیست. [221] معاویه سپس گفت آیا نمى دانى که مصر هم مانند عراق است؟ عمرو گفت آرى ولى مصر هنگامى در اختیار من خواهد بود که دنیا در اختیار تو و این فقط در صورتى است که بر على (ع) چیره شوى.
معاویه پاسخ روشنى نداد و عمرو به منزل خویش بازگشت، عتبه به معاویه گفت اگر نان تو در روغن باشد و بر شام پیروز باشى باز هم حاضر نیستى عمرو عاص را با حکومت مصر خریدارى کنى، معاویه به عتبه گفت امشب را پیش ما باش و عتبه همانجا ماند و چون معاویه براى خواب به بستر خویش رفت عتبه این ابیات را سرود.” اى کسى که از شمشیر بیرون نکشیده جلوگیرى مى کنى همانا به ابریشم و پارچه هاى خز تمایل پیدا کرده اى.
همانا چون بره گوسپند نورسى هستى که میان دو پستان قرار دارد و پشمش را هنوز نچیده اند.
اکنون که خیر براى تو رسیده است از نخستین دوشیدن شیر آن به فراوانى بنوش و آنچه را کم و اندک است رها کن.
از راه بخل بر آن حرص مورز و براى مردم سرمازده آتش برافروز تا گرد آن جمع شوند، مصر از آن على (ع) یا از آن ما خواهد بود و کسى که ناتوان باشد دیگرى بر آن دیار پیروز مى شود”.
معاویه این اشعار را شنید و چون صبح کرد عمرو عاص را خواست و آنچه را خواسته بود باو داد و میان خود در این مورد نامه نوشتند آنگاه معاویه در کار خود با عمرو عاص مشورت کرد و گفت عقیده تو چیست؟
عمرو گفت خبر بیعت مردم عراق از سوى بهترین مردم براى تو رسیده است و اکنون معتقد نیستم که مردم شام را به خلافت خود دعوت کنى زیرا کارى بسیار خطرناک است مگر آنکه قبلا بزرگان شام را براى این کار آماده سازى و دل هاى آنان را با خود موافق سازى و یقین پیدا کنند که على (ع) در کشتن عثمان دست داشته است و بدان که بزرگ مردم شام شرحبیل بن سمط
__________________________________________________
221- ظاهرا مقصود معاویه این بوده است که اگر در همین خانه ترا غافلگیر کنم و بکشم چه مى شود؟!. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:198
کندى است کسى را پیش او بفرست تا نزد تو آید و گروهى از اشخاص مورد اعتماد او را بر سر راهش بنشان که همگان یک زبان باو بگویند على (ع) عثمان را کشته است و این سخنى است که تمام مردم شام را براى تو جمع مى کند و اگر این موضوع در دل شرحبیل جاى گیر شود هرگز از دل او بیرون نخواهد شد.
معاویه، یزید بن اسد و بسر بن ابى ارطاة و سفیان بن عمرو و مخارق بن حارث و حمزة بن مالک و حابس بن سعد و گروه دیگرى را که مورد قبول و توجه شرحبیل بودند خواست و آنان را بر راه او نشاند و سپس براى شرحبیل نامه نوشت و دستور داد پیش او آید، و چون او حرکت کرد هر یک از ایشان یکى پس از دیگرى او را در راه ملاقات مى کرد و باو مى گفت که على (ع) عثمان را کشته است و این موضوع را در دل او پرورش دادند.
هنگامى که شرحبیل نزدیک دمشق رسید معاویه به بزرگان شام دستور داد از او استقبال کردند، آنان او را تعظیم کردند و او به هر یک از ایشان که مى رسید همین سخن را باو مى گفت و در خلوت هم همین سخن را براى او تکرار مى کردند او خشمگین پیش معاویه آمد و گفت مردم همگان مى گویند پسر ابو طالب عثمان را کشته است به خدا سوگند اگر با او بیعت کنى ترا از شام بیرون خواهیم کرد، معاویه گفت من هرگز از دستور شما سرپیچى نمى کنم و مخالفت نخواهم کرد و بهر حال من یک نفر از شما هستم، شرحبیل به معاویه گفت این مرد یعنى جریر را پیش صاحبش برگردان، در این هنگام معاویه دانست که مردم شام با شرحبیل همراه هستند و به شرحبیل گفت این کارى که قصد انجام آنرا دارى بدون رضایت عموم مردم امکان پذیر نیست، اکنون حرکت کن و در شهرهاى شام برو و مردم را آگاه کن که ما در طلب خون خلیفه خود عثمان هستیم و با آنان به شرط آنکه ما را نصرت و یارى دهند بیعت کن.
شرحبیل به همه شهرهاى شام یکى پس از دیگرى رفت و به مردم مى گفت اى مردم همانا على (ع) عثمان را کشته است و گروهى را که در این مورد بر او خشم گرفته اند کشته است و بر سرزمینهاى ایشان پیروز شده است و فقط همین سرزمین شما باقى مانده است و على (ع) شمشیر بر دوش نهاده و گردابهاى مرگ را مى پیماید و مى خواهد سوى شما آید و کسى نیرومندتر از
اخبارالطوال/ترجمه،ص:199
معاویه براى جنگ با على (ع) نیست، اکنون به خون خواهى خلیفه مظلوم خود قیام کنید، همه مردم دعوت شرحبیل را پذیرفتند جز گروهى از پارسایان شهر حمص که گفتند ما در خانه ها و مسجدهاى خود خواهیم بود و شما در کار خود داناترید.
چون معاویه مزه دهان مردم شام را دانست و فهمید که آنان بیعت خواهند کرد به جریر گفت پیش صاحب خود برگرد و باو بگو که من و مردم شام تقاضاى بیعت با او را نمى پذیرم و اشعارى را که کعب بن جعیل سروده است براى على (ع) نوشت. [222]” شامیان را مى بینم که حکومت عراقیان را مکروه مى دارند و مردم عراق هم آنان را ناخوش مى دارند.
هر یک از ایشان دشمن و کینه توز دیگرى است و این را هم براى خود دین و آیین مى داند.
آنان گویند على (ع) امام ماست و ما مى گوییم به پیشوایى پسر هند خوشنودیم. و گفتند چنین مصلحت مى دانیم که از ما پیروى کنید و بانان گفتیم مصلحت نمى بینیم که پیروى کنیم.
هر کس بانچه در دست دارد شاد است و لاغر خود را فربه و پرارزش مى داند.
خرده گیران براى على (ع) عیبى نمى توانند بگویند جز آنکه بدعت گزاران را با خود همراه ساخته است.
او نه از کشتن عثمان خوشنود بود و نه از آن خشمگین نه باین کار امر کرد و نه از آن نهى.
نه از این کار شاد شد و نه اندوهگین ولى از این پس ناچار چنین خواهد شد”.
چون على (ع) این اشعار را خواند به نجاشى حارثى [223] فرمود پاسخ این
__________________________________________________
222- براى اطلاع بیشتر از شرح حال و نمونه هاى شعرى این شاعر که مداح و تملق گوى معاویه است ر. ک، مرزبانى، معجم الشعراء، چاپ کرنکو، قاهره ص 344 و ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 543 چاپ بیروت 1969. (م)
223- قیس بن عمرو بن مالک، معروف به نجاشى از قبیله بنى حارث بن کعب و مقیم کوفه بوده و او را در جنگهاى دوره خلافت حضرت امیر المؤمنین على اشعارى است ر. ک، ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 246، بیروت 1969. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:200
اشعار را بگو و او این چنین سرود.
” اى معاویه کارى را که هرگز صورت نخواهد گرفت رها کن و خداوند آنچه را که از آن مى ترسیدید محقق فرمود.
على (ع) همراه مردم عراق و مردم حجاز به سوى شما مى آید و چه خواهید کرد؟ آنان نیزه زدن میان فرومایگان و شمشیر زدن میان گرد و خاک را آیین خود مى دانند.
آنان لشکر زبیر و طلحه و گروه پیمان شکن را به گریز واداشتند.
اگر ایشان از حکومت عراقیان کراهت دارند ما از دیر باز آنچه را شما ناخوش مى دارید مى پسندیم و بان خشنودیم.
به کعب وائلى بگویید، به همان کسى که لاغر خود را فربه و بى ارزش خود را ارزشمند مى شمرد.
آیا شما على (ع) و پیروان او را نظیر پسر هند مى دانید، شرم نمى کنید؟”.
و چون جریر نزد على (ع) برگشت سخن مردم درباره او و متهم ساختن او بسیار شد، او و اشتر نزد على (ع) بودند و اشتر گفت اى امیر مؤمنان به خدا سوگند اگر مرا در کارى که این را فرستادى فرستاده بودى دست از گریبان معاویه برنمى داشتم و هر درى را که امید داشت بگشاید بر او مى بستم و فرصت اندیشیدن را از او مى گرفتم، جریر گفت حالا چه چیزى مانع تو است که پیش ایشان بروى؟ اشتر گفت اکنون تو ایشان را تباه کرده اى و به خدا سوگند خیال نمى کنم جز براى جلب دوستى ایشان آنجا رفته باشى و دلیل این هم آنست که فراوان از یارى کردن هاى آنان یاد مى کنى و ما را از بسیارى لشکرهاى ایشان مى ترسانى و اگر امیر مؤمنان پیشنهاد مرا قبول مى فرمود لازم بود تو و اشخاصى مانند ترا که مورد سوء ظن هستید زندانى فرماید تا این کار استوار گردد و پایان پذیرد، جریر از آنچه اشتر گفت خشمگین شد و شبانه با گروهى از خویشاوندان و افراد خانواده خود از کوفه بیرون شد و خود را به قرقیسیا که از نواحى جزیره است رساند و مقیم آنجا شد.