یکم- ارتجاع روشنفکری از دیدگاه مقام معظم رهبری
«… و اما مسألهى مورد نظر من در مقولهى روشنفکرى. این مسأله، مسألهیى است که اگر من بخواهم روى آن اسم بگذارم، مثلاً خواهم گفت: ارتجاع روشنفکران، یا ارتجاع به روشنفکرى. مىدانید که مقولهى روشنفکرى، اساساً ضد ارتجاع است. روشنفکرى مقولهیى است که رو به جلو دارد و به آینده نگاه مىکند؛ یعنى همان مفهومى که در فارسى آن را از ((انتلکتوئل)) فرانسه ترجمه کردهاند. البته کسانى که اهل فن این کار و اهل زبانند، مىگویند این ترجمه، ترجمهى درست و دقیقى نیست. حالا هرچه هست، معلوم است که مقصود چیست. من بعداً مقدارى هم در این خصوص توضیح مىدهم. این هویت پیشرو و آیندهنگر، رو به مستقبل دارد و نمىتواند با رجعت و عقبگرد خو بکند؛ اما من پدیدهیى را مشاهده کردم و مشاهده مىکنم، که جز اسم گفته شده براى آن، عنوانى پیدا نمىکنم: ارتجاع روشنفکرى، رجعت روشنفکرى.
من بارها گفتهام که روشنفکرى در ایران، بیمار متولد شد. مقولهى روشنفکرى، با خصوصیاتى که در عالم تحقق و واقعیت دارد – که در آن، فکر علمى، نگاه به آینده، فرزانگى، هوشمندى، احساس درد در مسایل اجتماعى؛ بخصوص آنچه که مربوط به فرهنگ است – در کشور ما بیمار و ناسالم و معیوب متولد شد. چرا؟ چون کسانى که روشنفکران اول تاریخ ما هستند، آدمهاى ناسالمیند. حالا من چند نفر از این شخصیتها و پیشروان روشنفکرى در ایران را اسم مىآورم: میرزا ملکم خان ارمنى، میرزا فتحعلى آخوندزاده، حاج سیاح محلاتى. این کسانى که اولین نشانهها و پیامهاى روشنفکرى قرن نوزدهمى اروپا را وارد ایران کردند، بشدت نامطمئن بودند. مثلاً میرزا ملکم خان که داعیهى روشنفکرى داشت و مىخواست علیه دستگاه استبداد ناصرالدینشاهى روشنگرى بکند، خود او دلال معاملهى بسیار استعمارى و زیانبار رویتر بود!
مىدانید که در بیست سال آخر زندگى ناصرالدین شاه، انحصارات خارجى پدر این مملکت را درآورد. انگلیسیها مىآمدند انحصارى مىگرفتند – انحصار گمرکات، انحصار دخانیات، انحصار راهآهن و… – باز روسها از آن طرف مىآمدند و مىگفتند شما به رقیب ما امتیاز این معاملهى انحصارى و این به اصطلاح تجارت را دادید، باید به ما هم بدهید؛ به او هم چیزى مىدادند! بعدها اسم این را ((موازنهى مثبت)) گذاشتند؛ موازنهى بین روس و انگلیس در سیاست خارجى و ارتباطات اقتصادى؛ منتها بر مبناى مسابقه! یک چیزى به این قدرت بدهند، دیگرى فردا بگوید چرا به من ندادید؛ اینها هم بگویند بگیر این هم مال تو! باز او بگوید مال من کم شد، بگویند این هم مال تو! ایران را داشتند به نفع خاندان سلطنت – یعنى همان ناصرالدین شاه و درباریها و هر کسى که بتواند از این سفرهى یغما لقمهیى ببرد – غارت مىکردند.
این آقاى روشنفکرى که به عنوان معروفترین پیامآور روشنفکرى و روشنگرى در ایران مطرح بود – یعنى همین میرزا ملکم خان – خودش دلال قضیهى رویتر بود! در همین انحصار معروف تنباکو – که میرزاى شیرازى، مرجع تقلید وقت آن را تحریم کرد و جلوى این معاملهى زیانبار را گرفت – میرزا ملکم خان خودش دلال آن بود! واقعاً یکى از دلالیهاى عمدهى میرزا ملکم ارمنى، همین قضیهى رژى بود، که دربار هم آن را قبول کرد. این آدم مىخواهد در ایران پیامآور روشنفکرى باشد؛ یعنى مردم را به آینده، به تجدد و نوگرایى دعوت کند؛ ببینید مردم چه از آب درمىآیند!
من نمىدانم شما چهقدر از تاریخ معاصر اطلاع دارید و چهقدر آن را خواندهاید. چهقدر خوب است که شماها در تابستان که قدرى فراغت پیدا مىکنید، واقعاً برنامهریزى کنید و قدرى از تاریخ معاصر، از جمله همین قضیهى تنباکو را مطالعه کنید. کتابهایى هم دربارهى این موضوع نوشته شده، که مناسبت آنها را بخوانید. البته مطالعهى کتابهاى امین را مىگویم. بعضیها هستند که چون پاى روحانیت و دین در میان است، از عنادى که با دین دارند، حاضر نیستند به افتخار به این بزرگى اعتراف کنند و آن را مطرح نمایند.
از یک بعد دیگر، میرزا فتحعلى آخوندزاده شبیه میرزا ملکمخان است. این آخوندزاده، از خامنه است. من از خامنهییهاى قدیمى و بعضى از خویشاوندان خودمان چیزهاى زیادى نسبت به او شنیدهام و مىدانم. ایشان قبل از انقلاب اکتبر به قفقاز رفت و در روسیه سر سفرهى تزارها نشست و با کمک تزارها و زیر سایهى آنها، به خیال خودش بنا کرد علیه دستگاه استبداد ایران مبارزه کردن! این مبارزه، مبارزهى نامطمئنى بود؛ این قابل قبول نبود. اولین چیزى را هم که اینها هدف قرار مىدادند، به جاى اینکه بیشتر به استبداد و جهات سیاسى بپردازند، به دین و اعتقادات مردم و سنتهاى اصیل بومى مىپرداختند، که آن را بعداً خواهم گفت.
حاج سیاح هم یک نمونهى سوم است. او شرح حال زندگى خودش را در سفر اروپایى نوشته است. کسى که این کتاب را بخواند، شک نمىکند که در این کتاب، به صورت سفارش شدهیى سعى شده، با هرجایى که پاى یک روحانىِ آزادهى بزرگ در میان است، برخورد شود؛ عملاً نام او کتمان شود و ماجراى او مطرح نگردد. روشنفکرى در ایران، اینگونه متولد شد.
طبقات بعدى روشنفکرى هم در ایران، طبقات مطمئنى نبودند؛ بیشتر شاهزادهها و اشراف و اعیانزادهها بودند. شما شرح حال سه جلدى عبدالله مستوفى را نگاه کنید، که خودش آن را نوشته است. خود او هم از همان روشنفکران است؛ ضمناً از اعیان زادهها و خانزادههاى دستگاه قاجار است. البته او شخصیت متعادلى است؛ شخصیت منفى به نظر نمىرسد. اگر شما به آن کتاب نگاه کنید، خواهید دید که آن افرادى که اولین پرچمها و پیامهاى روشنفکرى، با آنها دیده و شنیده و شناخته مىشد، چه کسانى بودند. دورهى قاجار به این ترتیب گذشت؛ یعنى یک روشنفکر وطنىِ میهنىِ بىغرضِ دلسوزِ علاقهمند، در بین مجموعهى روشنفکران ایران کمتر دیده شد.
بعد دورهى رضاخان آمد. در این دوره، روشنفکران درجهى یک کشور، از اساتید، از نویسندگان، از متفکرانى که جزو زبدگان روشنفکرى بودند، در خدمت رضاخان قرار گرفتند؛ رضاخانى که از فرهنگ و معرفت بویى نبرده بود و دفاع اینها از رضاخان، هیچ وجهى نداشت؛ نه باسواد بود، نه فرهنگى بود، نه ملى بود؛ همه مىدانستند که سیاستهاى انگلیسیهاست که اجرا مىشود. خود روشنفکران مىدیدند که انگلیسیها رضاخان را آوردند، برکشیدند، به قدرت رساندند، سلطنت او را تقویت کردند، مقدماتش را فراهم کردند، موانعش را نابود کردند و جاده را براى او صاف نمودند. در آن موقع، روشنفکران، ایدئولوگهاى حکومت کودتایى رضاخانى شدند! هرکارى که او خواست بکند، اینها ایدئولوژى و زیربناى فکریش را فراهم مىکردند و برایش مجوز درست مىنمودند.
من دوست دارم این بحث را، نه به عنوان یک مسؤول، بلکه به عنوان یک روحانى و یک طلبه، و به عنوان کسى که تقریباً همهى جوانیم را در فضاى روشنفکرى زمان خودم گذراندهام و با خیلى از این چهرههاى معروف روشنفکرى ایران، یا از نزدیک آشنا بودهام، یا با آثارشان آشنا بودهام و درست آنها را مىشناسم – از شاعرشان، نویسندهشان، هنرمندشان – مطرح کنم و با شما حرف بزنم. دلم مىخواهد شما جوانان این دوره، قدرى فضاى فرهنگ کشورتان را بشناسید؛ چون شماها جزو قشرهاى روشنفکر هستید. ببینید کجا قرار دارید، چه بوده و چه شده، و مىخواهند چه بشود؛ مایلم شما این نکته را توجه کنید.
در دورهى بعد از رفتن رضاخان و بعد از شهریور 20 – که حکومت عجیب و غریبى در آن وقت تشکیل شده بود – بخشى از روشنفکران در آن موقع به حزب توده پیوستند؛ که اتفاقاً بعضى از صادقترین روشنفکران از اینها بودند که به حزب توده پیوستند؛ اگرچه به شوروى وابسته بودند. آن وقت، خودشان هم اعتراف داشتند؛ همهشان هم قبول داشتند که به شوروى وابسته بودند؛ و شورویها در ایجاد و پشتیبانى اینها نقش داشتند، و اینها مثل ستون پنجم شورویها در ایران عمل مىکردند.
شما به خاطرات همین کیانورى و دیگر رؤساى تودهییها که در جمهورى اسلامى گیر افتادند، نگاه کنید. خاطرات اینها چاپ شده است؛ از پنجاه سال قبل، شصت سال قبل صحبت مىکنند. با آنکه اینها شاید همهى حقایق را هم نمىخواستند بگویند، اما کاملاً از گوشه و کنار حرفهایشان مشخص مىشود که آن روز حقیقت حزب توده چه بود. درعینحال، باز صادقترین و مخلصترین روشنفکران در همین مجموعه جمع شده بودند؛ یکى از آنها خود جلال آل احمد بود، که من در این بحث، از حرفهاى او براى شما نقل خواهم کرد. مرحوم جلال آل احمد، جزو حزب توده بود. خلیل ملکى و دیگران، اول در حزب توده بودند.
من یادم نیست که این حرف را از خودش شنیدم، یا دوستى براى من نقل مىکرد. سال 47 ایشان به مشهد آمده بود. در جلسهیى که با آن مرحوم بودیم، از این حرفها خیلى گذشت. احتمال مىدهم خودم شنیده باشم، احتمال هم مىدهم کسى از او شنیده بود و براى من نقل مىکرد. مىگفت: ما در اتاقهاى حزب توده، مرتب از این اتاق به آن اتاق جلو رفتیم – منظورش این بود که مراحل حزبى را طى کردیم – به جایى رسیدیم، دیدیم که از پشت دیوار صدا مىآید؛ گفتیم آنجا کجاست، گفتند اینجا مسکو است؛ گفتیم ما نیستیم؛ برگشتیم. یعنى به مجرد اینکه در سلسله مراتب حزبى احساس کردند که این وابستهى به خارج است، گفتند که ما دیگر نیستیم؛ بیرون آمدند، و با خلیل ملکى و جماعتى دیگر، نیروى سوم را درست کردند؛ مخلصها آنجا بودند. این دوره، تا حدود دوران دکتر مصدق و بعد 28 مرداد 1332 ادامه یافت.
بعد از 28 مرداد، از لحاظ نشان دادن انگیزههاى یک روشنفکر در مقابل یک دستگاه فاسد، سکوت عجیبى در فضاى روشنفکرى هست. خیلى از کسانى که در دههى 20 مورد غضب دستگاه قرار گرفته بودند، در دههى 30 به همکاران مطیع دستگاه تبدیل شدند! آل احمد در کتاب ((خدمت و خیانت روشنفکران))، از همین روشنفکرى دههى 30 حرف مىزند. آل احمد این کتاب را در سال 43 شروع کرده، که تا سال 47 ادامه داشت. سال 47 که آل احمد به مشهد آمد، ما ایشان را دیدیم. به مناسبتى صحبت از این کتاب شد، گفت مدتى است به کارى مشغولم؛ بعد فهمیدیم که از سال 43 مشغول این کتاب بوده است. او از ما در زمینههاى خاصى مطالبى مىخواست، که فکر مىکرد ما از آنها اطلاع داریم. آنجا بود که ما فهمیدیم او این کتاب را دارد مىنویسد. این کتاب بعد از فوتش منتشر شد. آن کتاب، کتابى نبود که در رژیم گذشته اجازهى پخش داشته باشد؛ کتابِ صددرصد ممنوعى محسوب مىشد و امکان نداشت پخش بشود.
البته در اینجا آل احمد مواضع خیلى خوبى را اتخاذ مىکند؛ اما درعینحال شما مىبینید که همین آل احمدِ معتقد به مذهب و معتقد به سنتهاى ایرانى وبومى و شدیداً پابند به این سنتها، و معتقد به زبان و ادب فارسى، و بیگانهى از غرب و دشمن غربزدگى، باز دربارهى مسایل روشنفکرى، در همان فضاى روشنفکرى غربى فکر کرده، تأمل کرده، حرف زده و قضاوت نموده است. این که مىگویم روشنفکرى در ایران بیمار متولد شد، معنایش همین است. تا هرجا هم ادامه پیدا کرده، بیمارى ادامه پیدا کرده است.
حالا این بیمارى چه بود؛ یعنى کجا بروز مىکرد؟ این را از زبان آل احمد براى شما ذکر مىکنم. آل احمد در مشخصات روشنفکر مىگوید: یک مشخصات، مشخصات عوامانهى روشنفکر است. او مىگوید معناى ((عوامانه)) این نیست که عوام، روشنفکر را اینگونه تصور مىکنند؛ بلکه خود روشنفکر هم گاهى همینطور فکر مىکند. این خصوصیات سه تاست: اول، مخالفت با مذهب و دین – یعنى روشنفکر لزوماً بایستى با دین مخالف باشد! – دوم، علاقهمندى به سنن غربى و اروپارفتگى و اینطور چیزها؛ سوم هم درسخواندگى. این دیگر برداشتهاى عامیانه از روشنفکرى است؛ ممیزات روشنفکر این است. یعنى اگر کسى متدین شد، چنانچه علامهى دهر باشد، اول هنرمند باشد، بزرگترین فیلسوف باشد؛ روشنفکر نیست! بعد مىگوید این سه خصوصیتى که برداشت عامیانه وخصوصیات عامیانهى روشنفکرى است، در حقیقت سادهشدهى دو خصوصیت دیگرى است که با زبان عالمانه یا زبان روشنفکرى مىشود آنها را بیان کرد. یکى از آن دو خصوصیت، عبارت است از بىاعتنایى به سنتهاى بومى و فرهنگ خودى – که این دیگر بحث عوامانه نیست؛ این حتمى است – دیگرى، اعتقاد به جهانبینى علمى، رابطهى علمى، دانش و قضا و قدرى نبودن اینها؛ مثالهایى هم مىزند.
این در حالى است که در معناى روشنفکرىِ ساخته و پرداختهى فرنگ – که اینها آن را از فرنگ گرفتند و آوردند – بههیچوجه این مفهوم و این خط و جهت واین معنا نیست! یعنى چرا باید یک روشنفکر حتماً به سنتهاى بومیش بىاعتنا باشد؛ علت چیست؟ روشنفکرى، عبارت است از آن حرکتى، شغلى، کار و وضعى که با فعالیت فکر سر و کار دارد. روشنفکر، کسى است که بیشتر با مغز خودش کار مىکند، تا با بازویش؛ با اعصاب خودش کار مىکند، تا با عضلاتش؛ این روشنفکر است. لذا در طبقات روشنفکرى که سپس در فصلهاى بعدى کتابش ذکر مىکند، از شاعر و نویسنده و متفکر و امثال اینها شروع مىکند، تا به استاد دانشگاه و دانشجو و دبیر و معلم و روزنامهنگار – که آخرین آنها روزنامهنگار و خبرنگار است – مىرسد.
چرا باید کسى که با تفکر خودش کار مىکند، لزوماً به سنتهاى زادگاه و کشور و میهن و تاریخ خودش بیگانه باشد، حتّى با آنها دشمن باشد، یا بایستى با مذهب مخالف باشد؟ پاسخ این سؤال در خلال حرفهاى خود این مرحوم، یا بعضى حرفهاى دیگرى که در این زمینهها زده شده، به دست مىآید. علت این است که آن روزى که مقولهى روشنفکرى – مقولهى ((انتلکتوئل)) – اول بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتى بود که ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطى خارج شده بودند؛ مذهب کلیسایىِ سیاهِ خشنِ خرافىِ مسیحیت را پشت سر انداخته و طرد کرده بودند. دانشمند را مىکشد، مکتشف و مخترع را محاکمه مىکند، تبعید مىکند، نابود مىکند، کتاب علمى را از بین مىبرد.
این بدیهى است که یک عده انسانهاى فرزانه پیدا شوند و آن مذهبى که این خصوصیت را داشت و از خرافات و حرفهایى که هیچ انسان خردپسندى آن را قبول نمىکند، پر بود، به کنارى بیندازند و به کارهاى جدید رو بیاورند و دائرةالمعارف جدید فرانسه را بنویسند و کارهاى بزرگ علمى را شروع کنند. بدیهى است که اینها طبیعت کارشان پشت کردن به آن مذهب بود. آن وقت روشنفکر مقلد ایرانى در دورهى قاجار، که اول بار مقولهى ((انتلکتوئل)) را وارد کشور کرد و اسم منورالفکر به آن داد و بعد به ((روشنفکر)) – با همان خصوصیت ضد مذهبش – تبدیل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامى که منطقىترین تفکرات، روشنترین معارف، محکمترین استدلالها و شفافترین اخلاقیات را داشت؛ اسلامى که همان وقت در ایران همان کارى را مىکرد، که روشنفکران غربى مىخواستند در غرب انجام بدهند؛ یعنى در برههیى از دوران استعمار، روشنفکران غربى، با مردم مناطق استعمارزدهى غرب همصدا شدند. مثلاً اگر کشور اسپانیا، کوبا را استعمار کرده بود و ثروت آنجا – شکر کوبا – را در اختیار گرفته بود، ((ژان پلسارتر)) فرانسوى از مردم کوبا و از ((فیدل کاسترو)) و از ((چهگوارا))، علیه دولت استعمارى فرانسه دفاع مىکرد و کتاب مىنوشت: ((جنگ شکر در کوبا)).
به عبارت دیگر، روشنفکر غربى در برههیى از زمان، با دولت و با نظام حاکم بر خودش، به نفع ملتهاى ضعیف مبارزه مىکرد. این کار در ایران به وسیلهى چه کسى انجام مىگرفت؟ به وسیلهى میرزاى شیرازى؛ به وسیلهى میرزاى آشتیانى در تهران؛ به وسیلهى سیدعبدالحسین لارى در فارس. اینها با نفوذ استعمار مبارزه مىکردند؛ اما چه کسى به انعقاد قراردادهاى استعمارى و دخالت استعمار کمک مىکرد؟ میرزا ملکمخان و امثال او، و بسیارى از رجال قاجار که جزو روشنفکران بودند. یعنى درست مواضع جابهجا شده بود؛ اما در عینحال مبارزهى با دین خرافى مسیحیت در روشنفکرى ایران، جاى خودش را به مبارزهى با اسلام داد! بنابراین، یکى از خصوصیات روشنفکر این شد که با اسلام، دشمن و مخالف باشد.
البته هنوز هم که هنوز است، دنبالههاى همان خیل روشنفکران دورهى پهلوى، از کتاب نویسشان گرفته، تا شاعرشان، تا محققشان، تا مصححشان، تا بیوگراف نویسشان، گاهى با صراحت همان خط را دنبال مىکنند و از مثل ((میرزا فتحعلى آخوندزاده))یى، آنچنان تجلیل مىکنند، مثل اینکه از پیامبرى دارند تجلیل مىکنند! براى اینکه میرزا فتحعلى به برکت ضدیتش با دین و مبارزهاش با اسلام، هم رفت سر سفرهى تزارها نشست و نان آنها را خورد و کمک آنها را قبول کرد، و هم بعداً وقتى که بلشویکها و کمونیستها به خامنهى ما آمدند، به نام میرزا فتحعلى آخوندزاده کنسرت راه انداختند!
من خودم چون در آن دوران، کودکى را نگذراندم، آنهایى که کودکیشان را در آنجا گذرانده بودند و یادشان بود، سالها پیش این ماجرا را براى من نقل مىکردند. مىگفتند وقتى در زمان ((پیشهورى)) – سال 1324 و 1325 – تبریز و بخشى از آذربایجان در اختیار نیروهاى پیشکردهى شوروى قرار گرفت و اشغال شد و حکومت به اصطلاح محلى تشکیل شد و بعد هم تار و مار گردیدند، در آن وقت بلشویکها به تبریز آمدند و به خامنه رفتند و کنسرتى به نام میرزا فتحعلى آخوند زاده راه انداختند! یعنى یک نفر، هم در حکومت تزارى طرفدار دارد، هم در حکومت بلشویکها که حکومت تزارى را برانداخته است! شخصیت مضطرب را مىبینید؟! نقطهى مشترک حکومت تزارى و حکومت کمونیستى چیست؟ ضدیت با مذهب، ضدیت با اسلام؛ و ایشان منادى ضدیت با اسلام بوده است.
البته به نظر ما، در روشنفکرى به معناى حقیقى کلمه، نه ضدیت با مذهب هست، و نه ضدیت با تعبد؛ یک انسان مىتواند هم روشنفکر باشد؛ به همان معنایى که همه روشنفکر را تعریف کردهاند – کسى که به آینده نگاه مىکند، کار فکرى مىکند، رو به پیشرفت دارد – و هم مىتواند مذهبى باشد، مىتواند متعبد باشد، مىتواند مرحوم دکتر بهشتى باشد، مىتواند شهید مطهرى باشد، مىتواند بسیارى از شخصیتهاى روشنفکرِ مذهبىِ کاملاً مؤمن ما باشد، که ما دیدهایم؛ هیچ لزومى ندارد که مخالف مذهب باشد.
جالب اینجاست که وقتى قید عدم تعبد را جزو قیود حتمى و اصلى روشنفکرى ذکر مىکنند، نتیجه این مىشود که علامهى طباطبایى، بزرگترین فیلسوف زمان ما، که از فرانسه فلاسفه و شخصیتهاى برجستهیى مثل ((هانرى کربن)) به اینجا مىآیند و چند سال مىمانند تا از او استفاده کنند، روشنفکر نیست؛ اما مثلاً فلان جوجه شاعرى که به مبانى مذهب و مبانى سنت و مبانى ایرانیگرى اعتقادى ندارد، و چند صباحى هم در اروپا یا امریکا گذرانده، روشنفکر است؛ و هرچه در اروپا بیشتر مانده باشد، روشنفکرتر است! ببینید چه تعریف غلط و چه جریان زشت و نامناسبى به نام روشنفکر در ایران ایجاد شده بود.
در جریان مسایل عظیم کشور، روشنفکران با همین خصوصیات حضور داشتند؛ اما در حاشیه. در قضیهى 28 مرداد، هیچ مبارزهى حقیقى از جانب روشنفکران صورت نگرفت. البته 28 مرداد نسبت به زمان ما، خیلى قدیمى و دور از دسترس است؛ لیکن شدت عمل رژیم پهلوى در قضیهى 28 مرداد، با روشنفکرانى که احیاناً به دکتر مصدق یا نهضت ملى علاقهیى هم داشتند، کارى کرد که بکل کنار رفتند و هیچ مبارزهى حقیقى از طرف مجموعهى روشنفکر صورت نگرفت؛ در حالى که وظیفهى روشنفکرى ایجاب مىکرد که به نفع مردم و به نفع آیندهى آنها وارد میدان بشوند، شعر بگویند، بنویسند، حرف بزنند و مردم را روشن کنند؛ اما این کارها انجام نگرفت.
بعد به قضیهى پانزده خرداد مىرسیم، که بزرگترین حادثهیى بود که در قرن حاضر در کشور ما، میان مردم و رژیم حاکم اتفاق افتاده بود. در پانزده خرداد، سخنرانى امام(رضوانالله علیه) در قم و در روز عاشورا، آنچنان ولولهیى ایجاد کرد که یک شورش عظیم مردمى، بدون هیچ گونه رهبرى مشخصى در تهران، فردا و پسفرداى آن روز به راه افتاد. اسنادى هم چاپ شده، که نشاندهندهى مذاکرات هیأت دولت براى مقابلهى با این حادثه در همان روزهاست. شما ببینید، آن سخنرانى و آن حضور مردم، چه زلزلهیى به وجود آورده بود. حرکت امام، با قویترین شکلى که ممکن بود انجام بگیرد، انجام گرفت و مردم را به حرکت درآورد. بعد هم سربازان رژیم به خیابانها آمدند و مردم را به گلوله بستند. چند هزار نفر – که البته آمار دقیقش را هرگز ما نتوانستیم بفهمیم – در این ماجرا کشته شدند و خونها ریخته شد.
آل احمد در همین کتاب ((خدمت و خیانت روشنفکران)) مىگوید: روشنفکران ایرانى ما – به نظرم چنین تعبیرى دارد – دست خودشان را با خون پانزده خرداد شستند! یعنى لب تر نکردند! همین روشنفکران معروف؛ همینهایى که شعر مىگفتند، قصه مىنوشتند، مقاله مىنوشتند، تحلیل سیاسى مىکردند؛ همینهایى که داعیهى رهبرى مردم را داشتند؛ همینهایى که عقیده داشتند در هر قضیه از قضایاى اجتماعى، وقتى آنها در یک روزنامه یا یک مقاله اظهارنظرى مىکنند، همه باید قبول کنند، اینها سکوت کردند! این قدر اینها از متن مردم دور بودند؛ و این دورى همچنان ادامه پیدا کرد.
گاهى نشانههاى خیلى کوچکى از آنها پیدا مىشد؛ اما وقتى که دستگاه یک تشر مىزد، برمىگشتند مىرفتند! یکى از نمونههاى جالبش، آدم معروفى بود، که چند سالى هست که فوت شده است؛ حالا نمىخواهم اسمش را بیاورم؛ کتابش را مىگویم؛ هر کس فهمید، که فهمید. این شخص، قبل از انقلاب نمایشنامهیى نوشته بود به نام: ((آ باکلاه، آ بىکلاه)). آن وقتها ما این نمایشنامه را خواندیم. او نقش روشنفکر را در این نمایشنامه مشخص کرده بود. در آن بیان سمبلیک، منظور از ((آ بىکلاه)) انگلیسیها بودند، و منظور از ((آ باکلاه)) امریکاییها بودند. در پردهى اول، نمایشنامه نشاندهندهى دورهى نفوذ انگلیسها بود؛ و در پردهى دوم، نشاندهندهى دورهى نفوذ امریکاییها؛ و در هر دو دوره، قشرهاى مردم به حسب موقعیت خودشان، حرکت و تلاش دارند؛ اما روشنفکر – که در آن نمایشنامه، ((آقاى بالاى ایوان)) نام دارد – بکل برکنار مىماند! مىبیند، احیاناً کلمهیى هم مىگوید، اما مطلقاً خطر نمىکند و وارد نمىشود. این نمایشنامه را آن آقا نوشت، و من همان وقت در مشهد بعد از نماز براى دانشجویان و براى جوانان صحبت مىکردم. این کتاب به دست ما رسید، من گفتم که خود این آقاى نویسندهى این کتاب هم، همان ((آقاى بالاى ایوان)) است؛ در حقیقت خودش را تصویر و توصیف کرده است؛ بکلى برکنار!
بنابراین، بدترین کارى که ممکن بود یک مجموعهى روشنفکرى در ایران بکند، کارهایى بود که روشنفکران ما در دورهى پانزده سالهى نهضت اسلامى انجام دادند؛ بکل کنار رفتند! نتیجه هم معلوم شد: مردم مطلقاً از آنها بریدند. البته تا حدودى، تعداد خیلى معدودى وسط میدان بودند؛ از جمله خود مرحوم آل احمد بود؛ حتّى شاگردان و دوستان و علاقهمندانش وارد این میدان نشدند؛ خیلى دورادور حرکتى کردند.
زندانها از مردم، از روحانیون، از دانشجویان، از طلبهها، از آحاد مردم، از کارگر، از کاسب پر بود. تمام طول این سالهاى متمادى، بیشترین تعداد زندانیها را، زندانیهاى مربوط به نهضت امام تشکیل مىدادند؛ چون تلاششان، تلاشى بود که دستگاه را به ستوه مىآورد. این چهرههاى معروفى که همه مىشناسید، زندان رفتند و ساعتهاى متمادى زیر شکنجه فریاد کشیدند؛ اما آن آقایان نه!
البته بعضى از اینها که به خاطر چیز مختصرى به زندان مىافتادند، تقریباً به فوریت به توبهنامه مىرسیدند! الان در میان همین چهرههاى معروفى که مىخواهند عامل ارتجاع روشنفکرى در زمان ما بشوند – که بعد عرض مىکنم – کسانى بودند که در زندان نامه مىنوشتند و التماس و گریه مىکردند! ما اینها را کاملاً از نزدیک مىشناسیم؛ خودشان هم مىدانند که ما آنها را مىشناسیم؛ اما جوانان اینها را نمىشناسند. آن مجموعهى آن روز، تا زمان انقلاب نشان دادند که یک قشر غیر قابل اعتماد براى رهبرى فکرى مردمند.
البته یکى، دو سال به انقلاب، حرکتى به وجود آمد. این حرکت هم به این شکل بود که موج نهضت، با بار معرفتى و اعتقادى خودش، وارد محافل گوناگون شد. خیلیها بودند که به اسلام اعتقاد نداشتند؛ اما به برکت نهضت، به اسلام اعتقاد پیدا کردند. خیلى از دختران بودند که به حجاب هیچ اعتقادى نداشتند؛ اما در دوران نهضت، بدون اینکه کسى به آنها حتّى یک کلمه بگوید، خودشان باحجاب شده بودند؛ یعنى نهضت امام، نهضت اسلامى، با گسترش خودش، با اوج خودش، با کربلایى شدن خودش، هرچه بیشتر تلفات مىداد، هرچه بیشتر شهید مىداد، هرچه بیشتر فدایى مىداد، طرفداران بیشتر و پیام گستردهترى پیدا مىکرد. هرچه پیام انقلاب پیش مىرفت، پیام نهضت هم – که همان پیام دین و پایبندى به اصول اسلامى و معارف اسلامى بود – گسترش پیدا مىکرد، و البته مجموعهیى را هم شامل شد. اینها – اشخاص مشخصى که البته من نمىخواهم اسم بیاورم – وارد میدان شدند، تا انقلاب شد.
بعد از پیروزى انقلاب، روشنفکرى در ایران برنیفتاد – روشنفکرى وجود داشت – اما در واقع یک روشنفکرى نوین به وجود آمد. در دورهى انقلاب، شاعر، نویسنده، منتقد، محقق، کارگردان، سینماگر، نمایشنامهنویس، نقاش، از دو قشر پدید آمد: یکى از عناصرى که انقلاب اینها را به وجود آورده بود، و دوم عناصرى که از دوره قبل بودند و انقلاب اینها را بکلى قلب ماهیت کرده بود. براى اولین بار بعد از گذشت تقریباً صد سال از آغاز تحرک روشنفکرى در ایران، روشنفکرى بومى شد. آن کسانى که در مقولههاى روشنفکرى فعالترند و در مرکز دایرهى روشنفکرى قرار دارند – یعنى نویسندگان و شعرا – تا برسد به قشرهاى گوناگون، مثل هنرمندان و نقاشان و…، اینها براى اولین بار در این کشور مثل یک ایرانى فکر کردند، مثل یک مسلمان حرف زدند، محصول روشنفکرى و هنرى وادبى تولید کردند؛ این شد یک دوران جدید.
البته مقاومتهایى بود، لیکن حرکت عظیم انقلابى، که همه چیز مقدمهى چنین حرکتى است – این را شما بدانید که هر فکرى، هر قلمزدنى، هر کار کردنى، مقدمهى چنین حرکتى است؛ مثل حرکتى که در انقلاب براى کشور پدید آمد – بزرگترین برکات را براى کشور دارد؛ لذا موج حرکت خودى و اسلامى و بومى روشنفکرى، با شعبههاى گوناگونش در کشور، همه چیز را تحتالشعاع قرار داد؛ از آهنگساز گرفته، تا موسیقیدان، تا هنرمند، تا ادیب، تا شاعر، اسلامى فکر کردند، اسلامى کار کردند؛ لااقل تلاش کردند که اینگونه باشند. این، چیز بسیار نو و مبارکى بود؛ و این ادامه پیدا کرد.
جنگ، میدانى براى بروز استعدادها در این زمینه شد. مىدانید یکى از چیزهایى که هنر و ادبیات را در هر کشورى به شکوفایى مىرساند، حوادث سخت، از جمله جنگ است. زیباترین رمانها، بهترین فیلمها، شاید بلندترین شعرها، در جنگها و به مناسبت جنگها سروده شده و گفته شده و تولید شده و به وجود آمده است؛ در جنگ ما هم همینطور بود.
ما در جنگ مظلوم بودیم. ما در جنگ ملتى بودیم یکجا مظلوم و مورد ستم. ما که تجاوزى به کسى نکرده بودم؛ ما هیچ بهانهیى دست کسى نداده بودیم؛ ما حتّى یک تیر هم به داخل مرزهاى عراق پرتاپ نکرده بودیم؛ اما طبیعت انقلاب این بود که به ما حملهى نظامى بشود.
یکى از رهبران ملى آفریقا، ((احمد سکوتره)) رئیس جمهور گینهى کوناکرى بود. او در دوران ریاست جمهورى من، چند بار به ایران آمد. یکى از دفعاتى که آمد، زمان جنگ بود. گفت از این جنگى که بر شما تحمیل شده، تعجب نکنید. هر انقلابى که علیه دستگاههاى استعمارى و استکبارى و قدرتهاى متنافذ جهانى باشد، وقتى به وجود بیاید، یکى از اولین کارهایى که علیه آن مىشود، این است که یکى از همسایگانشان را به جانش مىاندازند؛ شما هم مشمول این قانون کلى شدهاید؛ تعجب نکنید. او به من گفت: به شما از یک مرز حمله کردهاند؛ اما به من، از پنج جاى مرزم، پنج کشور حمله کردهاند! چون کشور کوچکى است و اطرافش کشورهاى متعددى هست. او هم چون یک فرد انقلابى بود و با یک انقلاب سر کار آمده بود، مورد حمله قرار گرفته بود.
همهى مردم در جنگ شرکت داشتند. در حادثهى جنگ، نقش رهبرى، نقش طراز اول بود. رهبرى با خودش، حضور یکپارچهى مردم را آورد. این بسیج، تشکیل سپاه، تحرک عظیم ارتش، کارهاى فراوانى که انجام گرفت، کمک مردم، همراهى مردم و… هم، آن فضایى را که روشنفکرى براى رشد و شکوفایى خودش لازم داشت، در همان جهت درست تشدید کرد.
البته اینهایى که مىگویم، مسألهى اغلب است – نه عمومى – استثناهایى دارد. در همان دوران جنگ، نویسنده و داستاننویسى، داستانى دربارهى جنگ نوشت؛ لیکن داستانى که ایران را در این جنگ محکوم مىکند! ببینید، وقتى کسى حاضر نیست به هیچ قیمتى از مواضع غلط خودش منصرف بشود، اینطورى درمىآید. ایرانى که اهواز و آبادان و خرمشهرش، بدون اراده و بدون اختیار او، مورد هجوم نظامى دشمن قرار گرفته، و جمهورى اسلامى – از رهبرى، از دولت، از نیروهاى مسلح و از مردم – با همهى وجود وارد میدان شده است، چه ایرادى باید به این گرفت؟ این رمان، اول تا آخر، ایراد به مردم و مسؤولان آن منطقه، و تمسخر و اهانت به آنهاست. از این چیزها، از بعضى از آن قدیمیها صادر شد؛ لیکن روال عمومى اینطورى نبود؛ تا بعد از جنگ و تا بعدها، روال عمومى در جهت صحیح بود.
در عالم حرکت روشنفکرى، این یک پیشرفت و یک ترقى و یک کار منطبق با طبیعت روشنفکرى بود؛ چون روشنفکرى طبیعتش پیشروى است؛ و درستش همین بود که از آن اشتباه و از آن بیمارى نجات پیدا کند؛ اما در شرایط قبل از انقلاب امکان نداشت؛ شرایط انقلاب این تحول را ممکن و عملى کرد.
یک کلمه از بحث من باقى مانده؛ و آن یک کلمه، همهى آن مطلبى است که اسم این بحث به مناسبت آن است. آن یک کلمه این است: از بعد از جنگ تلاشهایى جدى شروع شده، براى اینکه روشنفکرى ایران را به همان حالت بیمارى قبل از انقلاب برگردانند – برگشت به عقب، ارتجاع – یعنى باز قهر کردن با مذهب، قهر کردن با بنیانهاى بومى، رو کردن به غرب، دلبستگى و وابستگى بىقید و شرط به غرب، پذیرفتن هرچه که از غرب – از اروپا، از امریکا – مىآید، بزرگ شمردن هر آنچه که متعلق به بیگانه است، و حقیر شمردن هر آنچه که مربوط به خودى است؛ که در باطن خودش، تحقیر ملت ایران و تحقیر بنیانهایش را همراه دارد؛ من این را دارم مشاهده مىکنم.
اینها چه کسانى هستند؟ البته مىشود حدس زد؛ من اینجا دیگر خبر یقینى نمىتوانم بگویم. یک عده کسانى هستند که ((لم یؤمنوا بالله طرفة عین)). اینها هرگز نه به اسلام و نه به ایران، ایمانى نیاوردهاند. آن چند سالى هم که این جریانات روشنفکرى الهى، اسلامى، مذهبى، حقیقى، ایرانى – هرچه مىخواهید اسمش را بگذارید – در ایران وجود داشت، اینها حاضر نشدند حتّى سر بلند کنند! به گوشهیى رفتند، یا به خارج از کشور سفر کردند و معبود خودشان، قبلهى خودشان، معشوق خودشان را آنجا یافتند. این ملت، این سنتها، این تاریخ این فرهنگ، برایشان اهمیتى نداشت؛ طبعاً آیندهى این ملت هم برایشان اهمیتى ندارد. ممکن است حرف بزنند، ممکن است ادعا بکنند؛ اما گذشته نشان نمىدهد که اینها صادقند. اینها به فکر مردم نیستند؛ به فکر خودشانند.
بعضیها هم کسانى هستند که ممکن است تحت تأثیر اینها قرار بگیرند؛ عنوانهاى پرطمطراق روى ذهنها اثر بگذارد. بعضى هم احتمالاً – نمىتوانم یقیناً بگویم – کسانى که اجیر باشند. بالاخره یکى از چیزهایى که راحت در خدمت پول قرار مىگیرد، ادبیات و قلم و هنر و شعر است؛ تعجبى ندارد! ما شعراى بزرگى را داشتیم که براى فلان پادشاه شعر گفتند و او را ستودند؛ در حالى که در خور لعن و نفرین بودند. ما کسان زیادى را داشتیم که به خاطر پول، به خاطر دنیا، به خاطر شهوات، از بنیانهاى پلید و زشت حمایت کردند؛ در حالى که باید از آنها تبرى مىجستند؛ هیچ بعدى ندارد. البته عرض کردم که این اطلاع نیست؛ این حدس است. مىخواهند روال را به عقب برگردانند؛ نباید روشنفکران مسلمان ما این را اجازه بدهند.
اینکه مىگویم نباید اجازه بدهند، مقصودم این نیست که حالا بلند شوند دعوا کنند؛ نخیر، میدان روشنفکرى، میدان مشت و امثال اینها نیست. میدان فرهنگ و روشنفکرى، میدان همان فرهنگ است؛ ابزارهایش، ابزارهاى فرهنگى است. جوانانى که اهل مقولات روشنفکریند، باید در میدان فعال بشوند. جوانان! خودتان را بسازید. یک ملت اگر بخواهد راه رشد و کمال و پیشرفت را طى بکند، باید از لحاظ ایمان فکرى، به جاى محکمى متکى باشد. آن ملتى، آن نسلى، آن جوانى که بخواهد به یک مجموعهى هرهرى مذهب، بىایمان، بىاعتقاد به بنیانهاى اخلاقى و دینى و معنوى دل بسپارد و با حرف آنها پیش برود، زیر پایش سست خواهد شد؛ نسل جوان، همانى خواهد شد که در دوران رژیم پهلوى بود؛ یأسآور، بىفایده، مایل به فساد، آمادهى براى کجروى. آن وقت براى آنکه کسى آنها را باز از آن راه، به راه راست حرکت بدهد، معونهى زیادى لازم است؛ حرکتى مثل انقلاب اسلامى لازم است، که به آسانى در قرنى – بلکه قرنهایى – در این کشور پیش نمىآید.
با همهى قوا باید موجودى فعلى را حفظ کرد. نباید اجازه بدهند که یک عده افرادى که سالهاى متمادى در این کشور با ابزارهاى روشنفکرى و با ابزارهاى فرهنگى، هیچ خدمتى به این مردم نتوانستند انجام بدهند – حداقلش این است – در هیچ مشکل و مسألهى مهمى نتوانستند با این مردم همراه باشند و به پاى مردم برسند؛ حتّى نتوانستند پابهپاى مردم برسند، چه برسد بخواهند جلودار و پیشرو و رهبر مردم باشند؛ همیشه عقب ماندند، همیشه در انزوا ماندند؛ اینها مجدداً به این کشور بیایند و سایهى فکر و فرهنگ خودشان را حاکم بکنند. اینکه مىبینیم در بعضى از مطبوعات و مجلات و منشورات فرهنگى، چیزهایى نشان داده مىشود، دنبال رجعت به گذشتهاند؛ دنبال برگشتن به حالت بیمارى روشنفکریند. این مقولهى روز است. این مقولهى بسیار اساسى و مهمى است.
البته روشنفکرجماعت وقتى بخواهند در این زمینهها حرف بزنند، مىتوانند بنشینند ببافند، حرف بزنند، که آقا نمىشود، روشنفکرى با دین نمىسازد؛ دین اگر به کشورى آمد، همه چیز را تحتالشعاع قرار مىدهد؛ کمااینکه متأسفانه در یک پاورقى، مرحوم آل احمد هم یک جملهى اینطورى دارد، که خطاى تاریخى است. به نظر من، ایشان در اینجا دچار خطاى تاریخى شده است.
مىگوید در زمان صفویه، چون دین، منشیگرى، ادیبى و دبیرى، در کنار دستگاههاى حکومتى قرار گرفت – یعنى مثلاً میرداماد رفت کنار شاه عباس نشست – لذا در دوران صفویه، فرهنگ و ادب و فلسفه و هنر تنزل کرد! این اشتباه است. مثل دورهى صفویه، دورهیى در طول ادبیات نیست. مرحوم آل احمد اهل شعر نبوده؛ به نظر من، از روى بىاطلاعى اظهارنظر کرده است. شعراى مخالف سبک هندى، حرف معروف غلطى را در دهنها انداختند. سبک هندى، در دورهى صفویه رایج شد و تا دورهى زندیه و اوایل قاجاریه هم ادامه داشت؛ بعد گروه دیگرى پدید آمدند، که به آنها به اصطلاح متجددان و انجمن ادبى اصفهان مىگفتند.
اینها با سبک هندى خیلى مخالف بودند. البته شعرهایشان هرگز به پایهى شعراى سبک هندى هم نمىرسد – فاصله خیلى زیاد است – لیکن مخالف بودند. از آن زمان ترویج شد که دروهى صفویه، دورهى انحطاط شعر است! نه، شاعر بزرگى مثل صائب، متعلق به دوران صفویه است. شعرایى مثل کلیم، مثل عرفى، مثل طالب آملى، متعلق به دوران صفویهاند. شعرایى که در همهى طول تاریخ شعر، ما نظیرشان را کم داریم، در دورهى صفویه بودهاند. نصرآبادى در ((تذکرهى نصرآبادى))، در زمان خودش در اصفهان، نزدیک به هزار شاعر را اسم مىآورد و شرح حالشان را مىنویسد. شهرى مثل شهر اصفهان، هزار شاعر! البته شعراى خوب، نه شاعر جفنگگو! شعرهایشان هست، تذکرهى نصرآبادى هم موجود است. ما کِى و کجا چنین چیزى داشتیم؟
در فلسفه، ملاصدرا، بزرگترین فیلسوف همهى تاریخ فلسفهى اسلامى، متعلق به زمان صفویه است. میرداماد، مربوط به زمان صفویه است. فیض کاشانى -عارف معروف – مربوط به زمان صفویه است. لاهیجى – متکلم و فیلسوف معروف – متعلق به زمان صفویه است. این چه حرفى است که زمان صفویه، دورهى انحطاط شعر است؟ نخیر، اتفاقاً دوران صفویه، دوران شکوه و اوج ادب و هنر است. البته ادب به معناى شعر، نه نثر. نثر هم خوب است، اما آنچنان اوجى ندارد. بهترین کاشیکاریها و بهترین معماریها، متعلق به دوران صفویه است. شما در طول تاریخ، مثل مسجد شیخ لطفالله – در یک مقوله – مثل میدان نقش جهان اصفهان – در یک مقوله – مثل آن ساختمانها – در مقولات دیگر – نمىتوانید پیدا کنید؛ مگر خیلى کم. اینها متعلق به دوران صفویه است.
البته صفویه شعرا را به دربار نمىبردند، تا به آنها پول بدهند؛ ولى واقعاً نمىخواهم از صفویه دفاع هم بکنم. ما با همهى شاهها بدیم. شاه بد است. اصلاً شاه نمىتواند خوب باشد. ملوکیت بد است. ملوکیت، به معناى مالکیت است. آن کسى که خودش را ملک مىنامد – یعنى پادشاه – مالکیتى نسبت به مردم و به اصطلاح رعیت خودش براى خود قایل است. در اسلام اصلاً ملوکیت مردود است. آن روز در نماز جمعه هم گفتم که خلاقت و ولایت، نقطهى مقابل ملوکیت است. پادشاهان صفویه هم پادشاه بودند و ما اصلاً نمىتوانیم از آنها دفاع بکنیم؛ اما از لحاظ تاریخى، این حرف، حرف غلطى است که ما بگوییم در دورهى صفویه، شعر و ادبیات، تنزل و انحطاط پیدا کرده است. من مىبینم که هنوز هم به تبع همان دوران، در تلویزیون و رادیو و اینجا و آنجا، گاهى همین مطالب را مىگویند. نخیر، دوران صفویه، دوران انحطاط نیست. بعد از حافظ، هیچ غزلسرایى به عظمت ((صائب)) نیامده است. بعد از رودکى، هیچ شاعرى به تعداد صائب شعر نگفته است؛ دویست هزار شعر دارد. البته شاعرِ حسابى که بشود روى شعرش ایستاد و از شعرش دفاع کرد، مورد نظر است؛ والاّ شاعران جفنگگو هرچه بخواهید، مىگویند. هیچ شهرى به قدر اصفهان، در خودش شاعر و هنرمند و فاضل و فیلسوف و فقیه نداشته است؛ این چه حرفى است؟!
2}علىاىّحال، ارتجاع روشنفکرى این است؛ یعنى برگشتن به دوران بیمارى روشنفکرى؛ برگشتن به دوران بىغمى روشنفکران؛ برگشتن به دوران بىاعتنایى دستگاه روشنفکرى و جریان روشنفکرى به همهى سنتهاى اصیل و بومى و تاریخ و فرهنگ این ملت. امروز هر کس این پرچم را بلند کند، مرتجع است؛ ولو اسمش روشنفکر و شاعر و نویسنده و محقق و منتقد باشد. اگر این پرچم را بلند کرد – پرچم بازگشت به روشنفکرى دوران قبل از انقلاب، با همان خصوصیات، و با جهتگیرى ضد مذهبى و ضد سنتى – این مرتجع است؛ این اسمش ارتجاع روشنفکرى است.{2 »
دوم- روشنفکر دینی از نظر مقام معظم رهبری
در این زمینه بخشی از بیانات مقام معظم رهبرى در دیدار مسئولان دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم که حاوی خصوصیات روشنفکر دینی است آورده می شود:
«…فتر تبلیغات اسلامى از نظر من نماد روشنفکرى حوزه است . این نماد باید هم پر مغز باشد, هم از خصوصیات روشنفکرى برخوردار باشد, و هم از آسیب هاى روشنفکرى رایج در کشور ما و کشورهاى اسلامى مصون و محفوظ باشد. شما بنشینید روى این موضوع فکر و مطالعه کنید; اولا پر مغز بودنش به چیست ؟ به حرف نو و میدان جدید وآفاقهاى تازه داشتن . آقایان در بخش پژوهش و آموزش و تبلیغ اشاره هایى کردند, که بعد من هم به این مطالب مى پردازم و برخى از حواشى را آن جا عرض مى کنم .
دوم این که خصوصیات مثبت روشنفکرى را داشته باشد. قوام روشنفکرى به نگاه بازاست . علت این که عصر روشنگرى مصطلح , یعنى قرن نوزده اروپا را به عنوان عصر روشنفکرى مى گویند و اصطلاح روشنفکر و انتللکتوئل و این حرفها از آن جا به وجود آمده , این است که در آن قرن که خودش داراى دوره هاى متعددى است . نگاه صاحبان فکر از چارچوب هاى محدود و گرفته خارج شد و توانستند آفاق جدیدى را باز کنند. نکته روشنفکرى این است ;آفاق و گستره هاى جدید در زمینه هایى که مربوط به نگاه روشنفکر است , جستن و ارائه کردن .
البته این گستره , آفاتى دارد. که بعد عرض خواهم کرد. نه این که مطلقاً خوب است ; اما جوهر روشنفکرى این است ; نوآورى , تحول در نگاه و باز بودن افق دید. بدون این ,پیشترفت فکرى و به تبع آن , پیشرفت علمى و عملى در جامعه امکان پذیر نخواهد بود.
انسان وقتى به ادبیات به دست امثال بنده رسیده از اروپاى قرن نوزدهم نگاه مى کند. البته گستره کار وسیع تر از اینهاست ; ولى آن مقدارى که ترجمه شده و ما توانستیم از آن استفاده کنیم مى بیند در زمینه هنر, ادبیات , نقاشى , موسیقى , قصه و غیره سلایق جدید و نگاه هاى جدید. حتى در تحقیقات وارد میدان مى شوند و هر کس با هر استعداد و توان و توشه اى که دارد, متاع خودش را مى آورد و گستاخانه وارد میدان مى کند. اگر از آن آسیب هایى که عرض خواهم کرد, برکنار بماند, صددرصد مفید خواهد بود ; اگر آن آسیب ها را داشته باشد, آن وقت بخشى مفید و بخشى زیانبار خواهد بود ; همچنان که در اروپا این شکل دوم بود; چون کنترل وجود نداشت و نگاه هدایتگرى نبود ; دین و هدایت دینى و معرفت دینى نبود ; لذا ازجوهر روشنفکرى که ابزار خوبى است براى پیشرفت بدرستى استفاده نشده و بعد سیاست ها و دستهاى مغرض آن را در جهت هاى بدى به کار انداختند. بنابراین تعارض ها درمحیط روشنفکرى هم پیش مى آید.
شما اگر به نوشته هایى که بخصوص از نیمه اول قرن نوزدهم اروپا در اختیار ماست , نگاه کنید; مثل نوشته هاى “میل زولا”, ” بالزاک “, ” ویکتور هوگو” در زمینه هایى که بنده توانستم مطالعه داشته باشم . خواهید دید همه اش نشانه حرف نوست ; منتها همراه با تعارض و برخى ناپختگى ها در جهت حرکت خودشان ; لیکن برآیند همه اینها به سود جامعه است ; یعنى برآیند, پیشرفت است . لذا شما مى بینید اروپایى ها توانستند در یک برهه از زمان , دنیا را دراختیار بگیرند. الان هم تقریباً دنیا به یک معنا در اختیار اروپایى ها و اروپایى هاى نسل بعد, که امریکایى ها باشند یعنى غربى ها قرار دارد. اینها الان دنیا را در اختیار دارند و فرهنگشان بردنیا مسلط است . این , ناشى از همان نگاه روشنفکرانه و آزاد بود. این , نکات مثبت روشنفکرى رایج است .
نکات منفى عبارت است از بى هدایت بودن و احساس استقلال از بنیان هاى معرفتى بازمانده از گذشته ; این آفتى بود که روشنفکرى اروپا, که مادر روشنفکرى درهمه جاى دنیا در دوره معاصر است . دچار آن شد; چون چیزى نداشتند. تنها چیزى که مى تواند به عنوان یک خط هدایتگر و یک شاخص , فکرها را از پراکندگى و پریشانى و پریشان گویى و هرزه درایى باز بدارد, یکى از دو چیز است ; یا دین است , یا سنت هاى ملى است . سنتهاى ملى غالباً با تعصبات و خرافات آلوده است ; همه جاى دنیا این طور است . سنتهاى ملى ثبات دارند ; اما این توانایى را ندارند که بتوانند فکرها را هدایت کنند. مى ماند دین . دین , هم داراى ثبات است ;هم اگر معرفت دینى , معرفت روشنى بود, مى تواند حرکتهاى روشنفکرى را دستگیرى کند;خیزهاى روشنفکرى را هدایت و جمع و جور کند و از آسیب هایش بکاهد. این هم در اروپا نبود ; چون دین اروپا, دین خرافى بود ; اولا مسیحیت منسوخ بود ; ثانیاً همان مسیحیت هم ده دست یا بیشتر در میان سلائق خرافى گشته بود و در حضیض خرافه گرایى افتاده بود, که امروز هم همین طور است . در واقع یک مقدار از حالت عصیان روشنفکرى آنها ناشى ازهمین خرافه گرى مذهبشان بود. چطور مى توانستند به آغوش آنچه از آن فرار کردند, دوباره پناه ببرند؟
اینجا بنده یک پرانتز کوچک باز کنم : همین روشنفکرى عیناً منعکس شد به ایران وکشورهاى اسلامى . البته من چون از ایران اش بیشتر خبر دارم , این را عرض مى کنم . من یک وقت گفتم روشنفکرى در ایرن از اول بیمار متولد شد. بنده روشنفکرهاى زمان جوانى خود را کاملاً مى شناسم و با خیلى از آنها از نزدیک آشنا بودم ; تقریباً با همه آثارشان آشنا بودم ومى دانم وضعیت روحى و فکرى و استخوان بندى بینشى آنها چگونه بود. واقعاً روشنفکرى در کشور ما بیمار متولد شده ; علتش هم این است که علاوه بر آفت پراکنده گویى و پریشان گویى که در طبیعت روشنفکرى هست و احتیاج به یک جمع آورى کننده و دستگیرى کننده دارد, مهر زشت تقلید و کورکورانه بودن هم از اول به پیشانى روشنفکرى ماخورد; فکرکردند هر چه درغرب گذشته , باید در اینجا هم بگذرد.
جالب این است که بعضى از روشنفکران ما در قطعات زمان و حتى در زمان واحد, از یک مقطع زمانى فلان کشور اروپایى تقلید کردند ; بعضى از آنها از یک مقطع زمانى دیگر; برخى هم از یک مقطع زمانى سوم . یعنى روشنفکرى ما به هیچ وجه سامان دار و نظام مند نبود; به خاطر این که نگاه کردند به مقلدین مختلف ; مثل عوامهایى که دراعمال روزانه شان از چند مرجع تقلید مى کنند و با همدیگر اختلاف دارند. این , بلاى بزرگ روشنفکرى ما بوده که هنوز هم ادامه دارد. الان هم متاسفانه حرکت روشنفکرى در داخل کشور ما روشنفکرى دوراز دین و جداى از دین , همین طور است .شما نماد روشنفکرى حوزه هستید. این معنایش چیست معنایش این است که باید جوهر روشنفکرى و نقاط مثبت آن در شما وجود داشته باشد و از نقاط منفى که در یک جمله ,پریشانى و پراکندگى و هرزه رفتارى است , برکنار باشید. ببینید این به چه چیزى احتیاج دارد.به تامل , به فکر, به متصل شدن به شاخص اصلى . یعنى اعتصام به حبل الله و حبل معرفت الهى و به طور دائم مراقبت از خود و فرآورده فکرى خود کردن احتیاج دارد; که ضمن این که داردپرواز مى کند, این پرواز منتهى به یک سقوط و یک آسیب فراوان نشود. البته اشتباه و خطا قابل قبول است , اما انحراف قابل قبول نیست . بالاخره بدون در نظر گرفتن امکان خطا اصلاً نمى شود حرکت کرد; ولى خطا نباید در حدى باشد که منتهى به سقوط شود یا اصلاً به معناى سقوط باشد … » ( تاریخ 28/6/1384 )
سوم- منابع:
برای مطالعه بشتر رجوع شود :
1 . کتاب نظری به مفهوم روشنفکری و ارتجاع روشنفکری/شهریار زرشناس
2 . سایت تبیان و باشگاه اندیشه که حاوی مقالات مفیدی در این زمینه است.
3. سیر جریان روشنفکری در ایران، محمد رحیم عیوضی، سازمان تبلیغات اسلامی، 1377
4. حدیث پیمانه، حمید پارسانیا، انتشارات معارف، 1376
5. مجله اندیشه حوزه، سال ششم، ش 23 و 24 و 25، ویژه روشنفکری
6. ارتجاع روشنفکری در ایران، محمد مهدی باباپور گل افشانی، نشر آل صمد، 1381
7 .استاد مطهری و روشنفکران، انتشارات صدرا، چاپ ششم 1377،