منشأ گرایش بشر به دین
کارل مارکس، از جمله جامعه شناسی است که در باب منشأ گرایش بشر به دین و نیاز انسان به آموزه ها و باورهای دینی، به صورت جسته و گریخته سخن رانده است. نظریه تکاملی اجتماعی و طبقاتی و تفسیر جامعه شناختی وی از دین از یک سو، تحت تأثیر دیالکتیک هگل و فلسفه تاریخ و منطق دو قطبی (تز و آنتی تز) استوار بود و از سوی دیگر، از نظریات داروین و لامارک متأثر شد و نیز وضعیت اقتصادی و اجتماعی قرن نوزدهم انگلستان بر او تأثیر گذاشت. مهم ترین بیانیه کمونیزم وی، متضمن تضاد اجتماعی ناشی از نبرد طبقاتی بود؛ تضاد دائم و رو در رو، میان آزادمردان و بردگان، نجیبان و اعیان، اربابان و رعایا، استادکاران و شاگردان، ستمگران و ستمدیدگان که در تاریخ اجتماعی بشر، آشکار شده است (غلامحسین توستلی: نظریه های جامعه شناسی، انتشارات سمت، تهران، ۱۳۶۹ ش، ص ۱۰۶. ۲، ریمون آرون: مراحل اساسی اندیشه در جامعه شناسی، ص 164.)
جامعه از نظر مارکس، از دو بخش زیرساخت و روساخت یا روبنا تشکیل شده است. نیروهای تولیدی که شالوده اصلی اقتصاد جامعه را تشکیل می دهند، زیرساخت هستند و روابط تولیدی شامل اموری چون ارزشها، ایدئولوژی، هنر و فلسفه، روساخت بوده، تحت تأثیر مستقیم زیرساخت قرار دارند. معیار دگرگونی تاریخی جامعه بشری از نظر مارکس، بر اساس شیوه نظامهای تولیدی است که به سه مرحله گذار، منشعب می شود:
1. دوران اشتراکی نخستین (نفی مالکیت خصوصی)؛ ۲. دوران طبقاتی دوران توسعه مالکیت خصوصی)؛ ۳. دوران اشتراکی نهایی دوران بازگشت مالکیت عمومی). ریمون آرون، در این باره می گوید: «به طور کلی، توسعه زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری زیر سلطه، شیوه تولید زندگانی مادی قرار دارد. آگاهی آدمیان نیست که تعیین کننده هستی آنها است. بر عکس، این هستی اجتماعی آدمیان است که آگاهی آنان را تعیین می کند.» دین از نظر مارکس، از اساس، محصول جامعه طبقاتی است که طبقه حاکم آن را اختراع کرده است؛ بنابراین، دین در مسائل اجتماعی و اقتصادی و در از خودبیگانگی انسان ریشه دارد؛ زیرا در جامعه طبقاتی، انسانها از خود بیگانه اند. البته گاهی مارکس، دین را ساخته دست قدرتمندان در جهت چپاول محرومان می شناساند و گاه آن را نوعی رفتار دفاعی، از ناحیه محرومان، جهت توجیه و تحمل وضع موجود و به امید بهشت موعود بیان می کند. از نظر او، دین، تریاک و افیون ملت ها است و البته گاهی دین را محصول نادانی انسان در برابر طبیعت نیز می داند. نتیجه آن که انسان، دین را می سازد تا وضع موجود نامطلوب را غیرواقع بینانه توجیه کند یا در مسیر چپاول محرومان از آن مزد بگیرد و توجیه و رفتار دفاعی از ناحیه محرومان باشد و یا نادانی را به طور موقت برطرف سازد؛ یعنی تمام کارکردهای دین، منفی و مضر است.
انگلس در تعریف دین می نویسد: «دین چیزی نیست جز بازتاب تخیلی نیروهای خارجی حاکم بر زندگی روزانه، در ذهن انسانها که طی آن، نیروهای زمینی، صورت نیروهای فرا طبیعی را به خود می گیرند. بدین ترتیب، مارکس در مقام بیان ثمرات نقد دین می گوید: «نقد دین، انسان را از توهم در می آورد و وادارش می سازد تا مانند انسان توهم زدوده و سر عقل آمده، بیاندیشد و عمل کند و واقعیت زندگی اش را شکل بخشد و بر مدار ذات خویش و یا در واقع، دور خورشید انسان چرخ خواهد زد.» به عقیده او، دین، گرایش سرشت بشری نیست؛ بلکه محصول مقتضیات خاص اجتماعی است. نتیجه سخن آن که مارکس، هیچ گونه نیاز واقعی برای بشر درباره دین قائل نمی شود و هر گونه انتظار درست را نفی می کند؛ زیرا معتقد است که دین، واقعیتی ندارد، و به جهت توهم بودن آن، فقط به کارکردهای منفی آن اشاره می کند. نظریه طبقاتی یا تکاملی اجتماعی مارکس، از زوایای گوناگون قابل نقد و بررسی است که به چند نقد ذیل بسنده می کنیم:
١. زیر بنا بودن اقتصاد و منشأ منحصر به فرد دانستن آن، در دگرگونی های فکری و اجتماعی، دلیل استواری ندارد. دست کم، پاره ای از معارف بشری، بدون استناد به چرخ تولید و با استمداد به فرآیند تفکر و ربط نظریات به بدیهیات تحصیل می شوند، همچنین در مواردی با دگرگونی های اقتصادی و تولیدی، هیچ گونه تغییر معرفتی در این دامنه پدید نمی آید.
٢. مارکس، هرگز دین را به طور کامل مطالعه نکرده و برداشت او از دین از متون اصیل دینی، پیام، رسالت و اهداف دین گرفته نشده است و یگانه شناخت اجمالی اش از دین، با مطالعه آثار پاره ای از متألهان و حکیمان قرن نوزدهم تکوین یافته است. به گفته گیدنز، مارکس هرگز مذهب را به تفصیل مطالعه نکرده است. اندیشه های او بیشتر از نوشته های تعدادی از مؤلفان علوم الاهی و فلسفی اوایل قرن نوزدهم سرچشمه می گیرد.
٣. استاد مطهری در نقد دیدگاه مارکس می گوید: تاریخ ادیان نشان می دهد از قدیم ترین ایامی که بشر بر روی زمین بوده است، از همان دوره ای که این۔ ها آن را دوره اشتراک اولیه مینامند، آثار پرستش وجود دارد، ماکس مولر حتی معتقد است که بر خلاف نظریه معروف که می گویند دین، اول از پرستش طبیعت و اشیاء و بت پرستی و ارباب انواع شروع شده و بعد به پرستش خدای واحد رسید، دیرینه شناسی ثابت کرده و ثابت هم می کند که از قدیمترین ایام پرستش خدای یگانه وجود داشته است. پس طبق این نظریه، اولا در دوره اشتراک اولیه امکان ندارد دین وجود داشته باشد در حالی که این امر با تاریخ ادیان سازگار نیست، و ثانیا در این دوره هایی که دوره طبقاتی است مثلا در دوره فئودالیسم ما باید ضرورتا قبول کنیم که آورنده و پیروان اولیه تمام ادیان از طبقه حاکمه بوده اند. این نیز با تاریخ قطعی و مسلم ادیان مانند: تاریخ یهود و بنی اسرائیل و مسیحیت جور در نمی آید. موسی(علیه السلام) گو اینکه از نظر خونی و نژادی به قوم محروم و استثمار شده، وابسته است ولی از نظر وضع طبقاتی به طبقه استثمارگر وابسته است؛ زیرا به منزله فرزند فرعون است و در خانه فرعون در ناز و نعمت فراوان بزرگ شده، یعنی به منزله شاهزاده درجه اول است، چون آنها بچه نداشته اند و او به جای فرزندشان بوده است. موسی در خانه فرعون بر ضد فرعون و به سود طبقه استثمار شده فرعون قیام می کند. این دیگر به هیچ وجه توجیه مارکسیستی ندارد. این را ما یا باید ریشه قومی و نژادی و خونی بدهیم که به هر حال با مارکسیسم جور در نمی آید، چون اینها اصلا تاریخ را جدال طبقات میدانند نه جدال خونها، به عبارت دیگر یا باید این را تعصب نژادی بدانیم که موسی بعد از این که بزرگ شد و فهمید که خونش با خون فرعون دو تاست و آنهایی که با او هم خون هستند چنین و چنان اند، تعصب خونی، او را وادار به قیام کرد، که به هر حال با مارکسیسم جور در نمی آید، و یا اگر چنین نگوییم هر چه بخواهیم بگوییم با وضع زندگی فرعون جور در نمی آید.ثانیا موسی علیه السلام در خانه فرعون در واقع به سود بنی اسرائیل قیام می کند، پس گروه استثمار شده هستند که قیام می کنند و قیام، قیام فرعونیها نیست، قیام بر ضد فرعونی ها است، یعنی قیام بنی اسرائیل است. پس باز درست صد در صد برضد حرفهایی است که اینها می گویند که دین را طبقه حاکم وضع کرده است. مطابق این نظریه باید بگوییم دستگاه فرعون، دین یهود را برای ایجاد حس تسلیم و تمکین در قوم بنی اسرائیل وضع کردند؛ در صورتی که دین یهود برای تحریک و تهییج بنی اسرائیل و وادار کردنشان به قیام آمد.
منبع: کلام نوین اسلامی، عبدالحسین خسروپناه، انتشارات تعلیم و تربیت اسلامی، چاپ اول، قم 1390