خانه » همه » مذهبی » منش اخلاقي و مکانت اجتماعي شهيد آيت الله قاضي (1)

منش اخلاقي و مکانت اجتماعي شهيد آيت الله قاضي (1)

منش اخلاقي و مکانت اجتماعي شهيد آيت الله قاضي (1)

مراتب علمي اکابر و بزرگان عرصه علم و دين را بايد از صاحبان انديشه و رهروان علم و ادب جويا شد و اصغر فردي که خود در اين عرصه داراي جايگاه ارزشمندي است ، بي ترديد روايت هاي زيبا و خواندني از آن شهيد بزرگوار در خاطر دارد که در اين مصاحبه ارزشمند، بخشي از آنها را واگويه کرده است. با تشکر از استاد که به رغم کسالت، پذيراي اين گفتگو شدند.

a321a1a5 c76f 470f b4e0 ba18dd35f1f3 - منش اخلاقي و مکانت اجتماعي شهيد آيت الله قاضي (1)

0012649 - منش اخلاقي و مکانت اجتماعي شهيد آيت الله قاضي (1)
منش اخلاقي و مکانت اجتماعي شهيد آيت الله قاضي (1)

 

 

گفتگو با دکتر اصغر فردي

*درآمد
 

مراتب علمي اکابر و بزرگان عرصه علم و دين را بايد از صاحبان انديشه و رهروان علم و ادب جويا شد و اصغر فردي که خود در اين عرصه داراي جايگاه ارزشمندي است ، بي ترديد روايت هاي زيبا و خواندني از آن شهيد بزرگوار در خاطر دارد که در اين مصاحبه ارزشمند، بخشي از آنها را واگويه کرده است. با تشکر از استاد که به رغم کسالت، پذيراي اين گفتگو شدند.

از چه زماني با آيت الله شهيد قاضي طباطبائي آشنا شديد؟
 

در سال هاي 54-53 با نام حضرت امام « رحمه الله عليه» آشنا شديم . از طرف يکي از اعضاي خانواده عکسي از مرحوم حضرت امام را ديدم که آقاي ديگري هم در پيشگاه ايشان نشسته بودند. من از مرحوم والد سئوال کردم که اين آقا کي هستند؟ گفتند:«آيت الله قاضي اند» راجع به چند و چون کيفيت و حال ايشان پرسيدم . فرمودند:«خوشبختانه آقاي قاضي از علماي تبريز هستند.» پدرم در نماز جماعت ايشان شرکت مي کرد . من استدعا کردم که من را هم خدمت ايشان ببرند. ما براي نماز مغرب و عشاء به مسجد شعبان تبريز مي رفتيم و به مرحوم قاضي اقتدا مي کرديم . من تنها خردسال صفوف نماز گزاران بودم .

چند سال داشتيد ؟
 

12 ساله بودم ، به همين دليل توجه ايشان به من جلب شد . وقتي بعد از نماز با مأمومين احوال پرسي مي کردند و دست مي دادند، پشت سر را نگاه مي کردند و دنبال من مي گشتند و مرا فرا مي خواندند که نزديک تر بيا . خيلي تشويقم مي کردند و من هم احساس خوبي پيدا مي کردم که ايشان به من بنده توجه خاصي دارند . بعد کم کم پشت سر آقاي قاضي جاي خاصي يافتم و نماز مي خواندم . يکي از رفقايم شاگرد عکاسي سانترال در تبريز بود. حبيب آقا -صاحب آن عکاسي – با پدرم الفت و مؤاخات داشت و عمو مقامي من بود .من از دوستم که در آنجا شاگردي مي کرد ، خواستم وقتي حبيب آقا به خانه مي رود ، ما در عکاسخانه عکس امام را تکثير کنيم . عکس بسيار زيبائي از حضرت امام پيدا کرده بوديم و آن را در قطع هاي
4×6، 12×9 و 18×13 تکثير مي کرديم . تا نيمه هاي شب در تاريک خانه مي مانديم ،آنها را تکثير و خشک مي کرديم و با خود مي آورديم و در مدرسه يا جاهاي ديگر پخش مي کرديم ، يا به رفقا مي داديم تا در جاهاي ديگر پخش کنند.ان شاءالله حبيب آقا ما را حلال کند و با اغتنام از اين فرصت از ايشان حليت مي طلبم . پولي نداشتيم که سر جايش بگذاريم و به قول بچه هاي امروزي مي پيچانديم . يک روز يکي از اين عکس ها را خدمت آقاي قاضي بردم و با اضطراب به ايشان نشان دادم. اصلاً نمي دانستم ذائقه ايشان نسبت به امام و اين مسائل چيست . سال 55 بود ، ايشان عينکشان را برداشتند ، عکس را روي چشمشان گذاشتند و گريه کردند. گفتند روحي له الفداء. گفتم که ما مي خواهيم از اين عکس چاپ کنيم ، فرمودند کار بسيار خوبي مي کنيد . بنده را نوازشي کردند و من مدت ها آن عکس ها را تکثير مي کردم.
يک روز در کارخانه اي که پدرم کار مي کرد ، مولود خانم فاطمه زهرا (س) بود . متني را تايپ و با استنسيل تکثير کرديم .فکر مي کرديم اين هم نوعي مبارزه است . من در مدرسه صفا از مجموعه مدارس جامعه تعليمات اسلامي که مرحوم حاج شيخ عباس اسلامي در همه ايران شعباتي از آن را تاسيس کرده بود درس مي خواندم. يک روز وسط درس مرا به دفتر خواستند . آقاي دکتر سبحان اللهي که خودش هم از مبارزين بود به ما درس مي داد. مدير مدرسه ما آقاي مير فخرائي گفت :«آقايان آمده اند با شما کار دارند .» سه نفر بودند . من به مرحوم آقاي مهدي زجاجي که ا معلمين و مدرسين انجمن خيريه مهدويت بود و در آنجا به ما اصول عقايد درس مي داد گفتم :« به آقا بگوئيد که مرا بردند».

00126491 - منش اخلاقي و مکانت اجتماعي شهيد آيت الله قاضي (1)

آقا شب ها نماز جماعت را در مسجد شعبان مي خواندند و ظهرها آقاي بستان آبادي عهده دار اين کار بودند .آقاي زجاجي به مسجد مي روند و پيغام مرا به ايشان مي رسانند و ايشان هم نزد آقاي قاضي مي روند و مي گويند که فلاني را گرفته اند. باور بفرمائيد که بازجوئي نکرده ، آزادم کردند! يعني در سلول بودم که سرهنگ سليمي ، رئيس ساواک مرا به دفترش خواست و پرسيد :«شما با آقاي قاضي چه نسبتي داري ؟» گفتم :« نسبتي نداريم.» گفت: «دروغ مي گوئي » گفتم :«بله ،نسبت خيلي نزديکي داريم » پرسيد: «چه نسبتي ؟» گفتم :«يادم نيست.پدرم مي داند .» آنجا بود که فهميدم ما منسوب آقاي قاضي هستيم! گفت :«آقا زنگ زده و امر کرده اند که تو را آزاد کنيم ، ما هم اطاعت امر مي کنيم ، ولي اگر يک بار ديگر اين کار را بکني ، ممکن است من نتوانم به حرف ايشان گوش کنم».
آزادم که کردند رفتم منزل آقاي قاضي . دو تا محبوب من در آن محله زندگي مي کردند: آقاي قاضي و مرحوم شهريار. هر دو اهل ذکر و اهل معنا و اهل تهجد . محله عجيبي بود و من در آنجا راه نمي رفتم ، سر مي خوردم .محله برايم ثقل عجيبي داشت ، معطر بود . بلافاصله آمدم . ساعت 4 بعد از ظهر بود که رسيدم خدمت آقا به دستبوسي و پابوسي . فرمودند: «شلوغ کردي ؟» گفتم: «بله » فرمودند: «زود شناخته شدي. زود لو رفتي ».
فردا که رفتم مدرسه، آقاي مي فخرائي نگذاشت سر کلاس بروم و گفت :«تو پاي سازماني ها را به مدرسه باز کردي. نيا به اين مدرسه ». آن روزها به ساواکي ها مي گفتند سازماني ها ! دوباره رفتم خدمت آقا و گفتم که مرا از مدرسه بيرون کرده اند . ايشان به خادمشان ، آقا جليل گفتند:«برو به آقاي ميرفخرائي بگو که از اين خودسري ها نکند .» آقاي ميرفخرائي هم اطاعت کرد و جايگاه من کلاً در مدرسه عوض شد . همه حس مي کردند من نظر کرده آقا هستم !
من هميشه خدمت آقا مي رسيدم و در مسجد هم کنار در، پهلوي تابلوي برق مي نشستم ، بين الصلاتين ، آقا که نماز را تمام مي کردند ، برق را قطع مي کردم و مي گفتم: «براي سلامتي امام الامه ، ثقه المله ، حجت الدين – القابي اين چنين – حضرت روح الله الموسوي الخميني، صلوات جلي ختم کنيد». در آن تاريکي، مردم صلوات بلند مي فرستادند و هيچ کس هم جزآقا و حواشي ايشان نمي دانست کار کيست . بعد مي گفتم :«براي تعجيل وصال آن يوسف کنعاني در آغوش مردم ايران ، حضرت روح الله که در چاه کنعان نجف به سر مي برد ، صلوات.» مردم به خروش مي آمدند . بعد هم براي سلامتي ولي عصر(عج) و سلامتي آيت الله قاضي ، مجاهد نستوه ، صلوات مي فرستاديم . بعد تابلوي برق را روشن مي کرديم و سر جايمان مي نشستيم .
در آن ايام ، هر روز خدمت استاد شهريار مي رسيدم و بيشتر از آنچه که الفت مدام با آقاي قاضي داشته باشم ، با مرحوم شهريار داشتم . آقاي قاضي مشغله هاي عديده اي داشتند. ساعت ده صبح درس خارج داشتند . علماي تبريز جمع مي شدند و ايشان تا نماز ظهر درس خارج مي گفتند. نماز ظهر را در همان منزل با همان علما اقامه مي کردند و بعد ساعت استراحت ايشان مي رسيد .

نماز ظهر را در مسجد مقبره اقامه نمي کردند؟
 

خير ، در آن سال هائي که بنده بودم ، در منزل اقامه مي کردند . ايشان هفته اي يک روز به مسجد مقبره مي رفتند و در آنجا درس عام داشتند و علماي بيشتري مي آمدند. درس خارج را در منزل داشتند که بعضي از علما مي آمدند يعني حدود ده نفر بودند.
همان طور که گفتم من الفتم با استاد شهريار بيشتر بود. از منزل آقاي قاضي که خارج مي شدم ، مي گفتم :«خدمت استاد مي روم.» مرحوم شهريار به آقاي قاضي ، پسر عمو مي گفت و مي گفت : «به بني عم ام سلام برسان ».
مرحوم شهريار راجع به شخصيت آل عبدالوهّاب برايم بيشتر صحبت مي کرد تا خود آقاي قاضي . اينها در رجال به خاندان عبدالوهّاب معروف هستند و پانصد سال مسند قضاوت تبريز را در اختيار داشته اند . تبريز هم که دارالخلافه و گاه دار ولايتعهدي بوده است . حکومت در تبريز بود . از دوره شاه اسماعيل که قاضي القضات شاه اسماعيل ، مير عبدالوهّاب بود. بعد از شکست شاه اسماعيل در جنگ با ياووز سلطان سليم، اين مير عبدالوهّاب بود که بعضي اسرا را اعاده کرد و تخت سلطنت شاه اسماعيل را از غاصبين عثماني پس گرفت ، يعني ايشان در بلاد روم هم معتبر بود و اتفاقاً همسري هم که گرفته بود از رومي ها بود. اگر دقت کنيد خاندان قاضي بور و چشم زاغ هستند. مرحوم استاد حسن قاضي که پسر عموي آقاي قاضي و استاد بنده بود ، آبله رو بود و کمتر زيبا بود . مي گفت :«ببينيد اينها (منظورشان آقاي قاضي طباطبائي بود ) چقدر خوشگلند، چون مادرشان رومي است .» مرحوم شهريار هميشه از اوصاف اينها مي گفت ، مثلا اينکه با علامه طباطبائي در طالبيه همدرس بودند و مقدمات عربي را با هم پيش مرحوم هادي سينا، و ميرزا عبدالوهّاب شعار شروع کردند. مرحوم هادي سينا، پدر مرحوم آقاي حاجي شيخ مهدي دروازه اي بود که در الازهر قاهره ادبيات عرب تدريس مي کرد .مرحوم شهريار مي گفت مقامات حريري را با هم خوانديم .مغني اللبيب و مطول و ساير کتب ادب عرب و لمعتين را با علامه طباطبائي خوانديم.
يک روز از آقاي قاضي يک رباعي و يک غزل از سروده هاي شخص معظم له را گرفتم که چند بيت آن را برايتان آماده کرده ام که مي خوانم . گمان مي کنم در کمتر جايي باشد . ايشان اين اشعار را در اختيارم گذاشتند و من استنساخ کردم :
چل سال با خرد و هوش زيستم
آخر نيافتم به حقيقت که چيستم
عاقل ز هست گويد و عارف ز نيستي
من در ميان آب و گل هست و نيستم
من صدر بزم انسم و مجلس نشين قدس
ليکن تو چون به بزم نشيني ، بايستم
زان خنده آمدم به کمالات ديگران
که اندر کمال خويش چو ديدم گريستم
با يک رباعي که هر چه گشتم آن را در ميان يادداشت هايم پيدا نکردم که برايتان قرائت کنم . اينها را برداشتم و آمدم خدمت مرحوم استاد شهريار. استاد بارها خواندند و به من هم فرمودند و من هم خواندم و بارها گريستم و منقلب شدم . ايشان چند بار شعر را خواندند و گفتند: «اين خيلي شعر است. من نمي دانستم که آقاي قاضي مرتکب شعر هم مي شوند!»
يک روز عيد غدير، آقاي قاضي فرمودند برويم خدمت استاد شهريار و من زنگ زدم و استمالت کردم و بعد رفتيم خدمت استاد . اينها هم آغوش شدند و مصافحه کردند و گريه کردند و تبريک گفتند و مرحوم آقاي قاضي از زير بغلشان يک جعبه شيريني در آوردند و به استاد دادند . با هم صحبت هاي زيادي کردند . بعضي از مطالب يادم مانده است. بانک صادرات را بهائي ها خريده بودند . مرحوم شهريار از آقاي قاضي پرسيدند که آيا علما اين را تحريم کرده اند يا نه؟ آقاي قاضي گفتند من نشنيده بودم . تحقيق مي کنم ، در صورتي که موثق بود ، تحريم مي کنم . بعداً آقاي قاضي اعلاميه دادند که همکاري با بانک صادرات و مشتري آن بودن ، حرام است و علماي ديگري هم اين اعلاميه را امضا کردند .
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
ادامه دارد…

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد