خانه » همه » مذهبی » مکلف واقعی به تکاليف امام راحل (2)

مکلف واقعی به تکاليف امام راحل (2)

مکلف واقعی به تکاليف امام راحل (2)

يک روز که درپادگان ابوذربوديم،به اتفاق حاج آقا اشرفي اصفهاني رفتيم به سمت جبهه، آفتاب نزده بايد مي رفتيم.چند نفراز روحانيون همراه ما بودند.با يک خودروي سيمرغ حرکت کرديم،وسط هاي راه نرسيده به قصرشيرين،خودروي مان خراب شد .در بين راه آقاي اسداله بادامچيان آمد وآقاي اشرفي اصفهاني را ديد وگفت شماحاج آقا را برداريد

2ed6f5fd 483b 4843 bf12 953035a215bd - مکلف واقعی به تکاليف امام راحل (2)

0019278 - مکلف واقعی به تکاليف امام راحل (2)
مکلف واقعی به تکاليف امام راحل (2)

 

 

گفتگو با سردار مصطفي سلطانيان يکي از محافظان شهید آیت الله اشرفی اصفهانی

براي ما خاطره اي از شهيد آیت الله اشرفی اصفهانی(ره) تعريف کنيد؟
 

يک روز که درپادگان ابوذربوديم،به اتفاق حاج آقا اشرفي اصفهاني رفتيم به سمت جبهه، آفتاب نزده بايد مي رفتيم.چند نفراز روحانيون همراه ما بودند.با يک خودروي سيمرغ حرکت کرديم،وسط هاي راه نرسيده به قصرشيرين،خودروي مان خراب شد .در بين راه آقاي اسداله بادامچيان آمد وآقاي اشرفي اصفهاني را ديد وگفت شماحاج آقا را برداريد وسريع ازاين جا برويد.ما رفتيم به دشت ذهاب وبه آن جا که رسيديم،نزديک اذان ظهربود.بعداز نمازوناهار،حاج آقا بازديدي ازمنطقه داشتند ازمحورهاي نزديک به ارتفاعات بمو درمنطقه دشت ذهاب، از تانک هايي که خود شهيد شيرودي شخصاً شکارکرده بود.آثاري درمنطقه بود که بازديدمي کردند.معمولاً نزديک غروب که مي شد، مي آمديم به پادگان ابوذر،اگرجاده تأمين بود برمي گشتيم به کرمانشاه چون گاهي وقت ها جاده ناامن بود.فقط اگرتأمين بود،مي آمديم به شهر.

با وجود اين، تقريباً مي شود گفت که شهيد اشرفي هرروز به جبهه ها سرمي زده اند.
 

هر روز که نه، ولي يک روز درميان، چرا. اين، بستگي به کاردفترداشت.بعضي اوقات، با وجود آن که مراجعات دفترخيلي زياد بود، ولي درلابه لاي کار،جبهه را در اولويت قرار مي دادند ورزمندگاني هم که با ايشان انس والفت داشتند گاهي مي آمدند به نماز جمعه.
بله،مرخصي مي گرفتند وحتماً درنماز جمعه شرکت مي کردند. يک آقايي بود به نام اميري که خيلي ازشهيد محراب عکس مي گرفت.حالا نمي دانم اين آقاي اميري کجاست وچه مي کند؟

اسم کوچکش چه بود؟
 

عکاس حاج آقا بود،اسم کوچکش را نمي دانم، فقط يادم هست که نام فاميلش اميري واهل کند وله بود،کندوله بخشي از کرمانشاه است،درحدوداً سي وپنج کيلومتري آن جا.ايشان فن عکاسي را بلد بودوهميشه درنمازجمعه ها،درجبهه، درترددهاي شهر وراه پيمايي ها،ازحاج آقا عکس مي گرفت.

درجبهه عکس نمي گرفت؟
جبهه جزو مأموريتش نبود.درجبهه کساني ديگري بودند که عکس مي گرفتند.
اين را هم بگويم که آقاي اشرفي اصفهاني هميشه درتشييع جنازه ها شرکت مي کردند، يک بارما سفري داشتيم به گيلان غرب، چون چند تن از رزمنده ها شهيد شده بودند وتشييع جنازه اين شهدا بود.ايشان گفتند ماشين را نگهداريد،وخودشان به اتفاق دوستاني که همراه شان بودند،درتشييع جنازه اين رزمنده ها شرکت کردند.
 

پس از شهادت شهيد اشرفي، وقتي درغياب ايشان پاي به جبهه مي گذاشتند چه حالي داشتيد؟
 

همه آن لحظات براي ما به خاطره بدل شده است.به هرجا که مي رفتيم،اورژانس هايي که ايشان مي رفتند واز مجروحين ومصدومين سرکشي مي کردند،براي ما خاطره بود واقعاً هم خاطره دردناکي بود که قبل ازآن،به اتفاق پيرمردي هشتاد ساله مي رفتيم به آن جا وايشان ديگردرکنار ما نبود.

رزمنده ها چه عکس العملي درمقابل شهادت ايشان داشتند؟
 

خب،آن ها خبردارشده بودند وعکس شهيد را بالاي درسنگرها نصب کرده بودند وباز هم آن جا حضورايشان احساس مي شد عکسش بود،کلامش بود، دعاهايش بود وانرژي هايي که به رزمندگان مي داد،در منطقه وجود داشت.

شهيد اشرفي شما را بيش تر به ياد چه چيزي مي اندازد؟
 

به ياد نمازهايش که مي افتيم،اشک از چشم مان جاري مي شود؛ياد دعاهاي ايشان وخطبه هاي نمازجمعه اي که مي خواندند. خدا لعنت کند منافقين را که اين ضربه را زدند واين پيربا عزت را ازاين استان گرفتند.روحاني اي مثل حاج آقا اشرفي اصفهاني،واقعاً خيلي کم وخيلي نادربود.

از سخاوت شهيد هم خيلي تعريف مي کنند.
بله، ايشان واقعاً دست ودل باز بود. هرکسي که مي آمد،دست رد به سينه اش نمي زد. بذل وکرمش خيلي زياد بود. هر خانمي،بي بضاعتي،بي نوايي که مي آمد و مشکلش را مي گفت-حالا معلوم نبودکه حرف هايش صحت داشت يا نه-حتماً ايشان مساعدت خودش را مي کرد وکسي را دست خالي بيرون نمي فرستاد.يادم هست که دست مي کرد اين گوشه قبايش يواشکي پولي در مي آورد، به صورتي که ما نفهميم ودر دست شخص نيازمند مي گذاشت ومي گفت:” ناقابل است.”
بعضي ها آمدند براي بنايي آهن مي خواستند،بعضي کمک مالي مي خواستند، خواربار لازم داشتند،سرپرست نداشتند، مشکل داشتند وما اصلاً نديديم که دست رد به سينه کسي بزند.
يک نکته اين که ايشان درعين حال که امکانات زيادي دراختيار داشت وعالم بزرگي بود،زندگي ساده اي داشت و درويش بود واهل تجملات هم نبود.
ايشان ساده زيست بودند.اتاقي داشتند که الان هم من براي مراسم سالگرد به آن جا مي روم وهرچند وقت يک بار آقاي حاج روح الله عسگري آن جا هستند.وقتي مي رويم دررا به روي ما بازمي کنند.درآن جا مي نشينيم وبه يادشان هستيم،دکوراسيون آن اتاق ازآن سالي که ايشان شهيد شدند، تغييري نکرده،همان پشتي ها آن جا هست ، حتي فرش ها را موريانه خورده که اين بار که من رفته بودم به حاج آقا عسگري گفتم لطفاً اين ها را جمع کنيد که گفتند همه چيز بايد به همين صورت بماند.
 

چرا گفتند همين طوربماند؟
 

چون نمي خواهند دکوراسيون آن جا عوض شود، من خودم وقتي به آن خانه مي روم، تسکين پيدا مي کنم واحساس مي کنم شهيد محراب همان جا کنارتلفن نشسته است.

نکته اي که توجه من را جلب کرده، اين است که شما بعد ازشهادت شهيد محراب به عنوان محافظ شخصي ايشان وبا توجه به اين که حفاظت ازجان شهيد محراب، برعهده شما بود وحالا يک چنين نازنيني از دست رفته بود، چه احساسي داشتيد؟
 

من، فقط احساس شرمندگي مي کردم. آن لحظات اول که اين اتفاق افتاد اولين کاري که کرديم،اين بود که به اتفاق آقاي شهبازي، حاج آقا را ازمحراب بيرون کشيديم وآقاي شهبازي تيراندازي کرد به سمت آن منافق کوردل.

آن منافق درجا به درک واصل شد؟
 

درجا،نه.بک لگنش کلاً ازجاي خود درآمده بود،ولي خودش زنده بود،خون ريزي داشت،به هوش بود،منتها آقاي شهبازي از شدت ناراحتي اشتباه کرد اورا به رگبار بست. شايد اگراوبه دست مردم مي افتاد، بدنش را ريز ريز مي کردند.

پس درنهايت آقاي شهبازي او را به درک واصل کرد؟
 

بله،البته شايد اگرآقاي شهبازي هم او را نمي کشت،آن منافق به درک واصل مي شد، چون نارنجک ها را به کمرش بسته بود،و بعد ازاين که حاج آقا ازجا بلند شدند، ضامن را کشيد وحاج آقا را بغل کرد ونارنجک ها منفجرشدند. من، بعد ازحادثه،لباس هاي شهيد را به عنوان يادگارنگه داشتم؛ چيزهايي مثل عبا وقبا وبقيه لباس ها.

لباس ها را ازبيمارستان برداشتيد؟
 

من درلحظه هاي آخر بالاي سرشان بودم، تا زماني که جنازه را داخل سردخانه گذاشتند.بعد،لباس ها را داخل يک پلاستيک گذاشتم وموقعي که آقاي موحدي کرماني امام جمعه کرمانشاه شدند،من را خواستند. البته قبلاً هم درخصوص لباس ها از آقاي موحدي کرماني کسب تکليف کرده بودم وايشان نيزآقاي سيدي را که درسمعي وبصري سپاه بودند.مسؤول پي گيري کردند که اين لباس ها تحويل خانواده شهيد شد.حاج محمد آقا هم سيد را آن را به من تحويل دادند بعداً،حاج محمد آقا اشرفي خدمت امام گفته بودند که پاره هايي ازتن شهيد محراب، همراه با لباس شان باقي مانده،آيا جايزاست نبش قبرکنيم واين ها را به بدن مطهرشهيد ملحق کنيم؟ امام فرموده بودند که ديگر نبش قبر حرام است وآن قسمت هاي بدن ايشان را مي توانيد درکرمانشاه دفن کنيد تا يادبودي هم ازايشان درکرمانشاه باشد.الان يک قبر درکرمانشاه وجود دارد که اين پاره هاي تن شهيد محراب ولباس هاي ايشان را در آن جا دفن کرده اند.
اين مزار،درست درخود باغ فردوس کرمانشاه است که گلزارشهدا درآن جا قرار دارد؛دروسط گلزارشهدا.

سؤال من اين بود که از سال 1358 که اين ترورها شروع شد،برشما چه گذشت؟منظورم اضطراب ها ونگراني هايي است که به سبب وظيفه محافظت تان از يکي ازشخصيت هاي مهم انقلاب از سر مي گذرانديد.
 

هميشه ازهمين نگران بوديم که مبادا اتفاقي بيفتد،اگرهم قرار است اتفاقي بيفتد براي خود ما بيفتد،نه براي آن بزرگوار،ولي خب، قسمت اين بود.خودش همواره مي فرمود که دعا کنيد،ان شاء الله ،چهارمين شهيد محراب من باشم،خدامن را بپذيرد، همين طور هم شد وايشان به آرزويش رسيد.

حتماً هرگاه که يکي از ائمه جمعه نظير شهيد مدني ،شهيد قاضي طباطبايي، اين ها که شهيد مي شدند،نگراني شما محافظان آقاي اشرفي اصفهاني بيش تر مي شد؟
 

بله، سعي مي کرديم بيش تر مسائل امنيتي را رعايت کنيم.حتي نسبت به بعضي از افراد نزديک هم حساس مي شديم که خداي ناکرده اتفاقي نيفتد.عاقبت هم در منزل اتفاقي نيفتاد،درراه اتفاقي نيفتاد ودرمحراب اين اتفاق رخ داد که اصلاً فکرش را هم نمي کرديم.اين تمهيدي که الان براي ائمه جمعه به کارمي بندند وحريم را مشخص مي کنند، آن وقت بايد اين کارانجام مي شد.آن زمان متأسفانه دورامام جمعه آزاد بود،همه مي آمدند، ولي الان حريم ها را درست وفنس کشي کردند.

نکته جالب درمورد آقاي اشرفي اصفهاني اين است که تقريباً در دوره ما.هيچ شهيدي آن قدرآشکارا شهادت خودش را پيش بيني نکرده،آن طورآشکارا آرزوي شهادت نکرده وآرزويش رابرزبان نياورده است.اين روحيه شهيد اشرفي اصفهاني را، شما که اين همه سال با ايشان زندگي کرديد،چطور مي بينيد؟
 

به نظرم،اين هم يک امر الهي بود ودست خود ايشان نبود.آقاي اشرفي اصفهاني، هر کاري که مي کرد،به اذن پروردگار بود.آن شب ها بي اجرنبوده،قرآن خواندنش، دعا کردنش،بالاخره اين ها سبب مي شود که چنين افرادي به شان الهام شود.به خاطر پاکي وخلوص نيتي که دارند به آن ها الهام مي شود وجايگاه ابدي پيدا مي کنند.

شما بهترين دوران عمرتان را با شهيد اشرفي اصفهاني گذرانديد؛ازمرز نوجواني تا بهارجواني يعني هفده تا بيست سالگي. قبل از آن هم به واسطه پدرمرحوم تان- مشهدي کاکامراد سلطانيان- با شهيد آشنا بوديد.شهيد چه تأثيري روي شما گذاشت وفکرمي کنيد اگرآن دوران را با اين شخصيت بزرگ نبوديد،الان ازنظرمعنوي چه شرايطي داشتيد؟
 

فکرنمي کردم به اين جا برسم وبارها به خانواده گفته ام که اگرآن دوره نبود، شايد من هم يک انسان عادي بودم،ولي الان، الحمدالله ،به واسطه فيضي که از ايشان نصيب ما شد ودرس ها و راهنمايي هاي ايشان براي ما حکيمانه بود الحمدالله خدا را شکر مي کنم که خدمت گزار نظام مقدس جمهوري اسلامي هستم وافتخار مي کنم که بنده يک نيروي جزء هستم .هيچ وقت هم از متن اين درس هايي که از شهيد محراب آموختم، براي زندگي شخصي دريغ نکرده ام،ازقلم وزبانم، هيچ وقت درهيچ زمينه اي کوتاه نيامده ام وان شاءالله که خداوند توان دهد تا من خدمت گزار باقي بمانم.

شنيده ام که شهيد،همواره با پا درمياني اختلاف ها ودعواهاي مردم کرمانشاه راحل مي کرده اند.
 

بله، مثلا يک بار،نزاعي بود بين دو دسته در جعفرآباد کرمانشاه که اين ها آرام نمي شدند وبا هم مشکل داشتند ويک طرف درگيري ها با دفترحاج آقا ارتباط داشت.

نزاع خيلي شديد بود مثلاً درحد درگيري دو طائفه؟
 

بله،اصلاً درحد قتل عام، دوتا ايل با هم درگير شده بودند واين ها آمدند خدمت حاج آقا وگفتنداگر شما ميانجي گري کنيد، اين مساله حل خواهد شد، والحمدالله حل هم شد.ايشان هر دو طرف را دعوت کردند به منزل شان وبا تک تک آن ها صحبت کردند، صلح وصفا بين آن ها برقرار شد وآن ها الان هم با هم خوب هستند ودعا گويند. من، هميشه، درهمه جا، حتي چند صباحي هم در زماني که آقاي زرندي امام جمعه کرمانشاه بودند، مي رفتم محضرشان،بعد از شهادت شهيد محراب، اوقات فراغتي را که داشتم صرف دفترايشان مي کردم. صبح ها معمولاً خانم ها مي آمدند ومساعدتي به آن ها مي شد ومن را مي شناختند، مي گفتند خدا رحمت کند آقاي اشرفي اصفهاني را. هميشه بذل وکرم آقاي اشرفي اصفهاني شهيد بزرگوار محراب زبان زد همگان بود. خانم ها مي آمدند براي گرفتن کمک وخود شهيد محراب، مبلغي مي دادند.ايشان، حتي نمي گذاشت ما بفهميم که اين چقدر، بوده است.

از ديگراختلافاتي که ايشان پا درمياني کرد چه چيزي به ياد داريد؟ حرفي،خاطره اي ، از جبهه ودوران انقلاب؟
 

جبهه که وجودش کلاً خاطره است.از زمان انقلاب، از شهيد محراب يک خاطره جالبي دارم که يادم هست با پدرم رفته بوديم نماز جماعت، اعلاميه امام را در مسجد به پدر من دادند که در آن مردم را دعوت به راه پيمايي کرده بودند ويک ماژيک هم داده بودند تا روي ديوار بنويسيم که فردا راه پيمايي است.از همان مقطع،ديگرما مي رفتيم راه پيمايي، تظاهرات مي کرديم، بانک ها را آتش مي زديم، از پشت بام هايي که به هم راه داشت با کوکتل مولوتوف تانک هارا مي زديم، به تشييع جنازه شهدا مي رفتيم .يواش يواش، انقلاب که پيروزشد ،ما وارد بسيج شديم وبرگه معرفي نامه من به سپاه را خود شهيد محراب امضاء کردند دونفر امضاء کردند يکي شهيد محراب اشرفي اصفهاني بود که پشت برگه نوشته بود که ايشان صلاحيت دارد که به سپاه جذب شود.يکي هم آقاي جلال الدين پولکي فرمانده سپاه کرمانشاه که پدرم ومن را مي شناخت وبر مبناي شناخت ما را تأييد کردند وما پاسدار شديم و در جوار رزمنده ها ودوستان هستيم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 44

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد