طلسمات

خانه » همه » مذهبی » نظريه شورا در امامت چه زماني مطرح شد ؟

نظريه شورا در امامت چه زماني مطرح شد ؟

نقش شورا در امامت (3)

نظريه شورا در امامت چه زماني مطرح شد ؟

اکنون بايد ديد سخن از شورا از چه زماني پيدا شده و فکر آن از چه تاريخي و چرا مطرح گرديده است؟ زيرا در ابتدا حتي عمر نيز به اين موضوع فکر نمي کرده است. او نه تنها مخالف اين سخن؛ بلکه به انتخاب خليفه توسط خليفه قبلي

0048545 - نظريه شورا در امامت چه زماني مطرح شد ؟
0048545 - نظريه شورا در امامت چه زماني مطرح شد ؟

 

نويسنده: آيت الله سيد علي حسيني ميلاني

 

نقش شورا در امامت (3)

اکنون بايد ديد سخن از شورا از چه زماني پيدا شده و فکر آن از چه تاريخي و چرا مطرح گرديده است؟ زيرا در ابتدا حتي عمر نيز به اين موضوع فکر نمي کرده است. او نه تنها مخالف اين سخن؛ بلکه به انتخاب خليفه توسط خليفه قبلي معتقد بوده است که شواهد اين مطلب نيز بسيار است.
از جمله اين شواهد، سخن خود اوست که مي گفت: «اگر ابوعبيده زنده بود به يقين او را سرپرست مردم قرار مي دادم.»(1)
يا در سخن ديگري گفت: «اگر سالم مولي ابوحذيفه زنده بود حتماً او را سرپرست مردم مي کردم.»(2) و يا در سخن ديگرش گفت: «اگر معاذ بن جبل زنده بود به طور حتم او را سرپرست مردم مي کردم.»(3)
پس بايد ديد چه اتفاقي رخ داده و چه شده که فکر شورا به ميان آمده و مطرح شده است؟
پرواضح است که مطرح شدن شورا علت و سببي داشته است. اين علت و سبب را در روايتي که از صحيح بخاري (4) نقل خواهيم کرد مي توان يافت.
البتّه اين روايت در سيره ي ابن هشام (5) ، تاريخ طبري (6) و برخي مصادر ديگر (7) نيز با اختلاف در متن، آمده که به روشني نشان مي دهد که امر خلافت به بازي گرفته شده است.
گفتني است که ما در اين پژوهش کوتاه قصد نداريم به اين موضوع بپردازيم و آن چه را که در عبارات اين روايت دست برده شده بررسي کنيم؛ بلکه فقط روايت صحيح بخاري را نقل مي کنيم تا آشکار شود که چرا و چگونه سخن از شورا، در سال 23 توسط عمر مطرح گرديد. اين روايت طولاني است و به دقّت و تأمّل بيشتري نياز دارد. بخاري چنين مي گويد:
عبدالعزيز بن عبدالله براي ما از ابراهيم بن سعد، از صالح، از ابن شهاب زهري، از عبيدالله بن عبدالله بن عتبه بن مسعود، روايت مي کند که ابن عبّاس گويد: من به گروهي از مهاجران که عبدالرحمان بن عوف نيز در ميان آن ها بود قرآن مي آموختم. آن زمان در منا و در خانه عبد الرحمان ساکن بودم. عبدالرحمان همراه عمر بن خطاب بود و اين ماجرا در سال 23 هجري و در ايام آخرين حجِ عمر اتفاق افتاد.
هنگامي که عبدالرحمان به نزد من بازگشت گفت: امروز مردي به نزد امير المؤمنين (عمر) آمد و گفت: اي اميرالمؤمنين! آيا مي داني که فلاني گفته است که «اگر عمر بميرد به يقين با فلاني بيعت مي کنم. به خدا سوگند که بيعت با ابوبکر به صورت ناگهاني انجام شد که فرصت (بيعت با امير مؤمنان علي عليه السلام) را از ما گرفت. پس اگر عمر بميرد (از فرصت استفاده مي کنيم ) و با فلاني (علي عليه السلام) بيعت مي نماييم.»(8)
عمر از اين سخن خشمناک شد و گفت: ان شاء الله همين امشب براي مردم سخنراني خواهم کرد و آن ها را از کساني که قصد دارند حق حکومتي آن ها را غضب کنند بر حذر خواهم داشت.
[ دقت کنيد! عبدالرحمان در منا و در نزد عمر است. مردي مي آيد و به عمر خبر مي دهد که عدّه اي از مردم گردهم آمده و با يک ديگر گفت وگو مي کرده اند. يکي از آن ها گفته است که «اگر عمر بميرد به يقين با فلاني بيعت مي کند. به خدا سوگند! بيعت با ابوبکر به صورت ناگهاني انجام شد که فرصت (بيعت با اميرمؤمنان علي عليه السلام) را از ما گرفت.»
چنانچه ملاحظه مي کنيد در نقل بخاري واژه ي «فلاني» آمده است. البتّه ما نام اين فرد را خواهيم گفت؛ امّا اين روش اهل سنّت است که واژه ي «فلاني» را به جاي اسم کساني که نمي خواهند نام ببرند مي آورند.
امّا در اين عبارت که شخصي گفت: «اگر عمر بميرد به يقين با فلاني بيعت مي کنم» گوينده کيست؟ و آن کسي که مي خواهند با او بيعت کنند کيست؟
همين گوينده ادامه داده که «بيعت با ابوبکر به صورت ناگهاني انجام شد که فرصت (بيعت با امير مؤمنان علي عليه السلام) را از ما گرفت؛ پس منتظر مرگ عمر مي مانيم تا با فلاني بيعت کنيم.» هنگامي که عمر اين سخن را مي شنود عصباني مي شود و تصميم مي گيرد براي مردم سخنراني کند.] عبدالرحمان مي گويد: به عمر گفتم: اي اميرالمؤمنان! اين کار را نکن، در مراسم حج عدّه اي از مردم عوام نيز حضور دارند و آماده ي غوغا و هياهو هستند و اگر مردم تحريک بشوند و برخيزند آن ها بر تو غلبه مي کنند. من مي ترسم که تو سخنراني کني و حرف هايي بگويي که هوادارانت نيز از گرد تو دور شوند و سخن تو را نپذيرند و در جايي که لازم است به کار نگيرند. کمي صبر کن تا به مدينه برسي، آن جا سرزمين هجرت و سنّت است و با افراد فهميده، اشراف و بزرگان سرو کار داري. آن جا هر چه در توان داري بگو که اهل علم سخنانت را مي پذيرند و در جاي خود به کار مي برند.
عمر گفت: به خدا سوگند! در نخستين فرصتي که در مدينه به دست آوردم سخنراني خواهم کرد و اين سخن را بيان خواهم نمود، ان شاء الله.
[ به اين ترتيب عمر و عبدالرحمان بن عوف هم نظر شدند که سکوت کنند و ماجرا را بروز ندهند تا همگي به مدينه باز گردند] ابن عبّاس مي گويد: با پايان يافتن مراسم حج وارد مدينه شديم. روز جمعه فرا رسيد، هنوز آفتاب به وسط آسمان نرسيده بود که به سرعت به طرف مسجد به راه افتاديم تا اين که من، سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل را که در کنار منبر نشسته بود يافتم و نزديک او نشستم؛ به گونه اي که زانوانم به زانوهايش چسبيد. چيزي نگذشت که عمر بن خطّاب وارد مسجد شد. وقتي او را ديدم که پيش مي آيد به سعيد بن زيد گفتم: امشب عمر مطلبي خواهد گفت که از آغاز به دست گرفتن خلافت نگفته است.
سعيد بن زيد سخن مرا رد کرد و گفت: گمان نمي کنم حرف تازه اي بگويد.
عمر به فراز منبر نشست و هنگامي که مؤذن ها اذان خود را تمام کردند، برخاست و حمد و ثناي نيکويي گفت، آن گاه اين گونه ادامه داد: امّا بعد، من که مي خواهم مطلبي برايتان بگويم که تقدير چنين است که من آن را بيان کنم. نمي دانم، شايد اجلم پيش رويم رسيده است. پس هر کس آن را فهميد و حفظ کرد بايد تا زمان مرگش آن را براي ديگران بازگو کند و هر کس نيز نگران است که فهميده يا نه، روا نيست که بر من دروغ ببندد.
خداوند محمّد صلي الله عليه و آله را به حقّ مبعوث کرد و کتاب را بر او نازل نمود و از جمله آياتي که بر او فرود آمد آيه رجم است. پس ما آن را خوانديم و فهميديم و حفظ کرديم. از اين رو رسول خدا حکم رجم را اجرا کرد، ما نيز پس از او حکم رجم را اجرا کرديم. اما من نگران هستم که اگر مدت زماني بگذرد شخصي پيدا شود و بگويد: «به خدا سوگند! ما آيه رجم را در کتاب خدا نمي يابيم.» و به سبب رها کردن حکمي که خدا نازل نموده گمراه شود؛ در حالي که حکم رجم در کتاب خدا – بر هر مرد و زني که زناي محصنه انجام دهد و شاهدي بر اين امر گواهي دهد، يا باردار باشد و يا خود اعتراف کند – حکم حقي است.
هم چنين ما در ضمن آن چه از کتاب خدا مي خوانيم چنين مي خوانيم:
أن لا ترغبوا عن آبائکم فإنّه کفربکم أن ترغبوا عن آبائکم؛(9)
از پدران خود روي بر مگردانيد که براي شما کفر است که از پدران خود روي برگردانيد.
آن گاه عمر بن خطّاب ادامه داد: سپس رسول خدا فرمود:
لا تطروني کما أطري عيسي بن مريم و قولوا: عبد الله و رسوله؛
درباره ي من زياده گويي نکنيد، همان گونه که در مورد عيسي بن مريم گفتند و اين گونه بگوييد: عبدالله و رسول الله.
بدانيد که به من خبر رسيده که شخصي از شما گفته است:«به خدا سوگند! اگر عمر بميرد با فلاني بيعت مي کنم». پس کسي سوء استفاده نکند که بگويد:« همانا بيعت با ابوبکر به صورت ناگهاني انجام شد که فرصت (بيعت با امير مؤمنان عليه عليه السلام) را از ما گرفت». هان که به راستي اين گونه بود؛ اما خداوند از آثار سوء آن جلوگيري کرد و هيچ کسي از شما نيست که مانند ابوبکر سرها برايش فرود آمده باشد. پس هر کس بدون مشورت با مسلمانان با کسي بيعت کند [ به اين جمله دقّت کنيد ] نه کسي حق دارد بيعت ديگري را بپذيرد و نه حق دارد کسي با ديگري بيعت کند و گرنه هر دو نفر کشته مي شوند.
هنگامي که خداوند پيامبرش را از دنيا برد به ما خبر رسيد که انصار سر مخالفت با ما گذاشته اند و همگي در سقيفه ي بني ساعده جمع شده اند و هم چنين علي، زبير و همراهانشان نيز به مخالفت با ما برخاسته اند و اين در حالي بود که مهاجران گرد ابوبکر جمع شده بودند. من به ابوبکر گفتم: اي ابوبکر! همراه ما باش تا به نزد برادران انصار خود برويم.
او همراه ما شد و به طرف آنان به راه افتاديم، هنگامي که خواستيم به جمع آن ها نزديک شويم؛ به دو نفر از مردان صالح آنان برخورد کرديم و گفتيم: قصد داريم به نزد برادران انصار خود برويم.
اما آنها گفتند: اين کار را نکنيد و به انصار نزديک نشويد که خلافت را از شما خواهند گرفت.
من گفتم: به خدا سوگند که بايد به نزد انصار برويم.
ما به راه افتاديم و در سقيفه بني ساعده به آنها رسيديم. در ميان آن ها مردي را ديديم که بر خود عبا پيچيده بود. گفتيم: او کيست؟
گفتند: سعد بن عباده است.
گفتيم: براي او چه اتّفاقي رخ داده است؟
گفتند : بيمار است.
هنگامي که اندکي نشستيم سخنرانشان پس از شهادت به يگانگي خدا و رسالت پيامبرش حمد و ثناي نيکويي خواند. سپس گفت: ما انصارِ خدا و سپاهيان اسلام هستيم و شما مهاجران، گروهي هستيد که برخي از شما آرام آرام در صدد کندن ريشه ي ما بودند تا ما را از خلافت محروم کنند.
هنگامي که سخن اين مرد تمام شد، تصميم گرفتم سخن بگويم و مطلب مناسبي را در ذهن خود آماده کرده بودم که مي خواستم پيش روي ابوبکر آن را بيان کنم و به سبب برخي مسائل نرمش به خرج مي دادم. در آن هنگام که خواستم سخن بگويم، ابوبکر گفت: آرام باش! من نيز دوست نداشتم او را ناراحت کنم. بنا بر اين خود ابوبکر سخن آغاز کرد که او از من بردبارتر و متين تر بود. به خدا سوگند! هر چه را در ذهن خود داشتم و مي خواستم بگويم ابوبکر همان يا بهتر از آن را به آرامي بيان نمود تا سخنش تمام شد.
او چنين گفت: «آن چه از خير و خوبي براي خودتان گفتيد شايسته آن هستيد؛ ولي امر خلافت هرگز براي هيچ گروهي نخواهد بود مگر براي همين گروه از قريش؛ چرا که اينان اصيل ترين عرب در نسب و عشيره هستند و من يکي از اين دو مرد (ابو عبيده بن جرّاح و عمر) را براي شما شايسته مي دانم. پس با هر کدام که مي خواهيد بيعت کنيد.»
سپس ابوبکر دست من و ابوعبيده بر جرّاح را که بين ما دو نفر نشسته بود بالا گرفت. آن لحظه هيچ چيز براي من ناخوشايند تر از اين سخن نبود [ !! ] به خدا سوگند! اگر مرا به جلو مي بردند تا گردنم را بزنند باز هم حاضر نبودم به اين گناه [ ! ] نزديک شوم که امير شدن را بر مردمي که ابوبکر نيز در ميان آن ها بود دوست بدارم، جز آن که هنگام مرگ نَفسِ من چيز ديگري را در نظرم زيبا جلوه دهد که اکنون آن را چنين نمي يابم [ ! ] در اين هنگام يکي از انصار گفت: من انديشه اي صائب و استوار دارم. اي جماعت قريش! يک امير از ما و يک امير از شما باشد.
پس سر و صدا زياد شد و صداها بالا گرفت آن چنان که بر سر اين اختلاف، حاضران گروه گروه شدند. من از فرصت استفاده کردم و به ابوبکر گفتم: اي ابوبکر! دستت را دراز کن.
ابوبکر دستش را جلو آورد، من با او بيعت کردم، مهاجران نيز با او بيعت کردند، سپس انصار به او دست بيعت دادند و حاضران ازدحام کردند، به گونه اي که بر روي سعد بن عباده افتاديم، يکي از آن ها گفت: سعد را کشتيد! من گفتم: خدا او را بکشد [ !] آن گاه عمر سخن خود را چنين ادامه داد: به خدا سوگند! در آن موقعيتي که ما قرار داشتيم هيچ کاري بهتر از بيعت با ابوبکر نبود؛ زيرا بيم آن داشتيم که اگر بدون بيعت با کسي از آن ها جدا شويم، آنها بعد از رفتن ما با فرد ديگري از خودشان بيعت خواهند کرد و ما مجبور خواهيم شد با کسي که نمي پسنديدم بيعت کنيم و يا با آن ها مخالفت کنيم و فسادي به پا خواهد شد.
بنا بر اين هر کس بدون مشورت با ديگر مسلمانان با شخصي بيعت کند، نه بيعت او پذيرفته مي شود و نه کسي مي تواند با او بيعت کند و هر دو کشته مي شوند.(10)
آن چه آورديم سخنان عمر بن خطّاب بود که مي خواست اين سخنراني را در منا براي مردم ايراد کند؛ اما عبدالرحمان بن عوف مانع او شد و او نيز پس از رسيدن به مدينه در نخستين جمعه خطبه خواند و سخن خود را اين گونه اعلام کرد.
امّا اين که چرا عمر در آغاز سخنانش مسأله ي رجم را مطرح کرد، براي ما دليلش روشن نيست؛ ولي آن چه درباره اين بحث مطرح است اين که تهديد به کشتن بيعت کننده و کسي که با او بيعت شده دو بار تکرار شده که هم در ابتداي خطبه و هم در پايان آن با صراحت و آشکار آمده است: «هر کس بدون مشورت با ديگر مسلمانان، با کسي بيعت کند او و کسي که با او بيعت شده هر دو کشته مي شوند.»
اکنون اين پرسش مطرح است که «فلاني» که مي خواست بيعت کند و آن «فلاني» که مي خواستند با او بيعت کنند چه کساني بودند؟
چه چيزي باعث شد که عمر نظريه شورا را مطرح کند با آن که او عثمان را به عنوان خليفه پس از خود تعيين کرده بود؟ چنانچه روايتش را ملاحظه کرديد.
حقيقت اين است که امير مؤمنان علي عليه السلام، طلحه، زبير، عمار و گروهي که همراهشان بودند در منا حضور داشتند و گاه دور هم مي نشستند و با يک ديگر سخن مي گفتند و آن جا بود که اين موضوع مطرح شد که اگر عمر بميرد به يقين با فلاني بيعت مي کنيم و انتظار مي کشيدند که عمر بميرد تا با فلاني بيعت کنند.
آن ها در ادامه مي گفتند: بيعت با ابوبکر به صورت ناگهاني انجام شد. منظور آنان اين بود که ديگر آن فرصت گذشت و ما آن را ضايع نموديم و کار از دست ما خارج شد؛ پس بايد منتظر فرصت بعدي باشيم که آن نيز با مرگ عمر فراهم مي شود تا با فلاني بيعت کنيم.
هنگامي که آنان مشغول چنين گفت و گويي بودند، کسي در آن جمع اين سخنان را شنيد و اين موضوع را به عمر منتقل کرد. عمر نيز از اين موضوع خشمگين شد و تصميم گرفت همان جا براي مردم سخنراني کند که عبدالرحمان بن عوف مانع اين کار شد.
البته عمر در مدينه ناگزير بود که برخي از وقايع سقيفه را براي ما بازگو کند و گرنه چگونه ما مي توانستيم از حوادثي که در آن جا به وقوع پيوسته بود آگاه شويم، در حالي که فقط عدّه اي از انصار و سه يا چهار نفر از مهاجران در آن جا حضور داشته اند و به ناچار تنها يکي از همين گروه بايستي رخ داده هاي سقيفه را براي ما بازگو مي کرد که خداوند سبحان آن را براي عمر جاري ساخت.
آري، بخشي از آن حوادث در صحيح بخاري آمده است که اگر چنين نمي شد معلوم نبود چه کسي آن را براي ما روايت مي کرد.
عمر در ضمن سخنانش گفت: سرو صدا زياد شد، صداها بالا گرفت… آن چنان که ما بر روي سعد بن عباده افتاديم.
اين گزارش به اندازه اي است که عمر دهان گشوده و در اختيار ما گذاشته، امّا بيشتر از آن را فقط خدا مي داند. ما راهي براي اطلاع يافتن از تمام حوادث آن جا نداريم که اين داستان قرن ها پيش به وقوع پيوسته و فقط برخي از آن خبر آورده و براي ما روايتش را نقل کرده اند. البته همين مقدار نيز اگر در صحيح بخاري نقل نشده بود به طور حتم اهل سنّت آن را تکذيب مي کردند.
آن گاه عمر اين سخن را که «بيعت ابوبکر کاري بي حساب و اشتباه بود» تأييد نمود. امّا امر خلافت را براي چه کسي مي خواست؟
پر واضح است که او عثمان را براي بعد از خودش انتخاب کرده بود، در اين صورت آيا مي توانست به آنان اجازه دهد که با مرگش با شخص ديگري جز عثمان بيعت کنند؟
از اين رو ناگزير بود که به تهديد متوسّل شود و چنين نيز کرد و از همين رو کلمه «فلاني» و «فلاني» در نقل قول ها جا گرفت و نام آن ها آشکار نشد، آن سان که در روايت بسيار ديگري نيز تغيير داده شد و اسامي به طور صريح بيان نشد.

پي نوشت ها :

1- مسند احمد: 18/1، سير اعلام النبلاء: 9/1، تاريخ مدينة دمشق: 404/58، شرح نهج البلاغه: 190/1
2-الطبقات الکبري: 343/3
3-مسند احمد: 18/1، الطبقات الکبري: 590/3، سير اعلام النبلاء: 10/1 و 446
4-صحيح بخاري: 25/8 و 152
5- سيره ابن هشام: 1071/4
6-تاريخ طبري: 445/2
7-مسند احمد : 54/1، صحيح ابن حبان: 146/2، تاريخ مدينة دمشق: 280/30
8-گفتني است که در متن عربي اين روايت واژه «فلته» يا فُلته» آمده است. براي آگاهي بيشتر درباره ي معناي اين واژه به کتاب شرح منهاج الکرامه: 372/370/2 از همين نگارنده رجوع شود.
9-گفتني است که اين آيه را تنها عمر بن خطاّب خوانده است و در حال حاضر در قرآن مجيد وجود ندارد. اين خود دليلي بر تحريف و نقصان قرآن از ديدگاه اهل سنّت است، مگر آن که به گونه اي توجيه شود. شايسته است که در اين زمينه به کتاب التحقيق في نفي التحريف از همين نگارنده مراجعه کنيد.
10-صحيح بخاري: 25/8 و 152

منبع مقاله :
حسيني ميلاني، علي، نقش شورا در امامت، هيئت تحريريه ي انتشارات الحقايق ، قم-انتشارات الحقايق، چاپ سوم /1390

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد