نفسانيّات، بزرگترين خطر براي انسان
سخنراني حضرت امام خميني (رحمه الله) در جمع هيأت دولت و نمايندگان مجلس شوراي اسلامي حاوي نکات بسيار مهمي است که درج کامل آن براي اطلاع مخاطبان و اشراف بهتر آنان به مقدمات لازم براي ورود به بحث « سيره ي سياسي حضرت امام خميني »، چه بسا ضروري باشد:
پيامبر اسلام، اشرف موجودات و اکمل انسانها
« امروز روز بسيار بزرگي است که هم پيشواي امت بزرگ اسلامي دنيا را به نور مبارکشان منوّر کردند و هم پيشواي بزرگ مذهب و شايد در ايام ديگر ما مثل امروز کم داشته باشيم يا نداشته باشيم و من تبريک عرض مي کنم به همه ي ملتهاي اسلام و همه ي کشورهاي اسلامي و به شما آقايان وکلاي محترم مجلس و هيأت دولت و ساير برادراني که در اين جا حضور دارند و من سلامت و توفيق و پيروزي همه ي شما را از خداوند تعالي خواستارم.
برکت وجود رسول اکرم برکتي است که در سرتاسر عالم از اوّل خلق تا آخر يک همچو موجود با برکت نيامده است و نخواهد آمد اشرف موجودات و اکمل انسانها و بزرگتر مربّي بشر؛ اين وجود مبارک است. و مُبيّن احکام اسلام و ايده هاي رسول اکرم، ذُريّه ي مطهّر ايشان و خصوص حضرت جعفر بن محمّد صادق هستند.
تربيت انسان، هدف بعثت انبيا
کوشش انبيا و ايده ي بعثت در تمام قرنها؛ تربيت اين موجود است. اين موجودي که عصاره ي همه ي مخلوقات است و با اصلاح او اصلاح مي شود عالم و با فساد او به فساد کشيده مي شود. کوشش انبيا از اوّل تا آخر اين بوده است که اين موجود را به صراط مستقيم دعوت کنند و راه ببرند. نه همان هدايت و گفتن تنها، بلکه راهنمايي و الگو بودن خودشان در اعمال و در افعال و در اقوال، براي اين که اين موجود را به آن کمالي که لايق است برساند و مع الأسف اين ايده به آن طوري که آنها مي خواستند حاصل نشد و بعدها هم به آن طوري که انبيا در نظر داشتند حاصل نخواهد شد. براي اين که اينها مواجه هستند با يک موجودي که اين موجود شناخته نشده است الاّ براي خدا و کساني که علم را از خداي تبارک و تعالي اتخاذ کردند و يک موجود پيچيده اي است که حتي خودش از خودش اطلاع ندارد و شايد اين کلمه اي که وارد شده است که مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ (1)
تعليق به يک امر محالي باشد. براي نوع بشر. شناخت انسان خودش را، و شناخت اوصافي که در انسان هست و غرايزي که در انسان هست، اين از اموري است که يا محال است يا نظير محال الاّ آن کسي که عَصَمَهُ اللهُ تعالي. (2) انسان خودش از باب اين که حُبّ نَفس دارد و هرچه را مي خواهد براي خودش مي خواهد، براي خاطر اين حُبّ نفس شديد از بسياري از امور غافل است؛ يعني با اين حُبّ نفس نمي تواند خودش را آزاد بشناسد.
حُبّ نفس بزرگترين خطر
سه نظر در عالم هست. يک نظري که از روي حُبّ، مطالعه مي کند موجودات را يا بعض موجودات را و يک نظري که از راه بغض نظر مي کند به همه چيز و يک نظر ثالثي که حُبّ و بغض در آن نيست و آزاد است. آن دو نظر، نظر اشخاصي است که آزاد نيستند. بزرگترين گرفتاري بشر و ماها اين گرفتاري است که خودمان داريم و از ناحيه خود ما هست. کسي که از روي حُبّ نفس به مردم و اشياء نظر مي کند و به اشيايي که نظر مي کند از راه دشمني و بغض نظر مي کند؛ اين نمي تواند آزاد باشد، در نظر دادن گرفتار است. و کسي که از راه حُبّ نفس نظر مي کند به موجودات يا به اشخاص يا به گروهها اين آزاد نيست، نمي تواند حکم صحيح بکند. انسان گمان مي کند که من خودم هر چه مي گويم از روي آزادي است و بي نظري، لکن اگر کسي يک همچو ادعايي کرد؛ اين را نپذيريد. نمي تواند اين انسان موجود آزاد از هواهاي نفساني و از حُبّ نفس – که منشأ همه ي گرفتاريهاست – آزاد بشود. مدّعي آزادي از اين طور امور زياد است، لکن واقعيت کم است. ممکن است که بسياري از اشخاص حتي خودشان هم توجه نداشته باشند. به اين که بنده ي خودشان هستند، نه بنده ي خدا، خودشان هم خودشان را مبرّا و منزّه مي دانند، و اين براي همان حُبّ نفسي است که انسان دارد. اين حُبّ نفس، تمام عيوب انسان را به خود انسان مي پوشاند. هر عيبي که داشته باشند. براي خاطر اين حُبّ نفس، آن عيب را نمي بيند، و گاهي هم آن عيب را حُسن مي داند و تا انسان با مجاهدتها و تبعيت از تعليمات انبيا از اين گرفتاري و عبوديت نفس خارج نشود، نه خودش اصلاح مي شود و نه مي تواند احکامي که مي کند و رأيهايي که مي دهد صحيح باشد، مطابق واقع باشد.
اتفاق مي افتد، لکن نمي تواند مطلقاً اين طور باشد انسان. يک عملي از يک شخص در يک محيط در يک ساعت از يک شخص صادر مي شود، دو نفر که اين عمل را مي بينند يکي از اينها با اين دشمن است، اين عمل را بد مي بيند و يکي از آنها که با اين دوست است اين عمل را خوب مي بيند. عمل از يک آدم است، در يک وقت است، در يک محيط است، در يک شرايط است، همه چيزهايش با هم مجتمع است. لکن براي آن گرفتاري که بيننده دارد، آن عدم آزادي که بيننده دارد و اسير هواي نفس است؛ اين عمل را عيناً خوب مي بيند، اگر با آن آدم خوب باشد و اين عمل را عيناً بد مي بيند، چنانچه با آن آدم بد باشد و انسان خودش هم متوجه نيست. بله، هستند اشخاصي که بي جهت مي دانند و تکذيب مي کنند يا مي دانند و تعريف مي کنند. اين طور هستند، اما شايد بسياري اين طور باشند که به واسطه ي آن اسارتي که دارند و آن گرفتاري که در باطن، خودشان مبتلاي به او هستند، و آن شيطاني که در نفس انسان فعّال است، اين گرفتاري نمي گذارد که انسان آزادانه حکم بکند، نمي گذارد که انسان آن طوري که واقعيت است ادراک کند و آن طوري که واقعيت است او را بگويد. يا واقعيت را به واسطه ي همين عبوديتي که دارد، بندگي که دارد و آن طوري که سلطنت بر او دارد شيطان و قواي شيطاني خودش، يا ادراک نمي کند مطلب را و يا اگر ادراک هم کرد، او نمي خواهد او را اظهار کند.
از آن طرف هم همين طور. تعريفها و تکذيب هايي که ماها مي کنيم، انسان عادي مي کند، اين تعريف و تکذيب ها به واسطه ي همين علاقه اي که انسان به خودش و وابستگان خودش که آن هم علاقه به خود است، علاقه وابستگان، علاقه ي به خود است؛ اين چون پسر من است و اين چون برادر من است، و اين چون همسلک من است، اين همه ي من است و تمام اين اشياء در انسانهاي عادي تماماً بر مي گردد به خود من. اگر از کس ديگري هم تعريف کند، اين از باب اين که به او متعلق است تعريف مي کند.
اگر انسان بخواهد خودش را تجربه کند، يک وقت که خلوت مي شود خودش بنشيند پيش خودش. دو نفر را که يکي شان از رفقاي اوست، از اقرباي اوست، بسته ي به اوست و يکي شان با او مخالف اند و با او دشمن اند، مثلاً، اين بنشيند و فکر کند که اين عملي که از اين دشمن من و دوست من صادر شده است، چه شده است که من اين عمل خصوصي را وقتي که نسبتش مي دهم به دوستم، شروع مي کنم از آن تعريف کردن، يا لااقل عيب پوشي کردن به حيَل (3) و آن عمل چنانچه از دشمن من صادر بشود يکي را چه مي کنم و هياهو مي کند؟ اگر انسان بنشيند و واقعاً بخواهد بفهمد که خودش چکاره است، بايد اين موازين را ملاحظه کند. اگر يک عمل خوبي صادر شد از يک دشمني، اين عمل خوب را ستايش کند، ببيند که همچون هنري دارد. اگر يک عمل بدي از يک دسته اي صادر شد اين را بد بداند و بگويد بد است. نمي گويم که اسرار مردم را فاش کند، من مي گويم پيش خودش. البته اسرار مردم هر چه باشد، فاش کردن برخلاف اسلام است. و غيبت و تهمت و همه ي اينها از مکايبي (4) است که انسان به آن مبتلا هست. لکن ابتلاي انسان به خودش از همه ي ابتلاها بالاتر است. شاهد، همين است که من اگر يک امر خيلي برجسته اي از يکي صادر شد، من بناي به مناقشه مي گذارم که اين امر شايسته را هر چه بتوانم اين را از ارزش بيندازم و اگر اين امر شايسته از يک دوستي، يک متعلق به خود من صادر شد، بناي بر اين مي گذارم که اين امر شايسته را بيشتر از آن مقداري که هست اين را نمايش بدهم. همه ي اينها زير سر خود من است، به خارج هيچ مربوط نيست، دنيا من هستم.
دلبستگي به دنيا منشأ انحطاط انسان
اين عالم مُلک، اين عالم طبيعت يکي از مخلوقات خداست، و اين عالم طبيعت هم جلوه اي از جلوه هاي خداست. تعلق به اين عالم طبيعت، تعلق به اين دنيا، اين اسباب اين مي شود که انسان را مُنحَط مي کند. ممکن است يک کسي به يک تسبيحي آن قدر تعلق داشته باشد که يک کس ديگري به يک سلطنت اين تعلق را نداشته باشد. اين اوّلي بيشتر به دنيا چسبيده است و آن دومي کمتر. سليمان بن داود هم سلطان بود، سلطاني که بر همه چيز حکم مي کرد. لکن آن سلطنت يک سلطنتي نبود که دل سلطان را، دل سليمان بن داود را به خودش جذب کند. رسول اکرم هم رئيس يک ملت بود و فرمانفرماي ملت بود، لکن اين فرمانفرمايي اين طور نبود که او را جذب کند به خودش. فرمانفرمايي در تحت سيطره ي او بود، نه او در تحت سيطره ي فرمانفرمايي. اگر انسان سيطره پيدا بکند به حسب نفس بر خودش و بر همه چيز، اين اهل دنيا ديگر نيست ولو اين که همه ي دنيا هم داشته باشد، مثل حضرت سليمان و امثال او. و اگر اين سيطره نباشد و انسان در اين غفلت که ما داريم باشد، اين آدم اهل دنيا هست و دنياي دَنيّ پست. دنيا و آخرت، خدا و دنيا، اينها دو چيزي است که ما وقتي تعلق به او داشتيم عالم ملک مي شود دنيا، اين دنياي من است. من وقتي تعلق به اين داشتم و تحت نفوذ او بودم، تحت نفوذ و سيطره او بودم. تحت نفوذ رياستها، تحت نفوذ مقامات بودم، همه ي اينها دنياست و من خودم اسير است.
هر چه سعه ي سلطنت زيادتر بشود اسارت زيادتر مي شود، من اسير او هستم و خودم ملتفت نيستم و اگر چنانچه انسان موفق بشود به آن که انبيا مي خواستند که از تحت اين سيطره ي نفس بيرون برود، اين اعدي عدوّ (5) بيرون برود اين اسارت را، قيد اسارت را از گردن خودش بردارد، اين آدم مي شود يک آدمي که بر همه چيز سيطره دارد و چيزي بر او سيطره ندارد، و سيطره اي که بر همه چيز دارد هم در حساب نمي آورد. نمي بيند او را چيزي و همان طوري که براي دوستان خودش خير و صلاح مي خواهد براي دشمنان خودش هم خير و صلاح مي خواهد. انبيا اين طور بودند. انبيا غصه مي خوردند براي کفار، غصه مي خوردند براي منافقين که چرا بايد اينها اين طور باشند. انبيا رحمتشان اين بودکه اين کفّار و منافقين را و اين اشخاص مُعوَج را و اين انسانهايي [ که ] در بند اسارت خود و علايق دنيا هستند – و همه مفاسد هم زير سر همين اسارت – اينها را مي خواهند آزادشان کنند، و اين مأموريت بسيار مشکل بوده است و اين مأموريت هم عمومي نشد که بشود. و از اين به بعد هم اين معنا نخواهد شد. اين انسان آدم نمي شود تا آخر هم. يک مثل معروفي بود که مي گفتند ملاّ شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل. شيخ ما (6)- رحمه الله – مي فرمود که: ملاّ شدن چه مشکل، آدم شدن محال است.
ميزان در درستي و نادرستي قضاوت انسانها
انسان اگر بخواهد حکم بکند به يک مطلبي، تصديق کند در باطن يک مطلبي را. اوّل برود سراغ خودش، خودش ببيند چکاره است. انسان آن کنار بنشيند و نظرش را به عيوب مردم بيندازد. يا محسِّنات ديگران را عيب جويي بکند يا بديهاي ديگران را تحسين بکند، خوب اين يکي امرش آسان است. انسان وارد هيچ معرکه اي نمي شود. آنهايي که در سرحَدّات دارند جنگ مي کنند هِي اشکال مي کند به آنها. وارد هيچ اداره اي نمي شود.
آن هايي که وارد هستند اشکال مي کند. وارد هيچ مرکزي که بايد اصلاح بکند امور را نمي شود. اين کنار مي نشيند و شروع مي کند هِي مناقشه کردن و عيب تراشيدن. اين کار آسان هست و خيلي هم رايج شايد باشد. اما اگر انسان اوّل نشست و پيش دل خودش نشست، پيش افکار خودش نشست، ببيند خودش چکاره هست، امتحان کند خودش را، اگر يک پيروزي از دشمن حاصل شد، براي اسلام و به صلاح اسلام بود، ببيند اين خوشحال مي شود از اين و تبريک به حسب قلبش مي گويد به اين دشمن يا نه بدش مي آيد از پيروزي اسلام که به دست اين واقع شده است؛ مي خواهد اسلام پيروز نباشد که مبادا اين آدم پيروز بشود. اگر انسان پيش دل خودش بنشيند و فکر اين را بکند که اگر پيروزي که به دست او حاصل شده بود براي اسلام، به دست من حاصل شده بود، فرقي مي کند در قلب من بين او و او؟ اين اسلام خواه است؟! اين اسلام را مي خواهد ؟! آن که اسلام را مي خواهد، اگر به دست کافر هم حاصل بشود خوشش مي آيد. اگر پيروزي به دست يک کافر براي اسلام حاصل بشود، اين از کافر به اين که کافر است خوشش نمي آيد از آن عملش خوشش مي آيد و از اين به اعتبار اين که اين پيروز شده است و اسلام را پيروز کرده خوشش مي آيد و چنانچه کارشکني از يک نفر آدمي که دوست او هست، مَحبّت به او دارد اين حاصل بشود يا از خودش حاصل بشود، ببيند در قلبش اين اثري مي گذارد يا نه، اثر نمي گذارد. يک کار خارجي که در خارج واقع مي شود- هر کاري مي خواهد باشد- انسان وقتي مي خواهد قلم دستش بگيرد و راجع به اين کار يک چيزي بنويسد، يا مي خواهد برود در مرجع مردم، در محضر ملت راجع به اين مسأله يک مطلبي بگويد قبل از اين که مي رود و اين مسأله را مي گويد، ببيند که آيا اين حُبّ نفس – که تابع او حُبّ به علايق خودش هست، حُبّ به دوستان خودش هست – او را همچو کور کرده است که نمي تواند واقعيت را بگويد، و واقعيت را فداي خودش مي کند يا نه، اين طور نيست و فداي خودش نمي خواهد بکند چيزي را. آن وقت اگر ديد آن طوري است، بداند که قلم مال شيطان است و به دست اوست و زبان مال شيطان است و در قدرت اوست و اگر ديد که نه، کار خوب را هر کس بکند اين خوب است، چون خوب است، هر کس بکند اين کار را، تحسين مي کند. کار، خودِ کار را ببيند، صدورکار از فلان، اين است که انسان را مبتلا مي کند. خودِ کار را وقتي نگاه بکند بدون صدورش از اين و آن، انسان مي تواند حکم بکند، مي تواند حکم بکند که مجلس شوراي اسلامي ما، اين مجلس چطور است. مي تواند حکم بکند اگر خود مجلس را نگاه کند، نه افراد را در نظر بگيرد. يک چيزي که از مجلس مي گذرد خود او را نگاه کند که اين چيزي که از مجلس گذشته است اين چطور است. اين جا مي تواند قضاوت کند براي اين که اين بسته به افراد نيست. اما اگر پاي افراد پيش آمد به مجرّدي که پاي افراد پيش مي آيد همين معنايي که قبلاً وقتي که بدون افراد، پيش آمد به مجردّي که پاي افراد پيش مي آيد همين معنايي که قبلاً وقتي که بدون افراد، بدون توجه به افراد، حکم به خوبي اش يا بدي اش کرده بود حالا وقتي که توجه به افراد کرد عوض مي شود، حکم عوض مي شود در باطن انسان. اکثراً هم خودشان غفلت دارند؛ يعني بينش از روي دوستي و بينش از روي عداوت يک چيزي است که در انسان تأثير مي گذارد. ممکن است که اين آدم هم، مطلب را خيال کند به اين که خيلي هم خوب است. اين نفهميده است خود مطلب را. اين بينشش از باب اين که از کانال مَحبّت به اين آدم رفته سراغ او، اين بينش، بينش خطاست.
از کانال بُغضِ بر اين که اين عمل را مي کند، برود طرف او. اين بينش، بينش خطاست. ما بايد خودمان را اوّل امتحان کنيم و بعد که امتحان کرديم آن وقت برويم سراغ اين که فلان عمل چطور بوده. فلان عمل خوب بوده فلان عمل بد بوده. آنهايي که در يک عملي با هم دشمني دارند، يک عملي که صادر مي شود، مي روند سراغ آن جهت ضعفش. جهات قوّتش را اصلاً نمي گويند. ساکت مي شوند. وقتي هم خيلي خوب آدمي باشد جهات قوّتش را ساکت مي شود و اگر اعوجاج داشته باشد و آدم شيطاني باشد جهات خوبش را هم بد مي کند. مي رود سراغ اين که اين جهتِ خوبش است اين هم بد بود و چنانچه نظر، نظر ساده باشد؛ يعني نظر آزاد باشد بالاترين گرفتاري ما همين گرفتاري است، گرفتاري حُبّ نفس است، گرفتاري حُبّ جاه است، گرفتاري حُبّ شهرت است. من مي خواهم اين عمل از من صادر بشود تا مردم براي من دست بزنند. عمل خوب از يکي صادر شده اين بدش مي آيد که از او صادر شده. اين مي خواهد از خودش صادر بشود که مردم بايستند و براي او هورا بکشند. اگر يک عمل بدي مثلاً صادر شد از او به نظرش مي آيد که نه اين عمل هم بايد برايش چه باشد. براي اين که خودش کور است از اين که ببيند « حُبَّ الشَّيء يُعمي – وَ يُصِّم » (7) هم آدم را کر مي کند هم آدم را کور مي کند. خوبها را نمي بيند، بدها را مي بيند. يک جا هم بدها را نمي بيند، خوبها را مي بيند. اگر آدم فضولي هم باشد، خوبها را مي کشد طرف بدي، بديها را هم مي کشد طرف خوبي. با آن که خوب است، هر کار بدي بکند اين دنبال اين است که اين کار بد را خوبش بکند. با يک کسي که خوب است، هر کار بدي بکند. دنبال اين است که اين کار بد را هم بکشد طرف خوبي. اين برخلاف انسانيت است و برخلاف صراط مستقيمي است که نبيّ اکرم و همه ي انبياي بشر براي همين آمده اند. اگر موفق بشوند که اين اسارت را، اين اسارتي که من در خودم دارم، و هواهاي نفس بر من مسلط اند، اگر اين را از بين ببرند موفق شده اند و اگر قدرت بر اين نباشد از باب اين که هيچ موعظه اي تأثير نمي کند، هيچ گفته اي تأثير نمي کند، هيچ نوشته اي تأثير نمي کند، هيچ استدلالي تأثير نمي کند. ادله ي فلسفي هم در يک همچو موجوداتي که دلشان بسته است به يک طرف، برهانهاي فلسفي هم تأثير نمي کند آني که دشمن دارد رسول اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) را، هرچه برهان هم اقامه بشود که اين روي اين مبادي درست مي گويد، آن اين مبادي را همه اش اشکال مي کند. در يک حديثي است که اهل جهنم مي بينند که يک خنکي حاصل شد. مي پرسند – قريب به اين، حالا من [ به اين ] نزديکي نديدم اين را – که چه شد؟ مي گويند که پيغمبر اسلام از اين جا دارد عبور مي کند. مي گويد: ببنديد درها را، ببنديد که ما عذاب را مي خواهيم و اين را نمي خواهيم.
قدرت و اختيار انسان در جلوگيري از نفسانيات
اين نفسانيت اين طور است و از چيزهايي که براي انسان به واسطه ي اين نفسيت پيش مي آيد… اگر انسان علايقش شديد باشد به زن و فرزند و مال و حيثيت و رياست و امثال ذلک. از مصيبت هايي که هست در اين که احتمالش هم انسان را ناراحت مي کند و کمر انسان را مي شکند، اين است که در آن نزديکي که مي خواهند او را منتقلش کنند به يک عالم ديگري، برايش کشف مي شود که اين به دست خداي تبارک و تعالي است. و اين آدم براي اين که، خدا او را از اين چيزهايي که حبّ به او دارد، دارد جدا مي کند، دشمن خدا مي شود. يکي از محترمين قزوين، ملاهاي خيلي عابد قزوين – خداوند رحمتش کند – ايشان ظاهراً گفت که ما رفتيم عيادت يک نفر آدم که نزديکهاي فوتش بود. اين آدم گفت که آن ظلمي را – نعوذبالله (8) – آن ظلمي را که خدا به من کرده است به هيچ کس نکرده. من اين بچه هايم را چطور تربيت کردم. چطور حالا مي خواهد مرا ببرد. مسأله اين است. آن که کمر انسان را مي شکند اين است که حُبّ انسان به خودش و حُبّ انسان به رياستش و حُبّ انسان به همه ي چيزهايي که موجب حُبّ است، انسان را برساند به آن جايي که اگر نبيّ اکرم هم از او بگيرد دشمن او مي شود. و آن وقت هم که مي فهمد خدا دارد مي گيرد، دشمن او مي شود. و ما تا اصلاح نکنيم خودمان را، نمي توانيم کشور خودمان را اصلاح کنيم. من نمي گويم که اين طور باشيد که خير، از همه ي هواهاي نفس بيرون برويد. اين نه براي من و نه براي شما و نه براي الاّ مَن عَصَمَهُ الله (9) ميسور نيست. لکن ما قدرت داريم که جلوي زبانمان را بگيريم. نمي توانيم بگوييم زبانمان اختيار ندارد. ما قدرت داريم که جلوي قلم مان را بگيريم، نمي توانيم بگوييم قلم من اختيار ندارد. ما جلوي زبانمان را، جلوي بيانمان را، جلوي قلم مان را، جلوي عمل مان را، همه را مي توانيم بگيريم، قدرت داريم. اين معنايي که مي توانيم و قدرت داريم و به واسطه ي او همه ي مؤاخذه ها و همه ي گرفتاريها هست هر چه هم انسان حُبّ به يک کسي داشته باشد. يا بُغض به يک کسي داشته باشد، قلمش را نگه دارد، لااقل اين قدر قدرت داشته باشد که در نوشته هايش دنبال اين نباشد که بد از هر جا هست پيدا بشود و او بنويسد، ضعف از هر جا هست پيدا شود و او را بنويسد.
وظيفه ي مسؤولين؛ اميدوار ساختن و دلگرم کردن ملت
ما امروز احتياج به اين داريم که اين ملت را اميدوار کنيم و دلگرم. ما هر چه داريم از اين ملت هست. ما هر چه داريم از اين ملت است. از اين توده هاي عظيم انسان است. و ما الآن مي بينيم که اين قدر از ما کشته شده است از 15 خرداد بگيريد تا بعد از جنگ. اينها همه را در نظر بياوريد. آن قدر از ما کشته شده است، آن قدر از ما معلول شده است، آن قدر از ما بي خانمان شده است، آن قدر از ما آواره شده است، براي اين که اين کشور استقلال پيدا کند، آزادي پيدا بشود در آن براي اين که ما ديگر آن گرفتاريهاي سابق را نداشته باشيم: يک کشور اسلامي داشته باشيم. يک کشور که تَبَع خدا و احکام خدا باشد داشته باشيم.
ما نبايد حالا که گرفتار هستيم باز به پيروزي هم نرسيده ايم، نبايد اين مردم را سست شان بکنيم – بياييم – مجلس را از اين [ طرف ] هِي اشکال بکنيم. آن قدر خوبي که در اين مجلس هست از اوّلي که مجلس در اين مملکت پيدا شده تا حالا، يک همچو مجلسي با اين افرادي که در آن هست، من نمي گويم توي مجلس هم فرد غير صالح نيست، ممکن است باشد، اما صُلَحا هستند اينها. اين مجلس را بايد حفظش کرد، و مردم را از اين دلسرد نکرد. هِي هر روز راجع به مجلس يک چيزي نوشت و هر روز راجع به – عرض مي کنم – ندانستن مجلس، چي مجلس، چي مجلس، ما امروز احتياج داريم که اگر يک نفر آدمي هم که جزء کسبه هستند و بسيار هم محترم اند، جزء کارگرها هستند و آنها هم بسيار محترم اند، همه محترم اند- ان شاء الله – نبايد ما يک کارگر را دلسرد بکنيم که دستش وقتي که مي خواهد به کار برود بلرزد. يک کشاورز را دلسرد کنيم که وقتي دستش مي خواهد براي کشاورزي عمل کند بلرزد و يک وکيل را دلسرد کنيم که وقتي بخواهد صحبت بکند بلرزد. يا در سرحدات اشخاصي که مشغول هستند به خدمت، دلسردشان کنيم که آنها هم دستشان بلرزد. ما بايد همه کوشش کنيم که اميد ايجاد کنيم در اين ملت؛ که با اميد است که مي توانند اينها پيروز بشوند. با اميد است که کشاورز مي تواند قدرت کشاورزي را زياد کند و با اميد است که ارتش و پاسدار مي تواند در سرحدات جلوي دشمن را بگيرد. ما که همه به حسب قولمان، دشمن با اسلام نيستيم. ما که با کشور خودمان دشمن نيستيم. ما که با مصالح کشور خودمان مخالفت نداريم. ما مي خواهيم که اين کشور و اين اسلام و همه ي اينها – ان شاء الله – به خواست خدا درست بشوند. همه ي ما اين آرزو را داريم. خوب، اگر همه ي ما اين آرزو را داريم، چرا بايد دولت اسلامي را تضعيف کنيم؟ چرا بايد مجلس را تضعيف کنيم؟ مگر اينها همه اشخاصي نيستند که دارند براي اين ملت خدمت مي کنند؟ خوب، همه ي اينها خدمتگزارند، از آن رئيس جمهور گرفته است تا من طلبه، و همه ي ارگانهايي که بعد هستند، الان مشغول خدمت هستند. نظرها را نظرهاي بدبيني نکنيد و حُبّ و بُغض در دل شما آن جور نباشد که به خلاف واقع حکم کنيد و بنويسيد و بگوييد. آنچه که هست بگوييد.
طريقه ي انبيا براي اصلاح جامعه
البته نه، من نمي گويم تأييد کنيد و فحشا را [ ترويج ] بکنيد. اين خلاف شرع هست و از گناهان کبيره هست اين. لکن براي موعظه، براي بيدار کردن، نقاط ضعف را بگوييد، لکن به آرامي، نه اين که آن کسي که مي شنود که از قلم شما چه بيرون آمده بدتر کند مطلب را. اگر شما يک مطلبي را بگوييد که غرض آلود باشد و به کسي بر بخورد، آن آدم هم آن طور مهذّب نيست که اين را غَمضِ عين (10) بکند. آن هم مطلبي را مي گويد غرض آلود. يک مقدار بالاتر، آن يک مقدار بالاتر مي رود، اين که مقابلش ايستاده است فردا يک مقدار از او بالاتر مي رود. ما اگر بخواهيم که واقعاً کشور خودمان يک کشوري باشد که براي خودمان باشد، ديگران نتوانند به او تسلط پيدا کنند، حالا بايد همه قشرهايي که هستند، با هم دست به دست هم بدهند. دست بردارند از اين حُبّ و بُغضهايي که اساسش هم همان حُبّ نفس است. يک مقدار حُبّ نفس را کنترل کنند، نمي توانند خارجش کنند، کَمَش کنند، موقتاً کَمَش کنند تا اين پيروزي حاصل بشود.
موقتاً جلوي قلم ها را بگيرند، و اگر مي خواهند نصيحت کنند، نصيحت باشد، نصيحت را آدم ممکن است قبول کند، اما تندگويي را همان آدمي هم که هر چه باشد، تندگويي را نمي تواند تحمل کند. ما بايد از اين بزرگان چيز ياد بگيريم. خوب، مالک اشتر را که قصه اش را شنيده اند که فحش به او دادند و بعد که آن مرد فهميد که اين مالک اشتر بود رفت دنبالش. ايشان مسجد رفته بود و مشغول نماز بود و رفت عذرخواهي کرد. گفت من نيامدم – اين طور نقل مي کنند – در مسجد الاّ اين که براي تو طلب مغفرت کنم. (11) ببينيد. چطور تربيت مي کند. يک همچو امري چطور تربيت مي کند. يک کسي به خواجه نصيرالدين (12) – رضوان الله عليه – کاغذي مي گويند نوشته بود و مسائلي و در ضمن او جسارت کرده بود به ايشان و اسم « کلب » روي ايشان گذاشته بود. ايشان جواب وقتي که نوشتند – از قراري که نقل مي شود – مسائلي که او اشکال داشت يکي يکي به طور حکيمانه دفع کرده بودند تا رسيده بود به اين جايي که به ايشان گفته بود تو سگ هستي. ايشان گفته بود که نه، اوصاف و خواص و آثار من با اوصاف و خواص و آثار کلب دوتاست. کلب فلان صفت را دارد من آن صفت را ندارم، من فلان صفت را دارم او ندارد. (13) حکيمانه اين طوري حل کرده بود قضيه را. خوب، اگر خواجه هم يک کاغذ نوشته بود به اين که نه، تو سگي و پدرت هم سگ است، فردا يک کاغذي دريافت مي کرد او سه تا چيز رويش گذاشته بود. وقتي ما بتوانيم با زبان نرم، با نصيحت، با قول سالم بدون نيش، بدون اظهار غرض مردم را اصلاح کنيم، دوستان خودمان را زياد کنيم، براي خدا همين معنا باشد، خوب، چه داعي هست که آدم با قلم خودش به ضد خودش عمل کند. خيلي ها خيال مي کنند که اين حرفي که من مي زنم، ضد فلان است و سرکوب مي شود فلان. لکن اوّل خودش سرکوب مي شود. اينها توجهي به اين معنا ندارند. اوّل يک وقتي که يک همچو شد که ديدند قلم، قلم آلوده است، اين مورد نفرت واقع مي شود.
چه ادعايي دارد انسان که مي تواند يک انساني را دعوت به خير بکند با زبان ملايم، با قلم ملايم، با نصيحت، با دوستي او را به راه راست ببرد آن طور که انبيا مي کردند. انبيا بنايشان بر اين بود که دست به شمشير نبرند الاّ براي آنها که علاجي ندارند جز شمشير و فاسد مي کنند جامعه را. آن که فاسد مي کند جامعه را و دست از فسادش بر نخواهد داشت او را بايد از جامعه جدا کرد و يک غده ي سرطاني است که جامعه را فاسد مي کند.
انبيا مثل يک طبيعتي بودند، آنها که مي خواستند اصلاح کنند جامعه را. اگر يک طبيبي آمد و غده ي سرطاني را، چاقو را درآورد و شکم را پاره کرد و غده ي سرطاني را درآورد. شما فرياد مي زنيد که شکم مردم را پاره کردي، جاني هستي ؟! نه، احترامش مي کنيد و اجر هم به او مي دهيد و دستش را هم فرض کنيد مي بوسيد و خيلي هم خوشحال مي شويد، براي اين که اين شکم را پاره کرده. اما براي درآوردن غده ي سرطاني که اين را به هلاکت مي رساند. انبيا اين طور بودند.
انبيا در عين حالي که خداي تبارک و تعالي مي فرمايد: که چرا اين قدر خودت را به زحمت مي اندازي، چرا اين قدر خودت را مي خواهي بکشي که اينها ايمان نمي آورند؟! (14) آن قدر عاطفه داشته است و آن قدر دلش مي خواسته است که مردم صالح بشوند، خوب بشوند، لکن وقتي که مي ديد که فلان جمعيت اگر باشند مردم را به فساد مي کشند، شمشير او همان چاقوي طبيب است. او طبيب عالم است و طبيب جامعه است و جامعه را بايد با حُسن نيتي که دارد اصلاح بکند. شمشير علي بن ابيطالب ضربه اش مي فرمايد که از عبادت جن وانس هم بالاتر است. (15) براي اين که اصلاح است، ضربه ي اصلاحي است، ضربه ي افسادي نيست. اگر قلم هاي ما و زبانهاي ما هم اين طوري بشود که واقعاً بخواهيم اين جامعه پيش ببرد، اين مملکت اصلاح بشود و در حالي که ما همه گرفتار هستيم، لااقل از اين گرفتاري قلم ما، مردم بيرون بيايند، آخر اين گرفتاري گرفتاري زيادي است.
اصلاح جامعه در گرو رفتارها و گفتارهاي معقولانه
اگر بخواهيم جامعه را اصلاح بکنيم بايد يک قدري فکر بکنيم که حالا خوب است که ما قلمها را يک قدري غلاف کنيم و يک قدري مردم را نصيحت کنيم. اگر قلم، مي گوييم، قلم مان اصلاحي باشد، دنبال اين نرويم هِي عيب پيدا کنيم و هِي بنويسم. شما که اين عيب را پيدا کرديد و نوشتيد حريف شما هم همين يک عيب ديگري براي شما مي تراشد، فردا زياد ترش مي کند. آن يکي هم همين طور، همين طور تا آخر. اگر يک کسي بايستد سر اين کوچه فحش بدهد به يک نفر آدم، اگر آن آدم رد شد و رفت، يا خير، آمد و گفت نه شما اين مطلبي که گفتيد آن طور نبوده، من نکردم اين کار را، فلان، تمام مي شود. اصلاح مي شود آن و اما اگر او هم بخواهد شايد يک فحش ديگري داد.
اين فحش دوم دوباره زياد ترش مي شود. بايد يک فکري همه بکنند. آنهايي که اهل فکرند. اهل قلم اند. آنهايي که صالح اند. اين صُلَحا بايد بنشينند و در صدد اين باشند که اميد بدهند به اين جامعه. اين مردم احتياج به اميد دارند. ديگران دارند اينها را نااميد مي کنند. ديگران مي گويند که همه به هم ريختند اصلاً مملکتي نيست اين جا. مايي که بايد همه کوشش کنيم به اين که نخير، نظامي هست اين جا و اين نظامي است که بهتر از نظامهاي ديگري است. کجا سراغ داريد شما يک نظامي را که يک نفر بقّال هم آزاد بشود به اين که به يک رئيس جمهور هر چه مي خواهد بگويد. به نخست وزير هر چه مي خواهد بگويد.
به رئيس مجلس هر چه مي خواهد بگويد. کجا شما همچو چيزي را داريد؟ خوب، شما سران ممالک ديگر را هم ببينيد. کارهاي آنها را هم ببينيد. معامله ي آنها را با ملت ببينيد.
معامله ي آنها را با ملت ببينيد. معامله ي اينها را با ملت. وقتي اين طور باشد، چرا ما با قلمهاي مان اينها را به هم بيندازيم؟ چرا زياد کنيم؟ اگر فرض کنيد يک کدورتي – فرض کنيد- بين دو طايفه باشد، خوب، ما بايد دنبال اين برويم که اصلاح کنيم اين را با قلم مان. با گفتار ما اجتماع کنيم. با هم باشيم. برادريم. همه مي خواهند که اين مملکت اصلاح بشود. اگر با قلم ما، با قدم ما، گفتار ما، خداي نخواسته يک آسيبي به اين مملکت برسد، يک آسيبي به اين جمهوري اسلامي برسد، در خارج بگويند اينها نمي توانند اداره بکنند، خودمان هم دامن بزنيم به اين. چرا بايد ما به واسطه ي يک بُغضي که با يک شخصي با يک جمعي داريم، در دنيا يک طوري بگوييم که دنيا به جمهوري اسلامي بدبين بشود؟
جمهوري اسلامي را خودتان که مي خواهيد آن را، يک کاري بکنيد که دنيا لااقل اين طور که دارند خودشان تبليغ مي کنند، ديگر دست ما هم دنبال تبليغ نباشد، به حرفهاي ما هم استشهاد نکنند. آنها. بايد توجه به اين مسائل داشت. انسان خيلي گرفتار است.
خداوند ما را از اين گرفتاريها نجات بدهد و خداوند ما را از شرّ خودمان نجات بدهد. والسلام عليکم و رحمة الله و برکاته. » (16)
پينوشتها:
1. « هر که خود را شناخت، پس به تحقيق که خدا را شناخته است ». غررالحکم، ص 232، ح4637، عوالي اللآلي، ج4، ص 102، ح 149.
2. آن که خداي او را معصوم و مُنزّه گردانيده است.
3. جمع حيله: فريب و مکر.
4. مکايب؛ جمع کيب: از راه گشتن و منحرف شدن.
5. دشمن ترين دشمن، که از اوصاف نفس انساني است.
6. آقاي حاج شيخ عبدالکريم حائري يزدي، بنيانگذار حوزه علميه ي قم.
7. دوست داشتن چيزي، انسان را کور و کر مي کند. » عوالي اللآلي، ج1، ص 290، ح 149، مسند احمد، ج5، ص 194.
8. به خدا پناه مي بريم.
9. مگر آن کس که خدا او را مصون گردانيده است.
10. چشم پوشي.
11. بحار الانوار، ج 42، ص 157.
12. نصير الدين ابوجعفر محمد طوسي (595 – 673 هجري) معروف به خواجه نصيرالدين از دانشمندان نامدار سده هفتم، وزير هلاکوخان مغول بوده است. خواجه در علم هيئت، هندسه، ستاره شناسي، منطق، حکمت از استادان زمان خود بود. نگارش 130 جلد کتاب و رساله، ساختن رصدخانه در مراغه و گشودن کتابخانه اي با 400 هزار نسخه کتاب از کارهاي برجسته ي اوست، تحرير اصول هندسي اقليدس، رساله ي عروض، شرح اشارات ابن سينا، تحرير مجسطي تجريد العقايد، اوصاف الاشراف، اخلاق ناصري و… از آثار اوست.
13. الکُني و الألقاب، محدّث قمي، ج3، ص 252، الوافي بالوفيات، صفدي، ج1، ص 180.
14. سوره شعرا: آيه ي 3: « لَعَلَّکَ بَاخِعٌ نَفْسَکَ أَلاَّ يَکُونُوا مُؤْمِنِينَ » شايد از اين که ايمان نمي آورند، خود را هلاک سازي.
15. بحار الانوار، ج39، صص 1 و 2، ح1، المستدرک، حاکم نيشابوري، ج3، ص 32.
16. صحيفه ي امام، ج14، صص 7- 22.
منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، درآمدي بر سيره سياسي حضرت امام خميني (ره)، تهران: مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، چاپ اول