ياد باد آن روزگاران
ياد باد آن روزگاران
(خاطرات آيت الله حاج شيخ يحيي عابدي از مرحوم علامه کرباسچيان (رحمت الله علیه) )
اولين ملاقات من با آقاي علامه در سال 1325 بود. من 15، 16 سالم بود که از زنجان براي طلبگي به قم رفتم. يک روز ظهر رفته بودم دکان سنگکي نان بخرم. شيخي قبل از من آنجا بود. تا مرا ديد سلام کرد. من در زنجان نديده بودم يک بزرگتر به کوچکتر سلام کند، آن هم يک معمم به يک بچه. سرخ شدم وعرق کردم. گفت: شما آمدهايد طلبه شويد؟ من با خجالت گفتم: بله. گفت: چه ميخوانيد؟ گفتم: شرح لمعه. گفت: من دنبال هم مباحثهاي ميگشتم؛ حالا بيا با هم مباحثه کنيم. من بيشتر خجالت کشيدم چون ايشان بيست سالي از من بزرگتر بود.
گفت: شما را خدا رسانده. کار، کار خداست. شما کجاييد؟ نشاني خود را گفتم. ايشان يادداشت کرد و گفت: من فردا فلان ساعت ميآيم. فردا سر ساعت آمد و نشستيم. گفت: ما با هم مباحثه ميکنيم به شرط اين که هر روز شما بخوانيد. حالا نگو ميخواهد بيان من را باز کند و ادبياتم را امتحان کند. هر روز ايشان ميآمد و من براي اين که بايد ميخواندم، قبلاً مطالعه ميکردم و مطالب را از حواشي در ميآوردم.
يک روز گفت: من ميخواهم براي شما چند بيت شعر بخوانم. اينها اولين اشعاري بود که من از ايشان شنيدم:
صد بار گر از دست غمت خون رود از دل
از در چو درآيي همه بيرون رود از دل
بعد زد زير آواز. آن وقت هم صداي خوبي داشت.
گـر قـصـه عـشـق مـن و يـارم بـنـگارنـد
صد ليلي و مجنون همه بيرون رود از دل
بعد گفت : اين بيت بعدي را خوب دقت کن بايد برايم معني کني.
در قـتـل مـناي مـه بکـش آهـسـته کمان را
حيف است که پيکان تو بيرون رود از دل
من معنايش را توضيح دادم. گفتم: اجازه دهيد بنويسم. نوشتم. ايشان ورقه را برداشت و ديد و گفت: به به خط شما هم خيلي خوبه. اين اشعار از مرحوم سيد اسماعيل صدر جد امام موسي صدر است.
بعد از مدتي ايشان گفت: خوبه که ما شرح اشارات بخوانيم. اگر نداريد از آيتالله آقا موسي شبيري زنجاني عاريه بگيريد. من رفتم و گرفتم. فردا ايشان آمد. گفت: نمط تاسع را ميخوانيم، مرحوم آقا شيخ آقا بزرگ هم براي ما از نمط تاسع شروع کرد ( اين قسمت در مقامات عرفاست.) باز هم به شرط اين که شما بخوانيد. بعد از ده روز ايشان احساس کرد من در منطق ضعيفام. گفت: آقا جون ما بايد يک دور هم منطق بخوانيم. اين را بگذاريد کنار، از فردا حاشيه ملاعبدالله ميخوانيم. باز هم شرطش اين است که شما بخوانيد.بعد از مدتي گفت: شما درس آقاي بروجردي هم بياييد.
من ديگر بيشترخجالت کشيدم. گفت: نه براي درس، بلکه تماشاي چهره ايشان و بودن در محضر ايشان براي شما آموزندگي دارد. يک ساعت زودتر ميرويم حاشيه ملاعبدالله را مباحثه ميکنيم، يک ربع هم تفريح تا آقاي بروجردي بيايند. اين روش شايد ده ماه طول کشيد. حاشيه ملاعبدالله را از باي بسم الله تا تاي تمت يک دور با تحقيق خوانديم. بعد گفتند: حالا اساس الاقتباس خواجه نصير را ميخوانيم. البته آن به آخر نرسيد.
درس مرحوم آقاي بروجردي را ايشان با مرحوم آقا جواد خندقآبادي و دو نفر ديگر مباحثه ميکردند. به من هم گفته بودند: توهم بيا بنشين تا راه و رسم مباحثه را ياد بگيري. ما هم دربست در اختيار ايشان بوديم و هر چه ميگفت گوش ميداديم.
سال 1328 نزديک محرم ايشان به من گفت: من دلم ميخواهد محرم برويم زنجان و من در آنجامنبر بروم. من هم خيلي خوشحال شدم. دو روز به محرم مانده، صبح زود با اتوبوس آمديم تهران. شب رفتيم منزل دايي ايشان در خيابان مهدي خان شاه پور. شام مختصر را از بيرون تهيه کرد. شب خوابيديم. صبح رفتيم راه آهن. هشت ساعت طول کشيد تا رسيديم به زنجان. زنجان آن وقت خيلي کوچک بود. چهل پنجاه هزار نفر بيشتر جمعيت نداشت و خيلي هم خوش آب و هوا بود. ماشين هيچ نبود. وسيله اياب و ذهاب افراد متمکن درشکه بود. رفتيم منزل پدر. ايشان شب آنجاماندند. فردا ايشان را بردم مسجد سيد خدمت پدر دکتر مجتهدي معروف به امام جمعه که در اخلاق و عرفان از شاگردهاي مرحوم سيد علي آقا قاضي طباطبايي بود. اين دو هم ديگر را درک کردند. بنا شد آقاي علامه بعد از نماز مغرب و عشا منبر بروند. منبر ايشان در زنجان گل کرد. هم مطالب جالب بود، هم آواز خوبي داشت و روضه خوبي ميخواند. دوازده شب آنجامنبر رفت و منبرشان خيلي شکوفا شد.
آن وقت نوعاً در خانهها نان ميپختند. يکي دو بار سر سفره ما نان خورد، گفت: به مزاجم نميسازد. تنها يک سنگکي در زنجان بود، رفت آن را پيدا کرد. نان سنگک ميخريد. شب سوم آقاي امام جمعه ايشان را برد خانه اش. ايشان از دستمال نان سنگک درآورد. آقاي امام جمعه تعجب کرد. شب به ايشان سخت گذشته بود. صبح زود آمد سراغ من. قرار شد ايشان روزها در يک حجره درمدرسه سيد باشند و شبها بيايند خانه ما. من گاهي صبح ساعت هشت ميرفتم مدرسه، ميديدم ايشان نشسته و فقط فکر ميکند. حتي يك جلد كتاب نداشت. چهار ساعت بعد ميرفتم، باز ميديدم همين جور نشسته فکر ميکند.
در اين مسافرت من ايشان را دو بار بردم مدرسه توفيق چون قبلاً شاگرد آنجابودم و ميخواستم اساتيدم را ببينم. همان دفعه اول که وارد شديم، مرحوم روزبه در حياط بود. گفتم: ايشان از اساتيد ما و مدير اين جا هستند. نيم ساعتي با هم ملاقات کردند. دو سه لغت بينشان رد و بدل شد، مرحوم روزبه خيلي حاضر جواب آنها را جواب داد. دو سه روز بعد اين قضيه تکرار شد. باز ملاقات در حياط مدرسه بود. روي هم رفته شايد يک ساعت اين دو بزرگوار هم ديگر را ملاقات کردند.
سال 1329 نزديک تابستان ايشان به من گفت: امکاناتي فراهم کن من ميخواهم سه ماه تابستان زنجان باشم. من خيلي خوشحال شدم. من زودتر رفتم و ايشان همراه با همسر و دو دخترشان بعد آمدند. يکي دو شب خانه ما بودند. بعد خانه مرحوم آقاي همايوني ـ همکار آقاي روزبه ـ را براي ايشان اجاره کرديم. اين منزل تقريبا در شمال زنجان بود. البته باغات زنجان در جنوب آن بود. صبحها با هم ميرفتيم در اين باغها مقدار زيادي راه ميرفتيم. ايشان ميخواست مرا با مثنوي آشنا کند. اشعار مثنوي را گاهي ساده ميخواند و گاهي با آواز. گاهي توضيح ميداد مثلا از اشعاري که چند روز درباره اش صحبت کرد، اين اشعار بود:
خضر کشتي را براي آن شکست
تا تـوانـد کـشتي از فجـار رست
چون شکسته ميرهد اشکسته شو
امـن در فـقر است انـدر فـقر رو
نرده بـان خـلق اين ما و من است
عاقـبت زين نردبان افـتادن است
هر که بالاتـر رود ابـلـهتر است
کاستخوان او بتر خواهد شکست
اين فروع است و اصولش آن بود
کـه تـرفـع شــرکـت يـزدان بـود
ميگفت: زمان رضا شاه که همه درها را به روي ما بستند، من چهار سال در خانه بودم و انيس و مونس من کتاب مثنوي بود و آن را مطالعه ميکردم. لذا زياد حفظ بود و من را هم تشويق ميکرد که آن را مطالعه کنم. ميگفت: با متشابهاتش کار نداشته باش.
عصرها ايشان ميرفت شمال زنجان در بيابانها و تپهماهورها. يک روز بدون اطلاع قبلي به آن اطراف رفتم. ناگهان ايشان را ديدم، گريه کرده و چشمهايش قرمز شده تا مرا ديد خودش را جمع و جور کرد و گريهاش را پاک کرد كه من متوجه نشوم!
درس آقاي بروجردي
چند سال گذشت. سال 1332 بعد از تابستان من از زنجان به قم برگشتم. رفتم سراغ ايشان تا من را ديد گفت: تکليف عوض شد. غير از درس آقاي بروجردي همه چيز تعطيل. آن هم چون جنبه آموزندگي اخلاقي دارد. من امسال رفتم ونک، ديدم مردم رساله را نميفهمند. اين رسالهها را طلبهها هم نميفهمند. بايد بنشينيم آن را آسان کنيم. ما بحث اجتهاد و تقليد رساله را به اتفاق آقاي اخلاقي و مرحوم قدوسي اصلاح کرديم. ايشان آن را برد پيش آقاي بروجردي و گفت: رساله مجمعالمسايل شما مشکل است و مردم آن را نميفهمند. ما ميخواهيم آن را ساده کنيم. بحث اجتهاد و تقليدش آماده شده، آن را ملاحظه فرماييد. آقاي بروجردي فرموده بود: «همه رساله را بنويسيد بعد بياوريد پيش من.»
ايشان ما را کشيد به کار. بعد از ايشان کسي که بيشتر از همه در توضيح المسايل کار کرد، از لحاظ کار علمي من بودم و کسي که زحمت زياد کشيد، خانم ايشان بود. آقاي قدوسي، آقاي اخلاقي، آقاي نجف آبادي را وادار ميکرد ميرفتند مجمعالمسايل و جامعالفروع را مطالعه ميکردند و تا حدودي ساده مينمودند و ميآوردند روي کاغذ. بعد ايشان هفتهاي يک روز ميآمد تهران پيش حاج شيخ محمد آخوندي. ميگفت: اين آدم چيز فهمي است. من ميروم خانه اش عبارت را ميخوانم، او فکر ميکند، بعد ميگويد: اين کلمه اين جور باشد بهتر است. بعضي جاهاي توضيح المسايل به تحقيق ده بار عوض شده است يعني ما مينوشتيم ميديديم نشد، خط ميزديم. ايشان ميبرد پيش همسرشان، خانم هم با اينکه بچه شير ميداد و گرفتار بود، دوباره آنها را پاکنويس ميکرد. بعد که از نظر ما و ايشان منقح ميشد، ميداد به آقاي علي اصغر فقيهي. ايشان از لحاظ ادبي نظراتي ميداد و خيلي جاهايش را عوض ميکرد. بعد از همه اينها چون خط من خوب بود، آن را ميداد من پاکنويس ميکردم.
يک بار جرياني بين من و ايشان پيش آمد که صد در صد من مقصر بودم و رابطهمان قطع شد. ماه رمضان من رفتم مسافرت. بعد از ماه رمضان آمدم قم. يک وقت ديدم ايشان از دور گفت: سلام عليکم. آمد و من را در بغل گرفت و بوسيد و گفت: چقدر در فراق شما بر من سخت گذشت! چقدر منتظر شما بودم! و فوراً دو صفحه کاغذ درآورد و به من داد و گفت: فردا صبح پاکنويس اينها را ميگيرم. اصلاً مثل اينکه اتفاقي نيفتاده، يک کلمه هم به روي خودش نياورد که در آن جريان تو مقصر بودي و تا آخر عمرش هم نگفت!
بدين ترتيب توضيح المسائل تمام شد. آن را براي تأييد خدمت آقاي بروجردي دادند. ايشان خودش وقت نميکرد مطالعه کند. آن را در اختيار اطرافيان گذاشت. آقاي علامه ميرفت آنجا تا مطالب را جا بيندازد. بالاخره خيلي طول کشيد تا به تأييد آقاي بروجردي رضوان الله تعالي عليه رسيد.
آقاي حاج حسين مصدقي کاغذ فروش بود. دکانش کنار در غربي مسجد جامع بازار قرار داشت. ايشان باني چاپ توضيحالمسائل شد و از آن هزار جلد چاپ کرد. چقدر زحمت کشيده شد که اين هزار جلد فروش رود و پول آقاي مصدقي داده شود. بعضي از طلبهها که آقاي علامه آنها را ميشناخت، وقتي براي تبليغ ميرفتند، از اين رسالهها به آنها ميداد که ببرند و بفروشند. کمکم توضيحالمسائل جا باز کرد و تجديد چاپ شد. الآن متأسفانه از بس فتاواي مراجع را در بين آن عبارات نسبتاً شيوا اضافه کردهاند، رسالهها مشوه شده و بايد تجديدنظر شود و آن را از نو بنويسند.
صياد دلها
علامه شکارچي بود. دنبال شکار تک ميرفت. دو نفر را با هم در يک مجلس شکار نميکرد، چون گيرندهها متفاوت است. من و آقاي اخلاقي خيلي رفيق بوديم؛ ولي با اخلاقي جدا بود و با من جدا. با آقاي قدوسي هم ايشان خيلي رفيق بود ولي جدا بود.علامه طباطبايي تازه آمده بود قم و هنوز جلوهاي نکرده بود. ايشان با آقاي علامه طباطبايي ارتباط برقرار کرده بود و به طور خصوصي خدمت ايشان ميرفت.
آقاي علامه از چند نفر زياد اسم ميبرد. اول اول از آقا شيخ آقا بزرگ ساوجي شايد هيچ مجلسي منعقد نميشد مگر اينکه دو سه بار از ايشان اسم ميبرد. بعد آقا سيدرضا دربندي بعد حاج ميرزا ابوالحسن شعراني و آقاي الهي قمشهاي بعد مرحوم آقاي بروجردي و مرحوم آقاي طباطبايي. البته از حاج سيدمهدي قوام به عنوان يک منبري خوب و اخلاقي و از آقاشيخ محمدحسين زاهد هم به عنوان يك مرد متقي و زاهد تعريف ميکرد.ايشان ميگفت: در قديم صبح زود از منزل بيرون ميرفتم و تا شب دهها منبر ميرفتم. يکي دو ساعت در بين روز استراحت داشتم. هر منبر پنج قران ميدادند. اگر يک روز به يکي از منبرها نميرسيدم، شب خوابم نميبرد که پنج قران از دستم رفته است! تا رسيدم به آقا شيخ آقا بزرگ ساوجي. ايشان مرا منقلب کرد و ماديات در نظر من صفر شد؛ به طوري که اگر کره زمين هم طلا ميشد، براي من با خاک عليالسويه بود. آقا شيخ آقابزرگ منبر را براي من قدغن کرد و گفت: تو درس بخوان. من پيش ايشان شروع به درسخواندن کردم.
بعضي روزها در تابستان ميآمديم باغ نوي ونک. آقاي زاهدي آنجا را گُله به گله به افراد اجاره ميداد. آقاي علامه يک محوطهاي را اجاره کرده بود. در ده ونک فقط يک دکان بود، آن هم مال آميرزا باقر پدر آقاي علامه؛ ولي ايشان براي همان يک روز که ميخواست از ما دو سه نفر پذيرايي کند، وسيله پذيرايي را از تهران فراهم ميکرد. يک روز به من گفت: مدتي قبايم کهنه شده بود و چند وصله داشت. پدرم يک قواره پارچه به من داد گفت: اين پارچه را قبا بدوز. بعد از چند روز هر چه فکر کردم، ديدم نميتوانم قبول کنم آن را در بقچه گذاشتم و خدمت پدر رفتم و گفتم: پدرجان نميتوانم بپذيرم. اجازه بدهيد خدمت خودتان باشد.
يک سال بعد از تابستان آقاي علامه به من گفت: من بايد منزل اجاره کنم. سعي کن براي من يک خانه پيدا کني که خيلي ارزان باشد؛ چانه بزن، قيمت را بياور پايين. من خانهاي براي ايشان اجاره کردم به ماهي هفت تومان (يعني هفتاد ريال). دو تا اتاق داشت. يک اتاق محل زندگي زن و بچه بود و در اتاق ديگر يک تخت چوبي قرار داشت كه روي آن يك گليم فرسوده انداخته بودند. باقي اتاق هم خالي بود. اغلب توضيحالمسايل روي اين تخت پاکنويس شد. من موظف بودم اول آفتاب بيايم. ايشان پشت در منتظر من بود. روي تخت و گليم مجبور بودم بنشينم و حدود سه ساعت کار ميکرديم. اتاق بزرگ و گنبدي بود و سرماي سخت زمستان را تحمل ميكرديم.
گاهي در اين سه ساعت يک استكان چايي ميآورد. نزديک درس آقاي بروجردي که ميشد، با هم ميرفتيم درس آقا.آقاي علامه نزديک تابستان که هوا گرم ميشد، خانم و بچهها را ميفرستاد تهران و خودش بقچه اش را بر ميداشت، ميآمد حجره آقاي قدوسي در مدرسه فيضيه (اولين حجره دست چپ از در شرقي). روي يک تخت آقاي قدوسي، يک تخت آقاي علامه، يک تخت هم يک طلبه خرمآبادي مينشستند. باز هم من، ايشان و مرحوم قدوسي را ساعتها ميديدم که همين طور نشسته بودند و فکر ميکردند.ايشان آمد تهران. من قم بودم. بعد كه هم ديگر را ديديم، گفت: تکليف عوض شد. حالا بايد مدرسه باز کنيم. قرآن ميفرمايد: از همان راهي بايد با دشمن برخورد كرد که او از آن راه وارد شده.
ما از راه فرهنگ شکست خوردهايم و بايد از راه فرهنگ وارد شويم. (سوره بقره آيه 194) قبل از تأسيس مدرسه يک سال تمام، ايشان با آقاي مزيني، حاج سيد صدرالدين جزايري، آميرزا علي آقاي غفوري، آقاي قايني و بنده در منزل مرحوم حاج مقدس در بازار عباسآباد که آن هم يک اتاق داشت، جمع ميشديم و مذاکره داشتيم که براي تأسيس مدرسه چه کار بايد کرد؟ اگر کسي يک حرف مفيدي ميگفت، ايشان فوراً مينوشت؛ چون فكر تأسيس مدرسه از ايشان بود. يک شب من گفتم: راجع به کلاس خط هم فکر کرديد؟ فوراً نوشت که: کلاس خط بايد داشته باشيم.بعد از يک سال پيريزي و برنامهريزي، آقاي احمدزاده يك باب خانه قديمي را که الآن «دبستان علوي شماره يک» است، در اختيار دبيرستان گذاشت.
استاد روزبه
آقاي روزبه با پدر و مادرش از زنجان آمده بودند تهران خيابان بوذرجمهري نو خانه محقري دست و پا کردند و آنجا زندگي ميکردند تا اين که در خيابان شاه پور اين دو ياري که همديگر را در زنجان ديده بودند، به يک ديگر برخورد ميکنند. آقاي روزبه در دبيرستان تخت جمشيد تدريس ميکرد و خبري از آقاي علامه نداشت. آقاي علامه منويات خودش را در مورد تأسيس مدرسه به او ميگويد و آقاي روزبه هم جواب ميدهد که من حاضرم مديريت آنجارا به عهده بگيرم. بعد از آن اين دو نفر، يار غار هم بودند و با هم مسئوليت مدرسه علوي را به عهده گرفتند.آنجا مدير و معلم و خادمش آقاي علامه و روزبه بودند و تا حدي آقاي غفوري.
آقاي علامه به فکر شکار من بود. از من دعوت کرد رفتم دبيرستان علوي.
ايشان مرا با خودش برد کلاس اول که 23 نفر بودند و قرآن داشتند. چند نفري قرآن خواندند. يک ربع آخر کلاس ايشان گفت: خوب حالا هدف از اين قرآن خواندن چيست؟ با آن بيان آتشيني که داشت، درباره يک آيه صحبت کرد. جلسه تمام شد، آمديم بيرون. ايشان گفت: ما براي اينجا يک ضبط صوت ميخواهيم و چند تا نوار؛ شنيده ام تو نوار داري؛ خريد اين دستگاه هم با خودت. من يک ضبط صوت ريلي بزرگ فيليپس خريدم و چند نوار قرآن هم آوردم. کم کم پايم به مدرسه علوي و تدريس در آن باز شد. چند سال گذشت تا اينکه کدورتي بين مرحوم روزبه و مرحوم علامه پيش آمد و آقاي علامه نزديک دو سال به مدرسه نيامد و اين سالها براي ما خيلي تلخ بود. تا اينکه آقاي روزبه مريض شد. ايشان را براي پيگيري بيماري برديم مرکز طبي کودکان. مرحوم دکتر قريب بعد از چند روز تحقيق و معاينات با تلفن به من گفت: خبر بدي دارم، آقاي روزبه سرطان دارد.
من خيلي منقلب و متأثر شدم. آمدم ونک منزل آقاي علامه و گفتم: روزبه سرطان گرفته. حال آقاي علامه به هم خورد. گفتم: حالا ديگر شما بايد بياييد مدرسه. من فردا شب عدهاي از دکترها را به خانه ام دعوت کرده ام که بيايند درباره روزبه تصميمگيري کنيم. از شما ميخواهم فردا شب در اين جلسه شرکت کنيد. ايشان گفت: شما کارتان را بکنيد، بعد نتيجه اش را به من بگوييد. شب بعد از آن جلسه آمدم ونک. آقاي علامه گفت: چي شد؟ گفتم: اکثريت نظرشان اين بود که بايد ايشان را بفرستيم خارج. آقاي علامه به من گفت: آقا جون! تا هر چند ميليون خرج داشت، خرج بکن، پاي من. انشاءالله اين يک مغز علمي را نجات بدهيم؛ ولي هيچکس نفهمد. دو سه روز بعد بدون مقدمه آقاي علامه آمد به دبيرستان، دست روزبه را بوسيد، همديگر را بغل کردند و روزبه را براي سفر به خارج از زير قرآن رد کرد. به اين ترتيب آقاي علامه به مدرسه برگشت و آن کدورت هر چه بود، در بوته فراموشي سپرده شد. آقاي روزبه بعد ازسفر اول، پنج سال زنده بود تا دوباره بيماري ايشان عود کرد و سفر دوم فايده نبخشيد. آن چيزي که من در علامه ديدم و در هيچکس جز روزبه نظيرش را نديدم، بياعتنايي به دنيا و ماديات بود. سويداي وجود هر دو باور کرده بود که:
ألا کل شيء ما خلا الله باطل
و کـل نـعـيـم لا محـالـة زائـل
اتاق ايشان گليم بود بعد شد خرسک. روزبه هم همين طور بود. در بين علما و حتي مراجع، من نظيري براي اين دو، در بي اعتنا بودن به ماديات نديدهام. اين بزرگترين وجه مشترک اينها بود که هر دو به معناي واقعي عبدالله بودند و هيچ کدام عبد دنيا نشدند. از روزي که من ايشان را ديدم، زاهد نهج البلاغهاي ديدم و اين مطلب را هم درباره روزبه و هم درباره علامه نزد خدا شهادت ميدهم.برخورد اين دو سيم، نتيجه اش اين همه چراغهاي نوراني در سطح جهان شد. تا اينکه روزبه رفت و به لقاءالله پيوست و علامه هم در جوار او دفن شد. خداوند آن دو را رحمت کند و ما را هم از خواب غفلت بيدار کند. الحمدلله خوشحاليم که اين چراغ به دست شاگردان آنها روشن است و ان شاءالله روشنتر شود.
شيخ آقا بزرگ ساوجي
من مرحوم آقاي شيخ آقا بزرگ ساوجي را زيارت نکرده بودم. ايشان سازنده اولي آقاي علامه بود. شايد هيچ مجلسي نبود که ما با آقاي علامه بنشينيم و ايشان دو سه بار اسم شيخ آقا بزرگ را ذکر نکند؛ اما سازنده دومش مرحوم آقاي بروجردي بود که نگاه، منش و درس ايشان آموزنده و اطمينان بخش بود. هر وقت درس به مناسبت محرم يا نوروز يا تابستان تعطيل ميشد، مرحوم آقاي بروجردي روز آخر به جاي درس، اخلاق ميگفت. آن درسهاي اخلاق سازنده دوم مرحوم علامه بود. هميشه ايشان روي دو آيه که از آقاي بروجردي شنيده بود، تکيه ميکرد. يکي اين آيه:
قل انّ الخاسرين الّذين خسروا انفسهم و اهليهم يوم القيامه ذلک هو الخسران المبين (سوره زمر آيه 16) مرحوم آقاي بروجردي ميفرمود: خسروا انفسهم خسران در مرحله ذات است. هر انساني ذاتي دارد و عوارضي. بدن ما و هرچه در اين جهان هست، عوارض است. ذات ما درون ماست. خسران واقعي وقتي است که خسران متوجه ذات شخص بشود. اگر تاجري ورشکست شد، اين ضرر در عوارض است و قابل جبران ميباشد؛ ولي خسران ذات قابل جبران نيست.
اين حقايق در سويداي قلب مرحوم علامه خيلي اثر گذاشته بود. ايشان براي دانشآموزان و معلمان جلسه تربيتي داشت و گاهي براي يک نفر ساعتها وقت صرف ميکرد. من اين آيه را زياد از ايشان شنيدم.
آيه ديگري که مرحوم آقاي بروجردي ميخواند و در آقاي علامه زياد اثر کرده بود، اين آيه بود: قل: هل ننبئُکُم بالاخسرين اعمالاً؟ الّذين ضلّ سعيهم في الحياه الدنيا وَ هُم يحسبون انّهم يُحسنون صنعاً (سوره کهف آيه 104) آيا به شما خبر دهم زيانکارترين مردم چه کساني هستند؟ کساني که تمام فعاليت و انرژي وجوديشان در زندگي دنيا گم ميشود و به هدر ميرود وخيال ميكنند كه کار خوب انجام ميدهند.)
گفتار علامه با بعضي از معلمان حول و حوش اين آيات دور ميزد. آن مرحوم به ما ميگفت: آدم بايد مقام جمعالجمعي داشته باشد و خودش اين حالت را داشت. البته معصومين عليهم والسلام اين مقام را در حد کمال دارا بودند و اين ويژگي در افرادي مثل آقا شيخ آقا بزرگ ساوجي، مرحوم آقاي بروجردي و آقاي علامه در مراتب نازل وجود داشت؛ مثلاً مرحوم علامه در عين زهد کاملي که داشت، خشک نبود. معتقد بود کلاس بايد بهترين کلاس و آزمايشگاه پيشرفتهترين آزمايشگاه باشد. ايشان در عين حال که لباس کم قيمت ميپوشيد، مقيد بود از لحاظ نظافت بسيار نظيف باشد يا کفش کم قيمت؛ لكن واکس خورده و تميز باشد.
دقت نظر
يک روز من جوراب پانما پوشيده بودم و وارد دبيرستان شدم. ايشان در دفتر نشسته بود. من نميدانم ايشان چند چشم داشت؟! در عين حال که در دفتر بود، همه جا را ميپاييد! تا مرا ديد، اشاره کرد و من به دفتر رفتم. گفت: اين جورابها مناسب شما نيست، همين الآن اينها را عوض کنيد. ايشان فوقالعادگيهايي داشت و ينظر بنورالله بود. شايد آدم معمولي اگر يک ماه با من بود، آن جوراب را اصلاً نميديد. ولي ايشان در همان قدمهاي اولي که من هنوز به حوض کنار دفتر نرسيده بودم، متوجّه آن شد. ايشان سر تا پاي واردين را ورانداز ميکرد که چه جور عمّامه يا کلاه گذاشته، کفش و جورابش چه جور است؟
يک بار پسر من، يک لباس بافتني ـ که تا حدي شيک بود ـ پوشيده بود. همان دقايق اول که مرحوم علامه او را ديده بود به او گفته بود: آقاجان! اگر شما اينجور لباس بپوشيد، من جلوي ديگران را نميتوانم بگيرم، همين الآن برگرديد خانه، اين را در بياوريد و به يک مستحق بدهيد و لباس معمولي بپوشيد. داغ آن لباس به دل پسر ما ماند و او چند دقيقه بيشتر آن را نپوشيد. هر چه ما اصرار کرديم که در خانه يا در گردش و روزهاي تعطيل بپوش، گفت: نه! آقاي علامه گفتهاند: اين براي پسر آقاي عابدي پسنديده نيست.
آقاي علامه در کشوي ميز دفتر ناخنگير داشت. اگر دانشآموزي ناخنش بلند بود، صدايش ميکرد و سطل را ميگذاشت جلو و شخصاً ناخنهاي او را ميگرفت يا ناخنگير را ميداد خودش بگيرد. ايشان به دهان و دندان، خشك شدن لبها، سر و وضع، اصلاح پشت گردن و رنگ لباس دانشآموزان و حتي كيف آنها توجه داشت!
دو برادر بودند که سفيد رو و خوش چهره بودند. آقاي علامه به من ميگفت: اينها نبايد لباسهاي سرمهاي و تيره رنگ بپوشند. تمام اين ريزهکاريها را دقت ميکرد که مثلا رنگ لباس دانشآموز جالب و تو دل برو نباشد تا در اجتماع فاسد او را با چشم دنبال کنند. اينها چيزهايي است که کلاسهاي عالي روانشناسي ميخواهد تا يک نفر متوجّه بشود؛ در صورتي که ايشان غير از درسهاي حوزوي پاي درس کسي نرفته بود. همهاش افاضاتي بود در نتيجه توسلات و نفَس مرحوم آقا شيخ آقا بزرگ و مرحوم دربندي و آقاي بروجردي که در ايشان اثر گذاشته بود.
غذاي ايشان در عين سادگي بهداشتي بود. اين طور نبود که اگر نان و سبزي ميخورد، سبزي آن بد و مانده باشد. در دوران اقامت در قم، آب قم شور و غيربهداشتي بود. ايشان هفتهاي يک بار ميآمد تهران دو دبه آب بهداشتي ميآورد قم و آب ديگري نميخورد.
ايشان زياد پيادهروي ميکرد. همان وقت که قم بوديم، گاهي مرا برميداشت دوتايي ميرفتيم جايي که حالا ميگويند: سالاريه که همهاش باغ و بيابان و هوايش تميز بود. بعد آنجا ميزد زير آواز، صدايش هم خوب بود، اشعار خوبي هم بلد بود.
ايشان تا اواخر، ييلاقش ترک نميشد. تابستانها شهرستانک ميرفت. صبح نماز را ميخواند، پياده ميرفت تا گلهکيله آنجاده دقيقهاي کنار رودخانه استراحت ميکرد و برميگشت.
ميگفت: آقاشيخ آقابزرگ از ته دل ميخنديد و خود ايشان هم اين طور بود. قهقههاش تصنعي نبود، واقعا با تمام وجودش ميخنديد. گريهها و توسّلات او هم جالب بود. من يکي دو بار گريههاي مخفيانه ايشان را ديده بودم که هيچکس همراهش نبود. وقتي ناگهان به او رسيدم، ديدم تمام صورتش از اشك خيس شده است.
ايشان در پنج شش سال آخر عمر، خواندن نهجالبلاغه را به ديگران توصيه ميکرد و ميگفت: شرح نهجالبلاغه مرحوم جعفري را مطالعه کنيد. ايشان ميگفت: در دوران ممنوعيت از لباس و منبر، من چهار سال در خانه بودم و مطالعهام فقط مثنوي بود.
آنموقع هضم اين حرف براي من مشکل بود؛ ولي الآن يکي از مشاغل خود من مطالعه مثنوي است و ميبينم مثنوي مانند اقيانوس است که ده سال هم براي درک مطلب آن کم است! حافظه ايشان هم قوي بود و مقدار زيادي از اشعار مثنوي را حفظ بود و براي من ميخواند. هم چنين مرا وادار ميکرد اشعار سعدي را مطالعه کنم و براي ايشان بخوانم و ايشان توضيح دهد. مثل اين شعر:
اگر لذت ترک لــذت بــدانــي
دگر لذّت نفس، لذّت نخوانـي
هزاران در از خلق برخود ببندي
گرت باز باشد دري آسمـاني
سـفرهاي عِـلـوي کند مرغ جانت
گر از چنبر آز بازش رهاني
اين اشعار را ميخواند و ميگفت: ولي مرد ميخواهد اينها را عملاً در وجود خودش پياده کند!
ايشان در صورت لزوم براي معلمان خانه ميخريد و راجع به ازدواج آنان مساعدت ميکرد. يکي از معلمان گفت: آخر سال آقاي علامه مرا صدا کرد و مبلغ کلاني به من داد و گفت: دبيرستان علوي از زحمات شما تقدير ميکند.
در مورد مستخدمان ميگفت: ما به هيچوجه نبايد شخص ازدواج نکرده استخدام کنيم، معلم عزب که هيچ! معلم عزب فيلسوف دهر هم که باشد، به درد ما نميخورد. بعدها ميگفت: علاوه بر اينکه بايد زن داشته باشد، فرزند هم بايد داشته باشد تا عاطفه پدري را بفهمد و در کلاس با بچهها رفتار پدرانه داشته باشد.البتّه همه امور نسبي و به اصطلاح طلبگي مقول بالتّشكيك است. مثنوي درباره نسبي بودن بد ميگويد:
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد اين را هم بدان
خوب هم همين طور است. اگر از آقاي علامه يا مدرسه علوي يا مرحوم روزبه تعريف ميکنيم، نبايد آنها را به حد عصمت برسانيم، اينها خيرالموجودين بودند. مدرسه علوي بهترين بود؛ مثلا دقت ميکرد حتيالامکان بهترين معلم را از لحاظ درسي و اخلاق و ديانت استخدام بکند. آقاي دکتر حاج سيد جوادي دبير شيمي استاد دانشگاه و مؤلف کتابهاي شيمي بود. در دوران بيماري مرحوم روزبه يک دفعه ايشان پيغام داد که: من امسال تدريس نخواهم كرد. من و آقاي علامه شبانه به منزل ايشان رفتيم و التماسها کرديم. آقاي علامه براي جلب خاطر ايشان خودش را خيلي کوچک کرد؛ هر چند ايشان نيامد. ايشان شاگرد را خوب جلب ميکرد و امان از وقتي که يک شاگرد مورد پسند آقاي علامه نبود! البته اين امر جنبه الهي داشت. به ولي او ميگفت: شما دلتان ميخواهد بچه شما اين جا باشد، آيا اولياي چهل نفر همکلاسي او هم اين را ميخواهند؟
آقاي علامه راجع به سادهزيستي دانشآموزان از لحاظ سر و وضع، لباس، کفش و جوراب و… خيلي مقيد بود. روزهاي شنبه کنترل ايشان نسبت به سر و وضع معلمان و دانشآموزان بيشتر از ساير روزها بود و با نگاه به دانشآموزان ميفهميد که روز جمعه استحمام كردهاند يا نه و يک روز که در محيط خانواده و فاميل بودهاند، راديو و تلويزيون در اينها چه اثري گذاشته؟ فوراً هم تشخيص ميداد.
يک تابلو بالاي دفتر نصب کرده بودند که هر هفته يک حديث با ترجمه فارسي و انگليسي در آن نوشته ميشد تا دانش آموزان يک هفته نگاهشان به اين حديث و ترجمه آن باشد. براي قرآن صبحگاهي، من آياتي را انتخاب و ترجمه ميکردم و آن را چند نفر ميديدند و در آخر خود ايشان مطالعه ميكرد، بعد پليکپي ميشد و در مراسم صبحگاه آيات با صوت خوب تلاوت ميشد و دانشآموزان با نگاه به پليكپي، آيات را ميشنيدند؛ يعني به روش سمعي و بصري با آيات قرآن آشنا ميشدند. در مراسم صبحگاه مدّتي برنامه نرمش اوّل انجام ميشد. سپس قرآن خوانده ميشد. بعد از يكي دو سال متوجّه شدند اين اشتباه است و اوّل بايد قرآن تلاوت شود. زنگ كه نواخته ميشد، همه ميرفتند سر صف و اگر كسي به صف نميرسيد، در هر جا بود به حالت خبردار ميايستاد تا قرآن و ترجمهاش خوانده شود. بعد مراسم نرمش برگزار ميشد. آن وقت با نظم و ترتيب خاصّي كلاس ميرفتند و يك ربع اوّل آموزش قرآن بود، شامل: تلاوت، روخواني، تجويد، ترجمه و تفسير.
يک دانشآموز داشتيم عادت کرده بود ناخن ميجويد. آقاي علامه ماهها زحمت کشيد و هر روز شايد ده دقيقه او را کنار خود مينشاند و بدون اين که کسي بفهمد، برايش حرف ميزد تا بالاخره ترکش داد. اين طور نبود که خشن باشد، کاري ميکرد خود دانشآموز تصميم بگيرد. يکي از بچهها سر کلاس خودش را خيس کرد، آقاي علامه گفت: ما بايد علت اين را کشف کنيم. حتما علت مزاجي دارد. اول با مرحوم دکتر داروئيان مطرح کرد. بعد به آن اکتفا نکرد و از مرحوم دکتر کوثري کمک گرفت. اين پيگيريها تا آنجا ادامه داشت که اين دانش آموز ديشب چه خورده و برنامه غذايي خانهشان چه بوده؟ کمکم به اينجا رسيد که با ولياش صحبت بشود. اين حساسيتها منحصر به خودش بود. من اين باريک بينيها را در کسي جز آقاي علامه نديدهام. خداوند ايشان را غريق بهار رحمتش فرمايد!
شوراي مدرسه
در مدرسه علوي دو نوع شورا داشتيم. يک شوراي دبيران که آموزشي و تربيتي بود. معلمان جمع ميشدند در اتاق دبيران، کنار دفتر مدرسه، ايشان ميآمد، بدون اينکه اساتيد متوجّه شوند ايشان چه هدفي دارد، حرفهاي خودش را ميزد و نصيحتهاي خودش را ميكرد و چند شعر ميخواند و در روحيّه اغلب دبيران اثر ميگذاشت. يکي هم شوراي انضباطي و اداري بود که معلمان تمام وقت و محرم اسرار در آن شرکت ميکردند؛ مثلاً اگر خلافي از دانشآموزي سر زده بود که بايد دربارهاش تصميمي گرفته بشود، مرحوم علاّمه شورا تشكيل ميداد و جريان را ميگفت. بعد نظر دبيران را خواستار ميشد. مطالبي كه در رشتههاي تخصصي لازم بود به دبيران گفته بشود را به مرحوم روزبه واگذار ميكرد.
تكيه كلام مرحوم علاّمه مسأله بقاي روح بود و عقيده داشت كه منشأ همه زشتيها و خلافكاري ها و غرق شدن در منجلاب مادّيّات در اين است كه اكثريّت افراد بشر واقعاً به بقاي روح معتقد نيستند.يعْلَمونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الآخِرَةِ هُمْ غافِلون. (سوره روم آيه 8)حقّاً و انصافاً علاّمه با تمام وجود به اين گفتار معتقد بود. لذا پيوسته در تلاش و تكاپو بود كه با انجام اعمال خير براي آخرتش توشهاندوزي كند:تَجَهَّزوا رَحِمَكُمُ الله فَقَدْ نودِيَ فيكُمْ بِالرَّحيل. (نهجالبلاغه، خطبه 204)
آري، روزبه و علاّمه به جوار رحمت الهي كوچ كردند و يقيناً پاداش نيّات و اعمال خير خود را دريافتند.« و لَنَجْزِيَنَّهُمّ أجْرَهُمْ بِأحْسَنِ ما كانوا يَعْمَلون.» (سوره نحل آيه 98)
مگر صاحب دلی روزي ز رحمت
كند در حقّ درويشان دعايي
منبع:روزنامه اطلاعات