ياران نمونه نبياكرم(ص)- (3)
ياران نمونه نبياكرم(ص)- (3)
محمدبن ابيبكر
محمد از كودكي، از همان ايامي كه در ضمير آدمي، خوب و بد نقش ميبندد، در خانه علي در سايه توجهات او بزرگ ميشد. مادرش، اسما، پس از مرگ شوهرش، به عقد اميرالمؤمنين(ع) درآمد و حضرت علي(ع) رسماً عهدهدار تربيت محمد شد.
محمد، جواني شجاع و دلاور بود. او ميدانست كه روال حكومت علي با ديگران متفاوت خواهد بود و ميدانست كه اراده خللناپذير علي را هيچچيز نميتواند سست گرداند.
محمد نميخواست كه فقط زنده باشد به هر روال و روشي زندگي كند. زندگي كردن در جامعهاي فاسد، با مردماني بدكاره افتخارآفرين نيست. چگونه ميتوان نام اين نفس كشيدن را زندگي نهاد و در دنيايي نفس كشيد كه بر تمام ديوارهايش، تصوير ستم و جنايت و حرمت شكني نقش بسته است.
آري، محمد زندگي مردان را طالب بود؛ زندگي همراه با افتخار و شرافت بود.
محمد بيست و هشتمين بهار زندگي را ميگذراند كه فرمان مولا عليبنابيطالب به او رسيد:
اي محمد! به موجب اين فرمان، به فرمانداري و حكومت مصر مفتخر شدي. اين فرمان برنامه حكومت تو را روشن ميسازد. نبايد فراموش كني آنچنان كه حكومت در كشور مايه مباهات و افتخار است، عدل و داد پيشه كردن موجب رضاي خدا و آسايش خلق است.
پس از صدور اين فرمان، محمد با عزمي راسخ و قلبي پراميد به سوي مصر، سرزمين اهرام و خدايان و فرعونيان، رهسپار شد تا عدل و داد، انسانيت، آزادگي و قيام برعليه ستم را به مردم بياموزد.
در قلبش غوغايي برپا بود، مردم را در مسجد جمع كرد و شروع به سخن گفتن كرد: صداي گرمش در فضا طنين افكند:
اي مردم! از امروز بايد دستورات زندگي ساز علي، دستور زندگيها شود.
اي مردم! شرف، ناموس، دين و فروغ دامنگستر قرآن را به بازي گرفتهاند، اكنون وقت برپاخاستن است.
اكنون وقت آن رسيده است كه مگذاريد ناموس عدل الهي در تاريكي فرو رود. انسان باشيد و با انسانيت زندگي كنيد.
فريادش در گوشها طنين داشت و شنوندگان، حرفهايش را به نجوا براي يكديگر باز ميگفتند.
محمد تازه ميرفت كه با قلمرو حكومتي خويش الفت گيرد و دوستان و دشمنان را بشناسد. هنوز يك ماه سپري نشده بود كه معاويه به خيال فتح مصر افتاد. سپاهيان شام به رهبري عمروعاص وارد مصر شدند.
محمدبن ابوبكر، اين جوان دلاور و رزمنده راه حق و حقيقت، با تمام وجود جنگيد و ايستادگي كرد.
پس از مقاومت سرسختانه و طولاني محمد و يارانش، سرانجام سربازان معاويه، او را دستگير و سر از بدنش جدا كردند. خوني گرم و داغ بر سينه فراخ و سوزان محمد جاري گشت. لبانش ميلرزيد و با ديدگاني نيمه باز، پايگاه عرش الهي را نظاره ميكرد و زيرلب به آهستگي وزش نسيم زمزمه كرد:«بازگشت همه به سوي اوست».(1)
پی نوشت ها :
1. نك: هادي دستباز، حماسه آفرينان، صص220-236.
منبع: نشريه گلبرگ- ش117 .
ادامه دارد…