ياكوب بومه و اسلام(2)
ياكوب بومه و اسلام(2)
چنان كه گفته شد، با تصوير و چهره اسماعيل، اسلام وارد تاريخ قدسى مى شود. بومه اين امر را بار ديگر روشن گرداند، هنگامى كه در رابطه با دو خطِ تاريخ قدسى به صراحت از تركان، يعنى از مسلمانان، بحث مى كند: «پس بدانيد كه قائن (قابيل)، حام، اسماعيل و عيسو مظهر تركان و كافران اند كه در اسماعيل بركت و رحمت يافتند و به آنان پادشاهى اين جهان اعطا گشته است» و آنها از ساحت «علم به فرزندى خداوند» بيرون رانده شدند. «اما فرشته پند اعظم، آنان را از طريق مادرشان هاجر، يعنى از طريق پادشاهى طبيعت فراخواند كه او (يعنى مادر با تمامى فرزندان) بايد به سوى ساره، يعنى به سوى آزادى بازآيد: به سوى خداى يگانه اى كه از آزادى، پسر را زاد.» در اينجا منظور از آزادى، مريم است و منظور از پسر، مسيح. بومه سپس توضيح مى دهد كه چرا مسلمانان به مسيح به عنوان خداى پسر روى نمى آورند، بلكه تنها به خداى يگانه توجه مى كنند. همان طور كه اسماعيل به اسحاق روى نياورد تا در ارث پدر سهيم شود، به همان نحو «تركان (مسلمانان) نيز از اسحاق، يعنى از پسر (مسيح) به پدر روكنند، و مى خواهند ميراث خداوند را مستقيماً از پدر بگيرند.» با اين حال، در نظر بومه «هرچند آنان (مسلمانان) اكنون از پدر استمداد مى جويند، ولى او خداوند تنها در مقامِ پسر، يعنى تنها در صداى متجلى در صفت انسانى خويش، آن را مى شنود; و البته آنان پسر را در پدر خدمت مى كنند; زيرا ما انسان ها خدايى جز مسيح، جز پسر نداريم; زيرا پدر، خود را در برابر ما با صدايش در پسر، ظاهر ساخته است و صداى ما را تنها به صورت صداى متجلى خود در پسر مى شنود.» نهايتاً، چنين نتيجه گرفته مى شود: «پس، اگر تركان (مسلمانان) پدر را مى پرستند، او در پسر صدايشان را مى شنود و تنها در پسر آنها را به فرزندى مى پذيرد كه تنها در او (پسر) است كه خداوند بار ديگر در صفت انسانى تجلى كرده است، نه در هيچ صفت ديگرى.»
در اينجا روشن مى شود كه بومه به نظريه تثليث الاهى پاى بند است، چنان كه آن را در حكمت الاهى خود همواره به صور مختلف بسط داده است. بومه اين ايراد را كه «چگونه آنان (مسلمانان) مى توانند به فرزندى خداوند درآيند، در حالى كه پسر را به عنوان پسر خدا نمى خواهند بپذيرند و مى گويند خدا پسر ندارد» با اشاره اى آشكار به روح القدس، پاسخ مى دهد: «اى انسان، گوش فرا ده كه مسيح گفت: هر كس كلمه اى عليه پسر انسان مسيح بر زبان راند، بخشوده خواهد شد; اما اگر كسى روح القدس را بيازارد، تا ابد بخشايشى نخواهد داشت.» بومه سپس اين سخن عيسى را چنين اثبات مى كند: «هر كس بشريتِ مسيح تجسد را، همچون جسم خويش انگاشته و نادانسته رد كند، بخشوده خواهد شد; زيرا نمى داند بشريت مسيح چيست، اما هر كس به روح القدس اهانت كند، يعنى هر آن كه به خداى يگانه ـ كه خود را در بشر متجلى ساخته ـ اهانت كند، از آنجا كه پدر، پسر و روح القدس در باطن، خدايى يگانه اند، تا ابد بخشوده نخواهد شد. اين كسى است كه خداى واحد را انكار كرده است; او كاملا از خدا منقطع گشته و به خويشتن خويش روى آورده است.» وى سپس نشان مى دهد كه مسلمانان به روح القدس كه بر بشر تجلى كرده است، اهانت نمى كنند، اما آنها با بشربودن مسيح تجسد خدا مخالفند و مى گويند: «مخلوق نمى تواند خدا باشد، اما به اين كه خداوند در مسيح عمل كرد، و معجزات را پديد آورد، معترفند و به روح القدس كه در مسيح، به مثابه بشريت، عمل كرد، اهانت نمى كنند.»
اما انكار الوهيت مسيح توسط مسلمانان، آن چنان كه بومه تأكيد دارد، با مشيت الاهى صورت پذيرفته است: «او خداوند روا ديده كه پادشاهى طبيعت، به آنان (مسلمانان) درسى عقلانى دهد; در حالى كه مسيحيان در مورد شخص مسيح، چشم عقلشان كور گشت و بر سر بشريت مسيح نزاع كردند، و همه گونه بى حرمتى و خوارى در حق وى روا داشتند; هم چنان كه براى آريانيان پيروان آريوس پيش آمد، زيرا الوهيت او را انكار كردند; و اسقفان با خسّت خويش، دستاوردها و رنج هاى او در صورت بشرى اش را، محض خاطر دل خويش انكار نمودند… زيرا كه از اسم مقدس خداوند كه در ميان بشر تجلى كرده سوء استفاده شد; لذا خداوند خود را چنان از عقل آنان (مسيحيان) پنهان ساخت كه آنان به محض مواجهه با آريانيان، ديدگانشان در برابر الوهيت مسيح كور شد.»
در نظر بومه، منازعات ميان مسيحيان، علت ظهور اسلام است. وى در كتاب درباره سه اصل ذات خداوند چنين مى نويسد:
«نگاه كن، ترك (اسلام) از كجا سر برآورد؟ از كج فكرى تو! آنگاه كه مردم ديدند كه مسيحيان تنها تكبر مىورزند و تنها بر سر معبد مسيح با يكديگر نزاع مى كنند; حال آن كه آن دين راستين بايد بر ذات انسان بنا شود. بدين جهت، محمّد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) آمد و به دنبال ذاتى بود كه به طبيعت فطرت شباهت داشته باشد; زيرا آنان (مسيحيان) فقط در پى خست بودند و از معبد مسيح، و هم چنين از نور طبيعت، به پريشان حالى و تكبرورزى فرو افتادند… آيا مى پندارى ظهور اسلام بيهوده رخ داد؟ همانا روحِ عالم كبير آن را در اعجاز پديد آورد; زيرا آنان (مسيحيان) بهتر نبودند. از اين رو، نور طبيعت مى بايست در اعجاز قرار گيرد، همچون خداى اين جهان; و هريك مى بايست همچون ديگرى به خدا نزديك باشد. نشانه هاى تو فرد مسيحى در عهد مسيح كه به آنها عمل مى كنى، همان نشانه هايى كه مسيح را به عهد و پيمان تبديل مى كند، مورد نزاع قرار داشتند. بدين جهت، تو آنها را بنا بر تكبرت تحريف كردى و آنها را طبق قوانين خود برگرداندى. تو را ديگر با عهد مسيح كارى نبود، بلكه تنها به رسوم و عادات مى پرداختى. آداب و رسوم بايد اين كار را مى كرد; اما از آنجا كه چوب نيفروخته را آتش نمى خوانند، جدا از اين كه آيا با افروختنش تبديل به آتش شود يا نه، همان طور عهدِ فاقد ايمان نيز، همچون چوبى نيفروخته است كه مى خواهند آتش بنامندش.»
درباره اين مسيحيت نيمه جان، نزاع ادامه يافته است: «از اين امر آسيائيان، سوريان، زنگيان، مصريان، يونانيان و آفريقائيان خشمگين شدند و پيش خود مى گفتند: هندوان حيات الاهى بهترى دارند»، تا بسيارى از مسيحيان فاسد. تمام اقوام از آنان خشمگين اند و مى پرسند: «چگونه اينان مى توانند قوم خداوند باشند، در حالى كه فقط مستبدان، مستكبران، بخيلان، نادانان و خونخواران اند كه تنها به دنبال دارايى ديگر اقوام و در پى جاه و نامند. آيا كافران تا به اين حد پليدند؟ ما نمى خواهيم با آنان شريك شويم، خداوند همه جا زندگى مى كند». بومه از اين طريق اشاره به اشتياق عمومى اقوام به زندگى پاك و همراه با صلح دارد; اشتياقى كه همگان آن را بر زبان مى آورند: «ما مى خواهيم از خداى حقيقى يگانه اى يارى بجوييم كه همه چيز را آفريده است و از دعواى آنان به درآييم (و در نزاع و دعواى مسيحيان شركت نكنيم); مى خواهيم بر يك رأى بمانيم، بدين گونه سرزمين هايمان نيز در صلح خواهند بود. اگر ما جملگى به يك خدا ايمان داشته باشيم، هيچ نزاعى نخواهيم داشت و همه يك اراده خواهيم داشت و مى توانيم با عشق و مهر با يكديگر زندگى كنيم.» اين اشتياق اقوام به خداى واحد و صلح، «تركان (مسلمانان) را چنين بركشانيده و به بيشترين قدرت رسانيده و نيروى شان را از حد تصور نيز فراتر برده است: آنان در انديشه و مهرى واحد، بر تمام جهان فرمان مى رانند; چه آنان درخت طبيعت اند كه در پيشگاه خداوند ايستاده است.» در حقيقت، اسلام كه با چهره و نماد اسماعيل وارد تاريخ قدسى شده است، در نظر بومه به چنان اوج و مرتبه اى مى رسد كه در تفسير پيامبرانه ـ عارفانه او از ماجراى اخراج هاجر و اسماعيل به صحراى بئر شبع، به روشنى آن را ابراز مى كند. در اينجا هاجر، تنها مادر اسماعيل نيست; بلكه خود طبيعت است كه ديگر محكوم به مرگ و نفرين نيست; بلكه به عكس، ثمرات فراوانى مى دهد، ثمره اى كه «فرشته الاهى، آن را ديگر بار به سراى ابراهيم و به هم خانگى مسيح درآورد.» اسماعيل نيز در اينجا تنها فرزند هاجر نيست، بلكه مظهر احساسى است كه به سوى جسمانيتِ روحانى آسمانى اشاره دارد.
بومه در اين سطور، سخنان فرشته را كه به هاجر خطاب شده، تفسير مى كند: «برخيز، يعنى خود را در اين رستگارى، به سوى خداوند بركش، و در نداى تعالى برخيز و احساست را برگير، همچون پسرت، با دست ايمان، و احساس را راه بنماى; احساست نبايد بميرد، بلكه بايد زندگى كند و راه رود; چون مى خواهم آن را امتى بزرگ گردانم، يعنى معنا و فهمى الاهى و بزرگ در اسرار خداوند; و خداوند چشمه آب حيات را بر طبيعت گشود، تا طبيعت بتواند در ظرف ذاتش، در درون خويش از چشمه خداوند آب برگيرد و از اين راه فرزندش را، همچون احساس خويش، سيراب سازد. و خداوند اين گونه همراه اين فرزند احساس بود و او در صحرا رشد كرد و در تيراندازى بزرگ گرديد، يعنى در طبيعتِ تباه، فرزند راستينِ احساس، در روح خداوند بزرگ مى شود و او تيرانداز خداوند و برادران خويش شود، تا پرندگان و حيواناتِ درنده و وحشى را بزند. بدانيد، او از روح خويش تير پرتاب مى كند تا جانوران و پرندگان شرور را در برادرانش نيات و اعمال شرّ برادران را به يارى روح القدس به زمين افكند. وى اسماعيل آنان را تعليم مى دهد و با تير الاهى تنبيه شان مى كند.»
در تفسير وقايع صحراى بئرشبع، از سويى اشاراتى به جنگاورى عرب يافت مى شود و از سوى ديگر، اشاراتى به رستاخيز اسماعيل در جسمانيت روحانى. «اين بدنى روحانى است كه با مرگ انسانِ ظاهرى نمى ميرد، به خاك نيز سپرده نمى شود، دوباره نيز زنده نخواهد گشت، بلكه او… تا ابد زنده است; زيرا او از ميان مرگ به وادى زندگى درآمده است.» بدين سان، اسماعيل به عنوان مظهر و چهره اسلام، بر والاترين جايگاه قدم مى نهد و تمام مظاهر و چهره هاى پيشين را در خويش فرا مى گيرد. لذا در پايان دوران، تمام مؤمنان به جشن عروسى بره دعوت خواهند شد. مسلمانان نيز جزء آنان اند، كه توسط فرشته الاهى به آنان خوشامد گفته مى شود: «پس آنان با همان فروتنى فرزند گمگشته و چونان بازگشت فرزند به سوى پدر مى آيند، و شادمانى بزرگى در كنار مسيح و فرشتگانش به پا خواهد شد، آن سان كه مردگان دوباره زنده و گمشدگان دوباره پيدا مى شوند; و با ايشان، سال شادمانى طلايى و واقعى مربوط به جشن عروسى بره حلول مى كند.» منظور بومه از اين مطالب آن است كه وحدت متعالى اديان در سال شادمانى جشن عروسى بره كامل، و با آن دوران طلايى آغاز مى شود.
3. سخن پايانى: ياكوب بومه و وحدت متعالى و باطنى اديان
بومه نسبت اديان با يكديگر را از منظر وحدت آنها تبيين مى كند; وحدتى كه مبناى آن در يگانگى خداوند قرار دارد. با اين مبنا، بومه در ارتباط با تفسير چهره ها در ماجراى بيرون راندن اسماعيل و هاجر، اين امر را روشن مى كند كه خداوند تنها اراده شرّ را از خود راند نه انسان را در تماميت اش. نزد بومه، تنها اراده ناظر به خداوند واجد اهميت است: «اهميتى ندارد كه تو مسيحى ناميده شوى، سعادتى در اين نيست; كافر يا ترك (مسلمان) از تو كه در پس نام مسيح هستى، به خدا نزديك ترند… و آن چنان كه ترك (مسلمان) خدا را مى جويد، و اين كار را به جد كند…او كه در توده كودكان قرار دارد همراه با كودكان به خدا مى رسد.» اساساً بومه بر اين است كه «نزد خداوند، فرد و نام و عقايد او، اعتبارى ندارد; او تنها اعماق دل ها را مى جويد.» بر اين اساس، بومه با توجه به نسبت مسيحيت و اسلام، بيان مى دارد كه اين دو دين «در قداست و عدالت، نزد خداوند تنها يك امّت اند، با نام هاى متفاوت.» اين نظر بر اين مبناست كه خداىِ يگانه و ايمان و معرفت به او، وحدت باطنى اديان را پديد مى آورد; وحدتى كه از جانب خداوند همواره وجود داشته است: «به راستى تنها يك خدا هست و اگر حجاب از پيش چشمانت برگرفته شود، چنان كه او را ببينى و بشناسى، آنگاه تمامى برادرانت را نيز خواهى ديد و خواهى شناخت; چه مسيحى باشند، چه يهود و ترك (مسلمان) و چه كافر.»
پيوست
در زير، بخش هاى مهمى از عهد عتيق و جديد آورده شده كه بومه در تفسير خود از كتاب مقدس تا آنجا كه به اسلام ارتباط مى يابد، آنها را مبناى مباحث خويش قرار داده است.
عهد عتيق
غرور هاجر و تولد اسماعيل
و ساراى (ساره) زوجه ابرام (ابراهيم) براى وى فرزندى نياورد و او را كنيزى مصرى هاجر نام بود. پس ساراى به ابرام گفت: اينك خداوند مرا از زاييدن بازداشت، پس به كنيز من درآى، از او بنا شوم (از طريق وى صاحب پسرى شوم). و ابرام سخن ساراى را قبول نمود و چون ده سال از اقامت ابرام در زمين كنعان سپرى شد، ساراى زوجه ابرام، كنيز خود هاجر مصرى را برداشته، او را به شوهر خود ابرام به زنى داد. پس به هاجر درآمد و او حامله شد و چون ديد كه حامله است، خاتونش به نظر وى حقير شد. و ساراى به ابرام گفت: ظلم من بر تو باد! من كنيز خود را به آغوش تو دادم و چون آثار حمل در خود ديد در نظر او حقير شدم. خداوند در ميان من و تو داورى كند. ابرام به ساراى گفت: اينك كنيز تو به دست تو است، آنچه پسند نظر تو باشد با وى بكن. پس چون ساراى با وى بناى سختى نهاد، او از نزد وى بگريخت و فرشته خداوند او را نزد چشمه آب در بيابان، يعنى چشمه اى كه به راه شور است يافت و گفت: اى هاجر! كنيز ساراى! از كجا آمدى و كجا مى روى؟ گفت: من از حضور خاتون خود ساراى گريخته ام. فرشته خداوند به وى گفت: نزد خاتون خود برگرد و زير دست او مطيع شو! و فرشته خداوند به وى گفت ذريت تو را بسيار افزون گردانم به حدى كه از كثرت به شماره نيايند. و فرشته خداوند وى را گفت: اينك حامله هستى و پسرى خواهى زاييد و او را اسماعيل نام خواهى نهاد، زيرا خداوند تظلم تو را شنيده است. او مردى وحشى خواهد بود، دست وى به ضد هركس و دست هركس به ضد او، و پيش روى همه برادران خود ساكن خواهد بود و او (هاجر) نام خداوند را كه با وى تكلم كرد، انت ايل رئى (تو خدايى هستى كه مرا مى بيند) خواند، زيرا گفت آيا اينجا نيز به عقب او كه مرا مى بيند، نگريستم. از اين سبب آن چاه را بئر لحى رئى ناميدند، اينك در ميان قادش و بارد است. و هاجر از ابرام پسرى زاييد و ابرام پسر خود را كه هاجر زاييد، اسماعيل نام نهاد و ابرام هشتاد و شش ساله بود، چون هاجر اسماعيل را براى ابرام بزاد (سفر پيدايش، باب 16).
نويد خداوند به اسماعيل
و ابراهيم به خدا گفت: كاش كه اسماعيل در حضور تو زيست كند. خدا گفت به تحقيق زوجه ات ساره براى تو پسرى خواهد زاييد و او را اسحاق نام بنه و عهد خود را با وى استوار خواهيم داشت تا با ذريت او بعد از او عهد ابدى باشد و اما در خصوص اسماعيل تو را اجابت فرمودم. اينك او را بركت داده، بارور گردانم و او را بسيار كثير گردانم. دوازده رئيس از وى پديد آيند و امتى عظيم از وى به وجود آورم (پيدايش 18:17ـ20).
تولد اسحاق
و خداوند بر حسب وعده خود از ساره تفقد نمود و خداوند آنچه به ساره گفته بود به جاى آورد. و ساره حامله شده از ابراهيم در پيرى اش پسرى زاييد، در وقتى كه خدا به وى گفته بود. و ابراهيم پسر مولود خود را كه ساره از وى زاييد اسحاق نام نهاد و ابراهيم پسر خود اسحاق را چون هشت روزه بود مختون ساخت; چنان كه خدا او را امر فرموده بود. و ابراهيم در هنگام تولد پسرش اسحاق صدساله بود (پيدايش 1:5ـ21).
راندن اسماعيل و مادرش هاجر
و آن پسر (اسحاق) نموّ كرد تا او را از شير بازگرفتند و در روزى كه اسحاق را از شير بازداشتند، ابراهيم ضيافتى عظيم كرد. آنگاه ساره پسر هاجر مصرى را كه از ابراهيم زاييده بود ديد كه خنده مى كند (تمسخر مى كند). پس به ابراهيم گفت: اين كنيز را با پسرش بيرون كن، زيرا كه پسر كنيز با پسر من اسحاق وارث نخواهد بود. اما اين امر به نظر ابراهيم درباره پسرش بسيار سخت آمد. خدا به ابراهيم گفت درباره پسر خود و كنيزت به نظرت سخت نيايد، بلكه هرآنچه ساره به تو گفته است، سخن او را بشنو; زيرا كه ذريت تو از اسحاق خوانده خواهد شد. و از پسر كنيز نيز امتى به وجود آورم، زيرا كه نسل تو است. بامدادان ابراهيم برخاسته، نان و مشكى از آب گرفته به هاجر داد و آنها را بر دوش وى نهاد و او را با پسر روانه كرد. پس رفت و در بيابان بئرشبع مى گشت و چون آب مشك تمام شد پسر را زير بوته اى گذاشت و به مسافت تير پرتابى رفته در مقابل وى بنشست; زيرا گفت موت پسر را نبينم و در مقابل او نشسته، آواز خود را بلند كرده و بگريست. و خدا آواز پسر را بشنيد و فرشته خدا از آسمان هاجر را ندا كرده، وى را گفت: اى هاجر تو را چه شده؟ ترسان مباش، زيرا خدا آواز پسر را در آنجائى كه اوست شنيده است. برخيز و پسر را برداشته او را به دست خود بگير، زيرا كه از او امتى عظيم به وجود خواهم آورد. و خدا چشمان او را باز كرد تا چاه آبى ديد; پس رفته مشك را از آب پر كرد و پسر را نوشانيد. خدا با آن پسر مى بود و او نمو كرده ساكن صحرا شد و در تيراندازى بزرگ گرديد و در صحراى فاران ساكن شد و مادرش زنى از زمين مصر برايش گرفت (پيدايش 8:21).
عهد جديد
بندگى و آزادى
شما كه مى خواهيد زير شريعت باشيد، مرا بگوييد آيا شريعت را نمى شنويد؟ زيرا مكتوب است ابراهيم را دو پسر بود، يكى از كنيز و ديگرى از آزاد. ليكن پسر كنيز به حسب جسم تولد يافت و پسر آزاد بر حسب وعده. و اين امور به طور مثل گفته شد; زيرا كه اين دو زن دو عهد مى باشند، يكى از كوه سينا براى بندگى مى زايد و آن هاجر است. زيرا كه هاجر كوه سينا است در عرب، و مطابق است (تمثيلى است براى اورشليم) با اورشليمى كه موجود است، زيرا كه با فرزندانش در بندگى مى باشد. ليكن اورشليم بالا آزاد است كه مادر جميع ما است، زيرا مكتوب است كه: «اى نازادى كه نزاييده شاد باش. صدا كن و فرياد برآور، اى تو كه درد زه نديده اى، زيرا كه فرزندان زن بى كس از اولاد شوهردار بيشترند». ليكن ما اى برادران، چون اسحاق فرزندان وعده هستيم. بلكه چنان كه آن وقت آن كه بر حسب جسم تولد يافت بر وى كه بر حسب روح بود جفا مى كرد هم چنين الان نيز هست. لكن كتاب چه مى گويد. كنيز و پسر او را بيرون كن، زيرا پسر كنيز با پسر آزاد ميراث نخواهد يافت. خلاصه اين كه: ما برادران فرزندان كنيز نيستيم، بلكه از زن آزاديم (رساله پولس به غلاطيان 4:21ـ31).
تمثيل فرزند گم گشته
باز (عيسى) گفت: شخصى را دو پسر بود. روزى پسر كوچك به پدر خود گفت: اى پدر، رصد اموالى كه بايد به من رسد به من بده، پس او ما يملك خود را برين دو تقسيم كرد. و چندى نگذشت كه آن پسر كهتر آنچه داشت جمع كرده، به ملكى بعيد كوچ كرد و به عياشى ناهنجار سرمايه خود را تلف نمود. و چون تمام را صرف نموده بود، قحطى سخت در آن ديار حادث گشت و او به محتاج شدن شروع كرد. پس رفته خود را به يكى از اهالى آن ملك پيوست. وى او را به املاك خود فرستاد تا گرازبانى كند و آرزو مى داشت كه شكم خود را از خرنوبى كه خوكان مى خورند سير كند و هيچكس او را چيزى نمى داد. آخر به خود آمده گفت: چه قدر از مزدوران پدرم نان فراوان دارند و من از گرسنگى هلاك مى شوم. برخاسته نزد پدر خود مى روم و بدو خواهم گفت اى پدر به آسمان و به حضور تو گناه كرده ام و ديگر شايسته آن نيستم كه پسر تو خوانده شوم، مرا چون يكى از مزدوران خود بگير. در ساعت برخاسته به سوى پدر خود متوجه شد، اما هنوز دور بود كه پدرش او را ديده، ترحم نمود و دوان دوان آمده او را در آغوش خود كشيده، بوسيد. پسر وى را گفت: اى پدر به آسمان و به حضور تو گناه كرده ام و بعد از اين لايق آن نيستم كه پسر تو خوانده شوم; ليكن پدر به غلامان خود گفت جامه بهترين را از خانه آورده، بدو بپوشانيد و انگشترى بر دستش كنيد و نعلين بر پاهايش و گوساله پروارى را آورده ذبح كنيد تا بخوريم و شادى نماييم; زيرا كه اين پسر من مرده بود، زنده گرديد و گم شده بود، يافت شد. پس به شادى كردن شروع نمودند. اما پسر بزرگ او در مزرعه بود، چون آمده نزديك به خانه رسيد صداى ساز و رقص را شنيد. پس يكى از نوكران خود را طلبيده، پرسيد: اين چيست؟ به وى عرض كرد: برادرت آمده و پدرت گوساله پروارى را ذبح كرده است، زيرا كه او را صحيح بازيافت. ولى او خشم نموده، نخواست به خانه درآيد تا پدرش بيرون آمده به وى التماس نمود. اما او در جواب پدر خود گفت: اينك سال هاست كه من خدمت تو كرده ام و هرگز از حكم تو تجاوز نورزيده و هرگز بزغاله اى به من ندادى تا با دوستان خود شادى كنم. ليكن چون اين پسرت آمد كه دولت تو را با فاحشه ها تلف كرده است، براى او گوساله پروارى را ذبح كردى. او وى را گفت: اى فرزند تو هميشه با من هستى و آنچه از آن من است مال تو است. ولى مى بايست شادمانى كرد و مسرور شد، زيرا كه اين برادر تو مرده بود، زنده گشت و گم شده بود، يافت گرديد (انجيل لوقا 15:11ـ32).
منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب