يا شب گريه کن يا روز
يا شب گريه کن يا روز
گذري بر اتفاقات روزهاي پاياني زندگي آخرين دختر آخرين رسول خدا
گريه هايش امان همه را بريد. همسايه ها آمدند سراغ علي(ع) و گفتند سلام ما را به فاطمه برسان و بگو يا شب گريه کن يا روز. گريه شبانه روزي او آسايش ما را گرفته. فاطمه (س) جز اين گريه چه کار مي توانست بکند در برابر غم ها و ظلم ها. فاطمه(س) هم جواب داد: عمر من تمام شده، خيلي بينشان نمي مانم. بعد از آن روزها دست حسن (ع) و حسين(ع) را مي گرفت و مي رفت سر قبر رسول خدا(ص) و آنجا گريه مي کرد. گاهي هم توي بقيع سر قبر شهدا. علي(ع) هم برايش سايباني درست کرد تا فاطمه(س) کمتر اذيت شود، اسم آن سايبان از غم و حزن فاطمه(س) ماند رويش:« بيت الحزان». دختر پيامبر خاتم(ص) از دست زنده ها پناه برده بود بين مرده ها و شهدا.
وقتي فاطمه(س) به خودش آمد ديد علي (ع) را برده اند مسجد. جان علي (ع) در خطر بود و نمي شد معطل کرد. فاطمه(س) با تن مجروح و پهلوي شکسته از خانه بيرون آمد و همراه زنان بني هاشم به مسجد رفت. به مردم گفت: اي مردم! پسر عمويم را رها کنيد والا به خدا نفرينتان مي کنم. بعد رو به ابوبکر کرد و گفت: مي خواهي شوهرم را بکشي و بچه هايم را يتيم کني؟ اگر آزادش نکني، سر قبر پدرم مي روم و نفرينتان مي کنم. اين را که گفت دست حسن(ع) و حسين(ع) را گرفت و رفت سمت قبر پيامبر(ص). علي(ع) که ديد اوضاع خطرناک است و اگر فاطمه(س) نفرين کند، همه چيز به هم مي ريزد به سلمان فارسي گفت: خودت را برسان به دختر پيامبر(ص) و بگو برگردد.
سلمان خودش را به فاطمه(س) رساند و گفت: اي دختر پيامبر(ص) پدرت براي جهانيان رحمت بود، از نفرين بگذر. فاطمه(س) گفت: سلمان بگذار حقم را از اينها بگيرم. سلمان ديد فاطمه(س) مصمم است گفت: علي(ع) مرا فرستاد و گفت برگرد. فاطمه ساکت شد و بعد گفت: چون علي(ع) گفته برمي گردم و رفت خانه. فاطمه(س) حتي در آن حال هم حرف امامش را بر تصميمش مقدم کرد.
يک زماني مشرکان مکه به کارواني که از مکه به مدينه هجرت کرد، حمله کرد. زينب دختر پيامبر(ص) هم توي کاروان بود. هبار پسر اسود با نيزه او را ترساند و زينب که حامله بود، بچه اش را از ترس سقط کرد. پيامبر(ص) آن قدر از اين ماجرا ناراحت شد که وقتي مکه به دست مسلمانان فتح شد، او همه را بخشيد و آزاد کرد و فقط خون چند نفر را مباح کرد که يکي از آنها هبار بود.
اگر پيامبر(ص) زنده بود احتمالا خون کسي را که باعث سقط بچه فاطمه(س) شده بود هم مباح مي کرد.
فاطمه(س) سکوت را جايز ندانست. نمي خواست مردم فکر کنند که فدک حق او نبوده و حکومت ابوبکر به ظلم و ستم عادت کند. رفت پيش ابوبکر و گفت: چرا کارکنان من را از ملکم بيرون کردي؟ پدرم فدک را به من بخشيده بود.
ابوبکر گفت: با اينکه مي دانم دروغ نمي گويي ولي بايد براي ادعايت شاهد بياوري.
فاطمه(س)، علي(ع) و ام ايمن را به عنوان شاهد معرفي کرد. علي(ع) شهادت داد. ام ايمن هم گفت: ابوبکر تو را به خدا قسم نشنيدي که پيامبر(ص) گفت ام ايمن اهل بهشت است؟ ابوبکر جواب داد: چرا خبر دارم که پيامبر(ص) اين حرف را زده.
ام ايمن گفت: حالا گواهي مي دهم وقتي آيه و آت ذالقربي حقه نازل شد، پيامبر(ص) فدک را بخشيد به فاطمه(س).
خليفه اول چاره اي نديد جز اينکه فدک را برگرداند به دختر پيامبر(ص). نامه اي نوشت و داد به فاطمه(س). يکدفعه عمر سر رسيد و از جريان باخبر شد. نامه را از فاطمه(س) گرفت. به آن تف کرد و پاره اش کرد. ابوبکر هم در تاييد کار عمر گفت: يا بايد غير از علي(ع) يک شاهد مرد ديگر بياوري يا علاوه بر ام ايمن يک زن ديگر هم شهادت بدهد. چشم هاي فاطمه(س) پر از اشک شد و از خانه ابوبکر بيرون آمد.
حتي اگر دختر پيامبر(ص) شاهدي هم نداشت يعني آن قدر هم احترام نداشت که خليفه از فدک بگذرد؟
فاطمه(س) دست بردار نبود. مي خواست خليفه را رسوا کند. روز ديگري سراغ ابوبکر رفت و گفت: فرض کن پيامبر(ص) فدک را به من نبخشيده بود. چرا ارث پدرم را از من گرفتي؟
ابوبکر گفت: از پيامبر(ص) شنيدم که گفت پيامبران ارث نمي گذرند، عايشه و حفصه هم تاييد کردند.
فاطمه(س) گفت: مگر خدا در قرآن نمي گويد: «و ورث سليمان داود» مگر سليمان از داود ارث نبرد؟
ابوبکر عصباني شد و گفت: گفتم پيامبر.
فاطمه(س) گفت: مگر زکرياي پيامبر(ص) به خدا نگفته «فهب لي من لدنک وليا يرثني و يرث من آل يعقوب».
ابوبکر باز هم گفت: پيامبران ارث نمي گذارند.
فاطمه(س) باز هم قرآن خواند: مگر خدا در قرآن نمي گويد:« يوصيکم الله في اولاد کم للذکر مثل خط الانثيين». اي ابوبکر نکند منکري که من دختر رسول خدا هستم؟
ابوبکر باز هم همان حرف را زد.
دلايل حضرت زهرا(س) از خود قرآن بود و محکم. هر کس حرف ها را شنيد فهميد حديثي که خليفه اول ادعايش را مي کند، يک جايش لنگ مي زند!
علي(ع) هم پيش ابوبکر رفت و گفت: چرا فدکي را که رسول خدا به فاطمه(س) داده بود از او گرفتي؟
ابوبکر جواب داد: شاهد ادعايش ناقص بود. علي(ع) گفت: اگر مالي دست کسي بود و من ادعا کردم که آن مال براي من است، تو از کدام ما شاهد مي خواهي براي اثبات حرفمان؟
ابوبکر گفت: معلوم است از تو شاهد مي خواهم، چون مال دست او بوده.
علي(ع) گفت: پس چرا از فاطمه(س) شاهد خواستي در حال که فدک در اختيار و تملک او بود.
ابوبکر جوابي نداشت و ساکت ماند. عمر گفت: علي(ع) دست بردار از اين حرف ها. تصميم خليفه عوض نمي شود.
خبري مثل زلزله شهر مدينه را تکان داد: فاطمه(س) دختر رسول خدا مي خواهد سخنراني کند.
مهاجر و انصار به سمت مسجد هجوم بردند. فاطمه(س) که در مرحله اول مبارزه رفتارهاي ناصحيح و قضاوت هاي نادرست ابوبکر را افشا کرده بود، حالا مي خواست علني و در حضور مردم او را استيضاح کند. زنان بني هاشم به خانه علي(ع) رفتند و فاطمه(س) را از خانه تا مسجد همراهي کردند. در مسجد پرده اي زدند. ياد پدر و حوادث اخير، فاطمه(س) را منقلب کرد. صداي ناله فاطمه(س) که بلند شد، جمعيت همگي به گريه افتادند. فاطمه(س) صبر کرد تا همه ساکت شدند، بعد نطق آتشيني کرد.
فاطمه(س) در ابتداي صحبتش نعمت هاي خدا را برشمرد و شکر کرد. بعد توحيد خدا را تذکر داد، درباره نبوت پيامبر(ص) حرف زد و بعد مردم جلسه را مخاطب قرار داد و گفت: اي مردم شما نمايندگان امر و نهي خدا هستيد و علوم دين و نبوت را شما مي دانيد. دين را شما بايد به ملت هاي ديگر تبليغ کنيد و برسانيد. خليفه واقعي پيامبر(ص) در بين شما هست. خدا قبلا با شما پيمان بسته که از او طاعت کنيد… پيروي از او انسان را به بهشت هدايت مي کند. شنيدن حرف هايش باعث نجات است و به برکت او مي توان دلايل نوراني خدا را فهميد. به کمک او مي توان واجبات و محرمات و مستحبات و مباحات را داشت… خدا اطاعت از اهل بيت را باعث نظم ملت و امامت را مانع تفرقه و پراکندگي قرار داد… اي مردم تقوا داشته باشيد و اسلام را نگهداري کنيد و از دستورات خدا پيروي کنيد که تنها عالمان از خدا مي ترسند.
فاطمه(س) تا اينجاي خطبه اش يک دوره کامل معارف دين را براي حضار گفت تا بدانند با چه کسي طرف هستند. تا معلوم شود چند قواره زمين و تعدادي باغ و درخت باعث نشده فاطمه(س) از خانه بيرون بزند و اين طور سخنراني کند.
فاطمه(س) که تازه مردم را آماده شنيدن حرف هايش کرده بود، رسيد به اصل ماجرا؛ اي مردم! من فاطمه(س) هستم، پدرم محمد(ص) است. حالا اول و آخر ماجرا را برايتان مي گويم و بدانيد که دروغ نمي گويم. اي مردم! خدا براي شما پيامبري فرستاد از بين خودتان که از ناراحتي شما ناراحت مي شد و به شما علاقه داشت. نسبت به مومنين مهربان و دلسوز بود. اي مردم آن پيامبر پدر من است نه پدر زنان شما، برادر پسر عموي من است نه برادر مردان شما. محمد(ص) رسالت خودش را انجام داد. از راه مشرکين رو برگرداند و به آنها ضربه هاي سختي زد. گلويشان را گرفت و با حکمت دعوت کرد به خدا. بتها را شکست، سرافکنده شان کرد تا کفار شکست خوردند… حق آشکار شد و اهل نفاق نابود شدند… و شما هم با گروهي از اهل بيت کلمه شهادت را گفتيد و نجات پيدا کرديد در حالي که زير پاي قايل له مي شديد، آب کثيف مي خورديد و پوست حيوانات و برگ درختان را. هميشه ذليل و خوار بوديم. خدا به برکت محمد(ص) نجاتتان داد. با اينکه پدرم با شجاعان و گرگان عرب و سرکشان اهل کتاب درگير بود ولي هر بار خدا کمک کار او بود. هر وقت از بين اين شياطين کسي گردن کشي مي کرد، محمد (ص) برادرش علي(ع) را به گلوگاهش مي فرستاد و علي هم تا سر و مغز او را نمي کوفت از ميدان جهاد برنمي گشت. با رسول خدا نزديک بود، دوست خدا بود و هميشه آماده جهاد. شما در همان حال در آسايش و خوشي بوديد. از درگيري دوري مي کرديد و موقع جنگ فراري بوديد. اين بود تا وقتي خدا پيامبر(ص) را به منزلگاه ابدي برد. تازه کينه هاي شما پيدا شد. گمراهان برون آمدند، شتر اهل باطل بلند شد و دم تکان داد. شيطان سرش را از مخفيگاهش بيرون آورد و دعوتتان کرد، با عجله دعوتش را قبول کرديد و به تحريک او به حرکت درآمديد. اي مردم شتري که مال شما نبود داغ زديد و در حالي که از مرگ پيامبر(ص) چيزي نگذشته بود، هنوز زخم دل ما خوب نشده بود، هنوز پيامبر به خاک سپرده نشده بود که از تزس فتنه، خلافت را غصب کرديد و افتاديد در دل فتنه. چه شديد، به کجا مي رويد؟ کتاب خدا بين ماست، احکامش آشکار است و دستوراتش واضح. با قرآن مخالفت کرديد و آن را پشت گوش انداختيد… چراغ دل و سنت هاي رسول خدا را خاموش کرديد. کار را جور ديگري نشان داديد و با اهل بيت پيامبر(ص) با فريب رفتار مي کنيد. کارهاي شما مثل زخم نيزه و خنجري است که در شکم فرو رفته باشد.
فاطمه(س) اول از همه موضوع ولايت و خلافت را مطرح کرد تا معلوم کند همه اتفاقات براي اين است که عده اي دنبال قدرت بودند.
بعد از ماجراي خلافت، دختر پيامبر(ص) مساله فدک را با مردم در ميان گذاشت: عقيده داريد ما نبايد از پيامبر (ص) ارث ببريم. آيا به قوانين جاهليت برگشتيد در حالي که قوانين الهي بهتر از هر قانوني هستند. شما نمي دانيد من دختر رسول خدا هستم؟ چرا مي دانيد و مثل آفتاب برايتان روشن است. آيا درست است من از ارث پدر محروم شوم؟ اي ابوبکر در کتاب خدا نوشته تو از پدرت ارث ببري و من نبرم؟ دروغ بزرگي به خدا بستيد. بعد فاطمه(س) همان دلايل و آياتي که از قرآن درباره ارث به ابوبکر خصوصي تر گفته بود، علني به همه گفت و ادامه داد: نکند فکر مي کنيد من با پدرم نسبت ندارم؟ يا شايد آيات ارث مخصوص شماست و پدر من از آنها خارج است؟… نکند شما بهتر از پدر و پسر عمويم قرآن را مي فهميد؟!
اي ابوبکر خلافت و فدکي که گرفتي، ارزاني تو ولي در قيامت تو را خواهيم ديد، همان وقتي که حکومت و قضاوت با خداست. اي پسر ابي قحافه وعده گاه ما روز رستاخيز، همان روزي که ضرر بيهوده گويان معلوم مي شود و پشيماني سودي ندارد. به زودي عذاب خدا را خواهيد ديد.
فاطمه(س) در اينجاي صحبت هايش انصار را مخاطب قرار داد و گفت: اي جوانان و ياوران ملت و ياري کنندگان اسلام، چرا در گرفتن حق من سستي مي کنيد و خوابيد؟ شما در رفع ظلمي که به من شده تواناييد. آيا مي گوييد محمد(ص) از دنيا رفت؟ بله اما مصيبت بزرگي بود که هر روز شکافش بيشتر مي شود… احترام پيامبر(ص) مراعات نشد. مصيبت بزرگي بود که مثلش تاکنون ديده نشده. اما قرآن خدا از اين مصيبت خبر مي داد: محمد هم مثل پيامبران گذشته است، اگر مرد يا کشته شد از دين برمي گرديد؟ هر کس از دين خارج شد به خدا زياني وارد نخواهد ساخت… اي فرزندان قيله! آيا درست است که من از ارث پدرم محروم شوم در حالي که شما مي بينيد و مي شنويد؟ فريادم را مي شنويد و به فريادم نمي رسيد؟ شما به شجاعت معروفيد، شما براي ما اهل بيت انتخاب شديد. اي انصار! حيرت زده به کجا مي رويد؟ چرا بعد از ايمان مشرک شديد؟ آيا از منافقين وحشت داريد؟ در حالي که بايد از خدا بترسيد. اي مردم مي بينم که به پستي رو آورده ايد. کسي که لايق اداره امور بود کنار گذاشتيد و به کنج عافيت خودتان خزيديد… چيزي که در باطنتان بود، رو کرديد. هرچه خورده بوديد بالا آورديد ولي بدانيد اگر شما و تمام اهل زمين کافر شويد، خدا به شما نيازي ندارد. اي مردم! من هرچه را لازم بود بگويم، گفتم با اينکه مي دانم کمکم نمي کنيد. نقشه هاي شما برايم پنهان نيست. اما چه کنم، درددلي بود که از شدت ناراحتي افشا کردم. حالا خلافت و فدک را محکم نگه داريد اما بدانيد برايتان سختي هايي دارد و ننگش از دامنتان پاک نمي شود.
خدا رفتارتان را مي داند. اي مردم، من دختر پيامبري هستم که شما را از عذاب خدا مي ترسانيد. پس هر کاري مي توانيد انجام دهيد. ما هم از شما انتقام خواهيم گرفت. شما منتظر باشيد. ما هم منتظريم. هرچند انتظار فاطمه(س) هنوز ادامه دارد و منتقمش در غيبت است ولي اين انتظار يک روز به سر مي رسد.
بعد از خطبه دختر رسول خدا مجلس متشنج شد. ابوبکر در بن بست سختي گير کرده بود. اگر مي خواست از افکار عمومي تبعيت کند و فدک را برگرداند معلوم نبود فاطمه(س) فردا نيايد و دوباره خطبه خواني کند و خلافت را براي علي(ع) نخواهد. ضمن اينکه اگر قبول مي کرد فاطمه(س) درست مي گويد بايد قبول مي کرد خودش دروغ گفته و اشتباه کرده. اين طور راه معترضين به خلافت باز مي شد تا انتقاد کنند و اين براي دستگاه خلافت خوشايند نبود.
به هر حال ابوبکر پيش بيني اين جريان را مي کرد و کسي نبود که به اين راحتي از ميدان در برود و البته او بايد به خطبه فاطمه(س) جواب مي داد.
ابوبکر که بايد جو متشنج جلسه را آرام مي کرد، در جواب فاطمه(س) گفت: اي دختر رسول خدا پدرت نسبت به مومنين مهربان بود. البته که محمد(ص) پدر تو بود و برادر شوهر تو… هر کس شما را دوست داشته باشد رستگار مي شود و هرکس با شما دشمني کند زيانکار است… اي بهترين زنان! مقام صداقت و عقل و فضيلت تو بر کسي پنهان نيست. کسي حق ندارد تو را از حقيقت محروم کند ولي به خدا من هم از نظر پيامبر (ص) پيروي مي کنم و هر کاري مي کنم با اجازه پدرت است. به خدا من از پدرت شنيدم که گفت: ما پيامبران از طلا و نقره و خانه و ملک به ارث نمي گذاريم، جز علم و دانش و نبوت، ارث ديگري نداريم و اموالي که از ما باقي بماند در اختيار خليفه مسلمين است. من از درآمد فدک اسلحه مي خرم و با کفار جنگ مي کنم. خيال نکني من تنهايي فدک را گرفتم. بلکه مسلمان ها با من موافق بودند. البته اموال شخصي من در اختيار شماست، هرچه مي خواهي بردار. ولي آيا درست است من با دستورات پدرت مخالفت کنم؟
ابوبکر در اين عوام فريبي تا حدودي موفق شد و فضا را آرام تر کرد. ابوبکر ظاهرا مي گفت فاطمه(س) راستگوست ولي در عمل طور ديگري رفتار مي کرد. چون اگر معتقد به صداقت او مي بود بايد خلافت را هم پس مي داد چون فاطمه (س) آن را هم غصبي مي دانست.
فاطمه(س) نتوانست در برابر جواب ابوبکر ساکت بماند و گفت: سبحان الله. پدر من که پشت به قرآن نکرده و با احکام اسلام مخالفت نمي کند. نکند شما اجماع کرده ايد که خيانت کنيد و به پدرم تهمت بزنيد؟ مگر نه اينکه خدا در قرآن از قول زکريا نقل مي کند که «فهب لي وليا يرثني و يرث من آل يعقوب» مگر در قرآن نيست که «ورث سليمان داود» مگر احکام ارث در قرآن نيست؟ چرا همه اينها در قرآن هست شما هم مي دانيد ولي مي خواهيد خيانت کنيد. من هم چاره اي جز صبر ندارم.
مجلس کم کم به هم خورد و مردم پخش و پلا شدند. در اثر خطبه حضرت فاطمه(س) صداي اعتراض و گريه و ناله مردم بلند شد. آن قدر گريه کردند که سابقه نداشت. ابوبکر نگران شد و نگراني اش را با عمر در ميان گذاشت.
خليفه اول خواست فدک را برگرداند و خودش را راحت کند ولي عمر نگذاشت. ابوبکر گفت: پس با اعتراضات و احساسات به جوش آمده مردم چه کار کنم؟ عمر گفت: اين احساسات ماندني نيست. تو نماز بخوان، زکات بده. امر به معروف و نهي از منکر کن، بيت المال مردم را بيشتر کن… مشکلات حل مي شود.
ابوبکر آرام تر شد بعد هم مردم را در مسجد جمع کرد و رفت بالاي منبر و گفت: اي مردم! اين سر و صداها چيست؟ هر کس آرزويي دارد، کجا اين خواسته ها در زمان رسول خدا وجود داشت؟ هرکس شنيده بگويد.
اين طور نيست بلکه او مانند روباهي است که شاهدش دمش است. من اگر بگويم رازها را افشا مي کنم. تا وقتي با من کاري نداشته باشند ساکت مي مانم. از دختر کمک مي گيرند و زن ها را تحريک مي کنند. اي اصحاب رسول خدا! صحبت هاي بعضي نادانان به گوش من رسيده. شما پيامبر(ص) را ياري کرديد و سزاواريد از دستوراتش سرپيچي نکنيد. فردا بياييد حقوقتان را بگيريد. بدانيد من راز کسي را آشکار نمي کنم و کسي را اذيت نمي کنم مگر اينکه لازم باشد مجازات شود. بعد از پروژه عوام فريبي، تطميع و تهديد شروع شد.
ام سلمه که حرفهاي ابوبکر را شنيد نتوانست ساکت بنشيند و گفت: اي ابوبکر اين حرف ها را درباره زني مثل فاطمه(س) مي گويي با اينکه فرشته اي در ميان انسان هاست؟ در کنار پيامبر(ص) پرورش پيدا کرد و بين فرشتگان دست به دست مي شد. تو فکر مي کني رسول خدا فاطمه(س) را از ارث محروم کرده و به خودش نگفته با اينکه خدا به پيامبرش در قرآن مي فرمايد: خويشان و نزديکانت را انذار کن. يا فکر مي کني پيامبر(ص) به دخترش گفته و با اين حال فاطمه(س) الان ارث مي خواهد؟ در حالي که او بهترين زنان عالم و مادر بهترين جوانان اهل بهشت و همطراز مريم دختر عمران است و پدرش خاتم پيامبران. هنوز رسول خدا پيش چشم خداست. چيزي نمي گذرد که مي رويد پيش خدا و نتيجه کارهايتان را مي بينيد.
ام سلمه از فاطمه (س) دفاع کرد ولي تا يک سال از حق بيت المال محروم شد.
خليفه که رفتارش خشن تر شد، فاطمه(س) هم روشش را عوض کرد. به ابوبکر گفت: اگر فدکم را پس ندهي تا زنده هستم با تو حرف نمي زنم.
هرجا هم با ابوبکر برخورد مي کرد، صورتش را برمي گرداند و جوابش را نمي داد.
خبر اعتصاب سخن فاطمه(س) کم کم از مدينه بيرون رفت و شايع شد که دختر رسول خدا با خليفه رسول خدا قهر است. همه از هم مي پرسيدند:«چرا؟ حتما به خاطر فدک است. فاطمه(س) که دروغ نمي گويد. پيامبر(ص) خودش گفت رضايت فاطمه(س) رضايت خداست و ناراحتي اش ناراحتي خدا.»
اطرافيان حکومت هم هرچه تلاش کردند نتوانستند زمينه آشتي را فراهم کنند.
فاطمه که مريض و در خانه بستري شد، خليفه اول چند بار تقاضاي ملاقات کرد و طبق معمول فاطمه(س) قبول نکرد. يک روز ابوبکر موضوع را با علي(ع) مطرح کرد و از او درخواست زمينه عيادت را درست کند.
علي (ع) پيش فاطمه(س) رفت و گفت: عمر و ابوبکر اجازه ملاقات مي خواهند. اجازه مي دهي بيايند.
فاطمه(س) از مشکلات علي (ع) در خارج از خانه باخبر بود. مي دانست چه محدوديت هايي دارد. جواب داد: خانه، خانه توست و من در خدمت تو هستم، هر کاري صلاح مي داني انجام بده.
با وساطت علي(ع)، خليفه و دوستش آمدند خانه فاطمه(س). داخل شدند و سلام کردند. فاطمه(س) چادرش را روي سرش کشيد و رويش را برگرداند سمت ديوار. آنها گفتند: ما اشتباهاتي داشتيم اميدواريم از ما ناراحت نباشي.
فاطمه(س) گفت: من از شما يک سوال دارم. شما را به خدا قسم از پدرم نشنيديد که مي گفت فاطمه(س) پاره تن من است، هر کس او را اذيت کند مرا اذيت کرده؟ آنها گفتند: بله شنيده ايم.
فاطمه (س) گفت: خدايا شاهد باش اين دو نفر مرا اذيت کردند. شکايت اينها را به تو و پيامبرت مي کنم. هرگز از اينها راضي نمي شوم تا پدرم را ببينم و آزارهايشان را به او بگويم.
ابوبکر از شنيدن حرف هاي فاطمه(س) به هم ريخت. گريان از خانه بيرون آمد. عمر البته دلداري اش مي داد که نبايد از حرف هاي يک زن ناراحت شود. ابوبکر ظاهرا پشيمان بود ولي هيچ کاري براي اثبات پشيماني اش نکرد.
يکي از همان روزهايي که حالش خوب نبود گفت: آرزو دارم يک بار ديگر صداي اذان مؤذن پدرم را بشنوم. بلال اذان گوي پيامبر(ص)، بعد از رحلت او ديگر اذان نگفت. وقتي خبر تقاضاي فاطمه(س) به گوشش رسيد قبول کرد يک بار ديگر اذان بگويد.
شروع کرد: الله اکبر، فاطمه(س) ياد دوران زندگي پيامبر(ص) افتاد و گريه اش گرفت.
بلال هنوز اذان مي گفت: اشهد ان محمد رسول الله.
فاطمه(س) اسم پدرش را که شنيد فريادي زد و غش کرد. بچه ها از خانه بيرون دويدند. بلال! بلال! بس کن. مادرمان از دست رفت.
نزديک از دنيا رفتن فاطمه(س) بود. به علي(ع) گفت: شنيده ام به تو سلام نمي کنند علي. علي(ع) گفت: اي کاش فقط سلام نمي کردند، جواب سلامم را هم نمي دهند. فاطمه(س) گريه اش گرفت. علي(ع) گفت: چرا گريه مي کني فاطمه(س) جان؟
فاطمه(س) جواب داد: براي گرفتاري هاي آينده تو. علي (ع) گفت: گريه نکن، اين مسائل براي من مهم نيست.
معلوم نبود کدامشان داشت به ديگري تسلي مي داد.
فاطمه(س) موقع وفات جوان بود. به اسماء گفت: از حمل جنازه زن ها نگرانم. حجم بدن شان معلوم مي شود. اسماء گفت: نگران نباش. در حبشه چيزي ديده ام که الان برايت درست مي کنم. اسماء چند چوب تر آورد. خم شان کرد و دو طرف آنها را به کنار تختي بست. بعد روي چوب ها را چادر کشيد و تابوتي ساخت. فاطمه(س) که آن را ديد خوشحال شد و خنديد.
از روزي که پدرش از دنيا رفته بود تا آن لحظه حتي تبسم هم نکرده بود.
فاطمه(س) موقع وفات هنوز جوان بود. اما از مرگ نمي ترسيد، نگران حجاب بعد از مرگش بود.
فاطمه(س) در بستر بيماري پايان عمرش به علي(ع) گفت وصيت هايي دارم. علي نشست بالاي سر فاطمه (س) و خانه را خالي کرد. فاطمه(س) گفت: پسر عمو هيچ وقت در زندگي به تو دروغ نگفتم و خيانت نکردم، از تو دوري نکردم و هميشه حرف هايت را گوش دادم. علي(ع) گفت: پناه مي برم به خدا تو راستگوتر و پرهيزگارتر و گرامي تر از هر کسي، من هم از خدا در مخالفت با تو بيمناک بودم. دوري ات براي من سخت است و به خدا هيچ چيز نمي تواند مصيبت فراق تو را تسليت دهد. هر دو به گريه افتادند و زار زار اشک ريختند. زهرا(س) به علي (ع) عرض کرد: پسرعمو جلوتر بيا و دستت را روي سينه من بگذار علي(ع) خواهشش را عمل کرد. فاطمه(س) گفت: پسر عمو از من راضي باش. علي(ع) گفت: راضيم، خدا هم از تو راضي باشد.
آرام تر که شدند علي(ع) گفت: هرچه مي خواهي وصيت کن دختر رسول خدا، مطمئن باش که به همه شان عمل مي کنم. فاطمه(س) گفت: علي جان مردها بدون زن نمي توانند زندگي کنند، بعد از من با دختر خواهرم امامه ازدواج کن چون امامه با بچه هايم مهربان است. بعد از من با بچه هاي يتيمم مدارا کن و سرشان داد نزن. بدنم را شب غسل بده، شب کفن کن و مخفيانه و شبانه دفن کن.
راضي نيستم کساني که پهلويم را شکستند و نوزادم را سقط و اموالم را مصادره کردند به تشييع جنازه ام بيايند. قبرم را هم مخفي کن. برايم تابوتي بساز که دوست ندارم بدنم ديده شود.
علي(ع) مي شنيد و مي سوخت.
علي(ع) به بچه ها گفته بود آرام باشند. همان شب مشغول غسل دادن فاطمه(س) شد. به وصيت خود فاطمه(س) از روي لباس. دست علي(ع) که به بازوي ورم کرده فاطمه(س) خورد، صداي گريه اش بلند شد.
فاطمه(س) حتي نخواسته بود بعد از مرگ هم علي(ع) ناراحت حال او بشود با ديدن بازوي ورم کرده.
کار غسل و کفن که تمام شد علي(ع) بچه هايش را صدا زد تا با مادرشان خداحافظي کنند و چه خداحافظي اي!
کز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران.
همان شب چند نفر از دوستان نزديک اهل بيت(ع) مثل سلمان و مقداد و عمار و ابوذر آمدند. اول در خانه بر بدن فاطمه(س) نماز خواندند و بعد آن را تشييع کردند. آرام و بي صدا که نکند کسي خبردار شود. علي(ع) با دست خودش فاطمه(س) را در قبر گذاشت و تند تند رويش خاک ريخت. همين که کار دفن تمام شد انگار غم عالم يک دفعه به دل علي(ع) ريخت. گفت: اي خدا چطور يادگار رسول خدا را دفن کردم و رويش خاک ريختم. چه همسر مهرباني، پاکدامن و باصداقتي را از دست دادم. خدايا براي دفاع از من چقدر اذيت شد. چقدر در خانه ام زحمت کشيد. واي از دردهاي دل زهرا. واي از پهلوي شکسته و بازوي ورم کرده و نوزاد سقط شده زهرا. خدايا فکر مي کردم تا آخر عمر با همسر مهربانم زندگي مي کنم. حيف که مرگ بين ما فاصله انداخت. علي(ع) متوجه حسن و حسين شد و ادامه داد: واي! با بچه هاي يتيم چه کار کنم؟
علي(ع) از کنار قبر فاطمه(س) بلند شد. رو کرد به سمت قبر پيامبر(ص) و گفت: سلام من و دخترت بر تو اي رسول خدا، دختري که زود به تو رسيد و کنارت آرام گرفت. اي رسول خدا صبرم تمام شده و طاقتم طاق. اما چاره اي ندارم، بايد همان طور که در مصيبت تو صبر کردم، در نبود زهرا هم صبر کنم. خودم تو را در قبر گذاشتم و نَفَسَت در آغوش من بالا رفت که ما از خداييم و به سوي او باز مي گرديم.
اي امانت را برگرداندم و آن چه داده بودي گرفتي. اما هميشه در اندوهم و ديگر خواب ندارم تا وقتي که من هم بميرم و پيش شما بيايم. دخترت به تو خبر مي دهد که امتت دست به دست هم دادند و خلافت را از من گرفتند و حق او را غصب کردند. با اصرار از او سوال کن و احوال ما را بپرس که هنوز زماني از آن دوره نگذشته و نام تو بر ماذنه است که اوضاعمان اين شد که مجبور شديم دخترت را شبانه و مخفيانه دفن کنيم.
درد دل هايم را پيش خدا مي برم و اين مصيبت را به شما تسليت مي گويم…
علي(ع) قبر فاطمه(س) را صاف کرد و چند قبر ديگر هم درست کرد تا مردم نتوانند جاي دفن همسرش را پيدا کنند. همان طور که او خواسته بود.
و چه شب سختي گذشت براي علي(ع)، اولين شب بدون زهرا(س).
افتخار علي يار علي
وقتي علي (ع) به فاطمه (س) نگاه مي کرد، غم و ناراحتي هايش را فراموش مي کرد. فاطمه (س) هيچ وقت چيزي را که علي (ع) قادر به تدارک آن نبود، از او نخواست. هيچ وقت هم شوهرش را ناراحت نکرد و هميشه حرفش را گوش داد. علي(ع) هم به فاطمه (س) افتخار مي کرد، هرگز فاطمه (س) را عصباني نکرد و تا وقتي زنده بود، او را مجبور به کاري نکرد که از آن خوشش نيايد.
خشم فاطمه خشم خدا
چند نفر پيش امام صادق(ع) آمدند و با تعجب گفتند: بعضي جوان ها حديثي از شما مي گويند که باور کردني نيست. امام پرسيد: چه حديثي؟ گفتند: آنها مي گويند شما گفته ايد خدا از خشم فاطمه (س) به خشم مي آيد! امام (ع) گفت: مگر شما توي کتاب هاي خودتان نمي گوييد که خدا از ناراحتي و خشم بنده مؤمن، خشمگين مي شود؟ گفتند: بله. امام(ع) ادامه داد: پس چرا باور نمي کنيد که خدا از خشم فاطمه (س) که زني باايمان بود ناراحت و خشمگين شود؟
مبارز پايدار
فاطمه(س) در رسيدن به هدفش پايدار بود. تا آخرين لحظات زندگي مبارزه اش را ادامه داد. براي اينکه مرگ زودهنگام مبارزه اش را از بين نيرد با وصيتي که کرد، اين مبارزه را تا روز قيام ادامه داد.
از گذشته تا حالا مسلمان ها مي خواهند بدانند قبر عزيزترين دختر پيامبر اسلام(ص) کجاست. از همان موقع اين سوال پيش آمد که چرا جاي قبر معلوم نيست و جواب اين بود که خود فاطمه(س) وصيت کرد قبرش مخفي باشد چون از خليفه و دم و دستگاهش راضي نبود و نمي خواست آنها بر جنازه اش نماز بخوانند و سر قبرش حاضر شوند.
راستي دختر پيامبر(ص) که رضايتش رضايت خداست و ناراحتي اش ناراحتي خدا، از خليفه پدرش راضي نباشد و خلافت او درست باشد؟!
منبع: نشريه همشهري قرآن (آيه)شماره1