اسلام آخرين و کامل ترين دين خدا است که با رسالت پيامبر آخرالزمان محمد مصطفي ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ براي هدايت بشر آمده در حالي که ايمان به همه پيامبران ـ عليهم السلام ـ از جمله حضرت عيسي مسيح ـ عليه السلام ـ را لازم و انکار هر يکي از آنان را موجب کفر دانسته و فرق و تفاوت در بين آنان را جائز نمي داند. قرآن کريم در اين رابطه مي فرمايد: «بگوييد ما به خدا ايمان آورده ايم و به آنچه بر ما نازل شد و آنچه بر ابراهيم و اسحاق و يعقوب و پيامبران از فرزندان او نازل گرديد و همچنين به موسي و عيسي و پيامبران ديگر از طرف پروردگار داده شده است، و در ميان هيچ يک از آنها جدايي قائل نمي شويم و در برابر فرمان خدا تسليم هستيم».[1]بعد از اين مقدمه کوتاه در مقام پاسخ به سوال توجه به امور زير لازم است:
1ـ ازدواج هاي پيامبر خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ هرگز براي گسترش و تقويت اسلام نبوده چه اينکه اين امر هيچ رابطه منطقي با گسترش و تثبيت اسلام ندارد بلکه هر يک از ازدواج هاي رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ دلايل و عوامل خاص خود را داشته است که به برخي از آنها اشاره مي شود:
الف: يکي از اين عوامل پيشنهاد خود زنان بر ازدواج با رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ بوده است. و اولين زني که اين پيشنهاد را نمود حضرت خديجه ـ سلام الله عليها ـ بود و پيامبر خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ هم آن را پذيرفت. و نيز برخي از زنان ديگر عرب به خاطر بيوه بودن و بي شوهر بودن شان با پيشنهاد خودشان با رسول خدا ازدواج نموده اند. مثل عزيه بنت دودان و ام حبيبه دختر ابي سفيان و زينب دختر جحش.
ب: يکي ديگر از عوامل اساسي ازدواج پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ اين بوده که پدران دختران به خاطر ايجاد رابط? خانوادگي با رسول خدا دختران شان را به عقد پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ در مي آورده اند مثل ابوبکر، عمر و اشعث که دختران شان را به ازدواج رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ در آورده بودند.
ج: عامل ديگري که در ازدواج هاي رسول خدا نقش داشته است، کشته شدن شوهران برخي از زنان در جنگ بوده و به خاطر به عهده گرفتن سرپرستي يتيمان و بازماندگان آنان پيامبر خدا با برخي از اين زنها ازدواج نموده است.[2]2ـ تمام جنگ هاي پيامبر خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ جنبه تدافعي داشته است چون بعد از تأسيس حکومت اسلامي در مدينه مشرکان و يهوديان آن را تحمل نکرده و از هر طرف با بهانه هاي مختلف بر کيان اسلام تجاوز نموده و متعرض مسلمانان مي شدند. پيامبر اسلام ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ نيز براي سرکوبي آنان تحت عنوان غزوه يا سريه با آنان مي جنگيدند. بزرگترين جنگ هاي رسول خدا جنگ بدر، احد، احزاب (خندق) و خيبر بوده است که همگي با تجاوز دشمنان شکل گرفته اند. و ساير غزوه ها و سريه ها به گفته عبدالحسين زرين کوب بعد از اينکه دشمنان متعرض مسلمين مي شده اند، محقق گرديده اند.[3]3ـ از ديدگاه اسلام حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ و حضرت محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ هر دو از پيامبران اولوالعزم بوده که در طول هم براي يک دين و يک هدف مبعوث شده اند و در عرض هم قرار نداشته اند تا مورد مقايسه قرار گيرند و گفته شود کدام يک بهتر از ديگري است بلکه بر مباني دين اسلام لازمه ايمان به حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ و دين او، ايمان به رسول الله ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ و دينش مي باشد و بالعکس و روي اين جهت اصل مقايسه در بين آنان با ايجاد تفاوت در رسالت و آموزه هاي ديني آنان غير معقول است بلکه ملازم با شرک و انکار خداي واحد مي باشد. چون در صورت مقايسه بايد ملتزم شد که اين دو دين از دو منشاء جداگانه آمده و هر پيامبري از طرف خداي خود پيامبر و رسول بوده است. بلي مسيحيت رايج را مي توان با اسلام مقايسه نمود چون منشاء واحدي با اسلام ندارد.
4ـ اکثريت و زياد بودن در هيچ چيزي مدرک و معيار حقانيت نمي تواند باشد تا چه رسد که دليل بر حقانيت يک دين و عقيده قرار گيرد، زيرا هيچ رابطه منطقي بين آنها وجود ندارد، بلکه برخلاف اين پندار، تاريخ گواهي مي دهد براي اين که اکثريت مردم به ويژه در امور اعتقادي و ديني در بيشتر موارد به انحراف، و کژي و به سوي ناخالصي رفته اند. علت آن اين است که اولاً ماهيت حق و باطل مقتضي اين تناسب مي باشد زيرا در حوزه باطل و انحراف هيچ محدوديتي وجود ندارد تا باعث کاهش دامنه آن گردد. اما در حوزه حق محدوديت ها و شرايطي براي حفظ و بقاي حق از ناخالصي ها و انحرافات وجود دارد. ثانياً حق گرايي ملازم با هدايت و کمال است بنابراين پيروان حق براي کسب تکامل و سعادت نياز به مؤونه و هزينه فکري دارد برخلاف پيروان باطل که به هيچ مؤونه و هزينه اي به جز انکار حق، نيازي ندارند. ثالثاً حق گرايي متناسب با بعد معنوي انسان و عقل بشري مي باشد و در مقابل، طبع حيواني و شهوات نفساني و توهمات خيالي انسان را به سوي باطل مي کشاند. اينها عوامل و دلايل کثرت و زياد بودن اهل باطل و انحراف مي باشند و لذا در طول تاريخ بشر، هدايت شدگان و پيروان حق در مقابل پيروان باطل خيلي کم بوده اند.
قرآن کريم نيز به اين حقيقت اشاراتي دارد در برخي از آيات آمده است که: «عده کمي از بندگان من شکرگزارند»[4] و «بيشتر مردم شکر به جا نمي گذارند»[5] و «اکثر مردم نمي دانند»[6] و «اکثر مردم ايمان نمي آورند»[7] و «اکثر انسان ها به مجادله مي پردازند»[8] و …
5ـ حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ بنا بر فرضي که مدت رسالت آن حضرت سه سال بوده باشد، در تثبيت و ترويج دين خدا به علت دشمني يهود و بني اسرائيل فرصت کافي نداشت زيرا يهود و بني اسرائيل تصميم قتل او را گرفتند و به علت همين وضعيت منفي اجتماعي و حاکميت شرک و الحاد نتوانست بيشتر از سه سال به تبليغ دين خدا بپردازد و لذا خداوند به علت کفران و دشمني قوم بني اسرائيل، او را به آسمان برد. امروز مسيحياني که 33درصد جمعيت دنيا را تشکيل مي دهند حتي يک نفرشان هم پيرو حضرت مسيح نمي باشد و به هيچ اصل و فرع دين حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ ايمان ندارند بلکه مي توان گفت مؤمنين واقعي به حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ و دين او همين مسلماناني هستند که در قالب آموزه هاي دين اسلام به او و کتابش ايمان دارند. زيرا عقايد مسيحيان از قبيل تثليث، نفي شريعت و نبود حرام و حلال در بين آنان و … هيچ ربطي به مسيح و دين او ندارد تا چه رسد که گفته شود مسيحيت با تبليغ سه سال حضرت مسيح فراگير شده و اکثريت مردم را به خود جذب نموده است. بلکه به دلايل قطعي اين آيين ساخته و پرداخته پولس و امثال اوست که در دنيا به نام دين مسيح ـ عليه السلام ـ معروف گرديده است و با جنگ هاي بي شمار و استعمار کشورها توسط حکام مسيحي گسترش پيدا نموده است و امروز هم شاهد تجاوزات بي شرمانه آنان در کشورهاي اسلامي هستيم.
6ـ اما اينکه مسيحيان در دين خود مسيحي ترند تا ما در مسلماني مان، اين هم چيزي نيست که برتري مسيحيت رايج را بر اسلام ثابت کند زيرا اگر توجه شود حتي آلت پرستان و گاو پرستان، بت پرستان و … در دنيا وجود دارند که بر آيين و رسم و رسومات شان شديداً پاي بند مي باشند در حالي که بطلان اين آيين ها و عقايد آنان به ضرورت عقل روشن است. پاي بندي مردم به دين و آيين شان چيزي است و حقانيت دين و آموزه هاي اعتقادي آن، چيز ديگري است و هيچ ربطي با هم ندارند. و روي همين جهت است که حضرت اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ درباره پيروان خود و پيروان معاويه مي فرمايد: «اي کاش شما را نمي ديدم شگفتا، شگفتا به خدا سوگند اين حقيقت قلب انسان را مي ميراند و غم و اندوه مي آفريند که آنها (پيروان معاويه) در مسير باطل خود اين چنين متحدند و شما در راه حق اين چنين پراکنده و متفرق، روي شما زشت باد و همواره غم و غصه قرين تان …» [9] ثانياً دليلي وجود ندارد که مسيحيان در مسيحي بودن شان استوارتر و پايبند تراند بلکه اکثريت آنان حتي به آموزه هاي کتاب مقدس شان عمل نمي کنند.
پس نتيجه اين مي شود که ما به حکم عقل موظف هستيم که عقايد و آموزه هاي مسيحيت را با عقايد و آموزه هاي دين مبين اسلام بسنجيم و مقايسه کنيم تا بعد از آن بدست آوريم که کدام يکي بر ديگري مي چربد و کدام يکي بر طبق موازين عقل و عقلا مردم را به سوي سعادت و کمال دنيا و آخرت رهنمون مي شود. اموري که در سوال مطرح شده کوچکترين نقشي در اين حوزه نمي تواند داشته باشد.
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1ـ صد مقاله سلطاني، سلطان الواعظين شيرازي.
2ـ مسيحيت، علي آل اسحق.
3ـ فروغ ابديت، آيت الله جعفر سبحاني.
پي نوشت ها:
[1]. بقره / 136 و آل عمران / 84.
[2]. ر.ک: شيخ نجاح طائي، ازواج النبي و بناته ، ص 87، دار الهدي لاحياء التراث، اول، 1422 ق.
[3]. ر.ک: عبدالحسين زرين کوب، بامداد اسلام، بخش پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ در مدينه.
[4]. سباء / 13.
[5]. بقره / 243.
[6]. اعراف / 187.
[7]. هود / 17.
[8]. کهف / 54.
[9]. نهج البلاغه، خطبه 27، تحقيق محمد عبده، بيروت، دار المعرفه، ج 1، ص 69.