خانه » همه » مذهبی » چرا انسان روح باطني دارد؟

چرا انسان روح باطني دارد؟

بدن انسان مانند همة حيوانات، مجموعه اي از سلول ها است كه هر يك از آنها همواره در حال سوخت و ساز و تحول و تبدّل مي باشد و شمارة آنها از آغاز تولّد تا پايان زندگي نيز نوسان دارد و هيچ انساني را نمي توان يافت كه عناصر تشكيل دهندة بدنش در طول زندگي، عوض نشود يا تعداد سلول هايش همواره ثابت بماند.
با توجه به اين تغييرات و تحولاتي كه در بدن حيوانات و به خصوص انسان، رخ مي دهد اين سؤال، مطرح مي شود كه به چه ملاكي بايد اين مجموعة متغيّر را، موجود واحدي به حساب آورد؛ با اين كه ممكن است اجزاء آن در طول زندگي، چندين بار عوض شود؟
پاسخ ساده اي كه به اين سؤال، داده مي شود اين است كه ملاك وحدت در هر موجود زنده اي پيوستگي اجزاي هم زمان آن است و هر چند سلو لهايي تدريجاً مي ميرند و سلول هاي تازه اي جاي آنها را مي گيرند اما به لحاظ پيوستگي اين جريان مي توان اين مجموعة باز و در حال نوسان را موجود واحدي شمرد.
ولي اين جواب قانع كننده نيست؛ زيرا اگر ساختماني را فرض كنيم كه از تعدادي آجر تشكيل شده و آجرهاي آن را تدريجاً عوض مي كنند، به طوري كه بعد از مدتي هيچ يك از آجرهاي قبلي، باقي نمي ماند؛ نمي توان مجموعة آجرهاي جديد را همان ساختمان قبلي دانست هر چند از روي مسامحه و به لحاظ شكل ظاهري، چنين تعبيراتي به كار مي رود مخصوصاً از طرف كساني كه اطلاعي از تعويض اجزاي مجموعه ندارند.
اين پاسخ را مي توان اينگونه تكميل كرد كه اين تحولات تدريجي در صورتي به وحدت مجموعه، آسيبي نمي رساند كه بر اساس يك عامل دروني انجام بگيرد همانند تحولاتي كه در موجودات زنده صورت مي گيرد ولي تحولات در ساختمان به وسيلة يك عامل بيروني انجام مي گيرد.
ملاك وحدت در موجودات يك عامل دروني است كه در جريان تحولات، همواره باقي مي ماند، و سؤال اين است كه حقيقت اين عامل و ملاك وحدت آن كدام است؟
جواب اين است كه ملاك وحدت در نباتات، نفس نباتي آنها مي باشد با از بين رفتن استعداد نباتي، از بين خواهد رفت.
اما دربارة انسان و حيوان، چون نفس آنها مجرد[1] است بعد از متلاشي شدن بدن هم باقي باشد.[2]در اين جا شواهدي را براي وجود اين نفس مجرد در انسان كه روح ناميده مي شود مي آوريم؛ ما رنگ پوست و شكل بدن خودمان را با چشم مي بينيم و زبري و نرمي اندام هاي آن را با حس لامسه، تشخيص مي دهيم و از اندرون بدنمان تنها به طور غير مستقيم مي توانيم اطلاع پيدا كنيم. اما ترس و مهر و خشم و اراده و انديشة خودمان را بدون نياز به اندام هاي حسي، درك مي كنيم و همچنين از «من»ي كه داراي اين احساسات و عواطف و حالات رواني است بدون به كارگيري اندام هاي حسي، آگاه هستيم. و نكتة مهم اين است كه در نوع اول ادراكات خطا و اشتباه ممكن است ولي در نوع دوم خطا و اشتباه ممكن نيست. به طور مثال ممكن است كسي شك كند كه آيا رنگ پوستش در واقع، همان گونه است كه حس مي كند يا نه. ولي هيچ كس نمي تواند شك كند كه آيا انديشه اي دارد يا نه؛ آيا تصميمي گرفته است يا نه. اين همان مطلبي است كه در فلسفه با اين تعبير بيان مي شود: علم حضوري[3] مستقيماً به خود واقعيت، تعلق مي گيرد و از اين جهت، قابل خطا نيست، ولي علم حصولي چون با وساطت صورت مي گيرد ذاتاً قابل شك و ترديد است. و يقيني ترين علوم انسان همين علم حضوري است كه شامل علم به نفس و احساسات و عواطف و ساير حالات رواني مي شود. بنابراين وجود «من» درك كننده و… به هيچ وجه قابل شك و ترديد نيست.
اكنون سؤال اين است كه آيا اين «من» همان بدن مادي و محسوس است و اين حالات رواني هم از اعراض بدن مي باشد يا وجود آنها غير از وجود بدن است هر چند «من» رابطة نزديك و تنگاتنگي با بدن دارد؟ جواب اين سؤال روشن است:
اولاً «من» را با علم حضوري مي يابيم ولي بدن را بايد به كمك اندام هاي حسي بشناسيم، پس من (= نفس و روح) غير از بدن است.
ثانياً «من» موجودي است كه در طول ده ها سال، با وصف وحدت «شخصيت حقيقي» باقي مي ماند و اين وحدت و شخصيت را با علم حضوري خطا ناپذير مي يابيم در صورتي كه اجزاي بدن، بارها عوض مي شود و هيچ نوع ملاك حقيقي براي وحدت و «اين هماني» اجزاي سابق و لاحق، وجود ندارد. يعني اينكه اين موجود همان موجود قبلي باشد.
ثالثاً «من» موجودي بسيط و غير مركب است و في المثل نمي توان آن را به دو «نيمه من» تقسيم كرد در صورتي كه اندام هاي بدن، متعدد و تجزيه پذير است.
رابعاً: هيچ يك از حالات رواني مانند احساسات و اراده و… خاصيت اصلي ماديات يعني امتداد و قسمت پذيري را ندارد و چنين امور غير مادي را نمي توان از اعراض ماده (بدن) به شمار آورد. پس موضوع اين اعراض، جوهري غير مادي (مجرد) يعني روح مي باشد.
از جمله دلايل دل نشين بر وجود روح و استقلال و بقاي آن بعد از مرگ، رؤياهاي صادقه اي است كه اشخاص بعد از مرگ، اطلاعات صحيحي را در اختيار خواب بيننده، قرار داده اند. و هم چنين احضار ارواح كه همراه با نشانه هاي قطعي و گويا باشد.[4]وجود روح انساني از نظر قرآن كريم، جاي ترديد نيست،‌روحي كه از فرط شرافت، به خداي متعال نسبت داده مي شود چنان كه دربارة كيفيت آفرينش انسان مي فرمايد:
«و نفخ فيه من روحه»[5] پس از پرداختن بدن، از روح منسوب به خودش در آن دميد.
و در مورد آفرينش حضرت آدم ـ عليه السّلام ـ مي فرمايد:
«و نفخت فيه من روحي»[6]و نيز دربارة مرگ و جان دادن مي فرمايد:
«الله يتوفي الأنفس حين موتها والتي لم تمت في منامها فيمسك التي قضي عليها الموت و يرسل الاخري الي اجل مسمي»[7] خداي متعال جان ها را هنگام مرگشان مي گيرد و نيز كسي را كه در خواب نمرده است پس آنكه مرگش فرا رسيده، نگه مي دارد و آن ديگري را تا سرآمد معيني رها مي كند.
از اين آيات استفاده مي شود كه شخصيت هر كسي به روح او است كه هنگام مرگ گرفته مي شود و از بدن جدا مي گردد.[8]در پايان بايد به اين نکته اشاره کرد که اگر مقصود سؤال از دلايل وجود روح است كه به طور اختصار بيان شد و اگر مقصودش اين است كه چه ضرورتي بر وجود اين روح است، جواب روشن است كه شخصيت انسان به روح است و نيز بقاء و از بين نرفتن او نيز بستگي به وجود روح دارد زيرا اگر انسان وجودش منحصر در همين بدن مادي بود، اين بدن با مرگ از بين رفته و تبديل به خاك مي گردد و براي انسان كه عاشق بقاء و ماندگاري است، قبول اين مطلب خيلي غم انگيز بود، ولي چون وجود انسان منحصر در همين ماده و بدن نيست با مرگ وجود و شخصيت انسان باقي است و فقط لباسي را از تن خود بيرون آورده است.

معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1. آموزش عقايد، آيت الله مصباح يزدي، ج سوم.
2. پيام قرآن، آيت الله مكارم شيرازي، ج 5.
3. اصول عقايد: آيت الله مكارم شيرازي.
 
پي نوشت ها:
[1] . واژة مادي در اصطلاح فلاسفه در مورد اشيائي به كار مي رود كه نسبتي با مادة جهان، موجوديت آنها نيازمند به ماده و ماية‌قبلي باشد و گاهي به معناي عام تري به كار مي رود كه شامل خود ماده هم مي شود و از نظر استعمال، تقريباً مساوي با كلمة «جسماني» است. و واژة «مجرد» به معناي غير مادي و غيرجسماني است يعني چيزي كه نه خودش جسم است و نه از قبيل صفات و ويژگي هاي اجسام مي باشد. محمد تقي مصباح يزدي،‌آموزش فلسفه، ‌ناشر: شركت چاپ و نشر بين الملل سازمان تبليغات اسلامي، چاپ اول، 1378، ج 2، ص 133.
[2] . مصباح يزدي، محمد تقي، آموزش عقايد، ناشر: مركز چاپ و نشر سازمان تبليغات اسلامي، چاپ سيزدهم، 1374، ج 3،  ص 20 ـ 18.
[3] . در علم حصولي، شخص به وسيلة‌صورت يا مفهوم ذهني از شيء يا شخص درك شونده آگاه مي شود ولي در علم حضوري چنين واسطه اي وجود ندارد. علم هر كس به وجود خودش و به قواي نفساني و احساسات و عواطف و ساير حالات رواني و به فعلي كه بي واسطه از نفس صادر مي شود مانند تصميم واراده، حضوري است، آموزش فلسفه، همان، ص 179.
[4] . همان، ج 3، ص 29 – 27؛ و مصباح يزدي، محمد تقي، آموزش فلسفه، ج2، درس 44 و 49.
[5] . سجده/ 9.
[6] . حجر/ 29.
[7] . زمر/ 42.
[8] . آموزش عقايد، همان، ص 31.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد