بنابر نظریه تجلی، عالم هستی تجلی خداوند بوده و انسان به عنوان خلیفه خدا تجلی اسم اعظم الاهی محسوب می شود که در یک سیر نزولی از این حقیقت ذات خود تنزل نموده و به اقتضای تنزلاتش از حالت اصلی خود دور شده و حجاب هایی به خود گرفته است. تنزل یافته ترین مرتبه انسان همان نفس اماره او است که چیزی جز خواسته های خود را نمی بیند و خود را به طور کامل مستقل می داند. بعد از آن، مراتب عقل و روح یا قلب و سّر واقع شده است. انسان در مقام«ِسّر»، خود را عین ربط به خدا شهود می کند و وجود اعتباری خود را در ظلّ وجود حق، باطل می بیند و در مراتب بالاتر از آن تا رسیدن به مقام فنا به کلی از احساس استقلال و غیریت پیراسته می گردد.
بنابراین، روشن است که در ابتدا تصور انسان از نفس خود همان احساس استقلال و منیت است و برای رسیدن به معرفت حقیقت وجود خویشتن که عین ربط به خدا و آینه صفات او می باشد، نیازمند سیر و سلوک و طی طریق در مراتب عبودیت است.
در اینجا این سوال مطرح می شود که چه ضرورتی دارد انسان نخست خود را مستقل درک کند و لازم باشد تا در مراتب کمال به این درک از عدم استقلال نایل شود. آیا نمی شد که از همان ابتدا در این حالت قرار می گرفت و نیازی نبود که خود به آن معرفت دست یابد.
پاسخ فلسفی به این سوال مربوط به محال بودن وقوع شیء بدون فرض امکان استعدادی می باشد؛ چرا که برای حصول فعلیت در هر شیء ، امکان استعدادی از ضروریات محسوب می شود و فعل فاعل، بدون قابلیت قابل تمام نخواهد بود. از همین روی، فاعل در عطایای خود هر قدر هم فیّاض مطلق باشد این فیض را از مجرای استعداد قابل به او خواهد رسانید.
گذشته از مباحث فلسفی در بعد عرفانی پاسخ این مسئله را باید در سّر اختیار جست و جو کرد؛ چرا که معنای عملی تجلی خدا بودن در عرفان، همان اتحاد عاشق و معشوق در عشق است و می دانیم که تصور عشق که در مقام تجلی و خلافت و مظهریت اصل تغییر ناپذیری است، بدون اختیار و تاثّر و انفعال از طرف قابل، امکان پذیر نیست.
بنابراین انسان در پاسخ به عشق الاهی باید از وجود اعتباری خویشتن بگذرد و آن را در حق فانی سازد و این خلافت بدون گوهره اختیار امکان پذیر نخواهد بود.