1 . تلازمی بین دموکراسی و لیبرالیسم وجود ندارد .
2. دموکراسی و لیبرالیسم هر دو انواع و گونه های متعدد و مختلفی دارند و تنها نوعی دموکراسی ( مبتنی بر مبانی ارزشی غرب ) منجر به لیبرالیسم می شود. اما دموکراسی به عنوان یک روش ممکن است به لیبرالیسم منجر بشود یا ممکن است به یک حکومت دینی یا … منجر شود.
3. منجر شدن دموکراسی به لیبرالیسم در موارد خاص نتیجه و برایند مبانی فلسفی و ارزشی آن گونه دموکراسی است که از سنخیت و تناسب زیادی با اصول و مبانی لیبرالیسم برخوردار می باشد. دموکراسی به عنوان مبنای تعیین ارزشها همان لیبرالیسم است. و اجرای آن در یک جامعه منجر به ترویج لیبرالیسم می شود. ولی دموکراسی به عنوان یک روش به عنوان یک اصل منطقی برای اداره هرچه کارآمدتر حکومت هاست و تلازمی میان آن با لیبرالیسم وجود ندارد .
در ادامه جهت آشنایی بیشتر توجه شما را به توضیحات ذیل جلب می نماییم :
اصولاً چه نسبتی است میان لیبرالیزم و دموکراسی؟ آیا در حاق مسئله و در نفس الامر این دو بر هم منطبقند؟ یا اینکه مثلاً یکی لازمه دیگری است؟ به نظر من این یک مسئله اساسی است. مسئله ای است که ما امروز در جامعه خودمان از عدم توجه دقیق به آن رنج می بریم. روشن است که در دموکراسی بحث بر سر قدرت است. یعنی حکومت دموکراتیک حکومتی است که در آن قدرت حاکم بر مبنای آرای مردم انتخاب می شود و مقصود از مردم هم اکثریت مردم است. مقصود از دموکراسی این است که وقتی می پرسید تکلیف قدرت را چه کسی معین می کند؟ پاسخ داده شود اکثریت. خوب اکثریت به چه نحو قدرت حاکم را تعیین می کند؟ قهراً یک راه بیشتر نیست و آن هم این است که اکثریت عقیده خودش را ابراز و اظهار کند. این سازوکاری به نام رأی گیری یا انتخابات را لازم می آورد. در این انتخابات خواست های اکثریت شاخصه تعیین حاکمان است. اما لیبرالیزم در اصل و نهاد خودش در باره نحوه تعیین قدرت اجتماعی بحث نمی کند.
اصلاً ممکن است در جایی یک نفر بیشتر وجود نداشته باشد. اما آن یک نفر می تواند لیبرال باشد یعنی بر مبنای دلخواه خودش تصمیم بگیرد. شما می توانید به عنوان یک پدر در خانواده تان لیبرال باشید. یعنی بر این اساس رفتار بکنید که مثلاً تربیت فرزندان فارغ از هر قید و ارزش دینی، اخلاقی وحتی اجتماعی است و کاملاً به خودش مربوط است. اگر شما قائل شدید به اینکه تنها کسی که شایستگی دارد تعیین کند من چه باید بکنم، خودم هستم، آن وقت شما لیبرال هستید. اما اگر شما هرگونه معیار و ارزشی را بر تصمیم گیری تان حاکم کنید و آن را مبنا قرار بدهید حالا می خواهد دین باشد، عقل جمعی باشد یا هر معیار دیگر، دیگر لیبرال نخواهید بود. پس لیبرالیزم درباره قدرت سیاسی و حکومت بحث نمی کند در حالی که دموکراسی اساساً یک روش برای انتقال قدرت است. در یک جامعه با هر طرز فکر و مجموعه ارزش هایی، در مواقعی لازم است که یک گروهی که راجع به یک موضوعی صاحب حق است، بخواهد در باره آن موضوع اظهار نظر کند. در این حالت با اعضای آن گروه مستقیماً حاضر می شوند و عقیده خود را در باره آن موضوع ابراز می کنند یا این کار راه به نماینده خود می سپارند. این دقیقاً همان دموکراسی است.حکومت و تصمیم سازی جمعی هم موضوعی است که مردم در آن صاحب حقند و باید درباره اش اظهارنظر کنند. وقتی حق خود در حکومت را طی ساز و کاری به نام انتخابات به نمایندگانشان می سپارند، باید گفت آنها در موضوع حکومت به روش دموکراتیک عمل کرده اند.
البته لیبرالیزم و دموکراسی از جهتی به هم نزدیک هم می شوند. گفتیم لیبرال کسی است که طبق آرای خودش هر جور دلش می خواهد زندگی کند. خوب یکی از آن جاهایی که دلخواه آدمی باید در آن مراعات شود، حکومت است. اما آیا این به معنای یکی شدن لیبرالیزم و دموکراسی است؟ قطعاً خیر. چون وقتی ما می گوییم درجایی برای تعیین تکلیف مسئله حکومت به آرای عمومی مراجعه شده، لزوماً به این معنا نیست که مردم آن جامعه لیبرال بوده اند و بر مبنای اهواءشان رأی داده اند. به راحتی می توان یک اکثریت ایدئولوژیک را فرض کرد. مثلاً یک اکثریت دیندار یا مارکسیست. خب این اکثریت هم حکومت می خواهد. همه که نمی توانند حکومت کنند، لذا نمایندگان اکثریت باید حاکم باشند. این نمایندگان به چه روشی انتخاب می شوند. معقول ترین راه مراجعه به آراء عمومی از راه انتخابات است که دوباره می رسیم به دموکراسی. نتیجه این فرآیند دموکراتیک انتخاب نمایندگانی است که طبعاً باید بر مبنای ایدئولوژی عمل کنند که اکثریت انتخاب کننده آنها به آن معتقد است. این عین دموکراسی است اما لیبرالیزم نیست. تمام رژیم های مارکسیستی خودشان را دموکراتیک می نامیدند. مثلاً وقتی از جمهوری خلق چین حرف می زدند مقصودشان از جمهوری اشاره به همین وجه دموکراتیک حکومتشان بود. لفظ خلق را هم می آوردند تا بر ماهیت اشتراکی یعنی سوسیالیستی نظامشان تاکید کرده باشند، اما واضح است که این حکومت ها لیبرال نبودند.
بنابراین باید میان لیبرالیزم به عنوان یک فلسفه سیاسی که مبنای عمل اجتماعی قرار می گیرد و دموکراسی به مثابه یک روش برای انتقال قدرت و تصمیم سازی تفکیک کنیم و مراقب باشیم که شباهت های احتمالی میان این دو ما را دچار اشتباه یکی پنداری یا ملازمه آنها نکند. به نظر می رسد آنها که سعی دارند به توهم یگانگی لیبرالیزم و دموکراسی دامن بزنند، بیشتر انگیزه های غیرمعرفتی دارند.در 50-40 سال اخیر در خود غرب در بسیاری موارد آگاهانه و در برخی موارد هم ناآگاهانه این دو را یکی فرض کرده اند. آنها که ناآگاهانه دچار این اشتباه شده اند بیشتر اشکال کارشان در اینجا بود که شباهت شیوه رأی دادن و انتخابات میان لیبرالیزم و دموکراسی آنها را به اشتباه انداخته است. اما در مواردی که آگاهانه این دو را یکی گرفته اند بیشتر ، مقصودشان سوءاستفاده از معقولیت دموکراسی برای پوشاندن کاستی ها و ضعف های لیبرالیزم است.
دموکراسی یک روش معقول است برای انجام هر کار گروهی. یعنی شما هر کار گروهی که انجام می دهید معقول است تا آنجایی که آن گروه در آن کار دخیل است، نظرش مراعات شود و از آنجایی که معمولاً همه افراد گروه باهم نمی توانند کار را مدیریت کنند، این وظیفه را به عهده نمایندگانشان می گذارند. از معقولیت و محبوبیت دموکراسی در مقابل منفوریت حکومت دیکتاتوری در واقع یک سوءاستفاده رندانه می شود برای پوشش دادن به لیبرالیزم. در حالی که هیچ تلازمی میان این دو وجود ندارد.
نه تنها تلازمی وجود ندارد بلکه آمیختن این دو هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ عملی در طول تاریخ مشکلات زیادی ایجاد کرده است. طرح لیبرال دموکراسی دقیقاً به خاطر وجود همین مشکلات گاهی متناقض و پارادکسیکال به نظر می آید. مثلاً یکی از تعارضات تاریخی میان لیبرالیزم و دموکراسی که معروف هم هست مربوط می شود به اینکه از یک سو لیبرال ها تاکید فراوانی بر مالکیت فردی و حراست نهاد تولید و سرمایه از مداخله دولت دارند. از سوی دیگر اکثریت مردم نه فقط ثروتمند و صاحب سرمایه نیستند بلکه عموماً دل خوشی هم از دست سرمایه داران ندارند. اگر قرار باشد که حاکمان طی یک فرآیند دموکراتیک انتخاب شوند قطعاً اکثریت بی پول در موضع برتری قرار خواهند داشت و با رایی که خواهند داد کسانی را به حکومت می گمارند که تعهد چندانی به حفظ منافع ثروتمندان احساس نمی کنند. از این دست تعارضات بازهم می توان یافت.
در بسیاری موارد مبانی و ارزش های لیبرالی با خواست های دموکراتیک در تضاد واقع می شوند. به عنوان مثال علاوه بر آنچه شما گفتید می دانیم که لیبرالیزم توصیه می کند که انسان در آنچه انجام می دهد آزاد باشد و از سوی دیگر واضح است که اگر دامنه این آزادی بخواهد به همه زمینه ها بسط پیدا کند، ارکان منافع ملی جامعه به خطر می افتد. مثلاً اگر ما به اقتضای لیبرالیزم دائماً به دنبال این باشیم که اشکال مختلف تبعیض یا تمایز جنسی میان زن و مرد را از بین ببریم یا با هرگونه اعمال سانسور و محدودیت در مطبوعات و رسانه ها مخالفت کنیم، مصلحت کشور در خطر می افتد. مطبوعات اجازه ندارند هر خبری را منتشر کنند. اگر تمایزات مبتنی بر جنسیت بخواهد نادیده گرفته شود در بعضی موارد حتی مشکلات اقتصادی به وجود خواهد آورد. یا یک نمونه دیگر، وجود نهادهای مدنی در مقابل دولت است که یک ایده لیبرالی است و در موارد فراوانی این نهادهای مدنی در کار دولتی که به روش کاملاً دموکراتیک بر سر کار آمده و می خواهد خواست های مردم را برآورده کند، اخلال می کنند. این موضوع یک معضل جدی و عملی در دنیای امروز ما است.اروپا و آمریکا گرفتار آن هستند.
آنچه شما گفتید یک مثال اقتصادی بود. امروز از جهات مختلف سیاسی و اجتماعی هم بین لیبرالیزم و دموکراسی تعارض ایجاد می شود و در بسیاری موارد حکومت ها برای نگهداشتن جانب لیبرالیزم به روش های غیردموکراتیک و مغایر با خواست مردمشان عمل می کنند. تفاوتی که میان دو حزب دموکراتیک و جمهوری خواه در آمریکا وجود دارد هم از همین جا ناشی می شود. دموکرات ها بیشتر بر ارزش های لیبرالی تاکید دارند و جمهوری خواهان به منافع ملی کشورشان اهمیت بیشتری می دهند.
در جامعه خودمان به شدت گرفتار این خلط هستیم. این مسئله ای است که مورد علاقه من است و بر آن تأکید دارم. همین الان در میان سردمداران جبهه اصلاحات در کشور ما کسانی هستند- تازه آنهایی را عرض می کنم که صداقت دارند و به کسانی که اغراض و مقاصد داخلی یا خارجی دارند، کاری ندارم- که به گمان خودشان دارند جامعه را به سمت یک اصلاحات سیاسی و اجتماعی سوق می دهند و اغلب آنها حداقل در این معنا دچار اشتباه هستند. یعنی لیبرالیزم را با دموکراسی خلط می کنند. ما می بینیم امروز کسانی به اسم اینکه ما باید مردمسالاری را بسط بدهیم، باید حکومتمان مبتنی بر آرای مردم باشد، ترویج لیبرالیزم می کنند. اینکه شما مبنای حق را مردم بدانید و خواست آنها، لیبرالیزم است نه دموکراسی. از این طرف هم متاسفانه گاهی شاهدیم که در کنار و در پوشش مخالفت با لیبرالیزم، دموکراسی هم کوبیده می شود. چرا؟ چون این دو با هم آمیخته شده و مرز آنها روشن نیست.
در صورتی که ما باید بدانیم جامعه را بدون روشهای دموکراتیک نمی شود به طور مطلوب اداره کرد. حتی اگر حکومت حکومت حقی هم باشد اگر مردم در تصمیم گیریها مشارکت داده نشوند و دموکراسی کنار گذاشته شود، حداقل قضیه این است که مردم بی تفاوت می شوند و این بزرگترین خسارتی است که یک حکومت و جامعه می تواند بکند. از سوی دیگر دموکراسی به مثابه یک روش فواید مهمی هم دارد که من معتقدم مهمترین فایده اش ایجاد رقابت است. دموکراسی مثل یک مسابقه است. در مسابقه چون رقابت وجود دارد، افراد ضعیف، ناتوان و ناکارآمد خود به خود حذف می شوند و برنده حتما فردی قوی و شایسته است. یعنی نتیجه دموکراسی خوب خواهد بود منتها به این شرط که مسابقه درست برگزار شود و در آن تقلبی صورت نگیرد. اگر شما در چارچوب ارزش های پذیرفته شده به آراء عمومی مراجعه کنید و به آنها بها بدهید، نتیجه این می شود که افراد ناتوان نمی توانند ناتوانی های خودشان را پنهان کنند و بالاخره از مناصب قدرت حذف می شوند. ( برگرفته شده از : تحلیلی از مبانی لیبرالیسم و دموکراسی ، دکتر حسین غفاری (گفت و گو) ، روزنامه کیهان )
در ادامه جهت بررسی بیشتر این موضوع چکیده ای از کتاب «لیبرالیسم و دموکراسی ، نوربرتو بوبیو ، ترجمه بابک گلستان ـ نشرچشمه» ارائه می گردد :
بوبیو در سطور آغازین کتاب عنوان می کند که رابطه میان لیبرالیسم و دموکراسی «در واقعیت ، بسیار پیچیده است و به هیچ رو ، رابطه ای مبتنی بر پیوستگی یا این همان نیست»(صفحه ۱۵). از نظر وی، با نگاهی انضمامی و روندی و تاریخی که به همه مفاهیم دارد، دغدغه لیبرالیسم دفاع از حقوق و آزادی های فرد ( به ویژه در حوزه مالکیت فردی) بوده است اما این امر همواره ناظر بر مفهوم ویژه ای از دولت بوده است که در آن «دولت اختیارات و کارکردهای محدودی دارد»(صفحه ۱۲(.
ازنظر بوبیو ، لیبرالیسم عمدتاً به عنوان «نظریه ای درباره دولت (و نیز راهنمایی برای تفسیر تاریخ) است» (صفحه ۳۹) و «بنیادهای آن را باید در اصل حقوق طبیعی و نقض ناشدنی فرد جست» (ص۴۴). اما «دموکراسی نیز در رایج ترین معنا ناظر بر یکی از گونه های ممکن حکومت است که در آن قدرت نه در دست یک یا چند نفر بلکه از آن همگان یا به بیان دقیق تر، اکثریت است» (همان). وی می افزاید:«هردولت لیبرال لزوماً دموکراتیک نیست. درواقع نمونه هایی تاریخی از دولت لیبرال وجود داشته اند که مشارکت مردم در آنها بسی ناچیز و فقط به طبقات دارا منحصر بوده است. هر حکومت دموکراتیک هم لزوماً دولتی لیبرال نیست»(ص۱۵).
او همچنین می گوید: «دموکرات های روزگار قدیم از نظریه حقوق طبیعی و نیز از نظریه ای که بنابر آن دولت موظف بود فعالیت هایش را به حداقل لازم برای بقای جامعه محدود کند بی خبر بودند. لیبرال های دوران مدرن نیز از آغاز به هرگونه حکومت مردمی بسیار بدگمان بودند و در سراسر سده نوزدهم و حتی آغاز سده بیستم به حق رأی محدود [برای افراد دارای دارایی و یا باسوادان و یا مردان و…] باور داشتند»(۴۵). بوبیو به توضیح خطر مسیر مفهوم سازی ها و کارکرد تاریخی متفاوت لیبرالیسم و دموکراسی و نزدیکی ها وهمپوشانی های محدود و نسبی و تدریجی آنهامی پردازد. وی می گوید: برابری طلبی دموکراتیک نیازمند تحقق جدی از برابری اقتصادی است یعنی آرمانی که با اندیشه لیبرال بیگانه است. اندیشه لیبرال، درگذر زمان، افزون بر برابری حقوقی، اصل برابری فرصت ها رانیز پذیرفته است. این اصل، برابری افراد را در حق بهره جستن از فرصت ها و نه در میزان بهره ای که از این فرصت ها می برند، تأمین می کند. پس بنابر تعبیر های ممکن وگوناگون از مفهوم برابری، لیبرالیسم و دموکراسی راههای جداگانه ای دنبال کرده اند و از همین روست که زمانی دراز این دو را در تقابل تاریخی با یکدیگر نهاده اند»(ص۵۱)
البته بوبیو در همین فصل توضیح می دهد که لیبرالیسم با دموکراسی سازگار است «مشروط بر اینکه مراد از دموکراسی نه جنبه آرمانی و برابری طلبانه آن بلکه ویژگی دموکراسی چون ضابطه یا روشی سیاسی باشد»(ص۵۱).
او می افزاید: «اندک اندک بستگی دوسویه ای میان لیبرالیسم و دموکراسی پدید آمد. در آغاز کاملاً ممکن بود که دولتی لیبرال، غیر دموکراتیک باشد. اما امروز دیگر دولت لیبرال غیردموکراتیک و نیز دولت دموکراتیک غیرلیبرال تصورناپذیر است. دلایل معتبری برای پذیرش دو نکته زیر وجود دارد: نخست این که برای پاسداری از حقوق اساسی فرد که دولت لیبرال خود بر آن استوار است، به کار گرفتن روش های دموکراتیک امری لازم و ضروری است. دوم این که اجرای روش های دموکراتیک نیز پاسداری از همین حقوق اساسی فرد را می طلبد»(ص۵۲). اما او در همین فصل تأکید می کند که: «باید یادآور شد که برگزاری انتخابات تنها هنگامی به معنای اعمال مؤثر ومناسب قدرت سیاسی شهروندان (یعنی قدرت تأثیرگذاری بر تصمیم گیری جمعی) است که آرایی که مردم به صندوق های رأی می اندازند آرایی آزاد باشد. به دیگر سخن، همه رأی دهندگان از آزادی اندیشه ومطبوعات و گردهمایی و تشکل و همه آزادی های ذاتی دولت لیبرال برخوردار باشند» (ص۵۳)
لیبرال ها و دموکرات ها
بوبیو در پایان کتاب نیز باز به تعارضی که در روند و سیر تاریخی تکوین لیبرالیسم و دموکراسی، میان آنها وجود داشته است، برمی گردد و می گوید: «لیبرال ها خواهان، کوچک تر شدن بیش از پیش دامنه عمل دولت اند و دموکرات ها خواهان سپردن هرچه بیشتر اداره حکومت به شهروندان».
وی در پایان کتاب توضیح می دهد ما «هنگامی که قدرتی نامحدود، آزادی سلبی را نقض می کند یا وضعیتی که قدرتی بدون حساب خواهی همگانی، آزادی اثباتی رانادیده می گیرد، هیچ راه گریز و برون رفتی وجود ندارد و از این روست که در رویارویی با چنین وضعیت هایی لیبرالیسم و دموکراسی، این دوقلوهای ناسازگار، به ناچار با یکدیگر همپیمان می شوند» (ص۱۱۱)
جهت مطالعه بیشتر در این زمینه ر.ک :
1. ظهور و سقوط لیبرالیسم در غرب.
2 . درآمدی بر مکاتب و اندیشه های معاصر.
3. کتاب نقد شماره 11 .
4. لیبرالیسم و منتقدان آن ،مایکل ساندل، ترجمه احمد تدین، تهران، شرکت انتشارات علمی فرهنگی، 1374.
5 . نسبت دموکراسی با مکتبهای سیاسی(دین، لیبرالیسم، سوسیالیسم، آنارشیسم، فاشیسم) ، غلامرضا بصیرنیا ، معاونت پژوهشی ، 1381 .
2. دموکراسی و لیبرالیسم هر دو انواع و گونه های متعدد و مختلفی دارند و تنها نوعی دموکراسی ( مبتنی بر مبانی ارزشی غرب ) منجر به لیبرالیسم می شود. اما دموکراسی به عنوان یک روش ممکن است به لیبرالیسم منجر بشود یا ممکن است به یک حکومت دینی یا … منجر شود.
3. منجر شدن دموکراسی به لیبرالیسم در موارد خاص نتیجه و برایند مبانی فلسفی و ارزشی آن گونه دموکراسی است که از سنخیت و تناسب زیادی با اصول و مبانی لیبرالیسم برخوردار می باشد. دموکراسی به عنوان مبنای تعیین ارزشها همان لیبرالیسم است. و اجرای آن در یک جامعه منجر به ترویج لیبرالیسم می شود. ولی دموکراسی به عنوان یک روش به عنوان یک اصل منطقی برای اداره هرچه کارآمدتر حکومت هاست و تلازمی میان آن با لیبرالیسم وجود ندارد .
در ادامه جهت آشنایی بیشتر توجه شما را به توضیحات ذیل جلب می نماییم :
اصولاً چه نسبتی است میان لیبرالیزم و دموکراسی؟ آیا در حاق مسئله و در نفس الامر این دو بر هم منطبقند؟ یا اینکه مثلاً یکی لازمه دیگری است؟ به نظر من این یک مسئله اساسی است. مسئله ای است که ما امروز در جامعه خودمان از عدم توجه دقیق به آن رنج می بریم. روشن است که در دموکراسی بحث بر سر قدرت است. یعنی حکومت دموکراتیک حکومتی است که در آن قدرت حاکم بر مبنای آرای مردم انتخاب می شود و مقصود از مردم هم اکثریت مردم است. مقصود از دموکراسی این است که وقتی می پرسید تکلیف قدرت را چه کسی معین می کند؟ پاسخ داده شود اکثریت. خوب اکثریت به چه نحو قدرت حاکم را تعیین می کند؟ قهراً یک راه بیشتر نیست و آن هم این است که اکثریت عقیده خودش را ابراز و اظهار کند. این سازوکاری به نام رأی گیری یا انتخابات را لازم می آورد. در این انتخابات خواست های اکثریت شاخصه تعیین حاکمان است. اما لیبرالیزم در اصل و نهاد خودش در باره نحوه تعیین قدرت اجتماعی بحث نمی کند.
اصلاً ممکن است در جایی یک نفر بیشتر وجود نداشته باشد. اما آن یک نفر می تواند لیبرال باشد یعنی بر مبنای دلخواه خودش تصمیم بگیرد. شما می توانید به عنوان یک پدر در خانواده تان لیبرال باشید. یعنی بر این اساس رفتار بکنید که مثلاً تربیت فرزندان فارغ از هر قید و ارزش دینی، اخلاقی وحتی اجتماعی است و کاملاً به خودش مربوط است. اگر شما قائل شدید به اینکه تنها کسی که شایستگی دارد تعیین کند من چه باید بکنم، خودم هستم، آن وقت شما لیبرال هستید. اما اگر شما هرگونه معیار و ارزشی را بر تصمیم گیری تان حاکم کنید و آن را مبنا قرار بدهید حالا می خواهد دین باشد، عقل جمعی باشد یا هر معیار دیگر، دیگر لیبرال نخواهید بود. پس لیبرالیزم درباره قدرت سیاسی و حکومت بحث نمی کند در حالی که دموکراسی اساساً یک روش برای انتقال قدرت است. در یک جامعه با هر طرز فکر و مجموعه ارزش هایی، در مواقعی لازم است که یک گروهی که راجع به یک موضوعی صاحب حق است، بخواهد در باره آن موضوع اظهار نظر کند. در این حالت با اعضای آن گروه مستقیماً حاضر می شوند و عقیده خود را در باره آن موضوع ابراز می کنند یا این کار راه به نماینده خود می سپارند. این دقیقاً همان دموکراسی است.حکومت و تصمیم سازی جمعی هم موضوعی است که مردم در آن صاحب حقند و باید درباره اش اظهارنظر کنند. وقتی حق خود در حکومت را طی ساز و کاری به نام انتخابات به نمایندگانشان می سپارند، باید گفت آنها در موضوع حکومت به روش دموکراتیک عمل کرده اند.
البته لیبرالیزم و دموکراسی از جهتی به هم نزدیک هم می شوند. گفتیم لیبرال کسی است که طبق آرای خودش هر جور دلش می خواهد زندگی کند. خوب یکی از آن جاهایی که دلخواه آدمی باید در آن مراعات شود، حکومت است. اما آیا این به معنای یکی شدن لیبرالیزم و دموکراسی است؟ قطعاً خیر. چون وقتی ما می گوییم درجایی برای تعیین تکلیف مسئله حکومت به آرای عمومی مراجعه شده، لزوماً به این معنا نیست که مردم آن جامعه لیبرال بوده اند و بر مبنای اهواءشان رأی داده اند. به راحتی می توان یک اکثریت ایدئولوژیک را فرض کرد. مثلاً یک اکثریت دیندار یا مارکسیست. خب این اکثریت هم حکومت می خواهد. همه که نمی توانند حکومت کنند، لذا نمایندگان اکثریت باید حاکم باشند. این نمایندگان به چه روشی انتخاب می شوند. معقول ترین راه مراجعه به آراء عمومی از راه انتخابات است که دوباره می رسیم به دموکراسی. نتیجه این فرآیند دموکراتیک انتخاب نمایندگانی است که طبعاً باید بر مبنای ایدئولوژی عمل کنند که اکثریت انتخاب کننده آنها به آن معتقد است. این عین دموکراسی است اما لیبرالیزم نیست. تمام رژیم های مارکسیستی خودشان را دموکراتیک می نامیدند. مثلاً وقتی از جمهوری خلق چین حرف می زدند مقصودشان از جمهوری اشاره به همین وجه دموکراتیک حکومتشان بود. لفظ خلق را هم می آوردند تا بر ماهیت اشتراکی یعنی سوسیالیستی نظامشان تاکید کرده باشند، اما واضح است که این حکومت ها لیبرال نبودند.
بنابراین باید میان لیبرالیزم به عنوان یک فلسفه سیاسی که مبنای عمل اجتماعی قرار می گیرد و دموکراسی به مثابه یک روش برای انتقال قدرت و تصمیم سازی تفکیک کنیم و مراقب باشیم که شباهت های احتمالی میان این دو ما را دچار اشتباه یکی پنداری یا ملازمه آنها نکند. به نظر می رسد آنها که سعی دارند به توهم یگانگی لیبرالیزم و دموکراسی دامن بزنند، بیشتر انگیزه های غیرمعرفتی دارند.در 50-40 سال اخیر در خود غرب در بسیاری موارد آگاهانه و در برخی موارد هم ناآگاهانه این دو را یکی فرض کرده اند. آنها که ناآگاهانه دچار این اشتباه شده اند بیشتر اشکال کارشان در اینجا بود که شباهت شیوه رأی دادن و انتخابات میان لیبرالیزم و دموکراسی آنها را به اشتباه انداخته است. اما در مواردی که آگاهانه این دو را یکی گرفته اند بیشتر ، مقصودشان سوءاستفاده از معقولیت دموکراسی برای پوشاندن کاستی ها و ضعف های لیبرالیزم است.
دموکراسی یک روش معقول است برای انجام هر کار گروهی. یعنی شما هر کار گروهی که انجام می دهید معقول است تا آنجایی که آن گروه در آن کار دخیل است، نظرش مراعات شود و از آنجایی که معمولاً همه افراد گروه باهم نمی توانند کار را مدیریت کنند، این وظیفه را به عهده نمایندگانشان می گذارند. از معقولیت و محبوبیت دموکراسی در مقابل منفوریت حکومت دیکتاتوری در واقع یک سوءاستفاده رندانه می شود برای پوشش دادن به لیبرالیزم. در حالی که هیچ تلازمی میان این دو وجود ندارد.
نه تنها تلازمی وجود ندارد بلکه آمیختن این دو هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ عملی در طول تاریخ مشکلات زیادی ایجاد کرده است. طرح لیبرال دموکراسی دقیقاً به خاطر وجود همین مشکلات گاهی متناقض و پارادکسیکال به نظر می آید. مثلاً یکی از تعارضات تاریخی میان لیبرالیزم و دموکراسی که معروف هم هست مربوط می شود به اینکه از یک سو لیبرال ها تاکید فراوانی بر مالکیت فردی و حراست نهاد تولید و سرمایه از مداخله دولت دارند. از سوی دیگر اکثریت مردم نه فقط ثروتمند و صاحب سرمایه نیستند بلکه عموماً دل خوشی هم از دست سرمایه داران ندارند. اگر قرار باشد که حاکمان طی یک فرآیند دموکراتیک انتخاب شوند قطعاً اکثریت بی پول در موضع برتری قرار خواهند داشت و با رایی که خواهند داد کسانی را به حکومت می گمارند که تعهد چندانی به حفظ منافع ثروتمندان احساس نمی کنند. از این دست تعارضات بازهم می توان یافت.
در بسیاری موارد مبانی و ارزش های لیبرالی با خواست های دموکراتیک در تضاد واقع می شوند. به عنوان مثال علاوه بر آنچه شما گفتید می دانیم که لیبرالیزم توصیه می کند که انسان در آنچه انجام می دهد آزاد باشد و از سوی دیگر واضح است که اگر دامنه این آزادی بخواهد به همه زمینه ها بسط پیدا کند، ارکان منافع ملی جامعه به خطر می افتد. مثلاً اگر ما به اقتضای لیبرالیزم دائماً به دنبال این باشیم که اشکال مختلف تبعیض یا تمایز جنسی میان زن و مرد را از بین ببریم یا با هرگونه اعمال سانسور و محدودیت در مطبوعات و رسانه ها مخالفت کنیم، مصلحت کشور در خطر می افتد. مطبوعات اجازه ندارند هر خبری را منتشر کنند. اگر تمایزات مبتنی بر جنسیت بخواهد نادیده گرفته شود در بعضی موارد حتی مشکلات اقتصادی به وجود خواهد آورد. یا یک نمونه دیگر، وجود نهادهای مدنی در مقابل دولت است که یک ایده لیبرالی است و در موارد فراوانی این نهادهای مدنی در کار دولتی که به روش کاملاً دموکراتیک بر سر کار آمده و می خواهد خواست های مردم را برآورده کند، اخلال می کنند. این موضوع یک معضل جدی و عملی در دنیای امروز ما است.اروپا و آمریکا گرفتار آن هستند.
آنچه شما گفتید یک مثال اقتصادی بود. امروز از جهات مختلف سیاسی و اجتماعی هم بین لیبرالیزم و دموکراسی تعارض ایجاد می شود و در بسیاری موارد حکومت ها برای نگهداشتن جانب لیبرالیزم به روش های غیردموکراتیک و مغایر با خواست مردمشان عمل می کنند. تفاوتی که میان دو حزب دموکراتیک و جمهوری خواه در آمریکا وجود دارد هم از همین جا ناشی می شود. دموکرات ها بیشتر بر ارزش های لیبرالی تاکید دارند و جمهوری خواهان به منافع ملی کشورشان اهمیت بیشتری می دهند.
در جامعه خودمان به شدت گرفتار این خلط هستیم. این مسئله ای است که مورد علاقه من است و بر آن تأکید دارم. همین الان در میان سردمداران جبهه اصلاحات در کشور ما کسانی هستند- تازه آنهایی را عرض می کنم که صداقت دارند و به کسانی که اغراض و مقاصد داخلی یا خارجی دارند، کاری ندارم- که به گمان خودشان دارند جامعه را به سمت یک اصلاحات سیاسی و اجتماعی سوق می دهند و اغلب آنها حداقل در این معنا دچار اشتباه هستند. یعنی لیبرالیزم را با دموکراسی خلط می کنند. ما می بینیم امروز کسانی به اسم اینکه ما باید مردمسالاری را بسط بدهیم، باید حکومتمان مبتنی بر آرای مردم باشد، ترویج لیبرالیزم می کنند. اینکه شما مبنای حق را مردم بدانید و خواست آنها، لیبرالیزم است نه دموکراسی. از این طرف هم متاسفانه گاهی شاهدیم که در کنار و در پوشش مخالفت با لیبرالیزم، دموکراسی هم کوبیده می شود. چرا؟ چون این دو با هم آمیخته شده و مرز آنها روشن نیست.
در صورتی که ما باید بدانیم جامعه را بدون روشهای دموکراتیک نمی شود به طور مطلوب اداره کرد. حتی اگر حکومت حکومت حقی هم باشد اگر مردم در تصمیم گیریها مشارکت داده نشوند و دموکراسی کنار گذاشته شود، حداقل قضیه این است که مردم بی تفاوت می شوند و این بزرگترین خسارتی است که یک حکومت و جامعه می تواند بکند. از سوی دیگر دموکراسی به مثابه یک روش فواید مهمی هم دارد که من معتقدم مهمترین فایده اش ایجاد رقابت است. دموکراسی مثل یک مسابقه است. در مسابقه چون رقابت وجود دارد، افراد ضعیف، ناتوان و ناکارآمد خود به خود حذف می شوند و برنده حتما فردی قوی و شایسته است. یعنی نتیجه دموکراسی خوب خواهد بود منتها به این شرط که مسابقه درست برگزار شود و در آن تقلبی صورت نگیرد. اگر شما در چارچوب ارزش های پذیرفته شده به آراء عمومی مراجعه کنید و به آنها بها بدهید، نتیجه این می شود که افراد ناتوان نمی توانند ناتوانی های خودشان را پنهان کنند و بالاخره از مناصب قدرت حذف می شوند. ( برگرفته شده از : تحلیلی از مبانی لیبرالیسم و دموکراسی ، دکتر حسین غفاری (گفت و گو) ، روزنامه کیهان )
در ادامه جهت بررسی بیشتر این موضوع چکیده ای از کتاب «لیبرالیسم و دموکراسی ، نوربرتو بوبیو ، ترجمه بابک گلستان ـ نشرچشمه» ارائه می گردد :
بوبیو در سطور آغازین کتاب عنوان می کند که رابطه میان لیبرالیسم و دموکراسی «در واقعیت ، بسیار پیچیده است و به هیچ رو ، رابطه ای مبتنی بر پیوستگی یا این همان نیست»(صفحه ۱۵). از نظر وی، با نگاهی انضمامی و روندی و تاریخی که به همه مفاهیم دارد، دغدغه لیبرالیسم دفاع از حقوق و آزادی های فرد ( به ویژه در حوزه مالکیت فردی) بوده است اما این امر همواره ناظر بر مفهوم ویژه ای از دولت بوده است که در آن «دولت اختیارات و کارکردهای محدودی دارد»(صفحه ۱۲(.
ازنظر بوبیو ، لیبرالیسم عمدتاً به عنوان «نظریه ای درباره دولت (و نیز راهنمایی برای تفسیر تاریخ) است» (صفحه ۳۹) و «بنیادهای آن را باید در اصل حقوق طبیعی و نقض ناشدنی فرد جست» (ص۴۴). اما «دموکراسی نیز در رایج ترین معنا ناظر بر یکی از گونه های ممکن حکومت است که در آن قدرت نه در دست یک یا چند نفر بلکه از آن همگان یا به بیان دقیق تر، اکثریت است» (همان). وی می افزاید:«هردولت لیبرال لزوماً دموکراتیک نیست. درواقع نمونه هایی تاریخی از دولت لیبرال وجود داشته اند که مشارکت مردم در آنها بسی ناچیز و فقط به طبقات دارا منحصر بوده است. هر حکومت دموکراتیک هم لزوماً دولتی لیبرال نیست»(ص۱۵).
او همچنین می گوید: «دموکرات های روزگار قدیم از نظریه حقوق طبیعی و نیز از نظریه ای که بنابر آن دولت موظف بود فعالیت هایش را به حداقل لازم برای بقای جامعه محدود کند بی خبر بودند. لیبرال های دوران مدرن نیز از آغاز به هرگونه حکومت مردمی بسیار بدگمان بودند و در سراسر سده نوزدهم و حتی آغاز سده بیستم به حق رأی محدود [برای افراد دارای دارایی و یا باسوادان و یا مردان و…] باور داشتند»(۴۵). بوبیو به توضیح خطر مسیر مفهوم سازی ها و کارکرد تاریخی متفاوت لیبرالیسم و دموکراسی و نزدیکی ها وهمپوشانی های محدود و نسبی و تدریجی آنهامی پردازد. وی می گوید: برابری طلبی دموکراتیک نیازمند تحقق جدی از برابری اقتصادی است یعنی آرمانی که با اندیشه لیبرال بیگانه است. اندیشه لیبرال، درگذر زمان، افزون بر برابری حقوقی، اصل برابری فرصت ها رانیز پذیرفته است. این اصل، برابری افراد را در حق بهره جستن از فرصت ها و نه در میزان بهره ای که از این فرصت ها می برند، تأمین می کند. پس بنابر تعبیر های ممکن وگوناگون از مفهوم برابری، لیبرالیسم و دموکراسی راههای جداگانه ای دنبال کرده اند و از همین روست که زمانی دراز این دو را در تقابل تاریخی با یکدیگر نهاده اند»(ص۵۱)
البته بوبیو در همین فصل توضیح می دهد که لیبرالیسم با دموکراسی سازگار است «مشروط بر اینکه مراد از دموکراسی نه جنبه آرمانی و برابری طلبانه آن بلکه ویژگی دموکراسی چون ضابطه یا روشی سیاسی باشد»(ص۵۱).
او می افزاید: «اندک اندک بستگی دوسویه ای میان لیبرالیسم و دموکراسی پدید آمد. در آغاز کاملاً ممکن بود که دولتی لیبرال، غیر دموکراتیک باشد. اما امروز دیگر دولت لیبرال غیردموکراتیک و نیز دولت دموکراتیک غیرلیبرال تصورناپذیر است. دلایل معتبری برای پذیرش دو نکته زیر وجود دارد: نخست این که برای پاسداری از حقوق اساسی فرد که دولت لیبرال خود بر آن استوار است، به کار گرفتن روش های دموکراتیک امری لازم و ضروری است. دوم این که اجرای روش های دموکراتیک نیز پاسداری از همین حقوق اساسی فرد را می طلبد»(ص۵۲). اما او در همین فصل تأکید می کند که: «باید یادآور شد که برگزاری انتخابات تنها هنگامی به معنای اعمال مؤثر ومناسب قدرت سیاسی شهروندان (یعنی قدرت تأثیرگذاری بر تصمیم گیری جمعی) است که آرایی که مردم به صندوق های رأی می اندازند آرایی آزاد باشد. به دیگر سخن، همه رأی دهندگان از آزادی اندیشه ومطبوعات و گردهمایی و تشکل و همه آزادی های ذاتی دولت لیبرال برخوردار باشند» (ص۵۳)
لیبرال ها و دموکرات ها
بوبیو در پایان کتاب نیز باز به تعارضی که در روند و سیر تاریخی تکوین لیبرالیسم و دموکراسی، میان آنها وجود داشته است، برمی گردد و می گوید: «لیبرال ها خواهان، کوچک تر شدن بیش از پیش دامنه عمل دولت اند و دموکرات ها خواهان سپردن هرچه بیشتر اداره حکومت به شهروندان».
وی در پایان کتاب توضیح می دهد ما «هنگامی که قدرتی نامحدود، آزادی سلبی را نقض می کند یا وضعیتی که قدرتی بدون حساب خواهی همگانی، آزادی اثباتی رانادیده می گیرد، هیچ راه گریز و برون رفتی وجود ندارد و از این روست که در رویارویی با چنین وضعیت هایی لیبرالیسم و دموکراسی، این دوقلوهای ناسازگار، به ناچار با یکدیگر همپیمان می شوند» (ص۱۱۱)
جهت مطالعه بیشتر در این زمینه ر.ک :
1. ظهور و سقوط لیبرالیسم در غرب.
2 . درآمدی بر مکاتب و اندیشه های معاصر.
3. کتاب نقد شماره 11 .
4. لیبرالیسم و منتقدان آن ،مایکل ساندل، ترجمه احمد تدین، تهران، شرکت انتشارات علمی فرهنگی، 1374.
5 . نسبت دموکراسی با مکتبهای سیاسی(دین، لیبرالیسم، سوسیالیسم، آنارشیسم، فاشیسم) ، غلامرضا بصیرنیا ، معاونت پژوهشی ، 1381 .