خانه » همه » مذهبی » چند اشعه از خورشيد

چند اشعه از خورشيد

چند اشعه از خورشيد

ابو عبدالله جعفر بن محمد علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب (ع)، معروف به « صادق آل محمد » ، امام ششم شيعيان است که پس از شهادت پدرش ، امام محمد باقر (ع) ، در هفتم ذي حجه سال 114 قمري ، بنا به وصيت مستقيم پدرش به مقام امامت رسيد.

1dd938ac 557a 4827 af20 d9372d84ee06 - چند اشعه از خورشيد
2343 - چند اشعه از خورشيد
چند اشعه از خورشيد

نويسنده:حجت الله آستاني

ابو عبدالله جعفر بن محمد علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب (ع)، معروف به « صادق آل محمد » ، امام ششم شيعيان است که پس از شهادت پدرش ، امام محمد باقر (ع) ، در هفتم ذي حجه سال 114 قمري ، بنا به وصيت مستقيم پدرش به مقام امامت رسيد.
ميلاد مسعودش ، مصادف بود با روز جمعه به هنگام طلوع فجر و به قولي ، روز دوشنبه هفدهم ربيع الاول سال 80 هجري قمري ، در مدينه منوره، مادر بزرگوارش ، فاطمه بنت قاسم بن محمد بن ابي بکر ، مکني به « ام فروه » بود.
اين بانوي والا مقام که فرزند زاده محمد بن ابي بکر ، يار وفادار امير مومنان (ع) بود، در ميان بانوان عصر خويش ، به تقوا ، کرامت نفس و بزرگ منشي ، معروف و مشهور بود. امام صادق (ع) درباره شخصيت وي گفته: « مادرم از جمله بانواني بود که ايمان آورده و تقوا ، پيشه کرد و نيکوکار بود؛ خدا نيکوکاران را دوست دارد.»
قرآن را بسيار بزرگ مي داشت و آن را در 14 بخش قرائت مي کرد. وقتي مي خواست قرآن را تلاوت کند، آن را به دست راست خويش مي گرفت و دعايي مي خواند که گزيده مضمون آن دعا چنين است :« وقتي کتاب تو را مي خوانم ، بر دل و گوشم ، مهر مزن و بر ديدگانم ، پرده ميفکن و قرائت مرا خالي از تدبر مگردان . »
چون نيمه شب براي خواندن نمازشب بر مي خاست ، کمي با صداي بلند ، ذکر مي گفت و دعا مي خواند تا اهل خانه بشنوند و هر کس بخواهد ، براي عبادت بر خيزد.
ذکر رکوع و سجود را بسيار تکرار مي کرد. در سجده مي گفت:« خداوندا! مرا و ياران پدرم را بيامرز ؛ مي دانم ميان آنان ، کساني هستند که بدي من را مي گويند.»
درباره باغش مي گفت:« وقتي خرماها مي رسد ، مي گويم در باغ را باز کنند تا مردم وارد شوند و بخورند.
بعدش، ده ظرف خرما که بر سر هر کدامش ده نفر بتوانند بنشينند، آماده کنند تا وقتي ده نفر خوردند، ده نفر ديگر بيايند و هر يک ، هر چه مي خواهند خرما بخورند.
آن وقت براي همه همسايه ها ، ظرف بزرگي از خرما مي فرستم.
مزد باغبان و کارگران را مي دهم. باقي مانده محصول را مي آورم به مدينه ؛ مي آورم براي تقسيم بين نيازمندها.
آخرش از محصول چهار هزار ديناري ، چهار صد درهم مي ماند براي خودم. »
آن چه را که مي خواست به ديگران بياموزد، عمل مي کرد.
به هيچ خوبي ، امر نمي کرد ، جز اين که خودش ، بيشتر و پيش تر از ديگران انجامش مي داد. از هيچ بدي هم نمي گفت الا آن که خودش زودتر ، اجتناب کرده بود. همه حرفش هم اين بود که «مردم را به خوبي دعوت کنيد ، اما نه با زبان .»
« ابن ابي يعفور » مي گويد : ديدمش در حالي که سر مبارک خود را به طرف آسمان بلند کرده بود و چنين مي گفت : « خداوندا! مرا به اندازه يک چشم به هم زدن به خود وامگذار ، نه کمتر و نه بيشتر .»
هنگام غذا خوردن، چهار زانو مي نشست و گاهي هم ، بر دست چپ تکيه مي کرد و غذا مي خورد.
همواره ، هم پيش از غذا خوردن، دستان اش را مي شست و هم بعد از غذا؛ با اين تفاوت که دست ها را پيش از غذا، بعد از شستن ، با چيزي چون حوله خشک نمي کرد ؛ ولي پس از غذا، آن ها را مي شست و خشک مي کرد.
بعد از غذا خوردن، خلال مي کرد.
هميشه غذا را با گفتن « بسم الله » شروع مي کرد و با جمله « الحمدالله » به پايان مي برد.
غذا را با نمک آغاز و با سرکه تمام مي کرد . غذا را داغ نمي خورد. هيچ وقت شام نخورده نمي خوابيد.
«مالک بن انس » ، فقيه مدينه بود. مي گويد هر وقت مي رفتم و مهمان اش مي شدم ، بالش برايم مي آورد تا تکيه کنم و راحت باشم.
مي فرمود: « مالک، دوستت دارم. » با کلمات اش، مرا شاد مي کرد و از خدا تشکر مي کردم.
«مالک بن انس » مي گويد: با او حج گزاردم. به هنگام تلبيه ، هر چه مي کوشيد تا لبيک بگويد ، صدايش در گلو مي ماند و چنان حالتي به او دست مي داد که نزديک بود از مرکبش به زير افتد.
گفتم : « چاره اي نيست بايد لبيک گفت.» فرمود: « چه گونه جرات کنم لبيک بگويم ، مي ترسم خداوند بگويد:
لا لبيک و لا سعديک .»
چون زبان به لبيک مي گشود، آن قدر آن را تکرار مي کرد که نفسش بند مي آمد.
رفقايش را به کسب مال حلال تشويق مي کرد و از آنان مي خواست که در کارشان بکوشند. کار کردن و تجارت را موجب عزت و سربلندي انسان مي دانست.
مي فرمود: « صبح زود براي به دست آوردن عزت خود برويد.»
مي فرمود: « بهترين لباس در هر زمان ، لباس معمول مردم همان زمان است .»هم لباس نو مي پوشيد و هم لباس وصله دار. هم لباس گران قيمت مي پوشيد و هم لباس کم بها و مي فرمود: « اگر کهنه نباشد ، نو هم نيست .»
يکي از يارانش مي گويد: « در باغ ديدمش . پيراهني زبر وخشن ، بر تن و بيل در دست ، باغ را آبياري مي کرد. عرق از سر و صورتش سرازير بود.
گفتم :« اجازه بفرماييد من انجام دهم.»
فرمود: « من کسي را دارم که اين کارها را انجام دهد ، ولي دوست دارم که مرد، در راه به دست آوردن روزي حلال ، از گرمي آفتاب ، آزار ببيند. دوست دارم خداوند ببيند که در پي روزي حلال ام. »
به وضع ظاهر خود ، بسيار اهميت مي داد. ظاهرش ، هميشه مرتب و لباس اش ، اندازه بود.
لباس سفيد را بسيار دوست داشت و چون به ديدن ديگران مي رفت ، آن را بر تن مي کرد. پاي افزار زرد مي پوشيد و به کفش زرد رنگ و سفيد علاقه مند بود. موهاي سر و صورت اش را هر روز شانه مي زد.
عطر مي زد و گل مي بوييد.انگشتري نقره با نگين عقيق در دست مي کرد و نگين عقيق را بسيار دوست مي داشت.
منبع: مجله خيمه شماره 36- 35

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد