چیستی منشأ دین
یکی از مهم ترین مسائل فلسفه دین و کلام جدید، مبحث منشأدین است. اصطلاح منشأ دین، در معانی گوناگونی به کار رفته است. گاهی منشأ دین، به معنای منشأ پیدایش و تحقق دین است. معنای دیگر منشأ دین، عبارت از علت گرایش بشر به دین است و این که بشر با چه عوامل روانشناختی و جامعه شناختی به دین و باورهای دینی گرایش پیدا می کند؟
پرسش نخست، یک پرسش فلسفی و کلامی و ناظر به حقیقت دین و پرسش دوم، پرسش روان شناسانه و جامعه شناسانه و ناظر به واقعیت دین داری است. غربیان بین این دو پرسش خلط کرده و بدون جداسازی میان آنها به پاسخ مشترکی رو آوردند. اینها درباره دین و مذهب از اول بنا را بر این گذاشتند که حقیقت دین، ریشه منطقی نمی تواند داشته باشد، اما بعد از مواجه شدن با گرایش عموم مردم به دین و خداپرستی، برای رفع این تناقض به این نتیجه رسیدند که دین، ریشه غیر منطقی دارد، حال آن ریشه غیرمنطقی چیست؟ آنها با رویکرد ملحدانه، دین را ساخته و پرداخته تمایلات روانی و نهادهای اجتماعی بشر دانسته، به گونه ای که معتقدند واقعیتی ورای اعتقادات متدینان وجود نداشته است. به عبارت دیگر، پاره ای از منکران الهی بودن دین، منشأ دین داری را عقده های روانی یا ابزار تولید و یا امر دیگری دانسته و سپس از این بحث در منشأ حقیقت دین نتیجه گرفته و منشأ اصل دین را هم غیر الهی معرفی کرده اند. اینک به پاره ای از دیدگاه های متفکران مغرب زمین در باب منشادین می پردازیم.
اصطلاح «Alienation» در زبان فارسی، به معنای «از خود بیگانگی»، «بی خویشی» و «ناخویشتنی» ترجمه شده است. این واژه، ریشه در کلمه لاتینی «alius» به معنای «دیگر» دارد که پسوند صفت ساز «en» بدان افزوده شده است. مفهوم الیناسیون در فلسفه غرب، با بار ارزشی مثبت، به معنای «بیرون شدن از خود و دست یابی به حقیقت» و عمدتا با بار ارزشی منفی «به معنای از خود بیگانگی» به دست پیروان هگل، یعنی: فویرباخ و هس به کار رفته است. در این کاربرد، برای انسان هویتی حقیقی در نظر گرفته می شود، که حرکت در مسیر مخالف آن، به غفلت و فراموشی آن حقیقت، برای انسان می انجامد و غفلت از آن هویت واقعی، انسان را تحت سیطره نیروهای غیرخودی قرار می دهد تا جایی که انسان، موجودی، فروتر از خویش را خود می پندارد و کلیه تلاشهای وی متناسب و در راستای آن موجود فروتر شکل می گیرد.؟
نخستین بار گئورگ ویلهلم فردریش هگل (۱۷۷۰-۱۸۳۱م) فیلسوف بزرگ ایده آلیست آلمانی، الیناسیون را در مفهوم فلسفی آن ساخته و پرداخته نمود. برخی نویسندگان مدعی اند که گناه جبلی و ذاتی انسان به عنوان آموزه مسیحی را می توان نخستین تقریر از آموزه الیناسیون هگل دانست، اما به اعتقاد برخی دیگر، نخستین اظهارات در باب مفهوم از خود بیگانگی در اندیشه غرب، در تلقى عهد قدیم از بت پرستی دیده می شود. دستهای دیگر معتقدند که ریشه دیدگاه هگل درباره طبیعت به عنوان شکل از خود بیگانه شده ذهن مطلق را، می توان در این دیدگاه افلاطون یافت که جهان طبیعت، تصویری ناقص از عالم مثل و مجردات است. در هر حال مسلم است که هگل، لودویگ فویرباخ و کارل مارکس، نخستین اندیشمندانی هستند که توضیحی روشن از الیناسیون ارائه داده اند و تفسیر ایشان، نقطه عزیمت تمامی مباحث امروزین الیناسیون در فلسفه، جامعه شناسی و روان شناسی می باشد.
نظریه از خود بیگانگی درباره خدای سبحان توسط یکی از ماتریالیستهای قرن نوزدهم آلمان یعنی فویرباخ مطرح گردید. وی بر این باور بود که مذهب، ناشی از خود بیگانگی انسان نسبت به خودش است. فویرباخ با بهره گیری از دین برای انسان، دو ساحت و دو وجود عالی و دانی و به تعبیر دیگر جنبه علوی یا ساحت انسانیت انسان و جنبه سفلی یا ساحت حیوانیت انسان، قائل است. وی اصالت را از آن ساحت علوی انسان، میداند و آن را با یک سلسله فضائل مانند: شرافت، کرامت، رحمت، خوبی و نیکی معرفی می کند. به اعتقاد وی، وقتی انسان به جنبه های پستی، تن میدهد، تابع وجود سفلی خود می شود و نوعی ناسازگاری میان ساحت سفلی خود با ساحت علوی مشاهده می کند، در این حالت فرافکنی کرده و گمان می کند این اوصاف علوی و فضایل برتر، در ماورای او وجود دارد و نام خدا را بر آنها می نهد و گرفتار از خود بیگانگی می گردد. اصل نظریه «از خود بیگانگی» توسط دینداران تأیید شده است، لکن تطبیق آن بر دینداری و خداشناسی به شرح ذیل ناتمام است:
1) غالب این دیدگاه ها، خداوند متعال را موجودی ساخته ذهن خودآگاه یا ناخودآگاه بشر می دانند، حال آن که این ادعا خلاف براهین مسلم عقلی در اثبات وجود خدا به عنوان موجودی واقعی است، که همه عالم هستی، از جمله انسان، مخلوق و عین ربط به او هستند؛ ضعف فلسفه غرب در هستی شناسی و اثبات وجود خدا، نویسندگان غربی را تند به چنین خطایی کشانده است.
۲) اگر به دنبال طرح از خود بیگانگی انسان و ارائه راهکار برای مقابله با آن هستیم، ابتدا باید «خود» واقعی انسان را بشناسیم تا آن گاه بتوانیم ادعا نماییم که در چه صورت و تحت چه شرایطی، انسان این «خود» را رها نموده، به غیر خود می پردازد. در حالی که تعریف این نظریه پردازان از انسان، غیر از هویت واقعی انسان است. تقریبا همه دیدگاه – های غربی، انسان را در ابعاد مادی و زندگی این جهانی خلاصه می کنند، در حالی که هویت واقعی انسان، روح الهی و مجرد اوست، و زندگی این جهانی، مقدمه حیات ابدی آن جهانی اوست.
۳) وقتی انسان، حقیقت الهی خود را یافت؛ بر اساس، حدیث «من عرف نفسه فقد عرف ربه» می تواند به شناخت خدا دست یابد. انسان با شناخت حقیقت خود، میفهمد که وجود فقری دارد که عین ربط به خداست. قرآن کریم نیز از این حقیقت پرده بر می دارد که: «و لا تکونوا کالذین نسوا الله فأنساهم أنفسهم أولئک هم الفاسقون» یعنی «و مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند، پس خدا هم خودشان را از یادشان برد. آنان همان فاسقانند.» پس فراموشی خدا به فراموشی انسان و گرفتاری در الحاد به مرحله از خود بیگانگی انسان می انجامد.
۴) استاد مطهری، در مقام نقد و تحلیل این نظریه، به تهافت مبنای ماتریالیستی و اصالت ماده با دوگانگی علوی و سفلی یا مرتبه برتر و پست انسان اشاره می کند و این که چگونه یک مادی گرای محض، به ساحتهای علوی و ملکوتی انسان تن در میدهد. به عبارت دیگر، کسی که مادی گراست، چگونه در باره ساحت علوی و ملکوتی انسان که ماوراء ماده است، صحبت می کند؛ این خود، یک تناقض آشکار است. اشکال دیگر این است که مطابق این دیدگاه، باید همه افراد بشر را ساقط شده در بعد حیوانیت و همچنین مذهبی بدانیم، در صورتی که انسانها همیشه دو گونه بوده اند؛ نخست: انسان هایی که بر شرافت انسانیت خودشان باقی بوده اند و در همه زمانها هم وجود داشته اند و دوم: انسانهایی که در حیوانیت سقوط کرده اند. آیا انسان هایی که به مذهب گرایش پیدا می کنند، مردمان شریفی هستند که به ارزشهای انسانی و اوصاف علوی پایبندند یا انسانهای ساقط شده در حیوانیت هستند؟ تاریخ گواهی میدهد که مشتری های واقعی مذهب، همیشه از میان افراد شریف انتخاب می شوند.
منبع: کلام نوین اسلامی، عبدالحسین خسروپناه، انتشارات تعلیم و تربیت اسلامی، چاپ اول، قم 1390