اصطلاح کمونيسم از ريشه لاتيني (کمونيس) به معناي «اشتراکي» گرفته شده است و دسته اي از ايده هاي اجتماعي را در بر مي گيرد که غايت آن مالکيت اشتراکي همه دارايي هاست. کمونيسم بويژه با ايده هاي کارل مارکس و مفهوم جامعه بي طبقه، که بر اساس مالکيت اشتراکي وسايل توليد قرار دارد، مربوط است.
از لحاظ تاريخي، کمونيسم خيلي پيش از پيدايش مارکسيسم پيشينه دارد مارکسيست هاي روسيه حزب خود را «سوسياليست» مي خواندند و از سال 1918 نام خود را به نام کمونيست تغيير دادند البته لنين هم چنان انقلاب اکتبر شوروي را سوسياليست مي خواند، زيرا مارکس گفته بود که جامعه براي گذار از سرمايه داري به «مرحله عالي کمونيسم» بايد از مرحله سوسياليسم بگذرد چون مارکس معتقد بود تحول همه اقوام جهان از پنج مرحله مي گذرد…: 1. مرحله اشتراکي (کمون) نخستين 2. برده داري 3. زمين داري (فئوداليته) 4. سرمايه داري 5. و مرحله کمونيسم نهايي و از آنجا که همه حرکات تکاملي است، هر يک از اين پنج نظم اجتماعي متکاملتر و پيشرفته تر از نظم هاي قبلي است و بنابر اين کمونيسم نهايي کامل ترين و مطلوب ترين نظم اجتماعي اي است که تاريخ بشري به خود خواهد ديد.[1] اين مفهوم کمونيسم به معناي اخص از چند ويژگي برخوردار است: يک ـ دوره کمونيسم منزل گاه و قرار گاه نهايي تاريخ بشري است و پايداري و ماندني است تا زماني که بشريت زنده است. دو ـ بر خلاف دوره سوسياليسم، که داراي طبقات است و طبقه کارگر در سوسياليسم حاکميت دارد، دوره کمونيسم بي طبقه است.
سه ـ بدون دولت است چون اساساً نماينده طبقه است و در دوره کمونيسم طبقه وجود ندارد.
چهار ـ در جامعه کمونيستي نظام تقسيم کار و يا مالکيت فردي و خصوصي يک سره از بين خواهد رفت.[2]گذشته از اين خصوصيات و تعريف هايي که کرديم هم چنين دانشنامه بزرگ، شوروي کمونيسم را چنين تعريف مي کند:
«کمونيسم عالي ترين شکل جامعه است که جانشين شکل سرمايه داري مي شود». و ازراه «شکل ابتدايي تر» آن يعني سوسياليسم، تحقق مي يابد.
بيانيه کنگره بيست و دو حزب کمونيسم اتحاد شوروي کمونيسم را اين چنين تعريف مي کند: «کمونيسم يک نظام بدون طبقات است با مالکيت همگاني وسايل توليد و برابري کامل اعضاي جامعه»[3]
نقد و بررسي
بعد از اين که مفهوم کمونيسم و مکتب آن و هم چنين کمونيسم به معناي اخص آن يعني دوره نهايي فلسفه تاريخ مادي مارکس را با آن ويژگي هايش يادآور شديم در اين جا لازم است نکاتي را به عنوان نقد مورد اشاره قرار دهيم.
1ـ همان طوري که اشاره کرديم در مرحله کمونيسم تقسيم کار ملغي خواهد شد، مالکيت فردي يک سره از بين خواهد رفت. به هر کس به قدر نيازش و نه کارش، مزد داده، خواهد شد و حال اين که بايد گفت مکتب مارکس عدالت را در تساوي کامل مي بيند و حال آن که عدالت در تساوي کامل نيست کارهايي از قبيل الغاي تقسيم کار دادن مزد به تناسب نياز (نه به تناسب کار) اگر چه موجب تساوي مي گردد اما عادلانه نيست چون که تفاوت هاي طبيعي و تکويني را ناديده مي گيرد. مساوات در هر اوضاع و احوالي مطلوب نيست بلکه اگر مقتضاي عدالت باشد مطلوب خواهد بود يعني آن چه حق است عدالت است و مطلوب خواهد بود.[4]ديگر اين که درباره کمونيسم که مرحله نهايي و بعدي دوره سوسياليسم است بايد گفت آنان معتقدند که در اين دوره کمونيسم منزلگاه و قرار گاه نهايي تاريخ بشري است و پايدار و ماندني است.
و حال آن که اساساً معتقد هستند طبيعت و تاريخ در ذات خودش متحرک است و قائل به ثبات نيستند مي گويند که عامل اين حرکت تضاد دروني و ذاتي است و اين تضاد هم در همه جا هست. يعني مي گويند هر چيزي جبراً ضد خودش را در درون خودش پرورش مي دهد و هر چيزي جبراً نفي و مرگ خود را همراه خودش دارد (تز وآنتي تز) اين ديگر استثنا پذير نيست. اما اين اصل اعتقادي آن ها با ثبات و پايداري و ماندگاري دوره کمونيسم سازگار نيست.[5]با اين حال بعد از ذکر اين دو نکته درباره کمونيسم به معناي اخص کلمه در اين جا مناسب است توضيحاتي را هم درباره مکتب کمونيست مطرح نمائيم:
1. کمونيسم با نظراتي که مارکس ارائه کرده است در واقع بر اساس يک ماديت تاريخي است و ماديت تاريخي را اساس و قانون تحولات تاريخي مي داند و اين اساس دانستن ماده و اقتصاد و روابط توليد منجر مي شود به اين که زير بناي هرجامعه را مجموعه اي از روابط توليدي و مناسبات آن بدانيم يعني مناسبات اجتماعي و روابط انسان ها را ماده و ابزار توليد و روابط توليدي تعيين مي کنند حتي تأثير تعيين کننده اي در تغيير و تحول نهادهاي حقوقي و سياسي و اخلاقي و… دارند يعني ماده و ابزار توليد و روابط آن زير بنا بوده و مناسبات اجتماعي انسان ها که در نهاد هاي حقوقي و سياسي و اخلاقي و ارزش ظهور دارد اين مناسبات «رو بناي حيات جمعي» هستند پس مبنا و يا زير بناي هر جامعه مجموعه نيروهاي مولّد و مناسبات توليدي در بين مردم است و اين تاثير جبري و تعيين کننده را به دنبال خواهد داشت يعني تغيير در مناسبات اجتماعي به صورت جبري بوده و طبق تغيير در روابط توليد و نظام توليدي است و اين تاثير و ارتباط تعيين کننده و جبري در واقع ناديده نگاشتن آزادي و اختيار اراده انسان است و در اين نگاه انسان دچار جبر و بي ارادگي است يعني علاوه بر اين که يک نگاه مادي صرف به انسان و جامعه را دارد اراده و آزادي و اختيار انسان ناديده انگاشته شده است چون اين رابطه کاملاً جبر گرايانه و تعيين کننده است.
2. ديگر از جمله نظراتي که مارکس در نگاه به جهان و تاريخ دارد نظرات او در زمينه طبقه و يا طبقات اجتماعي و يا مبارزه طبقاتي او مي باشد که ايشان مطرح کرده است يک طبقه اجتماعي گروهي است که در فرايند توليد شکل مي گيرد و در اين جاست که آن جايگاه معين و واحدي دارد و افراد پراکنده هيچ گاه تشکيل يک طبقه اجتماعي را نمي دهند مگرآن که منبع درآمد واحدي داشته باشند و در هستي اجتماعي مشترک باشند و در دريافت مکتب مارکس از طبقات اجتماعي بحث تضاد طبقاتي است که در جامعه وجود دارد و در نگاه مارکس به جامعه همواره يک نبرد شديد طبقاتي و تضاد طبقاتي وجود دارد و همين تضاد طبقاتي است که تحول در ادوار تاريخي را به دنبال دارد در واقع مارکس علاوه بر اين که نگاهش به جامعه وتاريخ مادي گرايانه است در نگاه او به جامعه يک نگاه کاملاً منفي وجود دارد که روابط اجتماعي بين طبقات تضاد و خصومت و جدائي وجود دارد در حالي که تغيير و تحول اجتماعي لزوماً محصول و تضاد نيست بلکه مي تواند اين تغيير و تحول امري طبيعي و ارادي باشد حالا فرضا هم که در جامعه اين تضاد وجود داشته باشد اما چگونه مي توان اثبات کرد که طبقات اجتماعي در هر جامعه بر سر امور مادي و اقتصادي نزاع دارند؟ به چه دليل نهاد اقتصاد زير بناي بقيه نهاد هاي اجتماعي دانسته شده است و همه پيکارها و نبردها به پيکار و نبرد اقتصادي بازگشت داده شده است؟ مکتب مارکس براي اثبات طبقاتي بودن هر جامعه (غير از جامعه کمونيستي موعود) و تضاد و نبرد طبقاتي به اصل «تناقض» استناد مي کند که اين اصل «تناقض» خود باطل و نادرست است و در باب موجودات مجرد و غيرمادي، مانند روح اساساً نمي توان از اين ترکيب دم زد و اين ديدگاه که هر موجودي با يکديگر تضاد دارد در کليّت خود صادق نيست چون بر خلاف اصل فلسفي است که مي گويد: «اجتماع ضدين در محل واحد محال است و تضادي که در موجودات مطرح هست صرفاً تسامحي است که در گفتار مي آيد و اساساً چنين تضادي در موجودات وجود نداردتا اين که آن را به عنوان اصل عمومي به جامعه تعميم داد و موتور حرکت جامعه و تاريخ را ناشي از اين تضاد و يا به عبارتي تضاد طبقاتي دانست».[6]در مجموع مکتب مارکس و ايده هاي او درباره جامعه و تاريخ و نويد او به کمونيسم به معناي اخص کلمه (که نهايت ادوار تاريخي مارکس است) البته داراي نقدها و ايرادات فراواني است که تفصيل آن را به کتاب مربوطه ارجاع مي دهيم.
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1ـ جامعه و تاريخ از ديدگاه قرآن، استاد محمد تقي مصباح يزدي، انتشارات سازمان تبليغات اسلامي.
2ـ مجموعه آثار 15 و 6 استاد شهيد مرتضي مطهري، انتشارات صدرا.
پي نوشت ها:
[1] . داريوش آشوري، دانش نامه سياسي، انتشارات مرواريد، ص 261 ـ 263.
[2] . مصباح يزدي، محمد تقي، جامعه و تاريخ از ديدگاه قرآن، سازمان تبليغات اسلامي، ص 285.
[3] . آشوري، داريوش، پيشين.
[4] . ر.ک: به جامعه وتاريخ، مصباح يزدي، ص 286.
[5] . ر.ک: مطهري، مرتضي، به مجموعه آثار 15، صدرا، ص 746.
[6] . ر.ک: به جامعه تاريخ، مصباح يزدي، ص290.