خانه » همه » مذهبی » کهن ترين عهد نامه مالک اشتر (1)

کهن ترين عهد نامه مالک اشتر (1)

کهن ترين عهد نامه مالک اشتر (1)

عهدنامه مالک اشتر نخعي، آن بزرگ ياور اميرمؤمنان (ع) هماره دستمايه سياست هاي حکومتي شيعيان و از جمله مواردي بوده که علما و آزاد انديشان اسلامي در جهت نشر و اشاعه آن در طبقه حاکم کوشيده اند و بدين ترتيب است که در طول تاريخ، شاهد ترجمه هاي بسيار چه به صورت منثور و چه منظومِ آن بوده ايم.

132c6f27 e6ad 4fac 8c67 0c28ab31b237 - کهن ترين عهد نامه مالک اشتر (1)

sa3232 - کهن ترين عهد نامه مالک اشتر (1)
کهن ترين عهد نامه مالک اشتر (1)

 

نويسنده: محمود عابدي

 

عهدنامه مالک اشتر نخعي، آن بزرگ ياور اميرمؤمنان (ع) هماره دستمايه سياست هاي حکومتي شيعيان و از جمله مواردي بوده که علما و آزاد انديشان اسلامي در جهت نشر و اشاعه آن در طبقه حاکم کوشيده اند و بدين ترتيب است که در طول تاريخ، شاهد ترجمه هاي بسيار چه به صورت منثور و چه منظومِ آن بوده ايم.
نسخه اي که پيش روي است بر حسب ظاهر کهن ترين ترجمه اي است از عهدنامل اشتر که توسط حسين آوري (زنده در نيمه اول قرن هشتم) صورت پذيرفته و به تصحيح، ويرايش و مقدمه جناب آقاي دکتر محمود عابدي آراسته شده است.

آوي و سبک سخن او
 

حسين بن محمد بن ابي الرضا علوي آوي همان کسي است که رساله محاسن اصفهان را ترجمه اي آزاد کرد و اشعاري نغز به فارسي و عربي و اطلاعاتي جامع از معلومات و مشهودات خود بر آن افزوده و بدين ترتيب درباب اوضاع تاريخي و جغرافيايي قرن هشتم اصفهان، منبعي ارجمند و در نوع خود بي نظير پديد آورد.
و در همين ايام [حدود 729] بود که عهدنامه اشتر را نيز ترجمه کرد و بحضور شرف الدين علي فامنيني- حاکم وقت اصفهان- تقديم نمود.
شيوه سخن آوي، در ترجمه آزاد عهدنامه نشان از توجه بي حدّ او به آثار مصنوع و متکلف و بخصوص ترجمه تاريخ يميني (1) دارد.
در مورد اين متن نکات زير در خور توجه است:
نخست اينکه گرايش به تصنع و آرايش سخن، خاصّه در ترجمه که وجهه همت بايد در درجه اول به نقل معني معطوف گردد، خود بخود مترجم را از تأمل کافي در معاني و رعايت جانب امانت باز داشته و در رسانائي معنا خلل ايجاد مي کند. همانگونه که در ترجمه آوي- که بحق از فاضلان عصر و از زمره بهترين پيروان يميني و جويني است- مشاهده مي گردد که گاهي از متن دور افتاده و احياناً کاستيهايي را در پي دارد.
نکته دوم اين است که- تا آنجا که مي دانيم- تنها يک نسخه از ترجمه مذکور موجود است و پيداست که منحصر بفرد بودن اين نسخه با خطاهايي که بطور طبيعي در هر دست نوشته اي راه مي يابد، تصحيح متن را دشوار و گاه ناممکن مي سازد و خواه ناخواه اشکالاتي را در متن بدنبال خواهد داشت.
و سوم اينکه در ترجمه آوي گاه شاهد بکارگيري لغات و ترکيبات نادر و قابل ملاحظه اي هستيم که برخي از اين واژه ها- عربي يا فارسي- منحصر به شخص مترجم است. و از آنجمله است عبارت تحاول بمعني رعايت کردن و نگاه داشتن، تروح و تنفح بمعني خوشي و راحتي، روان بمعني نثار و…

نشاني نسخه:
 

دستنوشته منحصر به فرد آوي از مجموعه اي است در کتابخانه چيستربيتي دوبلين، به خط نسخ ابوالمحاسن محمدبن سعد بن محمد نجواني، معروف به ابن الساوجي، با سال کتابت (729)، که هم اکنون عکس و فيلمي از آن به شماره هاي (7062 و 3432)در کتابخانه مرکزي موجود اس

مقدمه مترجم
 

«ذِکرُ القديمِ اَوْلي بِالتّقديمِ»
غرايب حمدي که زبان زمان، از مذاکره اسم جلال آن لال آيد و رَغايبِ مدحي که بينش آفرينش، از مطالعه وصف کمال آن کَلال يابد، سزاوار آفريدگاري – جَلَّ جلالُه- که
تضرّف در جلالش لب بدوزد
خرد گر دم زند حالي بسوزد
و پروردگاري (2) – عَمَّ نو اُله-
که کفر و اسلام در رهش پويان
«وحده لا شريک له» گويان پادشاهي- عزّ شانه- که اسرار ملک و ملکوت درنهاد بني آدم نهاد و از مراسم ارکام و تعظيم، و انعام و تکريم، به حکم محکم «و لقد کرّمنا». (70/ اسراء) داد ايشان بداد.
و صلاتِ صلواتي که اذيال کمال آن با دامن قيامت مشمَّر باشد، و تُحَفِ تحيّاتي که اَطناب آن به مسامير خُلود مُسمَّر بود، نثار روضه زاهره و تُربه طاهره افضل کاينات و اکمل موجودات، محمّد رسول الله- عليه و علي آله و اصحابِه اضعاف تلک الصّلواتِ و التّحيّات- که آفتاب جهانتابِ هدايت و ارشاد او، روي عالم را از غبار ظلمتِ و جهالت پاک گردانيد، و به دستِ مرحمتِ «انّا ارسلناکَ» – (8/ فتح) خلايق را از شَرَکِ شرک برهانيد.
و درود و ستايشي که صحايفِ لطايفِ آن به زينت صدق و صفا حالي باشد، و تحَايا و سلامي که اخايِر ذخاير آن از کدورت سُمعه و ريا خالي بود، [روانِ](3) روانِ عترت ابرار و اصحاب اخيار او، که بحقيقت گل بستان شريعت و بلبل گلستان طريقت اند، باد، «مادامتِ السَّموات» (هود/ 107 و 108).
امّا بعد، چنين گويد مُحرِّر اين کلمات و مُقرِّر اين مَلکات، اضعفِ عبادِ الله- تعالي- الحسين بن محمّد بن ابي الرضا الحسيني العلوي الاوي، [الاوي] الي کرم جدّه و ابيه «يَوْمَ يَفِرُّ المرءُ مِن اخيه». (34/ عبس-که:)
عقل دانا را که فرمانفرماي ممالک وجود انسان است، مقرر و محقّق بود که انتظام نظام عالم و اتّساق امور بني آدم، به راي جهان [آراي] (4) انبيا مصروف است، و حفظ قواعد دين و مَقاعِد ملک، و تاکيد اساسِ صدق و تشييد مبانيِ يقين، بر نصب ائمّه و اوليا موقوف، و بعد از انقراض زمان نبوّت، بر مقتضاي طُغرايِ معلّاي «اِنِّي تارکٌ فيکُم الثّقلين: کتابَ اللهِ و عتْرَتي»، جهت حلّ مشکلات و تحقيق (5) معضلات امور ديني و دنيوي، و شرح احوال معاش و معاد تثبيت اَقدامِ جايز الخطا از مَزَلّه اَخطار، بعد از اعتصام و استمساک به حبلِ متينِ کتابِ مبين، دستاويز، صوايب مقتضياتِ رزانتِ راي و نتايج مقدّمات متانت فکر عترت و اصحاب او تواند بود؛ خاصّه تتبّع طرايف نکاتِ حِکَم و احکام، و لطايف آداب و کلمات امام همام، المفترضُ الطّاعه عَلي کافّهِ الانام، اسدالله الغالب، اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب، عليه السلام و الرّضوان؛ چه حقيقت کلامِ او متضمّن عجايبِ بلاغت، و مشتمل بر غرايب فصاحت است. و چگونه و چرا چنين نبود، که بيخِ درختِ سخنانش از بحر علم الهي ترشح و زهاب (6)مي دهد و ميوه ترِ بيانش از بستان «عَلَّمَني رسولُ اللهِ الْفَ بابٍ» بوي تنّفح و تروّح مي دمد، سيّما عهدنامه که «به وقت فرستادن مالک اشتر نخعي به حدود مصر، جهت عمارت ولايت، و رعايت رعايا، و جِبايت خراج و ضبط ملک و تحصيل حقوق و اموال، و قلع متمرّدان و قمع متغلّبان و استيصال اعداي دين و دولت» (7) به لايق تر عبارات و رايق تر استعارات و فصيح ترين (8) تقرير در سلک تحرير انشا فرموده است؛ و به يقين مکنونات دفاينِ آن گنج، وحي فايق و حَيِّ ناطق است. والحق دستوري است ملوک و وزرا را و ارباب تدبير و اصحاب تقرير را، مستوعِبِ ساير رسوم و آداب، از تهذيب اخلاق و تدبير و منازل و سياست مدن؛ و قانوني منطبق بر نواميس الهي، مانند امور عبادات و احکام و کيفيت عقود و ايقاعات و اقامت حدود و سياسات بر مرتکبان جرايم و جنايات.
و چون سياقت آن درر و لَباقت آن غُرر، در قالب عبارت عربيّتي مفروغ بود که تشبيه آن به کلام بشر يا سخن افراد انسان، مفهوم و متصوّر نمي شد، احياناً هوسِ تند خاطرِ کند [را] بر جرات تبديل کسوت آن الفاظ، و نقل از عرب سوي عجم تحريض مي کرد.
چون اي بي مايه، سرمايه اين معاملت و متاع آن بازار، نداشت و ذمّت خود را متعهد ترجمه آن لطايف الفاظ و شرايف معاني، بل متقلّد شمّه اي از آن، نمي دانست؛ مدتي نواهض همّت به علاقه تعلّل و تأخير در مي آويخت و روزگار غدّار نثار دفع و تعويق، بر سر خوض و شروع در آن مي ريخت، و در مقام حيرت و ناکامي گامي مي نهاد و جاني مي داد. في الجمله فکرتِ عليل و بصيرتِ کليل، از سر نصيحت و حق ديد و شناخت، سنگ تجاوز از اين شيوه در ميان انداخت و بر آن قرار گرفت «کان ره نه به پاي چون مني يافته اند».
[اما] همچنان دغدغه و تردّد خاطر زحمت مي داد، [و] به استخارت و تفاّل، استجازت [و] تأمّل مي رفت و «الفالُ ماثورهُ من سيّد البَشَرِ». ناگاه از صفحه مصحف «مَن طَلَبَ وَجَدَ» اين برآمد که «اذا جَاءَ نصرُ اللهِ وَ الفتحُ-(1 / فتح)- هَيِّيء علي المرء ميسورٌ الامور و صعُبها».
چون آوازه اين فتوح در ميان روحانيان روح افتاد، و مشّاطه اقبال صورتِ حال را جلوه داد؛ بر مقتضاي
«ما يُفْتَحِ اللهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَهٍ فَلا مُمْسِکَ لها» (2/ فاطر).
اگر چه بر تعمّق در آن معاني شريف دستي نبود، فامّا همان زمان به تدبّر شروع (9) در ترجمه تحت اللفظي
کمري بر ميان جان بستم
جان کمروار بر ميان بستم
و صحايف بياض را به نقوش سواد بنگاشتم و به چربْ دستيِ مشّاطه طبع، دستِ قدرت در آرايش لعبتان شيرين شمايل برگشودم و از وراي حُجُب مباني الفاظ، چهره مخدّرات معاني بنمودم.
و چون در اين روزگار از فرموده اولوالامر، که بحقيقت حيد [ر] ثاني است، قايم مقام مالک اشتر در ملک عراق عجم، حاکم و شهريار، دستور اَعدلِ اعلم، صاحب افضل اعظم، مولي صواحِبِ العرب و العجم، وليّ الالطاف و النّعم، اختيارُ الوَري من الامم، افتخارُ الوزراء في العالم، الفائزُ بالقِدْحِ المُعلّي من الفضلِ و الکرم، مُدبّر امور جهان، نظام و صلاح ايران، منبع النَصِفَه و الاحسان، المؤيَّد بتأييد ربِّ العالمين و خلاصهُ ابناء الماء و الطّين، خواجه شرف الدّوله و الدّنيا و الدّين، تاجُ الاسلام و عضدُ المسلمين عليُ الفامنينيّ- لازال في دَرَجِ المعالي کلَّ يومٍ في صعودٍ و من الجلاله و النّباهه و السّعاده في مزيد- در دست جاه و مسند جلال، سرور و پايدار است. اين تحفه هديّه خزانه عاليه کتب (10) گردانيدم.
اميد و توقّع به کرم عميم و لطف جسيم مخاديم و حاضران مجلس اعلي آن که، بعد از اشفاق نمودن درباره اين کمينه و تربيت فرمودن، اين ترکيبِ شکسته بسته را به چشم رضا و اغضا ملاحظه فرمايند و به حکم
«اِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِراماً» 72/ فرقان- » ذيل عفو بر هَفو پوشند.
و صفت ذات مُعلّاي مخدومي که قانون مکارم و کلّي معالي است
ناطقه خوش سرا (11) عاجز تعداد شد
لاجرم آغاز کرد زمزمه اختصار
ايزد- تعالي- حوادث روزگار ستمکار و وقايع ادوارِ فلک ناهموار از [آن] ساحت با راحت دور دارد. بمحمّدٍ و ذَويه.
چون مغز مَغْزاي اين فرمان قاطع و فَحواي اين برهان ساطع، مبتني بود بر فنون (12) احوال معاش و معاد، و انواع اجراي (13) اعمال و افعال ملوک و واليان بر (14) رَعايا در امصار و بلاد، لاجرم اين ترجمه منقسم شد بر اقسام: يک مقدمه و دو مقاله و خاتمه.

متن ترجمه عهدنامه
 

1- اي مالک، بدان که من ترا به سرزمين مي فرستم که بر آن دولتهاي دادگر و ستمکار بسياري گذاشته اند، و مردم کارهاي تو را چنان خواهند ديد که تو کارهاي زمامداران پيش از خود را مي ديدي، و درباره تو همان خواهد گفت که تو درباره آنان مي گفتي، و صالحان را با سخناني مي توان شناخت که خداوند درباره آنها بر زبان بندگان خود جاري مي کند.
2- مي فرمايد مالک را که: نخست قامتِ وجود اعمالِ صالحه و افعال مرضيّه خود را به تشريف قباي تقوي و خلعت دُرّاعه ورع، که مکمّل ايمان حقيقي است، مشرّف و مزيّن دارد و به حسب مَقْدِرت و استطاعت، متابعتِ فرايض و سنن، و انقياد و مطاوعتِ اوامر و نواهي کتابِ مجيد الهي، که اِقدام بر آن و التزام بدان، موجب نعيم باقي و سعادت ابدي است، و تضييع آن و اعراض از آن، موصل به عذاب اليم و شقاوت سرمدي بود، بر امّ مهمّات نفس اختيار کرده، سنّتي مَرْضي بل حتمي مَقضيّ شناسد، و در تعظيم و تمجيد خالق و اقامت به وظايف عبادات و مراسم طاعات آفريدگار- عزّ شأنه- مانند ادايِ صلوات وصيام و وقوف به مواقف شريفه و مشاعر شرعيّه، از جهت دعا و مناجات و اعمال صالحه که تعلّق به اعضا و جارحه دارد، و اعتقاد صحيح و تصديق جازم به وحدانيّت احد و تفکّر در کيفيّت افاضتِ جود و حکمت او بر عالم که منوط است به دل، و اقرار و اعتراف به فردانيّت و اوضاع شرعي که زبان ترجمان آن است، قُصْواي همّت و قُصاراي اُمنيّت به تقديم رساند؛ چه [او]- جلّ جلالُه- متکفّل اِعانت و اِغاثتِ ياوران خاصّ، و عزيز کننده و گرامي دارنده بندگان مطيع است.
و لشگر شهوت و هواي نفس را به قِلّت اَکل و شُرب و کثرت و طاعت و عبادت منهزم و پراکنده گرداند، و نفس سير را که از شيرِ شهوت، شيرِ افتراس خورده بود به زنجير جوع قمع کند، و توسنِ هوي و هوس را که در ميدان آرزوها جولان مي کند، به لگام رياضت از سرکشي منع نمايد، تا عقود و عهود ديني و دنيوي به نظام ماند؛ چه کرا نفس پيروي هوي و طلب هوس است، مگر نفسي مرحوم معصوم به تاييد رحمت ربّاني [که] همه نفوس را در عصمت داراد. آمين.
3- مالک اشتر بداند که: من تو (15) را به اقليمي و ولايتي فرستادم که پيش از تو دستِ دولتِ معدلتِ انبياء و اولياء و بزرگان و صالحان ملوک بر آن ظفر يافته بود، و هم لشگر استيلاء و تطاول و ستم در حوالي آن مقام کرده؛ في الجمله عدل و ظلمِ اَسلاف آن را دارالملک قرار ساخته بود؛ و مردم به چشم اعتباري که تو در احوال و اعمال ملوک و حکّام گذشته نظر مي کردي، در احوال و اعمال و حسن و قبح افعال و امور معاش ديني و دنيوي تو نگرند؛ و به زبان حالي که ستايش و نکوهش ايشان حرکت دهد، از نيک و بد و مدح و ذمّ، در حقّ تو سخن گويند، و گوي و صلاح و نيکنامي و سامان کاري از چوگانِ اَقران، کسي ربايد که پيش جمهور محمود و مشکور باشد، و در زبان زمان به محمدت مذکور. بنابراين مقدّمات، بايد که آرزومندترِ ذخاير و دفاين خزاين [(16)] محبت تو، ذخيره و تحفه (17) خوب کرداري بود.
پس بر هواي نفس مالک باشد و از هر آرزو که براي تو مُباح و حلال نمي دارد (18)، بخل ورزد، تا بدان داد و انصاف خويش از محبوب و مکروه نفس بستاند.
4- مرحمت و تحنّن، و شفقت و تلطّف، و محبّت و تعطّف با رَعايا شعار دل و دثار جان سازد، و سِباع صفت به دندانِ ستم، گوشت و خون خوردن ايشان غنيمت نداند؛ چه ايشان يا برادران اند تو را ديني، يا ماننده تو [اند] در آفرينش، جايزالخطا که زَلّات و هَفَوات از ايشان در وجود آيد و شواغل و صوارفي چند ايشان را عارض شود؛ چنانکه مانع و وازع گردد ايشان را، از مطاوعت و امتثال اوامر و نواهي ملوک بر وجه نيک، و در عمد و خطا به جرم و عمل خود مأخوذ و مبتلا گردند. در اين مقام از عفو هَفْو و صَفْح و تجاوز از زلّات و خطاهاي ايشان، همان نوع پيش گيرد که فرداي قيامت از خزانه کرم و عفو پادشاهي الهي، براي خطا و جرم خود اميد و آرزو دارد؛ چه تو بر ايشان مالک و زَبَردستي، و آن که اين شغل خطير و کار بزرگ به تو تفويض کرده بر تو زبردست، و خداوندگار- جلّ جلالُه- بر او مطلّع و بلند قدرت، زمام امور کلّي و جزوي ايشان و حلّ و عقد آن در کف کفايت تو نهاده، و ايشان را مِحَکّ امتحان تو ساخته، زنهار به توسّط حيف و ميل بعضي، يا رعايت طَرَفي و اهمال ديگري، يا خدْع و خيانتي در حقوق ايشان، نفس خود را منصوب حرب و سَخَط آفريدگار نگرداند، که تاب عتاب او نياورد، و طاقت نَقْمت و غضب او ندارد، و از نعمت رحمت او محروم ماند.
5- بر هيچ عفو پشيمان نباشد، و به هيچ عقوبت شاد نگردد، به حِدَّت غضبي که بي (19) تو از تو شعله صدور زد (20) مسارعت ننمايد، بلکه به آب سکون نايره خشم و غضب را اطفا کند، و نگويد که من اميرم مرا فرمان بريد؛ چه سياقت اين تقرير بدين عبارت، عُجْب و کبر را بر وجه ارذل در دل باقي گذارد، و دين قوي را ضعيف و خوار گرداند، و نزديک گرداند تو را به تغيير نفس که مستلزم تغيير خالق است بر خلق چنانکه کتاب الهي بدان اشارت مي فرمايد که:
«اِنَّ اللهَ لا يُغَيِّرُ مَا بِقوم حتّي يُغَيِّرُوا ما باَنْفُسِهم» (11/ رعد).
6- و اگر چنانکه هنگام فراغ و رفاهيت در مقام سلطنت و تمکّن، چنانچه (21) مقتضاي طبيعت بشر است، تصور عظمتي يا خيال نخوتي در نفس تو هاجس (22) گردد، نظر کند به چشم شکستگي و عاجزي مسکنت، در عظمت (23) پادشاهي آفريدگار که قادر و غالب است بر همه پادشاهان، چه پادشاهان اگر در مقام بندگي او- تعالي- در محلّ قبول آيند، لاف پادشاهي توانند زد. و يقين داند که او- تعالي- در وجود تو چنان قدرتي دارد که تو در نفس خود ندارد. و چون در اين معني تفکّر به تقديم رساند، از آفت رذايل و مذمت مامون گردد، و از عقل و حس [و] فکر توفّر و توفيتِ حظوظ نمايد.
7- و از دعوي عظمت و غلوّ علوّ در بزرگي خداوندگار آفريدگار، و از تشبّه به جبروت او پرهيز نمايد، که او شکننده گردنِ گردنکشان و خوار کننده جبّاران و متکبّران است، تعالي الله.
8- در اداي عبادات و ايثار طاعتِ پروردگار، و قضاي حاجات عموم رَعايا و خواصّ اهل و متعلّقان و دوستان و عزيزاني که در ميان رَعايا اهتمام و تعلّق خاطر به حال ايشان مي دارد، به حسب امکان و قدرت، طريق اقتصاد و انصاف مرعي دارد؛ چه اگر فتور و قصور بدان راه دهد، به شوايب و کدورتِ (24) ظلم و ميل، ملوّث و مَشوب گردد و هر آفريده اي که بر بندگان خداي – تعالي – ستم کند، آفريدگار در دو جهان خصم او گردد. و هرکس که آفريدگار- جلّ جلاله- خصم او باشد، در مقام هَوان و محلّ خِذلان بر گردن خُسران افتد، و مادام تا دست ندامت در عروه توبه نَصوح محکم ندارد، در انتقام و غضب خداي- تعالي- باشد – نعوذ باللهِ منه- و در تبديل نعمتِ ابدي به نقمتِ سرمدي و تعجيل عذاب اليم، هيچ داعي ورايِ ظلم نداند؛ چه دعاي مظلومان، ضرورت، قرين اجابت است، و سريع الحساب ظالمان را شديد العقاب، «و هو لِظّالِمينَ بالمرصاد».
9- ديگر بايد که به وقتِ دقّتِ نظر و صحّت فکر در امور، [و] تدبير و ضبط ملک، اعتبار امري کند که مقام وسط دارد در حقّ، و عامترينِ امور باشد در عدل، و مستجمعِ رضاي عموم رَعايا باشد، به موجبي که در مراعات عوامّ و استجلاب رضاي ايشان مبالغت بر وجه اکمل نمايد؛ چنانکه در جميع اوقات، در کلّ احوال، همگي [و] تمامت خواطر، به دل و جان متعلّق تو دارند؛ چرا که به وقت مخالفت و ظهورِ نِفار و وحشت، خشم عوام بيخ رضاي خواص مستاصل گرداند. وهرگه که ميل عوامّ سوي تو باشد و از سر صدق و رغبتِ طوع مطيع تو، خشم خواصّ به زودي کيظ (25) پذيرد. و بداند که هيچ کس از رَعايا به وقت شدّت و مُقاسات، گران بارتر به مئونات و طمع و سبک مايه تر در اعانت و مدد، به هنگام حوادث و بلا، و کارِه تر به انصاف، و مُبرِم تر در سؤوال، و کافر نعمت و ناشکورتر به وقت اِعطا، و عذرناپذيرتر به نزديک من، و بي صبرتر بر مُقاسات و شدايد به نسبت با احوال والي و ملک، از جماعت نزديکان و خاصّگيان نباشد. و بحقيقت قوام دين و نظام اسلام و رونق ملک و دفع و قمع اَعادي، منحصر است در وجود عامّه امّت و رعيّت. پس بايد که سطح صِماخ گوش (26)را محلّ و مقام ملتمسات ايشان گرداند و ميل دل و اهتمام خاطر متعلّق رضاي ايشان دارد.
10- و عيب جوي و بدگوي را از حواشي حضرت، بل که از حوالي مملکت، دور دارد؛ چرا [که] در مردم عيبي چند باشد که سَتر آن به والي اولي بود. پس در استکشاف عيبي که بر ضمير تو پوشيده است، خاطر به تجسّس ملتفت نگرداند. و عيبي که تو را معلوم شد و بر تو ظاهر گشت، تطهير آن به آب سَتر واجب شناسد. و هرچه بر تو پوشيده ماند، حکم آن به ستّار العيوب بازگذارد. چندان که وُسع و جهد دارد در ستر معايب و افشاي مناقب کوشد، که هرچه تو امروز بر خلايق بپوشي فردا خالق بر تو بپوشد، ان شاء الله. و به گرهگشاييِ (27) مکارم اخلاق از تمامت خلق گرهِ حقد که بدترين آفات است بگشايد. و از چيزي که نه لايق حال خود داند، خود را غافل سازد و در تصديق قول غمّاز، مبادرت و استعجال ننمايد، که غمّاز اگرچه خود را به ناصحان ماننده کند، فساد و بدي از او تولّد کند.
11- ديگر (28) به وقت مشورت از سه کس اجتناب نمايد، و ايشان را محرم اسرار و محلّ استشارت نگرداند: يکي بخيل، که رذيلت طبع و خَساستِ نفس او، تو را از راه فضيلت و هنر جوانمردي عدول و تجاوز نمايد (29) و به فقر وفاقت وعيد دهد؛ دوم جَبان، که بد دل به واسطه نقصانِ قوّت و بددلي تو را از کارهاي بزرگ و اصناف مَعالي محروم گرداند؛ سوم حريص، که طمع خام او شَره و حرص تو پيش تو تزيين دهد، چنانکه متادّي شود به ظلم و جور، و بخل و جُبن و حرص طبايعي چند است که به سبب آنها سوء الظّن به آفريدگار حاصل آيد. نَعوذُ بالله منها.
12- ديگر بدترينِ وزرا کسي را داند که پيش از تو، به وزارت پادشاه ظالم و نيابت مَلِک جاير، مباشر بوده باشد و با ايشان در ظلم و تعدّي و جور و تَبِعَت متّف بوده. امثال چنان کساني را متولّي امور و خاصّه خود نگرداند، که ايشان ياران زور و ياوران ستم اند؛ بل وزيري اختيار کند خَلَفِ صالح که به متانت راي و دقّت فکر و نِفاد حُکم به استبداد و استقلال مُشا کل و مُماثل، بل که ميان اقران و افاضل بر ايشان صورت رجحان دارد. از افعال نکوهيده و اعمال ناپسنديده ايشان، مانند معاونت ظالم بر ظلم و اغراي (30) گناهکاران بر اثم که اقدام بر آن سبب رفع نظام بود، بريِ الذّمه و خالي السّاحه باشد؛ چه امثل اين طايفه به نسبت با تو در باب مئونات و اخراجات، دقيقه تخفيف و کم طمعي رعايت کند (31)، و به حسن معونت قيام نموده، قواعد تعطّف و تحنُّن ممهَّد دارند، و ابواب استيناس و الفت بر غير تو مسدود گردانند. ايشان را خواصّ خلوت و ندماي انجمن خود سازد.
و بايد که برگزيده ترين ايشان، به نزديک، تو کسي باشد که کاسات مُرِّ (32) حقّ را چون ادوار روزگار، بي جرعه نوش کند. و در همه اوقات، در هر مقام، هرچيز که از تو و هواي نفس تو واقع شود، [و] وقوع آن خلاف رضاي حقّ- تعالي- باشد، در ايقاع آن با تو وفاق ننمايد؛ بل که زبان توبيخ و تقريع دراز کند. پيوسته حليف و جليس اهل صدق و ورع باشد، و ايشان را برآن گمارد که در مدح تو طريق اِطرا، که مولّد (33) رذيلتِ زَهْو و کبر بود، نسپرند و تو را به هيچ بال و بي توجيه مسرور و مبتهج نگردانند.
13- و بايد که در نيکوکار و بدکردار به نظر مساوات ننگرد، که نيکوکار از احسان رغبت بگرداند، و بدکردار اِساءَت را عادت سازد. و هر کس را کردار خويش در کنار نهد: نيکوکار را نيکويي و بدکردار را بدي.
و بداند که در حصول [حسن] ظنّ ملوک به رَعايا، هيچ داعي و راي احسان نيست درباره ايشان، و تخفيف مئونات و حقوق (34) از ايشان، و ترک تکليفي که طاقت آن نيارند (35). پس يابد که به اِمعان تامل و دقّت تفکّر، جامعي برانديشد موصل به حسن ظنّ ايشان؛ چه حسن ظنّ، قاطعِ تعبِ بي نهايت و دافعِ نَصَب به غايت گردد از تو و از ساير اصناف رَعايا در حسن ظنّ به تو که موصوف بود به صفت صدق، که احتمال نيش بليّات تو کند، و بار آسيب شدّت تو به دوش بکشد. و بدگمان تر کسي در حق تو آن باشد که از تحمّل شدايد تو گريز جويد، و آن را در نفس خود عين کراهيت و ملالت شناسد.
14- و بايد که سنّتي گزيده و قاعده اي پسنديه که صدور و اعيانِ آن ولايت، در باب اجتماع الفت و صلاح و سَداد رعيّت نُصبِ عين کرده باشند (36)، در نقض و ابطال آن نکوشد. و نيز سنّتي که مخالف و مناقض سُنَنِ ماضيه و قواعد سالفه باشد، احداث نکند؛ چراکه ثوابِ آجل به روان واضع آنها واصل گردد و عقابِ عاجل، ناقض و مُحدثِ را مستاصل گرداند.
15- و در مجالست و مخالطت علما و حکما، و اهل فضل و راي، و ارباب تفکّر و تدبير، مواظبت و ملازمت بر وجه ابلغ نمايد، و قواعد و مقاعدي که ارباب دولت پيش از تو تحفّظ و تحاوِل آن، سبب استقامت دين و ملک و امت رعيّت دانسته باشند، در تذکّر و تفهّم آن، دقايق اجتهاد و سعي مهمل نگذارد.

پي نوشت ها :
 

1- تاريخ يميني نوشته ابونصر عقبي است که در سال (603)ناصح بن ظفر جرقادقاني (گلپايگاني) آن را با نثري فني و مصنوع به فارسي برگردانده است.
2- اصل: + را [زائد است، مگر آن که قرينه پيشين «پروردگارا» نيز «آفريدگاري را» باشد.].
3- اصل: ندارد، [] پس از اين هم نشانه آن است که از خود افزوده ايم.
4- افزوده شادروان استاد محمّد تقي دانش پژوه.
5- تحقيق (؟)
6- به اقتضاي سجعي که مؤلف غالباً به آن توجه دارد «زهاب و ترشح» مناسب است.
7- اين عبارات ترجمه آزادي از آغاز عهدنامه است.
9- شروع به تدّبر (؟)
10- کتب او (؟)
11- اصل: سزا
12- اصل: + و
13- اجراي (؟، و اجزاي ؟)
14- با (؟)
15- در اين متن که خطاب به مالک اشتر است، غالباً به جاي «او»، که در ساخت اين عبارات، براي خوانندگان امروز آشناتر است، «تو» به کار مي رود.
16- ظاهراً کلمه يا کلماتي مانند «در ديده» ساقط است.
17- دفينه (؟)
18- ظ: نيست.
19- در اين جا ظاهراً کلمه اي مانند «خواست»، «اراده» و مانند آن را بايد محذوف دانست.
20- ظ: زند
21- اصل: چنانچه (!)
22- ظ: حادث.
23- اصل: + و (!)
24- کدورات (؟)
25- چنين است در اصل، کظم؟
26- اصل: هوش (!)
27- اصل: گرهگشاي [و اين صورت هم وجهي دارد].
28- اصل: دگر، در قياس با ديگر موارد تصحيح شد.
29- ظ: فرمايد
30- اصل: اغواي (!)
31- اصل: کند (!)
32- اصل: مراد (!)
33- اصل: متولد (!)
34- حقوق (!)
35- اصل: نيارد (!)
36- ظاهراً عبارتي مانند «نگاه دارد و»، در اينجا، محذوف باشد.
منبع: سالنماي النهج 1-5

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد