گفت و گوي اديان: پيش فرض ها، مغالطه ها و دستاوردها
گفت و گوي اديان: پيش فرض ها، مغالطه ها و دستاوردها
چکيده
فان اس به دليل سکونت در آلمان و پرداختن به پژوهش هاي اسلامي، و شيعي با پروفسور فلاطوري مراوده داشت و طي ساليان دراز علاقه اي بين آنها شکل گرفته بود. شايد همين علاقه بود که فان اس موضوع گفت و گو را براي طرح در مجلس بزرگداشت فلاطوري برگزيد، زيرا گفت و گوي بين اديان در کانون توجهات فلاطوري بود.
فان اس اسلام و مسيحيت را به عنوان نمونه اي از گفت و گوي بين اديان تحليل کرده است و به اين نتيجه رسيده که همواره مغالطاتي توسط گفت و گو کنندگان در جريان گفت و گو اعمال شده است که سد راه پيشرفت اين سنت بوده است. در اين مقاله دستاوردها و مباني گفت و گوي مطلوب و سازنده پيشنهاد شده است.
سعي مي کنم صحبت هاي خودم را مختصر بيان کنم، زيرا مطالب بايد به زبان فارسي ترجمه شود. آن گونه که ما مي فهميم، گفت و گوي اديان پديده اي جديد است که در مسيحيّت ريشه در تجربه ي شکست دارد. در قرن هاي متمادي، مسيحيان درک متقابل از يکديگر نداشته و پراکندگي بر جامعه ي مسيحيّت سيطره داشت. از سوي ديگر تمام تلاش ها براي ايجاد وحدت با شکست مواجه شده بود. نيز در دوره ي معاصر هم، مسيحيّت بيش از گذشته تضعيف شد؛ به طوري که مسيحيان هم اکنون در نظام سکولار زندگي مي کنند.
در عصر حاضر، اغلب مسيحيان به ميانه روي روي آورده اند؛ در عين حال، قبول کرده اند که انتقاد از خود آغاز خوبي براي گفت و گو است. امّا گفت و گو ابتدا بايد بين مذاهب مسيحي مختلف آغاز شود؛ آن گاه به اديان ديگر تعميم يابد. اين واقعيت تاريخي، بيش از همه بر جهان مسيحيّت صدق مي کند. از اين مهمتر، شرايط تاريخي است که مشروعيت گفت و گو را به مثابه تلاش فلسفي توجيه مي کند تا جايي که روش هاي نظام مند و جهان شمولي پديد آمد که انسان را به عنوان يک جزء منفصل در نظر گرفت، جزئي که نه فقط به يک دين خاص تعلق داشته باشد، بلکه از منظر کلي به او مي نگريست. نظام هاي فلسفي مختلف در اين زمينه هست که همگي قابل اشاره اند؛ ولي از آن جا که بايد مقاله خود را خلاصه عرض کنم؛ فقط به يکي از فيلسوفان آلمان به نام «مارتين گوبا» فعال در دهه ي 1920، مي پردازم.
او اصرار داشت که وقتي شخصي مي گويد «من»، در واقع اشاره به اين قضيه دارد که «تو» يي هم وجود دارد، در غير اين صورت تفاهم اصلاً معنا و مفهومي نمي تواند داشته باشد. اين نکته، فلسفه گفت و گو محسوب مي شود؛ فلسفه اي که هم در بيان و سخن جاري است، و هم در تفکّر جريان دارد. البته اين ديدگاه تابع درک خاصي از واقعيت هم هست؛ زيرا حقيقت را به عنوان پديده اي تعريف مي کند که بينابين موضوعات قرار دارد و منصه ي خارجي ندارد، بلکه در بين مسايل و اشيايي خارجي يافت مي شود.
اين رويکرد فلسفي داراي ريشه هاي عميقي در فلسفه آلمان قرن نوزدهم است و اين امر در زمينه هرمنوتيک و با تفسيرهاي مختلف آن در مسيحيّت يافت مي شود؛ همان گونه که اين تلقي در آثار شلانينگ ماخان مشاهده مي شود. اين گام نوين در فلسفه ي آلمان به حساب مي آمد. برخلاف فلاسفه ي قديم چون کانت که اعتقاد به آزادي فردي داشتند؛ اين فلسفه جديد اعتقاد داشت که تماس بين افراد، مبنا و پايه ي اصلي قضيه و پژوهش را تشکيل مي دهد. آقاي فلاطوري که دکتراي خود را در زمينه ي تحقيق بر روي فلسفه ي کانت گرفته بود، به تدريج به ذهنيتي رسيد که به نوعي خود را مخالف با رويکرد «تو» يافت.
اين ذهنيت توجيه کننده ضرورت فلسفي گفت و گوي بين اديان است که خود در شرايط خاص تاريخي پديدار گشت. ولي در عين حال بايد نسبت به کلامي که به کار مي بريم، دقت لازم را مبذول داريم. هر آنچه که گفت و گو ناميده مي شود گفت و گوي واقعي نيست. در بسياري از موارد فرض مي شود که ارزش هايي که در يک گفت و گو مورد توجه قرار مي گيرند؛ حالتي جهان شمول دارند، امّا اين ضرورتاً پايه و اساس گفت و گو را تشکيل نمي دهد. گاهي اوقات مي توان علي رغم وجود مباني ارزشي مختلف، باز هم به درک يکديگر پرداخت. در چنين فضايي، گفت و گو مي تواند جالبتر و ثمربخش تر باشد.
در جهان سکولار کنوني جهان شمولي در سطح ارزشي، نقش بسيار عمده اي را ايفا مي نمايد. به يک معنا اين در دنيايي که به سمت جهاني شدن همه ي امور پيش مي رود؛ مي تواند بسيار قابل توجه باشد، چون در چنين حالتي ما با حداقل تفاهم و اتفاق نظر، مي توانيم با يکديگر، کار کنيم. تنها خطري که در اين جا وجود دارد، اين است که اگر ما نظام ارزشي خودمان را جهان شمول تلقي کنيم؛ در آن صورت ممکن است تعصب هاي قديم مجدداً بروز نمايد. به هنگام بحث درباره ي حقوق بشر، اين موضوع بيش از هر چيز خود را نشان مي دهد. به نظر مي رسد، اين روزها حقوق بشر به جاي آن که به طور ذاتي مورد توجه قرار گيرد، بيشتر حالتي صادراتي پيدا کرده است. البته در برخي موارد، صدور حقوق بشر مفيد است، ولي بهتر اين است که در ابتدا، به مباني مشترک دست يافت. وحدت در عين کثرت مبناي گفت و گو را تشکيل مي دهد، امّا ما هيچ وقت نبايد تصور کنيم که همه مباني را در اختيار داريم. اين نکته مرا به مبحث دوم هدايت مي کند و آن اين است که در جاهايي سوء تفاهم هايي در گفت و گو بروز مي نمايد.
گاهي اين خطر وجود دارد که ما بخواهيم طرف گفت و گوي خودمان را پيشاپيش مورد قضاوت و شناسايي قرار دهيم. اين تمايل در جهان غرب، نسبت به اسلام به خوبي به چشم مي خورد. گاهي اوقات علت آن تعهد طرف مقابل به طرح چنين برداشت به تلقي هايي نسبت به مخاطب خودش نيست؛ بلکه علت آن فقط جهل و ناآگاهي نسبت به مخاطب است.
فقط در فرهنگ اسلام ديدگاه وحدت گرايانه که فقط يک برداشت را مجاز مي شمارد و ديدگاه هاي پلوراليستي نيست بلکه در مسيحيّت نيز شعب و گرايش هاي متعددي وجود دارد. واقعيت بسيار پيچيده تر از اين است. اين غالطه اي که در بحث به چشم مي خورد، شايد بتوان از آن به نوعي اصول گرايي تعبير کرد.
مغالطه ي ديگري نيز هست که به اين اصول گرايي خيلي نزديک است و آن فرهنگ گرايي است. اين مطلب گرايش در رويکرد غربي ها نسبت به اسلام بسيار روشن است. ما گاهي اوقات در ارتباط با دنياي اسلامي و يا تمدن اسلامي صحبت مي کنيم و فراموش مي کنيم که اسلامي که در ايران وجود دارد با اسلامي که در مراکش و يا جاهاي ديگر وجود دارد، گاه تفاوت هاي عمده اي دارد. گاه، نظم دادن به تکثرها باعث مي شود که برداشت و تلقي هاي مطلق گرايانه اي نسبت به برخي افکار و تفکّرها داشته باشيم. برداشتي که «سنوائين خانتين ترن» نسبت به تمدن هاي مختلف داشت، مثال خوبي در اين زمينه به حساب مي آيد. من الان نمي خواهم راجع به اين قضيه زياد صحبت کنم، فقط اجازه بدهيد مطلبي را به طور خلاصه در اين زمينه خدمتتان عرض کنم:
فرهنگ گرايي تضاد بين تجربه ي فرهنگي و آن انتقالي را که در جوامع از لحاظ فرهنگي به وجود مي آيد، مخفي مي کند. به همين دليل، ديدگاه هاي خاصي در اين زمينه به وجود آمده است؛ و به عنوان مثال گفته مي شود: شرقي که محکوم به فناست يا غربي که داراي يک سري ويژگي هاي تهاجمي است درباره اين موضوع، سخن فراوان است، ولي اجازه بدهيد درباره ي سومين مغالطه اي که در اين جا پيش مي آيد صحبت کنم.
اين مغالطه، اين است که عده اي اعتقاد به تمرکز گرايي دارند؛ به اين معنا که کساني که در مرکز يک دين قرار دارند، معمولاً آن دين را بهتر مي فهمند و آن دين را نمايندگي مي کنند؛ در مقايسه با کساني که در حاشيه ي آن دين قرار دارند، امّا اين واقعيت ندارد. براي مثال در مرکز اسلام، آيا کشورهاي عرب زبان که زبان قرآن، زبان آنهاست، اسلام را بهتر از ساير کشورها مي فهمند و در نتيجه بهتر مي توانند به گفت و گو و بيان و اظهار عقايد اسلامي بپردازند؟
کشورهاي به اصطلاح حاشيه نشين و يا جوامع حاشيه نشين مانند اندونزي و آفريقا و يا جاهاي ديگر، داراي ويژگي هايي هستند که برقراري گفت و گو با آنها آسان تر است، زيرا از تجربه ي تاريخي در تکثرگرايي بهره منداند؛ و با جوامع ديگري نيز در کُنش و تعامل بوده اند.
براي اجتناب از اين مغالطه، به طرح اهميت فردگرايي بايد پرداخت. اين باعث مي شود که انعطاف پذيري بيشتري پديد آيد و بتوانيم ديدگاه هاي خودمان را بهتر منعکس کنيم. البته اين بدين معنا نيست که حقايق را کنار بگذاريم و يا اعتقادات و حقايق ديني خود را رد کنيم، بلکه اساس و عصاره ي هر گفت و گويي، همان حقايقي است که يک فرد به آن اعتقاد دارد و حتي اين امر به نسبت گرايي هم کشانده نمي شود، زيرا در ارتباط با تفاسيري که در ارتباط با بخشي از يک واقعيت داريم صحبت مي کنيم و ديدگاه هاي خود را در آن بخش مورد تجزيه و تحليل و بحث و گفت و گو قرار مي دهيم و البته نيز اذعان داريم که حتي در ميان خود ما نيز افرادي هستند که اين حقيقت را به اشکال متفاوتي تفسير و تعبير مي کنند. تجربه ي تکثرگرايي و توجه به اختلافات، هم اکنون در ميان مسيحيّت معاصر نسبت به جهان اسلام بيشتر به چشم مي خورد. البته اسلام، به ويژه شيعه، داراي اصولي مثل اجتهاد است که زمينه ي تکثرگرايي است. زماني که گفته مي شد: «کل مجتهد مصيب»: هر مجتهدي به حکم صحيح دست مي يابد. اجتهاد در واقع حاکي از تکثرگرايي است، زيرا استنباط و دستيابي به نتايج مختلف مشروع شناخته شده؛ از سوي ديگر توانايي پذيرش عقايد ديگران را داشته باشد. علاقه مند هستم درباره ي نقش زبان هم صحبت کنم، ولي چون پروفسور شبستري بر اين مبحث پرداخت، به آن نمي پردازم. ولي متوجه باشيد که رابطه اي تنگاتنگي بين زبان شناسي و تکثرگرايي وجود دارد.
اين انعطاف پذيري که ما راجع به آن صحبت مي کنيم، فقط نبايد به طور همزمان در ميان ديدگاه هاي موجود کنوني مورد توجه قرار بگيرد، بلکه بايد در ديدگاه هاي تاريخي ما نيز به نوعي ظهور و جلوه پيدا کند. اين نکته نيز توسط پروفسور شبستري پيش از من ذکر شد؛ به همين خاطر زياد به آن نخواهم پرداخت.
اگر ما در اين زمان مشاهده مي کنيم که وحدت نظري در مورد يک دين خاص به چشم مي خورد، به اين خاطر است که اديان و يا باورهاي اختلافي اکنون پس از قرن ها در کنار يکديگر به نوعي جمع شده اند، بدون توجه به صحت مذهب خاص يا ديدگاه خاص؛ نيز بدون توجه به تکفير بقيه مذاهب و ديدگاه ها. به همين علت نوعي وحدت نظري به دست آمده است. مثال هاي فراواني در اين زمينه وجود دارد. مثل گفت و گوي بين اديان که نوعي دستيابي به اتفاق و اتحاد است. ادياني مثل اسلام و مسيحيّت که علي رغم مشکلات در مباني امروزه به هم نزديک شده اند، پيروان آنها درصدد يافتن راه حل هاي مشترک که منجر به اتحاد و همبستگي آنها باشد، هستند.
اسلام و مسيحيّت، مانند بچه هاي دوقلو که داراي اشتراکات ژنتيکي فراواني هستند، ولي با گذشت زمان و هنگامي که بزرگ شده اند، به دليل اين که در دو جامعه مختلف رشد کرده اند و دو تربيت مختلف پيدا کرده اند، اختلافات فراواني پيدا کرده اند. ولي اشتراکاتي هم دارند. علاقه مندم مثال ديگر ارائه کنم: در انجيل «سنت جان»، حضرت مسيح در سخن خداحافظي خودش در آن عشاي رباني به بيان جملات ذيل مي پردازد:
«اين زندگي ابدي است که موجب مي شود مسيحيان اين را بدانند که فقط خداوند است که اساس و پايه ي همه چيز را تشکيل مي دهد و حضرت مسيح کسي است که خداوند براي شما فرستاده است». حضرت مسيح بهترين روش اعتقادي و نيز بهترين روش زندگي را در اين جا توضيح مي دهد. روشي که حضرت مسيح در توضيح اين امر مي پردازد، تا حد بسيار زيادي مشابه آن ندايي است که از آيين اسلام به گوش يک مسلمان مي رسد و دو نکته را در خود جاي داده است: يکي اعتقاد به توحيد خداوند و ديگري اعتقاد به پيامبري فرستاده ي خدا. بنابراين مي توان گفت: اين مانند شهادتي است که در اسلام وجود دارد. تنها تفاوت اين است که به جاي شهادت به پيامبري و رسالت حضرت محمد (ص) شهادت، به حضرت مسيح (ع) داده مي شود.
حال اگر ما اين اسامي را علي رغم اينکه هويت مسيحيّت و اسلام را تشکيل مي دهند، کنار بگذاريم، صحبت هاي موجود در انجيل سنت جان، کاملاً با آموزه هاي اسلامي مشابه است. البته بايد اذعان داشت کرد که دو دين اسلام و مسيحيّت اين باورها را به اشکال مختلف تفسير کرده اند.
اين تفسير در مسيحيّت منجر به اعتقاد تثليت شده است، در حالي که اين امر با اعتقاد اسلامي که مبتني بر توحيد و رسالت پيامبر است، متفاوت مي باشد. حال اجازه دهيد به اين مشکل (مسأله) از جنبه ي ديگري نگاه کنيم. اگر اسلام رهيافتي همچون مسيحيّت از تثليت داشت، آيا مي توانست اعتقاد به پدر، پسر و روح القدس را بپذيرد. روح القدس در قرآن نيز ذکر شده است، ولي تا آن جا که من مي دانم به نوعي همواره مسکوت مانده و اشاره ي خاصي درباره ي آن نشده و آن تعبيري که در مسيحيّت از آن مي شود، در اسلام وجود ندارد.
پيامبر اسلام هيچ گاه به صورت مسيح در نيامد و آن اعتقاداتي که نسبت به حضرت مسيح در مسيحيّت بود و آن جايگاهي که به عنوان الوهيت به او داده مي شد، به حضرت محمد (ص) داده نشد، ولي اين اعتقاد در اسلام نيز همواره وجود داشته است که در روز قيامت پيامبر اسلام در کنار خداوند بر روي عرش اعلا خواهد نشست و به شفاعت از اعضاي امت خواهد پرداخت. اين دقيقاً مشابه آن چيزي است که در ابتداي مسيحيّت نيز ذکر مي شده و اعتقاد به آن وجود داشته است؛ اين که حضرت مسيح در سمت راست خداوند بر روي عرش الهي خواهد نشست. اين مطلب به عنوان بخشي از آيين مسيحيّت درآمد. ايده مشابهي نيز در اسلام، از قرآن نشأت گرفته است: «عسي ان يبعثک ربُّک مقاماً محموداً»(1)، به اين معنا که شايد خداوند بخواهد تو را در جايگاهي عالي قرار دهد. براي اولين بار مفسّر معروف «مجاهد بن جبر» (2) «مقام محمود» را عرض خداوند تفسير کرد. اين مفسر در قرن اول بعد از هجرت زندگي مي کرده است. احمد بن حنبل نيز همان ايده و تفسير را پذيرفت، ولي او به شدّت توسط طبري، مفسّر معروف قرآن، مورد انتقاد قرار گرفت. در عين حال اکثر متکلّمان و اغلب دين پژوهان در واقع به نوعي – به ويژه آنها که اعتقاد به مذهب معتزله داشتند – اين ايده را ردّ کردند. فکر مي کنم اين مثال براي بيان آنچه من در ذهن داشتم، کافي باشد.
بنابراين نبايد گفت و گو را بدون زمينه هاي مهم تاريخي و اجتماعي دنبال کنيم. شايد گاهي بينش تاريخي انگيزه اي الهام بخش براي کارها باشد، اگرچه هم اکنون به عنوان يک اعتقاد جمعي مورد پذيرش نباشد. البته هيچ وقت نبايد از اين بحث، به اين شکل استفاده کرد که بگوييم عهد جديد از مسيحيان مي خواهد شهادت دهند و يا يک سري مسايل را بخواهيم به اديان ديگر به خاطر وجود آن ديدگاه تاريخي تحميل کنيم. اگر چنين حرفي را بزنيم، مجدداً آن روحيه مسيونري سابق، مطرح خواهد شد. ولي چنين بينش تاريخي حداقل اين ثمره را خواهد داشت که ما به يکديگر حمله نکنيم و يکديگر را تکفير نکنيم. بينش تاريخي به وجود نيامده تا تصميم گيري کند که چه چيزي درست است و چه چيزي درست نيست، بلکه براي اين است که ما بتوانيم انعطاف پذيري خودمان را بيشتر کنيم. ما دين و اعتقاد خود را کنار نمي گذاريم، بلکه اين اعتقاد را در خود پرورش مي دهيم که همواره برداشت ما از مسايل مختلف، يک شکل ندارد.
در مقايسه با ديگر اديان، در واقع مي توان گفت که آنها را مي توانيم به نوعي يک شانس انتخابي براي افراد تلقي کنيم، نه اين که بگوييم آنها بايد صرفاً کنار گذاشته شوند. در هر حالت، ما بايد به بحث درباره ي آن اديان نيز، در جوّي سرشار از گفت و گوي سازنده بپردازيم؛ جوّي که خالي از استيلا طلبي يک طرف بر ديگري باشد. و در پايان، حتي اگر هيچ توافقي نيز پيش نيايد، اين تفاهم و درک متقابل مي تواند مفيد باشد. اين حداقل آن چيزي است که ما مي توانيم از يک گفت و گو انتظار داشته باشيم.
پي نوشت ها :
* فان اس(J van Ess) اسلام شناس يهودي و استاد دانشگاه توبينگن آلمان است که در کلام اسلامي تبحر ويژه دارد و به انصاف در پژوهش مشهور است. پس از انقلاب اسلامي براي شرکت در همايش هايي مثل حکمت متعاليه به ايران آمد. ايشان در آلمان با پروفسور فلاطوري در ارتباط بود و از او بهره ي فراوان برد.
1. سوره اسراء آيه ي 79: اميد که پروردگارت تو را به مقامي ستوده برساند.
2. مجاده بن جبر مکني به ابي الحجاج(21-104ق) از مفسران عصر تابعين است.(الاتقان سيوطي)، التفسير و المفسرون ذهبي).
منبع: فصلنامه فکر و نظر شماره 9و8