ناقص بودن یعنی در وجود محتاج غیر است ووجود مال خود او نیست ما در وجود خودمان ملاحظه می کنیم که خودمان هیچ کاره ایم کسی ما را ایجاد نموده وتدبیر امور ما بدست اوست .ما نبودیم بود شدیم وبعد از مدتی از دنیا می رویم اگر وجود مال خود مابود همیشه می ماندیم.
یک. کامل مطلق بودن» واجب الوجود، از خود مفهوم «واجب الوجود» استفاده مى شود. توضیح آنکه: واجب الوجود باید کمال مطلق باشد؛ چرا که اگر ناقص باشد، معنایش این خواهد بود که نسبت به یک کمال یا کمالاتى، حالت امکانى دارد. به بیان دیگر، ذات او، فاقد یک صفت کمالى است. آن گاه باید گفت: ذات واجب الوجود، واجد یک سرى کمالات و فاقد بعضى از کمالات دیگر است. مفهوم این مطلب، آن خواهد بود که واجب الوجود – به حسب تحلیل عقلى مرکب از وجود و عدم باشد؛ یعنى، مرکب از داشتن یک سلسله کمالات و نداشتن یک سلسله کمالات دیگر و چیزى که مرکب باشد – هرچند مرکب عقلى (یعنى براساس تحلیل عقلى مرکب از اجزایى باشد) نیازمند به اجزایش خواهد بود و لازمه احتیاج، امکان است؛ یعنى، نسبت به کمالاتى که ندارد، حالت امکان دارد و حال آنکه چنین مطلبى، در ذاتى که ما فرض کردیم – که او واجب الوجود است راه ندارد و در واقع خلاف فرض است. اما اینکه واجب الوجود، حتى از ترکیب اجزاى تحلیلى عقلى نیز مبرّا است؛ به این دلیل است که در جاى خود ثابت شده که عقل تنها مى تواند موجودات محدود را به دو حیثیت ماهیت و وجود – که بیان دیگرى از ممکن الوجود است (کل ممکن زوج ترکیبى مرکب من ماهیة و وجود) – تحلیل کند. اما واجب الوجود، وجود صرف است و عقل نمى تواند هیچ ماهیتى را به آن نسبت دهد. بر این اساس خداوند متعال، از هرگونه ترکیب، حتى از ترکیب اجزاى تحلیلى عقلى نیز، مبرّا است. نگا: سیدمحمدحسین طباطبایى، نهایةالحکمه، ص 56؛ آموزش فلسفه، ج 2، صص 351 و 352.
بنابراین، با دقت در مفهوم واجب الوجود، باید اذعان کنیم که خداوند، داراى تمامى کمالات است و در واقع مطلق کمال و کمال مطلق است و انفصال بعضى از کمالات از ساحت مقدس او، به معناى خروج واجب الوجود از «وجوب وجود»، به «امکان وجود» است؛ حال آنکه فرض ما بر آن است که خداوند، واجب الوجود است. دو. اینکه هر نقصی باید دلیلی داشته باشد و همچنین هر کمالی اصلی فلسفه است. زیرا هر چیزی تابع یک سری شرایط و عمل است و بر اساس آنها شکل می گیرد، حتی این که چیزی از ابتدا ناقص باشد هم تابع همین اصل فلسفه است؛ یعنی مجموعه علت به وجود آورنده آن به گونه ای بوده است که محال است غیر از این که هست باشد.
ما وقتی در موجودات اطرافمان دقت عقلی می کنیم می یابیم که هستی آنها غیر از چیستی آنهاست. می گوییم اسب وجود دارد. گوسفند وجود دارد. ستاره وجود دارد. همه اینها در وجود داشتن مشترکند. اسب بودن یا گوسفند بودن مساوی با وجود داشتن نیست چون اگر چنین بود لازم می آمد که اسب همان گوسفند باشد در حالی اسب و گوسفند دو موجود متفاوتند. وجود داشتن مربوط به هستی شیء است ولی اسب بودن یا گوسفند بودن مربوط به چیستی شیء است یعنی اگر پرسیده شود که این چیست؟ در جواب می گوییم: این گوسفند است یا اسب است. از این چیستی شیء در فلسفه تعبیر می شود به ماهیت یا چگونگی شیء. چیستی یا ماهیت شیء مثل قالب وجود اوست. همه موجودات اطراف ما وجود دارند و در وجود داشتن با هم مشترکند ولی وجود هر کدام از آنها شکل و قالب خاصی به خود گرفته است. مثلا اسب یک شکل و نحوه از وجود اوست. و گوسفند یک شکل و نحوه دیگر از آن. البته این قالب مثل لیوان نسبت به آن نیست. بین این قالب و وجود اتحاد است یک نوع اتحاد خاص عقلی حتی رابطه آنها مثل گچ و مجسمه هم نیست. یک مجسمه گچی هم مجسمه است هم گچ ولی گچ خودش یک ماهیت است.
و اتحاد گچ و مجسمه اتحاد دو ماهیت است نه اتحاد دو وجود و ماهیت. نزدیکترین اتحاد به اتحاد وجود و ماهیت شاید اتحاد درک و مدرک(درک شونده) باشد. البته مراد از مدرک همان تصویر ذهنی است نه موجود خارجی بین درک ما و موجودات ذهنی ما اتحاد ما است. تصویر ذهنی انسان از سیب درک است، تصویر ذهنی او از هندوانه نیز درک است. اولی علم به سیب است و دومی علم به هندوانه.
عقل انسان قادر است بین ماهیت و وجود تفکیت قائل شود و بین چیستی و هستی فرق بگذارد. عقل می تواند ماهیتی مثل اسب یا سیمرغ را تصور کند و آن گاه آن را نسبت به وجود و عدم بسنجد و درباره هستی آن حکم کند. اسب را تصور می کند و حکم می کند که چنین ماهیتی وجود دارد و سیمرغ را تصور می کند و حکم می کند که چنین ماهیتی وجود ندارد یعنی می فهمد که این قالب خالی از وجود است و از اینجا عقل درمی یابد که هر ماهیتی می تواند وجود داشته باشد و می تواند وجود نداشته باشد. دایناسور یک ماهیت است که زمانی وجود داشته است ولی الان وجود ندارد. یعنی الان دایناسور در ذهن ما قالبی تو خالی است. سیمرغ نیز یک ماهیت است، ماهیتی که همیشه تو خالی است. ولی اسب ماهیتی است که الان همراه وجود است. شما هر موجود ماهیت داری را تصور کنید چنین است یعنی نسبتش به وجود و عدم یکسان است، می تواند باشد و می تواند نباشد. ممکن است باشد و ممکن است نباشد. از این رو به هر چیزی که ماهیت دارد ممکن الوجود گفته می شود.
حال این سؤال مطرح می شود که چرا انسان و اسب و گوسفند وجود پیدا کرده اند ولی سیمرغ و دیو و اژدهای هفت سر وجود پیدا نکرده اند؛ در حالی که هر دو گروه ماهیت هستند و می توانستند وجود پیدا کنند یا وجود پیدا نکنند. اگر لازمه ممکن الوجود بودن این بود که حتما وجود داشته باشد پس سیمرغ و دیو نیز باید وجود می داشتند و اگر لازمه ممکن الوجود بودن این بود که حتما وجود نداشته باشد پس اسب و گوسفند نیز نباید وجود می یافتند. پس معلوم می شود که ممکن الوجود در وجود پیدا کردن محتاج به دیگری است. یعنی ممکن الوجود قالبی است که باید دیگری آن را با وجود پر کند. و آن دیگری یا خود وجود است یا عدم. روشن است که عدم نمی تواند علت باشد. پس آن دیگری که باید به ممکن الوجود، وجود بدهد. خود وجود است و این وجود باید نامحدود باشد. یعنی قالب نداشته باشد چون محدودیت همان ماهیت است، حکما وجود را تشبیه کرده اند به نور. هر چیزی که دیده می شود به واسطه نور دیده می شود. اگر نور نباشد هیچ چیزی دیده نمی شود. ولی خود نور به خودی خود دیده می شود. وجود نیز چنین است. هر ممکن الوجودی به واسطه وجود، موجود می شود ولی خود وجود محتاج به چیزی نیست. ماهیت در ذات خود به وجود است و نه عدم وقتی وجود به آن داده شد، وجود خارجی پیدا کند. اما خود وجود دیگر وجود پیدا نمی کند معنی ندارد که وجود، وجود پیدا کند. فلذا اگر کسی پرسید وجود را چه کسی آفریده است معلوم می شود که هنوز معنی درست وجود را درک نکرده است و در واقع وجود را با ماهیت خلط کرده است.
عقل حکم می کند که اگر وجود مطلق یعنی وجود بدون ماهیت، یعنی وجود بدون حد و بدون قالب نباشد هیچ ماهیتی نمی تواند وجود پیدا کند. در حالی که می بینیم موجودات محدود و ماهیت دار هستند. پس وجود نامحدود و بی ماهیت نیز هست و چون وجود بدون ماهیت علت نمی خواهد فلذا آن را واجب الوجود می نامند.
پس معلوم شد که ممکن الوجود عین احتیاج و نیاز است و نیز ماهیت یعنی قالب یعنی محدودیت یعنی حد شیء و مراد از نقص همان محدودیت است. چون هر موجودی که محدود است بزرگتر و برتر و کامل تر از او قابل تصور است فلذا موجود محدود نمی تواند کامل محض باشد ولی وجود بدون ماهیت یا وجود صرف، کمال محض است چون محدود به هیچ حدی نیست پس نقص یعنی محدودیت و موجود محدود یعنی موجود دارای ماهیت و موجود ماهیت دار عین ممکن الوجود و ممکن الوجود یعنی موجودی که در وجود پیدا کردن نیازمند دیگری است. پس نقص علامت نیاز است و چون این نیاز، نیاز به وجود صرف و بدون ماهیت است پس علت هر ناقصی و جود صرف است و وجود صرف کمال محض است. پس علت هر ناقصی، کامل محض است.
ضمنا گفتنی است که ازلی و ابدی بودن ممکن الوجود او را از علت بی نیاز نمی کند. امکان عین نیاز و احتیاج به غیر است. فلذا اگرممکن الوجودی ازلی و ابدی باشد. نیاز او نیز ازلی و ابدی خواهد بود. حکمای اسلام عالم ملکوت و ملائکه را ازلی و ابدی می دانند. حتی اصل ماده را نیز ازلی و ابدی می دانند یعنی معتقدند که قبل از عالم ماده فعلی بی نهایت عالم وجود داشته است و بعد از این عالم نیز بی نهایت عالم وجود خواهد داشت. در لحظه قیامت آنچه نابود می شود ساختمان عالم است نه ماده فلسفی آن.
قیامت لحظه مرگ این عالم فعلی است و آنگاه که این عالم مرد از ماده آن عالمی دیگر پدید می آید. در حکمت اسلامی خدای بی کار و معطل معنا ندارد. واجب الوجود ازلی و ابدی است و علت هستی اوست و معنی ندارد که علت از ازل باشد و معلول نداشته باشد. بنابراین معلول خدا نیز ازلی است لکن ازلی بودن معلول را از معلول بودن خارج نمی کند. اینکه برخی نمی توانند ازلیت ممکن لوجود را بپذیرند ناشی از تصور نادرست آنها از اصل علیت است شاید با مثال زیر مطلب اندکی روشن شود.
فهم و درک کار انسان است. معلول انسان است. اگر انسان نباشد و فهم و درک او نیز خواهد بود. از زمانی که یک شخص به دنیا می آید و فهم و درک او نیز پدیدار می شود و تا زمانی که هست فهم و درک او نیز هست. حال اگر فرض کنیم که انسان ازلی و ابدی است لازم خواهد آمد که فهم و درک او نیز ازلی و ابدی باشد. و این ازلی و ابدی بودن درک انسان باعث مستقل شدن آن از خود انسان نخواهد درک انسان در همه حال معلول او و قائم به خود اوست. عالم فعل خداست و فعل او ظهور علم اوست. عالم همان علم فعلی خداست، معنی ندارد که علت تامه فعل باشد ولی خدا فعل نباشد. نبابراین علم در عین اینکه ازلی است حادث و قائم به غیر است.
در آخر باید متذکر شوم که فهم عمیق و درست این گونه مباحث محتاج تحصیلات فلسفی است. آنچه در این مقاله گفته شد اندکی از بسیار بود که تا حد امکان آن را تنزل دادیم.
یک. کامل مطلق بودن» واجب الوجود، از خود مفهوم «واجب الوجود» استفاده مى شود. توضیح آنکه: واجب الوجود باید کمال مطلق باشد؛ چرا که اگر ناقص باشد، معنایش این خواهد بود که نسبت به یک کمال یا کمالاتى، حالت امکانى دارد. به بیان دیگر، ذات او، فاقد یک صفت کمالى است. آن گاه باید گفت: ذات واجب الوجود، واجد یک سرى کمالات و فاقد بعضى از کمالات دیگر است. مفهوم این مطلب، آن خواهد بود که واجب الوجود – به حسب تحلیل عقلى مرکب از وجود و عدم باشد؛ یعنى، مرکب از داشتن یک سلسله کمالات و نداشتن یک سلسله کمالات دیگر و چیزى که مرکب باشد – هرچند مرکب عقلى (یعنى براساس تحلیل عقلى مرکب از اجزایى باشد) نیازمند به اجزایش خواهد بود و لازمه احتیاج، امکان است؛ یعنى، نسبت به کمالاتى که ندارد، حالت امکان دارد و حال آنکه چنین مطلبى، در ذاتى که ما فرض کردیم – که او واجب الوجود است راه ندارد و در واقع خلاف فرض است. اما اینکه واجب الوجود، حتى از ترکیب اجزاى تحلیلى عقلى نیز مبرّا است؛ به این دلیل است که در جاى خود ثابت شده که عقل تنها مى تواند موجودات محدود را به دو حیثیت ماهیت و وجود – که بیان دیگرى از ممکن الوجود است (کل ممکن زوج ترکیبى مرکب من ماهیة و وجود) – تحلیل کند. اما واجب الوجود، وجود صرف است و عقل نمى تواند هیچ ماهیتى را به آن نسبت دهد. بر این اساس خداوند متعال، از هرگونه ترکیب، حتى از ترکیب اجزاى تحلیلى عقلى نیز، مبرّا است. نگا: سیدمحمدحسین طباطبایى، نهایةالحکمه، ص 56؛ آموزش فلسفه، ج 2، صص 351 و 352.
بنابراین، با دقت در مفهوم واجب الوجود، باید اذعان کنیم که خداوند، داراى تمامى کمالات است و در واقع مطلق کمال و کمال مطلق است و انفصال بعضى از کمالات از ساحت مقدس او، به معناى خروج واجب الوجود از «وجوب وجود»، به «امکان وجود» است؛ حال آنکه فرض ما بر آن است که خداوند، واجب الوجود است. دو. اینکه هر نقصی باید دلیلی داشته باشد و همچنین هر کمالی اصلی فلسفه است. زیرا هر چیزی تابع یک سری شرایط و عمل است و بر اساس آنها شکل می گیرد، حتی این که چیزی از ابتدا ناقص باشد هم تابع همین اصل فلسفه است؛ یعنی مجموعه علت به وجود آورنده آن به گونه ای بوده است که محال است غیر از این که هست باشد.
ما وقتی در موجودات اطرافمان دقت عقلی می کنیم می یابیم که هستی آنها غیر از چیستی آنهاست. می گوییم اسب وجود دارد. گوسفند وجود دارد. ستاره وجود دارد. همه اینها در وجود داشتن مشترکند. اسب بودن یا گوسفند بودن مساوی با وجود داشتن نیست چون اگر چنین بود لازم می آمد که اسب همان گوسفند باشد در حالی اسب و گوسفند دو موجود متفاوتند. وجود داشتن مربوط به هستی شیء است ولی اسب بودن یا گوسفند بودن مربوط به چیستی شیء است یعنی اگر پرسیده شود که این چیست؟ در جواب می گوییم: این گوسفند است یا اسب است. از این چیستی شیء در فلسفه تعبیر می شود به ماهیت یا چگونگی شیء. چیستی یا ماهیت شیء مثل قالب وجود اوست. همه موجودات اطراف ما وجود دارند و در وجود داشتن با هم مشترکند ولی وجود هر کدام از آنها شکل و قالب خاصی به خود گرفته است. مثلا اسب یک شکل و نحوه از وجود اوست. و گوسفند یک شکل و نحوه دیگر از آن. البته این قالب مثل لیوان نسبت به آن نیست. بین این قالب و وجود اتحاد است یک نوع اتحاد خاص عقلی حتی رابطه آنها مثل گچ و مجسمه هم نیست. یک مجسمه گچی هم مجسمه است هم گچ ولی گچ خودش یک ماهیت است.
و اتحاد گچ و مجسمه اتحاد دو ماهیت است نه اتحاد دو وجود و ماهیت. نزدیکترین اتحاد به اتحاد وجود و ماهیت شاید اتحاد درک و مدرک(درک شونده) باشد. البته مراد از مدرک همان تصویر ذهنی است نه موجود خارجی بین درک ما و موجودات ذهنی ما اتحاد ما است. تصویر ذهنی انسان از سیب درک است، تصویر ذهنی او از هندوانه نیز درک است. اولی علم به سیب است و دومی علم به هندوانه.
عقل انسان قادر است بین ماهیت و وجود تفکیت قائل شود و بین چیستی و هستی فرق بگذارد. عقل می تواند ماهیتی مثل اسب یا سیمرغ را تصور کند و آن گاه آن را نسبت به وجود و عدم بسنجد و درباره هستی آن حکم کند. اسب را تصور می کند و حکم می کند که چنین ماهیتی وجود دارد و سیمرغ را تصور می کند و حکم می کند که چنین ماهیتی وجود ندارد یعنی می فهمد که این قالب خالی از وجود است و از اینجا عقل درمی یابد که هر ماهیتی می تواند وجود داشته باشد و می تواند وجود نداشته باشد. دایناسور یک ماهیت است که زمانی وجود داشته است ولی الان وجود ندارد. یعنی الان دایناسور در ذهن ما قالبی تو خالی است. سیمرغ نیز یک ماهیت است، ماهیتی که همیشه تو خالی است. ولی اسب ماهیتی است که الان همراه وجود است. شما هر موجود ماهیت داری را تصور کنید چنین است یعنی نسبتش به وجود و عدم یکسان است، می تواند باشد و می تواند نباشد. ممکن است باشد و ممکن است نباشد. از این رو به هر چیزی که ماهیت دارد ممکن الوجود گفته می شود.
حال این سؤال مطرح می شود که چرا انسان و اسب و گوسفند وجود پیدا کرده اند ولی سیمرغ و دیو و اژدهای هفت سر وجود پیدا نکرده اند؛ در حالی که هر دو گروه ماهیت هستند و می توانستند وجود پیدا کنند یا وجود پیدا نکنند. اگر لازمه ممکن الوجود بودن این بود که حتما وجود داشته باشد پس سیمرغ و دیو نیز باید وجود می داشتند و اگر لازمه ممکن الوجود بودن این بود که حتما وجود نداشته باشد پس اسب و گوسفند نیز نباید وجود می یافتند. پس معلوم می شود که ممکن الوجود در وجود پیدا کردن محتاج به دیگری است. یعنی ممکن الوجود قالبی است که باید دیگری آن را با وجود پر کند. و آن دیگری یا خود وجود است یا عدم. روشن است که عدم نمی تواند علت باشد. پس آن دیگری که باید به ممکن الوجود، وجود بدهد. خود وجود است و این وجود باید نامحدود باشد. یعنی قالب نداشته باشد چون محدودیت همان ماهیت است، حکما وجود را تشبیه کرده اند به نور. هر چیزی که دیده می شود به واسطه نور دیده می شود. اگر نور نباشد هیچ چیزی دیده نمی شود. ولی خود نور به خودی خود دیده می شود. وجود نیز چنین است. هر ممکن الوجودی به واسطه وجود، موجود می شود ولی خود وجود محتاج به چیزی نیست. ماهیت در ذات خود به وجود است و نه عدم وقتی وجود به آن داده شد، وجود خارجی پیدا کند. اما خود وجود دیگر وجود پیدا نمی کند معنی ندارد که وجود، وجود پیدا کند. فلذا اگر کسی پرسید وجود را چه کسی آفریده است معلوم می شود که هنوز معنی درست وجود را درک نکرده است و در واقع وجود را با ماهیت خلط کرده است.
عقل حکم می کند که اگر وجود مطلق یعنی وجود بدون ماهیت، یعنی وجود بدون حد و بدون قالب نباشد هیچ ماهیتی نمی تواند وجود پیدا کند. در حالی که می بینیم موجودات محدود و ماهیت دار هستند. پس وجود نامحدود و بی ماهیت نیز هست و چون وجود بدون ماهیت علت نمی خواهد فلذا آن را واجب الوجود می نامند.
پس معلوم شد که ممکن الوجود عین احتیاج و نیاز است و نیز ماهیت یعنی قالب یعنی محدودیت یعنی حد شیء و مراد از نقص همان محدودیت است. چون هر موجودی که محدود است بزرگتر و برتر و کامل تر از او قابل تصور است فلذا موجود محدود نمی تواند کامل محض باشد ولی وجود بدون ماهیت یا وجود صرف، کمال محض است چون محدود به هیچ حدی نیست پس نقص یعنی محدودیت و موجود محدود یعنی موجود دارای ماهیت و موجود ماهیت دار عین ممکن الوجود و ممکن الوجود یعنی موجودی که در وجود پیدا کردن نیازمند دیگری است. پس نقص علامت نیاز است و چون این نیاز، نیاز به وجود صرف و بدون ماهیت است پس علت هر ناقصی و جود صرف است و وجود صرف کمال محض است. پس علت هر ناقصی، کامل محض است.
ضمنا گفتنی است که ازلی و ابدی بودن ممکن الوجود او را از علت بی نیاز نمی کند. امکان عین نیاز و احتیاج به غیر است. فلذا اگرممکن الوجودی ازلی و ابدی باشد. نیاز او نیز ازلی و ابدی خواهد بود. حکمای اسلام عالم ملکوت و ملائکه را ازلی و ابدی می دانند. حتی اصل ماده را نیز ازلی و ابدی می دانند یعنی معتقدند که قبل از عالم ماده فعلی بی نهایت عالم وجود داشته است و بعد از این عالم نیز بی نهایت عالم وجود خواهد داشت. در لحظه قیامت آنچه نابود می شود ساختمان عالم است نه ماده فلسفی آن.
قیامت لحظه مرگ این عالم فعلی است و آنگاه که این عالم مرد از ماده آن عالمی دیگر پدید می آید. در حکمت اسلامی خدای بی کار و معطل معنا ندارد. واجب الوجود ازلی و ابدی است و علت هستی اوست و معنی ندارد که علت از ازل باشد و معلول نداشته باشد. بنابراین معلول خدا نیز ازلی است لکن ازلی بودن معلول را از معلول بودن خارج نمی کند. اینکه برخی نمی توانند ازلیت ممکن لوجود را بپذیرند ناشی از تصور نادرست آنها از اصل علیت است شاید با مثال زیر مطلب اندکی روشن شود.
فهم و درک کار انسان است. معلول انسان است. اگر انسان نباشد و فهم و درک او نیز خواهد بود. از زمانی که یک شخص به دنیا می آید و فهم و درک او نیز پدیدار می شود و تا زمانی که هست فهم و درک او نیز هست. حال اگر فرض کنیم که انسان ازلی و ابدی است لازم خواهد آمد که فهم و درک او نیز ازلی و ابدی باشد. و این ازلی و ابدی بودن درک انسان باعث مستقل شدن آن از خود انسان نخواهد درک انسان در همه حال معلول او و قائم به خود اوست. عالم فعل خداست و فعل او ظهور علم اوست. عالم همان علم فعلی خداست، معنی ندارد که علت تامه فعل باشد ولی خدا فعل نباشد. نبابراین علم در عین اینکه ازلی است حادث و قائم به غیر است.
در آخر باید متذکر شوم که فهم عمیق و درست این گونه مباحث محتاج تحصیلات فلسفی است. آنچه در این مقاله گفته شد اندکی از بسیار بود که تا حد امکان آن را تنزل دادیم.