انسان همواره براساس کشش فطری خود در صدد بود تا از اسرار آفرینش جهان مطلع گردد و حقایق را از خیالات باز شناسد. دریابد که آیا هستی مبدا و غایتی دارد، متناهی است یا نامتناهی؟ ایا او مجبور است یا مختار ؟ و آیا جهان را خالقی است یا نه؟ و …
هر چند که در بیشتر موارد به پاسخ قانع کننده ای دست نمی یافت و عقلش قادر نبود درباره این امور قضاوت صحیحی بکند، هیچ گاه از تلاش و کاوش فکری درباره این مسائل باز نیستاد. و همین کشش فطری است که فلسفه را که همان شناخت حقایق موجودات است برای بشر به وجود آورد.
از این روست که تاریخ فلسفه با تاریخ تفکر بشر توام است و نمی توان یک زمان و مکان معینی را به عنوان مبدا و منشا اصلی پیدایش فلسفه در روی زمین معرفی کرد. هر چند این حقیقت هم قابل انکار نیست که در بعضی از زمان ها و مکان ها به خاطر فراهم بودن شرایط بهتر، فلسفه جلوه بیشتری داشته، دانشمندان و فلاسفه بزرگی ظهور نموده و مکاتب فلسفی مهمی به وجود آمده است: مانند: ایران باستان، مصر، هند، چین و یونان قدیم.
آنگاه که حوزه اسکندریه و آتن که مهد دانش و فلسفه بود به وسیله «ژوستی نین» امپراطور روم شرقی تعطیل شد و درهای مدارس و دانشگاه های این دو منطقه در سال 529 م بسته شد و روح فلسفه و درک حقایق آفرینش در حال نابودی بود. در این اوضاع اسلام طلوع کرد. . توجهی که این دین به آغاز و انجام جهان و اسرار آفرینش و یکتا پرستی و غیره نمود و ارزشی که برای دانش و دانشمند قائل شد، روح تازه ای در کالبد نیمه جان فلسفه دمیدن گرفت و انقلاب فکری تازه ی به وجود آمد.
درست است که ترجمه آثار فلاسفه یونان به وسیله مسلمین رونق خاصی به پیشرفت و تکامل فلسفه بخشید و موجب رواج بیشتر آن گردید، اما هیچ گاه نمی توان گفت که: فلسفه اسلامی چیزی جز نقل فلسفه یونانی به عربی نیست، چرا که در فلسفه اسلامی مباحثی وجود دارد که به هیچ وجه در فلسفه یونانی از آنها خبری نبوده و نیست، و در واقع فلاسفه اسلامی دنباله رو محض نبوده اند بلکه ابداع کننده و مبتکر نیز بوده اند. و این روح ابداع و ابتکار ناشی از بیش و آگاهی ای بوده که در کتاب و سنت در مورد مبداء و معاد، روح، وحدت و کثرت، حدوث و عدم، جبر و اختیار و … به مسلمین داده شده بود.
و از آن جا که چنین مبادی فکری درمیان یونانی ها و غربی ها وجود نداشته و ندارد و آگاهی مذهبی آنان در زمینه های یاد شده تنها براساس تورات و انجیل تحریف شده و یافته های فکری خود بود، لذا در مسائل فلسفی سخن زیادی برای گفتن ندارند. به قول پروفسور هانری کربن مستشرق معروف فرانسوی: «فلسفه شرق در موقعیتی قرار گرفته که قدرت دارد فلسفه اروپا را از خط اضمحلال و نابودی برهاند، و راستی دنیای غرب در حکمت و فلسفه ای که از شرق ریشه گرفته است جدا فقیر است».
البته دین اسلام نه به طور مطلق بر فلسفه و تلاش فکری گذشتگان خط بطلان کشیده است و نه تمام گفته های آنان را درست پذیرفته است. چرا که این دین ما را از تقلید کورکورانه بر حذر می دارد و می فرماید: «وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ کُلُّ أُولئِکَ کانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً؛ و چیزى را که بدان علم ندارى دنبال مکن زیرا گوش و چشم و قلب همه مورد پرسش واقع خواهند شد». (سوره اسرار، آیه 36). و نیز اگر گفتار آنان را درست و معقول یافتم، اسلام به ما اجازه نمی دهد به جرم این که آنان مسلمان نیستند و متفکران و فیلسوفانی کافراند، گفتار آن ها را رد می کنیم. قرآن در این مورد به ما چنین می گوید که: «الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِکَ الَّذینَ هَداهُمُ اللّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا اْلأَلْبابِ ؛به سخن گوش فرامى دهند و بهترین آن را پیروى مى کنند اینانند که خدایشان راه نموده و اینانند همان خردمندان ». (سوره زمر، آیه 18)
فلسفه نیز از دانشهاى بشرى است که وجود و بسط آن به دلیل ضرورت آن است.
فلسفه و فیلسوف نه مورد تاییداسلام است و نه مورد رد اسلام, اصولا یک چنین دیدگاه مطلقى منطقى نیست. فلسفه تا آنجا که با معارف دینی مبتنی بر وحی همراه باشد, مورد تایید اسلام است و در صورتی که با اصول اعتقادی اسلام مخالف باشد, دین و عالمان دینی نیز با آن مخالف هستند.
البته تشخیص موافقت ومخالفت دین با قواعد فلسفی, کار آسانی نیست . مخالفت برخى از علما با فلسفه به معنی ضرورى ندانستن آن است و یااینکه برخى آن را موجب مشغولیت ذهن و بازماندن از احکام و معارف اصیل دین دانسته اند.
در هر صورت فلسفه دانشى بشرى است که در مواردى فراگرفتن آن مفید و گاهى ضرورى است.
متن و آدرس روایاتی که در آن فلسفه محکوم شده است, برای ما ارسال نمایید, در صورتی که در این زمینه روایتی وجود داشته باشد, باید به خصوص مورد بررسی قرار گیرد.
جواب: الف ) در باب تناقض یا عدم تناقض دین و فلسفه , ابتدا باید دایره ئ سوئال را به درستی مشخص کرد. سوئال یاد شده به چندین سوئال دیگر قابل تحویل است و هر یک پاسخ های متفاوتی به دنبال دارد از جمله : 1- یک وقت سوئال از این است که آیا روش فلسفی (عقلی ) با روش دینی (معرفت وحیانی ) تناقض و تعارضی دارد یا نه ؟ در این باره باید گفت که هیچ یک از روش های معرفتی با یکدیگر سر نزاع و اصطکاک ندارند و هر یک به جای خویش نیکو است . 2- گاه سوئال از مناسبات متدلوژیک و روش شناختی نیست ; بلکه در دایره ((داده ها)) و آموزه های دو حوزه معرفتی سوئال می شود. به عبارت دیگر سوئال از آن است که آیا فرآورده های فلسفی با آموزه های دینی تناقض دارد یا نه ؟ این سوئال نیز به نوبه خود به دو حوزه تقسیم می شود: 1/2 – یک وقت سوئال از دین و فلسفه ((محقق )) است , نه ((دین حق )) و ((فلسفه حق )); یعنی , سوئال از این است که آیا داده های فلسفی رایج در مکاتب فلسفی با آموزه های ادیان موجود تعارضی دارند یا نه ؟ در این صورت باید گفت : وقوع تناقض و تعارض بین این دو ممکن است ; مثلاا ممکن است فلسفه تثلیث را محال بشمارد و آیین مسیحیت آن را به عنوان یک آموزه دینی مورد قبول بداند و یا ممکن است دینی از حقیقتی مثل ماورای ماده سخن بگوید و فلسفه ماتریالیستی برخلاف آن بگوید. 2/2 – گاهی سوئال از دین و فلسفه حق است ; یعنی , آیا دین حق مانند اسلام با رهیافت های درست و حقیقی فلسفی تعارض دارند یا نه ؟ پاسخ آن است که چنین تناقضی هرگز وجود نخواهد داشت . ب ) اما این که آیا فلسفه نیز می تواند انسان را به همان سرمنزلی که دین می رساند, برساند؟ باید گفت هرگز! زیرا: اولاا, فلسفه محدودیت های زیادی دارد و به حقایق بسیاری دسترسی ندارد; در حالی که دین آن حقایق نایاب را در اختیار آدمی می گذارد. ثانیاا, فلسفه بسیار صعب و دیریاب است , در حالی که دین به سهولت و آسانی حقایق را برای بشر مکشوف می سازد. ثالثاا, فلسفه دارای زبانی خشک و پیچیده است و تنها برای اهل فن قابل درک و هضم است , در حالی که زبان دین معارف بلند و عالیه را با زبانی بسیار ساده و همه فهم در اختیار بشر می گذارد. ج ) دین و فلسفه از یک جهت وحدت قلمرو دارند و آن بازنمود حقیقت برای انسان است ; اما دین هدف برتری نیز دارد و آن دستگیری و راهنمایی انسان و ساختن و به کمال رساندن او و برقراری پیوند و انس معرفتی و عاطفی بین بنده و خالق است , در حالی که در فلسفه از عاطفه و گرایش خبری نیست و تنها به بعد معرفتی می پردازد.