طلسمات

خانه » همه » مذهبی » مقاله: اخبار الطوال – قسمت دوم

مقاله: اخبار الطوال – قسمت دوم

اخبارالطوال/ترجمه،ص:201على (ع) از بیرون شدن جریر خشمگین شد و سوار شد و به خانه جریر آمد و دستور داد در محل نشستن او در آن خانه آتش افروختند، ابو زرعه پسر عموى جریر آمد و گفت بر فرض که کسى مرتکب جرمى شده باشد در این خانه کسان بسیار دیگرى هم هستند که جرمى ندارند و براى تو خطایى نکرده اند و حال آنکه این کار تو موجب ترس ایشان شده است، على (ع) استغفار فرمود و از آنجا به خانه یکى از پسر عموهاى جریر رفت که نامش نویر بن عامر بود و همراه جریر رفته بود و آنجا را اندکى بر هم زد و برگشت.گویند و چون على (ع) از داستان جنگ جمل آسوده شد، عبید الله پسر عمر بن خطاب ترسید که آن حضرت او را در قبال خون هرمزان قصاص [224] و اعدام کند و بیرون آمد و به معاویه پیوست، معاویه به عمرو عاص گفت خداوند با آمدن عبید الله پسر عمر پیش ما یاد او را براى ما زنده فرمود. معاویه از عبید الله بن عمر خواست که میان مردم برخیزد و خون عثمان را بر عهده على (ع) بگذارد و او از این کار خوددارى کرد معاویه نخست او را خوار و زبون کرد ولى بعد او را به خود نزدیک ساخت.گویند و چون مردم شام تصمیم به یارى کردن معاویه گرفتند و خواستند همراه او قیام کنند ابو مسلم خولانى که از عابدان مردم شام بود پیش معاویه آمد و همراه گروهى از پارسایان با او دیدار کرد و گفت اى معاویه به ما خبر رسیده است که تو تصمیم به جنگ با على بن ابى طالب (ع) گرفته اى تو که سابقه اى چون سابقه او ندارى چگونه مى خواهى با او درافتى؟ معاویه به آنان گفت من مدعى نیستم که در فضل چون على (ع) هستم ولى آیا مى دانید که عثمان مظلوم کشته شده است؟ گفتند آرى گفت پس او قاتلان عثمان را به ما تسلیم کند تا حکومت را باو واگذاریم، ابو مسلم گفت همین موضوع را براى او بنویس تا من نامه ات را پیش او ببرم، معاویه چنین نوشت.
” بنام خداوند بخشنده مهربان، از معاویه بن ابى سفیان به على بن ابى طالب، درود بر تو، من خداوند بى همتا را که کسى چون او نیست
__________________________________________________
224- براى اطلاع بیشتر از جرم عبید الله بن عمرو کسانى را که او پس از کشته شدن عمر به بهانه شرکت در توطئه کشته است، ر. ک، ابن سعد، طبقات، ج 3 ص 355 چاپ بیروت و ترجمه آن به قلم این بنده. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:202
مى ستایم و بعد همانا که خلیفه عثمان در محل تو کشته شد و تو از خانه او هیاهو را مى شنیدى و با سخن و عمل خود از او دفاع نکردى و به خدا سوگند که اگر در مورد عثمان صادقانه اقدام کرده بودى و گرفتارى را از او دفع مى کردى هیچکس از مردمى که این جا و پیش ما هستند از تو روى گردان نبودند، تهمت دیگرى که به تو وارد است پناه دادن تو به قاتلان اوست و ایشان هم اکنون دست و بازو و اطرافیان تو هستند و یاران و نزدیکان تو شمرده مى شوند، شنیده ایم خود را از شرکت در کشتن عثمان تبرئه مى کنى، اگر در این موضوع راستگویى، قاتلان او را به ما تسلیم کن تا به قصاص او بکشیم و در آن صورت ما از همه مردم زودتر به تو مى گرویم و در غیر این صورت براى تو و یارانت نزد ما چیزى جز شمشیر نخواهد بود و سوگند به خداوندى که جز او خدایى نیست ما در خشکى و دریا قاتلان عثمان را مى جوییم تا آنان را بکشیم یا در این راه جانهاى خود را به خداوند ملحق سازیم و السلام”.
ابو مسلم با نامه معاویه حرکت کرد و خود به کوفه و به حضور على (ع) در آمد و نامه را باو داد و چون على (ع) آن نامه را خواند ابو مسلم چنین گفت.
” اى ابا الحسن تو به کارى قیام کردى و آنرا بر عهده گرفتى که به خدا سوگند دوست نداریم کسى غیر از تو عهده دار آن باشد بشرطى که درباره خودت هم به حق رفتار کنى، همانا عثمان که خداوند از او خشنود بادا مظلوم کشته شد و اکنون قاتلان او را به ما تسلیم کن و تو امیر مایى و اگر کسى از مردم با تو مخالفت کند دستهاى ما یار و زبانهاى ما گواه تو خواهد بود و ترا حجت و عذر خواهد بود.” على (ع) باو فرمود فردا صبح زود در نماز صبح پیش من آى، و دستور فرمود او را در خانه یى فرود آوردند و گرامیش داشتند.
فردا صبح ابو مسلم خولانى در حالى که على (ع) در مسجد بود نزد ایشان آمد و حدود ده هزار تن مرد مسلح را دید که همگان جامه جنگ پوشیده و فریاد مى کشند که ما همگى قاتلان عثمانیم، ابو مسلم به على (ع) گفت قومى را مى بینم که ترا با وجود ایشان قدرتى نیست و خیال مى کنم بایشان خبر رسیده است که من براى چه منظورى آمده ام و این کار را از بیم آنکه آنان را تسلیم من
اخبارالطوال/ترجمه،ص:203
نکنى انجام داده اند.
على (ع) فرمود من همه جوانب این کار را سنجیده ام و خیال نمى کنم تسلیم کردن ایشان به تو و غیر تو ممکن باشد اکنون بنشین تا پاسخ نامه ات را بنویسم، و چنین نوشت:
” بنام خداوند بخشنده مهربان از بنده خدا على امیر مؤمنان به معاویة پسر ابو سفیان، اما بعد این مرد خولانى نامه اى از تو براى من آورد، که در آن نوشته بودى من نسبت به عثمان قطع رحم کرده و مردم را بر ضد او شورانده ام، من این کار را نکردم چیزى که هست، خدایش بیامرزد مردم خود بر او خشم گرفتند برخى در کشتن او دست داشتند و برخى از یارى دادن او خوددارى کردند، من در گوشه خانه خود نشستم و از کار او کناره گرفتم تا نتیجه کار آشکار شود و چنانکه دیدى شد اکنون هم هر چه مى خواهى بگو، اما اینکه خواسته اى که قاتلان او را به تو تسلیم کنم من این کار را معتقد نیستم زیرا مى دانم تو آنرا بهانه اى براى رسیدن به آرزوهایت قرار داده اى و مى خواهى وسیله ترقى خود کنى و مقصود تو خون خواهى عثمان نیست و بجان خودم اگر از گمراهى و ستیزه جویى خود دست برندارى آنچه به هر سرکش ستیزه جو مى رسد به تو خواهد رسید. [225] على (ع) براى عمرو عاص هم چنین نوشت:
” بنام خداوند بخشنده مهربان، از بنده خدا على امیر مؤمنان به عمرو عاص، اما بعد دنیا آدمى را از کارهاى دیگر بازمى دارد و دل بسته به دنیا با حرص گرفتار آن است، هر چیزى که از آن بدست مى آید موجب حرص بیشتر مى شود و از آنچه بدست نیاورده با آنچه بدست آورده است بى نیاز نمى شود و از آن پس هم از آنچه بدست آورده است جدا باید شود و سعادتمند کسى است که از غیر خود پند و عبرت گیرد اعمال خود را با همراهى و همکارى با معاویه باطل مگردان که او حق را به فراموشى سپرده و باطل را برگزیده است و السلام”. [226] عمرو عاص در پاسخ براى على (ع) چنین نوشت:
__________________________________________________
225- 226- این نامه ها باین صورت در نهج البلاغه نیامده است بعضى از کلمات آن در نامه هاى دیگر نقل شده است، و این موضوع با در نظر گرفتن قدمت اخبار الطوال در خور اهمیت است و ممکن است از نظر سید رضى رضوان الله علیه پوشیده مانده باشد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:204
” از عمرو عاص به على بن ابى طالب، اما بعد، آنچه در آن اصلاح ما و موجب الفت و دوستى میان ماست این است که این دعوت ما را بپذیرى و کار را به شورایى واگذاریم که ما و ترا به حق و رعایت آن وادارد و مردم هم براستى در قبال راى شورى ما را معذور دارند، و السلام”.
گویند و چون على (ع) تصمیم به حرکت بسوى مردم شام گرفت چون جمعه فرارسید به منبر رفت خداى را حمد و نیایش کرد و بر رسول خدا درود فرستاد و گفت اى مردم حرکت کنید بسوى دشمنان سنت و قرآن، حرکت کنید بسوى قاتلان مهاجران و انصار، حرکت کنید بسوى جفاکاران فرومایه که اسلام آوردن ایشان از بیم و بزور بود، حرکت کنید بسوى کسانى که براى بدست آوردن دلهاى ایشان به ایشان مال داده مى شد، تا آزار خود را از مسلمانان بازدارند.
در این هنگام مردى از قبیله فزاره [227] که نامش اربد بود برخاست و گفت آیا مى خواهى ما را به جنگ برادران شامى ما ببرى که ایشان را بکشیم همانگونه که ما را به جنگ برادران اهل بصره بردى و ایشان را کشتیم؟ هرگز به خدا سوگند که چنین کارى نخواهیم کرد.
اشتر برخاست و گفت اى مردم این چه کسى بود؟ مرد فزارى گریخت و گروهى از مردم او را تعقیب کردند و در کناسه باو رسیدند و او را با کفش هاى خود چندان زدند که در افتاد و سپس او را چندان لگدمال کردند که مرد و چون این خبر را به على (ع) دادند فرمود، کشته شده تعصب و گمراهى که قاتل او هم معلوم نیست و خونبهاى او را از بیت المال به خانواده اش پرداخت فرمود و یکى از شاعران بنى تمیم در این مورد چنین سروده است.
” به خداى خود پناه مى برم که مرگ من همچون مرگ اربد در بازار مادیان فروشان باشد، قبیله همدان او را با کفش هاى خود احاطه کردند و هر دستى که از او برداشته مى شد دست دیگرى فرود مى آمد”.
اشتر بپاخاست و گفت اى امیر مؤمنان آنچه از این خائن شنیدى ترا از یارى و نصرت ما ناامید نکند که همه این مردم که مى بینى شیعیان تو هستند و از
__________________________________________________
227- براى اطلاع از قبیله فزاره و نام آوران آن، ر. ک، ابن حزم- جمهرة انساب العرب ص 255 چاپ عبد السلام محمد هارون. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:205
جان خود مضایقه ندارند و پس از تو زندگى را دوست نمى دارند، با ما بسوى دشمنان خود حرکت کن و به خدا سوگند هر کس از مرگ بترسد از آن نجات نمى یابد و هر کس بقاء و ماندن را دوست داشته باشد باو عطا نمى شود و جز فریفته و مغرور کس دیگرى به آرزو شیفته نمى شود.
عموم مردم حرکت با على (ع) را پذیرفتند بجز یاران عبد الله بن مسعود و عبیدة سلمانى و ربیع بن خثیم که همراه چهار صد تن از قاریان به حضور ایشان آمدند و گفتند.
” اى امیر مؤمنان با آنکه معترف به فضل شما هستیم ولى درباره این جنگ گرفتار شک و تردیدیم و شما و مسلمانان از گروهى که با مشرکان جنگ کنند بى نیاز نیستید ما را براى نگهدارى یکى از مرزها گسیل فرماى تا آنجا جهاد کنیم.
على (ع) آنان را براى مرزبانى رى و قزوین فرستاد و ربیع بن خثیم [228] را بر ایشان فرماندهى داد و براى او پرچمى بست که نخستین پرچمى بود که در کوفه بسته شد.
گویند به على (ع) خبر رسید که حجر بن عدى و عمرو بن حمق آشکارا معاویه را لعن مى کنند و مردم شام را هم دشنام مى دهند بایشان پیام فرستاد که از این کار خوددارى کنید، آن دو به حضور على (ع) آمدند و گفتند اى امیر مؤمنان مگر ما بر حق نیستیم و ایشان بر باطل؟ فرمود آرى سوگند به پروردگار کعبه گفتند پس چرا ما را از لعن کردن و دشنام دادن ایشان نهى مى کنى؟
فرمود دوست ندارم که شما دشنام دهنده و لعنت کننده باشید ولى بگویید پروردگارا خون هاى ما و ایشان را حفظ فرماى و میان ما را اصلاح و آنان را از گمراهى هدایت فرماى تا هر که حق را نشناخته است بشناسد و هر که به باطل اصرار مى کند دست از آن بردارد.
و چون على (ع) تصمیم به حرکت گرفت دستور داد منادى ندا دهد که مردم در اردوگاه نخیلة جمع شوند و مردم آماده بیرون آمدند.
__________________________________________________
228- براى اطلاع بیشتر از احوال ربیع بن خثیم، ر. ک، اردبیلى، جامع الرواة، ص 316 ج 1 چاپ گروهى از فضلاى قم و شرح مفصل مرحوم مامقانى در تنقیح المقال ذیل شماره 4004. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:206
على (ع) ابو مسعود انصارى را که از هفتاد تن بیعت کنندگان در شب عقبة با پیامبر بود به کوفه گماشت و خود به نخیله [229] حرکت فرمود، عمار بن یاسر هم پیشاپیش ایشان بود، على (ع) در نخیله اردو زد و براى کارگزاران خود نامه نوشت که نزد او بیایند.
چون نامه آن حضرت به ابن عباس رسید مردم را فراخواند و براى ایشان سخنرانى کرد و نخستین کس از مردم که سخن گفت احنف بن قیس و پس از او خالد بن معمر سدوسى و پس از او عمرو بن مرحوم عبدى بود و تمام مردم بصره آمادگى خود را اعلان کردند.
ابن عباس ابو الاسود دوئلى را در بصره گماشت و خود همراه مردم حرکت کرد و در نخیله به على (ع) پیوست.
چون مردم از دور و نزدیک جمع شدند، على (ع) آماده حرکت از نخیله شد زیاد بن نضر و شریح بن هانى را خواست و هر یک را به فرماندهى شش هزار سوار گماشت و فرمود هر یک از شما جدا از دیگرى حرکت کنید و اگر جنگ پیش آمد زیاد بن نضر فرمانده جنگ خواهد بود و بدانید که مقدمه لشکر همچون چشم لشکر است و پیشاهنگان همچون چشم و جاسوسان مقدمه اند و بر شما باد که از اعزام پیشاهنگان خسته نشوید و از هنگام حرکت خود تا هنگام فرود آمدن از هیچ قبیله و گروهى بدون آرایش نظامى و مواظبت مگذرید و چون کنار دشمن فرود آمدید یا دشمن به شما رسید کوشش کنید که قرارگاه شما در جاى بلندى باشد تا براى شما همچون حصارى استوار شمرده شود و چون شب فرارسد اردوگاه خود را با نیزه داران و سپرداران نگهبانى کنید و تیراندازان پشت سر ایشان قرار گیرند و در تمام مدت اقامت خود شبها به همین حال باشید که گرفتار شبیخون نشوید و خودتان از اردوگاه خود نگهبانى کنید و از خوابیدن جز به مقدار اندک و گاهگاه خوددارى کنید، و مرتب خبر شما به من برسد و من به خواست خداوند متعال شتابان از پى شما مى رسم و شما جنگ را شروع مکنید مگر آنکه دشمن جنگ را شروع کند یا دستور من برسد.
__________________________________________________
229- نخیلة: مصغر نخله است و نام جایى نزدیک کوفه در راه شام همچنین نام آبى هم هست، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 277 ج 8 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:207
سه روز پس از حرکت آن دو، على (ع) میان یاران خود برپاخاست و چنین گفت، اى مردم ما فردا از پى پیشاهنگان خود حرکت مى کنیم و مبادا که از حرکت تخلف کنید، من مالک بن حبیب یربوعى را در اردوگاه باقى مى گذارم و فرمانده ساقه لشکر است و باو دستور داده ام هیچکس را این جا نگذارد و همه را به ما ملحق سازد.
فرداى آن روز صبح دستور حرکت صادر کرد و خود حرکت فرمود و چون به خرابه هاى شهر بابل رسید به یارانى که کنار حضرتش حرکت مى کردند فرمود، این شهرى است که بارها درهم کوفته شده و به زمین فروشده است، اسبهاى خود را به حرکت درآورید و لگام هاى آنها را سست بگیرید تا از محل شهر بگذرید و شاید براى نماز عصر خارج از آن باشیم.
امام (ع) حرکت فرمود لشکر هم حرکت کردند و هنگامى از حدود آن شهر بیرون شدند وقت نماز فرارسید که پیاده شد و با مردم نماز گزارد و دوباره سوار شد تا به دیر کعب رسید و از آن گذشت و به ساباط مداین رسید و آنجا با مردم فرود آمد و براى آن حضرت وسایل پذیرایى آماده شده بود. صبح روز بعد همراه مردم سوار شد و شمار ایشان هشتاد هزار تن یا بیشتر بودند و این علاوه بر پیروان و خدمتگزاران بود.
على (ع) حرکت کرد و به شهر انبار رسید [230] و چون به مداین رسید براى معقل بن قیس پرچمى به فرماندهى سه هزار مرد بست و دستور داد از راه موصل و نصیبین حرکت کند و در رقه [231] به ایشان ملحق شود، معقل حرکت کرد و به حدیثه موصل که آن زمان شهر آن منطقه بود و موصل را بعدها مروان بن محمد ساخته است رسید.
چون معقل آنجا رسید دو قوچ را دید که به یک دیگر شاخ مى زنند، مردى از قبیله خثعم همراه معقل بود که فال مى زد و چون آن دو قوچ را دید شروع به هى هى زدن کرد، در این هنگام دو مرد آمدند و هر یک از ایشان یکى از قوچ ها
__________________________________________________
230- شهرى بر کناره چپ رودخانه فرات در شمال شرقى عراق و از شهرهاى بسیار قدیمى، ر. ک، مقاله استرک، دائرة المعارف الاسلامیه ص 1 ج 3. (م)
231- رقه: مهمترین شهر منطقه و قبیله مضر در جزیرة العرب آن هم بر ساحل چپ رودخانه فرات است، ر. ک مقاله هونیگمان در دائرة المعارف اسلام ص 163 ج 10. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:208
را گرفتند و با خود بردند، مرد خثعمى به معقل گفت در این جنگ نه غالب مى شوید و نه مغلوب، معقل گفت به خواست خداوند متعال خیر خواهد بود و سپس به راه خود ادامه داد تا در بلیخ [232] به حضور على (ع) رسید.
على (ع) سه روز آنجا بود و دستور فرمود پلى بر فرات بستند و مردم از آن گذشتند، و چون على (ع) از فرات گذشت به زیاد بن نضر و شریح بن هانى دستور فرمود همچنان پیشاپیش حرکت کنند و آن دو حرکت کردند و چون به جایى که نامش” سور الروم” بود رسیدند با ابو اعور سلمى که همراه سواران بسیارى از مردم شام بود برخورد کردند و به على (ع) پیام دادند و این خبر را باطلاع ایشان رساندند.
على (ع) اشتر را دستور فرمود پیش آن دو برود و او را فرمانده هر دو کرد اشتر خود را بایشان رساند و جنگ در گرفت و هر دو گروه پایدارى کردند ولى چون شب فرارسید ابو اعور سلمى در دل شب از صحنه جنگ گریخت و خود را به معاویه رساند.
معاویه هم با سواران بسوى صفین حرکت کرد، سفیان بن عمرو پیشاپیش بود و بر ساقه لشکر او بسر بن ابى ارطاة عامرى بود، سفیان در حالى که ابو اعور همراهش بود به صفین رسید، صفین دهکده ویرانه اى بود که رومیان آنرا ساخته بودند و تا رودخانه فرات یک تیررس فاصله داشت و بر کناره فرات هم بیشه و نیزارى و باتلاقهایى در طول دو فرسنگ وجود داشت که فقط یک راه سنگ فرش به کناره فرات داشت و راهى دیگر نبود و تمام بیشه پوشیده از نى و گل و لاى بود و جز از همان راه به کنار فرات دسترس نبود.
سفیان بن عمرو و ابو الاعور آمدند و خود را بان دهکده و راهى که کنار فرات مى رسید رساندند، معاویه هم با تمام سپاه رسید و بانان پیوست و همراه آنان در دهکده اردو زد، معاویه به ابو اعور سلمى دستور داد همراه ده هزار تن از شامیان براه فرات قرار گیرد و هر کس از مردم عراق را که قصد رفتن کنار فرات و برداشتن آب دارد منع کند. على (ع) آمد و چون آنجا رسید با شامیان برخورد که دهکده و راه آب را تصرف کرده اند به مردم دستور فرمود و نزدیک اردوگاه معاویه
__________________________________________________
232- بلیخ: نام رودخانه یى نزدیک رقه است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:209
اردو زدند، سقاها و غلامان براى برداشتن آب رفتند ابو اعور مانع ایشان شد.
چون این خبر را به على (ع) دادند به صعصعة بن صوحان [233] گفت، پیش معاویه برو و باو بگو ما بسوى شما آمده ایم تا پیش از آنکه جنگ در گیرد اتمام حجت کنیم، اگر بپذیرید صلح را بیشتر دوست داریم و اکنون مى بینیم که میان ما و آب مانع شده اى و اگر خوشتر مى دارى که صلح را رها کنیم مردم را به حال خود وامى گذاریم تا براى آب جنگ کنند و هر کس پیروز شد آب بیاشامد. [234] ولید گفت، اى معاویه آنان را از آب مانع شو همچنان که آب را از امیر مؤمنان عثمان منع کردند و ایشان را با تشنگى بکش که خدایشان بکشد.
معاویه به عمرو عاص گفت عقیده تو چیست گفت معتقدم که از آب کناره گیرى کنى که ایشان هرگز تشنه نمى مانند در حالى که تو سیراب باشى.
عبد الله بن ابى سرح که برادر مادرى عثمان بود گفت تا هنگام شب ایشان را از آب منع کن شاید مجبور شدند تا آن سوى بیشه بروند و این موضوع را به حساب هزیمت ایشا تصور کنند.
صعصعه به معاویه گفت عقیده تو چیست؟ گفت برگرد و بزودى عقیده و راى من به شما خواهد رسید، صعصعه به حضور على (ع) بازآمد و او را آگاه ساخت.
عراقى ها آن روز و شب را بدون آب ماندند و فقط برخى از غلامان دو فرسنگ راه را پیمودند و خود را بان سوى بیشه رساندند و آب آشامیدند، على (ع) از گرفتارى مردم سخت اندوهگین شد و از تشنگى ایشان افسرده و طاقتش تمام شد، اشعث بن قیس به حضورش آمد و گفت اى امیر مؤمنان آیا باید در حالى که شما همراه مایى و شمشیرهایمان در دست ماست این قوم ما را از آب منع کنند؟
مرا مامور حمله کن و به خدا سوگند بازنخواهم گشت مگر آنکه بمیرم، به اشتر
__________________________________________________
233- جناب صعصعه بن صوحان برادر زید بن صوحان است، بروزگار حضرت ختمى مرتبت مسلمان بود ولى سعادت دیدار نداشت از یاران گرانقدر امیر المؤمنین على علیه السلام، ر. ک، ابو العباس نجاشى، رجال ص 143 چاپ قم 1397 و ابن اثیر، اسد الغابه ص 20 ج 3. (م)
234- بنظر مى رسد که یکى دو سطر افتادگى دارد، زیرا پس از رفتن صعصعه پیش معاویه و گزاردن پیام على (ع) گفتگوهاى بعدى صورت گرفته است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:210
هم دستور فرماى که با سواران خود مرا همراهى کند، فرمود در این باره آنچه صلاح مى دانى انجام بده، اشعث بامدادان به ابو اعور حمله کرد و جنگ کردند و اشتر و اشعث هر دو پایدارى کردند و توانستند ابو اعور و یارانش را از کنار فرات بیرون برانند و آب در دست ایشان قرار گرفت، عمرو به معاویه گفت چه خواهى کرد اگر امروز ایشان آب را از تو بازگیرند همان طور که دیروز تو آب را بروى ایشان بستى؟ معاویه گفت از گذشته سخن مگوى، تو درباره على (ع) چگونه فکر مى کنى؟ گفت تصور من این است که او آنچه را تو روا داشتى روا نخواهد داشت که براى کار دیگرى غیر از آب پیش تو آمده است.
مردم از جنگ با یک دیگر دست کشیدند و على (ع) دستور داد آب را از مردم شام بازنگیرند و همگان آب برمى داشتند و با یک دیگر رفت و آمد مى کردند و در اردوگاه یک دیگر آمد و شد مى کردند و کسى متعرض دیگرى نمى شد و امیدوار بودند که صلح شود.
عبید الله پسر عمر بن خطاب به اردوگاه على (ع) آمد و اجازه خواست تا با ایشان ملاقات کند، اجازه داده شد و چون به حضور على (ع) آمد، حضرت باو فرمود تو هرمزان را که بدست عمویم عباس مسلمان شده بود و پدرت هم براى او دو هزار درهم مقررى تعیین کرده بود کشتى و اکنون امیدوارى که از من به سلامت مانى؟ عبید الله گفت خدا را سپاس که اگر تو خون هرمزان را از من مطالبه مى کنى من هم خون امیر مؤمنان عثمان را از تو مطالبه مى کنم، على (ع) فرمود بزودى در میدان جنگ رویاروى مى شویم و خواهى دانست.
گویند در تمام ماه ربیع الثانى و جمادى الاولى نمایندگان آمد و شد مى کردند و پیام به یک دیگر مى دادند، در همان حال گاهى به گروه دیگر حمله مى کردند ولى قاریان قرآن و نیکوکاران از درگیرى جلوگیرى مى کردند و دو گروه بدون درگیرى و کشتار از یک دیگر جدا مى شدند و در این مدت هشتاد و پنج بار به یک دیگر حمله کردند و قاریان قرآن از درگیر شدن آنان جلوگیرى کردند.
چون ماه جمادى الاولى تمام شد على (ع) به آرایش جنگى سپاه خود پرداخت و لشکرهاى خود را آماده ساخت و به معاویه پیام داد براى جنگ آماده باشد و او هم یاران خود را آرایش جنگى داد و لشکرها را آماده ساخت.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:211
بامدادان دو سپاه صف آرایى کردند و زیر پرچمهاى خود ایستادند و آماده حمله شدند ولى جنگ در نگرفت و از بیم آنکه مبادا جمله همگانى منجر به نابودى هر دو گروه شود از آن کار خوددارى مى کردند ولى گاه گاهى گروهى از این سوى با گروهى از آن سوى میان میدان درگیر مى شدند و تا آغاز ماه رجب همچنین بودند و چون ماه رجب فرارسید دو گروه از جنگ دست کشیدند.
گویند ابو درداء [235] و ابو امامه باهلى پیش معاویه رفتند و باو گفتند چرا باید با على (ع) جنگ کنیم و حال آنکه او براى خلافت از تو سزاواتر است؟
گفت من با او براى خون عثمان جنگ مى کنم، گفتند آیا على (ع) او را کشته است؟ گفت او قاتلان عثمان را پناه داده است اکنون از او بخواهید آنها را به ما تسلیم کند و من نخستین کس از مردم شام خواهم بود که با او بیعت مى کنم.
آن دو به حضور على (ع) آمدند و این موضوع را گفتند ناگاه حدود بیست هزار مرد از اردوگاه على (ع) خود را کنار کشیدند و بانگ برداشتند که ما همگان کشندگان عثمانیم.
ابو درداء و ابو امامه بیرون آمدند و به یکى از سواحل رفتند و در هیچیک از این جنگ ها شرکت نکردند.
آنگاه معاویه شرحبیل بن سمط کندى و حبیب بن مسلمة و معن بن یزید بن اخنس را خواست و گفت پیش على (ع) بروید و از او بخواهید تا کشندگان عثمان را به ما تسلیم کند و از کار خلافت کنار رود تا آنرا میان مسلمانان به شورى بگذاریم و هر که را دوست داشته باشند و بخواهند براى خود به خلافت برگزینند.
آنان آمدند و به حضور على (ع) رسیدند، حبیب بن مسلمة شروع به سخن گفتن کرد و آنچه را معاویه باو گفته بود بازگفت، على (ع) باو فرمود اى بى مادر ترا با این موضوع چه کار که شایسته آن نیستى، حبیب خشمگین برخاست و گفت به خدا سوگند مرا در جایى که خوش نمى دارى خواهى دید، شرحبیل گفت آیا کشندگان عثمان را به ما تسلیم نمى کنى؟ فرمود این کار را
__________________________________________________
235- ابو درداء و ابو امامه، هر دو از اصحاب رسول خدایند، براى اطلاع بیشتر از شرح حال آن دو، ر. ک، مرحوم حاج شیخ عباس قمى، الکنى و الالقاب، ج 1 صفحات 10 و 63 چاپ صیدا 1357 ه. ق. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:212
نمى توانم انجام دهم که ایشان حدود بیست هزار مردند، هر دو برخاستند و بیرون آمدند، گویند مردم تا آخر ماه محرم به همین حال بودند.
حابس بن سعد طایى که از همراهان معاویه و پرچمدار قبیله طیئ بود در این باره چنین سروده است. [236]” میان ما و مرگها فاصله اى غیر از این هفت هشت روز که از محرم باقى مانده است نیست، آیا شگفت نمى کنى که ما و ایشان به سوى مرگ آشکارا هجوم مى بریم، آیا آیات قرآن ما را از آنان منع مى کند اما آنان را از هجوم به ما منع نمى کند”.
چون ماه محرم تمام شد على (ع) دستور داد منادى به هنگام غروب آفتاب کنار اردوگاه معاویه ندا دهد که ما از جنگ خوددارى کردیم تا ماههاى حرام سپرى شود و اکنون سپرى شده است و ما به شما اخطار و اعلان جنگ مى دهیم و خداوند خیانت کاران را دوست نمى دارد.
آن شب را هر دو گروه به تنظیم و آرایش سپاه خود پرداختند و در هر دو اردوگاه آتشها برافروختند و چون صبح شد صف آرایى کردند.
على (ع) عمار بن یاسر را بر سواران و عبد الله بن بدیل بن ورقاء خزاعى را بر پیادگان فرماندهى داد، پرچم بزرگ را به هاشم بن عتبة مرقال سپرد، اشعث بن قیس را بر سمت راست و عبد الله بن عباس را بر سمت چپ گماشت، بر پیادگان پهلوى راست سلیمان بن صرد و بر پیادگان سمت چپ حارث بن مره عبدى را گماشت، افراد قبیله مضر را بر قلب سپاه جاى داد و قبیله ربیعه را در سمت راست و اهل یمن را در سمت چپ، افراد قبیله هاى قریش و اسد و کنانه را به عبد الله بن عباس سپرد قبیله کنده را به اشعث واگذاشت و قبیله بکر بصره را به حضین بن منذر و تمیم بصره را به احنف بن قیس واگذاشت، عمرو بن حمق را به فرماندهى خزاعه و نعیم بن هبیرة را به فرماندهى قبیله بکر کوفه و خارجة بن قدامة را به فرماندهى سعد رباب بصره، و رفاعة بن شداد را به فرماندهى قبیله بجیله و رویم شیبانى را به فرماندهى ذهل کوفه و اعین بن ضبیعه را بر حنظله
__________________________________________________
236- حابس از اصحاب رسول خداست، عمر او را به قضاوت حمص گماشت، در جنگ صفین همراه معاویه بود و کشته شد، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب ص 403. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:213
بصره و عدى بن حاتم را بر تمام قبیله قضاعه فرماندهى داد، عبد الله بن بدیل را بر لهازم کوفه و عمیر بن عطارد را بر تمیم کوفه و جندب بن زهیر را بر ازد و خالد بن معمر را بر ذهل بصره و شبث بن ربعى را بر حنظله کوفه و سعد بن قیس را بر همدان و خزیمة بن خازم را بر لهازم بصره و ابو صرمة را بر سعد رباب کوفه برگماشت نام ابو صرمة طفیل است، بر قبیله مذحج اشتر و بر قبیله عبد قیس کوفه عبد الله بن طفیل و بر قبیله عبد قیس بصره عمرو بن حنظله و بر قیس بصره شداد هلالى و بر گروههاى پراکنده که از راه هاى دور آمده بودند قاسم بن حنظله جهنى را گماشت:
معاویه بر سواران عبد الله پسر عمرو عاص و بر پیادگان مسلم بن عقبه را که خدایش لعنت کناد و بر پهلوى راست عبید الله پسر عمر بن خطاب و بر پهلوى چپ حبیب بن مسلمة را گماشت و پرچم بزرگ را به عبد الرحمن پسر خالد سپرد، ضحاک بن قیس را بر مردم دمشق و ذو الکلاع را بر مردم حمص و زفر بن حارث را بر مردم قنسرین و سفیان بن عمرو را بر مردم اردن و مسلمة بن خالد را بر مردم فلسطین و بسر بن ابى ارطاة را بر پیادگان دمشق و حوشب ذو ظلیم را بر پیادگان حمص و طریف بن حابس را بر پیادگان قنسرین و عبد الرحمن قینى را بر پیادگان اردن و حارث بن خالد ازدى را بر پیادگان فلسطین و همام بن قبیصه را بر افراد قبیله قیس دمشق و هلال بن ابى هبیرة را بر قیس حمص و حابس بن ربیعه را بر پیادگان پهلوى راست و حسان بن بجدل را بر قضاعه دمشق و عباد بن زید را بر قضاعه حمص و عبد الله بن جون سکسکى را بر کندة دمشق و یزید بن هبیره را بر کنده حمص و یزید بن اسد عجلى را بر قبیله نمر بن قاسط و هانى بن عمیر را بر حمیر و مخارق بن حارث را بر قضاعه اردن و نابل بن قیس را بر افراد قبیله لخم فلسطین و حمزة بن مالک را بر همدان اردن و زید بن حارث را بر قبیله غسان اردن و بر کسانى که از راه دور آمده بودند قعقاع بن ابرهه را گماشت.
و عمرو عاص را به فرماندهى کل سواران و ضحاک بن قیس را به فرماندهى کل پیادگان گماشت. [237]__________________________________________________
237- خوانندگان ارجمند توجه خواهند فرمود که در کمتر مأخذى به قدمت اخبار الطوال فرماندهان جنگ صفین باین شرح و بسط آمده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:214
هر دو گروه صفهاى خود را هفت صف قرار دادند دو صف در پهلوى راست دو صف در پهلوى چپ و سه صف در قلب.
و هر دو گروه جمعا چهارده صف بودند و زیر پرچمهاى خود ایستادند و هیچیک سخنى نمى گفت.
مردى از مردم عراق بنام جحل بن اثال که از شجاعان عرب بود بیرون آمد و میان دو صف ایستاد و در حالى که سراپا پوشیده از آهن بود هماورد خواست، پدرش اثال که از شجاعان مردم شام بود در حالى که چهره اش را با روبند آهنى بسته بود به جنگ او بیرون آمد هیچیک از این دو هماورد یک دیگر را نشناختند، آنان به نبرد سرگرم شدند و مردم هم از دو سوى چشم بان دو دوخته بودند، هر کدام به دیگرى نیزه مى زد ولى چون سراپا پوشیده از آهن بودند اثرى نمى کرد، سر انجام پدر به پسر حمله کرد و او را از روى زین برداشت و هر دو بزمین افتادند و پدر روى او قرار گرفت و چهره هایشان گشوده شد و یک دیگر را شناختند و هر کدام به لشکرگاه خود برگشتند و آن روز مردم متفرق شدند و اتفاق دیگرى رخ نداد.
روز بعد بامداد همچون روز گذشته صف آرایى کردند، عتبه پسر ابو سفیان بیرون آمد و در حالى که سوار بر اسب خود بود میان دو لشکر ایستاد و جعده پسر هبیرة بن ابى وهب قرشى را براى مبارزه فراخواند [238] جعده آمد و نزدیک عتبه ایستاد نخست شروع به گفتگو و بگو و مگو کردند جعده عتبه را خشمگین ساخت و عتبه شروع به دشنام دادن و ناسزا کرد، و هر دو خشمگین برگشتند و هر کدام گروهى را آماده ساختند و در میدان به جنگ پرداختند و چشم مردم همچنان بایشان دوخته بود، جعده عهده دار جنگ شد و عتبه گریخت. دو سپاه هم برگشتند و در آن روز واقعه دیگرى میان ایشان رخ نداد، نجاشى درباره برخورد آن دو نفر چنین سروده است.
” اى عتبه دشنام دادن به مرد بزرگوار خطاست و آنرا از خطاهاى ناپسند
__________________________________________________
238- عتبه برادر معاویه است، جعده خواهرزاده حضرت امیر المؤمنین و پسر ام هانى است او همسر ام الحسن دختر على (ع) است و از سوى آن حضرت استاندار خراسان هم شده است، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب ص 141 چاپ استاد عبد السلام محمد هارون مصر 1971. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:215
بشمار، مادر او ام هانى و پدرش از اشخاص محترم خاندان لوى بن غالب است آرى او هبیرة بن ابى وهب است که تمام قبیله مخزوم اقرار به فضل و برترى او دارند”. همچنین این ابیات را سروده است.
” همواره با ناز و تکبر به دو سوى خود مى نگرى و خودپسندى و لاف زدن چشم از تو برنمى دارد.
چون ایشان را بامدادان دیدى پنداشتى که شیران ژیانند که از شیربچه ها در نیزار حمایت مى کنند.
هنگامى که شمشیرها بکار افتاده بود سواران خود را فراخواندى و گفتى پیش من آیید که نیامدند و درنگ نکردند.
چرا به کشتگانى از قبیله هاى سکون و از دو صدف که بر روى زمین افتاده اند توجه ندارى، اى عتبه اگر نابخردى و تن آسانى تو نبود دور از این بدنامى و رسوایى قرار مى گرفتى”.
گویند، در یکى از روزها اشعث همراه گروهى از سواران شجاع عراق بیرون آمد، حبیب بن مسلمة هم همراه همین مقدار از اهل شام آمد و در میدان و میان دو سپاه مدتى جنگ کردند چنانکه بیشتر روز سپرى شد و برگشتند در حالى که هر یک از دیگرى داد خود را گرفته بودند.
روز دیگرى هاشم بن عتبة بن ابى وقاص که معروف به مرقال است براى جنگ بیرون آمد و گروهى از سواران همراهش بودند، از لشکر شام هم ابو اعور سلمى با گروهى از سواران بیرون آمد [239] و تمام روز را میان دو سپاه جنگ کردند و هیچیک از دیگرى نگریختند. روز دیگرى عمار بن یاسر همراه گروهى از سواران عراق بیرون آمد، عمرو بن عاص هم همچنان با گروهى از سواران به میدان آمد و پرچمى سیاه همراه داشت که آنرا بر نیزه اى بسته بود و مردم گفتند این پرچمى است که آنرا رسول خدا بسته است، على فرمود من داستان این پرچم را براى شما مى گویم، آرى درست است که این پرچم را رسول خدا (ص) بست
__________________________________________________
239- عمرو بن سفیان معروف به ابو اعور از قبیله سلیم از سرداران معاویه است مادرش مسیحى و پدرش از شرکت کنندگان با کافران در جنگ احد بود، براى اطلاع بیشتر ر. ک، دانشنامه ایران و اسلام ص 940. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:216
و فرمود چه کسى این پرچم را مى گیرد که حق آنرا ادا کند؟ عمرو عاص گفت اى رسول خدا حق این پرچم چیست؟ فرمود اینکه از جنگ کافرى با آن فرار نکنى و با آن با هیچ مسلمانى جنگ نکنى، و حال آنکه در زمان رسول خدا (ص) با این پرچم از کافران گریخت و امروز هم با آن به جنگ مسلمانان آمده است.
عمار و عمرو عاص تمام آن روز را با یک دیگر جنگ کردند و هیچیک به دیگرى پشت نکرد.
روز دیگرى محمد بن حنفیه به جنگ آمد، عبید الله بن عمر هم همراه گروهى از شامى ها به جنگ آمد، عبید الله به محمد بن حنفیه گفت آماده مبارزه و جنگ با من باش، محمد گفت پیاده، عبید الله گفت باشد و هر دو از اسب پیاده شدند، على (ع) به ایشان نگریست اسب خود را به حرکت در آورد و خود را نزدیک محمد رساند و از اسب پیاده شد و به محمد فرمود اسب مرا نگاه دار و او چنان کرد و على (ع) بسوى عبید الله بن عمر رفت که عبید الله از برابر آن حضرت گریخت و گفت مرا به مبارزه با تو نیازى نیست و قصدم جنگ با پسرت بود، محمد بن حنفیه گفت پدر جان اگر اجازه مى فرمودى که با او مبارزه کنم امید داشتم که او را بکشم فرمود آرى من هم همچنین امیدى داشتم ولى ایمن نبودم که او ترا نکشد، سواران آن دو تا هنگام نیمروز جنگ کردند و بدون اینکه هیچکدام بر دیگرى پیروز شوند برگشتند.
روز دیگرى عبد الله بن عباس همراه گروهى از سواران عراقى به میدان آمد، ولید پسر عتبه هم با گروهى از سواران شام آمد، ولید گفت اى پسر عباس قطع رحم کردید و امام خود را کشتید و بارزوى خود نرسیدید، ابن عباس گفت افسانه سرایى را رها کن و به جنگ من بیا، ولید نپذیرفت ابن عباس آن روز جنگ سختى کرد و هر دو گروه در حالى که از یک دیگر انتقام کشیده بودند برگشتند.
روز دیگر عمرو عاص همراه گروهى از سواران شام به میدان آمد و سعد بن قیس همدانى با گروهى از مردم عراق به رویارویى او آمد عمرو چنین رجز مى خواند.
” اى ابا حسن در امان مباش که از این پس آسیابى شما را همچون آرد
اخبارالطوال/ترجمه،ص:217
بساید و نرم کند و ما جنگ را همچون ریسمانى به حرکت در مى آوریم”.
جوانى از شامى ها بنام حجر الشر بیرون آمد و هماورد خواست حجر بن عدى به مبارزه با او پرداخت هر دو به یک دیگر نیزه زدند و حجر الشر نیزه اى به حجر بن عدى زد که او را از اسب فروافکند ولى یاران حجر بن عدى او را حمایت کردند و آن دو از یک دیگر جدا شدند در حالى که حجر بن عدى زخمى شده بود در این هنگام حکم بن از هر که از اشراف کوفه بود به جنگ با حجر الشر پرداخت و به یک دیگر ضربتى زدند و حجر الشر او را کشت و فریاد برآورد آیا هماوردى هست؟
پسر عموى حکم بن ازهر بنام رفاعة بن طلیق به جنگ او شتافت و حجر الشر او را هم کشت و على (ع) فرمود خدا را سپاس که او را همچون عبد الله بن بدیل کشت. [240] روز دیگرى عبد الله بن بدیل خزاعى که از بزرگان و خردمندان یاران على (ع) بود با گروهى از سواران عراق به میدان آمد، ابو اعور سلمى هم با گروهى از مردم شام به مقابله آمد، بخشى از روز را جنگ کردند و عبد الله یاران خود را به حال خود گذاشت تا در میدان جنگ کنند و خود بر اسب تازیانه زد و آنرا به هیجان در آورد و به مردم شام حمله کرد و صفهاى ایشان را شکافت و هیچکس باو نزدیک نمى شد مگر اینکه با شمشیر او را مى زد و توانست خود را به تپه اى برساند که معاویه بر فراز آن بود. همراهان معاویه براى دفاع از او برخاستند معاویه گفت مواظب باشید که شمشیر و آهن در او کارگر نیست بر شما باد که با سنگ او را برانید و از پاى درآورید و چندان بر او سنگ زدند که کشته شد، معاویه آمد و بر بالین او ایستاد و گفت این پهلوان قوم بود و از کسانى است که مصداق شعر شاعرى است که مى گوید.
” مرد جنگاور چنان است که اگر جنگ باو دندان نشان دهد او هم به جنگ دندان نشان مى دهد و اگر جنگ دامن به کمر زند او هم دامن به کمر مى زند، همچون شیر بیشه که از کنام خود حمایت مى کند مرگها او را نشانه تیرهاى خود قرار دادند و از پاى در آمد”.
گویند سوار کار معاویه که معاویه باو افتخار مى کرد آزادکرده اش
__________________________________________________
240- با توجه باینکه عبد الله بن بدیل بعدا کشته شده است متن کتاب مخدوش بنظر میرسد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:218
حریث بود او لباس ها و جامه هاى جنگى معاویه را مى پوشید و بر اسب او سوار مى شد و در حالى که شبیه به معاویه مى شد حمله مى کرد و مردم چون او را در آن حال مى دیدند مى گفتند این معاویه است، معاویه او را از حمله به على (ع) منع کرده و گفته بود نیزه خود را هر جاى دیگرى که مى خواهى بکار ببر اما از درگیر شدن با على (ع) پرهیز کن، عمرو عاص پنهانى او را دید و گفت تو هماورد على (ع) هستى چرا با او جنگ نمى کنى؟ گفت مولاى من مرا از مبارزه با او منع کرده است.
عمرو عاص باو گفت به خدا سوگند من امیدوارم که اگر با على (ع) مبارزه کنى او را خواهى کشت و این شرف را بدست خواهى آورد، و همواره از این گونه سخنان مى گفت و آن کار را در نظر او بزرگ جلوه مى داد تا در دل حریث جا گرفت.
بامدادان حریث بیرون آمد و میان دو صف ایستاد و گفت اى ابا حسن به جنگ من آى که من حریثم و على (ع) به جنگ او رفت و او را بزد و کشت.
در یکى از این روزها على (ع) به معاویه پیام داد چرا باید مردم را میان خود به کشتن دهیم؟ خودت به جنگ من بیا و هر کدام دیگرى را کشت عهده دار خلافت شود، معاویه به عمرو عاص گفت عقیده تو چیست؟ گفت این مرد به تو انصاف داده است به جنگ او برو، معاویه گفت مرا به خودم مغرور مى سازى چرا به میدان و جنگ با او بروم و حال آنکه قبیله هاى عک و اشعرى ها زیر فرمان من هستند و از من حمایت مى کنند و این بیت را خواند.” پادشاهان را با جنگ تن به تن چکار و حال آنکه بهره مبارز پاره گوشتى از شاهین و باز است”.
معاویه از این جهت بر عمرو عاص خشم گرفت و چند روزى او را نپذیرفت تا آنکه عمرو عاص به معاویه گفت فردا بامداد من به جنگ على (ع) خواهم رفت.
بامداد عمرو عاص به میدان آمد و میان دو لشکر ایستاد و این رجز را خواند.
” زره مرا بر من استوار کنید که گشوده نشود، روزى براى همدان و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:219
روزى براى صدف است، تمیمى ها هم چنان روزى دارند مگر آنکه منحرف شوند و براى ربیعه روز دشوارى است، چون مانند شتر خشمگین به حرکت درآیم آنان را با نیزه هاى استوار نیزه خواهم زد”.
و بانگ برداشت که اى ابا حسن به جنگ من بیا که من عمرو عاصم، و على (ع) به میدان آمد، نخست با نیزه جنگ کردند و کارى از پیش نبردند، على (ع) شمشیر خود را بیرون کشید و بر عمرو عاص حمله کرد و چون خواست بر او فرود آورد عمرو خود را از اسب فروافکند و یکى از پاهاى خود را بلند کرد و عورتش آشکار شد و على (ع) روى خود را از او برگرداند و رهایش کرد و چون عمرو عاص پیش معاویه برگشت، معاویه باو گفت خدا را شکر کن و از سیاهى نشیمنگاه خود سپاسگزار باش.
گویند یکى از روزها عبید الله پسر عمر بن خطاب که از پهلوانان و سوارکاران عرب بود همراه گروهى از سواران شام به میدان آمد و اشتر هم با گروهى به مقابله او شتافت و جنگ میان آن دو شدت یافت و عبید الله و اشتر رویاروى شدند، عبید الله بر اشتر حمله کرد اشتر هم پیشى گرفت و بر او نیزه زد که خطا کرد و پس از آن اشتر به یاران عبید الله حمله کرد و هر دو گروه برگشتند و غلبه با اشتر بود.
روز دیگرى عبد الرحمن پسر خالد بن ولید که از مردان نام آور سپاه معاویه بود به میدان آمد و عدى بن حاتم به مقابله او بیرون شد و تمام روز را به جنگ گذراندند و بدون اینکه هیچکدام بر دیگرى غلبه داشته باشد بازگشتند. روز دیگرى ذو الکلاع همراه چهار هزار سوار که بیعت بر مرگ کرده بودند بیرون آمد و بر قبیله ربیعه که در پهلوى چپ سپاه على (ع) بودند حمله کرد، فرمانده ربیعه عبد الله بن عباس بود، صفهاى ربیعه نخست در هم ریخت ولى خالد بن معمر بانگ برداشت که اى گروه ربیعه خدا را بخشم آوردید و ایشان بازگشتند و جنگ سخت شد و شمار کشتگان فزونى یافت و عبید الله بن عمر فریاد مى کشید که من پاک پسر پاکم، عمار این سخن را شنید و گفت تو ناپاک پسر پاکى عبید الله بن عمر حمله کرد و این رجز را مى خواند.
” من عبید الله پرورده عمرم پدرم بهترین گذشتگان قریش بود غیر از
اخبارالطوال/ترجمه،ص:220
رسول خدا و ابو بکر قبیله مضر از یارى عثمان خوددارى کرد، ربیعه هم چنان کرد باشد که از آب باران سیراب نشوید”.
او شمر بن ریان عجلى را زد و کشت و شمر از پهلوانان ربیعه بود:
کشته شدن عبید الله پسر عمر بن خطاب:
فرداى آن روز باز عبید الله بن عمر همراه کسانى که روز گذشته با او بودند به میدان آمد و قبیله ربیعه به رویارویى با او بیرون آمدند و میان دو لشکر به جنگ پرداختند، عبید الله پیشاپیش شامى ها جنگ مى کرد و شمشیر مى زد حریث بن جابر حنفى باو حمله کرد و نیزه اى به گلویش زد و عبید الله را کشت.
درباره کسى که عبید الله بن عمر را کشته است اختلاف نظر وجود دارد، همدانیها مى گویند هانى پسر خطاب او را کشته است، قبیله حضرموت مى گویند او را مالک بن عمرو حضرمى کشته است و قبیله ربیعه مى گویند حریث بن جابر حنفى او را کشته است و این مورد اتفاق بیشترى است.
کعب بن جعیل این ابیات را در مرثیه او سروده است.
” همانا دیده ها باید بر سوارى بگرید که در صفین سوارانش پشت به جنگ دادند و او پایدار بود.
عبید الله بر روى خاک در افتاد و خون از رگهاى او فروریخت و خشک مى شد.
او سنگین مى شد و لخته هاى خون او را مى پوشاند همچنان که از گریبان پیراهن طراز آن آشکار مى شود.
بر گرد پسر عموى پیامبر ما گروهى که دوش آنان از زره و آهن مى درخشید ضربت مى زدند و گروه مرگ بودند. لشکر موج مى زد و پرچمهاى سرخ را هنگامى که براى نیزه زدن مى رفتند همچون مرغان شکارى مى دیدى.
خداوند کشتگان ما را در صفین جزاى خیر دهاد جزاى بندگانى که بر آنان روزهاى دشوار گذشت”.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:221
کشته شدن ذو الکلاع:
گویند، در یکى از این روزها ذو الکلاع همراه گروهى از شامى ها از قبایل عک و لخم بیرون آمد، عبد الله بن عباس همراه قبیله ربیعه به مقابله او بیرون آمد و رویاروى شدند، مردى از قبیله مذحج عراق بانگ برداشت که” اى خاندان مذحج بشتابید و تند حرکت کنید” و آنان به قبیله عک حمله کردند و چنان شمشیر بر شتران مى زدند که از پا در مى آمدند و مى افتادند، ذو الکلاع فریاد برآورد که اى قبیله عک همچون شتران بزانو بنشینید.
مردى از خاندان بکر بن وائل بنام خندف به ذو الکلاع حمله کرد و با شمشیر چنان بر شانه اش زد که زره را درید و شانه اش را جدا کرد و ذو الکلاع در افتاد و مرد و چون ذو الکلاع کشته شد افراد قبیله عک پایدارى و در برابر شمشیرها ایستادگى کردند و تا هنگام شب همچنان پایدار ماندند.
عراقى ها و شامى ها در جنگ صفین چون از جنگ برمى گشتند هر یک به اردوگاه دیگرى مى رفت و کسى متعرض کسى نمى شد و کشتگان خود را از میدان بیرون مى بردند و دفن مى کردند.
گویند، على (ع) اعلام فرمود که با همه لشکر خود و تمام مردم به جنگ شامى ها خواهد رفت و جنگ خواهد کرد تا خداوند میان او و آنان حکم فرماید. و مردم از این جهت سخت ترسیدند و گفتند تا امروز که گروهى از این سو به جنگ گروهى از آن سو مى رفتند چنین بود اگر قرار باشد هر دو سپاه درگیر و رویاروى شوند عرب نیست و نابود خواهد شد.
على (ع) از جاى برخاست و خطاب به مردم چنین گفت” همانا که شما فردا همگى با این قوم رویاروى خواهید شد، امشب بسیار نماز بگزارید و فراوان قرآن تلاوت کنید و از خداوند پایدارى و عفو بخواهید و با آنان بطور جدى روبرو شوید. کعب بن جعیل چنین سرود.
” امت به کار شگفتى در افتاده است و فردا پادشاهى از کسى است که پیروز شود. من سخنى راست و خالى از دروغ مى گویم که فردا سرشناسان عرب نابود مى شوند”.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:222
شامى ها هم پیش معاویه جمع شدند که آنان را سان دید و گفت لشکر پیشاهنگ کجاست؟ مردم حمص زیر رایات و پرچمهاى خود جمع شدند و ابو اعور سلمى فرمانده ایشان بود.
معاویه گفت مردم اردن کجایند؟ آنان هم زیر پرچمهاى خود جمع شدند و زفر بن حارث کلابى فرمانده ایشان بود.
سپس معاویه گفت لشکر فرمانده کجاست؟ که مردم دمشق زیر پرچمهاى خود جمع و حاضر شدند و ضحاک بن قیس فرمانده ایشان بود، و همگى اطراف معاویه را گرفتند، و او پرچم فرماندهى کل را به عمرو عاص داد و حرکت کردند و برابر مردم عراق ایستادند.
معاویه بر منبرى که در جاى بلندى نهاده بودند نشست که چون جنگ شروع شود هر دو گروه را بنگرد.
مردم عک شام پیش رفتند و با عمامه ها خود را پوشانده بودند و برابر خود سنگى بزرگ انداختند و گفتند پشت به جنگ نخواهیم کرد مگر این سنگ هم با ما پشت به جنگ کند، عمرو عاص آنها را به پنج صف مرتب ساخت و خود پیشاپیش آنان ایستاد و چنین رجز مى خواند.
” اى سپاهى که داراى ایمان استوارید، براستى قیام کنید و از خداوند رحمان یارى بجویید، به من خبرى رسیده است که از آن مى گریم و آن این است که على (ع) پسر عفان را کشته است، و شما شیخ ما را چنان که بود به ما بازگردانید”.
مردى شامى هم شروع به خواندن این رجز کرد.
” این لشکر در روز جنگ هنگامى که شمشیر مى کشد بر عثمان گریه و زارى خواهد کرد، آنان حق خدا را مى خواهند و از آن تجاوز نمى کنند و حال آنکه شما براى على خواهان سلطنت هستید، دلیلى براى آنچه مى خواهید بیاورید، این سخن است دلیل آنرا بیاورید”.
على (ع) نماز صبح را اول وقت گزارد و سپس به یاران خود دستور داد زیر پرچمهاى خود قرار گیرند و سپس خود گرداگرد سپاه شام حرکت فرمود و پرسید این گروه کیستند؟ و آنها را براى او نام مى بردند و چون هر یک از قبیله ها
اخبارالطوال/ترجمه،ص:223
و مرکز ایشان را شناخت به مردم قبیله ازد کوفه فرمود شما ازدى ها شام را کفایت کنید، و به خثعم گفت خثعمى ها را کفایت کنید و به هر یک از قبیله هاى عراق دستور داد که با همان قبیله شام جنگ کنند و فرمان داد همگان از هر سوى یکباره حمله کنند و چنان کردند و على (ع) خود بر گروهى حمله کرد که معاویه در آن گروه بود، همراهان على (ع) در این حمله حدود دوازده هزار سوار از مردم حجاز و قریش و انصار بودند و على (ع) جلودار بود، آنان تکبیر گفتند و مردم هم همراه ایشان چنان تکبیر گفتند که زمین به لرزه در آمد، صفهاى مردم شام از هم پاشیده شد و پرچمهاى ایشان باین سو و آن سو مى رفت و تا جایى که معاویه بر منبر نشسته و عمرو عاص همراهش بود عقب نشینى کردند و معاویه اسبى خواست که سوار شود.
شامیان پس از فرار دوباره گرد آمدند و براى جنگ با عراقى ها برگشتند و هر دو گروه در مقابل یک دیگر پایدارى کردند تا شب فرارسید و در آن روز گروه بسیارى از سرشناسان و بزرگان عرب کشته شدند و فرداى آن روز هر گروه به اردوگاه گروه دیگر رفتند و کشتگان خود را جمع کردند و تمام آن روز را به دفن کشتگان گذراندند.
شامگاه آن روز على (ع) میان یاران خود برخاست و چنین فرمود.
” اى مردم فردا به جنگ برگردید و به سوى دشمن پیش بروید، چشم ها را فروبندید، صدایتان کوتاه و سخن گفتن شما اندک باشد و پایدارى کنید و خدا را فراوان یاد کنید و با یک دیگر ستیزه مکنید که سست شوید و حرمت شما برود و صبر کنید که خداوند با صبرکنندگان است”.
معاویه هم میان مردم شام برخاست و چنین گفت.
” اى مردم شکیبا و در برابر دشمن پایدار باشید، سستى مکنید و زبونى به خود راه مدهید که شما بر حقید و دلیل و حجت از شماست و همانا با کسى جنگ مى کنید که خونى را به حرام ریخته است و در آسمان کسى عذرخواه او نیست”.
عمرو عاص هم برخاست و گفت” اى مردم زره پوشان را جلو بفرستید و پیادگان و کسانى را که زره ندارند پشت سر بگذارید و جمجمه هاى خود را
اخبارالطوال/ترجمه،ص:224
امروز به ما عاریه دهید و حق به مقطع خود رسیده است و همانا ظالم یا مظلوم است”. هر دو گروه آن شب را در حالى که آماده جنگ مى شدند گذراندند و بامداد در آوردگاه خود حاضر شدند و به یک دیگر حمله ور گردیدند، حبیب بن مسلمة که فرمانده پهلوى چپ لشکر معاویه بود بر پهلوى راست لشکر على (ع) حمله کرد، پهلوى راست لشکر على (ع) اندکى عقب نشینى کردند که چون على (ع) آنرا دید به سهل بن حنیف فرمود همراه مردم حجاز که با تو هستند بیارى مردم سمت راست لشکر برو، و سهل همراه حجازى ها بان سوى رفت و لشکرهاى شام به استقبال و رویارویى ایشان آمدند و سهل و همراهانش را مجبور به عقب نشینى کردند آنچنان که پیش على (ع) که در قلب لشکر ایستاده بود رسیدند، قلب لشکر هم با آنکه على (ع) میان آنان بود عقب نشست و با على (ع) کسى جز نگهبانان دلیرش باقى نماند، على (ع) اسب خود را به سوى چپ سپاه خود که مردم ربیعه بودند و پایدارى مى کردند راند.
زید بن وهب مى گوید خودم نگریستم و على (ع) را دیدم که پسرانش حسن و حسین و محمد همراه اویند و سوى ربیعه حرکت مى کند و تیرها از روى دوش و کنار گوش او پیاپى مى گذشت و فرزندانش او را با جان خود حمایت مى کردند و چون نزدیک پهلوى چپ رسید که در برابر بزرگان شام ایستاده بودند و پیکار مى کردند، اشتر را که میان ایشان بود صدا کرد. و فرمود خود را باین گریختگان برسان و بگو چرا از مرگى که یاراى دفع آنرا ندارید به سوى زندگانى اى که براى شما پایدار نیست مى گریزید.
اشتر اسب خود را به تاخت در آورد و گریختگان را ندا داد که اى مردم پیش من پیش من بیایید که من مالک پسر حارثم، و مردم توجهى باو نکردند، اشتر دانست که او را با این نام نشناخته اند، گفت اى مردم من اشترم و مردم نزد او برگشتند و او همراه ایشان به سوى پهلوى چپ مردم شام حمله کرد و با آنان به سختى جنگ کرد و شامیان گریختند و به پایگاههاى نخستین خود برگشتند.
اشتر پهلوى راست سپاه على (ع) را مرتب کرد و قلب سپاه هم همانگونه
اخبارالطوال/ترجمه،ص:225
که پیش از هزیمت بود مرتب شد، و چون سپاهیان در جاى خود مرتب ایستادند در فاصله میان نماز مغرب و عشا على (ع) میان صفها حرکت فرمود و آنان را به سبب عقب نشینى ایشان سرزنش کرد.
آنگاه شامى ها به مردم تمیم که در پهلوى راست سپاه على (ع) بودند حمله آوردند و آنان را عقب راندند، زحر بن نهشل فریاد برآورد که اى فرزندان تمیم کجا مى گریزید؟
گفتند نمى بینى چه بر سر ما آمده است؟ گفت اى واى بر شما هم مى گریزید و هم براى آن بهانه مى آورید؟ اگر براى دین جنگ نمى کنید براى حفظ نسب و شرف خود جنگ کنید و همراه من حمله کنید، زحر حمله کرد آنان هم همراه او حمله کردند و زحر چندان جنگ کرد که کشته شد و او پیشاپیش آنان حمله مى کرد، هر دو گروه به یک دیگر حمله کردند و چندان به جنگ ادامه دادند تا آنجا که نیزه ها شکست و شمشیرها از کار افتاد، آنگاه با چنگ و دندان به پیکار ادامه دادند و بر روى هم سنگ ریزه و خاک مى پاشیدند و آنگاه از هر سو بانگ برداشتند که اى عربها چه کسى مى خواهد براى زنها و فرزندان باقى بماند خدا را خدا را رعایت حال زنان را بکنید.
در این هنگام على (ع) در انبوه شامیان فرومى شد و چندان شمشیر مى زد که شمشیرش خمیده مى شد و خون آلود از معرکه بیرون مى آمد و شمشیرش را تند و راست مى کردند و باز به میدان برمى گشت و قبیله ربیعه در جنگ و پایدارى با آن حضرت از هیچ کوششى فروگذار نبودند.
خورشید غروب کرد و آنان نزدیک معاویه رسیدند و معاویه به عمرو عاص گفت چه صلاح مى بینى؟ گفت سراپرده ات را تخلیه و رها کن.
معاویه از منبرى که بر آن بود فرود آمد و سراپرده را رها کرد و افراد قبیله ربیعه فرارسیدند و على (ع) پیشاپیش آنان بود، سراپرده ها را فروگرفتند و آنها را از جاى کندند و برگشتند و على (ع) آن شب را میان قبیله ربیعه گذراند.
کشته شدن هاشم بن عتبة بن ابى وقاص مرقال:
چون صبح شد على (ع) پیکار با شامیان را آغاز کرد و پرچم بزرگ را به
اخبارالطوال/ترجمه،ص:226
هاشم بن عتبه معروف به مرقال داد و او تمام روز را با آن پرچم جنگ کرد و چون شب فرارسید یاران او گریختند هاشم با گروهى از دلیران و نگهبانان پایدارى کرد حارث بن منذر تنوخى به ایشان حمله کرد و ضربه نیزه کشنده یى به هاشم زد و او همچنان از جنگ دست برنداشت، فرستاده اى از سوى على (ع) پیش او آمد و پیام آورد پرچمش را جلوتر ببرد، هاشم به فرستاده گفت ببین چه بر سرم آمده است و چون به شکم هاشم نگریست آنرا شکافته دید و پیش على (ع) آمد و خبر آورد چیزى نگذشت که هاشم به زمین افتاد و یارانش گریختند و او را میان کشتگان رها کردند و شب فرارسیده بود و جنگ متوقف شد. چون صبح شد على (ع) در سپیده دم نماز گزارد و با لشکرهاى خود با همان آرایش جنگى نخست به شامى ها حمله کرد، پرچم بزرگ را به پسر هاشم سپرد، و هر دو گروه حمله آوردند و جنگ را شروع کردند، از قعقاع ظفرى روایت است که مى گفته است در آن روز از برخورد شمشیرها چنان صدایى مى شنیدم که صداى غرش رعد از آن کمتر بود و على (ع) بر جنگ نظارت مى کرد و مى فرمود” هیچ نیرو و قوتى جز به خداوند نیست و از خداوند یارى باید خواست خدایا خودت میان ما و قوم ما به حق کار را بگشاى که تو بهترین گشایندگانى”.
آنگاه على (ع) خود بر شامى ها حمله کرد و میان ایشان پنهان شد و خون آلوده برگشت و تمام آن روز و یک سوم از شب را بان حال گذراندند و على (ع) پنج زخم برداشت، سه زخم در سر خود و دو زخم در چهره، آنگاه از جنگ دست برداشتند و فرداى آن به جنگ آمدند، عمرو عاص پیشاپیش مردم شام بود، عبد الله بن جعفر طیار [241] همراه قریش و انصار به عمرو عاص حمله کرد و جنگ کردند و دو نوجوان از انصار چنان در لشکر معاویه پیش رفتند که به سراپرده او رسیدند و کنار سراپرده کشته شدند و آسیاى جنگ تا یک سوم از شب گذشته در گردش بود آنگاه از یک دیگر جدا شدند و چون صبح شد مردم به
__________________________________________________
241- عبد الله، پسر جناب جعفر طیار، افتخار مصاحبت پیامبر (ص) را داشته است، در هجرت جعفر و اسماء دختر عمیس به حبشه متولد شد و نخستین مولود مسلمانان در آنجاست، افتخار همسرى حضرت زینب را داشته است، از بخشندگان معروف عرب است و در سال هشتاد هجرى درگذشته است، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ج 3 ص 135. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:227
اردوگاههاى یک دیگر مى رفتند و کشتگان خود را بیرون مى آوردند. و دفن مى کردند.
معاویه براى على (ع) چنین نوشت” اما بعد، من با تو درباره خون عثمان جنگ مى کنم و درباره کار او و صرف نظر کردن از حق او سستى نمى کنم اگر خون خواهى کردم که به مقصود رسیده ام و گر نه مردن در راه حق نیکوتر از زندگى با ننگ است همانا مثل من و عثمان چنان است که مخارق [242] گفته است.
” هر گاه در مورد یارى دادن من از سرورم بپرسى به هنگام جنگ خانه سرورم را نزد من نکوهیده نخواهى یافت”.
على (ع) در پاسخ او نوشت.
اما بعد من همان چیزى را به تو مى گویم که مخارق به بنى فالج گفته است.” اى سوار اگر به محل استقرار بنى فالج گذر کردى بانان بگو، بسوى ما بشتابید و بیایید و چنان نباشید که چون صحراهاى خشکى باشید که گرد و خاک آنهم از میان رفته است، قبیله سلیم بن منصور مردمى عزیز و گرامى هستند و سرزمین ایشان پردرخت است”.
معاویه نوشت ما همواره فرماندهان جنگ بوده ایم و مثل من و تو چنان است که اوس بن حجر [243] گفته است.
” چون جنگ پیرامون قبیله را فراگیرد عیب هاى مردمى که در حال آرامش ترا شیفته کرده بودند آشکار مى شود، جنگ را مردمى شایسته آن لازم است که از آن حمایت کنند و چه بسا اشخاص ظاهرا آراسته را مى بینى که فایده و سودى ندارند”.
فرداى آن روز صبح زود به جنگ پرداختند، پرچم بزرگ شامى ها بدست عبد الرحمن بن خالد بن ولید بود، عبد الرحمن از شجاعان عرب بود و پرچم را پیش
__________________________________________________
242- منظور مخارق یشکرى است و براى اطلاع بیشتر درباره او، ر. ک، امالى قالى ص 50 ج 3. (م)
243- اوس بن حجر: از شاعران بزرگ دوره جاهلى متولد 530 میلادى و درگذشته 620 میلادى از مسیحیان و مقیم درگاه پادشاه حیره بوده است، ر. ک، مقاله هافنز، دائرة المعارف الاسلامیه ص 152 ج 3. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:228
مى برد و به هر چیز برمى خورد آنرا نابود مى کرد، عراقى ها به سختى عقب نشینى کردند و به اشتر گفتند مگر نمى بینى پرچم به کجا رسیده است؟ اشتر پرچم عراقى ها را گرفت و پیش رفت و رجز مى خواند که:
” من اشترى هستم که به دراندن معروف است و من همان افعى نر عراقم” اشتر با مردم شام چنان جنگ کرد که پرچم و خودشان را وادار به عقب نشینى کرد، نجاشى شاعر در این باره چنین گفته است.
” پرچم را همچون سایه عقاب دیدم که آنرا مرد شامى ریزچشمى به شدت جلو مى برد، ما براى مقابله با او قوچ عراق را فراخواندیم و لشکر به لشکر آمیخته بود، اشتر درفش را عقب راند و به خواسته و هدف خود رسید”.
کشته شدن حوشب ذو ظلیم:
گویند، جندب بن زهیر پرچم را گرفت، حوشب ذو ظلیم که از بزرگان شام بود پرچم شامى ها را بدست گرفت و شروع به پیشروى کرد و گروهى از عراقى ها را کشت و زخمى کرد، سلیمان بن صرد که از شجاعان یاران على (ع) بود به مقابله او پرداخت که حوشب کشته شد، در عین حال عراقى ها عقب نشینى کردند آنچنان که صفهاى ایشان درهم ریخت و دلیران ایشان بسوى على (ع) که در بخش دیگرى به جنگ مشغول بود رفتند و باو پیوستند و به جنگ ادامه دادند، عدى بن حاتم در جستجوى على (ع) به جایى که از ایشان جدا شده بود آمد و چون ایشان را ندید پرسید و او را راهنمایى کردند و چون به حضور على (ع) آمد گفت اى امیر مؤمنان اکنون که ترا زنده مى بینم دیگر کارها آسان است ولى بدان که من از روى جسد کشتگان عبور کردم تا به حضور تو آمدم و امروز نام آورى براى ما و ایشان باقى نگذاشت.
بیشتر کسانى که در آن هنگام با على (ع) پایدارى کردند و به جنگ ادامه دادند افراد قبیله ربیعه بودند و على (ع) فرمود اى مردم قبیله ربیعه شما شمشیر و زره منید، آنگاه بر اسبى از رسول خدا که نامش ریح بود سوار شد و استر پیامبر (ص) را که معروف به شهباء بود یدک کشید و عمامه سیاه آن حضرت را بر
اخبارالطوال/ترجمه،ص:229
سر بست و به منادى خود دستور فرمود ندا دهد اى مردم چه کسى جان خود را به خدا مى فروشد و مردم آماده شدند و به على (ع) پیوستند و همراه ایشان به شامى ها حمله فرمود آنچنان که پرچمهاى شامیان را عقب راند و شامى ها با رسوایى چنان عقب نشینى کردند که معاویه براى گریز اسب خود را خواست و منادى معاویه به شامى ها گفت اى مردم کجا مى گریزید؟ پایدارى کنید که فتح و شکست در جنگ نوبت به نوبت است و شامى ها دوباره دور معاویه جمع شدند و بر عراقى ها حمله آوردند.
معاویه به عمرو عاص گفت افراد قبیله هاى عک و اشعرى ها را پیش بفرست زیرا آنان نخستین گروههایى بودند که در این بار گریختند، عمرو عاص پیش ایشان آمد و پیام معاویه را بایشان داد، مسروق عکى فرمانده ایشان گفت منتظر باشید تا من پیش معاویه بروم و برگردم و نزد معاویه آمد و گفت براى قوم من دو میلیون درهم عطا مقرر کن باین شرط که هر کس از ایشان کشته شود پسر عمویش جاى او را بگیرد، معاویه پذیرفت و او پیش قوم خود برگشت، و این خبر را بایشان داد و آنان پیش افتادند، قبیله عک با قبیله همدان به سختى درگیر شدند و شمشیر درهم نهادند، عکى ها سوگند خوردند که پشت به جنگ نخواهند کرد تا همدانیها بگریزند و همدانیها هم چنان سوگندى خوردند، عمرو عاص به معاویه گفت شیران با شیران رویاروى شده اند و من هرگز چون امروز ندیده ام.
معاویه گفت اگر همراه تو قبیله دیگرى چون عک و همراه على (ع) قبیله دیگرى چون همدان بودند هر آینه نیستى و نابودى بود. و معاویه براى على (ع) چنین نوشت،” بسم الله الرحمن الرحیم، از معاویة بن ابو سفیان به على بن ابى طالب، اما بعد خیال مى کنم که اگر تو و من مى دانستیم که جنگ باین جا مى کشد بر خود چنین ستمى روا نمى داشتیم، هر چند دیگران بر عقل ما پیروز شدند ولى هنوز چیزى از آن باقى مانده است و شایسته است که بر گذشته پشیمان شویم و نسبت به آینده اصلاح کنیم زیرا تو هم از زندگى همان امید را دارى که من و من هم از کشته شدن همان اندازه مى ترسم که تو، به خدا سوگند لشکریان ناتوان و سست شده اند و مردان نابود شده اند و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:230
براى ما فرزندان عبد مناف فضیلت و برترى بر یک دیگر نیست جز به چیزى که عزیزى بان وسیله خوار شود و آزاده یى بان وسیله برده گردد و السلام” على (ع) براى او در پاسخ چنین نوشت.
بسم الله الرحمن الرحیم، نامه ات به من رسید، گفته بودى که اگر مى دانستى و مى دانستیم کار جنگ باین جا مى کشد بر خود چنین ستمى روا نمى داشتیم، بدان که تو و ما را در این جنگ هدفى است که هنوز بان نرسیده ایم و اینکه گفته اى در بیم و امید برابریم بدان که تو در شک و تردید خود پایدارتر از من در یقین من نیستى و شامى ها هم بر دنیا حریص تر از عراقى ها بر آخرت نیستند، اما اینکه گفته اى ما همگان فرزندان عبد منافیم و هیچیک از ما را بر دیگرى برترى نیست. چنان نیست که امیه همچون هاشم نیست و حرب همچون عبد المطلب نیست و ابو سفیان چون ابو طالب نیست، مهاجران با بردگان آزاد شده یکسان نیستند، فضل نبوت در دست ماست که در پناه آن عزیز را کشتیم و شخص زبون مطیع ما شد”.
آنگاه على (ع) در سپیده دم نماز صبح گزارد و با لشکریان خود بسوى شامیان حمله کرد و هر دو گروه زیر پرچمهایشان ایستادند، اشتر در حالى که سراپا پوشیده در آهن بود بر اسب سرخى که داراى دم بلند بود سوار شد و نیزه در دست گرفت و بر مردم شام حمله کرد و مردم از او پیروى کردند و او سه نیزه را میان شامیان شکست و مردم با شمشیر و گرزهاى آهنى به یک دیگر حمله کردند، و مردى از شامى ها که چهره خود را هم پوشانده و سراپا غرق در آهن بود به میدان آمد و گفت اى ابو الحسن پیش من آى تا با تو سخنى گویم، على (ع) چنان نزدیک او رفت که گردن اسبهاى آن دو در میدان کنار هم قرار گرفت، و آن مرد به على (ع) چنین گفت.
” براى تو در اسلام چنان سابقه اى هست که براى هیچکس فراهم نیست و همراه پیامبر (ص) هجرت کرده اى و بسیار جهاد فرموده اى آیا مى توانى و موافقى که از ریختن این خونها جلوگیرى کنى و با بازگشت خود به عراق این جنگ را به تاخیر اندازى تا ما هم به شام برگردیم و تو در کار خود و ما در کار خویش بیندیشیم؟”.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:231
على (ع) فرمود اى فلان من این کار را آزموده ام و همه جوانب آنرا دیده ام جز دو کار براى من باقى نیست یا جنگ یا کافر شدن بانچه خداوند بر محمد (ص) نازل فرموده است، خداوند از بندگان خود راضى نمى شود که در زمین گناه شود و آنان فقط سکوت کنند و امر به معروف و نهى از منکر نکنند و من جنگ را سبکتر از به زنجیر کشیده شدن در جهنم مى بینم.
آن مرد شامى در حالى که انا لله و انا الیه راجعون مى گفت برگشت و دو گروه چندان جنگ کردند که نیزه ها شکسته شد و شمشیرها از کار افتاد، و زمین و هوا از گرد و غبار تیره شد و نفسها به تنگى افتاد و برخى همچنان به برخى دیگر مى نگریستند و شب فرارسید که همان شب هریر است، فرداى آن شب دو گروه به اردوگاههاى یک دیگر رفتند و کشتگان خود را جمع و دفن کردند.
على (ع) بامداد آن روز میان مردم برخاست، نخست خداوند را ستایش و نیایش کرد و گفت اى مردم کار شما و دشمن آن جا کشیده است که مى بینید و از این قوم فقط نفسى باقى مانده است، خدایتان رحمت کناد فردا براى جنگ با دشمن آماده شوید تا خداوند میان ما و ایشان حکم فرماید که او بهترین حاکمان است.
و چون این خبر به معاویه رسید به عمرو عاص گفت چه مى بینى که فقط همین امروز و این شب براى ما باقى مانده است؟ عمرو گفت چاره یى اندیشیده و بکار بردن آنرا براى امروز اندوخته ام که اگر آنرا بپذیرند میان ایشان اختلاف خواهد افتاد و اگر نپذیرند پراکنده خواهند شد، معاویه گفت آن چیست؟ عمرو گفت آنان را دعوت کن که قرآن میان تو و ایشان حکم باشد که به خواسته خود خواهى رسید، معاویه دانست کار همانگونه است که او مى گوید.
گویند، اشعث بن قیس هم به قوم خود که پیش او جمع شده بودند گفته بود، روز گذشته جنگ نابودکننده را دیدید که چگونه بود و به خدا سوگند اگر فردا هم رویاروى شویم همانا نابودى عرب و درمانده شدن نوامیس است. جاسوسان این سخن او را باطلاع معاویه رساندند که گفت اشعث راست مى گوید اگر فردا رویاروى شویم و جنگ کنیم رومیان به زن و فرزند شامى ها حمله خواهند کرد و دهقانان ایرانى به زن و فرزند عراقى ها حمله خواهند کرد و این موضوع را فقط خردمندان درک مى کنند اکنون قرآنها را بر سر نیزه ها کنید.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:232
گویند قرآنها را چنان کردند و نخستین قرآنى که برافراشتند قرآن بزرگ دمشق بود که آنرا به پنج نیزه بلند کردند و آنرا پنج مرد مى بردند و سپس تمام قرآنهایى را که همراه آنان بود برافراشتند و در سپیده دم بسوى عراقى ها حرکت کردند عراقى ها دیدند که شامى ها مى آیند و پیشاپیش آنان چیزى شبیه به پرچم و رایت است و نمى دانستند چیست و چون هوا روشن شد نگاه کردند و متوجه شدند که قرآنهاست.
در این هنگام فضل بن ادهم مقابل قلب لشکر و شریح جذامى مقابل پهلوى راست و ورقاء بن معمر مقابل پهلوى چپ ایستادند و فریاد برآوردند که اى گروه عرب خدا را خدا را در مورد زنان و فرزندانتان که فردا از سوى رومیان و ایرانیان مورد حمله قرار مى گیرند، شما خودتان نابود شدید و این کتاب خدا میان ما و شما حکم باشد، [244] على (ع) فرمود شما کتاب خدا را نمى خواهید بلکه مکر و حیله مى کنید.
سپس ابو اعور سلمى در حالى که بر مادیانى سرخ سوار بود و قرآنى بر سر نهاده بود پیش آمد و فریاد مى کشید” اى مردم عراق این کتاب خدا میان ما و شما حکم باشد” چون عراقى ها این سخن را شنیدند کردوس بن هانى بکرى برخاست و گفت اى مردم عراق برافراشتن این قرآنها که مى بینید شما را آرام نسازد که خدعه و فریب است، سپس سفیان بن ثور نکرى [245] سخن گفت و چنین اظهار داشت که اى مردم ما نخست مردم شام را به کتاب خدا فراخواندیم که نپذیرفتند و جنگ با آنان را روا داشتیم اکنون اگر ما دعوت آنان را نپذیریم جنگ کردن با ما براى آنان روا خواهد بود و در آن صورت از ستم و عذاب خدا و رسولش نترسیده ایم.
آنگاه خالد بن معمر برخاست و به على (ع) گفت اى امیر مؤمنان اگر صلاح بدانى راهى براى ما جز همینکه آنان مى گویند باقى نمانده است در عین حال اگر مصلحت ندانى راى تو برتر است.
سپس حضین بن منذر چنین گفت، اى مردم ما را پیشوا و رهبرى است
__________________________________________________
244- این سه نفر از همراهان معاویه بوده اند در طبرى و مروج الذهب نامشان نیامده است. (م)
245- در اصل” بکرى” بوده و مصحح چنین تصحیح کرده اند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:233
که تمام کارهاى او را پسندیده ایم و بر هر کارى امین و مورد اعتماد است اگر بگوید نه خواهیم گفت نه و اگر بگوید آرى ما هم خواهیم گفت آرى. [246] سپس على (ع) سخن گفت و فرمود اى بندگان خدا من از هر کسى شایسته ترم که دعوت به کتاب خدا را بپذیریم، همچنین شما از دیگران براى این کار شایسته ترید اما این قوم از این کار قصدى جز مکر و فریب ندارند، جنگ آنان را سخت درمانده کرده است و به خدا سوگند فقط قرآنها را برافراشته اند و قصد آنان عمل به قرآن نیست و البته که براى من سزاوار نیست که مرا به کتاب خدا دعوت کنند و نپذیرم چگونه ممکن است و حال آنکه ما با آنان براى همین جنگ مى کنیم که تسلیم حکم قرآن شوند.
اشعث گفت اى امیر مؤمنان ما امروز هم مانند دیروز تسلیم نظر تو خواهیم بود و راى درست این است که دعوت آنان را براى اینکه کتاب خدا حکم باشد بپذیریم، عدى بن حاتم و عمرو بن حمق تمایلى از خود به این سخنان نشان ندادند و رایى اظهار نکردند.
و چون على (ع) موضوع را پذیرفت گفتند کسى پیش اشتر بفرست و پیام بده که پیش تو برگردد، اشتر در پهلوى راست مشغول جنگ بود، على (ع) به یزید بن هانى فرمود پیش اشتر برو و دستور ده تا جنگ را رها کند و پیش من بیاید، او رفت و پیام را باو داد، اشتر گفت برگرد و به امیر مؤمنان بگو کار جنگ میان من و مردم این سوى بالا گرفته و روا نیست که بازگردم.
یزید بن هانى به حضور على (ع) آمد و خبر آورد و در این هنگام هیاهو و گرد و غبار از محل اشتر برخاست و کوفیان به على (ع) گفتند به خدا سوگند خیال نمى کنیم شما او را به جنگ فرمان داده باشى، فرمود چگونه ممکن است فرمان جنگ داده باشم و حال آنکه با او سخن پنهانى نگفته ام و سپس به یزید فرمود پیش اشتر برو و بگو بازگرد که فتنه رخ داده است، یزید پیش اشتر آمد و باو خبر داد، اشتر گفت آیا براى برافراشتن قرآنها چنین شده است؟ گفت آرى، اشتر گفت
__________________________________________________
246- با آنکه در متن اخبار الطوال و هم در ترجمه مرحوم صادق نشات حضین ضبط است ولى ظاهرا حصین (با صاد بدون نقطه” صحیح است، ر. ک، ابن سعد، طبقات بخش یکم ج 7 ص 154 ولى فیروزآبادى در قاموس آنرا با ضاد آورده و سخن او حجت است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:234
به خدا سوگند هنگامى که قرآنها برافراشته شد پنداشتم که مایه بروز اختلاف و پراکندگى خواهد شد.
اشتر آمد و چون پیش آنان رسید گفت اى مردم پست و زبون در این هنگام که بر دشمن پیروز مى شوید براى برافراشتن این قرآنها سستى مى کنید؟ به من اندکى مهلت دهید، گفتند ما در گناه و خطاى تو شرکت نمى کنیم، گفت اى واى بر شما شما را چه شده است، نیکان و برگزیدگانتان کشته شده اند و اشخاص زبون شما باقى مانده اند شما چه وقت بر حق بوده اید؟ هنگامى که با آنان جنگ و کشتار مى کردید یا اکنون که از جنگ خوددارى مى کنید؟ حال کشته شدگان شما که منکر فضل و برترى ایشان نیستید چگونه است آیا در بهشت هستند یا دوزخ؟ گفتند با آنان در راه خدا پیکار کردیم و اکنون هم در راه خدا از پیکار خوددارى مى کنیم، اشتر گفت اى صاحبان پیشانیهاى سیاه مى پنداشتیم نمازهاى شما عبادت و شوق به بهشت است و اکنون مى بینیم که به دنیا پناه مى برید، زشتى و بدنامى براى شما بادا، آنان اشتر را دشنام دادند او هم ایشان را دشنام داد و با تازیانه هاى خود به صورت اسب اشتر زدند او هم به صورت مرکوب هاى ایشان تازیانه زد، مسعر بن فدکى و ابن کواء و کسان دیگرى از قاریان قرآن که همگان بعد از خوارج شدند از پذیرفتن داورى قرآن به شدت طرفدارى مى کردند. [247] معاویه هم میان مردم شام برخاست و چنین گفت، اى مردم جنگ میان ما و این قوم بدرازا کشید و هر یک از دو طرف مى پندارد که او بر حق است و طرف دیگر بر باطل، اکنون ما آنان را دعوت کرده ایم که قرآن و فرمان آن میان ما حکم باشد اگر پذیرفتند چه بهتر و گر نه ما بر ایشان حجت تمام کرده ایم.
سپس معاویه براى على (ع) چنین نوشت.
” نخستین کس که مسئول این جنگ است و باید حساب آنرا پس بدهد من و توئیم، و من ترا به جلوگیرى از ریختن این خونها و الفت و دوستى در راه دین و دور ریختن کینه ها فرامى خوانم و اینکه دو حکم میان من و تو حکم کنند یکى
__________________________________________________
247- مسعر فدکى: از سران خوارج بصره و از قبیله بنى تمیم است، ر. ک، مبحث خوارج، نویرى، نهایة الارب ج 20 ص 169 و ترجمه آن بقلم این بنده، ابن بنده، ابن کواء: نامش عبد الله و در آغاز از اصحاب على (ع) بود و سپس خارجى شد، ر. ک، مرحوم حاج شیخ عباس قمى، الکنى و الالقاب ص 383 ج (ابن- ابو). (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:235
از سوى من و یکى از سوى تو، آنان در این مورد آنچه را در قرآن نوشته و آشکار یافتند حکم کنند و تو اگر اهل قرآنى به حکم قرآن راضى شو”.
على (ع) براى او چنین پاسخ نوشت:
” به حکم قرآن دعوت کردى و من مى دانم که تو حکم قرآن را نمى خواهى ما حکم قرآن را براى قرآن پذیرفتیم نه براى تو و هر کس به حکم قرآن راضى نباشد همانا سخت گمراه شده است” [248] على (ع) براى عمرو عاص چنین نوشت:
” اما بعد، همانا که دنیا شخص را از کارهاى دیگر بازمى دارد و به صاحب دنیا از آن چیزى جز حرص و آز نمى رسد که موجب افزونى رغبت او به دنیا مى شود، و مرد دنیا از آنچه از آن بدست آورد از آنچه بدست نیاورده است بى نیاز نمى شود و پس از آن هم باید از آنچه جمع کرده است جدا شود، عمل خود را در همراهى با کارهاى معاویه باطل مکن و اگر بازنایستى به کسى جز خودت زیان نمى رسانى و السلام” [249] عمرو پاسخ داد:” اما بعد آنچه به صلاح ما و موجب الفت میان ماست بازگشت به حق است و ما قرآن را میان خود و تو حکم قرار دادیم که به حکم آن راضى گردیم و مردم هم به هنگام بحث عذر ما را بپذیرند و السلام”. على (ع) براى او نوشت:
” اما بعد، آنچه ترا شیفته کرده است و به دنیاخواهى واداشته است از تو روى گردان خواهد شد، بان اعتماد مکن که بسیار فریبنده است و اگر از آنچه گذشته است پندگیرى نسبت بانچه باقى مانده است بهره مند خواهى شد و السلام”.
عمرو در پاسخ نوشت:
” اما بعد آن کس که قرآن را حکم قرار داده است به انصاف رفتار کرده است، اى ابا الحسن صبر کن که ما چیزى را جز آنچه قرآن درباره تو حکم کند نمى خواهیم و انجام نمى دهیم و السلام”.
__________________________________________________
248- برخى از عبارات این نامه در ص 971 نهج البلاغه چاپ آقاى فیض الاسلام آمده است. (م)
249- برخى از عبارات این نامه با عنوان نامه آن حضرت براى معاویه در نهج البلاغه، شرح ابن ابى الحدید ص 4 ج 17 چاپ محمد ابو الفضل ابراهیم 1963 آمده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:236
در این حال قرآن خوانان عراقى و شامى میان دو لشکر نشستند و همراه خود قرآن آوردند و به مذاکره و بررسى پرداختند، و تصمیم گرفتند دو حکم تعیین کنند و برگشتند، شامى ها گفتند ما به عمرو عاص راضى هستیم.
اشعث و قرآن خوانان عراقى که با او بودند گفتند ما به ابو موسى اشعرى راضى هستیم.
على (ع) بایشان فرمود من به اندیشه و دوراندیشى او اطمینان ندارم و این کار را بر عهده ابن عباس مى گذارم، گفتند به خدا سوگند ما میان تو و ابن عباس فرقى نمى گذاریم و گویى مى خواهى خودت حکم کنى، این کار را بر عهده کسى بگذار که تو و معاویه در نظرش یکسان باشد و به یکى از شما نزدیک تر نباشد، على (ع) فرمود چگونه براى شامى ها به عمرو عاص رضایت دادید مگر او چنین نیست؟ گفتند آنان به کار خود داناترند ما به کار خود داناتریم.
على (ع) فرمود این کار را به اشتر وامى گذارم، اشعث گفت مگر کسى جز اشتر آتش این جنگ را برافروخته است؟ و مگر ما به فرمان کسى جز اشتر هستیم؟ على (ع) پرسید فرمان اشتر چیست؟ اشعث گفت پیوسته مردم را بر ضد یک دیگر تحریک مى کند تا آنچه خدا خواهد انجام پذیرد. على (ع) فرمود: گویا قصد دارید که فقط ابو موسى را بر این کار بگمارید و دیگرى را نپذیرید، گفتند آرى، فرمود هر چه مى خواهید بکنید.
گویند، آنان فرستاده اى پیش ابو موسى که از شرکت در جنگ خوددارى کرده و در ناحیه اى از شام کناره گیرى کرده بود فرستادند. یکى از غلامان پیش او رفت و گفت: مردم صلح کردند. گفت سپاس خداوند جهانیان را. گفت مردم ترا حکم قرار داده اند، ابو موسى انا لله و انا الیه راجعون گفت.
ابو موسى حرکت کرد و به اردوگاه على (ع) آمد و بیشتر مردم به او راضى شدند و او را حکم قرار دادند و پذیرفت.
احنف بن قیس به على (ع) گفت همانا گرفتار مردى که چون سنگ استوار و زیرک اعراب است شده اى و من ابو موسى را آزموده ام که تیغش بران نیست و کم مایه است و شایسته این کار نیست، مردى شایسته این کار است که گاه به رقیب خود چنان نزدیک شود که گویى در کف دست او قرار دارد و گاه از
اخبارالطوال/ترجمه،ص:237
او چنان دور شود که در جایگاه ستارگان قرار گیرد، اگر بخواهى مى توانى من را حکم قرار دهى و گر نه یکى دیگر را و اگر مى گویى که من از اصحاب رسول خدا (ص) نیستم مردى از صحابه پیامبر (ص) را برگزین و مرا وزیر و مشیر او قرار ده، على (ع) فرمود این مردم به حکمیت کسى جز ابو موسى راضى نشده اند و خداوند خواسته خود را محقق خواهد فرمود.
گویند ایمن بن خریم اسدى که از مردم شام بود و در جنگ شرکت نکرده بود در این باره چنین سروده است:
” اگر این قوم را اندیشه اى بود که بان هدایت مى شدند پس از رضایت به داورى ابن عباس را پیش شما گسیل مى داشتند (او را داور مى کردند). اما پیر مردى از یمنى ها را پیش شما فرستاده اند که نمى داند پنجها ضرب در ششها چه مى شود” [250]، گویند معاویه به ایمن بن خریم پیشنهاد کرده بود به شرطى که با او بیعت کند بخشى از فلسطین را در اختیار او خواهد گذاشت، ایمن نپذیرفت و این ابیات را سرود:
” من کسى نیستم که به خاطر پادشاهى کس دیگرى از قریش مردى را که نماز مى گزارد بکشم، براى او پادشاهى و براى من گناه باشد، به خدا پناه مى برم از نادانى و بى خردى، آیا مسلمانى را به ناحق بکشم و در آن صورت تا زنده باشم زندگى من براى من سودى نخواهد داشت”.
پیمان نامه حکمیت:
گویند، مردم عراق و شام جمع شدند و نویسنده اى را آوردند و گفتند چنین بنویس” بسم الله الرحمن الرحیم، این چیزى است که امیر مؤمنان بر آن حکم و موافقت فرموده است” معاویه گفت اگر من اقرار داشته باشم که او امیر مؤمنان است و با او جنگ کنم مرد بدى خواهم بود، عمرو عاص به نویسنده گفت نام على (ع) و نام پدرش را بنویس، احنف بن قیس گفت اى امیر مؤمنان با
__________________________________________________
250- ایمن بن خریم روز فتح مکه مسلمان شد، پدر و عمویش از مسلمانان شرکت کننده در جنگ بدرند و او از آنان روایاتى نقل کرده است، ضمنا ضرب کردن پنج در شش را نمى داند ضرب المثل عربى است، ر. ک، ابن اثیر- اسد الغابه ص 161 ج 1، یعنى آدم بى دست و پایى است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:238
حذف این عنوان موافقت مفرماى که بیم دارم اگر آنرا نابود و محو فرمایى دیگر هرگز به تو برنگردد و این تقاضاى آنان را مپذیر.
على (ع) تکبیر گفت و فرمود به خدا سوگند چنین موضوعى در زمان پیامبر (ص) براى من پیش آمد و منظور آن حضرت موضوع صلحنامه حدیبیه بود که قریش حاضر نشدند براى پیامبر (ص) عنوان رسول الله نوشته شود و پیامبر به نویسنده فرمود” محمد بن عبد الله” بنویس.
صلح نامه و پیمان حکمیت را چنین نوشتند:
” این پیمان نامه اى است که على بن ابى طالب و معاویة بن ابى سفیان و شیعیان ایشان موافقت کردند که به موجب آن به حکم قرآن و سنت پیامبر (ص) راضى باشند، حکومت على (ع) بر مردم عراق از حاضر و غایب آنان مسلم است و حکومت معاویه بر حاضر و غایب اهل شام مسلم است.
ما موافقت کردیم که بانچه قرآن از آغاز تا انجام بان حکم مى کند تسلیم باشیم آنچه را قرآن زنده کرده است زنده بداریم و آنچه را که قرآن از میان برداشته است از میان برداریم، على (ع) و معاویه باین کار متفق و راضى شدند، على (ع) و شیعیان او به عبد الله بن قیس (ابو موسى اشعرى) راضى شدند که داور و ناظر باشد و معاویه و پیروان او به عمرو بن عاص راضى شدند که داور و ناظر باشد. على (ع) و معاویه از عبد الله بن قیس و عمرو عاص عهد و پیمان گرفتند و به خدا و رسول خدا سوگندشان دادند که قرآن را ملاک حکم خود قرار دهند و از احکام آن و آنچه در آن نوشته مى یابند تجاوز نکنند و آنچه را در کتاب خدا نوشته نیافتند به سنت جامع پیامبر (ص) مراجعه کنند و از روى عمد به خلاف آن برنیایند و در جستجوى شبهه نباشند.
ابو موسى و عمرو عاص هم از على (ع) و معاویه پیمان گرفتند که بر آنچه آنان بر طبق قرآن و سنت رسول خدا حکم کنند راضى باشند و حق نقض و مخالفت نخواهند داشت، و ابو موسى و عمرو عاص پس از صدور حکم خود بر جان و مال و فرزندان و زنان و آنچه متعلق بایشان است تا از حق و راستى عدول نکنند در امان خواهند بود، چه کسى از حکم آنان راضى باشد یا ناراضى، و امت بر آنچه آنان به حق و طبق حکم قرآن حکم کنند پشتیبان و یاور خواهند بود.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:239
اگر یکى از دو داور پیش از صدور حکم بمیرد بر یاران و پیروان اوست که یکى دیگر از مردم عادل و مصلح را با همان شرایط و عهد و پیمان برگزینند، و اگر یکى از دو امیر پیش از صدور حکم درگذشت پیروان او حق دارند و مى توانند شخصى را بجاى او برگزینند، در این باره میان دو طرف گفتگو و رضایت صورت گرفت، و بکار بردن سلاح ممنوع شد و آنچه در این عهدنامه نوشته شد بر هر دو امیر و هر دو داور و هر دو گروه واجب شد و خداوند نزدیک تر گواه است و او بسنده است براى گواهى، و اگر مخالفت و سرکشى کنند امت از حکم و عهد و پیمان ایشان بیزار خواهد بود، و مردم نسبت به جان و مال و کسان و فرزندان خود تا پایان مدت در امان خواهند بود و باید اسلحه را بر زمین بگذارند و راهها ایمن باشد و کسانى از دو گروه که اکنون غائبند در حکم حاضر محسوب مى شوند.
دو داور باید جایى که فاصله آن با مردم عراق و شام یکسان باشد منزل کنند و کسى حق حضور ندارد مگر کسانى که هر دو داور به حضور آنان رضایت دهند و مدت داورى تا آخر ماه رمضان است و اگر داوران مصلحت دیدند که در صدور حکم شتاب کنند حق خواهند داشت و اگر بخواهند مى توانند صدور حکم را تا آخر مدت به تاخیر اندازند و اگر تا پایان مدت بانچه در کتاب خدا و سنت پیامبر است حکم نکردند هر دو گروه مى توانند به حال نخستین و جنگ برگردند و عهد و پیمان خداوند در این امر بر عهده امت است و آنان همگان بر ضد کسى خواهند بود که در این کار مخالفت و ستم کند و انکار ورزد.
از سوى مردم عراق حسن و حسین (ع) دو پسر على (ع) و عبد الله بن عباس و عبد الله بن جعفر بن ابى طالب، و اشعث بن قیس، و اشتر بن حارث (مالک اشتر) و سعید بن قیس و حصین و طفیل پسران حارث پسر عبد المطلب، و ابو سعید بن ربیعه انصارى و عبد الله بن خباب بن ارت و سهل بن حنیف و ابو بشر بن عمر انصارى و عوف بن حارث بن عبد المطلب و یزید بن عبد الله اسلمى و عقبة بن عامر جهنى و رافع بن خدیج انصارى و عمرو بن حمق خزاعى و نعمان بن عجلان انصارى و حجر بن عدى کندى و یزید بن حجیة نکرى و مالک بن کعب همدانى و ربیعة بن شرحبیل و حارث بن مالک و حجر بن یزید و علبة بن
اخبارالطوال/ترجمه،ص:240
حجیه، گواه این عهدنامه اند و از سوى مردم شام حبیب بن مسلمه فهرى، ابو الاعور سلمى، بسر بن ارطاة قرشى، معاویة بن خدیج کندى، مخارق بن حارث، مسلم بن عمرو سکسکى، عبد الرحمن بن خالد بن ولید، حمزة بن مالک، سبیع بن یزید حضرمى، عبد الله بن عمرو بن عاص، علقمة بن یزید کلبى، خالد بن حصین سکسکى، علقمة بن یزید حضرمى، یزید بن ابجر عبسى، مسروق بن جبله عکى، بسر بن یزید حمیرى، عبد الله بن عامر قرشى، عتبة بن ابى سفیان، محمد بن ابى سفیان، محمد بن عمرو بن عاص، عمار بن احوص کلبى، مسعدة بن عمرو عتبى، صباح بن جلهمه حمیرى، عبد الرحمن بن ذو الکلاع، ثمامة بن حوشب و علقمه بن حکم.
این عهدنامه روز چهارشنبه سیزده شب باقى مانده از صفر سال سى و هفتم نوشته شد”. [251]اختلاف پس از تعیین داوران:
اشعث نامه را گرفت و براى هر دو لشکر خواند و کنار هر پرچمى مى رفت براى مردم هر قبیله آن را مى خواند و چون کنار پرچم قبیله عنزة رسید که چهار هزار مرد از ایشان همراه على (ع) بودند و نامه را براى ایشان خواند دو برادر که نامشان جعد و معدان بود گفتند (لا حکم الا لله) حکم تنها از آن خداست و سپس بر شامى ها حمله کردند و چندان به جنگ ادامه دادند که هر دو کشته شدند، و آن دو نخستین کسانى هستند که این شعار را دادند، اشعث پس از آن کنار پرچمهاى قبیله مراد رفت و پیمان را براى ایشان خواند، صالح بن شقیق که از برگزیدگان و فضلاى ایشان بود گفت” حکمى جز براى خدا نیست هر چند مشرکان را ناخوش آید”.
اشعث کنار پرچمهاى بنى راسب رسید که بانگ برداشتند مردان را حق حکمیت در دین خدا نیست، و چون اشعث کنار پرچمهاى بنى تمیم رسید همین سخن را گفتند و عروة بن ادیه گفت” آیا در دین خدا مردان را حکم و داور قرار
__________________________________________________
251- با توجه باینکه ماههاى قمرى گاه بیست و نه روز و گاه سى روز است تعیین تاریخ روز باینگونه نمى تواند کاملا دقیق باشد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:241
مى دهید، پس کشتگان ما کجایند؟” و با شمشیر خود به اشعث حمله کرد که ضربه اش خطا کرد و به کفل اسب او برخورد، اشعث پیش قوم خود برگشت و بزرگان بنى تمیم پیش او رفتند و عذرخواهى کردند و او پذیرفت و گذشت کرد.
سلیمان بن صرد در حالى که ضربه شمشیرى بر چهره اش اصابت کرده بود آمد و گفت اى امیر مؤمنان کاش یاورانى مى داشتى و این نامه را نمى نوشتى، محرز بن خنیس بن ضلیع هم برخاست و مقابل على (ع) ایستاد و گفت آیا براى بازگشت از این نامه راهى نیست؟ به خدا سوگند مى ترسم موجب خوارى و زبونى شما شود، على (ع) فرمود آیا پس از اینکه آنرا نوشته ایم نقض کنیم؟ نه این جایز نیست.
سپس على (ع) و معاویه اتفاق کردند که محل حکم کردن داوران در دومة الجندل باشد [252] که نیمه راه عراق و شام است و على (ع) شریح بن هانى را [253] همراه چهار هزار مرد از خواص خود با ابو موسى گسیل فرمود و عبد الله بن عباس را براى پیش نمازى همراهشان کرد.
معاویه هم ابو اعور سلمى را همراه چهار هزار تن با عمرو عاص روانه کرد.
داوران و همراهانشان از صفین به دومة الجندل رفتند، على (ع) با یاران خود به کوفه برگشت و معاویه به دمشق و منتظر نتیجه ماندند.
هر گاه على (ع) براى ابن عباس در موردى چیزى مى نوشت، یاران ابن عباس جمع مى شدند و مى گفتند امیر مؤمنان براى تو چه نوشته است؟ و او از ایشان پوشیده مى داشت و آنان مى گفتند چرا از ما پوشیده مى دارى و حال آنکه براى تو چنین و چنان نوشته است و آن قدر جستجو مى کردند تا به مضمون نامه آگاه مى شدند و حال آنکه نامه هاى معاویه که براى عمرو عاص مى رسید هیچیک از یاران او به سراغش نمى آمد و از او چیزى نمى پرسید.
__________________________________________________
252- دومة الجندل: ناحیه اى در شمال نجد که در قدیم از نواحى شام بوده و امروز در حیطه حکومت عربستان است و نام دیگر آن جوف السرحان است، ر. ک، مقاله شیلفر، دائرة المعارف اسلام، ص 169 ج 7 ترجمه عربى آن. (م)
253- شریح بن هانى: درک محضر مقدس پیامبر نموده و آن حضرت برایش دعا فرموده اند از بزرگان اصحاب امیر المؤمنین على (ع) است در سال 78 هجرى در جهاد با کافران سیستان در یکصد و بیست سالگى کشته شد، ر. ک، ابن اثیر- اسد الغابه ص 396 ج 2. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:242
گویند، معاویه به عبد الله بن عمر بن خطاب و به عبد الله بن زبیر و به ابو جهم بن حذیفه و به عبد الرحمن عبد یغوث چنین نوشت:
اما بعد جنگ تمام شد و این دو مرد به دومة الجندل رفتند شما که از این جنگ برکنار بوده اید و در آنچه مردم وارد شده اند وارد نشده اید اکنون بیایید پیش آن دو بروید تا خود شاهد باشید که آن دو چه مى کنند و السلام.
و چون نامه معاویه بانان رسید همگى به دومه آمدند و همانجا منتظر ماندند تا داورى آن دو تمام شود، سعد بن ابى وقاص هم حاضر شد، مغیرة بن شعبه هم که مقیم طائف [254] بود و در هیچیک از این جنگ ها شرکت نداشت حرکت کرد و آنجا آمد و منتظر ماند و چون صدور راى طول کشید از آنجا به دمشق رفت و با معاویه دیدار کرد، معاویه گفت آنچه را مصلحت مى بینى به من بگو مغیره گفت اگر مى خواستم براى تو رایزنى کنم همراه تو در جنگ شرکت مى کردم در عین حال خبر این دو مرد را به تو مى دهم، معاویه گفت چیست؟.
مغیره گفت من با ابو موسى خلوت کردم که بدانم نظرش چیست و از او پرسیدم درباره کسانى که از این جنگ کناره گرفته و از ترس خون ریزى در خانه خود نشسته بودند و چه مى گویى؟ گفت آنان بهترین مردمند که پشت ایشان از بار سنگین خون برادرانشان سبک و شکم ایشان از اموال آنان خالى است.
از پیش ابو موسى بیرون آمدم و نزد عمرو عاص رفتم و باو گفتم اى ابا عبد الله درباره کسانى که از این جنگ ها کناره گرفته اند چه مى گویى؟
گفت آنها بدترین مردمند که حق را نشناختند و باطل را انکار نکردند.
تصور من این است که ابو موسى دوست خود را (على علیه السلام) از خلافت خلع مى کند و آنرا به کسى که در جنگ شرکت نکرده است واگذار خواهد کرد و خیال مى کنم میل او به عبد الله بن عمر بن خطاب است، اما عمرو بن عاص دوست خودت را بهتر مى شناسى و خیال مى کنم در جستجوى خلافت براى خودش یا پسرش عبد الله است، و چنین خیال مى کنم که او ترا از
__________________________________________________
254- طائف: شهرى در هفتاد و پنج کیلومترى جنوب شرقى مکه واقع در کوههاى سرات بارتفاع/ 5000 پا از سطح دریا و خوش آب و هوا و ییلاق مکه است، ر. ک، مقاله مفصل لامنس- دائرة المعارف الاسلامیه ص 54 ج 15 ترجمه عربى آن. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:243
خودش سزاوارتر براى خلافت نمى داند.
و این سخنان معاویه را پریشان کرد.
گفتگوهاى حکمین:
گویند، عمرو بن عاص در ظاهر نسبت به بزرگداشت و تکریم ابو موسى و مقدم داشتن او در سخن گفتن رعایت مى کرد و باو مى گفت” تو پیش از من بافتخار مصاحبت رسول خدا رسیده اى و سن تو از من بیشتر است” آنگاه براى تبادل نظر جمع شدند، ابو موسى گفت اى عمرو آیا با آنچه در آن صلاح امت و رضایت خدا باشد موافقى؟ عمرو گفت آن چیست؟ ابو موسى گفت عبد الله پسر عمر بن خطاب را حکومت دهیم و او در هیچیک از این جنگها دخالت نداشته است.
عمرو عاص گفت چرا از معاویه غافلى؟ ابو موسى گفت معاویه لایق آن نیست و به هیچ وجه شایستگى آنرا ندارد.
عمرو عاص گفت آیا نمى دانى و قبول ندارى که عثمان مظلوم کشته شده است؟ ابو موسى گفت آرى این را مى دانم، عمرو عاص گفت معاویه ولى خون عثمان است خاندان او هم در قریش چنانند که مى دانى و اگر مردم بگویند چرا معاویه با آنکه سابقه اى در اسلام ندارد به خلافت رسیده است براى تو در این باره پاسخ و عذر خواهد بود و جواب مى دهى که من او را ولى عثمان یافتم و خداوند متعال هم در این باره مى فرماید.
” هر کس مظلوم کشته شود به تحقیق براى خون خواه او حجتى قرار دادیم” [255] در عین حال برادر ام حبیبه همسر رسول خدا (ص) هم هست و یکى از اصحاب آن حضرت هم مى باشد. [256] ابو موسى گفت اى عمرو از خدا بترس، آنچه درباره شرف معاویه مى گویى اگر کسى به شرف خانوادگى سزاوار و شایسته براى خلافت باشد،
__________________________________________________
255- بخشى از آیه 36 سوره هفدهم (بنى اسرائیل).
256- ام حبیبه دختر ابو سفیان نخست همسر عبید الله بن جحش پسر عمه حضرت پیامبر بود و با او به حبشه هجرت کرد، عبید الله در حبشه مسیحى شد و درگذشت و پیامبر (ص) در سال هفتم هجرت با او ازدواج فرمود، ر. ک، ابن سعد، طبقات، ص 139 بخش اول جلد اول چاپ ادوارد زاخا و بریل 1917 و ترجمه آن به قلم این بنده. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:244
سزاوارترین مردم به خلافت ابرهه پسر صباح است که از شاهزادگان یمن و پادشاهان تبع است که بر خاور و باختر زمین پادشاهى کرده اند، وانگهى با بودن على بن ابى طالب (ع) چه شرفى براى معاویه باقى مى ماند، و اینکه مى گویى معاویه صاحب خون عثمان است، عمرو پسر عثمان از او سزاوارتر است، و اگر پیشنهاد مرا بپذیرى ما یاد و روش عمر بن خطاب را زنده مى کنیم و پسرش عبد الله را که مردى دانشمند است به خلافت مى رسانیم. عمرو عاص گفت چه چیز مانع تو است که پسرم عبد الله را با توجه به فضل و صلاح و سابقه او در هجرت و مصاحبتى که با رسول خدا داشته است به خلافت بگماریم؟
ابو موسى گفت پسرت مرد راستى و درستى است اما تو او را در این جنگ ها کشانده اى، بیا خلافت را براى پاکیزه پسر پاکیزه عبد الله بن عمر قرار دهیم.
عمرو عاص گفت اى ابو موسى براى این کار فقط مردى شایسته است که داراى دو دندان باشد با یک دندان بخورد و با دیگرى به دیگران بخوراند.
ابو موسى گفت اى عمرو واى بر تو مسلمانان پس از اینکه بر روى یک دیگر شمشیرها کشیده و نیزه ها زده اند کارى را به ما واگذارده اند نباید آنان را به فتنه اندازیم.
عمرو عاص گفت راى تو چیست و چه صلاح مى بینى؟
ابو موسى گفت معتقدم که این هر دو مرد، على (ع) و معاویه را از خلافت خلع کنیم و آنگاه کار را میان مسلمانان به شورى واگذاریم تا براى خود هر که را دوست دارند بگزینند.
عمرو گفت من باین کار راضى هستم و کارى است که صلاح مردم در آن است.
گوید، چون آن دو از یک دیگر جدا شدند ابن عباس پیش ابو موسى آمد و با او خلوت کرد و گفت، اى ابو موسى واى بر تو که به خدا سوگند گمان مى کنم عمرو عاص ترا فریب داده است و اگر بر چیزى اتفاق کرده اید قبلا عمرو عاص را وادار کن و مقدم بدار تا راى خود را اعلان کند و سخن بگوید و تو بعد از او سخن
اخبارالطوال/ترجمه،ص:245
بگو که عمرو مردى فریب کار است و من در امان نیستم که در موضوعى ظاهرا با تو موافقت کرده باشد و چون تو میان مردم برخیزى و راى خود را اعلان کنى او مخالف با تو سخن گوید.
ابو موسى گفت ما بر کارى موافقت کرده ایم که به خواست خداوند هیچیک از ما با دیگرى مخالفت نخواهد کرد.
اعلان راى:
فرداى آن روز پیش مردم که در مسجد بزرگ جمع شده بودند آمدند و ابو موسى به عمرو گفت به منبر برو و سخن بگو. عمرو گفت من پیش از تو که از من برتر و مسن ترى و زودتر از من هجرت کرده اى پیشى نخواهم جست، ابو موسى نخست به منبر رفت و پس از حمد و ستایش خداوند گفت.
” اى مردم ما به کارى توجه کردیم که خداوند بان وسیله میان این امت الفت ایجاد فرماید و کارش را اصلاح کند و هیچ چیزى را بهتر از آن ندیدیم که این هر دو مرد را از حکومت خلع کنیم و کار را به شورایى واگذاریم که مردم براى خود هر کس را شایسته بدانند انتخاب کنند و من على (ع) و معاویه را از خلافت خلع کردم، شما به کار خود روى آورید و هر که را دوست دارید بر خود خلیفه کنید” و از منبر فرود آمد آنگاه عمرو عاص به منبر رفت و خداوند را ستایش و نیایش کرد و گفت:
” این شخص آنچه گفت شنیدید و سالار خود را از خلافت خلع کرد، همانا من هم سالار او را همانگونه که او خلع کرد خلع مى کنم و سالار خودم معاویه را بر خلافت مستقر و پایدار مى دارم که او صاحب خون امیر مؤمنان عثمان و خون خواه اوست و سزاوارترین کس به مقام اوست”.
ابو موسى به عمرو گفت ترا چه شده است خدایت موفق ندارد که مکر و بزهکارى کردى و مثل تو” همچون مثل سگ است که اگر بر او حمله کنى زبانش را بیرون مى آورد و اگر او را به حال خود بگذارى باز هم زبانش را بیرون
اخبارالطوال/ترجمه،ص:246
مى آورد”. [257] عمرو به ابو موسى گفت مثل تو هم چون خرى است که کتابى چند بر پشت خود حمل کند. [258] در این هنگام شریح بن هانى به عمرو عاص حمله کرد و بر روى او تازیانه کشید و مردم آن دو را از یک دیگر جدا کردند، شریح مى گفته است هرگز از چیزى چندان پشیمان نشدم که چرا آن روز بجاى تازیانه با شمشیر عمرو عاص را نزدم و روزگار آنچه مى خواست کرد.
ابو موسى خود را کنار کشید و بر مرکب خود سوار شد و به مکه گریخت، ابن عباس همواره مى گفت خدا ابو موسى را از رحمت خود دور بداراد که او را متنبه کردم و متنبه نشد و او را برحذر داشتم و توجه نکرد، ابو موسى هم مى گفته است ابن عباس مرا از مکر و فریب عمرو عاص برحذر داشت ولى من به عمرو اطمینان کردم و هرگز گمان نمى کردم که او چیزى را بر خیر مسلمانان ترجیح دهد.
بیعت شامى ها با معاویة:
پس از اعلان راى عمرو عاص و مردم شام که همراهش بودند پیش معاویه برگشتند و بر او سلام و درود خلافت گفتند.
ابن عباس و شریح بن هانى و کسانى که همراه آن دو بودند به حضور على (ع) آمدند و این خبر را به اطلاع ایشان رساندند، سعید بن قیس همدانى برخاست و گفت به خدا سوگند اگر در راه هدایت متحد و هماهنگ مى شدیم بر بصیرت ما چیزى بیشتر از آنچه هم اکنون در آن هستیم نمى افزود، و دیگر مردم هم سخنانى این چنین گفتند:
فتنه خوارج:
گویند، چون خبر راى حکمین به اطلاع مردم عراق رسید خوارج به دیدار یک دیگر رفتند و وعده نهادند که پیش عبد الله بن وهب راسبى جمع شوند، بزرگان و
__________________________________________________
257- بخشى از آیه 175 سوره هفتم، اعراف.
258- بخشى از آیه 6 سوره شصت و دوم، جمعه
اخبارالطوال/ترجمه،ص:247
پارسایان خوارج پیش او جمع شدند و نخستین کس که سخن گفت عبد الله بن وهب بود که پس از ستایش و نیایش خداوند چنین گفت.
” اى برادرانم، همانا متاع دنیا اندک و بى ارزش است و جدایى آن نزدیک است همراه یک دیگر خروج کنیم و با این داورى و حکمیت مخالفت ورزیم که هیچکس را جز خداوند حق حکمیت نیست و بدرستى که خداوند همراه کسانى است که تقوى پیشه سازند و نیکو کار باشند”.
پس از او حمزة بن سیار [259] سخن گفت و چنین اظهار داشت” راى درست همین است که تصمیم گرفته اید و طریق حق در همین است که گفتید ولى باید فرماندهى خود را به مردى واگذارید که از فرمانده و پیشوا و داشتن پرچمى که زیر آن جمع شوید و به سوى آن بازگردید چاره نیست”.
فرماندهى را به یزید بن حصین که از پارسایان ایشان بود پیشنهاد کردند ولى او آنرا نپذیرفت، به ابن ابى [260] اوفى عبسى پیشنهاد کردند او هم نپذیرفت، سپس فرماندهى را به عبد الله بن وهب راسبى پیشنهاد کردند او گفت، بیاورید و به خدا سوگند آنرا براى رغبت به دنیا یا فرار از مرگ نمى پذیرم بلکه فقط براى امید زیادى که به ثواب فراوان آن دارم مى پذیرم.
عبد الله دست دراز کرد و خوارج برخاستند و با او بیعت کردند.
آنگاه برخاست و ضمن ستایش خدا و درود بر پیامبر (ص) چنین گفت:
همانا خداوند از ما عهد و پیمان گرفته است که امر به معروف و نهى از منکر کنیم و معتقد به حق باشیم و آنرا بگوییم و در راه حق جهاد کنیم و” کسانى که از راه خدا گمراه شوند براى آنان عذابى شدید است” [261] و خداوند متعال فرموده است” و هر آن کس بانچه خدا فروفرستاده است حکم نکند، آنان تبهکارانند” [262] و گواهى مى دهم که صاحبان دعوت ما و فرماندهان ما با اینکه هم
__________________________________________________
259- نام پدر این مرد در طبرى (ص 2596 ترجمه آقاى پاینده) و در نهایة الارب نویرى ص 166 ج 20 سنان آمده است. (م)
260- نام این شخص در صفحه بعد به صورت شریح آمده است. (م)
261- آیه بیست و ششم سوره 36، ص. (م)
262- بخشى از آیه 47 سوره پنجم-
اخبارالطوال/ترجمه،ص:248
کیش و از مردم دین ما بودند از هواى نفس پیروى کردند و فرمان قرآن را کنار انداختند و در حکم خود ستم کردند و پیکار با ایشان حق است و سوگند به کسى که همگان روى باو مى آورند و چشم ها در برابر او فروتنى و خشوع مى کنند که اگر براى جنگ با ایشان یاورى پیدا نکنم تنهایى با آنان جنگ خواهم کرد تا خداى خود را در حالى که شهید باشم دیدار کنم.
و چون عبد الله بن سخبر [263] که از پارسایان و دراعه پوشان ایشان بود این سخنان را شنید گریست و چنین گفت” خداوند لعنت کند مردى را که پاره و جدا کردن استخوان و گوشت و رگ و پى او آسانتر از معصیت خداوند نباشد به هنگامى که مى خواهد مورد خشم و غضب خداوند قرار گیرد و شما اى برادران با این کار رضاى خداوند را مى خواهید، با دشمنى نسبت به کسانى که از فرمان خداوند سرکشى کرده اند به خداوند نزدیک شوید و براى جنگ با ایشان خروج کنید و چهره هاى ایشان را با شمشیر بزنید تا خدا را اطاعت کنند و خداوند به شما پاداش اشخاص مطیعى را که براى جلب رضایت او عمل مى کنند و حقوق الهى را حفظ مى کنند بدهد اگر پیروز شوید پیروزى و غنیمت است و اگر مغلوب شوید چه چیزى برتر از رفتن بسوى رضوان و بهشت خداوند است”. و در آن روز پس از این سخنان پراکنده شدند.
فرداى آن روز عبد الله بن وهب همراه تنى چند از یاران خود به خانه شریح بن ابى اوفى عبسى که از بزرگان خوارج بود رفت و ضمن ستایش و نیایش خداوند گفت این دو داور بانچه خداوند فروفرستاده است حکم نکردند و برادران ما هم چون به حکم آن دو راضى شدند کافر شدند و حکمیت مردم را در دین پذیرفتند و ما در حال بیرون رفتن از میان ایشانیم و سپاس خدا را که ما از میان این مردم بر حق هستیم.
شریح گفت یاران خود را از خروج خود آگاه کن و در پناه برکت خداوند ما را همراه خود ببر تا در مداین فرود آییم و براى برادران بصره خود پیام دهیم که پیش ما آیند و با ما متحد و همدست باشند. یزید بن حصین طایى گفت اگر شما همگان با هم بیرون روید به
__________________________________________________
263- این نام به صورت شخیر هم ضبط شده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:249
تعقیب شما مى پردازند بلکه باید یک یک و پوشیده بیرون روید، در مداین هم کسانى هستند که از آن شهر دفاع خواهند کرد، قرار بگذارید که کنار پل نهروان جمع شوید و همانجا بمانید و به برادران اهل بصره خود هم بنویسید که کنار همان پل جمع شوند. گفتند راى درست همین است و بر آن اتفاق کردند و همه یاران خود را خبر کردند و آماده شدند که هر یک تنها بیرون روند و براى خوارج بصره هم چنین نوشتند.
” بسم الله الرحمن الرحیم، از عبد الله بن وهب و یزید بن حصین و حرقوص بن زهیر و شریح بن ابى اوفى به هر کس از مؤمنان و مسلمانان بصره که این نامه ما بدست ایشان برسد، درود بر شما ما خداوندى را که خدایى جز او نیست ستایش مى کنیم خداوندى که محبوب ترین بندگان خود را براى خود کسانى را قرار داده است که به کتاب او بیشتر عمل کنند و در راه حق و اطاعت از آن پایدارتر باشد و از همه براى رضایت او بیشتر جهاد کند. همانا اصحاب ما کسانى را در فرمان خدا داور ساختند که به غیر آنچه کتاب خدا و سنت پیامبر بود حکم کردند و باین جهت کافر شدند و از راه راست منحرف گشتند ما و ایشان از یک دیگر جدا شدیم و عهد و پیمان بر یکسو نهادیم که خداوند خیانت کاران را دوست نمى دارد و ما کنار پل نهروان جمع شده ایم شما هم به ما ملحق شوید که خدایتان رحمت کناد و بتوانید بهره خود را از ثواب و پاداش الهى بگیرید و امر به معروف و نهى از منکر کنید و این نامه ما بسوى شما همراه یکى از برادران متدین و امین شماست از هر چه مى خواهید از او بپرسید و راى و نظر خود را براى ما بنویسید و السلام”.
و نامه خود را همراه عبد الله بن سعد عبسى فرستادند و او خود را به بصره رساند و نامه را به یاران خود داد، آنان جمع شدند و آن نامه را خواندند و در پاسخ براى ایشان نوشتند که بزودى بانان خواهند پیوست.
آنگاه خوارج کوفه به صورت یک تنه یا دو تن و سه تن با یک دیگر بیرون شدند، یزید بن حصین طایى هم سوار بر استرى بیرون شد و اسبى هم یدک مى کشید و این آیه را تلاوت مى کرد” از آن شهر ترسان و در حالى که مراقبت مى کرد بیرون آمد و گفت پروردگارا مرا از گروه ستمکاران نجات بده و چون به
اخبارالطوال/ترجمه،ص:250
جانب مداین روى کرد گفت شاید پروردگارم مرا به راه راست هدایت فرماید”. [264] او به راه خود ادامه داد تا به موضع” سیب” [265] رسید. آنجا گروه زیادى از یارانش بر او گرد آمدند که از جمله ایشان زید بن عدى بن حاتم بود، عدى در جستجو و تعقیب پسرش بیرون آمد تا به مداین رسید و به پسر خود دسترسى نیافت، عدى پیش سعد بن مسعود ثقفى که فرماندار على (ع) در مداین بود آمد، سعد مواظب خود بود و خوارج هم از او دورى کردند. عبد الله بن وهب راسبى هم در دل شب از کوفه بیرون رفت و همه یارانش باو پیوستند و گروه بسیارى شدند و راه انبار را [266] پیش گرفتند و از کنار فرات عبور مى کردند تا آنکه در منطقه دیر عاقول [267] از فرات گذشتند و با عدى بن حاتم که به کوفه برمى گشت رویاروى شدند، عبد الله مى خواست او را بگیرد عمرو بن مالک نبهانى و بشیر بن یزید بولانى که از سران خوارج بودند او را از این کار منع کردند.
سعد بن مسعود ثقفى برادرزاده خود مختار بن ابى عبید را بر مداین به جانشینى خود گماشت و در تعقیب عبد الله بن وهب بیرون آمد و هنگام غروب آفتاب با او و یارانش در منطقه کرخ بغداد برخورد کرد، سعد همراه پانصد سوار بود و خوارج سى تن بودند، ساعتى به یک دیگر تیراندازى کردند، یاران سعد باو گفتند اى امیر از جنگ با این گروه چه مى خواهى و حال آنکه در این باره دستورى براى تو نرسیده است؟ رهایشان کن و براى امیر مؤمنان بنویس و او را از کار ایشان آگاه کن، سعد برگشت و آنان را رها کرد.
عبد الله بن وهب خود را به بغداد رساند و از دهقانان آن خواست تا وسایل عبور ایشان را فراهم کنند و این پیش از آن بود که بغداد ساخته شده باشد، آنان وسایل را براى خوارج فراهم آوردند و عبد الله بن وهب از آنجا گذشت و به سرزمین
__________________________________________________
264- آیه 20 از سوره بیست و هشتم، قصص.
265- سیب، اصلا به معنى مجراى آب و جوى است و نام چند جاست، در کوفه و بصره و خوارزم، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان- ص 190 ج 5 چاپ مصر. (م)
266- انبار: شهرى بر ساحل چپ فرات در شمال شرقى عراق و دوازده فرسنگى بغداد، ر. ک، مقاله سترک در دائرة المعارف الاسلامیه ص 3 ج 3. (م)
267- دیر عاقول: در ساحل دجله فاصله آن تا بغداد پانزده فرسنگ است، ر. ک یاقوت، معجم البلدان ص 154 ج 4 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:251
جوخى رفت و از آنجا هم به یاران خود که در نهروان [268] بودند پیوست، کسانى از مردم بصره هم که با آنان هم عقیده بودند بایشان پیوستند، بصریها پانصد مرد بودند.
جنگ خوارج:
در آن هنگام عبد الله بن عباس حاکم بصره بود و چون خبر خروج خوارج بصره را شنید ابو الاسود دیلى را [269] همراه هزار سوار به تعقیب ایشان فرستاد و او در محل پل شوشتر بانان رسید، شب فرارسید و خوارج از چنگ او گریختند، خوارج بصره در طول راه هر کس را که مى دیدند باو مى گفتند درباره حکمین چه مى گویى؟ اگر از آن دو تبرى مى جست رهایش مى کردند و گر نه او را مى کشتند، و همچنان به راه خود ادامه دادند و چون کنار دجله رسیدند در ناحیه صریفین [270] از دجله گذشتند و خود را به نهروان رساندند.
على (ع) براى ایشان چنین نوشت.
” بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده خدا على امیر مؤمنان به عبد الله بن وهب راسبى و یزید بن حصین و کسانى که نزد ایشانند، سلام بر شما، همانا دو مردى که به داورى آنان رضایت داده بودیم با کتاب خدا مخالفت کردند و بدون راهنمایى از سوى خداوند از هواى نفس خود پیروى کردند و چون به سنت پیامبر (ص) و به حکم قرآن عمل نکردند ما از حکم آنان تبرى جستیم و ما همچنان بر حال اول خود هستیم، خدایتان رحمت کناد پیش من آیید که ما براى جنگ با دشمن خود و دشمن شما حرکت مى کنیم تا آن که خداوند میان ما و ایشان حکم فرماید که او بهترین حکم کنندگان است”.
چون نامه على (ع) بایشان رسید براى آن حضرت چنین نوشتند.
” اما بعد تو براى خداوند خشمگین نشدى بلکه براى خودت خشمگین شدى اکنون اگر خودت گواهى دهى که در ارجاع کار به داوران کافر شده اى و
__________________________________________________
268- شهرى در چهار فرسنگى بغداد و دجله است، ر. ک، ص 345 ترجمه تقویم البلدان (م).
269- ظالم بن عمرو دئلى و به تلفظ برخى از اعراب دیلى که بیشتر به کنیه اش (ابو الاسود) معروف است، در سال 69 هجرى در طاعون بصره درگذشت، ر. ک، مقاله فوک در دانشنامه ایران و اسلام ص 940. (م)
270- نام دو دهکده از دهکده هاى بزرگ عراق است ر. ک، معجم البلدان ص 352 ج 5 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:252
بار دیگر به ایمان و توبه گراییده اى ما درباره خواسته تو که بازگشت به سوى تو است بررسى خواهیم کرد و اگر نه به تو هم اعلان جنگ مى دهیم و خداوند کید خائنان را راهنمایى نمى فرماید”.
چون على (ع) نامه آنان را خواند از ایشان ناامید شد و چنین مصلحت دانست که آنها را به حال خودشان واگذارد و براى از سر گرفتن جنگ با معاویه به شام برود. و با مردم حرکت کرد و در نخیلة اردو زد و به یاران خود فرمود آماده براى حرکت به شام باشید و من براى همه برادران شما نوشته ام که پیش شما بیایند و چون برسند به خواست خداوند حرکت خواهیم کرد.
على (ع) به تمام فرمانداران خود نوشت که جانشینان خود را بر ولایت خود بگمارند و پیش او بیایند براى عبد الله بن عباس هم که فرماندار بصره بود نوشت” اما بعد ما در نخیله اردو زده ایم و تصمیم گرفته ایم به جنگ دشمن خود سوى مردم شام برویم چون این نامه بدست تو رسید همراه کسانى که پیش تو هستند نزد ما بیا و السلام”.
عبد الله بن عباس همراه شجاعان و سوارکاران بصره که حدود هفت هزار مرد بودند به حضور على (ع) آمد و چون آماده حرکت شد اخبار دردآورى از خوارج رسید که عبد الله بن خباب و همسرش را در راه دیده و از آن دو پرسیده اند آیا شما به حکمین راضى هستید و چون گفته اند آرى هر دو را کشته اند، همچنین زن دیگرى بنام ام سنان صیداوى را کشته اند و در راهها جلو مردم را مى گیرند و آنان را مى کشند، چون این اخبار به على (ع) رسید حارث بن مره فقعسى [271] را فرستاد که خبر ایشان را بیاورد، خوارج او را گرفتند و کشتند.
و چون این خبر به مردم رسید پیش على (ع) آمدند و گفتند اى امیر مؤمنان آیا اینان را به گمراهى خودشان وامى گذارى و مى روى؟ و آنان همچنان بر روى زمین تباهى بارآورند و راه مردم را با شمشیر ببندند؟ با مردم به سوى ایشان برو و آنان را به بازگشت به اطاعت و پیروى از جماعت دعوت کن اگر توبه کردند و پذیرفتند که خداوند توبه کنندگان را دوست مى دارد و اگر نپذیرفتند بانان اعلان جنگ کن و چون امت را از ایشان آسوده ساختى به شام برو.
__________________________________________________
271- منسوب به فقعس که نام پدر یکى از قبایل عرب است، ر. ک، ابن درید، جمهرة، ص 343 ج 3. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:253
على (ع) میان مردم فرمان کوچ داد و حرکت کرد و به نهروان آمد و در یک فرسنگى ایشان اردو زد و قیس بن سعد بن عباده و ابو ایوب انصارى را پیش آنان فرستاد، آن دو نزد ایشان آمدند و گفتند اى بندگان خدا همانا شما مرتکب گناه بزرگى شده اید که متعرض مردم شده اید و آنان را کشته اید و دیگر آنکه در مورد ما گواهى به شرک مى دهید و حال آنکه شرک گناهى بزرگ است، عبد الله بن سخبر بان دو گفت از ما دور شوید که حق براى ما چون صبح روشن شده است و ما از شما پیروى نمى کنیم و بسوى شما برنمى گردیم مگر اینکه کسى همچون عمر بن خطاب براى ما بیاورید، قیس بن سعد گفت ما در میان خود کسى را که آنچنان باشد جز على بن ابى طالب (ع) نمى شناسیم آیا شما میان خود کسى را آنچنان مى شناسید؟ گفتند نه، قیس گفت پس شما را به خداوند سوگند مى دهم که جان هاى خود را هلاک مسازید که من مى بینم فتنه در دل هاى شما راه یافته است. [272].
سپس ابو ایوب هم همچنان سخن گفت که گفتند اى ابو ایوب بر فرض که امروز با شما بیعت کنیم فردا کس دیگرى را داور و حاکم مى سازید، ابو ایوب گفت شما را به خداوند سوگند مى دهیم که از ترس آینده اکنون فتنه را جلو نیندازید.
گفتند از ما دور شوید که ما به شما اعلان جنگ داده ایم و پیمان شما را بریده ایم، آن دو پیش على (ع) برگشتند و او را آگاه کردند، امیر المؤمنین هماندم حرکت کرد و چنان به خوارج نزدیک شد که سخن او را مى شنیدند و با صداى بلند چنین فرمود.
” اى گروهى که آنان را لجاجت برانگیخته و هواى نفس آنان را از حق بازداشته است و در نتیجه در اشتباه و خطا افتاده اند، من به شما اندرز و بیم مى دهم که در گمراهى خود پافشارى مکنید و بدون هیچ دلیل و برهانى از سوى خداوند کشته مشوید، مگر نمى دانید که من به این دو داور شرط کردم که باید طبق قرآن حکم کنند؟ و قبلا به شما نگفتم که طرح موضوع حکمیت از سوى
__________________________________________________
272- با توجه به سوابقى که میان عمر و سعد بن عباده و قیس و عبد الله بن عمر بوده است بعید است که این سخن خوارج از روى اعتقاد به عمر باشد بلکه براى خشمگین ساختن قیس چنین گفته اند و او جواب مناسب داده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:254
شامیان مکر و حیله است و چون شما چیزى جز حکمیت را نپذیرفتید با آنان شرط کردم که باید آنچه را قرآن زنده کرده است زنده کنند و آنچه را قرآن از میان برداشته است از میان بردارند، آنان با کتاب خدا مخالفت کردند و سنت پیامبر را نادیده گرفتند و به هواى دل خود عمل کردند و ما حکم آنان را دور انداختیم و ما بر همان حال نخستین خود هستیم، در این سرگردانى به کجا مى روید و از کجا آمده اید؟”.
گفتند ما هنگامى که به برگزیدن داوران رضایت دادیم کافر شدیم و اکنون از آن گناه بسوى خدا توبه کردیم، اگر تو هم همانگونه که ما توبه کردیم توبه کنى ما همراه تو خواهیم بود و گر نه ما به شما اعلان جنگ مى دهیم.
على (ع) فرمود مى گویید خودم گواهى کفر خودم را بدهم؟ در آن صورت گمراهم و از هدایت شدگان نیستم.
آنگاه فرمود مردى از شما که مورد رضا و اعتمادتان باشد پیش من آید و او و من گفتگو کنیم و اگر حجت بر من تمام شد براى شما اقرار به گناه و در پیشگاه خداوند توبه مى کنم و اگر حجت بر شما تمام شد از کسى که بازگشت شما بسوى اوست بترسید.
خوارج به عبد الله بن کواء که از بزرگان ایشان بود گفتند پیش او برو و محاجه کن ابن کواء نزد آن حضرت آمد و على (ع) خطاب به خوارج فرمود آیا باین راضى هستید؟ گفتند آرى، فرمود خدایا گواه باش و تو بسنده تر گواهى.
على (ع) فرمود اى پسر کواء پس از اینکه به حکومت من بر خود راضى شدید و همراه من جنگ کردید و فرمان بردار بودید چه چیز شما را بر من خشمگین ساخته است؟ چرا روز جنگ جمل از من بیزارى نجستید؟
ابن کواء گفت در آنجا موضوع حکمیت مطرح نبود، على (ع) فرمود اى پسر کواء آیا من هدایت شده ترم یا رسول خدا (ص)؟ ابن کواء گفت حتما رسول خدا، على فرمود این گفتار خداوند عز و جل را نشنیده اى که مى فرماید.
” پس بگو بیایید پسران ما و پسران شما و زنان ما و زنان شما و خود ما و خود شما را فراخوانیم و مباهله کنیم” [273] آیا خداوند تردیدى داشت که مسیحیان
__________________________________________________
273- بخشى از آیه 54 سوره سوم آل عمران. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:255
دروغ مى گویند؟ ابن کواء گفت این احتجاجى بر ضد آنان بود و حال آنکه تو درباره خودت هنگامى که به داورى داوران راضى شدى شک و تردید کردى و در این صورت ما سزاوارتر به شک کردن درباره تو خواهیم بود.
على (ع) فرمود همچنین خداوند متعال مى فرماید” کتابى از پیشگاه خداوند آورید که رهنمون تر از آن دو باشد تا از آن پیروى کنم” [274] ابن کواء گفت این هم احتجاجى از خداوند علیه ایشان است.
على (ع) همچنان با ابن کواء با سخنانى نظیر همین آیات احتجاج مى فرمود تا آنکه ابن کواء گفت در آنچه مى گویى راستگویى ولى هنگامى که حکمیت آن دو داور را پذیرفتى کافر شدى.
على (ع) گفت اى ابن کواء واى بر تو من فقط ابو موسى را به حکمیت گماشتم و عمرو را معاویه بر آن کار گماشت، ابن کواء گفت ابو موسى کافر بوده است، على (ع) فرمود واى بر تو چه وقتى او کافر بود آیا هنگامى که من او را فرستادم یا پس از اینکه راى داد؟ گفت وقتى راى داد.
على (ع) فرمود بنا بر این اعتقاد دارى که من او را مسلمان فرستادم و به قول تو پس از اینکه او را فرستادم کافر شد، اگر رسول خدا (ص) مردى از مسلمانان را پیش گروهى از کفار مى فرستاد که آنان را به خداوند دعوت کند و او آنان را به غیر خداوند فرامى خواند آیا بر رسول خدا (ص) گناهى متوجه بود؟
گفت نه، فرمود پس واى بر تو بر فرض که ابو موسى گمراه شده باشد بر من چه گناهى است؟ و آیا براى شما رواست که به بهانه گمراهى ابو موسى شمشیر بر دوش نهید و متعرض مردم شوید؟
چون بزرگان خوارج این گفتگو را شنیدند به ابن کواء گفتند برگرد و گفتگو با این مرد را رها کن.
على (ع) پیش یاران خود برگشت و آن گروه همچنان بر گمراهى خود پافشارى کردند. على (ع) دستور داد میان مردم ندا دهند که آماده شوند و ساز و برگ
__________________________________________________
274- بخشى از آیه 50 سوره بیست و هشتم، قصص. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:256
جنگ بگیرند، و لشکرهاى خود را آرایش داد، حجر بن عدى را بر پهلوى راست و شبث بن ربعى را بر پهلوى چپ و ابو ایوب انصارى را به فرماندهى سواران و ابو قتاده را به فرماندهى پیادگان گماشت.
خوارج هم آماده جنگ شدند یزید بن حصین را بر پهلوى راست و شریح بن ابى اوفى را که از پارسایان ایشان بود بر پهلوى چپ و حرقوص بن زهیر را بر پیادگان و عبد الله بن وهب را بر تمام سواران گماشتند.
على (ع) درفشى برافراشت و دو هزار مرد را زیر آن جاى داد و به صداى بلند فرمود هر کس به این درفش پناه ببرد در امان است.
آنگاه دو سپاه رویاروى ایستادند، در این هنگام فروة بن نوفل اشجعى که از سران خوارج بود به یاران خود گفت، اى قوم به خدا سوگند نمى دانیم چرا با على (ع) جنگ مى کنیم و ما را در جنگ با او دلیل و حجتى نیست، اى قوم بیایید برگردیم تا آنکه براى ما روشن شود که باید با او جنگ یا از او پیروى کرد.
فروة یاران خود را رها کرد و همراه پانصد مرد از صحنه جنگ بیرون رفت و خود را به بند نیجین [275] رساند، گروهى از خوارج هم خود را به کوفه رساندند و هزار مرد هم به زیر پرچم پناه بردند و امان خواستند و با اینگونه فقط کمتر از چهار هزار نفر با عبد الله بن وهب باقى ماندند.
على (ع) به یاران خود فرمود شما جنگ را با آنان شروع مکنید تا آنان جنگ را آغاز کنند، خوارج فریاد برآوردند که” حکم فقط از آن خداست هر چند مشرکان را ناخوش آید” و همگان یکباره بر یاران على (ع) حمله کردند از شدت حمله ایشان سواران لشکر على (ع) پایدارى نکردند و خوارج به دو گروه تقسیم شدند گروهى آهنگ پهلوى راست و گروه دیگر آهنگ پهلوى چپ کردند.
در این هنگام یاران على (ع) بانان حمله کردند، قیس بن معاویه برجمى که از یاران على (ع) بود به شریح بن ابى اوفى حمله کرد و با شمشیر ساق پاى او زد و آنرا قطع کرد، شریح با یک پا شروع به جنگ کرد و مى گفت شتر نر با پاى بسته از ماده شتر خود حمایت مى کند، قیس بن سعد باو حمله کرد و او را کشت و تمام خوارج یکجا کشته شدند.
__________________________________________________
275- شهرى کنار نهروان در ناحیه کوهستانى و از اعمال بغداد است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:257
على (ع) فرمان داد هر یک از ایشان را که رمقى در بدن داشت به افراد قبیله اش بسپارند و دستور داد آنچه ابزار جنگ و مرکوبى که در جنگ از آن استفاده کرده اند در اردوگاه است تصرف کنند و آنها را میان یاران خود تقسیم کرد و دیگر اموال خوارج را به وارثان ایشان مسترد فرمود.
و چون على (ع) مى خواست از نهروان برگردد میان یاران خود بپاخاست و چنین فرمود.
” اى مردم خداوند شما را بر خوارج (مارقان) پیروزى داد و هم اکنون بدون درنگ آماده براى جنگ با قاسطان (اهل شام) شوید”.
گروهى از یاران آن حضرت که اشعث بن قیس هم میان ایشان بود برخاستند و گفتند اى امیر مؤمنان تیرهاى ما تمام شده است و شمشیرهاى ما کند شده است و سر نیزه هاى ما کند و خراب شده است ما را به شهر خودمان برگردان که با بهترین ساز و برگ و ابزار جنگ آماده شویم.
امیر المؤمنین همراه مردم از نهروان حرکت کرد و به نخیلة آمد و همانجا را اردوگاه کرد و چند روزى آنجا ماندند و در این مدت بیشتر مردم به کوفه برگشتند و همراه آن حضرت در اردوگاه بیش از حدود هزار مرد از سران و سرشناسان باقى نماند.
چون على (ع) چنین دید وارد کوفه شد و همانجا ماند، فروة بن نوفل خارجى با همراهان خود به منطقه حلوان رفت و شروع به گرفتن خراج و تقسیم آن میان یاران خود کرد.
سرانجام کار على بن ابى طالب (ع):
گویند، چون على (ع) سستى و سنگینى مردم کوفه را در حرکت براى جنگ با شامى ها ملاحظه فرمود و از ورود سواران معاویه به انبار و کشتن افراد پادگان مستقر در آنجا و غارت کردن ایشان انبار را آگاه شد نامه اى نوشت و آنرا به مردى سپرد و دستور داد روز جمعه هنگامى که مردم از نماز جمعه فارغ شوند
اخبارالطوال/ترجمه،ص:258
آنرا براى ایشان بخواند و متن آن نامه چنین است. [276]” بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده خدا على امیر مؤمنان به شیعیان او از اهل کوفه، سلام بر شما باد، اما بعد، همانا که جهاد درى از درهاى بهشت است، هر کس آنرا ترک کند خداوند لباس خوارى و زبونى بر او مى پوشاند و او را کوچک و گرفتار خوارى مى سازد، من شب و روز و آشکارا و نهان شما را به جهاد با این گروه فراخواندم و به شما گفتم پیش از آنکه آنان به شما حمله آوردند شما با آنان پیکار کنید و هر قومى که میان خانه خود گرفتار هجوم دشمن شود خوار و زبون مى گردد و دشمن نسبت باو جرأت و جسارت پیدا مى کند، اینک این مرد عامرى وارد انبار شده است و پسر حسان بکرى را کشته است و پادگانها و سربازان شما را از جاى خود رانده است و گروهى از مردان نیکوکارتان را کشته است، به من خبر رسیده است که آنان به خانه زنى مسلمان و زن دیگر غیر مسلمانى که در پناه مسلمانان بوده است رفته اند و خلخال از پا و گردنبند از گردنش ربوده اند و آنان با غنیمت بسیار برگشته اند و هیچ مردى از شما هیچ سخنى نگفته است و حال آنکه اگر کسى از اندوه این حادثه بمیرد نه تنها در نظر من قابل سرزنش نیست بلکه سزاوار است، شگفتا از کارى که دل ها را مى میراند و غم و اندوه را فراوان و شعله ور مى سازد و آن قوم با آنکه بر باطلند اتفاق و هماهنگى دارند و شما از حق خود پراکنده اید، از رحمت خدا بدور مانید، هدف تیر دشمن قرار گرفتید و به شما تیر زده مى شود و شما تیر نمى اندازید و از شما غارت مى برند و شما غارت و حمله نمى کنید، خداوند را عاصى شدند و شما راضى شدید. چون در زمستان به شما گفتم حرکت کنید گفتید در این سرماى سخت چگونه حرکت کنیم و چون در تابستان گفتم گفتید باشد تا گرماى سوزان سپرى شود و همه بهانه گریز از مرگ است، شما که از سرما و گرما گریزانید به خدا سوگند از شمشیر گریزان ترید و سوگند باو که جان من در دست اوست شما از
__________________________________________________
276- این خطبه که در نهج البلاغه خطبه بیست و هفتم است (ص 74 ج 2 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید چاپ محمد ابو الفضل ابراهیم، مصر 1959) در منابع دیگر معاصر ابو حنیفه، مثلا در البیان التبیین جاحظ ص 53 ج 2 چاپ عبد السلام محمد هارون مصر 1968 نیز به صورت خطبه نه نامه نقل شده است که حضرت امیر (ع) شخصا ایراد فرمودند، براى اطلاع بیشتر از دیگر ماخذ این خطبه، ر. ک، دانشمند معظم سید عبد الزهرا حسینى خطیب، مصادر نهج البلاغه ص 397 ج 1 بیروت 1975. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:259
گرما و سرما بیمى ندارید ولى از شمشیر مى گریزید، اى کسانى که شبیه مردانید و مرد نیستید و آرزوهاى کودکانه و خرد حجله نشینان را دارید، به خدا سوگند دوست مى دارم که خداوند مرا از میان شما به جوار رحمت خود فرابرد و دوست مى دارم که کاش شما را ندیده بودم و نمى شناختم که به خدا سوگند سینه ام را از خشم آکنده اید، و تلخى را به کام من فروریختید و فکر و اندیشه ام را با سرکشى و زبونى خود تباه کردید، تا آنجا که قریش مى گویند على مرد دلیرى است ولى از فنون جنگ آگاه نیست، جاى بسى شگفتى است آیا میان آنان مردى پایدارتر و ورزیده تر در جنگ از من هست؟ هنوز به بیست سالگى نرسیده بودم که بر جنگ کمر بستم و اینک شصت سالگى را پشت سر گذارده ام، نه چنین نیست ولى آن کس که فرمانش اطاعت نشود راى و تدبیرى ندارد”.
مردم از هر سو برخاستند و گفتند ما را با خود ببر که به خدا سوگند جز مردم بدگمان کسى از همراهى با تو خوددارى نمى کند، على (ع) به حارث همدانى فرمان داد که میان مردم ندا دهد که فردا بامداد در رحبة [277] باشند و فقط کسانى بیایند که صدق نیت دارند، فرداى آن روز چون آن حضرت نماز صبح گزارد به رحبه آمد و چون فقط حدود سیصد مرد دید فرمود اگر شمار ایشان به چند هزار مى رسید درباره شان فکرى مى کردم. و تا دو روز حزن و اندوه آن حضرت آشکارا بود، حجر بن عدى و سعید بن قیس همدانى برخاستند و گفتند مردم را مجبور و وادار به حرکت فرماى و متخلفان را کیفر کن، دستور فرمود منادى میان مردم ندا دهد که هیچکس نباید از حرکت تخلف کند، و به معقل بن قیس فرمان داد میان روستاها برود و همه سپاهیها را فراهم آورد و معقل بن قیس پس از کشته شدن على (ع) براى این کار رفت:
شهادت على بن ابى طالب (ع):
گویند در سالى که على (ع) شهید شد عبد الرحمن بن ملجم مرادى و
__________________________________________________
277- رحبة: شهرى قدیمى بر کناره راست فرات میان عراق و شام داراى نام” میادین” و” فرضة” هم بوده است، ر. ک، مقاله مفصل هونیگمان، دائرة المعارف الاسلامیه ص 79- 74 ج دهم ترجمه عربى، و نام بخشى در حومه کوفه که این جا مقصود همان است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:260
نزال بن عامر و عبد الله بن صیداوى چند ماه پس از واقعه نهروان در موسم حج پیش یک دیگر جمع شدند و از گرفتارى هاى مردم درباره آن جنگها سخن گفتند. [278] یکى از ایشان به دیگرى گفت راحت و آسودگى جز با کشتن این سه تن، على (ع) و معاویه و عمرو عاص فراهم نخواهد شد.
ابن ملجم گفت کشتن على بر عهده من.
نزال گفت کشتن معاویه بر عهده من.
عبد الله گفت کشتن عمرو عاص بر عهده من.
و قرار گذاشتند که در یک شب آنها را بکشند، عبد الرحمن به کوفه آمد و چون بان شهر رسید رباب دختر قطام را از او خواستگارى کرد، قطام زنى از خوارج بود که پدر و برادرش و عمویش در جنگ نهروان بدست على (ع) کشته شده بودند، او به ابن ملجم گفت او را به ازدواج تو در نمى آورم مگر با پرداختن سه هزار درهم و برده اى و کنیزى و کشتن على بن ابى طالب (ع)، آنچه خواسته بود داد و تعهد کرد و رباب را گرفت، ابن ملجم معمولا در انجمن قبیله تیم الرباب از هنگام نماز صبح تا نزدیک ظهر مى نشست آنان گفتگو مى کردند اما او ساکت و خاموش بود و یک کلمه هم سخن نمى گفت و این به سبب تصمیمى بود که بر قتل على (ع) داشت.
روزى در حالى که شمشیر خود را بر دوش نهاده بود به بازار رفت و به جنازه یى برخورد که اشراف عرب آنرا تشییع مى کردند و کشیش هاى مسیحى هم در پى جنازه روان بودند و انجیل مى خواندند، ابن ملجم گفت واى بر شما این دیگر چیست؟
گفتند ابجر بن جابر عجلى است که مسیحى مرده است و پسرش
__________________________________________________
278- درباره نام این سه نفر، ابن ملجم مورد اتفاق عموم مورخان است و نام دو نفر دیگر باختلاف نقل شده است، یعقوبى در تاریخ (ص 212 ج 2 چاپ بیروت 1960) از دو نفر دیگر نام نبرده است، مسعودى در مروج الذهب (ص 427 ج 4 چاپ باربیه دومینار، پاریس) نام دو نفر دیگر را حجاج بن عبد الله صریمى ملقب به برک و زادویه گفته است، مقدسى در البدء و التاریخ (ص 231 ج 5 چاپ کلمان هوار پاریس 1916) برک و داود نوشته است، طبرى در تاریخ (ص 2681 ترجمه آقاى پاینده برک بن عبد الله و عمرو بن بکر تمیمى نوشته است. شیخ مفید در ارشاد (ص 8 چاپ تهران 1377 ق) مانند طبرى نقل کرده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:261
حجار بن أبجر مسلمان و سالار قبیله بکر بن وائل است، اشراف مردم به احترام پسرش و کشیش ها براى آیین او او را تشییع مى کنند، گفت به خدا سوگند اگر نه این است که براى انجام مقصودى بزرگتر مى خواهم زنده بمانم همه شان را با شمشیر مى زدم. و چون آن شب فرارسید [279] شمشیرش را که زهرآلود کرده بود برداشت و پیش از سپیده دم در گوشه مسجد نشست و منتظر ماند که على (ع) چون براى نماز صبح به مسجد مى آید از کنار او بگذرد.
در همان حال على (ع) آمد و مى فرمود” اى مردم نماز” ابن ملجم برخاست و با شمشیر بر سر آن حضرت ضربه زد، قسمتى از شمشیر به دیوار اصابت کرد و در آن رخنه ایجاد کرد، ابن ملجم از وحشت بروى در افتاد و شمشیر از دست او جدا شد و مردم جمع شدند و او را گرفتند.
شاعر در این باره گفته است: [280]” ندیده ام بخشنده اى از عرب و عجم کابینى چون کابین قطام بپردازد، سه هزار و برده اى و کنیز و زدن على (ع) با شمشیر تیز و برنده، هر کابین و مهریه هر چه بزرگ باشد از على (ع) گران بهاتر نیست و هیچ قتل و غافلگیرى مهمتر از این عمل ابن ملجم نیست”.
على (ع) را به خانه اش بردند و ابن ملجم را به حضورش آوردند، ام کلثوم دختر على (ع) به ابن ملجم گفت اى دشمن خدا امیر مؤمنان را کشتى؟ گفت امیر مؤمنان را نکشتم پدر ترا کشتم، ام کلثوم گفت به خدا سوگند امیدوارم خطرى متوجه او نباشد گفت در این صورت بر چه کسى گریه مى کنى؟ همانا به خدا سوگند آن شمشیر را یک ماه زهر دادم و اگر کارگر نیفتد خدایش نابود کناد.
على (ع) آن روز را به شب نرساند و رحلت فرمود، خدایش رحمت کناد و از او خشنود بادا:
__________________________________________________
279- جاى تعجب است که چرا ابو حنیفه دینورى از آوردن تاریخ خوددارى کرده است، در طول جنگ صفین و خوارج ملاحظه کردید که حتى سال را نمى نویسد، در حالى که در این مساله که شهادت امیر المؤمنین على (ع) در ماه رمضان سال چهلم هجرت بوده است هیچ اختلافى میان مورخان بزرگ معاصر و مقدم او نیست، البته درباره روز این واقعه اختلاف نظر است و بهر حال این موضوع از ارزش دقیق علمى این کتاب کاسته است. (م)
280- درباره سراینده این ابیات اختلاف است، برخى آنرا از خود ابن ملجم دانسته اند، در ص 133 الصواعق و ص 284 مناقب اخطب خوارزم آنرا از فرزدق دانسته اند، در حواشى نهایة الارب ص 208 ج 20 آنرا از ابن میاس مرادى دانسته است کلمان هوار در حواشى البدء و التاریخ ص 233 ج 5 این اشعار را از ابو الاسود دوئلى مى داند. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:262
قصاص و کیفر قاتل:
عبد الله بن جعفر، ابن ملجم را گرفت دو دست و دو پایش را قطع کرد و به چشمانش میل کشید، ابن ملجم گفت اى پسر جعفر تو با میل سوزانى به چشمان من سرمه مى کشى، آنگاه عبد الله بن جعفر دستور داد زبانش را بیرون بیاورند و او شروع به بى تابى کرد، عبد الله باو گفت دستها و پاهایت را بریدیم بى تابى نکردى چشمهایت را میل کشیدیم بى تابى نکردى چرا از بریدن زبانت بى تابى مى کنى؟ گفت از ترس مرگ بى تابى نمى کنم ولى از این ناراحت شدم که ساعتى در دنیا زنده باشم و نتوانم خدا را یاد کنم، زبانش را بریدند و مرد. [281]کوشش براى کشتن معاویه:
در آن شب نزال بن عامر هم براى کشتن معاویه آمد و پشت سر او که با مردم نماز صبح مى گزارد ایستاد و خنجرى با خود داشت که در کفل معاویه زد، معاویه داراى کفل هاى بزرگى بود، او را گرفتند و نزد معاویه آوردند و گفت اى دشمن خدا آیا توانستم ترا بکشم؟ معاویه گفت اى برادرزاده هرگز و دستور داد دست ها و پاهاى او را بریدند و زبانش را بیرون کشیدند که مرد.
معاویه پزشکى خواست و دستور داد از ترس آنکه مبادا خنجر مسموم بوده باشد گوشتهاى اطراف زخم را ببرند.
از آن روز ساختن مقصوره ها (محراب هاى با نرده و محفوظ) در مسجدها رسم شد و کسى جز پاسداران و اشخاص مورد اعتماد معاویه در آن مقصوره حق ورود نداشتند و از آن هنگام عده اى به پاسدارى شب گماشته شدند و هر گاه معاویه سر بر سجده مى نهاد ده تن از نگهبانان مورد اعتمادش با شمشیر و گرز پشت سرش مى ایستادند.
کوشش براى کشتن عمرو عاص:
عبد الله بن مالک صیداوى به مصر رفت و چون آن شب فرارسید در حالى
__________________________________________________
281- بنا به روایات شیعه، امام حسن (ع) با یک ضربه شمشیر سر ابن ملجم را قطع کرد، ر. ک، مجلسى، جلاء العیون و بحار الانوار فصل زندگانى آن حضرت. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:263
که شمشیر کوتاهى همراه داشت و آنرا زیر لباس خود پنهان کرده بود کنار محراب ایستاد، قضا را عمرو عاص را در آن شب دل درد سختى عارض شد و به مردى از خاندان عامر بن لوى دستور داد برود و با مردم نماز بگزارد آن مرد [282] در تاریک و روشن سپیده دم آمد و عبد الله بن مالک تردید نداشت که او عمرو عاص است و چون به سجده رفت از پشت سر او را زد و کشت. باو گفتند تو امیر را نکشتى گفت گناه من چیست من کس دیگرى غیر او را اراده نکرده بودم، عمرو عاص فرمان داد او را کشتند.
بیعت با حسن بن على (ع):
گوید، امام حسن (ع) بر جنازه پدر نماز گزارد و پنج تکبیر گفت و پیکر على (ع) به خاک سپرده شد و هیچکس ندانست که کجا دفن شد. [283] گویند، چون على (ع) رحلت فرمود حسن بن على (ع) به مسجد بزرگ کوفه آمد و مردم جمع شدند و با او بیعت کردند، سپس براى مردم خطبه خواند و چنین فرمود:” آخر آن کار را کردید و امیر مؤمنان را کشتید؟ همانا به خدا سوگند در شبى کشته شد که در آن شب قرآن نازل گردید و رفع کتاب و خشک شدن قلم تعیین مقدرات و سرنوشت بشر) در آن شب صورت مى گیرد، و در همان شبى رحلت کرد که موسى بن عمران (ع) هم در آن شب قبض روح شد و عیسى (ع) هم در آن شب بآسمان برده شد.”
هجوم سپاهیان معاویه:
گویند، چون خبر کشته شدن على (ع) به معاویه رسید آماده شد و پیشاپیش عبد الله بن عامر بن کریز را روانه کرد او راه عین التمر [284] را پیش گرفت و سپس در انبار فرود آمد و آهنگ مداین داشت و این خبر به امام حسن که
__________________________________________________
282- در طبرى ص 2690 ترجمه آقاى پاینده نام این شخص خارجة بن حذافه و شغل او سالار نگهبانان عمرو عاص نوشته شده است. (م)
283- براى اطلاع از نظر اهل بیت در مورد محل دفن حضرت امیر (ع)، ر. ک، شیخ مفید، ارشاد، ص 11 چاپ تهران 1377 ق و طبرسى، اعلام الورى، ص 292 ترجمه آن به قلم دانشمند محترم آقاى عطاردى. (م)
284- نام جایى نزدیک کربلاست.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:264
در کوفه بود رسید و براى جنگ با عبد الله بن عامر بن کریز عازم مداین شد و بان سو حرکت کرد و چون به ساباط رسید از یاران خود سستى و بى رغبتى به جنگ مشاهده فرمود، همانجا اردو زد و میان آنان بپاخاست و گفت:
” اى مردم چنان شده ام که بر هیچ مسلمانى کینه روا نمى دارم و همان طور که خویشتن را مى نگرم شما را هم به همان نظر مى نگرم، اینک رایى دارم و آنرا رد نکنید و بدانید همدستى و اتحاد که مورد توجه شما نیست بهتر از پراکندگى است که مورد علاقه شماست، اکنون مى بینم بیشتر شما از جنگ خوددارى و در پیکار سستى مى کنید و معتقد نیستم کارى را که دوست نمى دارید بر شما تحمیل کنم.
چون یارانش این سخن را شنیدند به یک دیگر نگریستند و کسانى از ایشان که عقیده خوارج را داشتند گفتند” حسن هم کافر شد همانگونه که پدرش هم پیش از او کافر شده بود” و تنى چند از ایشان بر آن حضرت هجوم آوردند و سجاده از زیر پایش کشیدند و جامه هاى او را غارت کردند حتى رداى ایشان را از دوش برداشتند، امام حسن (ع) اسب خود را خواست و سوار شد و فرمود افراد قبیله هاى ربیعه و همدان کجایند؟ آنان با شتاب آمدند و مردم را از او دور کردند.
امام حسن (ع) از آنجا آهنگ مداین کرد مردى از خوارج بنام جراح بن قبیصه که از بنى اسد بود در جاى تاریکى در ساباط کمین کرد و چون امام مقابل او رسید از کمین برجست و دشنه یى در ران امام فروبرد عبد الله بن خطل و عبد الله بن ظبیان بر آن مرد اسدى حمله کردند و او را کشتند.
حسن (ع) با زخم سنگین به مداین رفت و در خانه یى که معروف به قصر سپید بود فرود آمد و به درمان پرداخت و بهبود یافت و آماده براى مقابله با ابن عامر شد.
معاویه هم پیش آمد و چون به انبار رسید که قیس بن سعد بن عباده آنجا بود شهر را محاصره کرد، امام حسن هم بیرون آمد و رویاروى عبد الله بن عامر ایستاد، عبد الله بن عامر ندا داد که اى مردم عراق من جنگ را به مصلحت نمى بینم که من مقدمه سپاه معاویه ام، و او خود با سپاهیان شام، به انبار رسیده است به ابو محمد یعنى (امام حسن) از سوى من سلام برسانید و باو بگویید ترا به
اخبارالطوال/ترجمه،ص:265
خدا سوگند مى دهم که جان خود و این جماعتى را که همراه تو هستند حفظ فرماى.
چون مردم این سخن را شنیدند از یارى خوددارى کردند و جنگ را ناخوش داشتند، ناچار امام حسن (ع) جنگ را رها کرد و به مداین برگشت و عبد الله بن عامر ایشان را در مداین محاصره کرد.
[خلافت بنى امیه ]بیعت با معاویه به خلافت:
چون امام حسن (ع) از یاران خود سستى را مشاهده کرد کسى پیش عبد الله بن عامر فرستاد و شرایطى براى صلح پیشنهاد کرد که به شرط رعایت آنها خلافت را به معاویه واگذار کند و شرایط چنین بود که معاویه هیچیک از مردم عراق را براى خطایى بازخواست نکند و همگان را امان دهد و لغزش هاى آنان را تحمل کند و خراج اهواز را همه ساله براى او مسلم بدارد و همه ساله به برادرش حسین بن على (ع) دو میلیون درهم بپردازد و بنى هاشم را در مستمریها و عطایا بر بنى عبد شمس مقدم بدارد.
عبد الله بن عامر ابن شرطها را براى معاویه نوشت و معاویه آن را به خط خود نوشت و مهر کرد و پیمانهاى استوار و سوگندان سخت یاد کرد و عموم سران شام را بر آن گواه گرفت و آنرا براى عبد الله بن عامر فرستاد و او آنرا به امام حسن رساند و آن حضرت بان رضایت داد و براى قیس بن سعد نوشت که صلح کند و کار را به معاویه واگذارد، چون این نامه به قیس بن سعد رسید میان مردم برخاست و گفت اى مردم یکى از این دو کار را انتخاب کنید جنگ بدون داشتن امام یا در آمدن به اطاعت معاویه و مردم اطاعت و بیعت معاویه را برگزیدند.
قیس بن سعد حرکت کرد و به مداین آمد، امام حسن (ع) هم با مردم از مداین حرکت کرد و به کوفه آمد، معاویه هم در کوفه بایشان پیوست و با یک دیگر ملاقات کردند، امام حسن (ع) آن شرطها را و سوگندهایى را که معاویه یاد کرده بود موکد فرمود و با خاندان خود به مدینه پیامبر (ص) مراجعت کرد.
معاویه از مردم کوفه بیعت گرفت که با او بیعت کردند و مغیرة بن شعبه را به حکومت بر ایشان گماشت و با لشکرهاى خود به شام برگشت مغیرة بن شعبه
اخبارالطوال/ترجمه،ص:266
از سوى معاویه نه سال حاکم کوفه بود و همانجا درگذشت:
زیاد بن ابیه:
زیاد بن ابیه معروف به زیاد بن عبید بود، عبید برده مردى از قبیله ثقیف بود و با سمیه که کنیز حارث بن کلده بود ازدواج کرد، حارث بن کلده سمیه را آزاد کرد و او براى عبید زیاد را زایید و زیاد از بندگى آزاد شد و جوانى زبان آور و تیزهوش و خردمند و ادیب بار آمد، مغیرة بن شعبه هنگامى که از سوى عمر بن خطاب فرماندار بصره شد او را با خود برد و دبیر خویش کرد.
و چون على (ع) به خلافت رسید زیاد را به حکومت فارس گماشت و هنگامى که على (ع) عازم صفین شد معاویه براى زیاد نامه اى نوشت و باو وعده و وعید داد، زیاد میان مردم بپاخاست و چنین گفت” پسر زن جگرخواره و سرآمد نفاق و دورویى براى من نامه نوشته و مرا بیم داده است و حال آنکه میان من و او پسر عموى رسول خدا (ص) با نود هزار مرد کامل سلاح قرار دارد که همه از شیعیان اویند و به خدا سوگند اگر معاویه آهنگ من کند مرا مردى بسیار شمشیر زننده خواهد یافت”.
و چون على (ع) کشته شد و کارها براى معاویه رو براه شد زیاد در دژ شهر اصطخر متحصن شد، معاویه براى او امان نامه نوشت تا پیش او بیاید و اگر از آنچه معاویه باو خواهد داد راضى شد با او همکارى کند و گر نه او را به پناهگاهش در همان دژ برخواهد گرداند.
زیاد پیش معاویه آمد و کارش بالا گرفت و معاویه ادعا کرد که او پسر ابو سفیان است، در این باره ابو مریم سلولى که در دوره جاهلى در طائف مى فروش بود گواهى داد که پس از آنکه حارث ثقفى سمیه را آزاد کرد ابو سفیان با او نزدیکى کرده است و مردى هم از بنى مصطلق که نامش یزید بود گواهى داد که از ابو سفیان شنیده که مى گفته است زیاد از نطفه اى است که او در رحم سمیه قرار داده است و باینگونه ادعاى معاویه در این باره به کرسى نشانده شد [285] و
__________________________________________________
285- براى اطلاع بیشتر از این داستان ننگین در منابع اهل سنت، ر. ک، نویرى، نهایة الارب، صفحات 309- 302 ج 20 و ترجمه آن. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:267
شد آن چه شد.
معاویه به زیاد دستور داد به کوفه برود و منتظر فرمان او باشد و زیاد به کوفه رفت و فرماندار کوفه در آن هنگام مغیرة بن شعبه بود، زیاد در خانه سلیمان بن ربیعه باهلى فرود آمد و نامه معاویه براى حکومت بصره بدست او رسید و به بصره رفت.
زیاد چون به بصره رسید به مسجد جامع به منبر رفت پس از حمد و ثناى خداوند گفت همانا میان من و گروهى کینه هایى وجود داشت که همه را زیر پا نهادم و هیچکس را به حساب اینکه با من دشمنى داشته است مؤاخذه نخواهم کرد و پرده کسى را نخواهم درید تا آنکه خود براى من باطن خود را آشکار کند و اگر چنان کرد مهلتى باو نخواهم داد، هر کس از شما نیکوکار است بر نیکوکارى خود بیفزاید و هر کس تبهکار است از تبهکارى خود دست بردارد و خدایتان رحمت کناد با سخن شنوى و فرمانبردارى ما را یارى دهید و از منبر پایین آمد.
زیاد دو سال در بصره ماند تا آنکه مغیره درگذشت و معاویه براى او فرمان حکومت بصره و کوفه را با هم صادر کرد و زیاد به کوفه رفت.
گویند نخستین کس که به دیدار امام حسن آمد و بر آنچه پیش آمده بود اعتراض کرد و حضرت را به بازگشت به جنگ فراخواند حجر بن عدى بود که گفت” اى پسر رسول خدا دوست داشتم پیش از آنکه این اتفاق را ببینم مرده بودم، شما ما را از عدل و دادگرى به جور در آوردى و ما حقى را که در آن بودیم رها کردیم و به باطل در آمدیم که همواره از آن مى گریختیم و خود را خوار و زبون ساختیم و پستى را که شایسته ما نیست پذیرفتیم”.
سخن حجر بر امام حسن (ع) دشوار آمد و باو فرمود” من دیدم میل و رغبت بیشتر مردم بر صلح است و جنگ را خوش نمى دارند و دوست نمى دارم آنان را به کارى که ناخوش دارند مجبور کنم و براى این صلح کردم که شیعیان مخصوص ما از کشته شدن محفوظ بمانند و مصلحت دیدم این جنگ ها را به هنگام دیگرى موکول کنم و خداوند متعال را هر روز شانى است”.
گوید، حجر از حضور امام حسن بیرون آمد و با عبیدة بن عمرو نزد امام حسین رفتند و گفتند” اى ابا عبد الله، خوارى را در برابر عزت خریدید و چیز
اخبارالطوال/ترجمه،ص:268
اندک را پذیرفتید و چیز فراوان را رها کردید، فقط امروز پیشنهاد ما را بپذیر و سپس تمام روزگار با ما مخالفت کن، حسن (ع) و عقیده اش را درباره صلح رها کن، شیعیان خود را از مردم کوفه و دیگر نواحى جمع کن و من و این دوستم را به سرپرستى مقدمه لشکر بگمار تا بدون اینکه پسر هند متوجه باشد ناگاه او را با شمشیرها فروکوبیم” امام حسین فرمود” ما بیعت کرده و پیمان بسته ایم و راهى براى شکستن بیعت ما نیست”.
از على بن محمد بن بشیر همدانى روایت شده که مى گفته است من و سفیان بن لیلى به مدینه رفتیم و آنجا بر امام حسن (ع) وارد شدیم، مسیب بن نجبة و عبد الله بن وداک تمیمى و سراج بن مالک خثعمى هم آنجا بودند، من گفتم سلام بر تو باد اى خوارکننده مؤمنان، فرمود سلام بر تو باد بنشین من خوارکننده مؤمنان نیستم بلکه عزیزکننده ایشانم، من از صلح خود با معاویه نیتى جز دور کردن کشتار از شما نداشتم که دیدم یاران من براى جنگ و پیکار سستى نشان مى دهند و به خدا سوگند اگر با کوهها و درخت ها هم به جنگ او مى رفتیم باز چاره یى از واگذارى این کار به او نبود.
گوید از پیش او بیرون آمدیم و نزد امام حسین رفتیم و پاسخى را که امام حسن داده بود باو گفتیم فرمود ابو محمد راست و درست مى فرماید تا هنگامى که معاویه زنده است باید هر یک از شما خانه نشینى را انتخاب کنید.
رحلت حسن بن على (ع):
سپس امام حسن (ع) در مدینه بیمار و بیمارى آن حضرت سنگین شد، برادرش محمد بن حنفیه در مزرعه اش بود کس پیش او فرستاد و آمد و بر سمت چپ بالین آن حضرت نشست و امام حسین (ع) بر سمت راست نشسته بود، حسن (ع) چشم گشود و آن دو را دید و به حسین (ع) فرمود اى برادر ترا در مورد برادرت محمد سفارش به خیر و نیکى مى کنم که او همچون پوست و پرده میان دو
اخبارالطوال/ترجمه،ص:269
چشم است و سپس فرمود اى محمد ترا هم سفارش مى کنم [286] به ملازمت حسین (ع) سفارش مى کنم همواره همراه او و یاور او باش.
سپس فرمود مرا کنار مرقد جدم دفن کنید و اگر جلوگیرى کردند در بقیع به خاک بسپارید، و چون رحلت فرمود مروان از دفن آن حضرت کنار مرقد رسول خدا (ص) جلوگیرى کرد و در بقیع دفن شد.
و چون خبر رحلت امام حسن (ع) به کوفه رسید بزرگان ایشان جمع شدند و نامه تسلیت براى امام حسین (ع) نوشتند.
جعدة بن هبیرة بن ابى وهب که از همگان در دوستى و محبت صمیمى تر بود چنین نوشت” اما بعد شیعیان شما که این جایند مشتاق شمایند و جانهایشان هواى تو دارد و هیچکس را با تو برابر و همسنگ نمى دانند و همگى به صحت و صوابدید راى برادرت در تاخیر جنگ پى بردند و مى دانند که شما نسبت به دوستان مهربان و ملایم و نسبت به دشمنان خشن و سخت گیرى اگر دوست دارى که خلافت را در دست گیرى پیش ما بیا که ما جان خود را براى فداکارى تا حد مرگ آماده کرده ایم”. امام حسین (ع) براى آنان چنین نوشت:
” امیدوارم که برادرم در آنچه کرد خداوندش موفق و استوار مى داشت اما من امروز چنین اندیشه اى ندارم، خدایتان رحمت فرماید بر زمین بچسبید و در خانه ها کمین کنید و تا هنگامى که معاویه زنده است از اینکه مورد بدگمانى قرار بگیرید پرهیز کنید اگر خداوند براى او چیزى پیش آورد و من زنده بودم اندیشه خود را براى شما خواهم نوشت و السلام”.
خبر رحلت امام حسن (ع) به معاویه رسید مروان فرماندار او بر مدینه برایش نوشته بود، او ابن عباس را که در شام بود احضار کرد و چون پیش معاویه رسید نخست باو تسلیت گفت و در عین حال از رحلت آن حضرت اظهار خرسندى کرد، ابن عباس گفت از مرگ او خشنودى و خرسندى مکن که به خدا سوگند
__________________________________________________
286- سکوت دینورى در مورد مسموم کردن معاویه امام حسن (ع) را موجب تعجب و شگفتى است، زیرا مورخان بزرگ قرن سوم و چهارم هجرى که برخى معاصر او بوده اند در این باره تصریح کرده اند، براى نمونه، ر. ک، یعقوبى، تاریخ ص 225 ج 2 چاپ بیروت، و مقدسى، البدء و التاریخ ص 5 ج 6 چاپ کلمان هوار پاریس 1919، و سعودى، مروج الذهب چاپ باربیه دومینار پاریس ج 5 ص 2. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:270
تو هم پس از او جز اندکى زنده نمى مانى.
معاویه و عمرو عاص:
گویند، در آن هنگام که عمرو عاص طبق شرطى که با معاویه کرده بود حاکم مصر بود معاویه براى او چنین نوشت،” اما بعد گدایان حجازى و زائران عراقى بر من جمع شده اند و پیش من چیزى بیش از پرداخت حقوق و مستمرى سپاهیان نیست امسال با خراج مصر مرا یارى کن” عمرو براى او این اشعار را نوشت.
” اى معاویه برحذر باش که بخل و امساک بر تو غالب نشود و مصر از پدر و مادر به من ارث نرسیده است، این را به طریق بخشش هم بدست نیاورده ام بلکه شرط کرده ام و آسیاى جنگهاى سختى بر گرد قطب آن چرخیده است.
اگر من در برابر ابو موسى و یارانش دفاع و ایستادگى نمى کردم هر آینه فریاد آنرا چون فریاد کره شتر نر هنگامى که از مادر متولد مى شود مى شنیدى”.
چون این پاسخ به معاویه رسید از او ننگ و عار پیدا کرد و دیگر باو در هیچ موردى مراجعه نکرد. گویند و معاویه هنگامى که از کوفه مى رفت مغیرة بن شعبه را در آن شهر گماشت، مغیره روز جمعه به منبر رفت که خطبه بخواند، حجر بن عدى که از شیعیان على (ع) بود همراه تنى چند از یاران خود به مغیره سنگ ریزه و ریگ پرتاب کردند، مغیره شتابان از منبر فرود آمد و به دار الاماره برگشت و پنج هزار درهم براى حجر بن عدى فرستاد که رضایت او را جلب کند، به مغیره گفتند چرا چنین کردى و حال آنکه مایه خوارى و سبکى تو است، گفت من او را با این کار به کشتن دادم.
و چون مغیره مرد و معاویه کوفه و بصره را در اختیار زیاد گذاشت زیاد شش ماه در بصره و شش ماه در کوفه بسرمى برد، زیاد در یکى از سفرهاى خود به بصره عمرو بن حریث عدوى را در کوفه گماشت، روز جمعه یى عمرو بن حریث به منبر رفت که خطبه بخواند، حجر بن عدى و یارانش آماده نشسته بودند و باو ریگ زدند، عمرو از منبر فرود آمد و به درون قصر رفت و در را بست، و براى
اخبارالطوال/ترجمه،ص:271
زیاد نامه نوشت و کار حجر و یارانش را باطلاع او رساند.
زیاد با مرکب هاى پیک و برید خود را به کوفه رساند و وارد مسجد شد و تخت او را از کاخ آوردند و در مسجد نهادند و بر آن نشست، نخستین کس از بزرگان کوفه که پیش او آمد محمد بن اشعث بن قیس بود که به زیاد بامارت سلام داد، زیاد گفت خدایت سلام ندهد برو و هم اکنون پسر عمویت (حجر بن عدى) را پیش من بیاور، محمد گفت مرا با حجر چکار است تو خودت مى دانى که ما از یک دیگر دورى مى کنیم.
جریر بن عبد الله گفت اى امیر من حجر را پیش تو مى آورم بشرطى که براى او امان دهى و متعرض او نشوى تا پیش معاویه برود و او درباره اش تصمیم بگیرد، زیاد گفت پذیرفتم و چنین مى کنم.
جریر، حجر را پیش زیاد آورد، دستور داد او را زندانى کردند و در جستجوى یاران او برآمد و همه را آوردند و او همه را همراه صد سپاهى نزد معاویه فرستاد.
مادر حجر این ابیات را سرود. [287]” اى ماه تابان به بالا برو و بنگر آیا حجر را مى بینى که مى رود؟.
اى حجر، اى حجر خاندان عدى مژده و سلامت بر تو باد.
و اگر هلاک شوى بدانکه سالار هر قوم از این جهان به نابودى مى رسد” زیاد سه تن گواه هم فرستاد که پیش معاویه گواهى دهند که حجر و یارانش چه کرده اند و آنان ابو بردة پسر ابو موسى اشعرى و شریح بن هانى حارثى و ابو هنیدة بودند که پیش معاویه گواهى دادند حجر و یارانش به عمرو بن حریث ریگ زده اند و معاویه دستور داد حجر و یارانش را کشتند. [288] مالک بن
__________________________________________________
287- سراینده این ابیات که شمار آن هم بیشتر است در طبقات ابن سعد، ص 153 ج 6 چاپ بریل و طبرى ص 2847 ترجمه آقاى پاینده و نهایة الارب نویرى ص 340 ج 20 که لابد این دو نفر از طبقات گرفته اند، هند دختر زید انصارى است. (م)
288- براى اطلاع بیشتر از بزرگى و بزرگوارى حجر بن عدى و اهمیت حماسه او در تاریخ اسلام، ر. ک، ابن سعد، طبقات ج 6 صفحات 4- 151 چاپ بریل، مسعودى مروج الذهب چاپ باربیه دومینار صفحات 18- 15 ج 5 و طبرى، تاریخ صفحات 2847- 2813 ج 7 ترجمه آقاى پاینده ذیل وقایع سال پنجاه و یکم هجرت، حجر از اصحاب رسول خدا (ص) نیز بوده است، ابن اثیر در اسد الغابه مى نویسد که حجر مستجاب الدعوه بوده است رحمة الله علیه رحمة واسعة. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:272
هبیرة پیش معاویه رفت و گفت اى امیر مؤمنان در کشتن این گروه کار ناپسندى کردى که گناهى نکرده بودند تا سزاوار کشته شدن باشند، معاویه گفت تصمیم داشتم ایشان را عفو کنم ولى نامه زیاد رسید که نوشته بود ایشان سران فتنه و آشوبند و اگر اینها را بکشى فتنه را ریشه کن خواهى ساخت.
و چون حجر بن عدى و یاران او کشته شدند مردم کوفه سخت اندوهگین و هراسان شدند، حجر از بزرگان اصحاب على (ع) بود و آن حضرت خواسته بود او را به سالارى قبیله کنده بگمارد و اشعث بن قیس را از آن منصب عزل کند آن هر دو از فرزندزادگان حارث بن عمرو معروف به” آکل المرار” [289] بودند، حجر بن عدى از اینکه تا اشعث زنده است سرپرستى کنده را قبول کند خوددارى کرد.
تنى چند از اشراف کوفه به حضور امام حسین (ع) رفتند و خبر کشته شدن حجر را باطلاع ایشان رساندند، سخت بر آن حضرت گران آمد و انا لله و انا الیه راجعون فرمود.
آن چند تن در مدینه ماندند و پیش امام حسین (ع) آمد و شد مى کردند در آن هنگام مروان حاکم مدینه بود که چون این خبر باو رسید براى معاویه نامه نوشت و اطلاع داد که مردانى از اهل عراق پیش حسین (ع) آمده اند و اکنون این جا مانده اند و با او آمد و شد دارند هر چه مصلحت مى بینى براى من بنویس.
معاویه براى او نوشت در هیچ کارى متعرض حسین (ع) مشو که او با ما بیعت کرده است و بیعت ما را نخواهد شکست و از پیمان تخلف نخواهد ورزید.
و براى امام حسین (ع) نوشت اما بعد خبرهایى از ناحیه تو به من رسیده است که شایسته تو نیست چه آن کس که با دست راست خود بیعت مى کند شایسته است وفادار بماند و خدایت رحمت کناد بدان که اگر من حق ترا انکار کردم تو هم حق مرا انکار کن و اگر با من مکر کنى من هم چنان خواهم کرد، فرومایگانى که دوستدار فتنه و آشوبند ترا نفریبند و السلام.
امام حسین (ع) براى او نوشت” من نمى خواهم با تو جنگ و بر خلاف تو قیام کنم” گویند، در مدت زندگى معاویه هیچگونه بدى یا کار ناپسندى از او
__________________________________________________
289- مرار درخت و گیاه تلخى است و چون این شخص در سفرى گرفتار گرسنگى شد و توانست با برگ آن گیاه تغذیه کند و بیشتر همراهانش مردند او باین لقب معروف شد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:273
نسبت به امام حسن و امام حسین سر نزد [290] و او هیچ چیز از امورى را که شرط کرده بود از آنان دریغ نداشت و در نیکى کردن نسبت بانها تغییر روش نداد.
گویند زیاد مدت چهار سال بر بصره و کوفه حکومت کرد و در سال سیزدهم حکومت معاویه که سال پنجاه و سوم هجرت بود مرگش فرارسید.
زیاد براى معاویه چنین نوشت.” اکنون که این نامه را براى تو مى نویسم در آخرین روز از دنیا و نخستین روز آخرتم، من عبد الله بن خالد بن اسید را بر کوفه و سمرة بن جندب فزارى را بر بصره حاکم کردم و السلام”.
باو گفتند چرا پسرت عبید الله را بر یکى از این دو شهر نگماشتى و حال آنکه کمتر از این دو نفر نیست، گفت اگر امید خیرى در او باشد عمویش معاویه بر این کار اقدام خواهد کرد.
و زیاد درگذشت و پسرش عبید الله بر او نماز گزارد و او را در گورستان قریش به خاک سپردند.
عبد الله بن خالد بن اسید هشت ماه بر کوفه حکومت کرد و معاویه فرمان حکومت بصره را براى عبید الله بن زیاد نوشت و بعد عبد الله بن خالد را از کوفه عزل کرد و نعمان بن بشیر انصارى را به حکومت کوفه گماشت.
مرگ معاویه:
گویند چون سال شصتم هجرت فرارسید معاویه بیمار شد. بیماریى که در آن مرد، کس به دنبال پسرش یزید که در دمشق نبود فرستاد، و چون آمدن یزید به تاخیر افتاد، ضحاک بن قیس فهرى را که سالار پاسبانان و مسلم بن عقبه را که سالار نگهبانانش بودند خواست و بان دو گفت وصیت مرا به یزید ابلاغ کنید و فرمان مرا درباره مردم حجاز باو ابلاغ کنید که هر کس از ایشان را که پیش او مى آید گرامى بدارد و آنان را که غایب هستند مورد تفقد قرار دهد که آنان اصل و ریشه اویند، درباره مردم عراق باو فرمان مى دهم که با آنان دوستى
__________________________________________________
290- براستى عجیب است چه آزارى مهمتر از اینکه حضرت مجتبى سلام الله علیه را با دسیسه مسموم کرد و حاکم او از دفن جسد مطهر او در کنار مرقد جد بزرگوارش جلوگیرى کرد و مواد صلحنامه را رفتار نکرد و بزرگ مردى چون حجر بن عدى را کشت و در مسجد کوفه رسما اعلان کرد که مواد صلح نامه و شرایط آن را زیر پا مى نهم. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:274
و مهربانى کند و از لغزش هاى آنان درگذرد، درباره مردم شام فرمان مى دهم که آنان را همچون دو چشم خود و از خواص خویش قرار دهد و ایشان را براى مدتى طولانى بیرون از شام نبرد که مبادا به عادتهاى دیگران خو بگیرند.
و باطلاع او برسانید که من بر او جز از چهار مرد بیم ندارم و آنان حسین بن على (ع) و عبد الله بن عمر و عبد الرحمن بن ابو بکر و عبد الله بن زبیرند.
اما حسین بن على (ع) خیال مى کنم مردم عراق او را رها نکنند و وادار به خروج کنند اگر چنین کرد و بر او پیروز شدى از او درگذر، اما عبد الله بن عمر مردى است که عبادت او را به خود مشغول داشته و خواهان حکومت نیست مگر آنکه بدون هیچ زحمتى براى او پیش آید، عبد الرحمن بن ابو بکر را نه چنان شخصیتى است و نه در نظر مردم آن مقام را دارد که به فکر حکومت باشد و براى آن چاره جویى کند مگر اینکه بدون هیچ زحمتى براى او فراهم شود، اما آن کس که چون شیر در کمین تو است و چون روباه ترا فریب مى دهد و چون فرصتى پیدا کند به تو حمله خواهد کرد همانا عبد الله بن زبیر است اگر چنان کرد و بر او پیروز شدى او را پاره پاره کن مگر اینکه پیشنهاد صلح دهد که در آن صورت از او بپذیر، خون قوم خود را با کوشش خود حفظ کن و ستیزه جویى ایشان را با بخششهاى خود برطرف ساز و با حلم و بردبارى خود ایشان را بپوشان.
در این هنگام یزید آمد و معاویه این وصیت را بار دیگر خودش باو گفت و درگذشت.
ضحاک بن قیس در حالى که کفن معاویه را همراه داشت به مسجد بزرگ دمشق آمد و به منبر رفت و چنین گفت.
اى مردم معاویة بن ابو سفیان بنده اى از بندگان خدا بود که خداوند او را بر بندگان خود پادشاهى داد و باندازه زندگى کرد و به اجل از دنیا رفت، این همانگونه که مى بینید کفن اوست که ما او را در آن خواهیم پوشاند و او را وارد گورش مى کنیم و او را با خدایش وامى گذاریم و هر کس از شما دوست دارد در تشییع جنازه اش شرکت کند پس از نماز ظهر حاضر شود.
مردم پراکنده شدند و چون نماز ظهر گزاردند. جمع شدند و جنازه معاویه را تجهیز کردند و بردند و به خاکش کردند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:275
بیعت با یزید:
یزید از دفن پدر برگشت و به مسجد بزرگ شهر درآمد، مردم را به بیعت کردن با خود فراخواند و بیعت کردند و به خانه خود برگشت.
هنگامى که معاویه مرد، حاکم مدینه ولید پسر عتبه پسر ابو سفیان بود و حاکم مکه یحیى پسر حکیم پسر صفوان پسر امیه بود و بر کوفه نعمان بن بشیر انصارى حکومت داشت و بر بصره عبید الله بن زیاد.
یزید را همتى جز بیعت گرفتن از آن چهار تن نبود و به ولید نامه نوشت تا درباره بیعت بر آن چهار تن سخت بگیرد و بانان هیچگونه اجازه سرپیچى از بیعت ندهد.
چون این نامه به ولید رسید از بروز آشوب بیمناک شد و نخست نامه را پوشیده داشت و با آنکه میان او و مروان اختلاف بود کس فرستاد و او را خواست، مروان پیش او آمد ولید نامه یزید را براى او خواند و با او مشورت کرد.
مروان گفت از ناحیه عبد الله بن عمر و عبد الرحمن بن ابو بکر مترس که آن دو خواستار خلافت نیستند [291] ولى سخت مواظب حسین (ع) و عبد الله بن زبیر باش و هم اکنون کس فرست اگر بیعت کردند، که چه بهتر و گر نه پیش از آنکه خبر آشکار شود و هر یک از ایشان جایى بگریزد و مخالفت خود را ظاهر سازد، گردن هر دو را بزن.
ولید به عبد الله بن عمرو بن عثمان که نوجوانى در سن بلوغ بود و آنجا حضور داشت گفت، پسرجان برو حسین بن على (ع) و عبد الله بن زبیر را فراخوان.
پسرک به مسجد رفت و آن دو را آنجا نشسته دید و گفت دعوت امیر را بپذیرید و پیش او آیید، گفتند برو ما از پى تو مى آییم و چون پسرک برگشت ابن زبیر به حسین (ع) گفت خیال مى کنى براى چه منظورى در این ساعت کسى پیش ما فرستاده است؟ فرمود گمان مى کنم معاویه مرده است و براى بیعت پیش
__________________________________________________
291- باید توجه داشت که گروهى از مورخان و دانشمندان علم رجال مرگ عبد الرحمن پسر ابو بکر را باختلاف در سالهاى 53 تا 56 هجرى و پیش از مرگ معاویه ثبت کرده اند، براى اطلاع بیشتر، ر. ک، ابن حجر، اصابه ذیل شماره 5143 و ابن اثیر، اسد الغابه ص 306 ج 3. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:276
ما فرستاده است، ابن زبیر گفت من هم جز این گمانى ندارم، و هر دو به خانه هاى خود برگشتند.
امام حسین (ع) تنى چند از دوستان و غلامان خویش را جمع کرد و بسوى دار الاماره رفت و بانان دستور فرمود بر در نشینند و اگر صداى او را شنیدند بدرون خانه هجوم آورند. حسین (ع) پیش ولید رفت و کنار او نشست، مروان هم آنجا بود، ولید نامه را براى حسین (ع) خواند در پاسخ فرمود کسى چون من پنهانى بیعت نمى کند و من در دسترس تو هستم و هر گاه مردم را براى این کار جمع کردى من هم خواهم آمد و یکى از ایشان هستم.
ولید مردى دوست دار عافیت بود و به امام حسین (ع) گفت برو و با مردم پیش ما خواهى آمد، و امام برگشت.
مروان به ولید گفت با راى من مخالفت کردى و به خدا قسم دیگر هرگز چنین فرصتى به تو نخواهد داد، ولید گفت اى واى بر تو به من راهنمایى مى کنى که حسین پسر فاطمه دختر رسول خدا (ص) را بکشم؟ به خدا سوگند کسى که روز قیامت براى خون حسین مورد مؤاخذه قرار گیرد ترازوى عملش در پیشگاه الهى سبک خواهد بود.
عبد الله بن زبیر در خانه خود پناهنده شد و ولید را غافل کرد و چون شب فرارسید به سوى مکه گریخت و از شاهراه نرفت و راه بیراهه را پیش گرفت.
فردا صبح این خبر به ولید رسید و حبیب بن کدین را همراه سى سوار به تعقیب او فرستاد که نتوانستند اثرى از او بدست آورند و تمام آن روز را در جستجوى ابن زبیر گذراندند.
چون شب فرارسید و هوا تاریک شد امام حسین (ع) هم به سوى مکه بیرون شد، دو خواهرش زینب و ام کلثوم و برادرزادگانش و برادرانش ابو بکر جعفر و عباس و عموم افراد خانواده اش که در مدینه بودند همراه ایشان رفتند غیر از محمد بن حنفیه که او در مدینه ماند، ابن عباس هم چند روز پیش از آن به مکه رفته بود.
همان طور که امام حسین (ع) منازل میان مدینه و مکه را مى پیمود با
اخبارالطوال/ترجمه،ص:277
عبد الله بن مطیع که از مکه به مدینه آمد روبرو شد، عبد الله پرسید قصد کجا دارى؟ فرمود حالا به مکه مى روم، عبد الله گفت خداوند براى تو خیر پیش آورد ولى دوست دارم راى خود را به تو بگویم.
فرمود عقیده و راى تو چیست؟ گفت چون به مکه رسیدى اگر خواستى از آن شهر به شهر دیگرى بروى از کوفه برحذر باش که شهرى شوم و نافرخنده است، پدرت آنجا کشته شد و برادرت را یارى ندادند و او را غافلگیر کردند و ضربتى باو زدند که نزدیک بود از پاى در آید. در حرم مکه بمان که مردم حجاز هیچکس را با تو برابر نمى دارند، سپس شیعیان خود را از همه جا آنجا دعوت کن که همگان پیش تو خواهند آمد.
امام حسین باو فرمود” خداوند آنچه را دوست بدارد مقدر خواهد فرمود”.
و لگام مرکب خود را رها فرمود و حرکت کرد تا به مکه رسید و در محله شعب على [292] فرود آمد و مردم نزد ایشان رفت و آمد مى کردند و گروه گروه به حضورش مى آمدند و ابن زبیر را رها کردند و حال آنکه پیش از آمدن امام حسین (ع) پیش او آمد و شد داشتند، این موضوع بر عبد الله بن زبیر ناخوش آمد و دانست که تا امام حسین در مکه باشد مردم پیش او نخواهند آمد و ناچار صبح و عصر نزد امام حسین (ع) مى آمد، و در این هنگام یزید، یحیى بن حکم را از فرماندارى مکه عزل کرد.
[واقعه کربلا]مردم کوفه و حسین (ع)
گویند، چون خبر مرگ معاویه و بیرون رفتن امام حسین (ع) از مدینه به مکه باطلاع مردم کوفه رسید گروهى از شیعیان در خانه سلیمان بن صرد [293] جمع شدند و اتفاق کردند که براى امام حسین (ع) نامه بنویسند و بخواهند پیش ایشان آید تا حکومت را بایشان تسلیم کنند و نعمان بن بشیر را از کوفه بیرون رانند. چنین
__________________________________________________
292- از محله هاى معروف مکه، ابو الولید ازرقى درگذشته قرن سوم در اخبار مکه مکرر از آن نام برده است، ر. ک، صفحات 186- 175 ج 2 چاپ مکه 1978 میلادى. (م)
293- از اصحاب رسول خدا، و یاران امیر المؤمنین على، در جاهلیت نامش یسار بود و پیامبر آنرا به سلیمان تغییر داد، در نود و سه سالگى به سال 65 هجرت در جنگ با عبید الله زیاد کشته شد، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ص 351 ج 2. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:278
نامه اى نوشتند و آنرا همراه عبید الله بن سبیع همدانى و عبد الله بن وداک سلمى فرستادند و آنان در دهم رمضان در مکه به حضور امام (ع) رسیدند و نامه را بایشان دادند.
آن روز شب نشده بود که بشر بن مسهر صیداوى و عبد الرحمن بن عبید ارحبى همراه پنجاه نامه دیگر از بزرگان و سران کوفه رسیدند و هر نامه را دو یا سه یا چهار مرد نوشته بودند.
فرداى آن روز هانى بن هانى سبیعى [294] و سعید بن عبد الله خثعمى هم رسیدند و همراه آن دو نیز حدود پنجاه نامه بود، و چون آن روز شب شد سعید بن عبد الله ثقفى رسید که نامه اى بامضاى شبث بن ربعى و حجار بن ابجر و یزید بن حارث و عروة بن قیس و عمرو بن حجاج و محمد بن عسیر بن عطارد که همگان سران مردم کوفه بودند آورد و تا چند روز پیاپى فرستادگان مردم کوفه با نامه هاى ایشان مى رسیدند آنچنان که دو جوال بزرگ از نامه هاى ایشان آکنده شد. امام حسین (ع) براى همگان یک پاسخ مرقوم داشت و آنرا به هانى بن هانى و سعید بن عبد الله داد و مضمون آن نامه چنین بود.
” بسم الله الرحمن الرحیم، از حسین بن على به هر کس از دوستان و شیعیان او که در کوفه اند و این نامه باو برسد، سلام بر شما باد، و بعد نامه هاى شما به من رسید و دانستم که دوست دارید پیش شما بیایم، اکنون برادر و پسر عمویم و شخص مورد اعتماد خود از خاندانم مسلم بن عقیل را سوى شما فرستادم تا حقیقت کار شما را بداند و آنچه را از اجتماع شما بر او روشن مى شود براى من بنویسد، اگر همانگونه باشد که نامه هاى شما و گفتار فرستادگان شما حاکى از آن است به خواست خداوند متعال زود پیش شما خواهم آمد، و السلام”.
مسلم بن عقیل همراه امام حسین از مدینه به مکه آمده بود، امام باو فرمود، اى پسر عمو چنین به صلاح دانستم که به کوفه روى و بنگرى راى مردم آن بر چه قرار گرفته است، اگر همانگونه بودند که نامه هایشان حاکى از آن است با شتاب
__________________________________________________
294- سبیع: از شاخه هاى قبیله بزرگ خزاعه است، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب ص 455 چاپ عبد السلام محمد هارون، مصر 1971. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:279
براى من بنویس که زود پیش تو آیم و اگر به گونه دیگرى بود شتابان برگرد.
مسلم از راه مدینه رفت که از خاندان خود دیدار کند و سپس دو راهنما از قبیله قیس برداشت و حرکت کرد، شبى راه را گم کردند و چون صبح شد در بیابان سرگردان ماندند، تشنگى و گرما بر ایشان سخت شد آن دو راهنما در افتادند و یاراى راه رفتن نداشتند و به مسلم گفتند از این سوى برو و راه خود را تغییر مده شاید تو نجات پیدا کنى، مسلم و همراهانش آن دو را رها کردند و در حالى که هنوز رمقى داشتند خود را براهى رساندند و کنار آبى رسیدند و مسلم کنار همان آب ماند و همراه فرستاده اى از ساکنان آن محل که او را اجیر کرد نامه اى براى امام حسین (ع) نوشت و خبر خود و دو راهنما و سختیهایى را که دیده بود باطلاع رساند و گفت از این راه فال بد زده است و استدعا کرد او را معاف فرماید و کس دیگرى را روانه کند و نوشت که او در همان صحراى حربث مقیم خواهد بود. [295] فرستاده به مکه رفت و نامه را به امام حسین (ع) رساند که آنرا خواند و براى مسلم در پاسخ نوشت” خیال مى کنم ترس مانع تو از انجام کارى شده است که ترا براى آن فرستادم، اکنون هم براى اجراى دستورى که به تو داده ام حرکت کن و من ترا معاف نمى دارم، و السلام”.
مسلم در کوفه.
مسلم حرکت کرد تا به کوفه رسید و در خانه یى که خانه مختار بن ابو عبیدة بود و امروز معروف به خانه مسیب است وارد شد.
شیعیان پیش او آمد و شد مى کردند و او نامه امام حسین (ع) را براى ایشان مى خواند و خبر آمدن او به کوفه شایع شد و نعمان بن بشیر حاکم کوفه از آن آگاه شد و گفت من جز با کسى که با من پیکار کند جنگ نخواهم کرد و جز بر کسى که به من حمله کند حمله نخواهم کرد و کسى را به تهمت و سوء ظن نمى گیرم ولى هر کس بیعت خود را بشکند و آشکارا رویاروى من قرار گیرد تا هنگامى که دسته شمشیرم در دستم باشد با او جنگ خواهم کرد هر چند تنها
__________________________________________________
295- حربث: گیاهى که سبز پررنگ است و گل سپیدى دارد و از بهترین نوع علوفه دامهاست.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:280
باشم، نعمان بن بشیر دوستدار عافیت بود و سلامت خود را مغتنم مى شمرد.
مسلم بن سعید حضرمى و عمارة بن عقبة که هر دو جاسوس یزید در کوفه بودند براى او نامه نوشتند و او را از آمدن مسلم بن عقیل به کوفه آگاه کردند و نوشتند که او براى دعوت مردم به بیعت با امام حسین (ع) به کوفه آمده است و دل هاى مردم را بر تو تباه کرده است و اگر نیازى به حکومت دارى کسى را بفرست که به اجراى فرمان تو قیام کند و با دشمن تو رفتارى کند که خودت خواهى کرد، که نعمان بشیر ناتوان است یا تظاهر به ناتوانى مى کند.
چون این نامه به یزید رسید دستور داد فرمان حکومت کوفه را براى عبید الله بن زیاد نوشتند و باو دستور داد به کوفه رود و مسلم بن عقیل را با دقت و مراقبت تعقیب کند تا بر او پیروز شود و او را بکشد یا از کوفه و بصره تبعید کند، یزید نامه را به مسلم بن عمرو باهلى پدر قتیبة بن مسلم [296] داد و گفت شتابان حرکت کند، مسلم خود را به بصره رساند و نامه را به عبید الله بن زیاد تسلیم کرد.
امام حسین (ع) هم براى شیعیان خود در بصره نامه اى نوشت و آنرا همراه یکى از غلامان خود بنام سلمان به بصره فرستاد و متن آن چنین بود.
” بسم الله الرحمن الرحیم، از حسین بن على به مالک بن مسمع و احنف بن قیس و منذر بن جارود و مسعود بن عمرو و قیس بن هیثم، سلام بر شما، همانا من شما را به زنده کردن آثار و نشانه هاى حق و نابود کردن بدعتها فرامى خوانم و اگر بپذیرید به راههاى هدایت رهنمون خواهید شد، و السلام”.
چون این نامه بایشان رسید همگى آنرا پوشیده داشتند غیر از منذر بن جارود که دخترش هند همسر عبید الله بن زیاد بود، او پیش عبید الله رفت و از نامه و آنچه در آن نوشته شده بود او را آگاه ساخت، عبید الله بن زیاد دستور داد فرستاده امام حسین (ع) را پیدا کنند که او را گرفتند و آوردند و گردن زدند.
عبید الله بن زیاد پس از آن به مسجد بزرگ بصره آمد و مردم براى شنیدن سخنان او جمع شدند او برخاست و گفت، قبیله قاره با رقیب خود که بر آن
__________________________________________________
296- قتیبه متولد 49 درگذشته 96 هجرى از امراى بزرگ امویان (مروانیان) حاکم رى و خراسان: براى اطلاع بیشتر از شرح حال او، ر. ک، طبرى، کامل، نهایة الارب ذیل حکومت مروان و عبد الملک و سلیمان و در همین کتاب در فصلهاى آینده. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:281
تیر انداخته بود به انصاف رفتار کرد، [297] اى مردم بصره امیر مؤمنان مرا به حکومت بصره و کوفه گماشته است و من اکنون به کوفه مى روم و برادرم عثمان بن زیاد را به جانشینى خود بر شما مى گمارم، زنهار که از ستیزه جویى و یاوه گویى و شایعه پرانى پرهیز کنید و سوگند به خدایى که خدایى جز او نیست اگر به من خبر برسد که کسى مخالفت و ستیزه جویى کرده یا شایعه پراکنى و یاوه گویى کرده است خودش و بستگانش را خواهم کشت، نزدیک را به گناه کسى که دور است و بى گناه را به جرم گناهکار مؤاخذه خواهم کرد تا براه راست بیایید و آن کس که قبلا مى گوید و بیم مى دهد بهانه اى باقى نمى گذارد.
عبید الله بن زیاد از منبر پایین آمد و حرکت کرد، از بزرگان بصره شریک بن اعور و منذر بن جارود با او رفتند، عبید الله در حالى که چهره خود را پوشانده بود وارد کوفه شد. مردم که در کوفه چشم براه آمدن امام حسین (ع) بودند چون عبید الله را مى دیدند پیش پایش برمى خاستند و دعا مى کردند و مى گفتند درود بر پسر رسول خدا، خوش آمدى، ابن زیاد از دیدن شادى و مژده دادن مردم به آمدن امام حسین (ع) ناراحت شد و خود را به مسجد بزرگ کوفه رساند و مردم را فراخواندند و به مسجد آمدند عبید الله به منبر رفت و پس از ستایش و نیایش الهى این چنین گفت.
” اى مردم کوفه همانا امیر مؤمنان مرا به حکومت شهر شما گماشته است و غنایم شما را میان خودتان تقسیم کرده است و به من دستور داده است داد مظلوم شما را بستانم و نسبت به اشخاص شنوا و فرمان بردار شما نیکى کنم و بر سرکشان و اشخاص دو دل سخت گیرى کنم و من فرمان او را اجرا خواهم کرد نسبت به افراد فرمان بردار همچون پدرى مهربانم و براى مخالفان زهر کشنده و هر کس از شما باید فقط براى حفظ جان خویش بیندیشد”.
آنگاه از منبر فرود آمد و به کاخ حکومتى رفت و آنجا وارد شد و نعمان بن بشیر به وطن خود شام حرکت کرد.
و چون به مسلم بن عقیل خبر آمدن ابن زیاد و تهدیدهاى او و رفتن نعمان
__________________________________________________
297- براى اطلاع بیشتر از این ضرب المثل، ر. ک، حواشى دکتر عبد المنعم عامر به اخبار الطوال ص 232، و شاید بتوان آنرا معادل با” کلوخ انداز را پاداش سنگ است” دانست یا” این گوى و این میدان”.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:282
رسید بر جان خود ترسید و آخر شب از خانه یى که در آن بود بیرون آمد و خود را به خانه هانى بن عروة مذحجى که از بزرگان کوفه بود رساند و وارد خانه بیرونى او شد و به هانى که در اندرون و پیش زنان خود بود پیام داد پیش او بیاید، هانى آمد، مسلم برخاست و باو سلام داد و گفت پیش تو آمده ام که مرا پناه دهى و میزبانى کنى، هانى گفت با این کار مرا به دشوارى انداختى و اگر وارد خانه ام نشده بودى دوست مى داشتم که از من منصرف شوى ولى اکنون باید از عهده این کار برآیم، هانى مسلم را به خانه اندرونى خود برد و گوشه یى از آن را باو اختصاص داد، و شیعیان در خانه هانى پیش مسلم آمد و شد داشتند.
هانى بن عروه با شریک بن اعور بصرى هم که از بصره با ابن زیاد آمده بود دوستى داشت، شریک در بصره داراى شرف و منزلت بود، هانى پیش او رفت و او را به خانه خود آورد و او را در همان حجره یى که مسلم بن عقیل را جا داده بود مسکن داد، شریک از بزرگان شیعیان بصره بود [298] و هانى را بر یارى مسلم تشویق مى کرد و مسلم هم از مردم کوفه که پیش او مى آمدند بیعت و عهد و پیمان به وفادارى مى گرفت. شریک بن اعور در خانه هانى به سختى بیمار شد و چون این خبر به ابن زیاد رسید باو پیام فرستاد که فردا بدیدنش خواهد آمد.
شریک به مسلم گفت هدف اصلى تو و شیعیان تو نابودى این ستمگر است و خداوند این کار را براى تو آسان و فراهم ساخته است که او فردا براى عیادت من مى آید تو در پستوى این حجره باش و چون او پیش من آرام گرفت ناگاه بیرون بیا و او را بکش و به قصر حکومتى برو و آن را تصرف کن و همانجا باش و هیچیک از مردم در این باره با تو ستیزى نخواهد کرد و اگر خداوند به من سلامتى عنایت فرماید به بصره خواهم رفت و آنجا را براى تو کفایت مى کنم و مردم آن را به بیعت با تو در مى آورم.
هانى گفت من دوست ندارم که ابن زیاد در خانه من کشته شود.
شریک باو گفت چرا؟ به خدا سوگند کشتن او موجب تقرب به خداوند
__________________________________________________
298- این تعبیر قابل تامل است، اگر او از بزرگان و شناخته شدگان شیعه بود چگونه با ابن زیاد به کوفه مى آمد و آیا ابن زیاد باو اعتماد مى کرد؟. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:283
متعال است. شریک خطاب به مسلم گفت در این کار کوتاهى مکن، در همین حال گفتند امیر بر در خانه رسید، مسلم وارد پستوى حجره شد و عبید الله بن زیاد نزد شریک آمد و بر او سلام داد و پرسید حالت چگونه است و چه دردى دارى؟ و چون پرسش هاى زیاد از شریک به درازا کشید و شریک متوجه شد که مسلم در حمله خود تاخیر کرده است آنچنان که مسلم بشنود شروع به خواندن این بیت کرد.
” اینک که فرصت بدست آمده است چرا به سلمى مهلت مى دهید او به پیمان خویش وفا کرده و هنگام فرارسیده است”.
شریک پیاپى این بیت را مى خواند، ابن زیاد به هانى گفت آیا هذیان مى گوید؟ هانى گفت آرى خداوند کار امیر را قرین به صلاح دارد از صبح تا کنون پیوسته همین شعر را مى خواند.
عبید الله برخاست و بیرون رفت و در این هنگام مسلم از پستو بیرون آمد و شریک باو گفت فقط ترس و سستى ترا از انجام کار بازداشت، مسلم گفت نه که دو چیز مانع من شد، نخست اینکه هانى خوش نمى داشت مسلم در خانه او کشته شود دیگر این سخن رسول خدا که فرموده است ایمان موجب خوددارى از غافلگیر کشتن است و مؤمن کسى را غافلگیر نمى کند و ناگهان نمى کشد.
شریک گفت به خدا سوگند اگر او را کشته بودى کار تو رو براه و قدرت تو استوار مى شد، پس از این شریک چند روزى زنده بود و درگذشت و ابن زیاد جنازه او را تشیع کرد و خود بر او نماز گزارد، مسلم بن عقیل هم همچنان پوشیده و با مدارا از مردم کوفه بیعت مى ستاند آنچنان که هیجده هزار تن پوشیده با او بیعت کردند.
پناهگاه مسلم بن عقیل بر ابن زیاد پوشیده بود به یکى از بردگان شامى خود که نامش معقل بود کیسه یى محتوى سه هزار درهم داد و گفت این پول را بگیر و در جستجوى مسلم باش و با کمال مدارا راهى بسوى او پیدا کن.
آن مرد وارد مسجد بزرگ کوفه شد و نمى دانست کار را چگونه شروع کند، در همان حال متوجه مردى شد که در یکى از گوشه هاى مسجد پیوسته نماز مى گزارد و با خود گفت شیعیان بسیار نماز مى گزارند و خیال مى کنم این از
اخبارالطوال/ترجمه،ص:284
آنان است، همانجا نشست و چون آن مرد نمازش را تمام کرد پیش او رفت و نشست و چنین گفت:
” فدایت گردم من مردى شامى و از وابستگان ذو الکلاع هستم و خداوند متعال به من نعمت دوستى خاندان رسول خدا (ص) و دوستى دوستان ایشان را ارزانى داشته و این سه هزار درهم همراه من است و دوست دارم آنرا به مردى از ایشان برسانم که وارد این شهر شده است و مردم را به دعوت براى حسین (ع) فرا مى خواند آیا مى توانى مرا پیش او راهنمایى کنى که این مال را باو بپردازم؟ تا آنرا براى کارهاى خود مصرف کند و به هر یک از شیعیان که مى خواهد پرداخت کند”.
آن مرد باو گفت چگونه از میان این همه مردم که در مسجدند از من این سؤال را مى کنى؟ گفت براى این که چهره تو را نیکو یافتم و امیدوار شدم که تو از کسانى باشى که دوستدار خاندان پیامبرند، آن مرد گفت درست پنداشته اى و من مردى از برادران تو هستم و نام من مسلم بن عوسجه است و از دیدار تو خشنود شدم، در عین حال از اینکه توانستى مرا بشناسى ناراحت شدم که من مردى از شیعیانم و از ابن زیاد ستمگر بیمناکم بنا بر این عهد و پیمان خدا را بر عهده بگیر که این موضوع را از همه مردم پوشیده دارى. او سوگند خورد و مسلم بن عوسجه باو گفت امروز برگرد و فردا صبح به خانه ام بیا تا همراه تو نزد مسلم بن عقیل برویم و ترا پیش او برسانم.
مرد شامى رفت و آن شب را به روز آورد و صبح زود به خانه مسلم بن عوسجه رفت و او مرد شامى را به خانه مسلم بن عقیل برد و موضوع را باطلاع او رساند و مرد شامى آن مال را باو پرداخت و با مسلم بن عقیل بیعت کرد.
مرد شامى صبح زود به خانه مسلم مى رفت و کسى هم مانع او نمى شد و تمام روز را در خانه مسلم و پیش او مى گذراند و تمام اخبار را بدست مى آورد و چون شب فرامى رسید در تاریکى به خانه ابن زیاد مى رفت و تمام اخبار و کارها و گفته هاى ایشان را باطلاع او مى رساند و به ابن زیاد اطلاع داد که مسلم در خانه هانى بن عروه منزل کرده است.
پس از آن محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه پیش ابن زیاد آمدند که بر
اخبارالطوال/ترجمه،ص:285
او سلام دهند، ابن زیاد بان دو گفت هانى بن عروة در چه حال است؟ گفتند اى امیر مدتى است بیمار است، ابن زیاد گفت چگونه؟ و حال آنکه به من خبر رسیده است که او تمام روز بر در سراى خود مى نشیند چه چیز مانع از آمدن او پیش من شده است که بیاید و شرط فرمانبردارى خود را ادا کند؟ گفتند ما این موضوع را باطلاعش مى رسانیم و مى گوییم که مدتهاست منتظر آمدن اویى، آن دو از پیش ابن زیاد به خانه هانى آمدند و سخنان او را باطلاع هانى رساندند و پاسخ خود را به ابن زیاد براى هانى گفتند و او را سوگند دادند که همان دم با ایشان به خانه ابن زیاد برود تا کینه را از قلب او بیرون آورد.
هانى استر خود را خواست و سوار شد و همراه آن دو حرکت کرد ولى همینکه نزدیک قصر حکومتى رسیدند، هانى بددل شد و بان دو گفت دل من از این مرد بیمناک است، گفتند با آنکه ساحت تو پاک و مبرى است چرا سخن از ترس مى گویى، او همراه ایشان پیش ابن زیاد رفت و ابن زیاد این بیت را مثل آورد و خواند:
” من زنده ماندن او را مى خواهم و او آهنگ کشتن من دارد، پوزش خواه دوست مرادى تو کجاست”.
هانى گفت چه کارى انجام داده ام و منظور چیست؟ ابن زیاد گفت چه گناهى بزرگتر از اینکه مسلم بن عقیل را آورده و در خانه خود پناه داده اى و مردان را براى بیعت با او جمع مى کنى؟ هانى گفت من چنین نکرده ام و چیزى از این سخنان را نمى دانم، ابن زیاد یکى از غلامان شامى خود را فراخواند و گفت معقل را پیش من بیاور و چون معقل وارد شد ابن زیاد به هانى گفت آیا این مرد را مى شناسى؟ و هانى چون او را دید دانست که او جاسوس ابن زیاد بوده است، هانى به ابن زیاد گفت به خدا سوگند به تو راست مى گویم که من مسلم بن عقیل را دعوت نکردم و درباره او نیندیشیده بودم و سپس موضوع را آنچنان که بود باطلاع او رساند. هانى افزود که هم اکنون او را از خانه خودم بیرون مى کنم تا هر کجا مى خواهد برود و عهد و پیمانى استوار به تو مى دهم که پیش تو برگردم. ابن زیاد گفت به خدا سوگند از این جا بیرون و از من جدا نخواهى شد
اخبارالطوال/ترجمه،ص:286
تا او را پیش من بیاورى، هانى گفت آیا براى من شایسته است که میهمان و پناهنده خود را براى کشته شدن تسلیم کنم؟ نه به خدا سوگند این کار را هرگز نخواهم کرد.
ابن زیاد با چوبدستى خیزران خود به چهره هانى زد و بینى او را شکست و ابرویش را زخمى کرد و دستور داد او را در خانه یى زندانى کردند.
به قبیله مذحج خبر رسید که ابن زیاد هانى را کشته است و بر در سراى حکومتى جمع شدند و فریاد برآوردند، ابن زیاد به شریح قاضى که پیش او بود گفت برو و ببین که هانى زنده است و پیش ایشان برگرد و بانان بگو که او زنده است، شریح چنان کرد.
سرور قبیله مذحج، عمرو بن حجاج گفت اگر هانى زنده است براى فتنه انگیزى و خون ریزى شتاب مکنید و برگردید و ایشان برگشتند.
ابن زیاد همینکه دانست که آنان برگشته اند دستور داد هانى را به بازار بردند و گردن زدند.
چون خبر کشته شدن هانى به مسلم رسید بیعت کنندگان با خود را فراخواند که همگان آمدند، مسلم براى عبد الرحمن بن کریز کندى پرچمى بست و او را به فرماندهى قبیله هاى کنده و ربیعه گماشت و مسلم بن عوسجه را به فرماندهى قبیله هاى مذحج و اسد گماشت و ابو ثمامة صیداوى را بر تمیم و همدان فرماندهى داد و عباس بن جعدة بن هبیره را بر قریش و انصار گماشت و همگان حرکت و قصر حکومتى را محاصره کردند، مسلم بن عقیل هم با دیگر مردم که همراهش بودند از پى ایشان حرکت کرد.
عبید الله بن زیاد همراه کسانى که در آن روز پیش او بودند و برخى از سران و بزرگان کوفه و نگهبانان و یاران خود که حدود دویست تن بودند در کاخ خود متحصن شد، گروهى از ایشان بر بام قصر برآمدند و قیام کنندگان را با پرتاب تیر و نیزه از نزدیک شدن به قصر بازمى داشتند و تا هنگام عصر به همین حال بودند، عبید الله بن زیاد به بزرگان و سران مردم کوفه که پیش او بودند گفت باید هر یک از شما از گوشه یى از پشت بام قوم خود را بیم دهد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:287
کثیر بن شهاب و محمد بن اشعث و قعقاع بن شور و شبث بن ربعى [299] و حجار بن ابجر و شمر بن ذى الجوشن بر فراز بام آمدند و بانگ برداشتند که اى مردم کوفه از خدا بترسید و بر فتنه انگیزى شتاب مکنید و هماهنگى و اتحاد این امت را از میان مبرید و سواران شام را باینجا نکشانید که پیش از این مزه آنرا چشیده اید و شوکت ایشان را آزموده اید.
چون یاران مسلم سخنان ایشان را شنیدند سست شدند، برخى از مردان کوفه هم نزد پسر و برادر و پسر عموى خود که در لشکر مسلم بودند مى آمدند و مى گفتند برگردید که دیگر مردم این کار را کفایت مى کنند، زنها هم مى آمدند و دامن پسر و شوهر و برادر خود را مى گرفتند و مى گفتند برگردید و آنها را بر مى گرداندند آنچنان که چون مسلم نماز شب را در مسجد گزارد فقط حدود سى تن با او باقى ماندند، مسلم که چنین دید پیاده راه افتاد و راه قبیله کنده را پیش گرفت آن سى تن هم همراه او رفتند و چون اندکى از راه پیموده شد، مسلم به پشت سر خود نگریست و هیچیک از ایشان را ندید، حتى هیچ کس که راه را باو نشان بدهد باقى نمانده بود، مسلم سرگردان در تاریکى شب براه خود ادامه داد و وارد محله قبیله کنده شد، در این هنگام زنى که بر در سراى خود منتظر بازگشت پسرش بود و با مسلم همراهى کرده بود او را در خانه خود پناه داد و چون پسرش آمد پرسید در خانه کیست؟ مادر موضوع را باو گفت و دستور داد آنرا پوشیده دارد.
و چون ابن زیاد هیاهوى مردم را نشنید نخست پنداشت که ایشان وارد مسجد شده اند گفت بنگرید آیا کسى را در مسجد مى بینید؟ و مسجد پیوسته به قصر بود، نگاه کردند و هیچکس را ندیدند، دسته هاى نى را آتش مى زدند و در حیاط مسجد مى انداختند تا روشن شود و کسى را ندیدند. ابن زیاد گفت این گروه پراکنده شدند و مسلم را رها کرده و برگشتند، ابن زیاد با همراهان خود بیرون آمد و در مسجد نشست و قندیل ها و شمعها را برافروختند و دستور داد ندا دهند هر یک از سرشناسان و نگهبانان و پاسبانان که هم اکنون در مسجد حاضر
__________________________________________________
299- در چند صفحه پیش ملاحظه کردید که شبث و حجار نامه جداگانه یى براى حضرت امام حسین (ع) نوشته بودند. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:288
نشود در امان نخواهد بود، مردم جمع شدند، ابن زیاد به حصین بن نمیر که سالار شرطه بود گفت مادرت به عزایت بنشیند اگر کوچه یى از کوچه هاى کوفه را نادیده بگذارى و چون صبح شود باید همه خانه هاى کوفه را بگردى و او را دستگیر کنى.
ابن زیاد نماز عشا را در مسجد گزارد و به قصر برگشت.
چون صبح شد براى پذیرفتن مردم نشست و مردم پیش او آمدند و از نخستین کسان محمد بن اشعث بود که پیش او آمد و ابن زیاد او را با خود روى تخت نشاند.
پسر آن زنى که مسلم در خانه اش بود [300] پیش عبد الرحمن پسر محمد بن اشعث که نوجوانى در حد بلوغ بود آمد و باو خبر داد که مسلم در خانه اوست.
عبد الرحمن پیش پدرش که همراه ابن زیاد نشسته بود آمد و این خبر را در گوش او گفت ابن زیاد گفت پسرت در گوش تو چه گفت؟ گفت خبر داد که مسلم بن عقیل در یکى از خانه هاى محله ماست، گفت برو و هم اکنون او را پیش من بیاور.
به عبید بن حریث هم گفت صد تن از قریش را گسیل دار و خوش نداشت کس دیگرى غیر از قریشیان گسیل دارد و از بروز عصبیت بیم داشت، آنان آمدند و خانه یى را که مسلم بن عقیل در آن بود محاصره کردند و آنرا گشودند، مسلم با ایشان به جنگ پرداخت و آنان باو سنگ زدند و دهانش شکست و او را دستگیر و بر استرى سوار کردند و پیش ابن زیاد آوردند.
شهادت مسلم بن عقیل:
چون پاسبانان مسلم بن عقیل را پیش ابن زیاد آوردند باو گفتند، به امیر سلام کن، گفت اگر قصد کشتن مرا دارد سلام من بر او سودى ندارد و اگر چنان قصدى نداشته باشد بزودى سلام دادن من بر او بسیار خواهد شد. ابن زیاد به مسلم گفت گویا امیدوارى که زنده بمانى، مسلم فرمود اگر
__________________________________________________
300- نام این زن در منابع نسبتا کهن شیعه طوعة ثبت شده است، ر. ک، شیخ مفید، ارشاد، ص 194 چاپ تهران 1377 قمرى (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:289
تصمیم به کشتن من دارى بگذار به یکى از خویشاوندانم که این جا هستند وصیت کنم، ابن زیاد گفت به هر چه مى خواهى وصیت کن، مسلم بن عمر بن سعد بن ابى وقاص نگریست و گفت با من به گوشه یى بیا تا وصیت کنم که در این قوم کسى از تو نزدیک تر و سزاوارتر به من نیست، عمر بن سعد با مسلم به گوشه یى رفت و مسلم باو گفت آیا وصیت مرا مى پذیرى؟ گفت آرى، مسلم گفت من در این شهر هزار درهم وام دارم آن را پرداخت کن و چون کشته شدم پیکر مرا از ابن زیاد بگیر که آنرا پاره پاره و مثله نکند و قاصدى از سوى خود نزد حسین (ع) بفرست و چگونگى سرانجام مرا باطلاع ایشان برسان که این گروه که تصور مى کردند شیعیان اویند چگونه به من مکر کردند و پس از آنکه هیجده هزار تن از ایشان با من بیعت کردند پیمان شکنى کردند و براى امام حسین (ع) پیام بفرست که به مکه برگردد و همانجا بماند و فریب مردم کوفه را نخورد.
مسلم پیش از آن براى امام حسین (ع) نامه نوشته بود که بدون درنگ به کوفه آید. عمر بن سعد گفت تمام این کارها را براى تو انجام مى دهم و ضامن اجراى آن خواهم بود.
عمر بن سعد پیش ابن زیاد برگشت و تمام وصیت مسلم را براى او فاش کرد، ابن زیاد گفت چه بد کردى که وصیت او را افشاء کردى و گفته اند کسى جز امین به تو خیانت نمى کند و چه بسا که خائن راز ترا فاش نسازد.
ابن زیاد دستور داد مسلم را بالاى بام کاخ بردند نخست او را به مردم که بر در کاخ جمع شده بودند نشان دادند و سپس همانجا گردنش را زدند که سرش در میدان افتاد و پس از آن پیکرش را از بام پایین افکندند، احمر بن بکیر گردن مسلم (ع) را زد. عبد الرحمن بن زبیر اسدى در این باره چنین گفته است:
” اگر نمى دانى مرگ چیست به هانى و پسر عقیل در بازار بنگر. به دلاورى که شمشیر بینى او را درهم شکسته است و به دلاورى دیگر که از بلندى در حالى که کشته شده به خاک افتاده است، پیشامد روزگار آن دو را فروگرفت و افسانه زبان رهگذران شدند، جنازه یى مى بینى که مرگ رنگ آنرا دگرگون ساخته است و خونى که در هر سوى روان است”. [301]__________________________________________________
301- شرح حال شاعر که نام او عبد الله است نه عبد الرحمن و شیخ مفید در ارشاد آنرا درست ضبط فرموده است در کتابهاى تذکره که در دسترس این بنده بود نیامده است در المؤتلف و المختلف آمدى ص 244 دو بیت از او آمده است، زرکلى در الاعلام مرگ او را به سال 75 هجرت دانسته است (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:290
عبید الله زیاد سرهاى آن دو را پیش یزید فرستاد و خبر را براى او نوشت.
یزید در پاسخ او چنین نوشت، گمان ما به تو جز این نبود کار شخص چابک و دوراندیش را انجام دادى، من موضوع را از دو فرستاده ات پرسیدم و براى من آنرا مشروح گفتند و همچنان که نوشته اى این دو فرستاده خیر خواهند و خردمند و سفارش مرا درباره آنان بپذیر، و به من خبر رسیده است که حسین بن على (ع) از مکه حرکت کرده و به سرزمینهاى تو روى آورده است. جاسوسان بر او بگمار و بر راهها نگهبانانى در کمین او بگذار و به بهترین وجه در این مورد قیام کن ولى با کسانى جنگ کن که با تو جنگ کنند و همه روز اخبار را براى من بنویس.
عبید الله بن زیاد سرهاى هانى و مسلم را همراه هانى بن ابى حبه همدانى و زبیر بن اروح تمیمى فرستاده بود.
کشته شدن مسلم بن عقیل روز سه شنبه سوم ذى حجه سال شصت هجرت که همان سال مرگ معاویه است اتفاق افتاده است. [302]بیرون آمدن امام حسین (ع) بسوى کوفه:
حسین بن على علیه السلام [303] همان روز که مسلم شهید شد از مکه بیرون آمد. ابن زیاد حصین بن نمیر را که فرمانده شرطه او بود با چهار هزار سوار از مردم کوفه فرستاد تا میان قادسیه [304] و قطقطانه [305] توقف کند و از رفتن اشخاص از کوفه بسوى حجاز غیر از حاجیان و عمره گزاران و کسانى که متهم به هوادارى امام حسین (ع) نیستند جلوگیرى کند.
__________________________________________________
302- شیخ مفید شهادت مسلم (ع) را روز چهارشنبه نهم ذى حجه ثبت فرموده است، (ارشاد، ص 200) و چون دینورى عاشورا را جمعه مى داند و در صفحات آینده خواهید دید بنا بر این سه شنبه نمى تواند سوم ذى حجه باشد بلکه هشتم آن است، زیرا ماه محرم سال 61 از چهارشنبه شروع شده است (م).
303- عنوان علیه السلام در متن کتاب آمده است و از این جا تا پایان داستان عاشورا مکرر این عنوان در متن کتاب آمده است. (م)
304- قادسیه: دهکده اى میان کوفه و عذیب در استان دیوانیه است.
305- نام جایى نزدیک کوفه است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:291
گویند نامه مسلم بن عقیل که به امام حسین (ع) رسید چنین بود:
” پیشرو کاروان به اهل خود دروغ نمى گوید همانا هیجده هزار تن از مردم کوفه با من بیعت کرده اند، بیا که همه مردم همراه تو هستند و اعتقاد و علاقه اى به خاندان ابو سفیان ندارند”.
و چون حسین (ع) تصمیم به بیرون آمدن از مکه گرفت و شروع به آماده شدن فرمود خبر به عبد الله بن عباس رسید به دیدار آن حضرت آمد و گفت اى پسر عمو شنیده ام قصد رفتن به عراق دارى، فرمود آرى چنین تصمیمى دارم، عبد الله گفت اى پسر عمو ترا به خدا سوگند از این کار منصرف شو، فرمود تصمیم گرفته ام و از حرکت چاره یى نیست.
ابن عباس گفت آیا به جایى میروى که امیر خود را بیرون کرده و سرزمینهاى خود را به تصرف خویش در آورده اند؟ اگر چنین کرده اند برو ولى اگر ترا بسوى خود دعوت کرده اند ولى امیرشان همانجاست و کارگزاران او از ایشان خراج مى گیرند همانا ترا براى جنگ کردن فراخوانده اند و در امان نیستم که ترا رها نکنند و از یارى تو دست برندارند همچنان که آن کار را نسبت به پدر و برادرت کردند.
حسین (ع) فرمود درباره آنچه گفتى خواهم اندیشید. تصمیم و قصد امام حسین (ع) باطلاع عبد الله بن زبیر رسید او هم به دیدار ایشان آمد و گفت اگر در همین حرم الهى بمانى و نمایندگان و داعیان خود را به شهرها بفرستى و براى شیعیان خود در عراق بنویسى که پیش تو آیند و چون کارت استوار شد کارگزاران یزید را از این شهر بیرون کنى من هم در این کار با تو همراهى و هم فکرى خواهم کرد و اگر به مشورت من عمل کنى بهتر است این کار را در همین حرم الهى انجام دهى که مجمع مردم روى زمین و محل آمد و شد از هر سوى است و به اذن خداوند آنچه مى خواهى بدست خواهى آورد و امیدوارم بان برسى.
گویند چون روز سوم رسید عبد الله بن عباس باز به حضور امام حسین (ع) آمد و گفت اى پسر عمو به مردم کوفه نزدیک مشو که قومى حیله گرند و در همین شهر بمان که سرور و سالار مردمانى و اگر نمى پذیرى به یمن برو که در آن
اخبارالطوال/ترجمه،ص:292
حصارها و دره هاى استوارى است و سرزمین گسترده و وسیعى است و گروهى از شیعیان پدرت آنجایند، در عین حال که از مردم دور خواهى بود داعیان خود را به سرزمینها مى فرستى و امیدوارم اگر چنین کنى آنچه مى خواهى در سلامت بدست آرى. [306] امام حسین (ع) فرمود اى پسر عمو به خدا سوگند مى دانم که تو خیرخواه مهربانى ولى من تصمیم به رفتن گرفته ام، ابن عباس گفت اگر ناچار مى روى پس زنان و کودکان را با خود مبر که من در امان نیستم که کشته شوى همچنان که عثمان بن عفان کشته شد و کودکان او به کشته شدن او نگاه مى کردند.
حسین (ع) فرمود مصلحت را در این مى بینم که با زنان و فرزندان بیرون روم.
ابن عباس از پیش امام حسین (ع) بیرون رفت و از کنار ابن زبیر که نشسته بود گذشت و باو گفت اى پسر زبیر چشم تو به رفت حسین (ع) روشن باد و بعنوان تمثل این بیت را خواند” محیط براى تو خالى شد تخم بگذار و چهچهه بزن و هر چه مى خواهى دانه برچین”.
گویند و چون امام حسین (ع) از مکه بیرون آمد سالار شرطه عمرو بن سعید بن عاص حاکم مکه با گروهى نظامى جلو آن حضرت را گرفت و گفت امیر عمرو بن سعید به تو دستور مى دهد برگردى و برگرد و گر نه من از حرکت تو جلوگیرى مى کنم.
امام حسین (ع) سخن او را نپذیرفت دو طرف با تازیانه به یک دیگر حمله کردند و چون این خبر به عمرو بن سعید رسید ترسید کار دشوار شود و به سالار شرطه خود پیام داد بازگردد. گویند و چون امام حسین (ع) از مکه بیرون آمد و به تنعیم رسید [307] به کاروانى برخورد که روناس و حنا براى یزید بن معاویه مى برد کاروان و کالاى آنرا گرفت و به شترداران فرمود هر کس از شما که دوست داشته باشد با ما به
__________________________________________________
306- خوانندگان ارجمند توجه دارند که این خیرخواهى ها فقط از لحاظ پیروزى و حکومت ظاهرى است و گویا توجهى به هدف مقدس حضرت نداشته اند. (م)
307- تنعیم: جایى نزدیک مکه در راه مدینه که امروز کنار شهر مکه قرار دارد و محل احرام براى عمره است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:293
عراق بیاید کرایه او را کامل پرداخت مى کنیم و با او نیک رفتارى خواهیم کرد و هر کس مى خواهد برگردد کرایه او را تا همین جا مى پردازیم گروهى از ایشان پذیرفتند و همراه شدند و گروهى برگشتند.
امام (ع) حرکت فرمود و چون به منطقه صفاح [308] رسید فرزدق شاعر [309] که از عراق به کوفه مى آمد با ایشان برخورد و سلام داد، امام حسین فرمود مردم عراق را چگونه دیدى؟ گفت آنان را پشت سر گذاشتم در حالى که دلهایشان با تو و شمشیرهایشان بر ضد تو بود و سپس تودیع کرد، امام حسین (ع) به راه خود ادامه داد و چون به منطقه بطن الرمه [310] رسید براى کوفیان چنین مرقوم فرمود:
” بنام خداوند بخشاینده مهربان، از حسین بن على به برادران مؤمن کوفه، درود بر شما و سپس نامه مسلم بن عقیل به من رسید که شما براى من اجتماع کرده اید و مشتاق آمدن من هستید و تصمیم به نصرت و یارى دادن ما و گرفتن حق ما دارید خداوند براى ما و شما نیکى پیش آورد و در مقابل این کار بهترین پاداش را به شما بدهد و من این نامه را از بطن الرمه براى شما نوشتم و شتابان پیش شما مى آیم و السلام”. این نامه را با قیس بن مسهر فرستاد و چون قیس به قادسیه رسید حصین بن نمیر او را گرفت و پیش عبید الله بن زیاد فرستاد و چون او را پیش ابن زیاد بردند تندى کرد و ابن زیاد دستور داد او را از بالاى بام قصر به میدان افکندند و شهید شد.
امام حسین (ع) چون از بطن الرمه حرکت کرد عبد الله بن مطیع که از عراق برمى گشت بر آن حضرت سلام کرد و گفت اى پسر رسول خدا پدر و مادرم فداى تو باد چه چیز موجب شد که از حرم خدا و حرم جد خود بیرون آیى؟ فرمود مردم کوفه براى من نامه نوشتند و از من خواستند پیش ایشان بیایم و امیدوارند که حق را زنده کنند و بدعتها را از میان بردارند، ابن مطیع گفت ترا به خدا سوگند مى دهم که به کوفه نیایى که به خدا سوگند اگر به کوفه بروى کشته خواهى شد.
__________________________________________________
308- صفاح: نام جایى میان حنین و منطقه حرم است و نام کوههایى میان مکه و طائف.
309- همام بن غالب معروف به فرزدق از شاعران بزرگ قرن اول هجرت، دیوان او مکرر چاپ شده است، ر. ک، ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 381 چاپ بیروت 1969 میلادى. (م)
310- صحراى بزرگى در نجد که آب چند مسیل در آن مى ریزد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:294
امام حسین (ع) این آیه را تلاوت فرمود” هرگز چیزى جز آنچه خداوند براى ما نوشته است بر ما نخواهد رسید” [311] و سپس از او تودیع و حرکت فرمود.
و چون به منطقه زرود [312] رسیدند خیمه برافراشته اى دیدند، امام حسین (ع) پرسید خیمه از کیست؟ گفتند از زهیر بن قین است، زهیر براى حج به مکه رفته بود و در آن هنگام از مکه به کوفه برمى گشت، امام حسین (ع) باو پیام داد پیش من بیا تا با تو گفتگو کنم، زهیر نپذیرفت و از ملاقات خوددارى کرد، همسر زهیر که همراهش بود گفت سبحان الله پسر پیامبر خدا کسى پیش تو مى فرستد و تو نمى پذیرى، زهیر برخاست و به حضور امام رفت و چیزى نگذشت که برگشت و چهره اش مى درخشید و دستور داد خیمه اش را کندند و کنار خیمه امام نصب کردند و به همسر خود گفت تو مطلقه اى همراه برادرت به خانه خود برگرد که من تصمیم گرفته ام همراه حسین (ع) کشته شوم، آنگاه به همراهان خود گفت هر کس از شما شهادت را دوست مى دارد همراه من باشد و هر کس خوش ندارد برود هیچیک از ایشان با او نماند و همگان همراه همسر زهیر و برادرش به کوفه رفتند.
گویند، چون حسین (ع) از زرود حرکت فرمود مردى از بنى اسد را دید و از او درباره اخبار کوفه پرسید، گفت هنوز از کوفه بیرون نیامده بودم که مسلم بن عقیل و هانى بن عروة کشته شدند و خود دیدم کودکان پاهاى آن دو را گرفته و بر زمین مى کشیدند، امام حسین (ع) انا لله فرمود و گفت جانهاى خود را در پیشگاه الهى حساب مى کنیم.
آن مرد به امام حسین گفت اى پسر رسول خدا ترا به خدا سوگند مى دهم که جان خود را حفظ کنى و جانهاى افراد خاندانت را که همراه تو مى بینم، به جاى خود برگرد و رفتن به کوفه را رها کن که به خدا سوگند در آن شهر براى تو یاورى نیست.
فرزندان عقیل که همراه آن حضرت بودند گفتند ما را پس از مرگ
__________________________________________________
311- بخشى از آیه 51 سوره نهم (توبه). (م)
312- زرود: نام منطقه اى ریگزار میان کوفه و مکه و در راه حاجیان و براى اطلاع بیشتر، ر. ک، یاقوت حموى، معجم البلدان ص 387 ج 4 چاپ 1906 مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:295
برادرمان مسلم نیازى به زندگى نیست و هرگز برنمى گردیم تا کشته شویم، امام (ع) هم فرمود پس از ایشان خیرى در زندگى نیست و حرکت فرمود.
چون به منزل زباله [313] رسیدند فرستاده محمد بن اشعث و عمر بن سعد که به خواهش مسلم او را با نامه اى حاکى از بى وفایى و پیمان شکنى مردم کوفه گسیل داشته بودند رسید و چون امام حسین (ع) آن نامه را خواند به درستى خبر کشته شدن مسلم و هانى یقین پیدا کرد و سخت اندوهگین شد، آن مرد خبر کشته شدن قیس بن مسهر را هم داد.
گروهى از ساکنان منازل میان را به امام (ع) پیوسته بودند و مى پنداشتند آن حضرت پیش یاران خود خواهد رفت چون این خبر را شنیدند پراکنده شدند و کسى جز خواص امام (ع) با ایشان باقى نماندند.
امام حسین (ع) همچنان پیش مى رفت و چون به وادى عقیق [314] رسید مردى از قبیله بنى عکرمه به حضور ایشان آمد و سلام کرد و باطلاع رساند که ابن زیاد میان قادسیه و عذیب [315] سواران را بر کمین گماشته است و افزود که فداى تو گردم بازگرد به خدا سوگند بسوى نیزه ها و شمشیرها مى روى و بر کسانى که براى تو نامه نوشته اند اعتماد مکن که آنان نخستین کسانى هستند که به جنگ با تو پیشدستى خواهند کرد، امام حسین (ع) باو فرمود خیرخواهى و در حد کمال نصیحت کردى خدایت پاداش نیکو دهاد، و حرکت فرمود و به منزل شراة [316] رسید شب را آنجا گذراند و فردا حرکت فرمود و چون روز به نیمه رسید و گرما شدت یافت که تابستان بود از دور سواران دیده شدند، امام حسین (ع) به زهیر بن قین فرمود آیا این جا پناهگاهى یا جاى بلندى پیدا مى شود که آنرا پشت سر خود قرار دهیم و فقط از یک سوى با این گروه به جنگ پردازیم؟ زهیر باو گفت آرى کوه ذو جشم این جا سمت چپ تو قرار دارد ما را آنجا ببر که اگر پیش از ایشان آنجا برسى همانگونه است که دوست دارى، امام حسین (ع) حرکت کرد و پیش از ایشان به آن کوه رسید و آنرا پشت سر خود قرار داد.
__________________________________________________
313- زباله: از منازل آباد و معروف میان کوفه و مکه که داراى بازارهاى متعدد است. (م)
314- جایى نزدیک ذات عرق است و عراقى ها براى حج از آنجا محرم مى شوند.
315- نام آبى نزدیک کوفه و محل سکونت قبیله بنى تمیم است.
316- نام منطقه اى مرتفع نزدیک عسفان.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:296
سواران که هزار تن بودند به فرماندهى حر بن یزید تمیمى یربوعى رسیدند، امام (ع) همینکه نزدیک شدند به جوانان خود دستور فرمود با مشکهاى آب باستقبال آنان بروند و ایشان همگى آب آشامیدند و اسبهاى خود را هم سیراب کردند و همگى در سایه اسبهاى خود نشستند و لگام هاى آنان در دست ایشان بود، چون ظهر فرارسید امام حسین (ع) به حر فرمود آیا همراه ما نماز مى گزارى یا تو با یاران خودت و من با یاران خودم نماز بگزاریم؟ حر گفت همگان با تو نماز مى گزاریم، و امام حسین (ع) پیش رفت و با همگان نماز گزارد، و چون نماز تمام شد روى خود را بسوى سواران کرد و فرمود:
” اى مردم من در پیشگاه خداوند و حضور شما معذورم، من پیش شما نیامدم تا آنکه نامه ها و فرستادگان شما را دریافت کردم و دیدم اکنون اگر عهد و پیمان با من مى بندید که مایه اطمینان من باشد با شما به شهر شما مى آیم و اگر چیز دیگرى است به همانجا که آمده ام برمى گردم”.
قوم سکوت کردند و پاسخى ندادند، و چون هنگام نماز عصر فرارسید مؤذن اذان گفت و پس از آنکه اقامه گفت و امام (ع) همچنان با هر دو گروه نماز گزارد و پس از نماز همان سخن را تکرار فرمود، حر بن یزید گفت به خدا سوگند ما نمى دانیم نامه هایى که مى گویى چیست.
امام حسین علیه السلام فرمود خرجینى را که نامه هاى ایشان در آن است بیاورید و آوردند و نامه ها را برابر حر و یارانش فروریختند.
حر گفت ما از کسانى نیستیم که چیزى از این نامه ها را براى تو نوشته باشیم و ماموریم هنگامى که به تو رسیدیم از تو جدا نشویم تا ترا به کوفه پیش امیر عبید الله بن زیاد ببریم، امام (ع) فرمود مرگ از این کار آسانتر است و دستور فرمود بارها را بستند و یارانش سوار شدند و آهنگ بازگشت سوى حجاز فرمود، ولى سواران حر مانع از حرکت ایشان شدند.
امام حسین به حر فرمود چه قصدى دارى؟ گفت به خدا سوگند مى خواهم ترا پیش امیر عبید الله بن زیاد ببرم، فرمود در این صورت به خدا سوگند با تو جنگ خواهم کرد و چون گفتگو میان ایشان بسیار شد حر گفت من مامور به جنگ با تو نیستم و فقط به من دستور داده اند از تو جدا نشوم، اکنون چیزى
اخبارالطوال/ترجمه،ص:297
اندیشیده ام که بان وسیله از جنگ با تو در سلامت بمانم و آن این است که میان خود و من راهى را برگزینى که نه به کوفه بروى و نه به حجاز و همینگونه رفتار مى کنیم تا راى عبید الله بن زیاد برسد.
امام حسین (ع) فرمود این راه را پیش گیر و من از سمت چپ بسوى عذیب پیش مى روم از آنجا تا عذیب سى و هشت میل بود و هر دو گروه حرکت کردند و به عذیب حمامات رسیدند و فرود آمدند و فاصله میان آن دو باندازه یک تیررس بود.
سپس امام حسین (ع) از آنجا بسوى راست حرکت فرمود تا به قصر بنى مقاتل [317] رسیدند و هر دو گروه آنجا فرود آمدند، امام حسین (ع) خیمه یى دید پرسید از کیست؟ گفتند از عبید الله بن حر جعفى و او از بزرگان و دلیران کوفه بود، امام (ع) یکى از غلامان خود را پیش او فرستاد و از او خواست به دیدار ایشان بیاید، غلام رفت و این پیام را باو رساند، عبید الله گفت به خدا سوگند من از کوفه بیرون نیامدم مگر اینکه دیدم گروه زیادى آماده براى رفتن به جنگ او شده اند و بى وفایى شیعیان او را دیدم دانستم که او کشته مى شود و من قادر به یارى دادن او نیستم و دوست ندارم که او مرا ببیند و یا من او را ببینم.
امام حسین (ع) پیاده شد و کفش پوشید و به خیمه او رفت و او را براى یارى کردن فراخواند عبید الله گفت به خدا سوگند مى دانم هر کس با تو همراهى کند در رستاخیز سعادتمند خواهد بود ولى امید ندارم که بتوانم براى تو کارى کنم در کوفه هم یار و یاورى براى تو نمى شناسم ترا به خدا سوگند مى دهم مرا به این کار وادار مکن که هنوز تن به مرگ درنداده ام، اما این اسب من که نامش ملحقه است از تو باشد و این اسب را بپذیر و به خدا سوگند بر این اسب چیزى را دنبال نکردم مگر آنکه بان رسیدم و هیچکس مرا تعقیب نکرده است مگر اینکه بر او پیشى گرفته ام.
امام (ع) فرمود اکنون که خودت از یارى دادن ما خوددارى مى کنى به اسب تو هم نیازى نداریم.
__________________________________________________
317- در معجم البلدان به صورت قصر مقاتل ضبط است و صحیح همان است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:298
سرانجام امام حسین (ع):
امام حسین علیه السلام از قصر بنى مقاتل همراه حر بن یزید حرکت فرمود و هر گاه آهنگ صحرا مى کرد حر او را از آن کار بازمى داشت تا آنکه به جایى بنام کربلا [318] رسیدند، از آنجا اندکى بسوى راست حرکت کردند و به نینوى [319] رسیدند و در این هنگام مردى که بر مرکبى راهوار سوار بود از مقابل شتابان آمد و همگان منتظر او ایستادند، چون آن مرد رسید به حر سلام داد و به امام حسین (ع) سلام نداد و نامه اى از ابن زیاد براى حر آورد که در آن چنین نوشته بود.
” اما بعد، همانجا که این نامه ام بدست تو میرسد بر حسین (ع) و یاران او سخت بگیر و او را در بیابانى بدون آب و سبزه فرود آور و حامل این نامه را مامور کرده ام تا مرا از آنچه انجام مى دهى آگاه سازد و السلام”. حر نامه را خواند و سپس به امام حسین (ع) داد و گفت مرا چاره یى از اجراى فرمان امیر عبید الله بن زیاد نیست همین جا فرود آى و براى امیر بهانه اى بر من قرار مده.
امام حسین علیه السلام فرمود کمى ما را پیشتر ببر تا باین دهکده غاضریه [320] که با ما یک تیررس فاصله دارد برسیم یا بان دهکده دیگر که نامش سقبه است و در یکى از این دو دهکده فرود آییم، حر گفت امیر براى من نوشته است ترا در سرزمین خشک و بى آب فرود آورم و چاره یى از اجراى فرمان او نیست.
زهیر بن قین به امام حسین (ع) گفت اى پسر رسول خدا پدر و مادرم فداى تو باد به خدا سوگند اگر نیروى دیگرى غیر از همین گروه براى جنگ با ما نیایند همینها هم براى زد و خورد با ما کفایت مى کنند و چگونه خواهد بود اگر نیروهاى دیگر هم برسند، اجازه فرماى تا هم اکنون با این عده جنگ کنیم که جنگ با اینان براى ما آسانتر است از جنگ با کسان دیگرى هم که خواهند
__________________________________________________
318- براى اطلاع بیشتر از وجه تسمیه این سرزمین ر. ک، یاقوت، معجم البلدان، ص 229 ج 7 چاپ مصر 1906- م.
319- دهکده اى کهن و قدیمى که آثار باستانى در آن بسیار است برخى از مورخان آنرا محل یونس پیامبر (ع) مى دانند.
320- قریه یى از نواحى کوفه و نزدیک کربلا.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:299
آمد، امام حسین علیه السلام فرمود من دوست ندارم با ایشان آغاز به جنگ کنم مگر اینکه آنان جنگ را شروع کنند.
زهیر گفت این جا نزدیک ما دهکده اى در زمین پرپیچ و خمى قرار دارد که فرات از سه سو آنرا در بر گرفته است، فرمود نام آن چیست؟ گفت عقر، فرمود از عقر به خدا پناه مى برم. [321] امام حسین به حر فرمود کمى پیش برویم آنگاه پیاده شویم و حرکت کردند و چون به کربلا رسیدند حر و یارانش مقابل امام حسین ایستادند و آنان را از حرکت بازداشتند و گفتند همین جا فرود آیید که رود فرات به شما نزدیک است، امام (ع) پرسید نام این سرزمین چیست؟ گفتند کربلا فرمود آرى سرزمین سختى و بلاست، پدرم هنگام جنگ صفین از این منطقه گذشت و من همراهش بودم، ایستاد و از نام آن پرسید و چون نامش را گفتند فرمود این جا محل فرود آمدن ایشان است و محل ریخته شدن خونهاى ایشان، و چون معنى این سخن را پرسیدند فرمود گروهى از خاندان محمد (ص) این جا فرود مى آیند. [322] آنگاه امام حسین (ع) دستور داد بارها را همانجا فرود آوردند و آن روز چهارشنبه اول محرم سال شصت و یکم هجرت بود و آن حضرت روز دهم که عاشورا بود شهید شد [323] روز دوم ورود آن حضرت به کربلا عمر بن سعد با چهار هزار نفر فرارسید، داستان آمدن عمر بن سعد به کربلا چنین است که عبید الله بن زیاد او را به حکومت رى و مرزدستبى [324] و دیلم منصوب کرد و براى او فرمانى نوشت، عمر بن سعد براى رفتن به رى آماده مى شد و بیرون کوفه اردو زده بود که موضوع امام حسین (ع) پیش آمد و ابن زیاد باو دستور داد نخست به جنگ امام حسین برود و چون از آن فارغ شد به محل حکومت خود حرکت کند، عمر بن سعد جنگ با امام حسین (ع) را خوش نمى داشت و مردد ماند و پاسخ روشنى به ابن زیاد نداد، ابن زیاد باو گفت فرمانى را که براى تو نوشته ایم برگردان، گفت در
__________________________________________________
321- عقر نام دهکده اى نزدیک کربلاست و در لغت به معنى نازایى و سرگشتگى است. م
322- ابن ابى الحدید در ص 169 ج 3 شرح خود بر نهج البلاغه چاپ محمد ابو الفضل ابراهیم ذیل خطبه شماره چهل و ششم این موضوع را به تفصیل آورده است و براى اطلاع بیشتر بانجا مراجعه فرمایید. (م)
323- ماه محرم سال 61 هجرت مطابق با اکتبر 685 میلادى و مهر است. م
324- سرزمین گسترده یى میان رى و همدان که دو بخش داشته و مشتمل بر حدود نود دهکده بوده است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:300
این صورت مى روم و با همان یاران و کسانى که قرار بود با او به رى و دستبى بروند حرکت کرد و به امام حسین (ع) رسید و حر بن یزید هم با همراهان خود باو پیوست.
عمر بن سعد به قرة بن سفیان حنظلى گفت پیش امام حسین برو و از او بپرس چه چیزى موجب شده است این جا بیایى، او آمد و این پیام را گزارد، امام حسین فرمود از سوى من باو بگو که مردم این شهر براى من نامه نوشتند و متذکر شدند که پیشوایى ندارند و از من خواستند پیش آنان بیایم و بایشان اعتماد کردم ولى به من مکر کردند با آنکه هیجده هزار مرد از ایشان با من بیعت کردند و چون نزدیک رسیدم و از فریب آنان آگاه شدم خواستم به همانجا برگردم که آمده ام ولى حر بن یزید مرا از آن کار بازداشت و مرا در این سرزمین فرود آورد و مرا با تو خویشاوندى نزدیک است مرا آزاد بگذار تا برگردم.
قرة با پاسخ امام حسین (ع) پیش عمر بن سعد برگشت و عمر گفت سپاس خداى را سوگند به خدا امیدوارم که از جنگ با امام حسین (ع) معاف باشم و سپس به ابن زیاد نامه اى نوشت و این خبر را باطلاع او رساند چون نامه او به ابن زیاد رسید در پاسخ نوشت:
” مضمون نامه ات را فهمیدم اکنون بیعت با یزید را به حسین (ع) پیشنهاد کن هر گاه او و همه همراهانش بیعت کردند مرا آگاه کن تا نظر خودم را بنویسم”.
چون این نامه به عمر بن سعد رسید گفت خیال نمى کنم ابن زیاد صلح و مسالمت را بخواهد، عمر بن سعد نامه ابن زیاد را براى امام حسین (ع) فرستاد و امام به فرستاده او فرمود هرگز تقاضاى ابن زیاد را نخواهم پذیرفت، مگر چیزى جز مرگ است، مرگ خوش باد.
عمر بن سعد این پاسخ را براى ابن زیاد نوشت که سخت خشمگین شد و با یاران خود به نخیله رفت و اردو زد.
آنگاه حصین بن نمیر و حجار بن أبجر و شبث بن ربعى و شمر بن ذى الجوشن را فرمان داد به لشکر ابن سعد بروند و او را بر آن کار یارى دهند شمر هماندم فرمان او را اجرا کرد ولى شبث بن ربعى تظاهر به بیمارى کرد و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:301
ناخوشى را بهانه آورد، ابن زیاد باو گفت تمارض مى کنى؟ اگر مطیع مایى به جنگ دشمن ما برو و شبث چون این سخن را شنید حرکت کرد، همچنین حارث ابن یزید بن رویم را گسیل داشت.
گویند ابن زیاد هر گاه کسى را با گروه زیادى به جنگ و پیکار با امام حسین (ع) روانه مى کرد آن شخص فقط با عده کمى به کربلا مى رسید که مردم جنگ با امام حسین را خوش نداشتند و آنرا ناپسند مى دانستند و از آن سر باز مى زدند.
ابن زیاد سوید بن عبد الرحمن منقرى را همراه سوارانى به کوفه فرستاد و دستور داد در کوفه جستجو کند و هر کس را که از رفتن خوددارى کرده است پیش او بیاورد، همچنان که سوید در کوفه مشغول گشت و جستجو بود مردى از شامیان را که براى مطالبه میراث خود به کوفه آمده بود دید او را گرفت و پیش ابن زیاد فرستاد و ابن زیاد دستور داد گردنش را زدند، مردم که چنین دیدند حرکت کردند و رفتند.
گویند، ابن زیاد به عمر بن سعد نوشت که از حسین (ع) و یاران او آب را بازگیر و نباید یک جرعه آب بنوشند همچنان که این کار را نسبت به عثمان بن عفان پرهیزگار انجام دادند.
و چون این نامه رسید عمر بن سعد به عمرو بن حجاج فرمان داد که با پانصد سوار به کنار شریعه فرات برود و مانع از آن شود که امام حسین و یارانش آب بردارند و این سه روز پیش از شهادت آن حضرت بود و یاران امام حسین لب تشنه ماندند.
گویند چون تشنگى بر حسین (ع) و یارانش سخت شد به برادر خود عباس بن على (ع) که مادرش از قبیله بنى عامر بن صعصعه بود فرمان داد همراه سى سوار و بیست پیاده هر یک مشکى بردارند و بروند آب بیاورند و با هر کس که مانع ایشان شود جنگ کنند.
عباس (ع) به سوى آب رفت و پیشاپیش آنان نافع بن هلال حرکت مى کرد تا نزدیک شریعه رسیدند، عمرو بن حجاج از ایشان جلوگیرى کرد ولى عباس (ع) با همراهان خود با آنان جنگ کرد و آنها را کنار زد و پیادگان یاران
اخبارالطوال/ترجمه،ص:302
امام حسین (ع) مشکها را از آب پر کردند و عباس با یاران خود به حمایت از ایشان پرداخت و آنان آب را به لشکر امام حسین (ع) رساندند.
پس از آن ابن زیاد به ابن سعد چنین نوشت:
من ترا پیش حسین (ع) نفرستاده ام که امروز و فردا کنى و براى او آرزوى سلامت و زنده ماندن داشته باشى و براى این هم نفرستاده ام که شفیع او پیش من باشى بر او و یارانش پیشنهاد کن که تسلیم فرمان من شوند اگر پذیرفتند او و یارانش را پیش من بفرست و اگر سرپیچى کردند بر او حمله کن که او نافرمان و گردن کش و تفرقه انداز است و اگر این کار را انجام نمى دهى از لشکر ما کناره بگیر و لشکر را به شمر بن ذى الجوشن واگذار و ما فرمان خود را به تو ابلاغ کردیم. عمر بن سعد به یاران خود دستور حمله داد، آنان شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم یعنى شب جمعه حمله کردند و امام حسین (ع) از آنان خواست که جنگ را به فردا موکول کنند و پذیرفتند.
گویند امام حسین (ع) به یاران خود دستور فرمود خیمه هاى خود را متصل به یک دیگر کنند و خودشان در برابر خیمه ها باشند و پشت خیمه ها خندقى حفر و آنرا از نى و هیزم انباشته کنند و آتش بزنند تا دشمن نتواند از پشت خیمه ها حمله کند و وارد شود.
گویند چون عمر بن سعد نماز صبح گزارد همراه یاران خود حمله را شروع کرد عمرو بن حجاج را بر پهلوى راست سپاه و شمر بن ذى الجوشن را که نام اصلى او شرحبیل بن عمرو بن معاویه و از خانواده وحید قبیله بنى عامر بن صعصعه است بر پهلوى چپ و عروة بن قیس را بر سواران و شبث بن ربعى را بر پیادگان گماشت و پرچم را به زید غلام خود سپرد.
امام حسین علیه السلام هم یاران خود را که سى و دو سوار و چهل پیاده بودند آرایش جنگى داد زهیر بن قین را بر سمت راست و حبیب بن مظاهر را بر سمت چپ گماشت و پرچم را به برادرش عباس سپرد و خود و همراهانش برابر خیمه ها ایستادند.
حر بن یزید که راه را بر امام حسین بسته بود پیش آن حضرت آمد و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:303
گفت همانا از من کارى سر زد و اکنون آمده ام تا جان خود را فداى تو کنم آیا معتقدى که این جان بازى موجب پذیرفته شدن توبه من خواهد بود؟ امام حسین فرمود آرى همین توبه تو است بر تو مژده باد که تو به خواست خداوند متعال در دنیا و آخرت آزادى.
گویند، عمر بن سعد به غلام خود زید گفت پرچم را جلو ببر و او پرچم را جلو برد و جنگ در گرفت، یاران امام حسین (ع) پیکار مى کردند و شهید مى شدند تا آنکه هیچکس جز افراد خانواده آن حضرت با او باقى نماند.
نخستین کس از ایشان که به میدان رفت و جنگ کرد على بن حسین که همان على اکبر است بود و همواره پیکار کرد تا شهید شد مرة بن منقذ عبدى بر او نیزه زد و او را بر زمین انداخت و سپس شمشیرها او را فروگرفت و شهید شد. سپس عبد الله پسر مسلم بن عقیل شهید شد عمرو بن صبح صیداوى بر او تیرى زد و کشته شد. پس از او عدى پسر عبد الله بن جعفر طیار بدست عمرو بن نهشل تمیمى شهید شد و سپس عبد الرحمن پسر عقیل با تیر عروة خثعمى شهید شد، پس از او برادرش محمد پسر عقیل با تیر لقیط بن ناشر جهنى شهید شد و پس از او قاسم پسر امام حسن (ع) با شمشیر عمرو بن سعد بن مقبل اسدى شهید شد، و پس از او برادرش ابو بکر پسر امام حسن (ع) با تیر عبد الله بن عقبه غنوى شهید شد.
گویند چون عباس (ع) چنین دید به برادران خود عبد الله و جعفر و عثمان فرزندان على که بر همه ایشان درود باد گفت جان من فدایتان قدم پیش نهید و از سرور خود دفاع کنید و در راه او کشته شوید، مادر این چهار بزرگوار ام البنین عامرى از خاندان وحید است، آنان همگى پیش رفتند و رویاروى دشمن سر و گردن خویش را سپر بلا قرار دادند. هانى بن ثویب حضرمى بر عبد الله بن على حمله کرد و او را کشت و سپس بر برادرش جعفر بن على (ع) هم حمله کرد و او را هم شهید کرد.
یزید اصبحى تیرى به عثمان بن على زد و او را شهید کرد و سپس سر او را جدا کرد و پیش عمر بن سعد آورد و گفت به من پاداش بده عمر گفت پاداش خود را از امیرت عبید الله بن زیاد مطالبه کن.
عباس (ع) همچنان پیشاپیش امام حسین (ع) ایستاده بود و جنگ مى کرد
اخبارالطوال/ترجمه،ص:304
و امام حسین (ع) به هر سو مى رفت او هم به همان سو مى رفت تا شهید شد رحمت خدا بر او باد. امام حسین (ع) تنها ماند مالک بن بشر کندى بر آن حضرت حمله کرد و شمشیرى بر سرش زد، شب کلاهى از خز بر سر امام (ع) بود که شمشیر آنرا درید و سر را زخمى کرد، حسین (ع) آن را از سر افکند و شب کلاه دیگر خواست و بر سر نهاد و بر آن عمامه بست و بر زمین نشست و کودک کوچک خود را خواست و او را در دامن نشاند مردى از بنى اسد او را هدف تیرى بلند قرار داد و در دامن پدر شهید کرد.
امام حسین (ع) همچنان مدتى نشسته بود و اگر مى خواستند او را بکشند مى توانستند ولى هر قبیله اقدام بر آن کار را به قبیله دیگر واگذار مى کرد و کشتن امام حسین (ع) را خوش نمى داشت.
امام حسین (ع) سخت تشنه بود قدح آبى خواست و چون آنرا به دهان خود نزدیک ساخت حصین بن نمیر تیرى بر آن حضرت زد که به دهانش خورد و مانع از آشامیدن شد و امام (ع) قدح را رها فرمود. [325] حسین (ع) چون دید قوم از نزدیک شدن باو خوددارى مى کنند برخاست و پیاده بسوى فرات حرکت فرمود که میان او و آب مانع شدند و به جاى نخست خود برگشت.
در این هنگام مردى از قوم تیرى بر آن حضرت زد که بر دوش او فروشد و حسین علیه السلام [326] آنرا از شانه خود بیرون کشید، زرعة بن شریک تمیمى شمشیرى بر آن حضرت فرود آورد که امام دست خود را سپر قرار داد و شمشیر بر دستش فرود آمد، سنان بن اوس نخعى با نیزه حمله کرد و نیزه زد و حضرت در افتاد.
خولى بن یزید اصبحى از اسب پیاده شد که سر آن حضرت را جدا کند دستش لرزید و نتوانست برادرش شبل بن یزید پیاده شد و سر امام حسین (ع) را
__________________________________________________
325- این مقتل که دینورى نوشته است در موارد متعدد با دیگر مقاتل اهل سنت و مقاتل شیعیان تفاوت دارد براى اطلاع بیشتر باید به ارشاد شیخ مفید درگذشته 413 هجرى مراجعه کرد- م.
326- همه مواردى که بصورت علیه السلام نوشته ام در متن چاپى کتاب آمده است. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:305
برید و به برادرش خولى داد، آنگاه مردم آن روناس و خضاب ها را به غارت بردند و آنچه در خیمه ها بود نیز غارت شد. از همه یاران امام حسین علیه السلام و فرزندانش و برادرزادگانش فقط دو پسر او على اصغر که در سنین بلوغ بود [327] و عمر که چهار ساله بود زنده ماندند و جان سالم بردند، و از یاران او هم دو نفر زنده ماندند یکى مرقع بن ثمامة اسدى که عمر بن سعد او را پیش ابن زیاد فرستاد و ابن زیاد هم او را به ربذه [328] تبعید کرد، مرقع تا هنگام مرگ یزید و گریز ابن زیاد به شام در ربذه بود و پس از آن به کوفه برگشت، دیگرى برده اى از بردگان رباب مادر سکینه بود که پس از شهادت امام حسین (ع) او را گرفتند و خواستند گردنش را بزنند بانان گفت من برده زر خریدم و رهایش کردند.
عمر بن سعد هماندم سر امام حسین را همراه خولى بن یزید اصبحى پیش ابن زیاد گسیل داشت و خودش پس از کشته شدن امام حسین دو روز دیگر در کربلا بماند و سپس فرمان حرکت داد و سرهاى شهدا را که هفتاد و دو سر بود بر نیزه ها نصب کردند، قبیله هوازن بیست و دو سر و قبیله تمیم هفده سر را همراه حصین بن نمیر حمل مى کردند و قبیله کنده سیزده سر همراه قیس بن اشعث بردند و بنى اسد شش سر را همراه هلال اعور مى آوردند و قبیله ازد پنج سر همراه عیهمة بن زهیر و قبیله ثقیف دوازده سر همراه ولید بن عمرو آوردند. عمر بن سعد دستور داد زنان و خواهران و دختران و کنیزان امام حسین (ع) را در کجاوه هاى پوشیده بر شتران سوار کردند فاصله میان رحلت پیامبر (ص) و شهادت امام حسین (ع) پنجاه سال بود.
گویند، چون سر حسین علیه السلام را پیش ابن زیاد آوردند و برابر او نهادند با چوب خیزران شروع به زدن به دندانهاى پیشین آن حضرت کرد، زید بن ارقم که از اصحاب پیامبر (ص) است حضور داشت [329] به ابن زیاد گفت هان
__________________________________________________
327- مقصود از على اصغر حضرت امام زین العابدین است و بنابر مشهور تولد ایشان در سال 38 هجرت است و در محرم 61 بیست و دو ساله بوده اند، ر. ک، کلینى، اصول کافى ج 2 ص 368 چاپ علمیه. م
328- دهکده اى در سه میلى مدینه و نزدیک ذات عرق که محل تبعید ابو ذر هم بوده است.
329- زید بن ارقم از قبیله خزرج و از انصار است، در هفده جنگ شرکت کرده است در جنگ بدر و أحد به سبب خردسالى برگردانده شد وفات او را در سال 68 هجرت نوشته اند، براى اطلاع بیشتر ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ج 2 ص 219- م.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:306
چوبدست خود را از این دندان ها بردار که خود دیدم رسول خدا (ص) آنها را مى بوسید، آنگاه عقده گلوى او را فشرد و گریست ابن زیاد باو گفت براى چه مى گریى؟ خدا چشمت را گریان دارد به خدا سوگند اگر نه این بود که پیرى خرف شده اى گردنت را مى زدم.
گویند سرها را شمر بن ذى الجوشن پیشاپیش عمر بن سعد مى برد، و گویند مردم دهکده غاضریه جمع شدند و اجساد را دفن کردند.
از حمید بن مسلم نقل شده که گفته است عمر بن سعد دوست من بود پس از آنکه از کربلا برگشت پیش او رفتم و از حال او پرسیدم گفت از حال من مپرس که هیچ مسافرى بدتر از من به خانه خود برنگشته است رحم و خویشاوندى نزدیک را قطع کردم و مرتکب گناهى بزرگ شدم.
گویند، آنگاه ابن زیاد على بن حسین (ع) و زنانى را که همراهش بودند با زحر بن قیس و محقن بن ثعلبة و شمر بن ذى الجوشن پیش یزید بن معاویه به شام فرستاد و آنان به شام و دمشق رفتند و سر امام حسین (ع) را پیش او انداختند و شمر بن ذى الجوشن چنین گفت:
” اى امیر مؤمنان، این مرد همراه هیجده تن از خویشاوندان و شصت تن از شیعیان خود پیش ما آمد، به سوى آنان رفتیم و خواستیم که تسلیم فرمان امیر ما عبید الله بن زیاد یا آماده براى جنگ شوند، صبح زود هنگام برآمدن آفتاب بانان حمله بردیم و ایشان را از هر سو محاصره کردیم و چون شمشیرهاى ما آنان را فروگرفت به این سو و آن سو گریختند و پناهگاهى نیافتند گویى کبوترانى بودند که از شاهین بگریزند و باندازه کشتن یک پروارى یا خواب نیمروزى وقت گرفت که همه را از پاى در آوردیم. و هم اکنون بدنهاى ایشان برهنه و جامه هایشان و چهره هایشان خاک آلوده است، بادها بر آنها مى وزد کرکس ها و پرندگان لاشخوار بدیدارشان مى آیند.” چون یزید این را شنید چشمانش اشک آلود شد و گفت” اى واى بر شما من به اطاعت و فرمانبردارى شما بدون کشتن حسین هم راضى بودم خداوند ابن مرجانه را لعنت کند به خدا سوگند اگر من با او طرف مى شدم او را مى بخشیدم خداوند ابا عبد الله را رحمت کناد”.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:307
سپس باین بیت تمثل جست:
” سرهاى مردانى را که بر ما عزیز بودند شکافتیم و آنان نافرمان بردارتر و ستمکارتر بودند”.
سپس فرمان داد زنان و فرزندان را به حرم سراى او ببرند و هر گاه یزید غذا مى خورد على بن حسین (ع) و برادرش عمر را [330] فرامى خواند و همراه او غذا مى خوردند روزى به عمر گفت آیا حاضرى با این پسرم خالد کشتى بگیرى؟ و خالد هم سن و سال او بود، عمر گفت بهتر است شمشیرى به من بدهى و شمشیرى باو تا با او جنگ کنم و تو بنگرى که کدامیک از ما پایدارتریم، یزید او را در آغوش گرفت و این مثل را گفت:
” خوى و عادتى است که از اخزم آنرا مى شناسم و مگر مار چیزى جز مار مى زاید” [331] آنگاه دستور داد آنان را به بهترین وجهى مجهز کنند و به على بن حسین (ع) گفت همراه این بانوان و کسان خود حرکت کن و ایشان را به مدینه ببر.
مردى را هم همراه سى سوار با آنان روانه کرد و دستور داد پیشاپیش ایشان حرکت کند و دورتر از ایشان فرود آید تا آنان را به مدینه برساند. گویند، عبید الله بن حر از اینکه دعوت امام حسین (ع) را در محل قصر مقاتل براى همراهى و یارى دادن نپذیرفته بود سخت پشیمان شد و چند شعر باین مضمون سرود:
” چه اندوهى که تا زنده باشم در گلو و سینه ام جاى گزین است.
هنگامى که حسین (ع) از من بر دشمنان و ستمگران یارى مى طلبید.
فراموش نمى کنم بامدادى را با اندوه مى گفت آیا مرا رها مى کنى و تصمیم دارى بروى؟
اگر آه و اندوه دل شخص زنده اى را مى شکافت هر آینه دل من تا کنون شکافته شده بود.”
__________________________________________________
330- بزرگان علماى شیعى چون شیخ مفید و شیخ طبرسى و مجلسى، میان پسران حضرت امام حسین (ع) از عمر نام نبرده اند، چنین بنظر میرسد که این داستان ساخته و پرداخته طرفداران بنى امیه است. (م)
331- أخزم نام مردى است که نسبت به پدرش بدرفتار بود مرد و پسرانى باقى گذاشت که پدر بزرگ خود را مى زدند و او چنین مى گفت براى اطلاع بیشتر، ر. ک، میدانى، مجمع الامثال شماره 1933. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:308
سپس با حالت اعتراض بر ابن زیاد از کوفه بیرون آمد و آهنگ سرزمین جبال کرد و گروهى از مستمندان و درویشان کوفه هم از او پیروى کردند. [332]عبد الله بن زبیر:
گویند ابن زبیر پس از آنکه به مکه رفت و امام حسین (ع) از مکه به قصد کوفه بیرون شد همواره مى گفت” من در اطاعت هستم ولى با هیچکس بیعت نمى کنم و پناهنده به این بیت الحرام هستم”.
یزید بن معاویه مردى را همراه ده تن از نگهبانان خود فرستاد و باو گفت برو و بنگر که ابن زبیر در چه حال است اگر مطیع بود از او بیعت بستان و اگر نپذیرفت زنجیر بر گردن و دستهاى او بگذار و او را پیش من بیاور.
چون آن مرد نگهبان نزد ابن زبیر آمد و گفت براى چه منظورى آمده است ابن زبیر به این شعر مثل زد:
” در مقابل کارى که بر حق نباشد ملایم نمى شوم مگر وقتى که ریگ زیر دندان نرم شود” و به نگهبان گفت پیش سالار خود برگرد و باو بگو که خواسته او را نخواهم پذیرفت، نگهبان گفت مگر در اطاعت نیستى؟ گفت چرا ولى خود را در اختیار تو نمى گذارم و هرگز این کار را نخواهم کرد.
نگهبان پیش یزید برگشت و آنچه را گفته بود باو خبر داد. یزید ده تن از بزرگان شام را که نعمان بن بشیر انصارى و عبد الله بن عضاة اشعرى که مردى نیکوکار بود و مسلم بن عقبه که خدایش لعنت کناد از ایشان بودند فرستاد و بانان گفت بروید و بار دیگر او را به اطاعت و هماهنگى با جماعت دعوت کنید و باو بگویید که پسندیده تر کارى در نظر من آن است که قرین سلامت و آشتى باشد.
آنان حرکت کردند و به مکه رسیدند و در مسجد الحرام پیش ابن زبیر رفتند و او را به اطاعت و بیعت با یزید دعوت کردند.
__________________________________________________
332- خوانندگان گرامى توجه دارند که بروزگار دینورى مخصوصا هنگام حکومت متوکل و پس از او بنى عباس نسبت به علویان سخت گیرى مى کرده اند و خصوصا نسبت به مرقد منور حسینى و زائران آن حضرت، بنابر این تا حدودى باید عذر دینورى را در تلخیص نسبى فاجعه کربلا موجه دانست و همان طور که قبلا هم متذکر شدم براى اطلاع دقیق و بیشتر باید به کتاب هاى دیگر مراجعه کرد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:309
ابن زبیر به عبد الله عضاة گفت آیا جنگ کردن با من در این حرم رواست؟ گفت اگر بیعت با امیر مؤمنان را نپذیرى آرى، ابن زبیر اشاره به یکى از کبوتران مسجد کرد و گفت آیا کشتن این کبوتر حلال است؟
ابن عضاة کمان خود را برداشت و تیرى در آن نهاد و همان کبوتر را نشانه گرفت و خطاب به کبوتر گفت اى کبوتر آیا تو از اطاعت امیر مؤمنان سرپیچى مى کنى؟ و به ابن زبیر نگریست و گفت اگر این کبوتر مى گفت آرى همانا آنرا مى کشتم.
ابن زبیر با نعمان بن بشیر خلوت کرد و باو گفت ترا به خدا سوگند مى دهم که بگویى من در نظرت بهترم یا یزید؟ گفت حتما تو بهترى، پرسید پدر من بهتر است یا پدر او؟ گفت بدون تردید پدر تو، پرسید مادر من بهتر است یا مادر او؟ گفت البته مادر تو، پرسید خاله من بهتر است یا خاله او؟ گفت البته خاله تو، پرسید عمه من بهتر است یا عمه او؟ گفت بدون تردید عمه تو، که پدرت زبیر است و مادرت اسماء دختر ابو بکر و خاله ات عایشه و عمه ات خدیجه دختر خویلد. [333] ابن زبیر گفت با این حال آیا به من سفارش مى کنى که با یزید بیعت کنم؟
نعمان گفت اکنون که راى مرا پرسیدى نه این عقیده را ندارم و از این پس هرگز پیش تو نمى آیم.
آن گروه هم به شام برگشتند و به یزید خبر دادند که ابن زبیر پیشنهادى را نخواهد پذیرفت، مسلم بن عقبه مرى به یزید گفت اى امیر مؤمنان ابن زبیر با نعمان بن بشیر خلوت کرد و سخنانى باو گفت که ما نفهمیدیم و اکنون فکر و نیت نعمان در بازگشت غیر از فکرى است که به هنگام حرکت از پیش تو داشت، و چون این گروه از پیش ابن زبیر رفتند او بزرگان تهامه و حجاز را جمع کرد و آنان را به بیعت با خود فراخواند و همگان با او بیعت کردند غیر از عبد الله عباس و محمد بن حنفیه که از بیعت خوددارى کردند.
آنگاه ابن زبیر دستور داد کارگزاران یزید را از مکه و مدینه بیرون کردند
__________________________________________________
333- جناب خدیجه سلام الله علیها عمه زبیر است نه عمه عبد الله بن زبیر، ر. ک، ابن سعد، طبقات ج 3 ص 100 چاپ بیروت و ترجمه آن به قلم این بنده، م.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:310
و مروان با فرزندان و افراد خاندان خود به شام رفت.
و چون بیعت اهل حجاز و تهامه با عبد الله بن زبیر باطلاع یزید رسید، حصین بن نمیر سکونى و حبیش بن دلجة قینى و روح بن زنباع جذامى را برگزید و همراه هر یک از ایشان لشکرى روانه کرد و فرماندهى تمام لشکرها را به مسلم بن عقبة مرى داد و آنها را تا محل آبى که نامش وبرة و نزدیک ترین آبهاى شام به حجاز است بدرقه کرد و چون از ایشان جدا مى شد به مسلم گفت:
” اهل شام را از آنچه مى خواهند با دشمن خود انجام دهند بازمدار و از راه مدینه برو اگر آنان با تو جنگ کردند با ایشان جنگ کن و در صورتى که پیروز شدى سه روز مدینه را غارت کن”. یزید سپس این شعر را خواند” هنگامى که سپاهیان حرکت کردند و انبوه سواران به وادى القرى رسیدند به ابو بکر (یعنى ابن زبیر) بگو آیا سپاهیان مرد مست را مى بینى؟” و این بدان جهت بود که ابن زبیر یزید را همواره” مست مى نامید”.
چون خبر آمدن سپاه به مردم مدینه رسید براى جنگ آماده شدند، قریشیان ساکن مدینه عبد الله بن مطیع عدوى را به فرماندهى خود برگزیدند [334] و انصار عبد الله پسر حنظله غسیل الملائکة را بر خود فرماندهى دادند و به ناحیه حره (سنگلاخ بیرون مدینه) رفتند و اردو زدند و شاعرشان در این باره مى گوید:
” در خندقى که با مجد آمیخته است نبردى است که سالهاست مى جوشد، تو از ما نیستى و دایى تو هم از ما نیست اى تباه کننده نماز براى شهوتها”.
لشکر یزید رسید و با آنان جنگ کردند و فراوان کشته شدند.
گروهى از شامیان از ناحیه بنى حارثه وارد مدینه شدند بنى حارثه همانهایى هستند که در زمان پیامبر (ص) به دروغ مى گفتند” همانا خانه هاى ما بى دفاع است” [335]__________________________________________________
334- عبد الله بن مطیع در روزگار پیامبر متولد شد و رسول خدا کام او را برداشت، او از جنگ حره گریخت و به عبد الله بن زبیر پیوست و با او کشته شد، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ج 3 ص 262 (م).
335- بخشى از آیه 13 سوره 33 (احزاب) براى اطلاع بیشتر از این گفتار منافقان و بنى حارثه. ک، طبرسى، مجمع البیان ج 8- 7 ص 347 چاپ بیروت. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:311
مردم مدینه که مشغول جنگ بودند ناگاه و بدون آنکه متوجه باشند از پشت سر مورد هجوم شامیان قرار گرفتند عبد الله بن حنظله امیر انصار و عمرو بن حزم انصارى قاضى مدینه کشته شدند و شامیان سه شبانه روز خون و اموال مسلمانان مدینه را حلال و روا دانستند.
روز چهارم مسلم بن عقبه نشست و ایشان را به بیعت دعوت کرد، نخستین کس که پیش او آمد یزید بن عبد الله بن ربیعة بن اسود بود که ام سلمه همسر پیامبر مادر بزرگ او بود، مسلم باو گفت با من بیعت کن، گفت با تو بیعت مى کنم به کتاب خدا و سنت پیامبر (ص)، مسلم گفت نه که باید بیعت کنى به اینکه همه شما اسیران جنگى امیر مؤمنان هستید و او نسبت به اموال و فرزندان شما هر گونه که بخواهد عمل کند.
یزید بن عبد الله از بیعت خوددارى کرد و مسلم دستور داد گردنش را زدند، پس از او محمد بن ابى جهم بن حذیفه عدوى آمد و مسلم باو گفت تو همانى که پیش امیر مؤمنان آمدى و او ترا گرامى داشت و پاداش داد و چون به مدینه برگشتى گواهى دادى که او باده نوشى مى کند و از این پس دیگر هرگز چنان گواهى نخواهى داد، گردنش را بزنید و گردن او را زدند، آنگاه معقل بن سنان اشجعى که هم پیمان بنى هاشم بود آمد، مسلم باو گفت آیا به یاد دارى روزى را که در طبریه [336] از کنار من گذشتى و به تو گفتم از کجا مى آیى؟
گفتى یک ماه راه رفتیم و کوفته و خسته شدیم و دست خالى بازمى گردیم و بزودى به مدینه مى رویم و این یزید بن معاویه تبهکار را از خلافت خلع و با مردى از فرزندان مهاجران بیعت مى کنیم؟ و بدان که من همان روز سوگند خوردم که در هر جا به تو دست یابم ترا بکشم و اى ابله اکنون خداوند مرا بر تو پیروزى داد قبیله اشجع را با کار خلافت چه کار که کسى را عزل یا نصب کند، گردنش را بزنید و گردنش را زدند. پس از او عمرو پسر عثمان پیش آمد، مسلم باو گفت تو ناپاک پسر پاکى، که اگر شامیان پیروز شوند مى گویى من پسر عثمانم و اگر حجازى ها پیروز شوند مى گویى من یکى از شمایم و با این وضع براى امیر
__________________________________________________
336- نام شهرى کنار دریاچه یى به همین نام در شمال سوریه که داراى آبهاى معدنى گرم هست و حمام هایى آنجا ساخته شده است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:312
مؤمنان فتنه انگیزى مى کنى، ریش او را از بن بکنید، و چنان کردند حتى یک موى در ریش او باقى نگذاشتند، عبد الملک بن مروان برخاست و درخواست کرد او را ببخشد و مسلم او را بخشید، آنگاه على بن حسین (ع) آمد، مسلم او را نزد خود و روى فرش خود نشاند و گفت همانا امیر مؤمنان درباره تو به من سفارش کرده است، على بن حسین (ع) فرمود من از کارى که مردم مدینه انجام دادند خرسند نبودم، گفت آرى و سپس آن حضرت را بر استرى سوار کردند و به خانه اش برگرداندند. مسلم فرستاد تا على پسر عبد الله بن عباس را براى بیعت بیاورند او را از خانه اش بیرون کشیدند و آوردند، حصین بن نمیر که از دایى هاى على بود او را دید و از دست پاسبانان بیرون آورد مسلم باو گفت فرستاده بودم بیاید بیعت کند او را بیاور، حصین پیام داد على آمد و بیعت کرد، دختر اشعث بن قیس که از همسران امام حسین (ع) بود به مسلم بن عقبه پیام داد که خانه اش را غارت کرده اند، مسلم دستور داد هر چه از او به غارت برده اند پس دهند آنگاه با لشکر آهنگ مکه کرد و براى یزید نوشت که در مدینه چه کرده است، یزید به این ابیات تمثل جست:
” اى کاش نیاکان من در بدر بى تابى خزرجى ها را از ضربه نیزه ها مى دیدند.
هنگامى که در قباء ضربه ها به بر و پهلوى آنان مى خورد و کشتار در قبیله عبد الاشهل ادامه داشت”.
و چون مسلم بن عقبه به گردنه هرشى [337] رسید بیمار شد و مرگ او فرارسید گفت مرا بنشانید او را نشاندند و تکیه دادند گفت امیر مؤمنان به من دستور داده است که اگر در این راه مردم حصین بن نمیر را فرمانده لشکر سازم و اگر اختیار با خودم بود او را فرمانده نمى کردم زیرا یمانى ها رقیق هستند ولى از فرمان امیر مؤمنان سرپیچى نمى کنم.
آنگاه به حصین گفت چون به مکه رسیدى همان روز جنگ با ابن زبیر را شروع کن و مردم شام را از هر کارى که خواستند با دشمن خود انجام دهند منع
__________________________________________________
337- هرشى: نام گردنه یى در راه مکه و مدینه است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:313
مکن و سخن قریش را گوش مده که مبادا ترا فریب دهند، مسلم مرد و بیمارى او درد گلو بود.
حصین بن نمیر فرماندهى لشکر را بر عهده گرفت و حرکت کرد تا به مکه رسید.
عبد الله بن زبیر با همه کسانى که با او بودند در مسجد الحرام متحصن شد و حصین بن نمیر دستور داد بر فراز کوه ابو قبیس [338] منجنیقهایى نصب کردند و از آنجا به مردم داخل مسجد سنگ پرتاب مى کردند.
در همین حال خبر مرگ یزید بن معاویه به حصین بن نمیر رسید و او به ابن زبیر پیام داد کسى که ما را به جنگ تو فرستاد نابود شد آیا حاضرى صلح کنیم؟ و درهاى مسجد را بگشایى که ما طواف کنیم و مردم با یک دیگر آمد و شد کنند.
ابن زبیر این پیشنهاد را پذیرفت و دستور داد درهاى مسجد را گشودند و حصین و یارانش شروع به طواف کردند، پس از نماز عشا که حصین مشغول طواف بود ناگاه با ابن زبیر روبرو شد، حصین دست او را گرفت و پوشیده باو چنین گفت:
آیا حاضرى با من به شام بیایى و من مردم را به بیعت با تو دعوت کنم که کار مردم شام درهم ریخته است و امروز هیچکس را شایسته تر از تو نمى دانم و در شام کسى از دستور من سرپیچى نمى کند؟ عبد الله بن زبیر به شدت دست خود را از دست او بیرون کشید و با صداى بلند فریاد برآورد فقط در صورتى که در مقابل هر یک از کشته شدگان حجاز ده تن از مردم شام را بکشم.
حصین گفت هر کس ترا از زیرکان عرب تصور کند اشتباه کرده است من با تو پوشیده سخن مى گویم و به خلافت دعوت مى کنم و تو آشکارا مرا به جنگ دعوت مى کنى! و با همراهان خود به شام برگشت و چون به مدینه رسید باو خبر دادند که مردم مدینه بار دیگر براى جنگ با او آماده شده اند ایشان را خواست و گفت این خبرى که از شما به من رسیده است چیست؟ عذرخواهى
__________________________________________________
338- کوهى مشرف بر مکه و مسجد الحرام و بر سمت مغرب آن که در دوره جاهلى به آن امین مى گفته اند که حجر الاسود را در آن به امانت گذاشته بودند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:314
کردند و گفتند چنین قصدى نداشته ایم.
ابو هارون عبدى مى گوید ابو سعید خدرى [339] را با ریش سپید دیدم که موهاى دو طرف آن ریخته و وسط آن باقى مانده بود، گفتم اى ابو سعید حال ریش تو چگونه است و بر سر آن چه آمده است؟ گفت این کار ستمگران شامى در جنگ حره است، به خانه ام در آمدند و آنچه در آن بود حتى قدحى را که در آن آب مى آشامیدم به غارت بردند و رفتند، پس از ایشان ده تن دیگر در آمدند و من به نماز ایستاده بودم خانه را جستجو کردند و چیزى در آن نیافتند، خشمگین شدند و مرا از جانمازم بلند کردند و بر زمین کوفتند و هر یک از ایشان هر چه از موهاى ریش من بدستش افتاد مى کند و آنچه که مى بینى کم پشت و پراکنده است جاهایى است که آنان کنده اند و آنچه پرپشت و انبوه مى بینى جاهایى است که بر زمین بوده است و بان دسترس پیدا نکرده اند و آنرا همچنین که مى بینى رها کرده ام تا با همین حال به محضر پروردگار خود بروم. [340]

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد