خوارج گویند در سال هشتاد کار ازارقه و خوارج بالا گرفت و آنان را به نام سالارشان نافع بن ازرق، ازارقه مى گویند. [341] آغاز خروج ایشان به روزگار حکومت یزید بن معاویه بود که با چهل تن خروج کردند و از بزرگان ایشان نافع بن ازرق و عطیة بن اسود و عبد الله بن صبار و عبد الله بن ایاض و حنظلة بن بیهس و عبید الله بن ماحوز در آن شرکت داشتند.در آن هنگام فرماندار بصره عبید الله بن زیاد بود که اسلم پسر ربیعه را همراه دو هزار سوار به تعقیب ایشان فرستاد و آنان در دهکده اى بنام آسک از دهکده هاى اهواز که نزدیک خاک فارس بود با خوارج رویاروى شدند و جنگ در گرفت، خوارج پنجاه تن از یاران اسلم را کشتند و اسلم گریخت، مردى از خوارج در این باره چنین سروده است.__________________________________________________
339- سعید بن مالک، مشهور به ابو سعید خدرى از بزرگان قبیله خزرج و در جنگ خندق و یازده جنگ دیگر در التزام رکاب پیامبر (ص) بوده و در سال 74 هجرت در مدینه درگذشته است. ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه، ج 2 ص 289. م.
340- براى اطلاع بیشتر از جنایات مسلم در مدینه و نام گروهى از کشته شدگان که شمارشان به سیصد نفر رسیده است صد تن از مهاجران و دویست تن از انصار، ر. ک، نویرى، نهایة الارب ج 20 صفحات 495- 490 و ترجمه آن به قلم این بنده. (م)
341- براى اطلاع بیشتر از قیام هاى خوارج ر. ک، طبرى، ترجمه تاریخ، به قلم پاینده ج 7- م.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:315
” آیا دو هزار مردى که به گمان شما مؤمن بودند سزاوار بود که در آسک چهل تن شما را وادار به گریز کنند؟ دروغ مى گویید چنان نیست که شما پنداشته اید بلکه خوارج مؤمنند، دانستید که آنان گروه اندکند که بر گروه بسیار پیروز مى شوند، شما فرمان شخص ستمگر سرکشى را اطاعت کردید و حال آنکه ستمگران شایسته طاعت نیستند”. ابن زیاد از این کار سخت خشمگین شد و در بصره هیچکس را که متهم به خارجى بودن بود باقى نگذاشت و نهصد مرد را به گمان و اتهام کشت.
اما کار خوارج همچنان بالا مى گرفت و هواداران و هم فکران ایشان از بصره بانان مى پیوستند و پس از مرگ یزید شمارشان بسیار شد و عبید الله بن زیاد هم از عراق گریخت.
مردم بصره که در آن هنگام امیرى نداشتند بر خود بیمناک شدند و گرد مسلم بن عبیس قرشى جمع شدند و پنج هزار سوار از دلاوران بصره همراه او کردند و بسوى خوارج بیرون شدند و در جایى بنام دولاب [342] با خوارج رویاروى شد و جنگ در گرفت و هر دو گروه در برابر یک دیگر پایدارى کردند آنچنان که نیزه ها و شمشیرها شکسته شد و به چنگ و دندان با یک دیگر مبارزه کردند و مسلم بن عبیس قرشى کشته شد و یارانش گریختند. مردى از قبیله ازد در این مورد چنین سروده است:
” چون کار بالا گرفت مرد بخشنده مسلم بن عبیس را پیش ایشان فرستادیم، مرد دیگرى غیر از مسلم را پیدا کنید که اگر او را مى جویید دیگر نیست، اگر مهلب بن ابى صفره را به جنگ خوارج بفرستید، خوارج براى او لقمه چربى خواهند بود”.
مهلب در آن هنگام حاکم خراسان بود، مردم بصره پس از کشته شدن مسلم به سختى از خوارج بیمناک شدند و عثمان بن معمر قرشى را برگزیدند و حدود ده هزار تن از دلاوران خود را با او همراه ساختند و او همراه ایشان در تعقیب خوارج بیرون شد و در فارس به ایشان رسید و جنگ کردند که عثمان کشته شد و
__________________________________________________
342- دولاب: نام دهکده اى در چهار فرسنگى اهواز، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ج 4 ص 104 چاپ مصر 1906، ظاهرا آنچه آقاى دکتر عبد المنعم عامر در پاورقى نوشته اند که از دهکده هاى رى است صحیح نیست. م.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:316
همراهانش گریختند.
مردم بصره براى عبد الله زبیر نامه نوشتند و باو اطلاع دادند که امیرى ندارند و از او خواستند کسى را بفرستد تا عهده دار حکومت شود، او حارث بن عبد الله بن ابى ربیعه مخزومى را فرستاد که به بصره آمد و حکومت را در دست گرفت و بزرگان بصره را دعوت و با ایشان مشورت کرد که فرماندهى جنگ با خوارج را به چه کسى واگذارد و همگان گفتند بر تو باد به مهلب بن ابى صفره.
مردى از بصریان بنام ابن عراده برخاست و این اشعار را براى او خواند: [343]” مسلم بن عبیس جان بر سر این کار نهاد، و براى جنگ، پیر مرد حجازى عثمان قیام کرد، او پیش از روبرو شدن رعد و برقى زد ولى برق حجازى فریبنده است.
عثمان به بال پشه اى هم صدمه نزد و دشمنان دین همچنانکه بودند پایدارند. هیچکس شایسته فرماندهى این جنگ غیر از مهلب نیست که مرد سالخورده و جنگ آزموده است، چون گفته شود چه کسى از دو عراق حمایت مى کند قبایل معد و قحطان با دستها خود باو اشاره میکنند.
او همان مردى است که اگر با ایشان رویاروى شود آتش آنان را خاموش مى کند و هیچکس جز مهلب شایسته این جنگ نیست”.
جنگ مهلب با خوارج:
احنف بن قیس به حارث بن عبد الله گفت اى امیر براى امیر مؤمنان عبد الله بن زبیر نامه بنویس و از او بخواه تا براى مهلب نامه اى بنویسد که مردى را در خراسان بگمارد و خودش به سوى خوارج رود و عهده دار جنگ با ایشان شود، حارث آن نامه را نوشت و چون نامه به عبد الله بن زبیر رسید براى مهلب چنین نوشت:
” بسم الله الرحمن الرحیم، از عبد الله امیر مؤمنان به مهلب بن ابى صفرة، و سپس، حارث بن عبد الله براى من نامه نوشته است که آتش جنگ
__________________________________________________
343- در الشعر و الشعراء و معجم الشعراء و المؤتلف آمدى و عقد الفرید نام این شخص را ندیدم. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:317
خوارج ازارقه از دین برگشته شعله ور شده و کارشان دشوار است، چنین مصلحت دیدم که ترا به فرماندهى جنگ ایشان بگمارم زیرا به قیام تو در این باره امیدوارم که شر آنان را از مردم شهر خود کفایت کنى و بیم و هراس آنان را از میان بردارى، یکى از افراد خاندان خود را به جانشینى خود در خراسان بگمار و حرکت کن و خود را به بصره برسان و آنجا با بهترین وسیله آماده شو و به سوى ایشان برو که امیدوارم خدایت بر ایشان پیروز گرداند، و السلام”.
چون نامه او به مهلب رسید کسى را در خراسان گماشت و حرکت کرد و چون به بصره رسید به منبر رفت، او مردى کم حرف بود و مختصر مى گفت، و چنین گفت:
” اى مردم دشمنى سخت شما را فراگرفته است که خون شما را مى ریزد و اموال شما را غارت مى کند اکنون اگر چیزهایى را که مى خواهم در اختیارم بگذارید براى جنگ قیام مى کنم و از خداوند متعال براى جنگ با ایشان یارى مى جویم و گر نه یکى از شما خواهم بود و بر هر کس در کار خود جمع شوید همراهم”.
گفتند چه مى خواهى؟، گفت از میان شما کسانى را انتخاب مى کنم که نه بسیار توانگر باشند و نه فقیر و باید هر سرزمینى را گشودم فرماندهى آن با من باشد و نباید با من در تدبیرهاى جنگى مخالفت شود و مرا با رایى که مصلحت بدانم و تدبیرى که بیندیشم آزادم بگذارند.
مردم از هر سوى بانگ برداشتند که آنچه مى خواهى براى تو خواهد بود و بان راضى و خشنودیم.
مهلب از منبر فروآمد و به خانه خود رفت و دستور داد دیوان سپاهیان را پیش او بیاورند که آوردند و بیست هزار تن از دلیران بصره را برگزید، که هشت هزار تن ایشان از قبیله ازد [344] و دیگران از سایر اعراب بودند و پسرش مغیره را با سه هزار مرد بر مقدمه سپاه قرار داد و بسوى خوارج که کنار رودخانه شوشتر [345] بودند حرکت کرد و با آنان در افتاد و ایشان را چنان به هزیمت راند که تا اهواز
__________________________________________________
344- براى اطلاع از قبیله ازد که دو شاخه مهم بوده اند، ر. ک، جمهرة انساب العرب صفحات 243- 215. (م)
345- بزرگترین رودخانه خوزستان که شاپور سد معروف شاذروان را کنار آن ساخته است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:318
عقب نشینى کردند و زیاد اعجم در این باره چنین سروده است [346]:
” خداوند پاداش نیکو به این برادر ازدى (مهلب) بدهد که چه نیکو دفاع و جنگ کرد و پاداش در دست خداست.
چون دیدیم کار دشوار شد و نزدیک است خورشید پوشیده و شب و ستاره آشکار شود. نخست ابو غسان را فراخواندیم که گوشش سنگین بود و احنف هم سر بزیر افکند و بیمناک شد.
با آنکه پسر منجوف براى هر کار بزرگى شایسته بود ولى از این جنگ کوتاهى کرد و بهانه تراشید.
و چون همگان را دیدیم که نیرو و توان ایشان از کار افتاده و یاراى جنگ با خوارج را ندارند ناچار مهلب را فراخواندیم”. پس از اینکه خوارج گریختند مهلب چهل روز کنار پل ماند و سپس به تعقیب ایشان پرداخت، چون این خبر به نافع بن ازرق رسید در اهواز باقى ماند تا مهلب آنجا رسید و در جایى که نامش بسلى [347] بود با خوارج رویاروى شد و تمام روز را تا شب با آنان جنگ کرد، ضربتى به چهره مهلب خورد که بیهوش شد و مردم گفتند امیر کشته شد و بر کوشش و انتقام گیرى خود افزودند و بسیارى از خوارج را کشتند، سالار ایشان نافع بن ازرق هم کشته شد و خوارج بسوى فارس گریختند.
چون به مردم بصره خبر رسید که مهلب کشته شده است تمام مردم سخت نگران شدند و فرماندار ایشان حارث بن ابى ربیعه تصمیم به فرار گرفت مردى از قبیله بنى یشکر براى او این اشعار را نوشت.
” اى حارث اى پسر بزرگان دلیر بر ما ببخشاى و درنگ کن و تا خبر صحیح بدست تو نرسیده است از این جا مرو، اگر روزگار مهلب سر آمده باشد در شهر ما ماه و خورشید خواهد گرفت (رستاخیز مى شود)، پس از مهلب براى تو چاره یى باقى نمى ماند و در بصره و کوفه براى تو چشم و گوشى (اطاعت و
__________________________________________________
346- شاعر وابسته به بنى امیه و ساکن اصطخر که داراى لکنت زبان بوده است، ر. ک، ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 343 چاپ بیروت 1969 میلادى. (م)
347- بسلى: این ضبط صحیح نیست، درست آن” سلى” است که یاقوت آنرا جایى نزدیک اهواز و مناذر مى داند، ر. ک، معجم البلدان ج 5 ص 118 چاپ مصر 1906 میلادى. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:319
حرف شنوى) نخواهد بود در آن صورت زود به حجاز برو و در شهر ما توقف مکن که توقف در آن خطر است، و حال آنکه اگر مهلب زنده باشد تو در این شهر ایمن خواهى بود و زنده بودن آن مرد میان ما موجب پیروزى است”.
مردى از بنى سعد هم چنین سروده است:
” همانا به هنگام از دست دادن مهلب هر مصیبتى که به ما برسد آسان و سبک است. اگر مهلب نابود شده باشد پس از همچون گوسپندان ناتوان و لاغر در برابر گرگها خواهیم بود، به کسى پناه مى بریم او که کوههاى ثبیر و حراء و قدید و کبکب را استوار و پایدار مى دارد (یعنى پناه به خدا خواهیم برد) [348] از خبرى که فرشتگان را عزادار مى کند و همه مردم از بصرى تا مدینه بر او اندوهگین مى شوند”. [249] در این هنگام براى مردم بصره مژده سلامت مهلب رسید و شاد شدند و آرامش یافتند و امیر شهر پس از اینکه تصمیم به گریز گرفته بود در شهر باقى ماند.
مردى از بنى ضبه در این باره چنین سروده است:
” همانا پروردگارى که مهلب بخشنده را نجات داد سزاوار است که او را بسیار ستایش کنید، آرى مهلب بن ابى صفره تا هنگامى که زنده باشد فرمانرواى عراق است و چون او بمیرد مردان همچون زنان خواهند بود و پشیزى ارزش نخواهند داشت، به کمک تو بر شهر خود ایمن شدیم و تو منبر و تخت را وقار و زینت مى بخشى”.
مردى از خوارج درباره کشته شدن نافع بن ازرق چنین سروده است:
” مهلب سرزنش کرد و پیشامدها بسیار است و سرزنش کنندگان نافع بن ازرق هم بسیارند، نافع بدون اینکه در دین خود مداهنه کند مرد و او هر گاه به آیه اى که در آن نام آتش آمده بود مى رسید مدهوش مى شد، مرگ چیزى است که به ناچار اتفاق خواهد افتاد هر کس که مرگ روز او را فرونگیرد شب
__________________________________________________
348- ثبیر از کوههاى مکه و قدید و کبکب از کوههاى عرفات است.
349- بصرى: شهرى در چهار منزلى دمشق و مرکز ناحیه حوران و شهرى کهن است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ابو الفداء، به قلم آقاى عبد المحمد آیتى، ص 277 چاپ بنیاد فرهنگ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:320
فروخواهد گرفت، هر چند گرفتار مهلب شده ایم که مرد جنگها و شیر مردم خاوران است ولى در جنگها و برخوردها شاید او بر ما چیره شود و شاید ما بر او چیره شویم، با نیزه ها جان ها را مى رباییم و با شمشیرهاى برنده درخشان، در جنگ ما او به ما ضربه مى چشاند و ما به او و هر یک به دیگرى مى گوید بچش”.
و چون به عبد الله بن زبیر خبر رسید که فرماندارش تصمیم به فرار داشته است او را عزل کرد و برادر خود مصعب را به حکومت بصره گماشت و او حرکت کرد و به بصره آمد و حکومت هر دو عراق و فارس و اهواز را بر عهده گرفت. و چون نافع بن ازرق کشته شد خوارج بار دیگر جمع شدند و عبد الله بن ماحوز را که از پارسایان ایشان بود بر خود امیر کردند، این خبر به مهلب رسید و از اهواز به تعقیب ایشان پرداخت و در شاپور که از شهرهاى فارس است با ایشان رویاروى شد و جنگ کردند و آخر روز خوارج گریختند و تا گرگان عقب نشینى کردند، مهلب همچنان به تعقیب ایشان پرداخت و روزى که سخت باران مى بارید خوارج به جنگ او آمدند و جنگ در گرفت و مهلب آنان را مجبور به عقب نشینى کرد و خوارج راه کرمان را پیش گرفتند.
مهلب همواره از شهرى براى تعقیب خوارج به شهر دیگرى مى رفت و پس از هر جنگ، جنگ دیگرى مى کرد و این کار در تمام مدت حکومت عبد الله بن زبیر تا هنگامى که او کشته شد و حکومت به عبد الملک پسر مروان رسید ادامه داشت.
چون پادشاهى عبد الملک استوار شد حجاج بن یوسف ثقفى را به فرماندهى هر دو عراق گماشت و حجاج تصور مى کرد که مهلب در سخت گیرى بر خوارج کوتاهى مى کند و پنداشت که مهلب مى خواهد جنگ طول بکشد، عبد الاعلى پسر عبد الله عامرى و عبد الرحمن بن سبرة را نزد مهلب فرستاد و گفت او را وادار به حمله کنید و از مهلت دادن به دشمن بازدارید.
آن دو پیش او آمدند و گفتند براى چه آمده اند، مهلب بان دو گفت همین جا بمانید تا خود ببینید که ما در چه گرفتارى هستیم که حجاج اخبارى را شنیده و پذیرفته است و دیدنى ها را رد کرده است و مرا بر کارى که خلاف تدبیر است فرمان داده است و پنداشته که او این جا شاهد است و من غایب.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:321
مهلب به تعقیب خوارج پرداخت و در سرزمینهاى نزدیک کرمان بانان رسید و جنگ کرد بر مقدمه سپاه مهلب پسرش مفضل حرکت مى کرد، سالار خوارج که عبد الله بن ماحوز بود کشته شد و آنان تا سرزمینهاى میانى کرمان عقب نشستند و یکى از پارسایان خود را که نامش قطرى پسر فجاءة بود به فرماندهى خود برگزیدند.
مهلب به شهر شاپور برگشت و روز عید قربان به شهر رسید و همراه مردم به مصلى رفت در همان حال که پس از نماز براى آنان خطبه مى خواند ناگاه خوارج حمله کردند مهلب گفت سبحان الله آیا در چنین روزى به سراغ ما مى آیند؟ جنگ کردن امروز را بسیار ناپسند مى دانم ولى خداوند فرموده است:
” ماه حرام به ماه حرام و حرمت ها را برابرى است هر که ظلم کند بر شما پس بکنید بر او مانند آنچه کرده باشد بر شما” [350] و هماندم از منبر فرود آمد و یاران خود را فراخواند که سلاح پوشیدند و به مقابله خوارج شتافتند، خوارج در حالى که یکى از بزرگان ایشان بنام عمرو القنا پیشاپیش ایشان بود حمله آوردند، عمرو از دلیران خوارج بود و این رجز را مى خواند:
” ما بامداد عید قربان با سواران که همچون چوب نیزه استوارند به سراغ شما آمدیم، عمرو القنا در سپیده دم پیشاپیش آن سپاه به سوى مردمى که زبان به کفر آلوده اند حرکت مى کند، امروز نذر خود را درباره دشمن وفا مى کنم”.
جنگ در گرفت و دو گروه در جنگ پایدارى کردند و بسیار کشته دادند و همچنان هر دو گروه پا بر جا بودند تا شب فرارسید و خوارج به سوى کازرون عقب نشینى کردند.
مهلب آنان را تعقیب کرد و در کازرون با آنان درگیر شد و سرعت عمل داشت و خوارج در این جنگ پراکنده شدند و روى به گریز نهادند و خود را به مرزهاى اصطخر رساندند و مهلب همچنان آنان را تعقیب مى کرد و چون به یک دیگر رسیدند حمله کردند و پیشاپیش خوارج مردى چنین رجز مى خواند:
__________________________________________________
350- آیه 194 سوره دوم (بقره)، ترجمه از تفسیر ابو الفتوح است و براى اطلاع بیشتر از شان نزول و تفسیر آیه به ص 95 ج 2 تفسیر ابو الفتوح رازى چاپ مرحوم شعرانى مراجعه فرمایید. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:322
” مهلب تا چه هنگام ما را تعقیب مى کند گویا در زمین براى ما مفرى از او نیست و هم در آسمان، پس به کجا باید رفت کجا؟” چون قطرى این را شنید گریست و آماده مرگ شد و شخصا به جنگ پرداخت و این رجز را مى خواند:
” تا چه هنگام از شهادت باید محروم ماند و حال آنکه مرگ همچون گردن بندى بر گردنهاى ما آویخته است، فرار در جنگ عادت ما نیست بار خدایا بر پرهیزکارى و عبادت من بیفزاى و پس از آن در زندگى رغبتى نیست”.
آن روز را تا شب جنگ کردند و چون شب فرارسید قطرى با یاران خود بسوى جیرفت رفت و مى خواست به کرمان بگریزد، مردى از یاران او این اشعار را سرود:
” اى قطرى نیک اگر آهنگ فرار دارى با فرار خود بر ما جامه ننگ خواهى پوشاند، همینکه گفته مى شود مهلب آمد لب ها و دهان تو تسلیم او مى شوند و دل تو از بیم پرواز مى کند تا کى و تا چه اندازه این فرار و ترس در تو هست در حالى که تو مؤمنى و مهلب کافر است”.
و چون خوارج دیدند قطرى در جنگ سستى مى کند و آهنگ فرار دارد او را از فرماندهى خود عزل کردند و عبد ربه را که از پارسایان ایشان بود بر خود فرمانده ساختند و او همراه ایشان به قومس رفت و آنجا ماند. [351]مهلب و حجاج:
حجاج به مهلب چنین نوشت:
” اما بعد تو با خوارج وقت گذرانى کردى و ایشان با تو، تا آنجا که کار به زیان تو تمام شد و در پیکار با تو آزموده شدند و به جان خودم سوگند اگر ایشان را مهلت نمى دادى این بیمارى چنین طولانى نمى شد و این شاخ مى شکست که تو با آنان برابر نیستى و پشت سر تو مردان و اموال فراوانى است و حال آنکه ایشان را نه نیروى امدادى است و نه مال که جنبندگان ناتوان نمى توانند پابپاى شتران و اسبان تیزرو حرکت کنند و جدیت و کوشش با عذر آوردن محقق نمى شود اکنون
__________________________________________________
351- معرب کومس، سرزمینى بزرگ میان رى و نیشابور، مرکز آن دامغان بوده است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:323
عبید الله بن موهب را پیش تو فرستادم که ترا وادار به حمله کند و مهلت دادن به آنان را رها کنى و السلام”.
چون عبید الله بن موهب نامه حجاج را براى مهلب آورد در پاسخ آن چنین نوشت:
” اما بعد، از جانب تو دو مرد پیش من آمدند که من براى راست گفتن پاداشى بایشان نپرداختم، و با وجود آشکار بودن موضوع نیازى به تقدیر احساس نکردم و در آنچه درباره من و دشمن به تو خبر داده اند دروغ نگفته اند و جنگ را کسى مى برد که با حوصله و درنگ باشد و در آن چاره از مهلتى نیست که غالب استراحتى کند و مغلوب چاره یى بیندیشد، اما اینکه من ایشان را فراموش کرده باشم یا آنان مرا از یاد برده باشند هرگز چنین نیست، این قوم مختار و آزادند اگر امیدى به پیروزى پیدا کنند مى ایستند و هر گاه ناامید مى شوند مى گریزند آنچه بر عهده من است این است که چون مى ایستند با ایشان جنگ کنم و چون مى گریزند ایشان را تعقیب کنم اگر در این کار مهلت مى دهم براى این است که از راى آنان آگاه شوم و حال آنکه اگر شتاب کنم ایشان از تصمیم من آگاه مى شوند، اکنون اگر مرا با راى و تدبیر خودم واگذارى درد درمان و این شاخ شکسته مى شود و اگر مرا به شتاب وادارى در حالى که نمى خواهم از تو اطاعت کنم سر مخالفت هم ندارم و در آن صورت اختیار من و مسئولیت بر عهده تو خواهد بود و من از خشم امیران و خشونت پیشوایان به خدا پناه مى برم و السلام”.
چون حجاج این نامه را خواند براى او چنین نوشت” من راى و تدبیر را به خودت واگذاشتم هر گونه مى خواهى تدبیر و عمل کن”.
چون این نامه حجاج به مهلب رسید براى جنگ با خوارج آماده شد و براى تعقیب ایشان به قومس رفت، خوارج از پیش او گریختند و به جیرفت رفتند و آنجا در شهرى متحصن شدند، مهلب به تعقیب آنان رفت و آن شهر را چندان در محاصره گرفت که خوارج ناچار اسبهاى خود را کشتند و خوردند.
مهلب به پسر خود یزید فرمان داد که چند روز دیگر آنان را در محاصره داشته باشد و سپس راه را براى آنان بگشاید و چون بیرون آیند و به صحرا برسند آنان را تعقیب کند، مهلب از آنجا کوچ کرد و در پنج فرسنگى اردو زد، یزید هم
اخبارالطوال/ترجمه،ص:324
چند روزى همانجا ماند و سپس راه را گشود و آنان بیرون آمدند و مهلب ایشان را تعقیب کرد، دو روز در پى ایشان بود تا بانان رسید، خوارج در برابرش ایستادند و تمام آن روز را جنگ کردند و فرداى آن روز صبح زود به جنگ آمدند و عبد ربه خوارج را مخاطب ساخت و گفت اى گروه مهاجران پایدارى کنید که امشب همگى به بهشت رویم و این قوم هم شب را در دوزخ باشند.
نخست با نیزه جنگ کردند تا آنکه همه نیزه ها شکسته شد سپس با شمشیر چندان که شمشیرها از کار بیفتاد و دست به گریبان شدند و به جنگ تن به تن پرداختند، مهلب همراه نگهبانان خود از اسب پیاده شد و بر خوارج حمله مى کرد و این گفتار خداوند را مى خواند” و کارزار کنید با ایشان تا نباشد فتنه کفر و باشد دین خداى را” [352] و همچنان تا شب جنگ کردند، فردا بامداد به جنگ بازآمدند، خوارج غلاف شمشیرهاى خود را شکسته و سرهاى خود را تراشیده بودند و به جنگ ادامه دادند تا عبد ربه و همه دلیران سپاه او کشته شدند و کسى جز ناتوانان ایشان باقى نماند و آنان هم وارد لشکر مهلب شدند و هر یک به افراد قبیله خود پیوستند.
در این هنگام مهلب از اسب خود پیاده شد و گفت سپاس خداوندى را که ما را به امن و امان برگرداند و زحمت جنگ و این دشمن را کفایت فرمود.
بشر بن مالک حرسى را براى مژده فتح همراه نامه پیش حجاج فرستاد و چون فتح نامه بدست حجاج رسید آنرا همراه بشر بن مالک پیش عبد الملک بن مروان فرستاد بشر برخاست و این اشعار را خواند:
” فتنه و آشوب ازارقه روزگار را نابود کردیم و همگان همچون آل ثمود نابود شدند. آنان را با ضرب نیزه در گلوهایشان و ضربه شمشیرى را که کودک نوزاد را پیر مى کرد از پاى در آوردیم، هر گاه چیزى مى خواستم قطرى را مقابل خود مى دیدم که سوار بر اسب نیرومند باریک میان تندرو است و مرا مى ترساند، او نشان بر خود زده بود و با شمشیر لشکر را ضربه مى زد و عمرو چون آتش برافروخته بود” [353]__________________________________________________
352- آیه 189 سوره دوم، ترجمه از تفسیر ابو الفتوح است. (م)
353- در کتب تذکره که در دسترس بود نام بشر را به عنوان شاعر ندیدم. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:325
حجاج به مهلب نامه نوشت و دستور داد پیش او آید و مهلب حرکت کرد و پیش حجاج آمد که از او استقبال کرد و او را گرامى داشت و باو نیکى کرد و دستور داد پاداش و جایزه باو و به هفت پسرش مغیره، حبیب، یزید، مفضل، مدرک، محمد، عبد الملک و عبد الله [354] پرداخت شد و یاران او را هم گرامى داشت.
کشته شدن قطرى پسر فجاءة:
قطرى به رى رفت، حجاج، سفیان ابرد را به تعقیب او فرستاد و او به رى آمد، فرماندار رى اسحاق پسر محمد بن اشعث بود که همراه صد سوار از سپاه خود سوار شد و با سفیان ابرد به تعقیب قطرى رفت که همراه صد سوار در مرزهاى طبرستان بود، قطرى از اسب خود پیاده شده و در حالى که دستهایش را زیر سر نهاده بود خوابیده بود بیدار شد و به مردى از مردم طبرستان گفت براى من یک جرعه آب بیاور و چون آب آورد پیش از آنکه آنرا بیاشامد آن گروه فرارسیدند او را کشتند و سرش را جدا کردند، سفیان آن را گرفت و پیش حجاج برگشت و سر را برابر او انداخت و حجاج آنرا براى عبد الملک فرستاد.
حکومت خراسان:
مهلب پس از بازگشت در خانه خود در بصره ماند تا آنکه فرمان حکومت او به خراسان از سوى عبد الملک رسید و آنجا رفت پنج سال حاکم خراسان بود و درگذشت.
عبد الملک حکومت خراسان را به حجاج سپرد و حجاج از سوى خود یزید پسر مهلب را به حکومت خراسان گماشت، یزید خردمندتر و زیباتر و زبان آورتر و اندیشمندتر پسران مهلب بود و مهلب هنگام مرگ خود او را به جانشینى خویش گماشته بود، او چند سال در خراسان ماند تا آنکه حجاج او را از کار برکنار کرد و قتیبة بن مسلم را بر خراسان گماشت، قتیبه تمام سرزمینهاى ما وراء النهر را گشود و چندان در خراسان بود که یارانش بر او شورش کردند و او را کشتند. [355]__________________________________________________
354- ملاحظه مى فرمایید که مى نویسد هفت پسر و حال آنکه نام هشت تن را آورده است. (م)
355- براى اطلاع بیشتر از سرانجام قتیبه، ر. ک، طبرى، ترجمه آقاى ابو القاسم پاینده صفحات 3900- 3893. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:326
پس از عبد الملک مروان پادشاهى به ولید بن عبد الملک و پس از او به برادرش سلیمان بن عبد الملک رسید، سلیمان خالد بن عبد الله قسرى را بر حکومت عراق گماشت و او برادرش اسد بن عبد الله را به حکومت خراسان فرستاد و او همچنان در خراسان بود تا هنگامى که هواداران محمد بن على بن عبد الله بن عباس معروف به امام در خراسان ظاهر شدند. [356].
عراق پس از مرگ یزید:
گویند چون یزید بن معاویه مرد، عبید الله بن زیاد حاکم بصره بود، برادرزاده اش حارث بن عباد بن زیاد براى او این اشعار را نوشت:
” اى عبید الله آگاه باش، یزید که به نیروى او مالک رقاب مردم شدى مرد. آیا مى توانى در برابر مردمى که داغدارشان کرده اى پایدارى کنى؟ این از راى پسندیده بدور است، براى تو راهى و پناهى جز قبیله ازد نیست که پدرت را به هنگام شورش آن سرزمینها پناه دادند”.
عبید الله از این گفتار برادرزاده خود که خردمند بود تعجب کرد.
عبید الله زیاد غلام خود مهران را که در ادب و خرد همتاى وردان غلام عمرو عاص بود و مادیانهاى معروف به مهرانى منسوب باوست احضار کرد و گفت اى مهران امیر مؤمنان یزید مرد، عقیده تو چیست؟ مهران گفت اى امیر مردم اگر اختیار خود را داشته باشند هیچیک از فرزندان زیاد را به حکومت بر خود برنمى گزینند که شما نخست به کمک معاویه و پس از او به کمک یزید بر مردم حکومت کردید و هر دو مرده و نابود شده اند تو هم مردم را خون خواه خود کرده اى و در امان نیستم که بر تو شورش نکنند، چاره این است که به قبیله ازد بروى که اگر ایشان بپذیرند و ترا امان دهند از تو دفاع و حمایت خواهند کرد تا تو به محل امنى برسى و مصلحت آن است که پیش حارث بن قیس که دوستدار تو و سالار قوم است و بر او حق نعمت دارى بفرستى و او را از مرگ یزید آگاه کنى و از او بخواهى که ترا پناه دهد، عبید الله بن زیاد گفت راى صواب همین است که تو گفتى و هماندم کسى پیش حارث فرستاد و چون آمد خبر مرگ یزید را باو داد و
__________________________________________________
356- همچنان که مى بینید مطالب تاریخى از هم گسیخته ثبت شده و پیوستگى موضوعات رعایت نشده
اخبارالطوال/ترجمه،ص:327
با او مشورت کرد.
حارث گفت مشاور باید امین باشد، اگر مى خواهى همین جا بمانى ما گروه ازدى ها از تو حمایت و دفاع مى کنیم و اگر مى خواهى مخفى شوى ترا میان خود مى گیریم و پوشیده نگه مى داریم تا از تعقیب تو دست بردارند و سپس کسانى را همراه تو مى کنیم تا ترا به جاى امن برسانند، عبید الله گفت همین را مى خواهم.
حارث باو گفت من پیش تو مى مانم تا شب و تاریکى فرارسد و آنگاه ترا به قبیله مى برم، و حارث همانجا ماند و چون تاریکى شب فرارسید عبید الله دستور داد تمام آن شب چراغ هاى خانه اش روشن باشد که اگر کسى در جستجوى او برآید تصور کند او در خانه اش هست، آنگاه برخاست و جامه پوشید و عمامه بست و بر چهره خود روى بند انداخت.
حارث باو گفت روبند انداختن در روز مایه خوارى و زبونى و در شب موجب بدگمانى است چهره ات را بگشاى و پشت سر من حرکت کن و آن کس که جلو حرکت مى کند مایه حفظ و سپر بلاى کسى است که از عقب حرکت مى کند، و حرکت کردند، ابن زیاد به حارث گفت پدر و مادرم به فداى تو، مرا از راههاى مختلف و پیچ در پیچ ببر نه از یک راه مستقیم که در امان نیستم و ممکن است مرا تعقیب کنند.
حارث باو گفت به خواست خداوند بر تو چیزى نخواهد بود آرام بگیر و چون اندکى رفتند، ابن زیاد به حارث گفت ما کجاییم؟ گفت در محله بنى مسلم، ابن زیاد گفت به خواست خداوند متعال سلامت ماندیم. باز پس از ساعتى ابن زیاد پرسید کجا هستیم؟ حارث گفت در محله بنى ناجیه گفت به خواست خداوند نجات پیدا کردیم و به راه خود ادامه دادند تا آنکه به قبیله و محله ازد رسیدند، حارث، ابن زیاد را به خانه مسعود بن عمرو که پس از مهلب سالار و بزرگ ازد بود برد و مهلب در آن هنگام همچنان در خراسان بود، حارث به مسعود گفت اى پسر عمو این عبید الله بن زیاد است و من از سوى تو او را امان داده ام، مسعود گفت اى پسر قیس قوم خود را نابود کردى و ما را در معرض جنگ با همه مردم بصره قرار دادى و ما قبلا پدرش را هم پناه داده بودیم ولى نزد او پاداش براى ما نبود.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:328
موجب پناه دادن ازد به زیاد چنین بود که على (ع) به روزگار خلافت خود هنگامى که به جنگ صفین مى رفت زیاد را که معروف به زیاد بن عبید بود بر بصره گماشت، معاویه هم عامر بن حضرمى را با لشکرى به بصره فرستاد و او بر بصره پیروز شد و زیاد از او گریخت و به قبیله ازد پناه برد که او را پناه دادند و از او حمایت کردند تا آنکه مردم دوباره بر زیاد جمع شدند و او عامر بن حضرمى را از بصره بیرون راند و زیاد بر سر کار خود باقى ماند.
مسعود بن عمرو، عبید الله را به اندرونى خود برد و او را در حجره یى جا داد و دو تن از زنان خدمتگزار را براى خدمت او گماشت، سپس قوم خود را پیش خود جمع کرد و این خبر را به اطلاع ایشان رساند.
و چون مردم شب را به روز رساندند و خبر مرگ یزید را در یافتند به خانه ابن زیاد هجوم آوردند که بکشندش و در آن خانه هیچکس را ندیدند، به زندان رفتند و درهاى آنرا شکستند و هر که را در زندان بود بیرون آوردند و مردم بصره نه روز بدون حاکم بودند، آنگاه خود مردم بر عبد الله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب بن هاشم جمع شدند و او را به سبب صلاح و پارسایى و خویشاوندى با رسول خدا (ص) به سالارى برگزیدند و او آن کار را بر عهده گرفت و به تدبیر امور پرداخت.
چون چند روزى گذشت و عبید الله بن زیاد از اینکه مورد تعقیب باشد آسوده شد به مسعود بن عمرو و حارث بن قیس گفت مردم آرام گرفتند و از من مایوس شدند مقدمات بیرون رفتن مرا از بصره فراهم آورید تا به شام بروم. آن دو مردى از قبیله بنى یشکر را که امین و آشنا بر راهها بود اجیر کردند و ابن زیاد را بر ناقه اى مهرى (منسوب به یکى از قبایل بنام مهرة) سوار کردند و به مرد یشکرى گفتند از ابن زیاد جدا مشو تا او را به محل امنى در شام برسانى، و چون ابن زیاد بیرون آمد، مسعود و حارث هم همراه تنى چند از قوم سه روز او را بدرقه کردند و برگشتند. مرد یشکرى مى گوید شبى همچنان که حرکت مى کردیم کاروانى از مقابل آمد و آوازه خوانى براى شتران این اشعار را مى خواند:
” پروردگارا اى پروردگار زمین و بندگان، زیاد و پسرانش را لعنت
اخبارالطوال/ترجمه،ص:329
فرماى که چه بسیار از مسلمانان عابد نمازگزار فروتن را کشتند، مسلمانانى که شب زنده دار بودند” چون عبید الله بن زیاد این اشعار را شنید ترسید و گفت من و جاى مرا شناخته اند، گفتم مترس چنین نیست که هر کس نام ترا ببرد جاى ترا هم بداند و حرکت کردیم و مدتى همچنان که بر ناقه اش سوار بود سر بزیر افکنده و سکوت کرده بود پنداشتم خوابیده است، بانگ برداشتم که اى خفته، گفت خواب نیستم ولى در موضوعى فکر مى کنم، گفتم من مى دانم درباره چه چیزى فکر مى کنى، گفت بگو ببینم.
گفتم از اینکه حسین بن على (ع) را کشته اى پشیمان شده اى همچنین فکر مى کنى که کاخ سپید را در بصره ساختى و اموال فراوانى در آن خرج کردى و مقدر نبود که از آن بهره مند شوى و بر کشتن گروهى به تهمت و گمان اینکه از خوارج هستند پشیمانى. گفت اى برادر یشکرى صحیح نگفتى و من در این موارد نمى اندیشیدم اما کشتن من حسین را چنین بود که او بر حاکم و مردمى که در کارى متفق بودند خروج کرد و پیشوا براى من نوشت و به من دستور قتل او را داد و اگر خطایى باشد بر عهده یزید است، اما در مورد کاخ سپید هم فکرى نمى کنم براى اینکه آنرا با مال و فرمان پیشوا و براى او ساختم، اما در مورد کشتن خوارج پیش از من کسى که بهتر از من است یعنى على بن ابى طالب (ع) آنان را کشت ولى من در مورد برادرانم و فرزندان ایشان مى اندیشم که چرا آنان را پیش از این اتفاق از بصره بیرون نبردم و درباره خزینه هاى اموال در کوفه و بصره مى اندیشم که چرا پیش از این که خبر مرگ خلیفه بمن برسد میان مردم تقسیم نکردم تا بان وسیله براى خود میان مردم نام پسندیده به یادگار بگذارم.
گفتم حالا چه تصمیمى دارى و مى خواهى چه کار کنى؟
گفت اگر به دمشق برسم و ببینم مردم بر حکومت کسى اتفاق کرده اند من هم با آنان همراهى خواهم کرد و اگر بر کسى اتفاق نکرده باشند چون گله بدون شبان هستند و به هر گونه بخواهم کارها را زیر و رو خواهم کرد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:330
حکومت مروان بن حکم: [357]همان مرد یشکرى مى گوید، چون به دمشق رسیدیم مردم هنوز با یک دیگر اختلاف داشتند و کسى را بر خود به حکومت انتخاب نکرده بودند، مروان بن حکم هم تصمیم داشت پیش عبد الله بن زبیر برود و با او بیعت کند و همراه او باشد.
عبید الله بن زیاد پیش مروان رفت و او را در این باره سرزنش کرد و گفت تو سالار قوم خود و براى حکومت سزاوارترى دست فراز آر تا با تو بیعت کنم.
مروان گفت بیعت تو یک نفر چه سودى دارد؟ پیش مردم برو و این کار را با آنها در میان بگذار، عبید الله از پیش او بیرون آمد و گروهى از بنى امیه را دید و ایشان را نکوهش کرد که چرا سستى مى کنند و آنان را به بیعت با مروان واداشت و آنان جمع شدند و با مروان بیعت کردند.
مروان با مادر خالد بن یزید که دختر هاشم بن عتبه و همسر یزید بود ازدواج کرد و چون نه ماه از حکومت مروان گذشت همین همسرش او را کشت، و چنین بود که روزى مروان به خالد پسر یزید که کودکى هفت ساله بود نگریست و دید طورى راه مى رود که مروان نپسندید و به خالد گفت این چه راه رفتنى است و به مادرش دشنام داد [358] پسرک به مادر خود شکایت برد و مادرش گفت پس از این چنان سخنى نخواهد گفت و او را مسموم کرد [359]، مروان همینکه احساس کرد مسموم شده است بنى امیه و بزرگان شام را جمع کرد و براى پسرش عبد الملک بیعت گرفت.
حکومت عبد الملک بن مروان:
مروان در سال شصت و ششم هجرت در شصت و سه سالگى مرد و پس
__________________________________________________
357- چگونه ابو حنیفه دینورى از حکومت معاویه پسر یزید غفلت کرده و آنرا نیاورده است، براى اطلاع بیشتر در این باره، ر. ک، یعقوبى، تاریخ ج 2 ص 254 چاپ بیروت 1960 میلادى و به مقدسى، البدء و التاریخ، ج 6 ص 17 چاپ 1919 میلادى، (م)
358- 359- براى اطلاع بیشتر از اقوال دیگرى که در این باره گفته شده است، ر. ک، طبرى، ترجمه تاریخ به قلم آقاى ابو القاسم پاینده ص 3252 و نویرى، نهایة الارب ج 21 ذیل خبر مرگ مروان، و به ترجمه آن به قلم این بنده، اختلاف بر سر ولایت عهدى خالد یا فرزندان مروان بوده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:331
از او پسرش عبد الملک به حکومت رسید، عمرو بن سعید بن عاص از بیعت با عبد الملک خوددارى کرد و بر او خروج نمود، مردم شام به دو گروه تقسیم شدند، گروهى با عبد الملک و گروه دیگر با عمرو بن سعید بودند، بنى امیه و بزرگان شام میان ایشان وساطت کردند و صلح کردند که در حکومت شریک باشند و همراه هر یک از کارگزاران عبد الملک مردى هم از سوى عمرو بن سعید باشد، نام خلیفه بر عبد الملک باشد و اگر او مرد پس از او عمرو به خلافت برسد، در این مورد نامه اى هم نوشته شد و بزرگان شام را بر آن نامه گواه گرفتند.
روح بن زنباغ که از ویژگان عبد الملک بود روزى در خلوت باو گفت اى امیر مؤمنان آیا معتقدى که بر عهد خود نسبت به عمرو بن سعید وفا کنى؟
گفت اى پسر زنباغ واى بر تو آیا شده است که دو جانور نر در گله اى باشند مگر اینکه یکى از ایشان دیگرى را کشته است، عمرو بن سعید مردى به خود شیفته بود و در کار خود سهل انگارى مى کرد و از دشمنان خود غافل بود.
کشتن عمرو بن سعید بن عاص:
روزى عمرو بن سعید نزد عبد الملک آمد و عبد الملک آماده براى غافلگیر کردن او بود دستور داد او را گرفتند بر زمین زدند و سرش را بریدند و بدنش را در گلیمى پیچیدند، [360] یاران عمرو که بر در کاخ بودند متوجه شدند و یک دیگر را فراخواندند، عبد الملک پانصد کیسه را که قبلا در هر یک دو هزار درم نهاده و آماده کرده بودند دستور داد از پشت بام کاخ میان طرفداران عمرو ریختند و آنان مشغول جمع کردن کیسه ها شدند و سر عمرو را هم که انداخته بودند همانجا ترک کردند و پراکنده شدند، فرداى آن روز عبد الملک پنجاه تن از غلامان و دوستان عمرو را گرفت و آنان را گردن زد، دیگر طرفداران او گریختند و به عبد الله بن زبیر پیوستند و شاعر آنان در این باره چنین سروده است:” اى خاندان مروان با گمراهى و بدبختى به عمرو غدر کردید و کسانى چون شما خانه ها را بر پایه غدر و مکر مى سازند.
__________________________________________________
360- نویرى در نهایة الارب مى گوید، عبد الملک بدست خویشتن عمرو را بر زمین انداخت و بر سینه اش نشست و سرش را برید، ج 21 ذیل عنوان کشته شدن عمرو بن سعید، (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:332
ما و آنانى که از کشتن او شاد شدند شبانگاه برگشتیم در حالى که گویى بر شانه هاى ما سنگهاى بزرگ سنگینى مى کرد.
عمرو ناتوان نبود ولى مرگ ناگهان و بدون اینکه او بفهمد به سراغش آمد، گویى خاندان مروان هنگامى که او را کشتند چون پرندگان کوچک آزار دهنده بودند که بر شاهین حمله آوردند”.
گویند و چون عبید الله بن زیاد از بصره بیرون آمد شایع شد که در قبیله ازد پناهنده شده است، مردى از خوارج شبانه در کمین مسعود بن عمرو نشست و چون براى نماز صبح از خانه بیرون آمد با کارد باو حمله کرد و او را کشت.
ازدى ها جمع شدند و گفتند به خدا سوگند کسى غیر از تمیمى ها او را نکشته است و ما سالار بنى تمیم احنف بن قیس را خواهیم کشت.
احنف به قوم خود گفت ازدى ها شما را متهم کرده اند که دوست ایشان را کشته اید و در این باره از حد گمان گذشته و یقین کرده اند و چاره یى از پرداخت خونبهاى او نیست و هزار ماده شتر فراهم آوردند و براى ازدى ها فرستادند و این مقدار خونبهاى پادشاهان بود و ازدى ها خشنود شدند و از تعقیب موضوع دست برداشتند.
در این میان کار عبد الله بن زبیر قوى شد و مردم کوفه به اطاعت او در آمدند و او عبد الله بن مطیع عدوى را به حکومت کوفه گمارد، و برادرش مصعب پسر زبیر را به فرماندارى بصره فرستاد و به عبد الله بن مطیع دستور داد براى کارهاى خود با مصعب مکاتبه کند، آنگاه کارگزاران و فرمانداران خود را به یمن و بحرین و عمان و دیگر سرزمینهاى حجاز گسیل داشت و همه سرزمینها غیر از شام و مصر که در اختیار مروان بود تسلیم زبیر شد.
اموال بسیارى در اختیار ابن زبیر قرار گرفت و او کعبه را خراب کرد و آنرا از نو ساخت و این کار در سال شصت و پنج هجرى بود، ابن زبیر حجر الاسود را در حریرى پیچید و در صندوقى نهاد و بر آن مهر زد و همراه طلاها و گوهرهایى که از کعبه آویخته بود به پرده داران سپرد و چون ساختمان خانه تمام شد حجر را در خانه خدا جاى داد (شاید هم منظور این باشد که حجر اسماعیل را ضمیمه خانه کرد- م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:333
و چون ابن زبیر کشته شد حجاج آنرا ویران کرد و دوباره کعبه را همان گونه که بود ساخت و تا امروز (قرن سوم هجرى- م) بر همان اساس است.
دعوت براى خلافت خاندان على علیه السلام: [از طرف مختار]گویند، مختار پسر ابو عبید ثقفى در کوفه با شیعیان بنى هاشم آمد و شد داشت و ایشان هم پیش او رفت و آمد مى کردند، مختار آنان را دعوت مى کرد که با او براى انتقام گرفتن از خون حسین (ع) قیام کنند و گروه زیادى دعوت او را پذیرفتند که بیشتر از قبیله همدان بودند و گروه بسیارى از ایرانیان که در کوفه بودند و معاویه براى ایشان مستمرى تعیین کرده و معروف به حمراء (سرخ جامگان؟- م) بودند و شمارشان حدود بیست هزار مرد بود با او همراه شدند.
در آن هنگام عبد الله بن مطیع از سوى ابن زبیر فرماندار کوفه بود و به مختار پیام داد این گروههایى که صبح و شام پیش تو مى آیند چیست؟ مختار گفت این جا بیمارى است که مردم به عیادت او مى آیند.
مختار همچنان بود تا اینکه برخى از خیرخواهان باو گفتند بر تو باد که ابراهیم بن اشتر را استمالت و به خود نزدیک کنى که اگر او بر هر کارى با تو همراهى کند پیروز مى شوى و به خواسته خود دست مى یابى.
مختار گروهى از یاران خود را فراخواند که پیش او آمدند و در حالى که نامه اى در دست داشت که با سرب مهر شده بود گفت بیایید با هم پیش ابراهیم پسر اشتر برویم.
شعبى مى گوید من هم از کسانى بودم که پیش مختار رفتم و دیدم سرب آن نامه سپید و درخشان است و چنین پنداشتم که باید آن نامه را شب پیش با سرب مهر کرده باشند، شعبى مى گوید، من و یزید بن انس اسدى و احمر بن سلیط و عبد الله بن کامل و ابو عمره کیسان آزاد کرده قبیله بجیله که مردم مى گفتند پناهنده ایشان است و بعد هم رئیس شرطه مختار شد همراه مختار حرکت کردیم، گوید به خانه ابراهیم پسر اشتر رفتیم و او در صحن خانه خود نشسته بود و چون بر او سلام دادیم دست مختار را گرفت و او را همراه خود بر مسند خویش نشاند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:334
مختار که مردى زبان آور بود لب به سخن گشود، نخست نیایش و ستایش خداوند و درود بر پیامبر (ص) را بیان کرد و سپس خطاب به ابراهیم چنین گفت:
خداوند متعال تو و پیش از تو پدرت را به دوستى و یارى دادن و شناخت منزلت بنى هاشم و حقوقى که خداوند براى ایشان واجب فرموده گرامى داشته است، و اکنون محمد بن على بن ابى طالب یعنى محمد بن حنفیه این نامه را در حضور این گروه که همراه منند براى تو نوشته است، همراهان او همگى گفتند گواهى مى دهیم که این نامه اوست و خود ما او را هنگامى که این نامه را مى نوشت دیدیم.
مختار نامه را باو داد که گشود و خواند و در آن چنین نوشته بود:
” بسم الله الرحمن الرحیم، از محمد بن على به ابراهیم بن اشتر، و بعد همانا مختار در صدد انتقام گرفتن از خون حسین (ع) است در این کار او را یارى ده و با او همکارى کن تا خداوند پاداش این جهانى و پاداش پسندیده آن جهانى به تو عنایت فرماید”.
چون ابراهیم نامه را خواند گفت براى اجراى فرمان محمد بن على سراپا گوش و فرمانبردارم، هر چه مى خواهى بگو و بخواه.
مختار گفت آیا درباره کار خود ما پیش تو بیاییم یا تو پیش ما مى آیى؟
ابراهیم گفت من همه روزه به خانه تو خواهم آمد.
شعبى مى گوید [361] ابراهیم همه روز با تنى چند از دوستان و خدمتکاران خود سوار مى شد و به خانه مختار مى آمد.
شعبى گوید، از گواهى دادن آن گروه که همراه من بودند بر اینکه خود دیده اند که محمد بن حنفیه آن نامه را براى ابراهیم نوشته است به وحشت افتادم و به خانه هر یک مراجعه کردم و پرسیدم آیا تو خودت محمد بن حنفیه را به هنگام نوشتن این نامه دیده اى؟
__________________________________________________
361- عامر بن شراحیل معروف به شعبى، منسوب به شعب که خاندانى از قبیله همدان است متولد 19 و در گذشته 103 هجرت، وابسته و ندیم عبد الملک مروان و از سرسپردگان بنى مروان است، ر. ک، زرکلى- الاعلام ج 4 ص 18. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:335
هر یک از ایشان مى گفت آرى و چه چیز موجب شک و تردید تو است؟
گوید با خود گفتم اگر به حقیقت این موضوع از طرف ابو عمره که ایرانى است پى نبرم به کس دیگرى براى کسب حقیقت امید ندارم و به خانه او رفتم و گفتم من از سرانجام این کار بیمناکم که مبادا همه مردم بر ضد ما قیام کنند تو آیا خودت محمد بن حنفیه را دیدى که این نامه را بنویسد؟ گفت به خدا سوگند من هنگام نوشتن این نامه پیش او نبودم ولى مختار در نظر ما مورد اعتماد است و نشانه هایى از محمد بن حنفیه آورده است که او را تصدیق کرده ایم.
شعبى مى گوید در این هنگام دانستم که مختار دروغ مى گوید و فریب مى دهد و از کوفه بیرون آمدم و به حجاز رفتم و در هیچیک از آن حوادث شرکت نکردم.
گویند، سالار شرطه عبد الله بن مطیع در کوفه ایاس بن نضار عجلى بود و هر گاه ابراهیم براى رفتن به خانه مختار سوار مى شد راهش از در خانه او بود، ایاس به ابراهیم پیام فرستاد که آمد و شد تو از این راه بسیار شده است، دست از این کار بردار، ابراهیم به مختار گفت که ایاس چنین پیامى داده است، مختار گفت از آن راه میا و راه دیگرى را انتخاب کن و ابراهیم چنان کرد.
به ایاس خبر رسید که ابراهیم از هر روز رفتن پیش مختار دست برنداشته است و باو پیام داد که رفتار تو موجب شک و بدگمانى من است نباید ببینم که سوار مى شوى و از خانه خود بیرون مى آیى که در آن صورت گردنت را خواهم زد.
ابراهیم این موضوع را به مختار گفت و از او درباره کشتن ایاس اجازه گرفت و مختار اجازه داد.
ابراهیم با گروهى از افراد خانواده و اطرافیان خود سوار شد و راه خود را از محل شرطه خانه قرار داد، ایاس باو گفت اى پسر اشتر مگر به تو فرمان نداده بودم که از خانه ات بیرون نیایى؟ ابراهیم باو گفت تا آنجا که مى دانم تو احمق نبودى، ایاس به پاسبانان خود گفت او را از اسب پایین بکشید، ابراهیم شمشیر کشید و بر ایاس حمله برد و او را کشت و بر پاسبانان حمله کرد که کنار رفتند و ابراهیم راه خود را پیش گرفت.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:336
این خبر باطلاع عبد الله بن مطیع رسید دستور داد ابراهیم را دستگیر کنند و گروهى را به خانه او فرستاد، چون این خبر به مختار رسید یکصد سوار به یارى ابراهیم فرستاد و چون آنان پیش ابراهیم رسیدند بر اصحاب ابن مطیع حمله کرد و آنان گریختند و ابراهیم بسوى دار الاماره حرکت کرد مختار هم خود را با هفت هزار سوار باو رساند.
عبد الله بن مطیع در کاخ خود متحصن شد و به نگهبانان و سپاهیان پیام داد و حدود سه هزار تن آمدند، مختار هم ندا داد که اى خون خواهان حسین (ع) و حدود ده هزار مرد از کسانى که با او براى خون خواهى امام حسین (ع) بیعت کرده بودند آمدند و در این باره عبد الله بن همام چنین سروده است.
” در شب قیام مختار وقایعى اتفاق افتاد که جوانان را سرگردان کرد و از کارهاى جوانى بازداشت، مختار فریاد برآورد اى خون خواهان حسین و لشکرها پس از پاسى از شب از قبیله همدان آمدند، از قبیله مذحج هم رئیس ایشان که پسر مالک است لشکرها را از پى یک دیگر مى آورد، یزید هم با جوانان دلیر و استوار قبیله اسد براى یارى او آمد”.
عبد الله بن مطیع از قصر خود بیرون آمد و لشکرهاى او جمع شدند. مختار هم با یاران خود باو حمله کرد و بر مقدمه سپاه مختار، ابراهیم بن اشتر بود و دو لشکر رویاروى شدند و جنگ کردند و گروه بسیارى از لشکر عبد الله بن مطیع کشته و دیگران فرارى شدند. ابن مطیع ناچار به قصر پناه برد و با گروهى از خواص خود متحصن شد، افراد قبیله همدان از محل خانه عمارة بن عقبة بن ابى معیط با ریسمان از دیوار کاخ بالا رفتند، و چون ابن مطیع ناتوانى خود را در برابر ایشان دید از مختار براى خود و همراهان امان خواست و مختار تقاضاى او را پذیرفت و باو امان داد.
ابن مطیع از کاخ بیرون آمد و مختار او را گرامى داشت و رعایت خویشاوندى و نزدیکى او را با عمر بن خطاب نمود و دستور داد صد هزار هزار درم؟! [362] از بیت المال را باو دادند و باو گفت هر کجا مى خواهى برو.
__________________________________________________
362- کلمه هزار بدون تردید تکرار شده است، مبلغ یکصد هزار درم صحیح است، ر. ک، نویرى، نهایة الارب، ج 21، فصل پیروزى مختار بر کوفه. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:337
مختار باین ترتیب بر کوفه پیروز شد و عراق و سرزمینهاى دیگر غیر از مصر و شام که در تصرف و حمایت عبد الملک بود تسلیم او شد و او کارگزاران خود را به هر سو گسیل داشت.
عبد الرحمن بن سعید بن قیس همدانى را بر موصل، محمد بن عثمان تمیمى را بر آذربایجان، عبد الله بن حارث برادر اشتر را بر ماهین و همدان [363]، یزید بن معاویه بجلى را بر اصفهان و قم و نواحى آن دو شهر، و ابن مالک بکراوى را بر حلوان و ماسبذان [364]، یزید بن ابو نجبة فزارى را بر رى و دستبى، و زحر بن قیس را بر جوخى گماشت [365] و حکومت شهرهاى دیگر را هم بر خواص خود داد.
ابو عمره کیسان را به سرپرستى شرطه گماشت و باو دستور داد هزار کارگر با بیل و کلنگ فراهم آورد و خانه هاى کسانى را که به جنگ امام حسین (ع) رفته اند با خاک یکسان کند، ابو عمره به خانه هاى ایشان وارد بود و شروع به گردش در کوفه کرد و خانه هاى آنها را در یک لحظه ویران مى کرد هر کس را هم بیرون مى آمد مى کشت و خانه هاى بسیارى را ویران کرد و گروه بسیارى را کشت و به جستجو و تعقیب پرداخت و به هر کس دست مى یافت او را مى کشت و اموال و مستمرى او را به یکى از ایرانیانى که در خدمت مختار بودند مى بخشید.
آن گاه براى یزید بن انس اسدى پرچمى بست و او را به سالارى بیست هزار مرد گماشت و سلاح و ساز و برگ فراوان در اختیارشان گذاشت و یزید را به فرماندارى جزیره و همه سرزمینهاى شام که بگشاید منصوب کرد، و یزید حرکت کرد و در نصیبین فرود آمد و اردو زد، چون عبد الملک بن مروان از این خبر آگاه شد با لشکر شام بیرون آمد و خود را به نصیبین رساند و با یزید بن انس
__________________________________________________
363- ماهین: به صورت تثنیه بر نهاوند و دینور و گاه بر کوفه و بصره اطلاق مى شده است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ج 7 ص 374، مصر 1906. م
364- حلوان آخرین شهر شمالى عراق، ماسبذان از شهرهاى بلاد جبل که مهدى عباسى آنجا مرده است، براى هر دو مورد، ر. ک، عبد المحمد آیتى، ترجمه تقویم البلدان صفحات 350 و 479. م
365- جوخى: نام رودخانه و منطقه آبادى در ناحیه شرقى بغداد است، ر. ک، معجم البلدان ج 3 ص 161 همان چاپ. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:338
جنگ کرد و او را وادار به عقب نشینى ساخت و گروه بسیارى از یاران او را کشت.
چون این خبر به مختار رسید به ابراهیم بن اشتر گفت اى مرد کسى جز من یا تو مرد این میدان نیست، بسوى ایشان برو و به خدا سوگند که عبید الله بن زیاد فاسق یا حصین بن نمیر را خواهى کشت و خداوند متعال این لشکر را بدست تو منهزم مى سازد این را کسى به من گفته است که کتاب خوانده و پیشگویى راجع به فتنه ها و جنگ ها را مى داند.
ابراهیم گفت اى امیر گمان نمى کنم که تو براى جنگ با مردم شام از من حریص تر و در آن باره داراى بصیرت بیشترى باشى، خود من مى روم.
مختار بیست هزار مرد براى او انتخاب کرد که بیشترشان ایرانیان مقیم کوفه و معروف به حمراء بودند، ابراهیم بسوى جزیره حرکت کرد و کسانى از لشکر یزید بن انس را که گریخته بودند با خود برگرداند و شمار لشکریانش حدود سى هزار شدند.
چون این خبر به عبد الملک رسید براى حصین بن نمیر همراه دلیران لشکر شام پرچمى بست و شمارشان حدود چهل هزار مرد بودند، عبید الله بن زیاد و گروهى دیگر از قاتلان امام حسین (ع) چون عمیر بن حباب و فرات بن سالم و یزید بن حضین هم همراهش بودند.
فرات به عمیر گفت تو بدى حکومت خاندان مروان و سوء نیت ایشان را درباره قبیله ما دیده اى و اگر این کار براى عبد الملک استوار شود قبیله قیس را درمانده و بى چاره خواهد کرد یا آنکه ایشان را تبعید مى کند و از دور خود کنار مى زند و ما از آن قبیله ایم بیا برویم و وضع ابراهیم بن اشتر را بررسى کنیم.
چون شب فرارسید آن دو بر اسبهاى خود سوار شدند و فاصله میان ایشان و اردوگاه ابراهیم چهار فرسنگ بود و چون از کنار پادگانهاى مردم شام مى گذشتند از آنان مى پرسیدند شما کیستید؟ و آن دو مى گفتند از پیشاهنگان امیر حصین بن نمیر هستیم، آن دو هنگامى که به اردوگاه ابراهیم رسیدند دیدند آتش افروخته اند و ابراهیم بر پاى ایستاده و در حالى که پیراهنى زرد هراتى و بالاپوش گلدارى بر تن و شمشیر بر دوش دارد به سر و سامان دادن سپاه خود مشغول است
اخبارالطوال/ترجمه،ص:339
عمیر بن حباب به ابراهیم نزدیک شد و پشت سر او ایستاد و ناگاه او را در بغل گرفت، ابراهیم بدون اینکه از جاى خود تکان بخورد سر برگرداند و پرسید کیستى؟ گفت عمیرم، ابراهیم باو گفت بنشین تا از کار خود فارغ شوم و پیش تو آیم، عمیر از او فاصله گرفت و همراه فرات در حالى که لگام اسب هاى خود را در دست گرفته بودند گوشه یى نشستند.
عمیر به دوست خود گفت آیا هرگز مردى دلیرتر و استوارتر از این دیده اى؟ با آنکه من او را از پشت سر ناگهانى در بغل گرفتم اندک تکانى نخورد و اعتنایى به من نکرد، فرات گفت نه همچون او ندیده ام.
و چون ابراهیم از آماده ساختن و آرایش دادن سپاه خود فارغ شد پیش آن دو آمد و نشست و به عمیر گفت اى ابو مغلس [366] چه چیز موجب شده است که پیش من بیایى؟ عمیر گفت از هنگامى که وارد اردوگاه تو شده ام اندوهم شدت یافته است و این بان جهت است که تا هنگامى که پیش تو رسیدم هیچ سخن عربى نشنیدم و همراه تو همین گروه ایرانیان هستند و حال آنکه بزرگان و سران مردم شام که حدود چهل هزار مردند به جنگ تو آمده اند چگونه مى خواهى با این کسان که همراه تو هستند با آنان رویاروى شوى؟
ابراهیم گفت، به خدا سوگند اگر یاورى جز مورچگان نمى یافتم با اینان همراه همان مورچگان جنگ مى کردم، تا چه رسد باین گروه که در جنگ با شامى ها داراى بصیرتند، همانا این مردمى که همراه من مى بینى فرزندان سوارکاران و مرزبانان ایرانیانند و من سواران را با سواران و پیادگان را با پیادگان رویاروى خواهم ساخت و پیروزى و نصرت از جانب خداوند است. عمیر گفت مى دانى قبیله قیس قبیله من است و ما در پهلوى چپ لشکر شام قرار داریم، فردا که دو گروه رویاروى مى شوند به ما کارى نداشته باش که ما از جنگ مى گریزیم تا لشکر شام شکسته شود که ما به مناسبت بدرفتارى خاندان مروان با قبیله خودمان دوست نداریم ایشان پیروز شوند و به پیروزى تو بیشتر میل داریم، ابراهیم پذیرفت و آن دو به اردوگاه خود برگشتند.
__________________________________________________
366- هر چند مغلس از نامهاى عربى است ولى ظاهرا ابراهیم بن عمیر تعریض زده است که اى شب رو که در روز شهامت حرکت ندارى. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:340
فردا، دو سپاه بسوى یک دیگر پیش رفتند و در جایى بنام خازر [367] رویاروى شدند ابراهیم بر دلیران سپاه خود بانگ زد که بر پهلوى چپ حمله کنید و قبیله قیس آنجا بودند. عمیر بن حباب به دوست خود گفت به جان پدرت سوگند این دوراندیشى است که این مرد به ما اعتماد نکرد و ترسید به گفته خود عمل نکنیم.
عمیر بن حباب هم میان افراد قبیله قیس بانگ برداشت که اى خون خواهان کشته شدگان مرج راهط و ایشان پرچمهاى خود را سرنگون کردند و گریختند و مردم شام شکست خورد، ابراهیم بر آنان حمله برد و گروه بسیارى از ایشان را کشت و شامى ها گریختند ابراهیم تا هنگام شب آنها را تعقیب کرد، حصین بن نمیر فرمانده سپاه شام که از قاتلان امام حسین (ع) بود و شرحبیل پسر ذى الکلاع و بزرگان سپاه شام کشته شدند.
چون شدت جنگ فرونشست، ابراهیم گفت من ضمن جنگ مردى از شامیان را کشتم که پیشاپیش آنان جنگ مى کرد و مى گفت من جوانمرد قریشم و چون بزمین افتاد از او بوى مشک استشمام کردم او را میان کشتگان جستجو کنید، جستند و او را یافتند معلوم شد عبید الله بن زیاد است، ابراهیم دستور داد سر او را جدا کردند و پیش مختار فرستادند و مختار هم آنرا براى محمد بن حنفیه فرستاد.
ابراهیم بر اردوگاه شامیان دست یافت و هر چه در آن بود به غنیمت گرفت. هند دختر اسماء بن خارجه فزارى همسر عبید الله بن زیاد پیش ابراهیم آمد و گفت اموال او را غارت برده اند، ابراهیم گفت چه مقدار از اموال تو غارت شده است؟ گفت پنجاه هزار درم، دستور داد صد هزار درم باو دادند و صد سوار همراه او کرد تا او را پیش پدرش به بصره بردند.
عبید الله بن عمرو ساعدى که شاعر بود پیش ابراهیم بن اشتر آمد و این ابیات را براى او سرود:
” خداوند به تو هیبت و پرهیزگارى عنایت فرمود و خاندان ترا در بهره و
__________________________________________________
367- یاقوت، آنرا رودخانه یى میان اربل و موصل مى داند، ج 3 ص 388. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:341
نصیب بیشترى وارد ساخت، روز جنگ خازر چشمت را روشن فرمود هنگامى که اسبها با نیزه هاى فروشکسته سرنگون مى شدند.
ستمکارانى که گناهان آنان ایشان را فروگرفت و بر روى زمین و براى پرندگان شکارى و لاشخور در افتادند.
آنان در ارتکاب گناه چه گستاخ بودند و خداوند بدترین کیفرها را بایشان داد.
من از سرزمین خودم که بسیار دور است به حضور تو آمدم و ثروتمندان قوم خود را نکوهش کردم، و دانستم که تو مدیحه سرایى مرا تباه نخواهى کرد و هر گاه با من نیکى شود سپاسگزار خواهم بود، از دست پربرکت خود به من بخششى کن که اى پسر اشتر روزگار بر من سخت شده است”.
ابراهیم ده هزار درهم باو داد.
ابراهیم در موصل ماند و کارگزاران و فرمانداران خود را به شهرهاى جزیره فرستاد، اسماعیل بن زفر را بر قرقیسیاء [368]، حاتم بن نعمان باهلى را بر حران و رها [369] و سمیساط [370]، عمیر بن حباب سلمى را بر کفرتوثا [371]، سفاح بن کردوس را بر سنجار [372]، عبد الله بن مسلم را بر میافارقین [373] و مسلم بن ربیعه عقیلى را برآمد [374] فرماندار کرد و خود به نصیبین رفت و در آن شهر ماند.
در این هنگام مختار براى عبد الله بن حر جعفى که در نواحى کوهستانى به حمله و غارت بردن سرگرم بود نوشت، تو براى کشته شدن حسین خشمگین شده اى و ما هم براى همین حادثه خشمگین هستیم و در مقام خون خواهى او برآمده ایم در این کار ما را یارى کن.
__________________________________________________
368- قرقیسیاء: معرب کرکیسیا، شهرى کنار رودخانه خابور و بسیار قدیمى است: یاقوت، معجم البلدان ج 7 ص 60 چاپ 1906 مصر: (م)
369- رها: از مراکز مهم مسیحیان جزیره که سیصد دیر داشته است، حران هم مهمتر شهر قبیله مضر بوده است، ترجمه تقویم البلدان، عبد المحمد آیتى ص 308 و 306: (م)
370- سمیساط: از شهرهاى ساحلى فرات و در مغرب قلعه روم: ترجمه تقویم البلدان ص 295. (م)
371- کفرتوثا: شهرکى در سرزمینى هموار با درختان و جوى هاى بسیار: همان کتاب ص 318: م
372- سنجار: شهرى در جنوب نصیبین که بر دامنه کوه قرار دارد، همان کتاب ص 318: م
373- میافارقین: شهر بزرگ دیار بکر: همان کتاب ص 312: م
374- آمد: شهر قدیمى از دیار بکر: همان کتاب ص 322، در فصلهاى گذشته هم در مورد بیشتر این شهرها توضیح داده شده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:342
عبد الله به نامه مختار پاسخ نداد، مختار سوار شد و کنار خانه او در کوفه آمد و آنرا ویران کرد و هر چه در خانه او بود غارت شد و مختار دستور داد ام سلمة دختر عمر جعفى همسر عبد الله را زندانى کردند، ویرانى و غارت خانه عبد الله بن حر بدست عمرو بن سعید بن قیس همدانى صورت گرفت.
چون این خبر باطلاع عبد الله بن حر جعفى رسید به مزرعه عمرو بن سعید که در ماهان دینور بود حمله کرد کشاورزى او را باتش کشید و دام هاى او را به غارت برد و چنین خواند:
” آن دروغگو چیزى از اموال ما را رها نکرد و تمام مردان قبیله همدان هم متفرق و پراکنده شدند، آیا این حق است که تمام اموال من از دست برود و مزرعه ابن سعید کنار من در امان باشد؟” آنگاه از دلیران سپاه خود صد تن را انتخاب کرد که محشر تمیمى و دلهم بن زیاد مرادى، و احمر طایى از جمله ایشان بودند و دیگر یاران خود را در ماهان گذاشت و بسوى کوفه حرکت کرد و شبانه کنار پل آن شهر رسید دستور داد شانه نگهبانان پل را بستند و مردى از یاران خود را بر ایشان گماشت و خود از آن عبور کرد، و چون وارد کوفه شدند ابو عمره کیسان که مشغول شبگردى بود آنان را دید و پرسید شما کیستید؟ گفتند یاران عبد الله بن کامل و براى رفتن به حضور امیر مختار آمده ایم، گفت در پناه حفظ خدا بروید.
آنان خود را به زندان رساندند در آنرا شکستند و همه زندانیان را بیرون آوردند، عبد الله همسر خود ام سلمه را بر اسبى سوار کرد و چهل مرد را براى نگهبانى از او گماشت و آنان را پیشاپیش روانه کرد و سپس خود حرکت کرد.
و چون خبر به مختار رسید راشد وابسته و آزاد کرده قبیله بجیله را همراه سه هزار مرد به تعقیب او فرستاد، ابو عمره هم همراه هزار مرد از محله بجیله به تعقیب او پرداخت، عبد الله بن کامل هم همراه هزار مرد از محله قبیله نخعیها آمد و همگان او را محاصره کردند از پشت بامهاى کوفه هم شروع به پرتاب سنگ به عبد الله و یارانش کردند با وجود این عبد الله همه را کنار زد و صد مرد از یاران مختار را کشت و از پل گذشت در حالى که فقط چهار تن از همراهان او کشته
اخبارالطوال/ترجمه،ص:343
شدند، عبد الله و یارانش چون به بانقیا [375] رسیدند فرود آمدند زخمیهاى خود را معالجه کردند و اسبهاى خود را آب و علف دادند و سپس سوار شدند و بدون توقف خود را به سورا [376] رساندند و آنجا استراحت کردند و سپس خود را به مداین رساند و از آنجا پیش یاران خود به ماهان (دینور، نهاوند) رفت.
هنگامى که مختار در جستجوى قاتلان امام حسین (ع) برآمد، عمر بن سعد و محمد بن اشعث که فرماندهان لشکر کربلا بودند گریختند، عبد الرحمن بن ابزى خزاعى را که در جنگ با امام حسین (ع) حضور داشت پیش مختار آوردند، مختار باو گفت اى دشمن خدا آیا تو از کسانى هستى که با حسین (ع) جنگ کرده اى؟ گفت نه من آنجا حضور داشتم ولى جنگ نکردم، گفت دروغ مى گویى گردنش را بزنید، عبد الرحمن گفت تو امروز نمى توانى مرا بکشى مگر اینکه بر همه بنى امیه پیروز شوى و حکومت شام در اختیارت قرار بگیرد و سنگهاى دمشق را در هم بکوبى در آن هنگام باید مرا بگیرى و کنار رودخانه یى بر درختى به دار بزنى و گویى هم اکنون آن روز را مى بینم.
مختار به یاران خود نگریست و گفت گویى این مرد از حوادث آینده خبر دارد و دستور داد او را زندانى کردند.
چون شب فرارسید عبد الرحمن را احضار کرد و باو گفت اى مرد خزاعى آیا به هنگام مرگ زیرکى و شوخى مى کنى؟ عبد الرحمن گفت اى امیر ترا به خدا سوگند مى دهم که خون مرا در این جا مریز، مختار گفت چه چیز ترا از شام باین جا آورد؟ گفت چهار هزار درم از مردى از اهالى کوفه طلب داشتم براى وصول آن آمدم.
مختار دستور داد چهار هزار درهم باو دادند و گفت اگر فردا صبح در کوفه باشى ترا خواهم کشت و او شبانه بیرون رفت و خود را به شام رساند. [377] مختار همچنان در جستجوى قاتلان امام حسین (ع) بود، اموال فراوانى از عراق و جبل و اصفهان و رى و آذربایجان و جزیره براى او مى رسید و هیجده ماه
__________________________________________________
375- جایى نزدیک کوفه بر کنار فرات.
376- شهرى پایین تر از حله است.
377- عبد الرحمن بن ابزى از دبیران قرن اول هجرت است براى شرح حال او، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ج 3 ص 287 و ابن عبد ربه، عقد الفرید ج 4 ص 169 چاپ قاهره 1967 میلادى. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:344
بر این منوال بود، مختار ایرانیان را به خود نزدیک ساخت و براى ایشان و فرزندانشان مستمرى تعیین کرد و آنان را در مجالس خود جاى مى داد و عربها را محروم و از خود دور ساخت و این موضوع آنان را خشمگین کرد.
بزرگان عرب جمع شدند و پیش مختار رفتند و او را نکوهش کردند، گفت خداوند کس دیگرى غیر از شما را از رحمت خود دور نگرداند، شما را گرامى داشتم تکبر کردید به کار خراج گماشتم آنرا کم آوردید و این ایرانیان نسبت به من از شما مطیع ترند و وفادارتر و هر چه بخواهم بى درنگ انجام مى دهند.
عربها به یک دیگر نزدیک تر شدند و برخى از ایشان به دیگران گفتند این مرد دروغگوست چنین مى پندارد که دوستدار بنى هاشم است و حال آنکه طالب دنیاست.
قبایل عرب براى جنگ با او در سه نقطه جمع شدند و فرماندهى خود را به رفاعة بن سوار دادند و قبایل کندة، ازد، بجیله، نخع، خثعم، قیس، و تیم الرباب در محله جبانة مراد جمع شدند و ربیعه و تمیم هم در محله حشاشین فراهم آمدند.
مختار به سراغ قبیله همدان که خواص او بودند فرستاد و ایرانیان را هم پیش خود جمع کرد و بانان گفت مى بینید این قوم چه مى کنند؟ گفتند آرى، گفت این کار را فقط براى اینکه شما را بر ایشان مقدم داشته ام انجام مى دهند شما آزاده و بزرگوار باشید و آنان را تشویق کرد و همه را بیرون کوفه برد و شمرد و چهل هزار مرد بودند.
شمر بن ذى الجوشن و عمر بن سعد و محمد بن اشعث و برادرش قیس بن اشعث که همگى از فرماندهان جنگ کربلا بودند و در طول مدت غلبه مختار از او گریخته بودند همینکه شنیدند مردم کوفه بر ضد مختار قیام کرده اند به کوفه برگشتند و همراه مردم کوفه شدند و سرپرستى ایشان را بر عهده گرفتند.
هر دو گروه براى جنگ آماده شدند و مردم کوفه همگى در محله حشاشین [378] جمع شدند مختار بانان حمله کرد و جنگ در گرفت و از هر دو سو
__________________________________________________
378- حشیش به معنى گیاهى خشک است و حشاش صیغه مبالغه و بیان کننده شغل، آیا مى توان محله علوفه فروشان، کاه فروشان ترجمه کرد؟ م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:345
گروه بسیارى کشته شدند، در این هنگام مختار فریاد برآورد که اى گروه ربیعه مگر با من بیعت نکرده اید؟ پس چرا بر من خروج کرده اید؟ افراد قبیله ربیعه گفتند مختار راست مى گوید، ما با او بیعت کرده و پیمان بسته ایم، و از جنگ کناره گرفتند و گفتند هیچ گروه را بر ضد دیگرى یارى نمى دهیم، ولى قبایل دیگر پایدارى و جنگ کردند.
مردم کوفه گریختند حدود پانصد تن از ایشان کشته و دویست تن اسیر شدند، بزرگان کوفه به بصره گریختند و به مصعب بن زبیر که در آن شهر بود پیوستند.
به مختار خبر رسید که شبث بن ربعى و عمرو بن حجاج و محمد بن اشعث همراه عمر بن سعد و گروهى از اشراف کوفه راه بصره را گرفته اند، مردى از خواص خود را که معروف به ابو قلوص شبامى بود با گروهى اسب سوار به تعقیب ایشان فرستاد و او در منطقه مذار بایشان رسید، آنان ساعتى جنگ کردند و گریختند و عمر بن سعد اسیر ابو قلوص شد و دیگران گریختند.
چون عمر بن سعد را پیش مختار آوردند، گفت سپاس خدا را که مرا بر تو مسلط فرمود و به خدا سوگند با ریختن خون تو دل هاى خاندان محمد (ص) را شاد خواهم کرد، اى کیسان گردنش را بزن و او گردنش را زد، مختار سرش را به مدینه براى محمد بن حنفیه فرستاد.
اعشى همدان که از مردم کوفه بود این ابیات را سرود: [379]” روزى را که قبیله همدان با شمشیرهاى خود بر ما هجوم آوردند فراموش نمى کنم، هرگز از باران سیراب نشوند.
بزرگان ما گروه گروه در محله هاى ایشان کشته شدند.
اى بسا جوانمرد دلیر که با شمشیرهاى ایشان نابود شدند و من شکایت این مصیبتها را به خدا مى برم، مختار ما را در هر سرزمین مى کشد، اى روزگار چه شگفتیها که براى تو است”.
به مختار خبر رسید که شمر بن ذى الجوشن همراه گروهى از بنى عامر بن
__________________________________________________
379- عبد الرحمن بن عبد الله، معروف به اعشى همدان از شاعران نیمه دوم قرن اول هجرى و مقتول بدست حجاج بن یوسف در سال 83 هجرت، ر. ک، مقاله ونسنک در دائرة المعارف اسلام ترجمه عربى ج 2 ص 321. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:346
صعصعه در دشت میشان مقیم است و از رفتن به بصره خوددارى مى کنند که سرزنش آنان را دوست ندارند، مختار زربیا وابسته قبیله بجیله را همراه صد سوار بر اسبان گزینه به تعقیب آنان فرستاد، او شتابان حرکت کرد ولى اصحاب او غیر از ده تن دیگران پراکنده شدند، ابو قلوص همراه همان ده نفر بایشان رسید و آنان آماده بودند شمر نیزه اى به ابو قلوص زد و او را کشت و ده تن یاران او گریختند، در این هنگام دیگران که پراکنده شده و عقب مانده بودند رسیدند و شمر و همراهانش را تعقیب کردند ولى بانان نرسیدند.
شمر خود را به جایى نزدیک بصره بنام شادماه رساند و همانجا ماند.
قیس بن اشعث هم از ترس شماتت مردم بصره از رفتن بان شهر خوددارى کرد و به کوفه برگشت و به عبد الله بن کامل که نزدیک ترین مردم به مختار بود پناهنده شد.
عبد الله پیش مختار آمد و گفت اى امیر قیس بن اشعث به من پناهنده شده است و من او را پناه داده ام، پناه مرا درباره او بپذیر، مختار سر بزیر انداخت و سکوت کرد و سپس با سخنان دیگر عبد الله را سرگرم کرد و باو گفت انگشترت را به من بده و آنرا در انگشت خود کرد و مدتى نگهداشت، آنگاه ابو عمره را احضار کرد و انگشتر را باو داد و پوشیده باو گفت پیش همسر عبد الله برو و بگو این انگشتر شوهرت نشانه آن است که مرا پیش قیس ببرى که لازم است با او براى خلاصى او از چنگ مختار مذاکره کنم، آن زن ابو عمره را پیش قیس برد و ابو عمره شمشیر کشید گردن او را زد و سرش را برداشت و آورد و پیش مختار انداخت.
مختار گفت این پاداش برداشتن قطیفه حسین (ع) و چنان بود که قیس پس از شهادت امام حسین (ع) قطیفه یى از آن حضرت را به غنیمت برداشته و معروف به قیس قطیفه شده بود، عبد الله بن کامل انا لله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و گفت تو پناهنده و میهمان و یار قدیمى مرا مى کشى؟ مختار گفت واى بر تو آرام باش مگر روا مى دارى که کشندگان پسر دختر پیامبرت را پناه دهى؟. آنگاه مختار اسیرانى را که از مردم کوفه اسیر گرفته بود پیش آورد و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:347
شروع به گردن زدن آنان کرد چون نوبت کشتن سراقه بارقى [380] رسید برخاست و چنین سرود:
” چه کسى به مختار مى گوید که ما جنبشى کردیم و قیام ما بزیان ما تمام شد، راست است که خروج کردیم ولى مشرک نشدیم و قیام ما موجب مرگ و بدبختى شد”.
و به مختار گفت اى امیر اگر شما با ما جنگ مى کردید هرگز طمع پیروزى بر ما نداشتید، مختار گفت پس چه کسى با شما جنگ کرده است؟
سراقه گفت مردانى سپیده چهره بر اسبهاى سپید، مختار گفت واى بر تو ایشان فرشتگان بوده اند، اکنون که تو فرشتگان را دیده اى ترا بانان بخشیدم و او را آزاد کرد و او به بصره گریخت و این ابیات را سرود:
” به مختار بگو که من اسبهاى سپید را برنگ هاى سرخ و سیاه دیدم، چشمان من چیزى را دید که تو ندیدى و ما هر دو به سخنان یاوه آگاهیم، من از شما و از کشتگان شما و از آیین شما تا هنگام مرگ بیزارم”.
اسماء بن خارجه فزارى که پیرمرد و سالار مردم کوفه بود از بیم جان از مختار گریخت و همراه تنى چند از افراد خانواده و دوستان خود کنار آبى از قبیله بنى اسد بنام ذروه رفت و همانجا ماند.
عمرو بن حجاج هم که از سران قاتلان امام حسین (ع) بود به قصد بصره گریخت ولى از سرزنش بصریها ترسید و کنار آبى بنام سراف [381] رفت، مردم آنجا باو گفتند ما از مختار در امان نیستیم از پیش ما برو، او حرکت کرد و رفت، آنان یک دیگر را سرزنش کردند و گفتند کار بدى کردیم و گروهى از ایشان سوار شدند و به تعقیب او رفتند که او را برگردانند، عمرو بن حجاج همینکه آنان را از دور دید پنداشت لشکریان مختارند که به تعقیب او آمده اند و در شدت گرماى تابستان در منطقه اى بنام بییضة که میان سرزمینهاى قبایل کلب و طى بود به صحراى شن زارى رفت و در گرماى نیمروزى خود و همراهانش از تشنگى مردند.
__________________________________________________
380- براى اطلاع بیشتر از شرح حال این شاعر اموى که جریر را هم هجو کرده است، ر. ک، آمدى، المؤتلف و المختلف ص 134 چاپ کرنکو، مصر 1354 ق. م
381- سراف: در معجم البلدان نام آن نیامده است، در تقویم البلدان و برخى دیگر از کتب جغرافیا نیز نیامده است. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:348
اسماء بن خارجه تا هنگام کشته شدن مختار و آمدن مصعب بن زبیر به کوفه همچنان مقیم ذروه بود و سپس به خانه و زندگى خود در کوفه برگشت.
و چون مختار همچنان مردم کوفه را تحت تعقیب قرار داده بود بزرگان ایشان پیوسته به بصره مى گریختند آنچنان که ده هزار تن کوفى در بصره جمع شدند، محمد بن اشعث هم همراهشان بود، جمع شدند و پیش مصعب بن زبیر رفتند، محمد بن اشعث شروع به سخن کرد و گفت اى امیر، چه چیز مانع تو از حرکت براى جنگ با این مختار دروغگوست که گزیدگان ما را کشته و خانه هاى ما را ویران کرده و گروههاى ما را پراکنده ساخته و ایرانیان را بر گردن ما سوار کرده است و اموال ما را براى آنان حلال نموده است؟ به جنگ او برو و ما همگان همراه تو خواهیم بود، عربهایى هم که در کوفه هستند همگى یاوران تو خواهند بود.
مصعب گفت اى پسر اشعث من از تمام کارهایى که مختار نسبت به شما انجام داده است آگاهم، و هیچ چیز مانع من از حرکت و جنگ با او نیست جز اینکه دلیران و سران مردم بصره حضور ندارند و همراه پسر عمویت مهلب بن ابى صفرة در کرمان با خوارج و ازرقیان رو در رویند، در عین حال چاره یى اندیشیده ام، محمد بن اشعث گفت اى امیر چه فکرى کرده اى؟ گفت اندیشیده ام که براى مهلب نامه اى بنویسم و دستور دهم جنگ با خوارج را رها و فعلا با آنان صلح کند و با همراهانش پیش من آید و چون او آمد آماده براى جنگ با مختار شویم.
محمد بن اشعث گفت نیکو اندیشیده اى براى او نامه اى بنویس و همراه من بفرست، مصعب براى مهلب نامه اى نوشت و در آن وضع مردم کوفه و کشتار و جنگ آنان و چگونگى کار مختار را شرح داد، محمد نامه را گرفت و به کرمان رفت و نامه را باو داد و گفت اى پسر عمو به تو خبر رسیده است که مردم کوفه از مختار چه بلاها دیده اند و امیر مصعب براى تو نوشته است و خودت بخوان.
مهلب براى قطرى که در آن هنگام سالار خوارج بود نامه اى نوشت و تقاضاى صلح و متارکه موقت جنگ را براى مدتى کرد و پیشنهاد کرد در این مورد صلح نامه موقت میان ایشان نوشته شود، قطرى پذیرفت و صلح نامه اى براى مدت
اخبارالطوال/ترجمه،ص:349
هیجده ماه نوشتند.
مهلب با همراهان خود حرکت کرد و به بصره آمد مصعب مستمرى مردم بصره را پرداخت کرد و آماده حرکت شد.
چون این خبر به مختار رسید براى احمر بن سلیط به فرماندهى شصت هزار مرد از یاران خود پرچمى بست و دستور داد به مقابله دشمن برود و با آنان جنگ کند.
احمر با سپاه حرکت کرد و چون به مذار رسید در شبى مهتابى پنجاه سوار را براى دستگیر ساختن شمر بن ذى الجوشن و همراهانش که گریخته بودند و از بیم سرزنش مردم به بصره نرفته و آنجا متحصن بودند فرستاد، پیشاپیش آن پنجاه سوار مردى نبطى که [382] راهنمایى آنان را بر عهده داشت حرکت مى کرد.
شمر همینکه موضوع را احساس کرد اسب خواست و خود و همراهانش سوار شدند که بگریزند ولى آنان به ایشان رسیدند و شمر و تمام همراهانش را کشتند و سرهاى آنان را بریدند و براى احمر آوردند، او پیش مختار فرستاد و مختار هم سر شمر را براى محمد بن حنفیه به مدینه فرستاد.
مصعب هم همراه بیشتر مردم بصره بسوى مذار حرکت کرد، منذر بن جارود از همراهى با او خوددارى کرد و با گروهى از خاندان خود به کرمان گریخت و شروع به دعوت براى عبد الملک مروان کرد. مصعب به مذار آمد و پیشاپیش سپاه او احنف بن قیس همراه بنى تمیم حرکت مى کرد، و دو گروه به جنگ پرداختند و یاران مختار گریختند و گروهى بسیار از ایشان کشته شدند و بسوى کوفه عقب نشینى کردند و مصعب از همه راهها به تعقیب آنان پرداخت و بسیارى را کشت و فقط گروهى اندک از ایشان جان بدر بردند.
اعشى همدان در این باره چنین سروده است:
” آیا خبر گرفتارى هاى قبیله شبام [383] و آنچه عرینه در مذار دیدند به
__________________________________________________
382- به گروهى از مردم عراق که کنار باتلاقها زندگى مى کرده اند نبطى مى گفته اند.
383- شبام و عرینه نام دو قبیله است، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب صفحات 373- 475- 478 چاپ عبد السلام محمد هارون 1971 مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:350
اطلاع تو رسیده است. براى آنان آنجا ضربه هاى شمشیرها و نیزه ها آماده فراهم شده بود، گویى ابرى بر آنان صاعقه فروافکند و آنجا دمار از روزگارشان برآورد، آنچه از ایشان دیدم مرا نه به هنگام درویشى و نه به هنگام توانگرى ناراحت نساخت، بلکه شاد شدم و خواب بر من گوارا و از کشته شدن ایشان چشمم روشن شد”.
مصعب با لشکرهاى خود بسوى کوفه حرکت کرد، نخست از دجله گذشت و بسوى کسکره رفت و از راه حدیثه فجار و نجرانیه خود را نزدیک کوفه رساند.
کشته شدن مختار:
چون خبر کشته شدن یاران مختار باو رسید، باقى مانده لشکریان خود را فراخواند و ایشان را با مال و سلاح تقویت کرد و همراه ایشان از کوفه براى مقابله با مصعب بیرون آمد کنار رود بصریین دو گروه رویاروى شدند و گروه بسیارى از یاران مختار کشته شدند.
محمد بن اشعث و عمر بن على بن ابى طالب علیهما السلام هم [384] کشته شدند، داستان کشته شدن عمر چنین بود که از حجاز براى دیدن مختار آمده بود، مختار از او پرسید آیا نامه اى از محمد بن حنفیه همراه ندارى؟ گفت نه نامه اى از او همراه من نیست، مختار باو گفت هر جا مى خواهى برو که پیش من براى تو خیرى نخواهد بود.
عمر از پیش مختار بیرون آمد و بسوى مصعب حرکت کرد [385] و میان راه باو رسید، مصعب صد هزار درهم باو بخشید و او همراه مصعب بود و در جنگ بر ضد مختار حضور داشت و کشته شد. [386] مختار شکست خورد و به کوفه گریخت، مصعب هم به تعقیب او
__________________________________________________
384- جمله دعائیه علیهما السلام در متن کتاب آمده است. (م)
385- خوانندگان گرامى توجه دارند که مصعب نوه عمه حضرت امیر المؤمنین على (ع) و همسر جناب سکینه دختر امام حسین است. (م)
386- عمر همراه خواهر خود رقیه توأم متولد شد و باو عمر اطرف مى گویند و به عمر پسر حضرت سجاد عمر اشرف. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:351
پرداخت و وارد کوفه شد، مختار در کاخ حکومتى متحصن شد و مصعب او را چهل روز محاصره کرد.
مختار از شدت محاصره سخت پریشان شد و به سائب بن مالک اشعرى که از خواص او بود گفت اى شیخ اکنون بیا براى دفاع از شرف و نسب خود نه براى دین از حصار بیرون آییم و جنگ کنیم.
سائب انا لله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و به مختار گفت مردم چنین مى پندارند که قیام تو براى دین است، مختار گفت نه بجان خودم سوگند که فقط براى طلب دنیا بود زیرا دیدم عبد الملک بن مروان بر شام، عبد الله بن زبیر بر حجاز، مصعب بر بصره و نجدة حرورى بر عروض [387] و عبد الله بن خازم بر خراسان پیروز شده اند و من از هیچیک کمتر نبودم اما نمى توانستم به مقصود خود دست یابم مگر با دعوت مردم به خون خواهى امام حسین.
آنگاه مختار گفت اى غلام جامه جنگى و اسب مرا حاضر کن و زرهش را آوردند پوشید و بر اسب خود سوار شد و گفت پس از آنچه دیدم دیگر زندگى زشت و ناپسند است، اى دربان در را بگشاى و براى او در را گشودند. مختار همراه سران یاران خود بیرون آمد و جنگى سخت کرد یارانش گریختند، مختار بسوى دار الاماره برگشت، شش هزار تن از سپاه او وارد قصر شده بودند و با او فقط سیصد تن باقى مانده بودند، یاران مصعب در قصر را گرفتند و مختار با همراهان خود به دیوار قصر پناه برد و به تشویق یاران خود پرداخت و همچنان جنگ مى کرد تا بیشتر همراهانش کشته شدند، دو برادر از قبیله حنیفه که از یاران مهلب بودند چندان به مختار شمشیر زدند که بزمین افتاد و هر دو شتابان سرش را بریدند و پیش مصعب آوردند که سى هزار درم جایزه بان دو داد.
سوید بن ابى کاهل [388] درباره کشته شدن مختار چنین سروده است:
” اى کاش مى دانستم چه هنگامى شتران تندرو از سوى ما این خبر را براى مردم مکه (حاجیان) مى برند، که ما سر دروغگو را از تن جدا کردیم پس از
__________________________________________________
387- عروض: منظور بحرین و یمامه است، ر. ک، یاقوت، معجم، ج 6 ص 160. (م)
388- سوید از قبیله بنى یشکر است، دوره جاهلى و اسلام را درک کرده و عمرى دراز داشته است، ر. ک، ابو الفرج اصفهانى، اغانى ج 13 ص 102 چاپ دار الثقافة. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:352
ضربه هاى نیزه و شمشیرى که مغفرها را مى درید”.
مصعب سر مختار را همراه عبد الله بن عبد الرحمن پیش عبد الله بن زبیر فرستاد.
عبد الله بن عبد الرحمن مى گوید، پس از نماز عشا به مکه رسیدم و به مسجد رفتم، ابن زبیر مشغول نماز بود منتظر ماندم تا سحر نماز مى خواند و چون فارغ شد نزدیک رفتم فتح نامه را باو دادم خواند و به غلامى داد و گفت نگهدار، گفتم اى امیر مؤمنان این سر هم همراه من است، گفت چه مى خواهى؟ گفتم جایزه ام، گفت همان سر جایزه ات باشد، رهایش کردم و برگشتم.
سلطنت عبد الله بن زبیر:
گویند، چون مختار کشته شد و کار براى عبد الله بن زبیر استوار شد به عبد الله بن عباس و محمد بن حنفیه پیام فرستاد که یا با من بیعت کنید یا از همسایگى من بیرون روید. آن دو از مکه بیرون و به طائف رفتند و همانجا ماندند، عبد الله بن عباس در طائف درگذشت و محمد بن حنفیه بر او نماز گزارد.
محمد بن حنفیه سپس از طائف به ایلة [389] رفت و براى عبد الملک بن مروان نامه نوشت و اجازه گرفت که پیش او برود، عبد الملک براى او نوشت آنچه پشت سر تو است براى تو فراختر است و مرا به تو حاجتى نیست.
محمد بن حنفیه آن سال را در ایله ماند و همانجا درگذشت.
و چون مختار کشته شد، ابراهیم بن اشتر که فرماندار او بر جزیره بود براى مصعب نامه نوشت و از او امان خواست، مصعب براى او نوشت به کوفه بیاید، او آمد و با مصعب بیعت کرد و مصعب تمام کارهاى خود را باو واگذاشت و نسبت به او کمال مهربانى و نیکى را کرد.
آن شش هزار تن که وارد قصر مختار و آنجا متحصن شده بودند دو ماه در همان حال باقى بودند تا آنکه تمام خوراکى که مختار آنجا فراهم آورده بود تمام شد ناچار از مصعب امان خواستند که امانشان نداد و گفت باید تسلیم فرمان من
__________________________________________________
389- ایلة: شهرکى یهودى نشین بر کناره دریاى سرخ بر سر راه مصر و حجاز، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 119 چاپ بنیاد فرهنگ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:353
شوید، پیام دادند حاضریم و چون گرسنگى بر آنان سخت و دشوار شد تسلیم مصعب شدند و او گردن تمام آنان را که شش هزار تن، دو هزار عرب و چهار هزار ایرانى بودند زد.
مصعب دو همسر مختار ام ثابت دختر سمرة بن جندب و عمره دختر نعمان بن بشیر انصارى را احضار کرد و گفت از مختار تبرى بجویند، ام ثابت از مختار تبرى جست ولى عمره از آن کار خوددارى کرد، مصعب فرمان داد او را به محله جبانه بردند و گردنش را زدند. یکى از شاعران در این مورد چنین سروده است:
” همانا از شگفت تر شگفتیها در نظر من کشتن بانوى سپید چهره زیباى آزاده است. او را بدون گناهى نابخردانه کشتند و خدایش پاداش نیک دهاد، کشتن و کشته شدن براى ما مردان مقرر شده است و بر پرده نشینان دامن بر زمین کشاندن است”.
سعید بن عبد الرحمن بن حسان بن ثابت هم در همین باره چنین مى گوید:
” آیا مردمان از کشتن بانوى آزاده پاک دین و ستوده تعجب نمى کنند؟ از بانوان مؤمن و بى خبر و پاک و پاکیزه از هر دروغ و بهتان و شک و تردید، به فرمان کتاب خدا جنگ بر ما واجب است و آنان ناتوانانى هستند که باید در پرده و حجاب باشند، گفتم و ستم نکردم که آیا عمرو بن مالک باید بدون اینکه مخالفتى کرده و نفاقى ظاهر ساخته باشد مظلوم کشته شود، خاندان در انتقام گرفتن بر ما پیشى گرفتند و حال آنکه ما در جنگها پشتیبان مردم بودیم، اگر روزگار فرصت دهد از ایشان انتقام مى گیریم با کشتن و اسیر گرفتن و شکستن دنده ها”.
مصعب بن زبیر در قصر حکومتى کوفه منزل کرد و کارگزاران خود را هر سو گسیل داشت و شروع به جمع خراج کرد و عبید الله بن معمر تیمى را به حکومت بصره گماشت و مهلب را براى جنگ با خوارج اعزام کرد.
گویند و چون کار عبد الله بن زبیر استوار شد و همه سرزمینها جز شام تسلیم او شدند، عبد الملک بن مروان برادران و بزرگان خاندان خود را جمع کرد و بانان گفت مصعب بن زبیر مختار را کشت و سرزمین عراق و نقاط دیگر تسلیم او
اخبارالطوال/ترجمه،ص:354
شده است در امان نیستم که به شما در حالى که در خانه هاى خودتان هستید حمله نکند و هر قوم که با آنان در خانه شان جنگ شود خوار و زبون مى شوند، عقیده شما چیست؟
بشر بن مروان سخن گفت که اى امیر مؤمنان چنین مصلحت مى بینم که اطراف خود را جمع و سپاهیانت را فراهم آورى و کسانى را که از این جا دورند فراخوانى و بسوى مصعب حرکت کنى و سواران و پیادگان را پیاپى روانه دارى و پیروزى از جانب خداوند است. دیگران هم گفتند این راى صحیح است و به همین عمل کن که نیرومندیم و قیام مى کنیم.
عبد الملک فرستادگان خود را به اطراف فرستاد که سپاهیان همگى پیش او جمع شوند. تمام سپاههاى شام پیش او آمدند و او با سپاهى گران حرکت کرد و هیچ جا توقف نکرد و فرود نیامد.
تسلیم عراق به سپاه شام:
چون خبر بیرون آمدن عبد الملک باطلاع مصعب بن زبیر رسید لشکرهاى نزدیک را جمع کرد و آنانى را که دور بودند فراخواند و آماده شد و براى جنگ با او بیرون آمد و دو لشکر در محل دیر حانات [390] به یک دیگر رسیدند، عدى بن زید بن عدى که همراه عبد الملک بود در این مورد چنین سروده است:
” سوگند به جان خودم که اسبهاى ما براى جنگ با مصعب به کناره هاى دجله در آمدند، سپاهى که همراه خود نیزه هاى بلند داراى سنان تیز و استوار حمل مى کنند همراه جوانان چهره گشاده نژاده و والا گهر که شمشیرهاى برنده حمل مى کنند”.
همینکه یاران مصعب بسیارى لشکر عبد الملک را دیدند سست شدند و ایشان را ترس گرفت مصعب به عروة بن مغیره که کنار او حرکت مى کرد گفت پیش بیا تا با تو سخن گویم، عروه باو نزدیک شد، مصعب از او پرسید براى من از رفتار حسین (ع) بگو که چون خود را گرفتار دید چه کرد؟ عروه مى گوید شروع به گفتن کردم که چگونه ابن زیاد پیام داد امام حسین تسلیم فرمان او شود و آن
__________________________________________________
390- دیر حانات: از دیرهاى نزدیک بغداد و بر کناره غربى رود دجله است. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:355
حضرت نپذیرفت و در برابر مرگ پایدارى و شکیبایى فرمود.
مصعب با تازیانه به یال اسب خود زد و این بیت را خواند:
” آن پیشگامان بنى هاشم در کربلا پایدارى کردند و براى همه آزادگان سنت پایدارى و مقاومت را هموار کردند”.
در این هنگام عبد الملک براى سران سپاه و بزرگان یاران مصعب نامه نوشت و آنان را استمالت کرد و پیشنهاد نمود در اطاعت او درآیند و براى آنان اموالى بخشید. براى ابراهیم بن اشتر هم نامه نوشت و ابراهیم آن نامه را همچنان سر به مهر پیش مصعب آورد و گفت اى امیر این نامه عبد الملک فاسق است.
مصعب گفت چرا آنرا نخوانده اى؟ گفت مهر این نامه را نمى شکنم و آنرا نمى خوانم مگر اینکه تو بخوانى، مصعب آنرا گشود و در آن چنین نوشته بود:
” بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده خدا عبد الملک امیر مؤمنان به ابراهیم بن اشتر، همانا مى دانم که در نیامدن تو به اطاعت من موجبى جز گله و دلتنگى ندارد، اکنون بدان که فرات و هر سرزمینى را که سیراب مى کند از تو خواهد بود و همراه کسانى از قوم خود که مطیع تو هستند پیش من بیا و السلام”.
مصعب گفت اى ابو نعمان چه چیزى ترا از پذیرفتن این پیشنهاد باز مى دارد؟ ابراهیم گفت اگر آنچه را میان خاور و باختر است براى من قرار دهد هرگز بنى امیه را بر ضد فرزندان صفیه یارى نمى دهم، [391] مصعب گفت اى ابو نعمان خدایت پاداش نیک دهاد.
ابراهیم گفت اى امیر هیچ شک ندارم که عبد الملک براى بزرگان اصحاب تو چنین نامه اى نوشته است و آنان باو متمایل شده اند به من اجازه بده تا هنگام فراغت تو از جنگ ایشان را زندانى کنم اگر پیروز شدى بر عشایر ایشان با آزاد کردن ایشان منت خواهى گزارد و اگر پیروزى نبود به حزم و احتیاط رفتار شده است، مصعب گفت در این صورت آنان پیش امیر مؤمنان با من به خصومت مى پردازند، ابراهیم گفت اى امیر به خدا سوگند در آن صورت و در آن روز امیر
__________________________________________________
391- صفیه، دختر عبد المطلب و عمه حضرت ختمى مرتبت که مادر زبیر است، براى اطلاع از شرح حالش ر. ک، ابن سعد، طبقات، ج 8 ص 27 چاپ بریل 1321 ق. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:356
مؤمنانى براى تو وجود نخواهد داشت و چیزى جز مرگ نیست و بزرگوارانه بمیر.
مصعب گفت اى ابو نعمان کسى جز من و تو باقى نمانده است و باید اقدام به مرگ کنیم، ابراهیم گفت من که به خدا سوگند چنین خواهم کرد.
گوید چون به محل دیر جاثلیق [392] رسیدند شب را آنجا گذراندند و چون صبح شد ابراهیم بن اشتر نگاه کرد و دید همه کسانى را که متهم کرده بود شبانه گریخته و به عبد الملک بن مروان پیوسته اند و به مصعب گفت راى مرا چگونه دیدى؟ و چون دو لشکر به یک دیگر حمله کردند و جنگ در گرفت قبیله ربیعه از جنگ خود را کنار کشیدند آنان که بر پهلوى راست لشکر مصعب بودند به مصعب گفتند ما نه با تو خواهیم بود و نه بر ضد تو.
وفاداران مصعب که پیشاپیش آنان ابراهیم بن اشتر بود پایدارى کردند و ابراهیم کشته شد، و چون مصعب چنین دید تن به مرگ داد و از اسب پیاده شد و خواص او هم پیاده شدند و چندان جنگ کردند که کشته شدند و بقیه سپاه هم گریختند، عبد الله بن ظبیان از پشت سر مصعب به او حمله کرد و بدون اینکه مصعب متوجه او شود باو شمشیر زد و مصعب در افتاد و عبد الله پیاده شد و سرش را برید و پیش عبد الملک آورد، عبد الملک از دیدن سر مصعب سخت اندوهگین شد و گفت دیگر کجا قریش مى تواند کسى همچون مصعب پرورش دهد دوست مى داشتم صلح را مى پذیرفت و من اموال خود را با او قسمت مى کردم.
چون مصعب کشته شد یاران بازمانده اش از عبد الملک براى خود امان خواستند و بایشان امان داد، عبد الله بن قیس رقیات [393] در این باره این ابیات را سروده است:
” کشته شدن مردى که در دیر جاثلیق کشته شد خوارى و زبونى را براى دو شهر کوفه و بصره به ارمغان آورد.
قبیله بکر بن وائل در جنگ پایدارى نکردند و قبیله تمیم هم به هنگام رویارویى با دشمن ایستادگى نکردند.
__________________________________________________
392- از دیرهاى کهن نزدیک بغداد بر کنار غربى دجله، ر. ک، یاقوت. معجم، ج 4 ص 130. (م)
393- عبد الله بن قیس رقیات: چون به سه زن بنام رقیه عشق مى ورزیده باین لقب مشهور شده است، مرگ او حدود سال هشتاد و پنج هجرت است، شرح حال و نمونه شعر و ترانه هاى او مفصل در اغانى ج 5 صفحات 100- 73 چاپ وزارة الثقافة مصر آمده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:357
عهد و پیمان را زیر پا گذاشتند و هیچ عربى در این مورد بزرگوار نبود”.
کشته شدن مصعب روز پنجشنبه نیمه جمادى الاولى سال هفتاد و دوم هجرت بود، عبد الملک حرکت کرد و وارد کوفه شد و مردم را به بیعت با خود فراخواند که با او بیعت کردند. سپس عبد الملک لشکرهایى براى جنگ با عبد الله بن زبیر به تهامه گسیل داشت و قدامة بن مظعون فرمانده سپاه بود [394] و عبد الملک به شام برگشت.
کشته شدن عبد الله بن زبیر:
عبد الملک پس از رسیدن به شام، حجاج بن یوسف را به فرماندهى جنگ با عبد الله بن زبیر گماشت و قدامة بن مظعون را عزل کرد، حجاج حرکت کرد و چون به طائف رسید آنجا اردو زد و یک ماه همانجا ماند و براى عبد الملک چنین نوشت:
” اى امیر مؤمنان اگر عبد الله بن زبیر را مهلت دهى و به حال خود بگذارى فکر خود را به کار مى اندازد و براى خود لشکر و یارانى فراهم مى آورد و پراکندگان بر گرد او جمع مى شوند و موجب نیرومندى او مى شود به من اجازه فرماى که در جنگ با او شتاب کنم”.
عبد الملک اجازه داد و هنگام حج بود، حجاج به یاران خود گفت آماده براى حج شوید و خود را از طائف به مکه رساند و روى کوه ابو قبیس منجنیق نصب کرد.
اقیشر اسدى در این باره چنین مى گوید [395]:
” هرگز سپاهى چون خود ما ندیده ام که به نام حج گول بخورند و هرگز سپاهى را به آرامش خودمان ندیده ام، به سوى خانه خدا پیش رفتیم و پرده هاى آنرا با پرتاب سنگهاى خود همچون کودکان در عروسى (همچون دخترکان و کنیزکان) به رقص در آوردیم، روز سه شنبه از منى با سپاهى که چون سینه فیل
__________________________________________________
394- قدامة بن مظعون: این را نباید با صحابى معروف قدامة بن مظعون درگذشته سال 36 هجرت اشتباه کرد. (م)
395- اقیشر: مغیرة بن اسود بن وهب که بواسطه سرخى چهره اش به این لقب معروف شده است، شاعر نیمه دوم قرن اول هجرى درگذشته حدود هشتاد هجرى، ر. ک ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 463 چاپ بیروت 1969 میلادى. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:358
استوار و بدون سر بود (کنایه از بزرگى و فراوانى لشکر است؟) آهنگ خانه خدا کردیم.
اگر ما را از خاندان ثقیف و تسلط آنان آسوده نکنى در روزهاى جشن مسیحیان و روزهاى نحس نماز خواهیم گزارد.” حجاج به جستجوى اقیشر برآمد و او گریخت، حجاج ابن زبیر را محاصره کرد و او در مسجد الحرام متحصن شد، حجاج ابن خزیمه خثعمى را بر منجنیق گماشت و او شروع به پرتاب سنگ بر کسانى که در مسجد بودند کرد و این بیت را مى خواند:
” با منجنیقى که همچون شتر نر بر جاى آرمیده است پناهندگان باین مسجد را سنگسار مى کنیم”. و چون محاصره بر ابن زبیر و یاران او سخت شد افراد قبیله بنى سهم از آن در مسجد که بنام خودشان بود بیرون رفتند و ابن زبیر این بیت را خواند.
” افراد قبیله هاى سلامان و نمر گریختند تو که با آنان همراهى فرار مکن”.
شامى ها به مسجد نفوذ کردند، ابن زبیر بر آنان حمله کرد و از مسجد بیرونشان راند ولى سنگى بر پیشانى او اصابت کرد و بر زمین افتاد آنگاه به سختى برخاست و این بیت را مى خواند:
” ما از آنان نیستیم که خون زخمهایشان بر پاشنه هاى پایشان بریزد بلکه بر روى پاهایمان خون مى چکد” (یعنى هیچگاه پشت به دشمن نمى کنیم و همواره رو در روى او هستیم).
سپس به یاران خود گفت بانان که بر در مسجدند حمله کنید و در جستجوى من نباشید و از من مپرسید که من در صف مقدم خواهم بود.
عبد الله بن زبیر بیرون آمد و یارانش هم بیرون آمدند و جنگى سخت کردند و همه کسانى که با او بودند کشته شدند، شامى ها از هر سوى ابن زبیر را محاصره کردند و آن قدر شمشیر باو زدند که کشته شد.
حجاج دستور داد پیکر او را بر دار کشیدند، عبد الله بن عمر از کنار دار او گذشت و گفت” اى ابا بکر خدایت رحمت کناد که بسیار روزه گرفتى و بسیار
اخبارالطوال/ترجمه،ص:359
نماز گزاردى ولى قدر و منزلت دنیا را بیش از آنچه بود بالا بردى و دنیا شایسته این نیست، و همانا امتى که بدترین فرد آن تو باشى امتى بر حق و راستى هستند”.
کشته شدن ابن زبیر روز سه شنبه هفده شب گذشته از ماه جمادى الآخره سال هفتاد و سوم هجرت بود. [396] چون عبد الله بن زبیر کشته شد برادرش عروة از دست حجاج گریخت و به شام رفت و به عبد الملک پناهنده شد که او را پناه داد و گرامى داشت و عروه پیش او ماند. حجاج به عبد الملک نوشت اموال عبد الله بن زبیر نزد برادرش عروه است او را پیش من بفرست تا اموال را از او بازستانم.
عبد الملک به یکى از نگهبانان خود گفت عروه را پیش حجاج ببر، عروه گفت اى پسران مروان آن کس که بدست شما کشته شد خوار و زبون نشد بلکه بدبخت کسى است که شما بر او دست یابید و پادشاهى کنید. عبد الملک افسرده شد و عروه را رها کرد و براى حجاج هم نوشت دست از عروه بدار که ترا بر او مسلط نکرده ام.
حجاج در مکه ماند تا در موسم حج با مردم حج گزارد، و دستور داد کعبه را ویران کردند و دوباره آنرا ساختند و آن بنایى است که تا امروز (قرن سوم هجرى، م) باقى مانده است.
در این سال عبد الله بن عمر در هفتاد و چهار سالگى درگذشت و او را در ذى طوى [397] در گورستان مهاجران دفن کردند، کنیه عبد الله بن عمر” ابو عبد الرحمن” بود و هم در این سال ابو سعید خدرى که نامش سعد بن مالک است درگذشت، همچنین رافع بن خدیج [398] در هشتاد و شش سالگى در همین سال درگذشت و کنیه اش” ابو عبد الله” بود.
__________________________________________________
396- براى اطلاع از گفتگوى ابن زبیر با مادرش اسماء دختر ابو بکر و پاسخ مادر، ر. ک، به ابن عبد ربه، عقد الفرید ج 4 ص 415 چاپ مصر، و ابو الفضل بیهقى، تاریخ بیهقى ص 238 چاپ مرحوم دکتر فیاض. (م)
397- ذى طوى: حرکت طاء به هر سه صورت نقل شده و جایى نزدیک مکه است.
398- رافع بن خدیج: از انصار که در جنگ بدر بواسطه کوچکى از شرکت در جنگ محروم شد و در جنگ احد شرکت کرد، براى شرح حالش، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ج 2 ص 151. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:360
ضرب سکه عربى:
گویند، در سال هفتاد و ششم هجرت عبد الملک نخست دستور داد سکه هاى درهم را ضرب کردند و سپس سکه هاى دینار را هم ضرب کردند و او نخستین کسى است که در اسلام سکه زده است و پیش از آن درهم و دینارهاى ضرب شده در ایران رایج بود.
در این سال جابر بن عبد الله هم در نود و هفت سالگى درگذشت. [399]فتنه ابن اشعث:
آنگاه عبد الرحمن بن محمد بن اشعث بن قیس بر حجاج خروج کرد و سببش آن بود که روزى پیش حجاج آمد و حجاج باو گفت تو فقط مردى ظاهر بین هستى، عبد الرحمن گفت به خدا سوگند باطنى هستم و باطن اشخاص را هم خوب مى دانم و برخاست و بیرون رفت، حجاج به کسانى که پیش او بودند گفت هر گاه باین مرد نظر مى افکنم میل مى کنم گردنش را بزنم.
عامر شعبى هم در آن مجلس حضور داشت، عبد الرحمن پس از بیرون آمدن از مجلس حجاج بر در نشست تا شعبى بیرون آمد، پیش او رفت و گفت آیا پس از آنکه من بیرون آمدم امیر درباره من چیزى گفت؟
شعبى گفت به من قول استوار بده که آن را هیچکس از تو نشنود و عبد الرحمن قول داد و شعبى آنچه را حجاج درباره او گفته بود، گفت، عبد الرحمن گفت به خدا سوگند درباره قطع کردن رگ گردنش کوتاهى نخواهم کرد.
عبد الرحمن به دیدار پارسایان و قاریان مردم کوفه رفت و بانان گفت اى مردم مگر این ستمگر یعنى حجاج و آنچه را با مردم انجام مى دهد نمى بینید؟ آیا حاضر نیستید در راه خدا به خشم آیید، مگر نمى بینید که سنت پیامبر از میان رفته و احکام خدا معطل مانده و منکر علنى شده و کشتار همه را فروگرفته است؟
براى خدا به خشم آیید و همراه من خروج کنید که سکوت براى شما روا نیست.
__________________________________________________
399- جابر: از بزرگان انصار و شرکت کنندگان در عقبه دوم و از یاران ارادتمند حضرت امیر المؤمنین على (ع)، ر. ک همان کتاب ج 1 ص 257. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:361
عبد الرحمن پیوسته با آنان ملاقات مى کرد و چنین سخنانى مى گفت تا آنکه پارسایان و قاریان دعوتش را پذیرفتند و قرار گذاشتند همگى در یک روز قیام کنند و صبح زودى بیرون آمدند و مردم هم از آنان پیروى کردند و خود را به اهواز رساندند و آنجا اردو زدند و براى حجاج این شعر را نوشتند:
” پادشاهان را از پادشاهى خلع کرد و نیزه ها و نیزه داران و بزرگان زیر پرچمش جمع شدند”.
حجاج نامه را براى عبد الملک فرستاد و او در پاسخ این دو بیت را نوشت.
” مثل من و ایشان همچون کسى است که مرغ قطا را از خواب بیدار کرد و اگر بیدار نمى شد پرندگان پرواز شبانه نداشتند، گمان مى کنم گردش روزگار مرگ را براى ایشان مقدر کرده است و بزودى از طرف من آنان را بر مرکبى سخت (دار) حمل خواهد کرد”. گویند در آن روز از سوى موسى بن نصیر فرماندار عبد الملک کنیزکى مغربى که از زیباتر زنان روزگار خود بود باو هدیه شده بود و آن شب را پیش عبد الملک گذراند و عبد الملک از او کام نگرفت و فقط با کف دست او بازى کرد ولى باو گفت که سخت خواهان اوست، کنیزک گفت چه چیزى مانع کامجویى تو است؟ گفت یک بیت شعر که ما را بان ستوده اند و چنین است:
” قومى که چون جنگ داشته باشند جامه هاى زیرین خود را استوار مى بندند و به زنان هر چند پاک و پاکیزه باشند توجه نمى کنند”.
گویند عبد الملک مدت هفت ماه با هیچ زنى نزدیکى نکرد تا آنکه خبر کشته شدن عبد الرحمن باو رسید.
حجاج ایوب بن قریه را [400] نزد عبد الرحمن فرستاد و باو گفت پیش او برو و او را به اطاعت وادار و نسبت به گناه گذشته خود در امان خواهد بود.
ابن قریه نزد عبد الرحمن رفت و او را به اطاعت فراخواند و در آن باره اصرار و مبالغه کرد، عبد الرحمن باو گفت واى بر تو آیا اطاعت از او با آنکه
__________________________________________________
400- از نغزگویان و ادیبان قرن اول که در عقد الفرید (ج 1 ص 154 و ج 6 ص 107) و نهایة الارب نویرى (ج 10 ص 20) از او یاد شده است. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:362
مرتکب گناهان بزرگ شده و انجام کارهاى حرام را روا مى داند براى تو حلال است؟ از خدا بترس و نسبت به بندگان خدا دوستى و محبت کن.
عبد الرحمن همواره در صدد فریب دادن ابن قریه بود تا آنکه ماموریت خود را رها کرد و با عبد الرحمن ماند.
عبد الرحمن باو گفت مى خواهم نامه اى مسجع به حجاج بنویسم و کارهاى ناپسند و بداندیشى او را بازگو کنم متن نامه را براى من املاء کن، ایوب گفت حجاج کلمات و الفاظ مرا مى شناسد، گفت چه اهمیتى دارد که امیدوارم بزودى او را بکشیم و ایوب بن قریه براى او املاء کرد و او چنین نوشت:
” بسم الله الرحمن الرحیم، از عبد الرحمن بن محمد به حجاج بن یوسف، سلام بر کسانى که اهل اطاعت از خدایند و بانچه خداوند نازل فرموده است حکم مى کنند و خون ناروا نمى ریزند و احکام خدا را معطل نمى گذارند، و من خدایى را ستایش مى کنم که مرا براى جنگ با تو برانگیخته و براى ستیزه با تو نیرومند فرموده است، به هنگامى که پرده هاى تو دریده شده است و کارهایت پیچیده و تو خود سرگردان و اندوهگین شده اى آنچنان که حق را نمى شناسى و صدق و راستى را نمى پذیرى و نه بسته اى را توانى گشود و نه گشوده یى را توانى بست، در کارهاى خود گشاده دستى کردى و در گمراهى سرگشته شدى و خویشتن با شرارت درآمیختى اکنون کار خود چاره ساز و اندازه نگهدار که آب و نان در اختیار دارى و همراه تو گروهى تبهکاران هستند که ترا سرمشق خود قرار داده اند و پا به پاى تو رفتار مى کنند اکنون براى رویارویى با دلیران و شمشیرها و نیزه ها آماده شو که بزودى بدبختى هاى کارهایت را خواهى چشید و گمراهى تو دامن گیرت خواهد شد و السلام”.
چون حجاج این نامه را خواند الفاظ و کلمات ابن قریه را شناخت و دانست که آن نامه بانشاى اوست، در پاسخ چنین نوشت:
” بسم الله الرحمن و الرحیم، از حجاج بن یوسف به عبد الرحمن بن اشعث [401] سلام بر پارسایان باد نه بر بدعت گذاران، من خداوندى را مى ستایم
__________________________________________________
401- باید عبد الرحمن بن محمد بن اشعث باشد، ولى ظاهرا گاهى اینگونه اختصارها معمول و متداول بوده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:363
که ترا پس از بینایى سرگردان ساخت و از اطاعت سرتافتى و از جماعت کناره گرفتى و بر کفر و ناسپاسى فروشدى و از سپاس روى گردان شدى، در شادى و خوشى خدا را سپاس نکردى و در سختى بر فرمانش شکیبایى نورزیدى، نامه ات با کلمات و الفاظ مردى مکار و پیمان شکن تبهکار رسید و خداوند او را بزودى خوار و در اختیار من مى گذارد و پرده هایش دریده مى شود، اکنون براى پیکار و رویارویى با دلیران و شمشیرهاى رخشان و نیزه هاى بلند آماده شو که این براى تو از گفت و گو سزاوارتر است و سلام بر هر کس که هدایت را پیروى کند و از خداى بترسد و پرهیزگار باشد”.
عبد الملک ده هزار مرد از دلیران شام را براى جنگ با عبد الرحمن بن محمد پیش حجاج فرستاد که چون رسیدند آماده شد و بسوى عبد الرحمن حرکت کرد و در اهواز رویاروى شدند و جنگ در گرفت و عبد الرحمن گریخت و همچنان که مى گریخت به مردى از یاران خود برخورد که بدون لباس و پاى برهنه افتان و خیزان حرکت مى کرد، عبد الرحمن این ابیات را خواند:” با کفش هاى پاره پاره از پا برهنگى شکایت مى کرد و لبه هاى تیز سنگهاى آتش زنه او را زخمى کرده بود، بدبختى او را از سرزمین خود بیرون آورده بود، این است سرانجام کسى که از گرمى پایدارى و شجاعت کراهت دارد، براى او در مرگ راحتى است و مرگ بر گردن بندگان نوشته شده و امرى حتمى است”.
آن مرد گفت چرا خودت پایدارى نکردى تا ما همراه تو جنگ کنیم؟
عبد الرحمن گفت آیا با کسانى مثل تو مى توان مرزها را نگهداشت؟
عبد الرحمن رفت و به پادشاه ترکان پناهنده شد و پیش او ماند، عبد الملک به شاه ترکان نامه نوشت و او را از سرکشى و نافرمانى و قیام عبد الرحمن بر ضد خود آگاه کرد و از او خواست تا عبد الرحمن را برگرداند.
پادشاه ترکان به سرداران خود گفت این مردى است که با پادشاهان مخالفت و ستیزه کرده است و شایسته نیست او را پناه دهم باید او را پیش پادشاهش برگردانم تا آنچه مى خواهد انجام دهد.
و او را همراه صد تن از اشخاص مورد اعتماد خود باز پس فرستاد، میان
اخبارالطوال/ترجمه،ص:364
راه در دهکده اى او را در عمارت بلندى جا دادند، عبد الرحمن بر فراز بام آن عمارت رفت و خود را بزیر انداخت و مرد.
ایوب بن قریه همراه گروهى دیگر از یاران عبد الرحمن اسیر شد و او را پیش حجاج آوردند، چون بر حجاج وارد شد، حجاج باو گفت اى دشمن خدا ترا به نمایندگى و سفارت پیش عبد الرحمن فرستادم وظیفه خود را رها کردى و وزیر و مشیر او شدى و براى او نامه مسجع نوشتى و به تدبیر کارهاى او مشغول شدى. ابن قریه گفت خداوند کار امیر را قرین صلاح بداراد، او شیطانى در جلد انسان بود و مرا با جادوى سخن خود فریب داد آنچنان که زبان من به غیر از آنچه در دل بود سخن مى گفت، حجاج گفت اى پسر زن گندیده و بوناک دروغ مى گویى دل تو منافق بود و زبانت آنرا پنهان مى داشت و چیزى را که خداوند ظاهر فرمود پوشیده مى داشتى و از تبهکارى پیروى کردى که خدایش رسوا ساخت دیگر از صفت تو چه باقى مانده است؟
ابن قریه گفت اندیشه ام نو و تازه و سخنم استوار است، حجاج گفت اطلاع تو از سرزمینها چگونه است؟ گفت امیر از هر چه دوست دارد بپرسد.
گفت از هند به من خبر بده، گفت دریایش همه مروارید و کوهسارش همه یاقوت و درختانش همه عطر است.
گفت از مکران (بلوچستان- م) برایم بگو، گفت آب آن اندک و خرماى آن بد و دشت آن کوهستان و دزدش قهرمان است، اگر لشکر در آن سرزمین زیاد باشد گرسنه مى مانند و اگر کم و اندک باشند تباه مى شوند.
گفت درباره خراسان چه مى گویى؟ گفت آب آن منجمد و دشمن آن کوشا و نیروى آنان بسیار و شهرشان استوار و خیرشان دور است.
گفت یمن، گفت سرزمین عرب و کان زر است، گفت عمان، گفت گرمایش شدید و صید ماهى آن موجود و مردمانش بردگانند، گفت بحرین، گفت زنى زیبا میان دو شهر و بهشتى میان دو دریاست.
گفت مکه چگونه است؟ گفت مردمش با آنکه درشت خوى هستند ولى باوفایند.
پرسید درباره مدینه چه مى دانى؟ گفت مردمى با لطف و احسان و نیک
اخبارالطوال/ترجمه،ص:365
و بدند، پرسید بصره، گفت گرمایش توان فرسا آبش شور و سیل همواره در آن جارى است.
پرسید کوفه؟ گفت باغى است میان فارس و شام عراق از آن حمایت مى کند و شام نعمت بر آن فرومى ریزد از شام گرم تر و از حجاز سردتر است.
پرسید شام چگونه است؟ گفت آن همچون عروس است که میان زنان نشسته باشد اموال بسوى آن کشیده مى شود و در آن شیران دلیر سکونت دارند.
حجاج گفت مادرت بر تو بگرید تو نامه هاى ابن اشعث را انشاء مى کردى مگر نمى دانى که من با نفاق و دورویى مصاحبت نمى کنم و همراه نیستم؟ ابن قریه گفت اى امیر مرا زنده نگهدار، گفت براى چه؟ گفت براى جبران اشتباه، حجاج گفت نه براى پیمان شکنى و جفاپیشگى دوباره.
آنگاه حجاج گفت اى غلام زوبین را بمن بده، ابن قریه را چهار مرد گرفته بودند و او قادر به هیچگونه حرکت نبود، حجاج زوبین را سه بار به حرکت در آورد، ابن قریه گفت از من سه سخن بشنو که پس از من ضرب المثل خواهد شد، گفت بگو، گفت هر اسبى را لغزشى و هر خردمند بردبارى را اشتباهى و هر دلیرى را لرزشى است، حجاج زوبین را بر قفسه سینه ابن قریه نهاد و آنرا فروبرد و چند تکان داد و بیرون کشید که از محل زخم خون سیاه بیرون زد و حجاج گفت از رگهاى شتران این چنین خون مى جوشد، ابن قریه فرو افتاد و دست و پا میزد و نگاهش یک جا دوخته شد و حجاج همچنان باو نگریست تا مرد و آنگاه گفت آفرین بر تو اى پسر قریه، با فقدان تو چه ادبى را از دست دادیم و چه بسیار سخنان استوار که از تو شنیدیم.
پس از آن انس بن مالک وارد شد، حجاج باو گفت هان اى انس یک روز همراه مختارى و روزى دیگر همراه پسر اشعث، در فتنه ها و شورشها جولان مى دهى، به خدا سوگند تصمیم دارم ترا زیر سنگهاى سنگین آسیا خرد کنم و نشانه تیرها قرار دهم، انس گفت منظور امیر کیست، خدایش قرین صلاح بداراد؟ گفت منظورم تویى مگر خداوند گوشهایت را کر کرده است.
انس به خانه اش برگشت و هماندم براى عبد الملک بن مروان چنین نوشت:
اخبارالطوال/ترجمه،ص:366
” بسم الله الرحمن الرحیم، براى بنده خدا عبد الملک امیر مؤمنان از انس بن مالک، اما بعد حجاج سخنانى زشت و ناروا و دشنام به من داد که سزاوار آن نبودم، دست او را از این کار کوتاه کن و حرمت مرا برگردان و السلام”.
چون عبد الملک نامه انس را خواند خشمگین شد و براى حجاج چنین نوشت:
” هان اى پسر یوسف، گویا خواسته اى راى امیر مؤمنان را درباره انس بدانى و بیازمایى، که اگر به تو اجازه دهد پیشتازى کنى و اگر اجازه ندهد عقب نشینى کنى، اى پسر زنى که فلان خود را با دانه مویز و انگور تنگ مى کرد، گویا شغل پدرانت را که چاه کنى و لاى روبى قنات ها بود و در طائف سنگ بر پشت مى کشیدند فراموش کردى، گستاخى تو چنان شده که به امیر مؤمنان خبر رسیده است بر انس بن مالک که شش سال خدمتگزار رسول خدا (ص) بوده است دشنام و ناسزا گفته اى و حال آنکه رسول خدا او را بر اسرار خود آگاه فرموده است و اخبارى را که از خداوند مى رسید براى او انشاء مى فرمود، چون این نامه من بدست تو رسید پاى پیاده به خانه انس برو و باید رضایت نامه اى از او خطاب به من بگیرى و السلام”.
چون این نامه بدست حجاج رسید به یاران خود که اطرافش بودند گفت برخیزید به خانه ابو حمزه (انس) برویم و خود پیاده حرکت کرد، و با یاران خود به خانه او رفت و نامه عبد الملک را براى او خواند، انس گفت خدایش جزاى خیر دهاد همچنین از او امید داشتم.
حجاج باو گفت تو حق سرزنش کردن مرا دارى، من هم در صدد کسب رضایت تو خواهم بود رضایت نامه اى براى امیر مؤمنان بنویس، انس نوشت و آنرا به حجاج داد و حجاج آنرا با پیک براى عبد الملک فرستاد.
پایان کار عبد الملک بن مروان:
گویند چون در سال هشتاد و ششم هجرت مرگ عبد الملک بن مروان فرارسید براى پسرش ولید بیعت گرفت، پسران عبد الملک عبارتند از ولید، سلیمان، یزید، هشام، مسلمة و محمد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:367
عبد الملک به ولید گفت ترا چنین نبینم که چون مرا در گورم نهادى مانند کنیزان نادان شروع به گریستن کنى، بلکه آماده شو و دامن به کمر بزن و پوست پلنگ بر تن کن، و مردم را بار دوم با بیعت خود فراخوان و هر کس سر خود را تکان داد تو شمشیر را به جنبش درآور.
در این هنگام عبد الملک به شدت تب کرد، فردا صبح ولید آمد و بر در خوابگاه پدرش که انباشته از زنان بود ایستاد و گفت امیر مؤمنان چگونه شب را به صبح آورده است؟ گفته شد امید به بهبود او مى رود، عبد الملک که این را شنید این شعر را خواند.
” چه بسیار کسانى که حال ما را مى پرسند و خواهان مرگ مایند و چه بسیار زنان که حال ما را مى پرسند در حالى که اشکهاى آنان فرومى ریزد”.
آنگاه دستور داد زنان را بیرون کردند و براى بنى امیه بار دادند که پیش او آمدند، خالد و عبد الله پسران یزید بن معاویه هم همراه آنان بودند، عبد الملک بان دو گفت اى پسران یزید آیا دوست دارید که بیعت ولید را از گردن شما بردارم؟ گفتند هرگز پناه بر خدا اى امیر مؤمنان، گفت اگر سخنى غیر از این مى گفتید در همین حالى که هستم فرمان به کشتن شما مى دادم.
و چون بنى امیه از پیش او بیرون رفتند بیمارى او سخت شد و این بیت امیة بن ابى الصلت را [402] خواند.
” اى کاش پیش از آنکه باین وضع گرفتار شدم بر فراز کوهها بزچرانى مى کردم”.
عبد الملک آن روز را به شب نرساند و درگذشت.
مدت پادشاهى او بیست و یک سال و شش ماه بود، هفت سال از این مدت را با عبد الله بن زبیر در حال جنگ بود و پس از کشتن ابن زبیر سیزده سال و نیم بدون معارض حکومت کرد و به هنگام مرگ پنجاه و هشت ساله بود:
__________________________________________________
402- امیة بن ابى الصلت: از شاعران بزرگ و دانشمندان حجاز که تا سال پنجم هجرت زنده بوده و مسلمان نشده است، براى اطلاع بیشتر، ر. ک، ابن قتیبه، الشعر و الشعراء، ص 369 چاپ بیروت 1969 میلادى، و زرکلى، الاعلام، ص 364 ج 1. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:368
حکومت ولید بن عبد الملک.
چون ولید از نزد پدر بیرون آمد به مسجد بزرگ دمشق رفت و مردم پیش او آمدند و با او بیعت کردند.
او فرمان حکومت مکه و مدینه را براى عمر بن عبد العزیز بن مروان صادر کرد و عمر در مدینه اقامت کرد و ده تن از بزرگان فضلاى مدینه را، از جمله عروة بن زبیر، عبید الله بن عتبه، ابو بکر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام، ابو بکر بن سلیمان بن ابى حثمة، سلیمان بن یسار، قاسم بن محمد و سالم بن عبد الله را فراخواند که همگى جمع شدند و پیش او رفتند و عمر بن عبد العزیز بانان گفت بدانید که هیچ کارى را بدون راى شما و مشورت با شما انجام نخواهم داد و شما عقیده خود را در امور بر من عرضه دارید.
گفتند چنین خواهیم کرد و خداوند ترا بر این نیت که دارى به بهترین وجهى پاداش دهاد پاداشى که براى کسانى که رضاى خداوند را در نظر دارند، و از پیش او بیرون آمدند.
اصلاح و عمارت مسجد پیامبر (ص)
آنگاه ولید براى عمر بن عبد العزیز نوشت خانه هاى اطراف مسجد پیامبر (ص) را بخرد و داخل مسجد کند و آنرا از نو بسازد.
ولید براى پادشاه روم نامه نوشت و او را از تصمیم خود در این باره آگاه کرد و از او خواست آنچه مى تواند کاشى بفرستد، پادشاه روم چهل صندوق کاشى براى ولید فرستاد و ولید آنها را نزد عمر بن عبد العزیز فرستاد.
عمر بن عبد العزیز مسجد نبوى را خراب کرد و آنرا بازساخت و گسترش داد و با کاشى ها آنرا زینت داد.
فتح بخارا و سمرقند.
قتیبة بن مسلم باهلى از سوى حجاج فرماندار خراسان بود، حجاج براى او نوشت که از نهر بلخ بگذرد و سرزمینهاى آن سو را بگشاید.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:369
قتیبه آماده شد و در بیابان میان مرو و آمویه [403] که ریگ زار و داراى بوته هاى گز بود شروع به پیشروى کرد و چون به آمویه رسید از رودخانه عبور کرد و بسوى بخارا رفت.
شهریار آن سرزمینها” چول” [404] نام داشت و بر تمام سرزمینهاى ما وراء النهر حاکم بود، او براى جنگ باستقبال قتیبه آمد و چون جنگ در گرفت قتیبه او را شکست داد و او به سوى چغانیان [405] گریخت.
قتیبه بر بخارا دست یافت و آنرا در اختیار خود گرفت و مردى را بر آن گماشت و خود آهنگ ناحیه سغد [406] کرد و شهر بزرگ آن سمرقند را چند ماه محاصره کرد.
دهقان سمرقند کسى پیش قتیبه فرستاد و پیام داد که تو اگر تمام عمر خود را به محاصره این شهر من بگذرانى نخواهى توانست بان دست یابى که ما در کتابهاى پدران خود خوانده ایم که این شهر را فقط مردى بنام” بالان” خواهد گشود که تو او نیستى، پى کار خود برو.
گفته اند که چون قتیبه از جنگ با او ناامید شد چاره اندیشى کرد، صندوقهاى بزرگى که از زیر هم درى داشت و از داخل صندوق باز و بسته مى شد فراهم کرد، و در هر یک مرد مسلحى را همراه شمشیرش جا داد و درهاى بالاى صندوقها را بست.
آنگاه به دهقان پیام داد، اکنون که این چنین است من از پیش تو به سرزمین چغانیان مى روم ولى مقدارى اموال و اسلحه زیادى همراه من است، آنها را به عنوان امانت پیش خود بگیر و نگهدار تا هنگامى که اگر سالم ماندم پیش تو برگردم.
__________________________________________________
403- آمویه: همان شهر آمل ما وراء النهر است، ر. ک، به مقاله بار تولد، دائرة المعارف اسلام ذیل کلمه جیحون، ترجمه عربى ج 7 ص 210. (م)
404- به معنى بیابان و شخص خمیده قامت، ر. ک، برهان قاطع و فرهنگ جهانگیرى ج 2 ص 1968 چاپ دکتر رحیم عفیفى. (م)
405- منطقه اى در ما وراء النهر که فاصله شهر بزرگ آن تا ترمذ بیست و چهار فرسنگ است، ر. ک، مقاله بار تولد، دائرة المعارف اسلام ج 14 ص 213. (م)
406- منطقه اى بزرگ که شهر مهم آن سمرقند است و آنرا یکى از بهشتهاى چهارگانه دنیا دانسته اند، ر. ک، یاقوت، معجم، ج 5 ص 362 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:370
دهقان این پیشنهاد را پذیرفت، قتیبه به مردانى که در صندوقها بودند گفت نیم شب درها را بگشایید و بیرون آیید و خود را به دروازه برسانید و آنرا بگشایید، بدستور دهقان [407] صندوقها را وارد شهر کردند. چون شب فرارسید و مردم آرمیدند، مردان مسلح و زره پوشیده با شمشیرهاى خود بیرون آمدند و هر کس را با آنان رویاروى شد کشتند و خود را به دروازه رساندند نگهبانان را کشتند و دروازه را گشودند.
قتیبه همراه سپاهیان به شهر در آمد و چون بانگ برخاست دهقان از راهى زیر زمینى گریخت و به پادشاه پیوست و سمرقند به تصرف قتیبه در آمد و مردى را بر آن گماشت و خود بسوى چغانیان حرکت کرد و پادشاه چغانیان گریخت و به سرزمین ترکان پناه برد و کشور را براى قتیبه رها کرد.
قتیبه وارد چغانیان شد و کارگزاران خود را به کش و نسف [408] فرستاد و تمام ما وراء النهر و تخارستان را گشود و هیچ نقطه اى از خراسان باقى نماند مگر اینکه آنرا تصرف کرد.
قتیبه چند سال حاکم خراسان بود تا آنکه سپاهیانش بر او شورش کردند و کشتندش، و ولید بن عبد الملک جراح بن عبد الله حکمى را بر خراسان گماشت.
ولید در سال نود و یکم هجرت حج گزارد و در آن هنگام عمر بن عبد العزیز از تجدید ساختمان مسجد پیامبر (ص) فارغ شده بود، ولید به مسجد در آمد و در آن به گردش پرداخت و همه جاى مسجد را بررسى و بازدید کرد.
بروزگار ولید جز تنى چند از اصحاب رسول خدا (ص) باقى نمانده بودند که از جمله ایشان سهل بن سعد ساعدى است که کنیه ابو العباس داشت و مقیم مدینه بود و اواخر حکومت ولید درگذشت [409] و به هنگام مرگ صد ساله بود و
__________________________________________________
407- خوانندگان ارجمند توجه دارند که دهقان به معنى سالار و صاحب و مورخ هم بکار رفته است، ر. ک، فرهنگ معین و برهان قاطع. (م)
408- براى اطلاع از جغرافیاى نسف که همان نخشب است، ر. ک، بر مقدمه استاد محترم آقاى دکتر احمد مهدوى دامغانى بر کشف الحقایق نسفى، صفحه 26- چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب. (م)
409- در طبقات ابن سعد مکرر از او نام برده شده است و براى اطلاع از شرح حال او و اینکه حجاج بن یوسف بر گردن او مهر بندگى زد، ر. ک، ابن اثیر اسد الغابه ج 2 ص 366. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:371
دیگر جابر بن عبد الله انصارى است. [410] در بصره انس بن مالک و در کوفه عبد الله بن ابى اوفى و در شام ابو امامه باهلى بودند. [411]مرگ حجاج:
در سال پنجم حکومت ولید حجاج در واسط بسن پنجاه و چهار سالگى مرد، مدت حکومت او بر عراق بیست سال بود پانزده سال بروزگار عبد الملک و پنج سال بروزگار ولید.
حجاج چهل روز پیش از مرگ خود سعید بن جبیر را کشته بود [412]، گویند حجاج در طول بیمارى خود چون هذیان مى گفت بانگ برمى داشت که اى پسر جبیر مرا با تو چه کار است.
سعید بن جبیر در چهل و نه سالگى کشته شد و کنیه اش ابو عبد الله و از آزادشدگان بنى امیه بود:
سلیمان بن عبد الملک:
چون از حکومت ولید نه سال و شش ماه گذشت مرگش فرارسید و پادشاهى را به برادرش سلیمان بن عبد الملک سپرد.
در ماه جمادى الآخره سال نود و ششم هجرت با سلیمان که در آن هنگام سى و هفت ساله بود بیعت شد.
مدت پادشاهى سلیمان دو سال و هشت ماه بود و سپس گرفتار بیماریى شد که در اثر آن درگذشت، و چون بیمارى او سنگین شد نامه اى نوشت و آنرا مهر کرد و بست و هیچکس نمى دانست در آن نامه چه نوشته شده است و به سالار شحنگان خود گفت برادران و عموزادگان و همه افراد خانواده من و بزرگان لشکرهاى شام را پیش خود جمع کن و آنان را وادار کن با کسى که
__________________________________________________
410- در چند صفحه پیش ضمن بیان سال هفتاد و شش مرگ جناب جابر را نوشت و همان صحیح است. (م)
411- براى اطلاع از شرح حال این دو صحابى، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ص 121 ج 3 و ص 138 ج 5. (م)
412- براى اطلاع از شرح حال سعید بن جبیر که از شاگردان مخصوص ابن عباس است، ر. ک، ابن سعد، طبقات ص 186- 178، ج 6، در کتابهاى دیگر از جمله الاعلام (ج 3 ص 145) تولد او را به سال 45 هجرت و کشته شدنش را در 95 هجرت نوشته اند. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:372
نامش را در این نامه نوشته ام بیعت کنند و هر کس از بیعت خوددارى کرد گردنش را بزن. [412] او چنان کرد و چون ایشان در مسجد جمع شدند فرمان سلیمان را بایشان ابلاغ کرد، گفتند به ما بگو آن شخص کیست؟ تا با آگهى و بصیرت با او بیعت کنیم، گفت به خدا سوگند نمى دانم کیست و به من دستور داده است هر کس خوددارى کند او را بکشم.
رجاء بن حیوه گوید، پیش سلیمان رفتم و اصرار کردم و گفتم اى امیر مؤمنان این فرمان را بنام چه کسى نوشته اى و ما را به بیعت با چه کسى دستور داده اى؟ گفت دو برادرم یزید و هشام هنوز بان پایه نرسیده اند که بر کار مردم گماشته شوند، خلافت را براى مرد نیکوکار عمر بن عبد العزیز قرار دادم و چون او درگذشت حکومت به ایشان خواهد رسید. رجاء بن حیوه بیرون آمد و این موضوع را باطلاع یزید و هشام رساند که راضى و تسلیم شدند و بیعت کردند و پس از ایشان همگان بیعت کردند.
در آن هنگام بزرگتر پسر سلیمان محمد بود که دوازده سال داشت و سلیمان در حالى که جان مى داد چنین مى گفت.
” همانا پسران من کودکانى هستند که در تابستان متولد شده اند رستگار کسى است که فرزندان متولد بهار داشته باشد”. [414] از کلبى نقل شده که مى گفته است [415]، سلیمان بن عبد الملک مرا احضار کرد، سخت ترسیدم و نفسم بند آمد و چون پیش او رفتم به خلافت بر او سلام دادم، پاسخ داد و اشاره کرد بنشینم، نشستم نخست سکوت کرد تا ترس من فروریخت و سپس گفت.
__________________________________________________
413- طبرى و ابن عبد ربه مى گویند، سلیمان با مشورت و رایزنى رجاء بن حیوه، عمر بن عبد العزیز را به حکومت پس از خود گماشت، ر. ک به، ترجمه طبرى بقلم آقاى ابو القاسم پاینده صفحه 3947 و عقد الفرید، ج 4 ص 431 چاپ مصر 1967. (م)
414- مقدسى در البدء و التاریخ ج 6 ص 45 چاپ 1919 پاریس بیت دیگرى را هم آورده است” پسرانم کودکان خردسالند کسى رستگار است که پسران بزرگ داشته باشد”. (م)
415- ظاهرا نمى تواند” هشام بن محمد بن سائب” کلبى درگذشته 204 هجرى باشد که از بزرگان شیعه و داراى تالیفات ارزنده است، ر. ک، زرکلى، الاعلام ج 9 ص 87. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:373
اى کلبى همانا پسرم محمد نور چشم و میوه دل من است و آرزو دارم که خداوند او را به بالاترین مقام از افراد خانواده اش برساند، ترا بر تادیب و آموزش و پرورش او گماشتم، نخست باو قرآن بیاموز و سپس او را به حفظ اشعار عرب وادار کن که شعر دیوان و نمودار فرهنگ عرب است. تاریخ و سرگذشت مردم را باو بیاموز و فقه و سنن و احکام میراث را باو تعلیم ده و شب و روز از او غافل مباش و هر گاه اشتباهى در بیان سخنى و کلمه یى و حرفى از او سر زد او را میان مردم و هم نشینانش سرزنش مکن که از تو رنجیده خاطر نشود آنچه مى گویى در خلوت بگو، و چون مردم براى سلام دادن پیش او آیند وادارش کن که با مهر و نیکى با ایشان برخورد کند و چون باو درودى مى گویند نیکوتر پاسخ دهد و سفره خود را براى حاضران با خوراکهاى نیکو آماده کنید و نسبت بانان خوشرو باشید و او را به خوشرویى و گشاده رویى و فروبردن خشم و متانت گفتار و وفاى به عهد و پیمان و پرهیز از دروغ و پرگویى وادار، هرگز بر اسب دم بریده و چموش که به هنگام حرکت پهلوهاى خود را تکان مى دهد و بر زین کوچک که کفل هاى او آشکار شود سوار نشود. کلبى مى گوید، سلیمان اندکى پس از این گفتگو درگذشت. [416]عمر بن عبد العزیز:
حکومت به عمر بن عبد العزیز رسید، گویند چون به حکومت رسید براى دیدار با مردم بر زمین نشست، گفتند مناسب است دستور دهى براى تو فرشى گسترده شود تا خودت و مردم بر آن بنشینید که موجب افزونى مهابت تو در دلهاى مردمان باشد، عمر بن عبد العزیز در پاسخ ایشان باین دو بیت تمثل جست.
” گذشت آنچه در گذشته ها گذشت و از این پس براى او سرمستى هیچیک از شبهاى گذشته را نخواهى دید.
اگر بیم از مرگ و نابودى نبود همانا در محبت به کارهاى جوانى و عشق با اندرز هر اندرزگو مخالفت مى کردم”.
و هر گاه براى بارعام مى نشست چنین مى گفت.
__________________________________________________
416- شاید منظور محمد بن سائب درگذشته 146 هجرى (پدر هشام) باشد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:374
” بنام خدا و در راه خدا و درود خدا بر پیامبرش. (آیا پس دیدى اگر بهره دادیم آنها را سالها، پس آمدشان آنچه وعده داده شده بودند، بى نیاز نکرد آنها را آنچه بان بهره ور مى شدند).” [417] و باین ابیات مثل مى زد.
” بانچه از میان مى رود شاد مى شویم و سرگرم آروزییم همچنان که شخص خوابیده با خوابها شاد مى شود، اى مغرور روز تو آمیخته با سهو و بى خبرى است و شب تو همراه خواب و مرگ ملازم تو است، کوشش تو براى چیزهایى است که پایان یافتن آنرا دوست ندارى، جانوران در این جهان این چنین زندگى مى کنند.” آن گاه خود را آماده رسیدگى به مظالم و برگرداندن اموال غصبى کرد و نخست از بنى امیه آغاز کرد و اموال غصبى را که در دست ایشان بود گرفت و به صاحبان آنها پرداخت، گروهى از خواص او پیش او آمدند و گفتند اى امیر مؤمنان آیا از فتنه انگیزیهاى خویشاوندان خود بیم ندارى؟ گفت آیا مرا به روزى غیر از روز قیامت مى ترسانید اگر از چیزى بیش از روز قیامت بترسم از گزند آن محفوظ نخواهم ماند.
و چون دو سال و پنج ماه از حکومت او سپرى شد، درگذشت. [418]یزید بن عبد الملک:
در آغاز سال یکصد و یکم حکومت به یزید پسر عبد الملک رسید، او برادرش مسلمه را به فرماندارى کوفه و بصره گماشت، مسلمه مردى خردمند و با فرهنگ بود و از سوى خود سعید بن عبد العزیز بن حکم بن ابى العاص را به حکومت خراسان گماشت.
__________________________________________________
417- آنچه میان پرانتز است آیات 205- 207 سوره بیست و ششم (شعراء) است در ترجمه آیات از تفسیر ابو الفتوح استفاده شد. (م)
418- این ایجاز و اختصار قابل توجه است، آیا مطالبى یا بخشهایى از اخبار الطوال از بین نرفته است؟ براى اطلاع بیشتر از احوال عمر بن عبد العزیز، ر. ک، نویرى، نهایة الارب ج 21 فصل حکومت او و ترجمه آن کتاب به قلم این بنده: (م):
اخبارالطوال/ترجمه،ص:375
آغاز و ظهور دعوت براى بنى عباس:
گویند در این سال [419] گروهى از شیعیان پیش امام محمد بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب بن هاشم آمدند [420]، محل اقامت او در شام و منطقه اى بنام” حمیمه” [421] بود و از جمله شیعیانى که پیش او آمدند میسرة عبدى، ابو عکرمه سراج، محمد بن خنیس و حیان عطار بودند، این گروه پیش او آمدند و از او خواستند بیعت ایشان را بپذیرد و باو چنین گفتند.
” دست فراز آر تا با تو براى بدست آوردن حکومت بیعت کنیم، شاید خداوند با تو عدل را زنده کند و جور و ستم را بمیراند که اکنون زمان و هنگام آن فرارسیده است و ما آنرا در گفتارهاى نقل شده از عالمان خانواده شما دیده ایم”.
محمد بن على گفت،” آرى این همان هنگامى است که ما امید و آرزوى آنرا داریم زیرا صد سال از تاریخ گذشته است! [422] و بر هر امت صد سال که بگذرد خداوند حق حق داران را آشکار و باطل مبطلان را نابود مى سازد که خداوند خود فرموده است.
” یا مانند کسى که گذشت بر دهى که افتاده بود سقفهاى آن، گفت خداوند چگونه و از کجا زنده گرداند اهل این ده را پس از مردن، و خداوند او را صد سال بمیرانید و سپس او را برانگیخت” [423] اکنون بروید و مردم را پوشیده و با مهربانى دعوت کنید که آرزومندم خداوند این کار شما را سر و سامان بخشد و دعوت شما را ظاهر فرماید و هیچ نیرویى جز بر خداوند نیست”. محمد بن على، میسرة عبدى و محمد بن خنیس را به سرزمین عراق و ابو عکرمه و حیان عطار را به خراسان فرستاد و در آن هنگام حاکم خراسان سعید بن
__________________________________________________
419- این سال مطابق 720 میلادى است.
420- شاید استعمال کلمه امام بعنوان لقب براى رهبران سیاسى براى نخستین بار باین مرد اطلاق شده باشد. (م)
421- حمیمه: از سرزمینهاى سراة و اطراف عمان پاى تخت کنونى اردن است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ج 3 ص 347. (م)
422- ملاحظه مى کنید، که این سخن چقدر نامربوط است، کدام شخص مى تواند با رسول خدا مقایسه شود، آن حضرت تا سال دهم هجرت شخصا امور را اداره مى فرمودند، پس اگر حساب صد سال درست هم باشد باید سال یکصد و ده باشد. (م)
423- آیه 259 سوره دوم بقره. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:376
عبد العزیز بن حکم بن ابى العاص بود، آن دو در خراسان از هر ناحیه به ناحیه دیگر مى رفتند و مردم را به بیعت با محمد بن على فرامى خواندند و آنان را با طرح ستمگرى و روش ناپسند بنى امیه بر ضد ایشان تحریک مى کردند و در خراسان مردم بسیارى دعوت آن دو را پذیرفتند و کار آنان آشکار شد و از پرده بیرون افتاد.
خبر آن دو به سعید رسید و فرستاد ایشان را آوردند پرسید شما کیستید؟
گفتند بازرگانیم، گفت این سخنان که از قول شما مى گویند چیست؟ گفتند چه مى گویند؟ گفت به ما خبر داده اند که شما آمده اید مردم را براى بنى عباس دعوت کنید.
گفتند اى امیر ما به خود و بازرگانى خویش سرگرم هستیم و باین کارها توجهى نداریم.
سعید آن دو را آزاد کرد، آن دو بیرون آمدند و همچنان در شهرها و روستاهاى خراسان بصورت بازرگانان آمد و شد مى کردند و مردم را به بیعت با محمد بن على فرامى خواندند و دو سال این چنین بودند.
آنگاه پیش امام محمد بن على به شام برگشتند و باو خبر دادند که در خراسان درختى کاشته اند که امیدوارند بزودى میوه دهد، و چون پیش او آمدند پسرش ابو العباس متولد شده بود.
محمد بن على دستور داد آن کودک را پیش ایشان آوردند و گفت این امام و سرور شما خواهد بود و آنان دست ها و پاهاى کودک را بوسیدند.
در آن هنگام همراه جنید بن عبد الرحمن که حاکم سند بود مردى شیعه بنام بکیر بن ماهان زندگى مى کرد که اموال بسیارى از سرزمین سند بدست آورده بود، او به وطن خود کوفه آمده بود، میسرة عبدى و ابن خنیس با او دیدار و او را از مقصد خود آگاه کردند و از او خواستند با ایشان همکارى کند او پذیرفت و همراه آن دو قیام کرد و تمام اموالى را که در سند بدست آورده بود در آن راه بخشید. میسره در عراق مرد و محمد بن على براى بکیر بن ماهان نوشت که عهده دار مقام او شود کنیه بکیر ابو هاشم بود و میان مردم با همان کنیه معروف بود.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:377
بکیر مردى سخنور بود به دعوت براى بنى عباس قیام کرد و هر دو عراق را زیر نظر داشت نامه هاى امام که براى او مى رسید آنرا در آب مى شست و با آن آب آرد را خمیر مى کرد و گرده هاى نان مى پخت و به تمام فرزندان و افراد خانواده خود از آن نان مى خوراند.
ابو هاشم بیمار شد و گرفتار مرگ بود و به ابو سلمه خلال وصیت کرد و او هم از بزرگان شیعه بود، ابو سلمه خلال موضوع را براى محمد بن على نوشت و امام او را عهده دار دعوت کرد و ابو سلمه مانند ابو هاشم بان کار پرداخت.
امام براى عکرمه و حیان که عهده دار دعوت در خراسان بودند نوشت که با ابو سلمه مکاتبه کنند، و از آن دو دعوت کرد که زیر نظر او با او همکارى کنند که پذیرفتند و ابو سلمه را یارى دادند و با او همراه شدند.
در این هنگام یزید بن عبد الملک برادرش مسلمة را از حکومت عراق و خراسان عزل کرد و خالد بن عبد الله قسرى را بجاى او به حکومت گماشت و خالد، اسد بن عبد الله را به حکومت خراسان گماشت و چون خبر کارهاى ابو عکرمه و حیان باطلاع اسد بن عبد الله رسید دستور داد آن دو را تعقیب کردند و گرفتند و پیش او آوردند که گردن هر دو را زد و پیکرشان را بر دار کشید.
و چون این خبر باطلاع محمد بن على رسید گفت سپاس خداوند را که این نشانه را به صحت رساند و میان شیعیان من مردانى باقى مانده اند که بزودى به درجه شهادت فائز خواهند شد.
و چون از پادشاهى یزید بن عبد الملک چهار سال و چند ماه گذشت در بلقاء که از نواحى دمشق است [424] درگذشت.
مرگ او در سال یکصد و پنج هجرى اتفاق افتاد و به هنگام مرگ سى و هشت سال داشت.
هشام بن عبد الملک:
پس از مرگ یزید، هشام به حکومت رسید و سى و چهار ساله بود.
__________________________________________________
424- بلقاء: از نواحى وسیع شام که عمان پاى تخت کنونى اردن از آن ناحیه بوده است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان صفحات 245 و 267. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:378
هشام اسد بن عبد الله را از خراسان عزل کرد و جنید بن عبد الرحمن را که مردى خردمند و بخشنده و از مردم یمن بود به حکومت خراسان گماشت، جنید همان کسى است که شاعرى درباره اش چنین سروده است.
” جنید و بخشش هر دو با یک دیگر رفتند، بر جنید و بر بخشش درود باد”.
و چون ابو عکرمه و حیان کشته شدند، امام محمد بن على پنج تن از شیعیان خود را به خراسان فرستاد و ایشان سلیمان بن کثیر و مالک بن هیثم و موسى بن کعب و خالد بن هیثم و طلحة بن زریق بودند و بانان دستور داد کار خود را پوشیده دارند و آنرا براى هیچکس فاش نسازند مگر پس از آنکه پیمانهاى استوار از او براى رازدارى بگیرند.
آنان حرکت کردند و به خراسان رفتند و از منطقه اى به منطقه دیگر مى رفتند و پوشیده مردم را به بیعت با افراد خاندان پیامبر (ص) دعوت مى کردند و چون ستم و سرکشى بنى امیه و کارهاى زشت ایشان آشکار شده بود مردم را به دشمنى با ایشان برانگیختند و چنان شد که گروه بسیارى در تمام نواحى خراسان دعوت ایشان را پذیرفتند.
چون خبر ایشان به جنید رسید دستور داد آنان را تعقیب کردند و گرفتند و پیش او آوردند بایشان گفت اى تبهکاران شما باین سرزمینها آمدید و دل هاى مردم را بر بنى امیه تباه کردید و براى بنى عباس دعوت مى کنید.
سلیمان بن کثیر گفت اى امیر آیا اجازه مى دهى سخن بگویم؟ گفت بگو، گفت داستان ما و تو چنان است که شاعر گفته است:
” اگر چیزى جز آب گلوگیر من شود باب پناه مى برم، امروز اگر باب هم پناه برم گلوگیر من است”.
اى امیر به تو بگویم که ما مردمى یمنى و از قوم تو هستیم و این مضرى ها نسبت به ما تعصب مى ورزند و دروغ و بهتان بر ما مى بندند و این بدان جهت است که ما نسبت به قتیبه بسیار سخت گیر بودیم و امروز آنان به هر بهانه اى در طلب خون اویند. جنید به یاران خود که حاضر بودند گفت عقیده شما چیست؟
اخبارالطوال/ترجمه،ص:379
عبد الرحمن بن نعیم که سالار ربیعه بود و از خواص جنید چنین گفت، معتقدیم با آزاد کردن ایشان بر قوم خود منت گزارى که شاید همچنان باشد که مى گویند.
جنید دستور داد آنان را آزاد کردند و آنان از زندان بیرون آمدند و داستان خود را براى امام نوشتند.
او در پاسخ ایشان نوشت” این ساده تر پیشامدى بوده که براى شما رخ داده است کار خود را پوشیده بدارید و در دعوت خود مدارا کنید”.
آنان از مرو به بخارا و از بخارا به سمرقند و از سمرقند به کش و نسف و از آنجا به ناحیه چغانیان رفتند و سپس به ختلان و مرورود و طالقان رفتند و از آنجا به هرات و پوشنگ و سیستان رفتند و در همه آن سرزمینها زمینه بسیار فراهم آوردند و کار ایشان در تمام سرزمینهاى خراسان آشکار شد و چون این خبر به جنید رسید از آزاد کردن ایشان اندوهگین و پشیمان شد و کسانى را به جستجوى ایشان گسیل داشت و بر آنان دست نیافت.
جنید براى خالد بن عبد الله که حاکم عراق بود نامه نوشت و موضوع انتشار دعوت در خراسان و کارهاى داعیان محمد بن على را شرح داد.
خالد هم براى هشام نوشت، هشام در پاسخ خالد نوشت که براى جنید نامه بنویسد که اقدام به کشتن و خون ریزى نکند و از هر کس که از او دست باز مى دارد دست بازدارد و مردم را با تلاش و کوشش آرام کند و کسانى را که مردم را به بنى عباس دعوت مى کنند پیدا و آنان را از خراسان تبعید کند. چون این فرمان به جنید رسید فرستادگان خود را به تمام نواحى خراسان گسیل داشت و براى کارگزاران خود نوشت که آن قوم را جستجو کنند و اثرى از ایشان بدست نیامد.
ابو مسلم خراسانى:
گویند، ابو مسلم در آغاز برده عیسى و معقل پسران ادریس عجلى بود [425] و در ماه بصره در بخشى که جانب اصفهان بود زندگى مى کردند، ابو مسلم در
__________________________________________________
425- نام دو قبیله بزرگ عجل است یکى اعقاب عجل بن عمرو، دیگرى اعقاب عجل بن لجیم، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب، صفحات 297 و 312 چاپ عبد السلام محمد هارون- مصر 1391. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:380
خانه آنان متولد شد و جوانى تیزهوش و ادیب و زیرک گردید و آن دو برادر او را چندان دوست مى داشتند که براى ایشان همچون فرزند بود.
آن دو برادر از دوستداران بنى هاشم بودند و با امام محمد بن على مکاتبه داشتند و مدتى این چنین گذشت، تا آنکه هشام خالد بن عبد الله قسرى را از عراق عزل کرد و بجاى او یوسف بن عمر ثقفى را گماشت و یوسف هیچکس را که به دوستى بنى هاشم و خاندان پیامبر (ص) معروف بود رها نمى کرد مگر اینکه او را احضار و در واسط [426] پیش خود زندانى مى کرد، و چون خبر عیسى و معقل دو پسر ادریس باو رسید آنها را احضار کرد و همراه دیگر شیعیان در واسط زندانى کرد، آن دو ابو مسلم را با خود برده بودند و او در زندان عهده دار خدمت ایشان بود.
در این هنگام سلیمان بن کثیر و مالک بن هیثم و لاهز بن قرط که داعیان بنى عباس در خراسان بودند براى حج آمدند، قحطبة بن شبیب هم همراه ایشان بود و او از شیعیان و پیروان آنان بود، آنها از راه واسط رفتند و آنجا در زندان بدیدار شیعیان زندانى شتافتند و ابو مسلم را دیدند که از هیات ظاهر و فهم و دانش و استبصار او در محبت بنى هاشم بسیار خوشحال شدند.
این گروه در یکى از مسافرخانه هاى واسط منزل کردند و ابو مسلم در تمام مدت اقامت ایشان در آن شهر پیش آنان آمد و شد داشت چنانکه به یک دیگر انس گرفتند و آنان از چگونگى کار ابو مسلم پرسیدند، گفت مادرم کنیز عمیر بن بطین عجلى بود که عمیر با او درآمیخت و به من حامله شد و عمیر مادرم را که باردار بود فروخت، عیسى و معقل پسران ادریس او را خریدند و من در خانه آن دو متولد شده ام و در واقع همچون برده و مملوک ایشانم.
آن گروه از واسط حرکت کردند و از راه بصره به مکه رفتند و به مکه رسیدند و امام محمد بن على هم براى انجام حج آمده بود، اینان به امام گزارش دادند که در همه خراسان زمینه فراهم کرده و درخت دوستى او را نشانده اند و سپس او را از رفتن خود به واسط و دیدار با برادران زندانى آگاه ساختند و
__________________________________________________
426- شهرى کنار دجله، میان کوفه و بصره که با هر کدام پنجاه فرسنگ فاصله دارد و به همین سبب آنرا واسط نامیده اند، این شهر را حجاج بن یوسف ساخته است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان، بقلم آقاى عبد المحمد آیتى ص 349 چاپ بنیاد فرهنگ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:381
صفات ابو مسلم و هوش و خرد و فهم او را نقل کردند و گفتند داراى بینش روشن و ذهن پسندیده و گفتار نیکوست، امام پرسید آیا آزاد است یا برده؟ گفتند خودش مى پندارد که پسر عمیر بن بطین عجلى است و داستان او چنین و چنان بوده است و کارهاى او را مفصل براى امام نقل کردند، محمد بن على گفت فرزند تابع مادر است و چون بازگشتید همچنان از راه واسط برگردید و او را بخرید و به حمبمه بفرستید تا من او را میان خود و شما فرستاده و قاصد قرار دهم، هر چند تصور مى کنم پس از امسال دیگر مرا نخواهید دید و اگر براى من حادثه پیش آمد پیشواى شما این پسرم ابراهیم خواهد بود نسبت باو خیراندیش باشید و من بزودى باو هم درباره شما سفارش و وصیت خواهم کرد.
آن قوم بسوى خراسان برگشتند و از واسط عبور کردند و عیسى و معقل پسران ادریس را دیدند و اطلاع دادند که امام به ابو مسلم احتیاج دارد و خواسته است که آن دو او را بفروشند، گفته اند که آن دو ابو مسلم را براى امام بخشیدند.
آن قوم ابو مسلم را پیش امام فرستادند و چون امام او را دید از سیماى او نشانه هاى نیکى دید و امیدوار شد که با نشانه هایى که در او دید همو عهده دار کار دعوت بشود.
امام او را فرستاده و قاصد میان خود و ایشان قرار داد و ابو مسلم بارها از سوى امام پیش ایشان رفت.
مرگ امام:
چون امام محمد بن على درگذشت، پس از او پسرش ابراهیم بن محمد که بزرگتر پسرانش بود عهده دار کار شد و به ابو مسلم دستور داد که پیش داعیان در عراق و خراسان برود و خبر درگذشت محمد بن على و جانشینى او را باطلاع ایشان برساند.
ابو مسلم حرکت کرد و چون به عراق رسید ابو سلمه و شیعیانى را که همراه او بودند ملاقات کرد و دستور ابراهیم را باطلاع آنان رساند.
سپس به خراسان رفت و داعیان آن سرزمین را دید و خبر را باطلاع ایشان رساند و آنان به نشانه اندوه مرگ امام جامه هاى سیاه پوشیدند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:382
نخستین کس که جامه سیاه پوشید حریش وابسته خزاعه بود که مرد سرشناس و بزرگ نسا [347] بود و پس از او قحطبة بن شبیب و سپس همه پیروان ایشان جامه سیاه پوشیدند و در تمام خراسان شمار شیعیان بسیار شد و کار آنان آشکار گردید.
یوسف بن عمر که فرمانرواى هر دو عراق بود موضوع را براى هشام نوشت، و خبر را باطلاع او رساند، هشام براى یوسف نوشت مردى را که در امور خراسان و فرماندهان و نظامیان آن منطقه بصیرت کامل داشته باشد پیش او بفرستد.
یوسف بن عمر، جنید بن عبد الرحمن را از خراسان برکنار کرده و جعفر بن حنظله بهرانى را به حکومت گماشته بود.
در این هنگام جعفر براى یوسف نامه اى همراه عبد الکریم بن سلیط بن عطیه حنفى فرستاد و براى او نوشت که کار سیاه جامگان در خراسان بالا گرفته است و گروه بسیارى دعوت داعیان را پذیرفته اند.
و چون نامه هشام براى یوسف رسید که مردى آگاه به امور خراسان را پیش او بفرستد، عبد الکریم بن سلیط را با مرکب هاى پیک پیش هشام گسیل داشت. عبد الکریم مى گوید حرکت کردم و چون به دمشق رسیدم پیش هشام رفتم و بر او به خلافت درود گفتم، پرسید تو کیستى؟ گفتم عبد الکریم بن سلیط بن عطیه حنفى، گفت اطلاع تو نسبت به خراسان و مردم آن چگونه است؟ گفتم کاملا اطلاع دارم و باو گفتم امیر خراسان جعفر بن حنظله بهرانى مرا همراه نامه پیش یوسف بن عمر فرستاده است و گزارش پیشامدهاى خراسان را براى او نوشته است.
گفت مى خواهم حکومت خراسان را به یکى از سرداران مقیم در آن سرزمین بسپارم تو عقیده ات بر کدامیک از ایشان است و به نظر تو چه کسى شایسته تر براى آن است؟
عبد الکریم مى گوید من طرفدار یمانى ها بودم و بهمین سبب گفتم اى
__________________________________________________
427- نساء: شهرى بزرگ و پرنعمت در شصت و هفت فرسنگى شمال سرخس، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 521 چاپ بنیاد فرهنگ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:383
امیر مؤمنان چرا از سردارى زیرک و شجاع و نیرومند و حیله گر که از پشتیبانى قوم خود نیز بهره مند است غافلى؟ گفت او کیست؟ گفتم جدیع بن على ازدى معروف به کرمانى، گفت چرا به کرمانى معروف است؟ گفتم پدرش از همراهان مهلب در جنگ با خوارج بوده و او در کرمان متولد شده و باین سبب به کرمانى معروف است.
گفت به یمانى ها نیازى ندارم، و هشام و دیگر پادشاهان بنى امیه یمانى ها را دوست نداشتند.
گفتم اى امیر مؤمنان از پهلوان کار آزموده و سخنور غافلى؟ گفت او کیست؟ گفتم یحیى بن نعیم که به ابو المیلاء معروف است و برادرزاده مصقلة بن هبیرة است، گفت مرا نیازى باو نیست زیرا با افراد قبیله ربیعه نمى توان رخنه ها را گرفت. گفتم اى امیر مؤمنان مرد بزرگوار خردمند زیرک و الا نژاد عقیل بن معقل لیثى را انتخاب کن، مثل اینکه هشام او را پسندید، من گفتم بشرطى که یک عیب او را نادیده بگیرى، گفت چه عیبى؟ گفتم از لحاظ شکم و شهوت بى عفت است، گفت مرا باو نیازى نیست.
گفتم در این صورت سردار کامل کاردان و پهلوان ورزیده محسن بن مزاحم سلمى را بر این کار بگمار، و هشام از این جهت که محسن از مضرى ها بود او را پسندید، گفتم بشرطى که از یک عیب او گذشت کنى، گفت چه عیبى؟ گفتم او دروغگوتر مردم است و گفتار او داراى لهجه است، گفت باو هم نیازى ندارم.
گفتم بنابر این مردى را که فرمان بردار شما و پاى بست عهد و پیمان شما و در پیروى از شما معروف است یحیى بن حضین بن منذر بن حارث بن وعلة را انتخاب کن، گفت مگر به تو نگفتم که با افراد ربیعه نمى توان رخنه یى را مسدود کرد؟
گفتم سردار کامل و پهلوان دلاور قطن پسر قتیبة بن مسلم را انتخاب کن، و چون از مضرى ها بود هشام او را پسندید، گفتم بشرط آنکه یک عیب او را نادیده بگیرى، گفت چه عیبى؟ گفتم مى ترسم که چون حکومت بدست او افتد از
اخبارالطوال/ترجمه،ص:384
لشکریان خراسان به خونخواهى پدرش انتقام بگیرد که همه سپاهیان بر ضد پدرش شورش کرده بودند.
گفت نیازى باو ندارم.
گفتم چرا از مرد شجاع پاکدامن و آزموده و مدبر نصر بن سیار لیثى غافلى؟ گوید هشام هم بنام و فال نیک زد و چون از مضرى ها بود باو تمایل پیدا کرد، گفتم بشرط آنکه یک چیز را نادیده بگیرى، گفت چیست؟ گفتم او در خراسان لشکریانى از عشیره و خویشاوندان خود ندارد و کسى در حکومت خراسان نیرومند خواهد بود که برخى از سپاهیان از قبیله و خویشاوندانش باشند.
گفت اى فرومایه کدام قبیله و عشیره بیشتر از خود من ارزش دارد؟ هشام به یکى از غلامان گفت اى غلام پیش دبیران برو و بگو فرمان حکومت او را بنویسند و بیاور، هماندم فرمان نوشته شد و پیش هشام آوردند، آنرا بمن داد و گفت بدون توقف حرکت کن و این فرمان را به نصر بن سیار برسان، و دستور داد مرا با مرکب هاى پیک و چاپار به خراسان برسانند.
عبد الکریم مى گوید حرکت کردم تا به خراسان رسیدم و در خانه نصر بن سیار حضور یافتم و فرمان را باو سپردم، دستور داد ده هزار درهم پاداش به من بدهند.
آنگاه فرمان را برداشت و پیش جعفر بن حنظله که امیر خراسان بود رفت و فرمان را باو که بر تخت نشسته بود داد، جعفر چون فرمان را خواند دست نصر بن سیار را گرفت و او را کنار خود روى تخت نشاند و گفت در برابر فرمان امیر مؤمنان سراپا گوش و فرمانبردارم.
نصر باو گفت اى ابو خلف بدان که بهر حال حکومت از آن تو است و به هر چه مى خواهى فرمان بده. [428] جعفر براى او دعا کرد و حکومت را باو سپرد.
در این هنگام سلیمان بن کثیر، لاهز بن قرط، مالک بن هیثم و قحطبة بن شبیب آهنگ حج کردند و بطور ناشناس همراه حاجیان حرکت کردند و به مکه رفتند، در آن سال ابراهیم پسر امام محمد هم به مکه آمده بود و باو خبر دادند که
__________________________________________________
428- خوانندگان ارجمند توجه دارند که بکار بردن کنیه در خطاب دلیل بر احترام است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:385
مردم در خراسان براى بیعت کردن با او اتفاق دارند و اموالى را که شیعیان براى ابراهیم فرستاده بودند با خود برده بودند و به ابراهیم گفتند مالى براى تو آورده ایم، گفت چه مقدار است؟ گفتند ده هزار دینار و دویست هزار درهم، گفت به غلام من عروه بدهید و باو دادند.
ابراهیم بایشان گفت چنین مصلحت مى بینم که کار خراسان را به ابو مسلم واگذارم که عقل و امانت او را آزموده ام و پدرم که رحمت خداوند بر او باد صفات پسندیده او را براى ما بیان کرده است و آرزومندم او کسى باشد که حکومت را به ما منتقل کند، بنابر این او را همراه شما مى فرستم سخن او را بشنوید و فرمان او را بپذیرید و او را یارى دهید و با او همکارى کنید و راى و فرمان او را کار بندید.
گفتند، اى امام در برابر فرمان تو گوش به فرمان و فرمان برداریم.
آنان در حالى که ابو مسلم همراه ایشان بود به خراسان آمدند، ابو مسلم همت بر دعوت مردم بست و از خراسانى ها بیعت مى گرفت و هر یک از یاران خود را به یکى از نواحى خراسان فرستاد و آنان در لباس بازرگانان به هر ناحیه و شهر خراسان آمد و شد مى کردند.
یک جهان مردم انبوه با او بیعت کردند و ابو مسلم آنان را وعده مى داد که روز معینى خروج و قیام خواهد کرد و بر کسانى که با او بیعت مى کردند در هر ناحیه مردى از یاران خود را گماشت و دستور داد براى آن روز معین آماده براى خروج شوند و چنان شد که تمام سرزمین خراسان و دور و نزدیک و کوه و دشت آن با او بیعت کردند.
ابو مسلم در موضوع دعوت مردم به جایى رسید که هیچیک از یاران او پیش از او نرسیده بودند و کارش همراه با دوستى و محبت او استوار و از بلند منزلت تر مردم در نظر شیعه شد آنچنان که باو سوگند مى خوردند و سوگند خود را نمى شکستند و همواره بدون اینکه خسته شوند درباره او سخن مى گفتند:
خالد بن عبد الله قسرى ده سال بر هر دو عراق حکومت کرد چهار سال در خلافت یزید بن عبد الملک و شش سال در خلافت هشام، و چون هشام او را برکنار ساخت و بجاى او یوسف بن عمر را گماشت، یوسف خالد را به محاسبه و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:386
بازخواست کشید و براى ده هزار درهم که به مردم بخشیده و تبذیر کرده بود او را نزد خود در عراق زندانى کرد و خالد از بخشندگان و سخاوتمندان عرب بود. یوسف براى هشام نوشت که خالد را به سبب آن مال بازداشت کرده است، و خالد از پرداخت آن خوددارى مى کند، هشام نوشت بر خالد سخت بگیرد، یوسف خالد را احضار کرد و گفت اى پسر کاهن چرا در پرداخت این مال پادشاه خوددارى مى کنى؟ و مقصود او از کاهن شق بن صعب یکى از نیاکان خالد بود که به کهانت شهرت داشت.
خالد باو گفت اى پسر مى فروش مرا به شرف من سرزنش مى کنى؟ و حال آنکه پدر و پدر بزرگت در طائف میخانه داشتند.
و چون به هشام خبر رسید که خالد آن مال را براى مردم بخشیده است به یوسف بن عمر نوشت تا او را آزاد کند و دست از او بردارد.
خالد همچنان در کوفه مقیم بود تا هنگامى که زید بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام [429] در آن شهر قیام کرد، خروج و قیام زید در ماه صفر سال یکصد و هیجده بود و یوسف به مقابله او رفت و در کناسه [430] رویاروى شدند یاران زید از یارى او دست کشیدند و گریختند و یوسف زید را گرفت گردنش را زد و سرش را براى هشام فرستاد و بدنش را در کناسه بدار کشید.
خالد براى هشام نامه نوشت و از او اجازه خواست که به طرسوس [431] برود و داوطلبانه به جنگ با کافران بپردازد، هشام موافقت کرد و خالد به آنجا رفت و همانجا در حال آماده باش مقیم بود:
اتفاقى میان خالد و هشام:
در این هنگام مردى عراقى معروف به ابو المعرس که دزدى و راهزنى
__________________________________________________
429- جمله دعائیه علیهم السلام در متن آمده است. (م)
430- کناسه: در لغت بمعنى خاکروبه ریز است و نام یکى از محلات کوفه است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 282 ج 7 چاپ مصر. (م)
431- طرسوس: از شهرهاى بزرگ و پرنعمت کناره شمال شرقى دریاى مدیترانه که گور مامون هم در آن است، ر. ک، ترجمه ترجمه البلدان ص 269. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:387
مى کرد از کوفه به شام آمد و گروهى از دزدان کوفه همراهش بودند، آنان خود را به دمشق رساندند و چون شب فرامى رسید نخست گوشه یى از بازار را آتش مى زدند و چون مردم با هیاهو به خاموش کردن آتش مى پرداختند او با یاران خود به گوشه دیگر بازار مى رفت و قفل ها را مى شکست و آنچه مى توانست برمى داشت و مى گریخت.
کلثوم بن عیاض قسرى با آنکه پسر عموى خالد بن عبد الله بود با او دشمنى مى ورزید، پیش هشام آمد و گفت اى امیر مؤمنان این آتش سوزیها در دمشق سابقه نداشته و تازه پدید آمده و فقط کار محمد بن خالد بن عبد الله قسرى و غلامان اوست.
هشام دستور داد محمد بن خالد را گرفتند و با غلامانش پیش او آوردند و دستور داد او و غلامهایش را زندانى کردند.
چون این خبر به خالد که در طرسوس بود رسید خود را به دمشق رساند و در خانه خود فرود آمد و فرداى آن روز از صبح زود مردم به دیدن او مى رفتند که سلام دهند و چون جمعیتى در خانه اش جمع شدند گفت اى مردم من با اجازه و فرمان هشام به جهاد رفتم و او پسر و غلامان مرا زندانى کرده است اى مردم مرا با هشام چه کار؟ به خدا سوگند اگر هشام دست از من برندارد به کسى دعوت مى کنم که اصل او از حجاز و خانه اش در شام است و هواى عراق بر سر دارد و مقصود او ابراهیم بن محمد بن على بود، همانا به شما اجازه مى دهم که از قول من این مطالب را به هشام بگویید، و هر بار فقط نام هشام را بر زبان مى آورد بدون آنکه بگوید امیر مؤمنان.
و چون این خبر به هشام رسید گفت ابو الهیثم خرف شده است و من باید بپاس حرمت قدیم و حق عظیم او، او را تحمل کنم.
خالد بن عبد الله همچنان در دمشق ماند و هشام را سرزنش مى کرد و بر او خشمگین بود و پیش او نمى رفت و اعتنایى نمى کرد و هشام همه را تحمل مى کرد و چشم مى پوشید. مردى بنام عبد الرحمن بن ثویب کلبى به خانه خالد آمد و سلام داد و در حالى که تنى چند از اشراف در خانه خالد بودند چنین گفت:
” اى ابا هیثم من ترا دوست مى دارم که ده خصلت در تو است که خداوند
اخبارالطوال/ترجمه،ص:388
متعال آن ده خصلت را از تو دوست مى دارد، کرم و عفو و دین دارى و دادگرى و مهربانى و وقار تو در مجلس خودت و بزرگوارى و رعایت پیوند خویشاوندى و ادب”.
خالد هم بر او درود فرستاد و سخن نیکو گفت، چون این خبر به هشام رسید گفت کار این عبد الرحمن بن ثویب تبهکار بانجا کشیده است که براى خالد صفاتى بیان کند که در هیچیک از خلفا که امین خداوند بر مردم و سرزمینهاى اویند جمع نشده است، هشام دستور داد او را ادب کردند و از دمشق تبعید ساختند.
چون این خبر به خالد بن عبد الله رسید در حالى که گروهى از سران و بزرگان شام پیش او بودند چنین گفت.
” آیا از این رفتار هشام با مردى که چند خصلت مرا گفته است و اظهار داشته که براى آن صفات مرا دوست مى دارد تعجب نمى کنید که او را زده و بیرون رانده است و حال آنکه سخنى به مراتب مهمتر از آنچه عبد الرحمن براى من گفته است عبد الله بن صیفى براى او گفته است، و آن هنگامى بود که به هشام گفت اى امیر مؤمنان آیا جانشین تو میان افراد خانواده ات در نظرت بهتر و محبوب تر است یا فرستاده تو؟ و هشام گفت البته خلیفه و جانشینان من. و او به هشام گفت تو خلیفه خداوند بر زمین و مردم هستى و حال آن که محمد (ص) رسول خدا براى ایشان است بنابر این تو در نظر خداوند گرامى ترى از او، هشام این سخن عبد الله بن صیفى را که همپایه کفر است رد نکرد و اکنون بر عبد الرحمن خشم مى گیرد و خصالى را که خداوند دوست مى دارد و او گفته است بواسطه همین نکته که خداوند آنها را دوست مى دارد مرا هم دوست مى دارد، انکار مى کند.
چون این سخن هم باطلاع هشام رسید اعتنایى نکرد و او را بر این گفتارش نگرفت، و چون نوزده سال و هفت ماه [432] از حکومت هشام گذشت گرفتار
__________________________________________________
432- جاى سؤال و تعجب است که چرا ابو حنیفه دینورى نوزده سال و هفت ماه حکومت هشام را باین اختصار و آن هم نقل قضیه خالد و او گذرانده است و حال آنکه در ترجمه طبرى بیش از 200 صفحه است و این مساله از اهمیت اخبار الطوال کاسته است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:389
بیمارى مرگ شد و حکومت را به برادرزاده خود ولید بن یزید بن عبد الملک سپرد.
ولید بن یزید:
[433] چون ولید بن یزید به خلافت رسید به سالار شرطه خود سعید بن غیلان دستور داد خالد را براى اموالى که از بازمانده خراج دو عراق بر عهده اش بود بگیرد و با او سخت رفتار کند و باو گفت او را چنان شکنجه کن که فریادش بگوش من برسد.
سعید بن غیلان به خانه خالد آمد و او را بیرون کشید و به زندان برد و یک روز او را بانواع مختلف شکنجه داد و خالد یک کلمه هم بر زبان نیاورد.
اشعث بن قینى درباره شکنجه و آزار خالد این ابیات را سروده است.
” همانا بهترین مردم چه از لحاظ خود و چه از لحاظ پدرش پیش قریش اسیر است و در زنجیرها. بجان خودم سوگند که شما مدتى طولانى خالد را در زندان انداختید و او را به سختى پایمال کردید، اگر خالد بن عبد الله قسرى را زندانى کردید نیکى و بخشش او در قبایل و نام نیک او را زندانى نکرده اید”.
یوسف بن عمر ثقفى اموال دو عراق را براى ولید آورد و ولید بارعام داد و نشست، در این هنگام زیاد بن عبد الرحمن ضمرى که با خالد دشمن بود گفت اى امیر مؤمنان بر من باد که پنج میلیون درهم بپردازم بشرط آنکه خالد را به من بسپارى.
ولید به خالد که در زندان بود پیام داد عبد الرحمن پنج میلیون درهم مى دهد که ترا باو بسپریم آیا مى پردازى یا آنکه ترا باو بسپاریم.
خالد به ولید پیام فرستاد تا آنجا که مى دانم اعراب را نمى فروشند (برده نیستند) و اگر از من بخواهى که براى تو ضمانت پرداخت خراشه یى بکنم نخواهم کرد.
ولید چون خوددارى خالد را از پرداخت آن مال دید او را به یوسف بن
__________________________________________________
433- براى اطلاع از رذایل اخلاقى و سخنان کفرآمیز این مرد، ر. ک به، مسعودى، مروج الذهب ج 6 ص 12- 8 چاپ پاریس و ابن عبد ربه- عقد الفرید، ج 4 صفحات 460/ 452 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:390
عمر تسلیم کرد و گفت او را با خود به عراق ببر و تمام چیزهایى را که بر عهده اوست از او مطالبه و او را مجبور به پرداخت کن، یوسف بن عمر او را با خود به واسط برد و همه روز او را از زندان بیرون مى آورد و شکنجه مى کرد و باز او را به زندان برمى گرداند، روزى او را از زندان بیرون آورد و گفت اى پسر زن احمق چرا از پرداخت این مال خوددارى مى کنى، خالد گفت خدایت لعنت کناد ترا با نام مادران چکار؟ به خدا سوگند هرگز با تو یک کلمه هم سخن نخواهم گفت، یوسف بن عمر خشمگین شد و بر سینه خالد سنگ دندانه دار نهاد و شروع به شکنجه او کرد تا آنکه خالد را کشت، یوسف خالد را شبانه با همان عبایى که بر تن داشت دفن کرد.
ولید بن یزید این ابیات را سرود.
” آیا به هیجان نمى آیى و روزگار وصال را بیاد نمى آورى، روزگارى که رشته دوستى پیوسته بود و گسیخته شد.
آرى، اکنون اشکهاى تو براى آن ریزان است و چون دهانه مشک از چشم تو اشک مى ریزد از این پس از خاندان سعدى یاد مکن که ما از لحاظ مال و شمار از آنان بیشتریم.
ما به زور مالک مردم هستیم و آنان را با خوارى و سختى شکنجه مى دهیم.
آنان را به گرداب هاى بدبختى فرومى بریم و براى آنان جز نابودى و بدبختى بهره دیگرى نداریم.
ما اشعرى ها را در هر سرزمین پایمال کردیم و چنان نبود که فرصت پوزش خواهى داشته باشند.
قبایل کنده و سکون را هم چون به بدبختى و خوارى انداختیم بهر سو پناه مى برند.
پادشاهى خود را با بنى نزار تقویت کردیم و آنچه را کژ شده بود وسیله آنان راست کردیم.
این خالد است که میان ما کشته شده است اگر این قبایل مرد بودند از او دفاع مى کردند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:391
اگر بنى قحطان براستى عرب بودند نیکیها و خوبى هاى خالد چنین ضایع نمى شد و او را اینگونه برهنه و اسیر رها نمى کردند که ما زنجیرهاى سنگین خود را بر او تحمیل کنیم.
اما بدبختى و زبونى آنان را پایمال کرده است و براى پاسخ به زبونى و خوارى خود هیچ سخنى نیافتند”:
چون یمانى ها که در اطراف شام ساکن بودند این ابیات را شنیدند سخت رنجیده خاطر شدند و همگان از شهرهاى مختلف شام جمع شدند و براى جنگ با ولید حرکت کردند. چون حرکت ایشان باطلاع ولید رسید فرمان داد محمد بن خالد را در دمشق زندانى کردند، یمانى ها پیش آمدند ولید هم با افراد قبیله مضر در حالى که آماده جنگ بودند به مقابله ایشان شتافت جنگ در گرفت و یمانى ها گروه بسیارى از مضریان را کشتند و مضرى ها شکست خوردند و گریختند و بسوى دمشق عقب نشینى کردند، ولید هم وارد قصر خود شد و همانجا متحصن گردید.
یمانى ها وارد دمشق شدند، محمد بن خالد را از زندان بیرون آوردند و او را به سالارى خود برگزیدند، محمد بن خالد کسى فرستاد تا یزید بن ولید بن عبد الملک پسر عموى ولید را آوردند و همگان با او بیعت کردند و به بزرگان مضرى ها هم پیام فرستاد که خواه و ناخواه با او بیعت کردند و ولید را از حکومت خلع کردند ولید روزگارى همچنان مخلوع بود و او تنها پادشاه بنى امیه است که از خلافت خلع شده است:
یزید بن ولید:
یزید بن ولید به حکومت پرداخت و براى مردم مستمرى تعیین کرد و میان یمانى ها جوائز و بخشش فراوان تقسیم کرد.
محمد بن خالد به قصر ولید حمله کرد و دستور داد با ریسمانها و بندها از کنگره هاى آن بالا رفتند و فریاد برآوردند اى ولید باده گسار اى لواطکننده و سپس از بام بزیر رفتند و او را کشتند.
و پایه هاى حکومت یزید بن ولید استوار شد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:392
محمد بن خالد منصور بن جمهور را با سواران به عراق فرستاد و دستور داد به شهر واسط برود و از مردم براى یزید بن ولید بیعت بستاند و چون بیعت کردند یوسف بن عمر را بخواهد و گردنش را بزند. منصور بن جمهور حرکت کرد و چون به عراق رسید از کوفه شروع کرد و از آنان براى یزید بن ولید بیعت گرفت و چون آنان بیعت کردند از آنجا به واسط رفت مردم پیش او جمع شدند و براى یزید بیعت کردند، و چون از این کار آسوده شد یوسف بن عمر را خواست و باو گفت تو سرور عرب خالد بن عبد الله را کشتى؟
یوسف گفت مامور بودم و در آن مورد گناهى بر من نیست آیا ممکن است مرا از کشته شدند معاف کنى و دیه خودم را که ده هزار درهم است به تو پرداخت کنم؟
منصور بن جمهور خندید و او را با خود پیش محمد بن خالد در شام آورد، محمد باو گفت اینکه تصور مى کنى مامور بوده اى درست است من قاتل اصلى پدرم را کشتم و ترا در قبال خون غلام او غزوان مى کشم و او را پیش بردند و گردنش را زدند. یزید بن ولید شش ماه حکومت کرد و مرد:
ابراهیم بن ولید:
پس از مرگ یزید برادرش ابراهیم به حکومت رسید مردم در شام و همه سرزمینها بیعت کردند، او عبد العزیز بن حجاج بن عبد الملک بن مروان را ولى عهد خود قرار داد و یزید بن عمر بن هبیرة را به حکومت عراق گماشت.
ابن هبیره حرکت کرد و در عراق همانجا که تا امروز هم معروف به قصر ابن هبیره است فرود آمد [434] و آنجا براى خود کاخى ساخت و محل اقامت خود و لشکریانش قرار داد.
گویند، مضرى ها از اینکه یمانى ها بر آنان پیروز شده و خلیفه را کشته اند یک دیگر را سرزنش کردند و متفق شدند و از هر گوشه جمع گردیدند و حرکت کردند و خود را به حمص [435] رساندند.
__________________________________________________
434- براى اطلاع بیشتر درباره این قصر و اینکه نام آن را به هاشمیه تغییر داد و مردم نپذیرفتند، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ج 7 ص 112 چاپ مصر. (م)
435- از استانهاى معروف شمالى شام و نام شهر بزرگ آن استان، ر. ک، یعقوبى- البلدان ترجمه مرحوم دکتر ابراهیم آیتى ص 103 چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:393
مروان بن محمد بن مروان حکم که در آن هنگام سالار و بزرگ بنى امیه و مردى خردمند و با فرهنگ بود در آن شهر اقامت داشت، او را از خانه اش بیرون آوردند و با او بیعت کردند و گفتند تو بزرگ و سالار قوم خود هستى اکنون به خون خواهى پسر عمویت ولید بن یزید قیام کن.
مروان با لشکریان خود که مرکب از افراد قبایل تمیم و قیس و کنانه و دیگر قبایل مضر بودند آماده شد و بسوى دمشق حرکت کرد.
چون این خبر به ابراهیم بن ولید رسید در کاخ خود متحصن شد، مروان وارد دمشق شد ابراهیم و ولى عهدش عبد العزیز را گرفت و هر دو را کشت، محمد بن خالد بن عبد الله قسرى به عراق گریخت و خود را به کوفه رساند و در خانه عمرو بن عامر بجلى پنهان شد، در آن هنگام فرمان رواى کوفه زیاد بن صالح حارثى بود که از سوى یزید بن عمر بن هبیره گماشته شده بود. [436]مروان بن محمد:
پادشاهى بر مروان بن محمد استقرار یافت و مردم شهرستانها مطیع او شدند، سپس در خراسان میان مضرى ها و یمانى ها اختلاف و تعصب پیش آمد و سبب آن چنین بود که جدیع بن على معروف به کرمانى سالار یمانى هاى مقیم خراسان بود.
نصر بن سیار حاکم خراسان بر یمانى ها خشمگین بود و از هیچیک از ایشان در کارها کمک نمى گرفت و آنان را به کارى نمى گماشت، همچنین نسبت به افراد قبیله ربیعه به مناسبت تمایل آنان به یمانى ها دشمنى مى ورزید، کرمانى در این باره از نصر بن سیار بازخواست کرد.
نصر باو گفت ترا با این امور چه کار است؟ کرمانى گفت من اصلاح کار تو را خواهانم که مى ترسم حکومت خود را تباه کنى و این دشمن پوشیده یعنى سیاه جامگان بر تو چیره شوند.
نصر گفت تو پیرى خرف شده اى، کرمانى هم پاسخ درشت داد و نصر
__________________________________________________
436- براى اطلاع بیشتر از وقایع روزگار حکومت ابراهیم، ر. ک، ترجمه تاریخ طبرى، به انشاى بلعمى ص 452/ 451، انتشارات بنیاد فرهنگ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:394
خشمگین شد و دستور داد کرمانى را به زندان افکندند و او را در کهن دژ که قلعه قدیمى بود بازداشتند. قبایل عرب براى کرمانى به خشم آمدند و از نصر بن سیار کناره گرفتند ولى مضرى ها همچنان پیرو و مطیع او بودند.
کرمانى خدمتگزارى ایرانى داشت که با هوش و آزموده بود و در زندان عهده دار خدمت او بود، کرمانى مردى تنومند و چهار شانه بود، خدمتکارش باو گفت آیا آماده هستى خود را به سختى و خطر اندازى تا من ترا از زندان بیرون ببرم؟ کرمانى گفت چگونه این کار را انجام مى دهى؟
گفت سوراخ تنگى را دیده ام که براى بیرون رفتن آب باران به خارج ساخته اند فقط آماده باش که ممکن است به سبب تنگى آن پوست بدنت خراش بردارد یا کنده شود.
کرمانى گفت چاره جز صبر نیست هر چه مى خواهى بکن.
خدمتکار نخست پیش یمانى ها رفت و با آنان قرار گذاشت و ایشان را در آن راه گماشت و چون شب شد و نگهبانان خوابیدند، خدمتکار بر در آن سوراخ بیرون دژ آمد و ایستاد کرمانى از داخل دژ سر خود را داخل سوراخ کرد و دستهاى خود را هم بیرون آورد و بدستهاى خدمتکار رساند، خدمتکار چنان با شدت او را کشید که بعضى از قسمتهاى پوست او خراش برداشت و کنده شد، دوباره او را کشید و نیمى از بدنش بیرون آمد، کرمانى ناگاه متوجه مارى شد که در سوراخ بود و خدمتکار را گفت” بدبخت مار مار” و او گفت” بگز بگز” [437] غلام براى بار سوم او را کشید و از سوراخ بیرون آورد، کرمانى باو گفت ساعتى مهلتم ده تا به خود آیم و درد پوست بدنم آرام گیرد.
چون کرمانى به خود آمد و آرام گرفت از تپه بزیر آمد و برایش مرکوبى آوردند سوار شد و به خانه خود رفت و قبیله ازد و دیگر یمانى ها که در خراسان بودند پیش او جمع شدند و قبیله ربیعه هم بانان پیوستند.
چون این خبر به نصر بن سیار رسید سرپرست زندان را احضار کرد و گردنش را زد که گمان مى کرد این کار با همدستى او صورت گرفته است.
__________________________________________________
437- همین کلمات فارسى عینا در متن عربى آمده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:395
آنگاه نصر بن سیار به سلم بن احوز مازنى که سالار نگهبانانش بود گفت پیش کرمانى برو و باو بگو که من قصد بدى نسبت باو ندارم و فقط چون پاسخ درشت داده بود خواستم او را ادب کرده باشم و باو بگو در کمال ایمنى پیش من آید تا درباره کارهایى با او تبادل نظر کنم.
سلم بسوى خانه کرمانى رفت ناگاه متوجه شد که محمد بن مثنى ربیعى همراه هفتصد مرد از ربیعه بر در خانه اند، او پیش کرمانى رفت و پیام نصر را باو گفت، کرمانى پاسخ داد هرگز او را در نظر من احترامى نیست و میان من و او چیزى جز شمشیر نخواهد بود.
سلم برگشت و به نصر خبر داد، نصر عصمت پسر عبد الله ازدى را که از خواص او بود فرستاد و باو گفت پیش پسر عمویت برو و او را امان بده و بگو در کمال ایمنى پیش من آید که مى خواهم با او در مورد این دشمن و کارهاى او که روزگار ما را سیاه کرده است مشورت کنم.
چون عصمت این پیام را گزارد، کرمانى باو گفت اى پسر زن ناپاک ترا با آن مرد چکار است؟ عموى تو به من گفته بود که تو از پدرى که خود را باو نسبت مى دهى نیستى و همانا مى خواهى باین وسیله به این بى پدر یعنى نصر تقرب جویى و اگر داراى نسب صحیح بودى از قوم خود دورى نمى جستى و به کسى که میان تو و او خویشاوندى نیست نمى پیوستى.
عصمت بازگشت و گفتار او را به نصر بن سیار گفت.
آنگاه کرمانى براى عمر بن ابراهیم که از فرزندزادگان ابرهه بن صباح [438] آخرین پادشاه حمیریان و مقیم کوفه بود نامه نوشت و درخواست کرد نسخه پیمان نامه میان مردم ربیعه و یمن را که در دوره جاهلى نوشته شده است بفرستد تا آنرا زنده و تجدید کند و مقصودش این بود که بدان وسیله ربیعه را به همکارى با خود دعوت کند.
او آنرا فرستاد، کرمانى بزرگان و اشراف قبایل یمن و ربیعه را جمع کرد و آن پیمان نامه را که چنین بود، براى آنان خواند.
__________________________________________________
438- براى اطلاع بیشتر در مورد ابرهه که در قرن ششم میلادى در یمن حکومت مى کرده است، ر. ک، مقاله بول در دائرة المعارف اسلام، ترجمه عربى ص 61 ج 1 و به مقاله فرید وجدى، دائرة المعارف ج 1 ص 18. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:396
” بنام خداوند بلند مرتبه بزرگ، بزرگوار بخشنده، این پیمان نامه اى است که آل قحطان و خاندان ربیعه که برادرانند به یگانگى و برابرى و برادرى میان خود بسته اند، که تا آدمیان پاى در کفش کنند و تا هر گاه که سواران شبانگاه و پگاه بیایند و بروند، کودکان از بزرگان آنرا فراگیرند و بدان از نیکان بیاموزند، پیمانى پایدار تا آخر روزگار و هر گاه که زمان منقضى شود و سپرى شدن پدران و پسران بجاى ماند، پیمانى که تا ستاره طلوع و غروب مى کند جاودانه خواهد بود، آنان در پیشگاه شهریارى که دل ها از او خشنود است خون خود را در هم آمیختند و شهریار آنرا با باده درآمیخت و بانان آشاماند، از موهاى سر و ناخنهاى ایشان چیزى برچید و آنرا در صره اى نهاد و در ژرفاى آبى در دریا نهاد که تا پایان روزگار پاینده بماند، پیمانى که در آن سهو و فراموشى راه ندارد و هیچ مکر و نیرنگى در آن نیست، پیمانى بسیار استوار که تا ابد پایدار بماند تا روزگارى که کودکان پدر خود را فرامى خوانند و تا هر گاه که بردگان در ظرف شیر مى دوشند و زنان باردار شوند و تا هر گاه که سالها از پى یک دیگر مى آیند، و باید بر این پیمان زندگى کنند و بر آن بمیرند تا آنگاه که رود فرات خشک شود، این پیمان در ماه رجب در حضور پادشاهى محترم تبع بن ملکیکرب که معدن فضل و نسب است نوشته شد و پادشاه اجراى آن را براى همگان بر عهده گرفت و خداوند بزرگوار که بانجام هر کارى قادر و تواناست گواه بر این پیمان است، هر کس خواهد آنرا دریابد و بفهمد و هر کس خواهد به بوته فراموشى سپرد”.
چون این پیمان براى آنان خوانده شد موافقت کردند که یک دیگر را یارى دهند و همگان متحد باشند.
در این هنگام کرمانى به نصر بن سیار پیام فرستاد که اگر آهنگ جنگ دارى بیرون شهر بیا، نصر بن سیار لشکریان خود را که از مضر بودند فراخواند، و بیرون آمد و بر یک سوى صحرا اردو زد، کرمانى هم چنین کرد و هر یک از ایشان گرد لشکر خود خندقى کندند و آنجا تا امروز (قرن سوم هجرى) به دو خندق مشهور است.
کرمانى محمد بن مثنى و ابو المیلاء را که هر دو از قبیله ربیعه بودند همراه هزار سوار از آن قبیله انتخاب کرد و دستور داد بسوى اردوگاه نصر بن سیار پیش
اخبارالطوال/ترجمه،ص:397
بروند.
آن دو پیش رفتند و چون نزدیک اردوگاه نصر رسیدند، نصر به پسرش تمیم گفت همراه هزار سوار از قبیله هاى قیس و تمیم به مقابله ایشان برود، تمیم هزار سوار برگزید و با آنان رویاروى شد و جنگ در گرفت، محمد بن مثنى بر تمیم پسر نصر حمله کرد و هر دو با شمشیر به مبارزه پرداختند و چون زره هر دو بسیار خوب بود ضربه هاى شمشیر هر یک به دیگرى کارگر نیفتاد، محمد که چنین دید با تمیم گلاویز شد و هر دو بزمین افتادند محمد روى سینه تمیم قرار گرفت و شمشیر کشید و گلوى او را برید و سرش را جدا کرد.
نصر بن سیار در مرثیه پسرش تمیم چنین سروده است:
” با آنکه بامدادى که سواران از تمیم کناره گرفتند چابک و دلیر بودم ولى صبر و شکیب را از من درربود.
دستهاى پسرم در برابر دشمنان کوتاهى نکرد و فرومایه و پست نشد، براى وفادارى به خلیفه و دفاع از حرمت خویش جان خود را فدا کرد.
هر کس از من مى پرسد من همان شیر مرد زخمى و خسته ام، بانوان ارجمند و بلند بالا از قبیله خزیمه مرا با صمیمیت پرورش داده اند” [439].
گویند آن دو گروه بیست ماه مقابل یک دیگر بودند و همه روز به یک دیگر حمله مى بردند و بازمى گشتند و هر یک از دیگرى انتقام مى گرفتند.
این کار آنان را از تعقیب ابو مسلم بازداشت و کار او قوى و استوار شد و در تمام نواحى خراسان شوکت او آشکار گردید.
عقیل بن معقل لیثى به نصر بن سیار گفت این تعصب و درگیرى که میان ما و این قوم ادامه دارد ترا از هر کار دیگرى بازداشته است و نمى توانى بامور رسیدگى کنى و این دشمن هم چون سگ ترا تعقیب مى کند، ترا به خدا سوگند مى دهم که خود و قبیله ات را گرفتار شومى مکن، با این پیر مرد کرمانى نزدیک شو که کار امام مروان بن محمد رو به شکست و تباهى است. [440]__________________________________________________
439- در صفحات بعد اشعار دیگرى هم از نصر بن سیار خواهید خواند، جاحظ او را در شمار خطبا و شعرا مى داند، ر. ک، البیان و التبیین ج 1 ص 47 چاپ عبد السلام محمد هارون 1968 میلادى. (م)
440- براى نخستین بار است که براى خلیفه اموى لقب امام! بکار برده مى شود، ظاهرا عکس العمل حکومت در مقابله هواداران بنى عباس است که آن لقب را به محمد و ابراهیم داده بودند. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:398
نصر بن سیار باو گفت اى پسر عمو آنچه مى گویى مى فهمم ولى این مرد ملاح (جاشو) را قبیله اش یارى دادند مردم ربیعه هم با آنان همکارى کردند و باین جهت پاى خود را از اندازه بیشتر نهاده و آهنگ صلح ندارد و قصد آشتى نمى کند، با وجود این اگر مى خواهى پیش او برو و از او تقاضاى صلح کن و هر چه از من مى خواهد برایش تعهد کن.
عقیل بن معقل رفت و از کرمانى اجازه خواست و پیش او رفت و سلام داد و باو گفت تو در این سرزمین بزرگ و سالار عرب هستى در حفظ اعراب کوشش کن و این درگیرى میان ما و شما همچنین ادامه دارد و گروهى بى شمار از ما و شما کشته شده اند، اکنون نصر مرا پیش تو فرستاده است و حاضر شده است ناز ترا همچون ناز فرزند براى پدر و مادر بکشد بشرط آنکه به اطاعت او برگردى و براى خاموش کردن این آتش که سراسر خراسان را در برگرفته است همکارى کنى پیش از آنکه سیاه جامگان قیام کنند و آشکار شوند.
کرمانى گفت آنچه را گفتى فهمیدم و از آغاز هم این کار را خوش نداشتم ولى عموزاده تو یعنى نصر بن سیار چیزى جز سرکشى و دست درازى نمى خواهد، مرا در زندان خود زندانى کرد و بر ضد خود و قومش واداشت.
عقیل گفت اکنون براى خاموش کردن آتش کینه و حفظ خون ها چه تدبیرى مى کنى؟ کرمانى گفت عقیده من این است که من و او هر دو از فرماندهى کنار رویم و هر دو گروه مردى از ربیعه را بر خود فرماندهى دهیم و او قیام کند و ما او را یارى دهیم و کمر همت به تعقیب این سیاه جامگان بندیم پیش از آنکه جمع شوند و اگر تمام اعراب هم ما را یارى دهند از عهده ایشان برنیاییم.
عقیل گفت این پیشنهاد مورد قبول امام مروان بن محمد قرار نخواهد گرفت ولى امیر نصر کار را به تو واگذار مى کند که هر که را بخواهى حکومت دهى هر که را بخواهى عزل کنى و درباره سیاه جامگان هم بهر گونه صلاح بدانى تدبیر کنى، امیر نصر با یکى از دختران تو ازدواج کند و تو با یکى از دختران او.
کرمانى گفت چگونه مى خواهد از من دختر بستاند و حال آن که هم شان من نیست، عقیل گفت این سخن را درباره مردى مى گویى که از خاندان کنانه است؟
اخبارالطوال/ترجمه،ص:399
کرمانى گفت اگر از والا گهرتر افراد کنانه بود این کار را نمى کردم تا چه رسد باینکه او وابسته ایشان است، و اینکه مى گویى کار را به من واگذار مى کند که من هر که را مى خواهم عزل و نصب کنم، هرگز که من پیرو او باشم و حکومت او را بپذیرم.
عقیل پیش نصر برگشت و گفت تو باین مرد ملاح (نمک فروش- جاشو) از من بیناتر بودى سپس تمام گفتگوى خود با او را باطلاع نصر رساند.
نصر بن سیار براى امام مروان بن محمد نامه اى نوشت و خبر داد که کرمانى بر ضد او قیام کرده و به جنگ پرداخته است و گرفتارى بان موضوع او را از تعقیب ابو مسلم و یاران او بازداشته و کار ایشان بزرگ شده است و کسى که شمار یاران او را اندک گزارش داده معتقد است دویست هزار تن از اطراف خراسان با ابو مسلم بیعت کرده اند، اکنون اى امیر مؤمنان کار خویش را دریاب و از سوى خود لشکرهایى پیش من بفرست که قوى شوم و از آنان براى جنگ با کسانى که با من مخالفت مى کنند یارى بخواهم.
سپس زیر نامه این ابیات را نوشت:
” زیر خاکستر شراره آتش مى بینم و ممکن است بزودى شعله ور شود، آتش با دو چوب آتش زنه برافروخته مى شود و آغاز جنگ و بدى هم با سخن است.
از شگفتى با خود مى گویم آیا بنى امیه بیدارند یا خفتگان؟
اگر بیدار شوند مایه پایدارى پادشاهى است و اگر بخوابند بر من سرزنشى نیست.
و اگر روزگار خود را به خواب مى گذرانند بگو برخیزید که هنگام قیام فرارسیده است”. [441] چون نامه نصر به مروان رسید براى معاویة بن ولید بن عبد الملک که فرماندار او بر دمشق بود نوشت براى فرماندار بلقاء بنویسد به حمیمه برود و ابراهیم بن محمد بن على را بگیرد و در بند کند و پیش او بفرستد و مروان در این هنگام مقیم حمص بود.
__________________________________________________
441- مسعودى، بجاى پنج بیت شش بیت با اختلاف لفظى اندک آورده است، ر. ک، مروج الذهب، ج 6 ص 62 چاپ باربیه دومینار پاریس. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:400
مامور معاویة بن ولید، ابراهیم را که در مسجد خود نشسته بود گرفت و سرش را پوشاند و او را پیش مروان بردند، از خاندان ابراهیم، عبد الله بن على و عیسى بن موسى بن على و نیز تنى چند از وابستگانش با او رفتند.
چون ابراهیم پیش مروان رسید، مروان باو گفت این گروهها که در خراسان خروج کرده و طالب خلافت تو هستند چیست؟
ابراهیم گفت هیچ اطلاعى از آن ندارم ولى اگر مى خواهى با تهمت بر ما ستم کنى هر چه مى خواهى انجام بده و سپس زبان گشود و گستاخانه با مروان سخن گفت، مروان دستور داد او را به زندان انداختند.
هیثم مى گوید، ابو عبیده براى من نقل کرد که من در زندان ابراهیم پیش او مى رفتم، عبد الله پسر عمر بن عبد العزیز هم با او زندانى بود، من به او سلام مى دادم و تمام روز را در زندان مى ماندم گاهى هم شبها همانجا مى خوابیدم، شبى که پیش او بودم و در یکى از ایوانهاى سر پوشیده زندان خوابیده بودم از پشت در زندان گفته شد یکى از غلامان مروان مى خواهد وارد شود و خواست در را بگشایند، گشودند همراه حدود بیست تن از غلامان مروان وارد شدند، ساعتى آنجا بودند و برگشتند و صدایى از هیچکس نشنیدم.
چون صبح شد به حجره آن دو رفتم که سلام دهم هر دو را کشته یافتم و گمان مى کنم آن دو را خفه کرده بودند.
چون ابراهیم کشته شد برادرانش ابو جعفر و ابو العباس بر جان خود ترسیدند از حمیمه به عراق گریختند، عبد الله و اسماعیل و عیسى و داود پسران على بن عبد الله بن عباس هم همراه آن دو بودند و خود را به کوفه رساندند و در خانه ابو سلمه خلال (سرکه فروش، یگارگر، کنده کار) که از داعیان حکومت براى پدرشان محمد بن على در عراق بود منزل کردند.
ابو سلمه سپس همه را در خانه ولید بن سعد که در محله بنى اود [442] بود منزل داد، مساور قصاب و یقطین ابزارى را که هر دو از بزرگان شیعه بودند و قبلا با محمد بن على ملاقات کرده بودند و بانان دستور داده بود ابو سلمه را یارى کنند
__________________________________________________
442- براى اطلاع بیشتر درباره این قبیله که ساکن کوفه بوده اند، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص 411 چاپ عبد السلام محمد هارون، مصر 1971 میلادى. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:401
به خدمت ایشان گمارد. چون شب فرامى رسید مساور یک شقه گوشت و ابو سلمه مقدارى سرکه و یقطین دیگر لوازم خوراک را فراهم مى آوردند و غذایى مى پختند و مى خوردند، ابو جعفر در این باره چنین سروده است:
” گوشت مساور و سرکه ابو سلمه و لوازم یقطین خوراک پسندیده اى فراهم مى آورد”.
گویند، چون خبر کشته شدن امام ابراهیم بن محمد و گریختن ابو العباس (سفاح) و ابو جعفر (منصور) از شام و مخفى شدن آنان در کوفه و پیش ابو سلمه باطلاع ابو مسلم رسید، از خراسان حرکت کرد و به کوفه آمد و پیش ایشان رفت و نخست مرگ برادرشان ابراهیم را بان دو تسلیت گفت، سپس به ابو العباس گفت دست دراز کن که با تو بیعت کنم، و او دست پیش آورد و ابو مسلم با او بیعت کرد و سپس به مکه رفت و باز پیش آنان برگشت، ابو العباس به ابو مسلم فرمان داد در خراسان هر عربى را که از بیعت خوددارى کرد گردن بزند.
آنگاه ابو مسلم به خراسان برگشت و به تمام شهرها و روستاهاى خراسان سرکشى کرد و با مردم روزى را براى خروج و قیام قرار گذاشت و بانان دستور داد هر کس مى تواند سلاح و مرکوب براى خود تهیه کند:
گویند چون نصر بن سیار نتوانست در مورد کرمانى چاره یى بیندیشد و از قیام ابو مسلم هم بیمناک بود براى مروان این ابیات را نوشت.” اى پادشاهى که در یارى دادن خود سستى مى کنى، همانا وقتى رسیده است که از نزدیک به رویارویى تو بیایند.
خراسان چنان شده است که شاهینهاى آن تخم گذاشته و همه جا بدون بیم جوجه بازکرده اند.
اگر به پرواز درآیند و براى آن چاره جویى نشود، آتش جنگ را خواهند افروخت و چه آتشى”.
چون این ابیات به مروان رسید براى یزید بن عمر بن هبیره فرماندار خود بر هر دو عراق نوشت [443] از میان لشکریان خود دوازده هزار تن انتخاب کند و
__________________________________________________
443- گاهى منظور از دو عراق کوفه و بصره است، ظاهرا این جا هم منظور همان است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:402
گروهى از اعراب کوفه و بصره را نیز همراهشان کند و مردى دوراندیش را که از عقل و اقدام او راضى باشد بر ایشان فرماندهى دهد و پیش نصر بن سیار گسیل دارد.
یزید بن عمر در پاسخ براى مروان نوشت، لشکریان او به دوازده هزار تن نمى رسند وانگهى لشکریان شام بهتر از عراق هستند که عربهاى عراق خیرخواه خلفاى اموى نیستند و در دل هاى ایشان کینه است.
و چون یارى و مدد براى نصر نرسید، بار دیگر براى مروان این اشعار را نوشت.
” چه کسى از من این پیام را به پیشوایى که بر کارى روشن قیام کرده است مى رساند که من بر تو از دولتى بیم دارم که شخص قطع کننده رحم بر آن قیام کرده است. جامه اگر بسیار کهنه و فرسوده شود خیاط هنرمند هم از اصلاح آن عاجز و ناتوان مى شود.
با آن پیوسته مدارا مى کردیم ولى اکنون چنان شکاف برداشته که پینه دوز را در خود فرومى برد”.
با وجود این خبر سودمندى از مروان دریافت نکرد:
آشکار شدن دعوت ابو مسلم:
چون هنگامى که ابو مسلم براى خروج و قیام یارانش تعیین کرد فرارسید همگان در یک روز از تمام نقاط خراسان بیرون آمدند و خود را پیش او رساندند.
آنان براى سوگوارى بر ابراهیم که مروان او را کشته بود جامه سیاه پوشیده بودند و نخستین فرماندهانى که پیش ابو مسلم رسیدند اسید بن عبد الله و مقاتل بن حکیم و محقن بن غزوان و حریش وابسته قبیله خزاعه بودند که همگان جامه سیاه پوشیده بودند و فریاد برداشتند” محمد، یا منصور” و منظورشان محمد بن على بن عبد الله بن عباس بود که نخستین قیام کننده بود و داعیان خود را همه جا فرستاده بود.
مردم از هرات و پوشنگ و مرو الرود و طالقان و مرو و نسا و ابیورد و طوس و نیشابور و سرخس و بلخ و چغانیان و طخارستان و ختلان و کش و نسف [444] به
__________________________________________________
444- این شهرها همه در خراسان بزرگ آن روزگار بوده است، و از منابع بسیار خوبى که اطلاعات سودمندى در اختیار خواننده مى گذارد ترجمه تقویم البلدان ابو الفداء به قلم، استاد عبد المحمد آیتى، چاپ بنیاد فرهنگ است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:403
سوى ابو مسلم حرکت کردند و همگان جامه سیاه پوشیده و نیمى از چوبدستى هاى خود را هم سیاه کرده و به چوبدستى خود” کافرکوب” نام گذاشته بودند [445] آنان در حالى که گروهى بر اسب و گروهى بر خر سوار بودند و گروهى پیاده از هر سوى آمدند و در حالى که خرهاى خود را پیش مى راندند خطاب بانها بانگ مى زدند” خر مروان” و این کار را براى تحقیر مروان مى کردند، و شمار ایشان حدود صد هزار تن بود. [446] چون خبر قیام ابو مسلم به نصر بن سیار رسید، در کار خود فروماند و بر جان خود ترسید و بیم آن داشت که مبادا کرمانى همراه یمانى ها و مردم ربیعه به ایشان ملحق شود که در این صورت تباهى او حتمى بود، تصمیم گرفت محبت بنى ربیعه را که با کرمانى و مقیم مرو بودند جلب کند و این اشعار را براى آنان نوشت.
” به قبیله ربیعه و افراد آن که در مرو هستند ابلاغ کن به خشم آیند پیش از آنکه خشم سودى نداشته باشد.
درد شما چیست که میان خود به جنگ پرداخته اید، گویى خردمندان از میان شما ناپدید شده اند.
و دشمن بى سر و پا و انبوه و بى دین فرومایه را که بر شما سایه انداخته است رها کرده اید.
این دشمنان عرب نیستند که آنان را بشناسیم و اگر نسب خویش را بگویند از ایرانیان والا گهر هم نیستند.
مردمى که متدین به دینى هستند که آنرا از پیامبر نشنیده ام و نه در کتابهاى آسمانى آمده است. اگر کسى از آیین ایشان از من بپرسد همانا دین و آیین ایشان کشتن عرب است”.
افراد قبیله ربیعه باین اشعار اعتنا نکردند.
به امام ابو العباس که در کوفه پنهان بود خبر رسیده بود که ابو مسلم اگر
__________________________________________________
445- در متن عربى به صورت جمع” کافرکوبات” آمده است. (م)
446- آیا همین موضوع سبب مشهور شدن مروان به مروان حمار نبوده است؟. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:404
بخواهد مى تواند هر دو لشکر کرمانى و نصر بن سیار را از میان بردارد و ابو مسلم جنگ را تاخیر مى کرد، ابو العباس نامه اى نوشت و ابو مسلم را سرزنش کرد.
ابو مسلم دوست داشت یکى از آن دو مرد را به خود متمایل سازد تا شوکت دیگرى را در هم شکند، به کرمانى پیام داد که باو بپیوندد تا از نصر بن سیار براى او انتقام بگیرد، کرمانى تصمیم گرفت به ابو مسلم ملحق شود، ابو مسلم با لشکرهاى خود به سوى مرو آمد و در شش فرسنگى مرو اردو زد.
کرمانى شبانه با تنى چند از قوم خویش پیش ابو مسلم آمد و از او براى همه یاران خود امان گرفت و ابو مسلم همه را امان داد و کرمانى را گرامى داشت و کرمانى با او ماند و این کار بر نصر گران آمد و یقین به نابودى خود کرد.
نصر براى کرمانى نامه نوشت و از او خواست پیش او برگردد، و هر دو از فرماندهى کنار روند و فرماندهى را به مردى از ربیعه واگذارند که هر دو در مورد او موافقت کنند، و این کارى بود که قبلا کرمانى پیشنهاد کرده و از نصر خواسته بود.
کرمانى این پیشنهاد را پذیرفت و شبانه از اردوگاه ابو مسلم بیرون آمد و به لشکرگاه خود برگشت و با نصر آمد و شد مى کرد و نصر از غفلت او استفاده و دسیسه کرد و مردى را گماشت که کرمانى را کشت.
برخى هم گفته اند نصر یکى از سرداران خود را همراه سیصد سوار مامور کرد تا شبى در راه کرمانى کمین کردند و هنگامى که کرمانى از اردوگاه نصر برمى گشت همینکه در آن محل رسید آنان او را غافلگیر کردند و کشتند.
چون این خبر به ابو مسلم رسید گفت خدایش نیامرزد اگر با ما پایدارى مى کرد همراه او قیام مى کردیم و او را بر دشمنش یارى مى دادیم. نصر درباره پیروزى خود بر کرمانى چنین سروده است.
” بجان خودم سوگند ربیعه هنگامى که از آرزوهاى خود ناامید شدند از روى مکر با دشمن من همدستى کردند.
آنان بر من بداشتن نیزه استوارى که شکستن چوب آن براى دشمن دشوار بود عیب گرفتند. و حال آنکه من براى قبیله ربیعه حصار و پناهگاه و سپر بودم و مردان کامل و کودکان ایشان به من پناه مى آوردند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:405
آهنگ بدیها کردند و بهانه آوردند و آیا بدیها را جز کسى که قصد آنرا دارد انجام مى دهد؟
ناچار با زور کرمانى را در کام مرگ فروبردم، آرى مرگهاى مردم چنین است که دور آن نزدیک مى شود”.
گویند چون کرمانى کشته شد، پسرش على از خندق خود عبور کرد و به ابو مسلم پیوست و از او خواست انتقام خون پدرش را براى او بگیرد.
ابو مسلم به قحطبة بن شبیب دستور داد آماده شود و حرکت کند و کنار خندق نصر فرود آید و با او جنگ کند یا او را وادار به تسلیم نماید.
قحطبه حرکت کرد و نخست به شهر مرو در آمد و بر آن چیره شد، آنگاه به نصر اعلان جنگ داد، نصر براى ابو مسلم نامه نوشت و پیشنهاد کرد که زیر دست او همراهى خواهد کرد مشروط بر اینکه ابو مسلم باو امان دهد، ابو مسلم پیشنهاد او را پذیرفت و به قحطبه دستور داد دست از او بردارد.
نصر در پى فرصت بود و از غفلت قحطبه استفاده کرد و شبانه خود و فرزندان و خدمتکارانش بدون آنکه یارانش متوجه شوند از اردوگاه حرکت کرد و سوى عراق رفت.
نصر از راه گرگان رفت و چند روزى در آن شهر بود که همانجا بیمار شد و از گرگان به ساوه [447] رفت چند روزى آنجا بود و همانجا درگذشت.
تمام یاران او و یاران کرمانى از ابو مسلم امان خواستند فقط گروهى از ایشان که کار ابو مسلم را خوش نداشتند از شهر مرو گریختند و خود را به طوس رساندند و آنجا ماندند. باین گونه ابو مسلم بر خراسان چیره شد و کارگزاران خود را بر آن گماشت.
نخستین کس که پرچم فرماندهى براى او بسته شد زنباغ بن نعمان بود که به فرماندارى سمرقند گماشته شد، خالد بن ابراهیم را بر طخارستان و محمد بن اشعث را بر دو طبس گماشت [448] و سپس دیگر یاران خود را به شهرستانهاى دیگر
__________________________________________________
447- ساوه: در دوازده فرسنگى قم و میان رى و همدان است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 485، ضمنا سال مرگ نصر بن سیار 131 هجرى است. (م)
448- طبسین: به صورت تثنیه، در بیابان میان نیشابور و اصفهان و کرمان قرار دارد و شهر بر دو بخش است طبس مسینان و طبس گیلکى، ر. ک همان ماخذ، ص 521. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:406
گسیل داشت.
همراه قحطبة بن شبیب، ابو عون مقاتل بن حکیم عکى و خالد بن برمک و حارثة بن خزیمه و عبد الجبار بن نهیک و جهور بن مراد عجلى و فضل بن سلیمان و عبد الله بن نعمان طائى را به فرماندهى نظامیان گماشت و در اختیار هر یک از ایشان گروهى از دلیران و پهلوانان را گذاشت.
ابو مسلم به قحطبه دستور داد به طوس برود و با بازماندگان لشکرهاى کرمانى و نصر بن سیار جنگ کند و آنان را از طوس بیرون کند و سپس گام به گام تا عراق پیش برود.
قحطبه حرکت کرد و چون نزدیک طوس رسیدند کسانى که در آن جمع شده بودند گریختند و پراکنده شدند و قحطبه به گرگان رفت و آن شهر را گشود.
سپس آهنگ رى و با فرماندار مروان که در آن شهر بود جنگ کرد و او را شکست داد و از رى بسوى اصفهان حرکت کرد و چون به شهر نزدیک شد عامر بن ضبارة که از سوى یزید بن عمر فرماندار اصفهان بود گریخت و قحطبه وارد شهر و بر آن چیره شد.
سپس سوى نهاوند حرکت کرد، مالک بن ادهم باهلى که فرماندار نهاوند بود چند روزى در شهر متحصن شد و سپس از قحطبه زینهار خواست که موافقت کرد و او پیش قحطبه رفت، از آنجا به حلوان رفت و همانجا اردو زد و توقف کرد.
قحطبه براى ابو مسلم نامه نوشت و ضمن گزارش کار خود باو خبر داد که مروان بن محمد از شام حرکت کرده و خود را به” زابین” [449] رسانده و با سى هزار سپاه مقیم آنجاست و یزید بن عمر بن هبیره هم در واسط آماده است. نامه ابو مسلم باو رسید که دستور داده بود ابو عون عکى را همراه سى هزار سوار دلیر براى جنگ با مروان بن محمد به زابین بفرستد و خودش با بقیه لشکر به واسط برود و با یزید بن عمر جنگ کند و مانع از آن شود که بتواند نیروى امدادى براى مروان اعزام دارد و قحطبه چنان کرد.
چون به مروان خبر رسید که ابو عون با لشکر از حلوان بیرون آمده است به
__________________________________________________
449- زابین: به صورت تثنیه نام دو رود بزرگ است، سرچشمه هر دو نزدیک کوههاى آذربایجان است: ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 305. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:407
مقابله او رفت و در شهر زور [450] رویاروى شدند و جنگ کردند شامى ها چنان گریختند که تا شهر حران عقب نشینى کردند.
هیثم [1]/ 451 مى گوید، اسماعیل بن عبد الله قسرى برادر خالد بن عبد الله براى من نقل کرد که چون مروان به حران رسید مرا که از خواص او بودم احضار کرد و گفت اى ابو هاشم، و پیش از آن مرا با کنیه صدا نمى کرد، گفتم گوش به فرمانم، گفت مى بینى کار به کجا رسیده است و راى تو مورد اعتماد است عقیده ات چیست؟ گفتم امیر مؤمنان بر چه کارى تصمیم گرفته است؟ گفت تصمیم گرفته ام با افراد خانواده و فرزندان و خواص خود و هر یک از یارانم که از من پیروى کنند حرکت کنم و از مرز بگذرم و از پادشاه روم براى خود امان بگیرم و همانجا بمانم تا خویشاوندان و سپاهیان من برسند و کارم رو براه شود و براى جنگ با دشمن خود نیرومند شوم.
اسماعیل مى گوید با آنکه به خدا سوگند من هم همان عقیده را داشتم ولى بدرفتارى و دشمنى او را با قوم خود و ستیزه او را با ایشان بیاد آوردم و عقیده اش را تغییر دادم و باو گفتم اى امیر مؤمنان مبادا که مشرکان را بر خود و خانواده ات چیره سازى که رومیان بى وفایند.
گفت عقیده تو چیست؟ گفتم معتقدم از رودخانه فرات بگذرى و از یک یک شهرهاى شام عبور کنى که در هر شهر گروهى برکشیدگان و خیرخواهان تو هستند و همه آنان را پیش خود جمع کن و خود را به سرزمین مصر برسان که از همه جا ثروتمندتر و داراى نیروهاى پیاده و سواره بسیار است، شام را روبروى خود و افریقیه را [2]/ 451 پشت سرت قرار بده اگر آنچه دوست داشتى پیش آمد به شام برگرد و اگر گونه دیگرى شد گریزگاه تو به افریقیه گسترده است که آن سرزمینى وسیع و خالى و دور افتاده است.
__________________________________________________
450- شهر زور: میان موصل و همدان و در بیست و دو فرسنگى حلوان قرار دارد، ر. ک، همان کتاب ص 477. (م)
1/ 451- هیثم بن عدى، از مورخان قرن دوم و سوم هجرى درگذشته 207 هجرت، ر. ک، ابن ندیم (ندیم)، الفهرست ص 112 چاپ رضا تجدد تهران 1350 خورشید. (م)
2/ 451- از نظر جغرافى نویسان قرنهاى اول هجرى، معمولا افریقیه به مناطق شمالى مصر و لیبى امروز اطلاق مى شده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:408
گفت راست گفتى بجان خودم سوگند که این راى درست است. و از حران حرکت کرد و از فرات گذشت و در تمام دهکده ها و شهرهاى شام از مردم استمداد کرد و آنان را براى قیام فراخواند ولى مردم از جنگ بیمناک بودند و از یارى مروان کنار مى گرفتند و فقط گروهى بسیار اندک با او همراهى کردند.
ابو عون از پى مروان خود را به شام رساند و آهنگ دمشق کرد و گروه بسیارى از مردم دمشق را کشت که میان آنان هشتاد تن از فرزندزادگان مروان بن حکم بودند:
پایان حکومت بنى أمیه
مروان از شام به مصر رهسپار شد. ابو عون هم از شام گذشت و خود را به مصر رساند، مروان با سپاهیانى که باو وفادار مانده و حدود بیست هزار تن بودند آماده شد و به مقابله ابو عون آمد و چون رویاروى شدند و جنگ در گرفت یاران مروان پایدارى نکردند گروهى از ایشان کشته و دیگران بهزیمت شدند و به اطراف پراکنده شدند، و مروان به سوى افریقیه گریخت و سواران به تعقیب او پرداختند ولى تاریکى شب مانع آن شد که به مروان برسند و او در کشتى نشست و از نیل عبور کرد و به کرانه غربى آن رفت، مروان که از علم نجوم اطلاع داشت به غلام خود گفت، اگر امشب را سالم بمانم سواران خراسان را چنان عقب خواهم راند که به خراسان برسند.
مروان همانجا فرود آمد و مرکوب خود را به غلامش سپرد زره خود را از تن در آورد زیر سر نهاد و از شدت خستگى خوابید، مروان راهنمایى نداشت که راه را باو نشان دهد و بیم داشت در بیابانها گم شود. یکى از همراهان ابو عون بنام عامر بن اسماعیل همچنان به تعقیب مروان پرداخت و به جایى رسید که مروان از نیل عبور کرده بود، زورقى خواست و در آن نشست و از رود نیل گذشت و به جایى رسید که مروان خوابیده و به خواب سنگین فرورفته بود با شمشیر او را زد و کشت. [452]__________________________________________________
452- طبرى و ابن عبد ربه نوشته اند مروان در بوصیر مصر در جنگ کشته شد، ر. ک، عقد الفرید، ج 4 ص 470 چاپ مصر و ترجمه تاریخ طبرى به قلم آقاى پاینده ص 4643. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:409
گویند چون به محمد بن خالد بن عبد الله قسرى که در کوفه مخفى بود خبر رسید قحطبة بن شبیب به حلوان رسیده است و سپاههاى خراسان با اویند، تنى چند از بزرگان قوم خود را جمع کرد و بیرون آمد و شروع به دعوت براى ابو العباس سفاح کرد، زیاد بن صالح فرماندار یزید بن عمر بر کوفه به تعقیب او برآمد، اما قوم محمد بپاخاستند و از او دفاع کردند.
چون این خبر به یزید بن عمر رسید گروهى را براى یارى زیاد بن صالح فرستاد، تمام یمانى ها و ربیعه هم به یارى محمد برخاستند و زیاد بن صالح ناچار گریخت و در واسط به یزید بن عمر پیوست.
محمد بن خالد براى قحطبه که در حلوان بود نامه نوشت و از او تقاضا کرد او را به حکومت کوفه بگمارد و فرمان حکومتش را بفرستد و قحطبه چنان کرد.
محمد روز عاشوراى محرم سال یکصد و سى و دو با گروهى بسیار از یمانى ها به مسجد بزرگ کوفه آمد و همگان جامه سیاه پوشیده بودند. [453] محمد بن خالد درباره کشتن ولید بن یزید بن عبد الملک این ابیات را سروده است.
” ما آن تبهکار متکبر را کشتیم که حق را تباه کرد و گمراهى را پیروى نمود او براى خالد گفته بود که اگر بنى قحطان مردمى بودند از او حمایت مى کردند، چگونه دید بامدادى را که دسته هاى سواران همچون کوه او را محاصره کردند. همانا از من به زادگان مروان بگویید پادشاهى تباه شد و از میان رفت”.
یزید بن عمر به کوفه آمد تا با محمد بن خالد جنگ کند، محمد پیش ابو سلمه رفت و باو خبر داد که یزید براى جنگ بسوى او حرکت کرده است و بیم دارد که با بسیارى لشکر او کارى نتواند انجام دهد.
ابو سلمه باو گفت، تو شروع به دعوت براى امام ابو العباس کردى و او این خدمت ترا فراموش نمى کند و اکنون این کار را با کشته شدن خود و همراهانت تباه مکن، کوفه را بگذار که در هر حال در دست تو خواهد بود و اکنون با همراهان خود به قحطبه ملحق شو.
محمد گفت، از کوفه بیرون نخواهم رفت مگر آنکه با یزید بن عمر جنگ کنم و با
__________________________________________________
453- خروج آنان در روز عاشورا قابل توجه و نشان دهنده اهمیت آن روز مقدس است، سلام و رحمت فراوان الهى بر حضرت سید الشهداء روحى لتراب مقدمه الفداء باد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:410
یاران خود که از ربیعه و یمنى ها بودند آماده شد و از کوفه بیرون آمد و به مقابله یزید شتافت و رویاروى شدند.
محمد بن خالد افرادى از قوم خود را که با یزید بن عمر بودند مورد خطاب قرار داد و گفت” مرگ بر شما، آیا کشته شدن پدرم خالد و ستم بنى امیه و قطع مقررى خود را از سوى ایشان از یاد برده اید؟ اى عموزادگان، خداوند پادشاهى بنى امیه را نابود ساخت و آنرا از ایشان به دیگران برگرداند، اکنون به پسر عموى خود بپیوندید، این قحطبه با لشکرهاى خراسان در حلوان است و مروان کشته شده است چرا خود را به کشتن مى دهید، امیر قحطبه مرا به کوفه حکومت داده و این فرمان من است، باید از شما اثرى در این حکومت باشد” آنان همینکه این سخنان را شنیدند همگان پیش او رفتند و فقط افراد قبیله هاى قیس و تمیم با یزید بن عمر باقى ماندند و چون کار را اینگونه دید با همراهان خود گریخت و خود را به واسط رساند و شروع به فرستادن خوار و بار بان شهر کرد و آماده براى تحصن شد.
محمد بن خالد به کوفه برگشت و براى مردم خطبه خواند و آنان را براى بیعت با ابو العباس سفاح فراخواند و از آنان بیعت گرفت.
قحطبه هم از حلوان خود را به عراق رساند و در دمم [454] که در فاصله میان انبار و بغداد قرار دارد اردو زد و در آن هنگام هنوز بغداد ساخته نشده بود و آن دهکده اى بود که هر ماه یک بار در آن بازارى برپا مى شد. على بن سلیمان ازدى محمد بن خالد و پیشگامى او را در دعوت براى بنى هاشم در ابیاتى چنین یاد کرده است.
” اى ساربانان و آوازه خوانان براى شتران در این راه با شتران نیرومند و تندرو آماده شوید تا از کرانه هاى بیابان پیش گرامى تر مردم کریم برسند.
محمد که بپاخاست و آشکارا در کوفه شورش کرد، همراه گروهى که در جستجوى کارى دشوار برآمدند و سر انجام در حالى که عمامه بر سر بسته بود از منبر مسجد کوفه بالا رفت، او به کارى گرامى و بزرگ دست یافت در آن هنگام که
__________________________________________________
454- دمم:- دمما: دهکده اى بزرگ بر ساحل فرات و کنار فلوجه، نزدیک بغداد و نسبت بان دممى است، ر. ک، یاقوت معجم البلدان ج 4 ص 83 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:411
مردم از آن غافل و در خواب بودند”.
قحطبه به هنگام حرکت به عراق یوسف بن عقیل طائى را به جانشینى خود در سرزمین جبال گماشت.
یزید بن عمر (ابن هبیره) هم با حدود سى هزار تن بسوى قحطبه حرکت کرد و بر کرانه باخترى فرات رسید، قحطبه هم بر کرانه خاورى رسید سه روز توقف کرد و سپس به لشکریان خود بانگ زد که با اسبان خود از فرات بگذرید و در حالى که خود پیشاپیش آنان حرکت مى کرد همگى باب زدند.
چون آنان از فرات عبور کردند ابن هبیره با ایشان به جنگ پرداخت و نتوانست در برابرشان پایدارى کند و گریخت و خود را به واسط رساند و در آن شهر متحصن شد.
قحطبة بن شبیب هم گم شد و هیچکس ندانست چه بر سر او آمد، برخى از مردم چنین تصور مى کنند که با اسب خود غرق شده است، پسرش حسن بن قحطبه فرماندهى را بر عهده گرفت. [455] پس از اینکه ابن هبیره در واسط متحصن شد، حسن بن قحطبه یکى از سرداران خود را با بیست هزار مرد بر او گماشت و خود به کوفه حرکت کرد که آنرا محمد بن خالد تصرف کرده بود و امام ابو العباس هم در آن شهر بود:
[خلافت بنى عباس ]بیعت با ابو العباس سفاح
حسن بن قحطبه، ابو العباس را از پناهگاهش بیرون و به مسجد بزرگ کوفه آورد و مردم جمع شدند، ابو العباس به منبر رفت حمد و ثناى الهى و درود و ستایش بر پیامبر (ص) را گفت و سپس بى پروایى بنى امیه را در ارتکاب کارهاى حرام و ویران کردن ایشان کعبه و نصب کردن منجنیقها و کردارهاى ناپسندى را که بدعت کرده بودند گوشزد کرد و از منبر فرود آمد.
مردم براى او فراوان دعا کردند و او به دار الاماره رفت و آنجا مستقر شد.
ابو العباس به حسن بن قحطبه دستور داد به واسط برگردد و یزید بن عمر بن هبیره را محاصره کند، حسن رفت و ماهها او را در حصار گرفت.
__________________________________________________
455- براى اطلاع بیشتر از اقوال دیگر، ر. ک، ابن خلدون، تاریخ ج 3 ص 127 چاپ بیروت 1971 میلادى. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:412
هیثم بن عدى گوید، مردم در رجب سال یکصد و سى و دوم با ابو العباس به خلافت و با ابو جعفر منصور به ولایت عهدى بیعت کردند.
چون حکومت ابو العباس استوار شد همه امور بیرون از خانه خود را در اختیار ابو سلمه خلال گذاشت و او را وزیر خود قرار داد و در همه کارها بر او اعتماد کرد و او را وزیر آل محمد مى گفتند، ابو سلمه بدون مشورت تمام کارها را انجام مى داد.
چون این خبر به ابو مسلم که در خراسان بود رسید، یکى از سرداران خود بنام مروان ضبى را فراخواند و باو گفت به کوفه برو ابو سلمه را از منزل امام ابو العباس بیرون بیاور و گردنش را بزن و هماندم بازگرد، و ضبى همانگونه رفتار کرد.
شاعرى در مرثیه ابو سلمه مى گوید.
” همانا وزیر یعنى وزیر آل محمد نابود شد و هر کس با تو دشمنى کند وزیر است” [456] آنگاه امام ابو العباس چنان مصلحت دید که برادرش ابو جعفر منصور را به واسط بفرستد تا جنگ با ابن هبیره را سرپرستى کند. ابو العباس براى حسن بن قحطبه نوشت که لشکر همچنان در اختیار و لشکر اوست ولى دوست دارد برادرش ابو جعفر سرپرستى آنرا بر عهده بگیرد.
و چون منصور به واسط رسید حسن بن قحطبه سراپرده هاى خود را براى او خالى کرد و منصور با زنان و همراهان خود در آنها فرود آمد.
آنگاه منصور براى سرداران ابن هبیره و اشراف عرب که همراه او بودند نامه نوشت و استمالت کرد و بانان وعده و نوید داد و نابود شدن دولت بنى امیه را گوشزدشان کرد و بیشتر آنان دعوتش را پذیرفتند.
نخستین کس که دعوت او را پذیرفت و به منصور مایل شد زیاد بن صالح حارثى فرماندار ابن هبیره بر کوفه بود او نزدیک ترین اشخاص به ابن هبیره بود که پاسدارى شبانه شهر و کلید دروازه ها را داشت.
هیثم مى گوید، پدرم برایم نقل کرد که زیاد بن صالح وصى پدرم بود و
__________________________________________________
456- شاید کلمه” وزیر” در مصراع دوم به معنى تبهکار و گناهکار مناسب تر با مقام باشد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:413
من باو پدر و عمو مى گفتم و چون تصمیم گرفت به منصور ملحق شود شامگاه فرستاده اش پیش من آمد و پیام آورد نزد او بروم، رفتم با من خلوت کرد و گفت اى برادرزاده تو کسى نیستى که چیزى را از تو پوشیده دارم، نامه اى از ابو جعفر منصور براى من رسیده و دعوت کرده است باو ملحق شوم و مقام و مرتبه بلندى به من خواهد داد و در نامه خود نوشته است که حقوق دایى گرى را براى من رعایت خواهد کرد، و مادر ابو العباس از قبیله حارث بود.
پدرم گوید، باو گفتم عمو جان ابن هبیره را بر تو حق نعمتهاى پسندیده بسیار است و براى تو مکر و فریب را خوش نمى دارم.
گفت اى برادرزاده من که از سپاسگزارترین مردم نسبت باویم ولى صلاح نمى دانم در دولتى که نیرویش تمام و پایه هایش سست شده است باقى بمانم و من براى ابن هبیره در دستگاه منصور سودمندترم تا آنکه این جا باشم و آرزومندم که خداوند کار او را بدست من اصلاح کند همین جا بمان تا هنگام رفتن کلیدها را به تو بسپرم.
گوید همانجا ماندم و چون یک سوم شب گذشت به غلامانش دستور داد بارهاى او را بستند و اسبهایش را زین کردند، سوار شد و از خانه اش بیرون آمد و من پیاده همراهش حرکت کردم چون به دروازه واسط که کنار دجله بود رسید کلیدها همراه او بود به نگهبانان دستور داد درها را گشودند و گفت مى خواهم براى سرکشى و اطلاع از کارهایى بروم و پس از ساعتى برمى گردم.
آنگاه بیرون رفت و به من دستور داد دروازه را ببندم و کلیدها را بردارم او قبلا به من گفته بود چون صبح شد کلیدها را ببر و بدست ابن هبیره بسپار و باو بگو بودن من این جا بهتر از حضور من آنجاست.
زیاد بن صالح با من بدرود کرد و رفت و من هم به خانه خود برگشتم.
چون صبح شد، کنار در کاخ آمدم و اجازه خواستم پیش ابن هبیره بروم.
حاجب گفت او هنوز در مصلاى خود نشسته است و از جاى خود برنخاسته است، گفتم باو بگو که براى کار مهمى آمده ام، ابن هبیره اجازه داد پیش او رفتم که هنوز در محراب خود نشسته بود و عبایى سیاه و نشان دار بر تن داشت، بر او به امارت سلام دادم، پاسخ داد و گفت کار مهمى است؟ موضوع
اخبارالطوال/ترجمه،ص:414
زیاد بن صالح را باو گفتم چشمانش پر از اشک شد و گفت پس از زیاد دیگر امروز به چه کسى مى توان اعتماد کرد با آن همه نیکى من باو و فرماندار کردن او بر کوفه؟
گفتم اى امیر چه بسا که خداوند در کار مکروه خیر قرار داده باشد و امیدوارم خداوند او را آنجا براى تو سودمند قرار دهد.
ابن هبیره لا حول و لا قوة الا بالله بر زبان آورد و گفت اى غلام، طارق بن قدامه قسرى را پیش من حاضر کن، من همانجا نشسته بودم که طارق آمد ابن هبیره کلیدها را باو داد و گفت من ترا از میان همه یارانت که خواص من هستید براى نگهبانى این شهر برگزیدم، چنان باش که سزاوار و شایسته اعتماد من باشى.
و چون مدت محاصره ابن هبیره طولانى شد کسى پیش منصور فرستاد و از او امان خواست، منصور گفت ترا امان مى دهم بشرط آنکه هر فرمانى ابو العباس در مورد تو بدهد همان را رفتار کنم.
ابن هبیره با یاران خود و خیرخواهان مشورت کرد که گفتند بپذیرد، عمر بن یزید (ابن هبیره) به ابو جعفر منصور خبر داد که بان حکم خشنود است و منصور هم به خط خویش نوشت و سرداران سپاه را گواه گرفت.
ابن هبیره همراه تنى چند از نزدیکان خویش پیش منصور آمد و بر او وارد شد، منصور در سراپرده خود بود و دوره خیمه گاه او ده هزار مرد خراسانى زره پوشیده و مسلح ایستاده بودند، ابو جعفر دستور داد بالشى براى ابن هبیره نهادند او اندکى نشست و برخاست، اسبش را خواستند سوار شد و به خانه خود برگشت و دروازه هاى شهر گشوده شد و مردم به رفت و آمد با یک دیگر پرداختند.
گویند آنچه از گنجینه ها و اموال و اسلحه در واسط بود شمرده شد همچنین باقى مانده خواربار و علوفه اى که ابن هبیره اندوخته بود سنجیده شد، سه میلیون درهم و مقدار بسیارى سلاح و آذوقه سى هزار مرد و علوفه بیست هزار مرکوب به میزان مصرف سالیانه آنان فراهم بود.
ابو جعفر منصور براى ابو العباس نوشت که ابن هبیره تسلیم فرمان او شده است و راى و تصمیم خود را درباره او بنویسد.
ابو العباس نوشت تصمیم من براى ابن هبیره جز شمشیر نیست، چون این
اخبارالطوال/ترجمه،ص:415
نامه به منصور رسید آنرا از همگان پوشیده داشت و به حاجب خود گفت به ابن هبیره بگو هر گاه به درگاه ما مى آید فقط همراه یک غلام باشد و این گروههاى انبوه را با خود نیاورد.
فرداى آن روز ابن هبیره با گروه بسیارى به درگاه منصور آمد، سلام حاجب باو گفت اى ابو خالد گویا تو براى مباهات و فخرفروشى به حضور ولى عهد مى آیى نه براى عرض سلام.
ابن هبیره گفت اگر شما این کار را ناخوش دارید من فقط با یک غلام پیش شما خواهم آمد. گفت چه خوب است که فقط با یک غلام بیایى و من این سخن را براى تحقیر تو نمى گویم ولى خراسانیان بر کثرت همراهان تو اعتراض مى کنند.
پس از آن ابن هبیره فقط همراه یک غلام مى آمد و بر منصور وارد مى شد سلام مى داد و برمى گشت.
اندکى پس از آن منصور به حسن بن قحطبه گفت، ابو بکر عقیلى و حوثرة بن سهل و محمد بن بناته، و عبد الله بن بشر و طارق بن قدامه و سوید بن حارث مزنى را احضار کن و گردنشان را بزن و انگشترهاى (مهرهاى) ایشان را پیش من بیاور و آنان همگى سرداران ابن هبیره بودند، و گفت گروهى از پاسبانان را هم بفرست ابن هبیره را زیر نظر بگیرند تا فرمان امام ابو العباس را درباره او اجرا کنم.
گوید، هیچیک از آن سرداران به هنگام قتل سخنى بر زبان نیاوردند و بیتابى نکردند و تسلیم حکم شدند.
روز دوم منصور، خازم بن خزیمه و ابراهیم بن عقیل را احضار کرد و بان دو گفت همراه ده تن از پاسبانان به خانه ابن هبیره بروید و او را بکشید.
آنان هنگام طلوع خورشید به خانه ابن هبیره آمدند، او در مسجد کاخ خود نشسته و به محراب تکیه داده و رویش بسوى حیاط قصر بود.
همینکه آنان را دید به حاجب خود گفت اى ابو عثمان به خدا سوگند در چهره ایشان نشانه شر و بدى مى بینم، ابو عثمان بسوى آنان رفت و گفت چه مى خواهید؟
اخبارالطوال/ترجمه،ص:416
ابراهیم بن عقیل با شمشیر باو حمله کرد و او را کشت، ابراهیم پسر ابن هبیره براى مقابله با آنان جلو آمد که کشته شد، پسر دیگرش داود هم جلو آمد که کشته شد و سپس دبیر او عمرو بپاخاست که او را هم کشتند. آنگاه بسوى ابن هبیره آمدند و چون نزدیک شدند او روى خود را سوى قبله برگرداند و سر به سجده نهاد و آنان با شمشیرهاى خود چندان او را زدند که بر جاى سرد شد. سپس پیش منصور آمدند و آن خبر را باو دادند، منصور دستور داد منادى او ندا دهد که اى مردم شما همگان بجز حکم بن عبد الملک بن بشر و محمد بن ذر و خالد بن سلمه مخزومى در امان هستید.
هیثم از قول پدرش نقل مى کرد که محمد بن ذر مى گفته است زمین با همه فراخى بر من تنگ شد و شبانه پاى پیاده از شهر واسط بیرون آمدم و آیة الکرسى مى خواندم و هیچیک از مردم متعرض من نشد و من گریختم و همواره ترسان بودم تا آنکه زیاد بن عبد الله از امام ابو العباس براى من درخواست امان کرد و او به من امان داد.
حکم بن عبد الملک به کسکر گریخت و همانجا پنهان شد، و چون کار بر خالد بن سلمه دشوار شد، شبانه بر در کاخ منصور آمد و از او امان خواست که باو امان داد.
سپس از سوى منصور ندا داده شد که اى مردم همگان در امانید، اى مردم شام به شام خود بروید و اى مردم حجاز به حجاز خود بروید و مردم آرام و امان و اطمینان یافتند.
منصور، هیثم بن زیاد خزاعى را همراه پنج هزار تن از خراسانیان به واسط گماشت و با دیگر مردم پیش امام ابو العباس که در حیره بود بازگشت. [457] امام ابو العباس از حیره همراه لشکرهاى خود حرکت کرد و چون به ناحیه انبار رسید آب و هواى آنرا پسندید و همانجا براى خود و لشکریانش شهرى بزرگ بالاى شهر انبار ساخت و قطعات زمین به یاران خراسانى خود داد و وسط آن شهر براى خود کاخى برافراشته و استوار ساخت و در آن ساکن شد و تمام طول
__________________________________________________
457- حیره: شهرى از دوره جاهلى در یک فرسنگى کوفه و داراى رودخانه هاى بسیار است و همان محلى است که آنرا نجف هم مى گویند، گفته اند خورنق هم همانجا بوده است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 339. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:417
حکومت خود را همانجا ساکن بود و آن شهر تا امروز به شهر ابو العباس معروف است.
آنگاه ابو العباس برادرش ابو جعفر منصور را به خراسان گسیل داشت تا با ابو مسلم ملاقات و در برخى کارها با او تبادل نظر و مشورت کند، سى تن از سرداران بزرگ را همراه او کرد که از جمله ایشان حجاج بن ارطاة فقیه و اسحاق بن فضل هاشمى بودند.
چون ابو جعفر منصور پیش ابو مسلم رسید ابو مسلم چنانکه شاید و باید در نیکى کردن و احترام او عمل نکرد و از آمدن او چندان اظهار شادمانى نکرد.
منصور پیش ابو العباس برگشت و باو گفت تا هنگامى که ابو مسلم زنده باشد تو خلیفه نیستى پیش از آنکه کار را بر تو تباه کند درباره کشتن او بیندیش و چاره سازى کن، او را چنان دیدم که هیچکس را برتر از خود نمى داند و از پیمان شکنى و حیله گرى شخصى چون او نمى توان در امان بود.
ابو العباس گفت این کار چگونه ممکن است و حال آنکه مردم خراسان با او همراهند و دلهاى ایشان آکنده از محبت نسبت باو و فرمانبردارى از اوست و اطاعت او را بر هر چیز دیگر ترجیح مى دهند.
منصور گفت همین موضوع موجب آن است که بر او اعتماد نکنى و از او در امان نباشى کارش را بساز، ابو العباس گفت اى برادر از این سخن درگذر و عقیده خود را در این باره به هیچکس مگو.
ابو العباس سفاح روزى در خلوت به حجاج بن ارطاة گفت درباره ابو مسلم چه مى گویى؟ [458] گفت اى امیر مؤمنان خداوند متعال در کتاب خود مى فرماید” اگر در آسمان و زمین خدایان بودى جز از خداى تعالى هم کار آسمان تباه گشتى هم کار زمین” [459] ابو العباس گفت بس کن دانستم چه مى خواهى.
__________________________________________________
458- حجاج بن ارطاة: نخعى از محدثان و قضات نیمه اول قرن دوم هجرى که در سال 145 درگذشته است، براى اطلاع بیشتر از اقوال بزرگان درباره او، ر. ک، ذهبى- میزان الاعتدال ج 1 زیر شماره 1726 چاپ على محمد بجاوى مصر 1963 میلادى. (م)
459- آیه بیست و یکم از سوره بیت و یکم انبیاء: ترجمه از کشف الاسرار گرفته شده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:418
آنگاه ابو مسلم محمد بن اشعث بن عبد الرحمن را به امیرى فارس گماشت و او را فرستاد، و ابو العباس مصلحت دید که عموى خود عیسى بن على را به امارت فارس بگمارد، پرچم فرماندهى او را بستند و دستور داد به فارس حرکت کند، ولى هنگامى که عیسى پیش محمد بن اشعث رسید او از تسلیم حکومت باو خوددارى کرد.
عیسى باو گفت اى پسر اشعث مگر تو در اطاعت امام ابو العباس نیستى؟ گفت چرا ولى ابو مسلم به من دستور داده است کار خود را به هیچکس تسلیم نکنم. عیسى گفت، ابو مسلم بنده امام است و امام راضى نخواهد بود که دستورش اجرا نشود، محمد بن اشعث گفت این سخن را رها کن من این کار را جز با نامه اى از ابو مسلم تسلیم نخواهم کرد.
عیسى پیش ابو العباس سفاح برگشت و موضوع را باو خبر داد، ابو العباس خشم خود را فروبرد به عمویش دستور داد پیش خودش بماند و او همانجا ماند.
ابو مسلم مغلس بن سرى را به حکومت طخارستان فرستاد و چون او آنجا رسید منصور [460] براى جنگ با او بیرون آمد و چون جنگ درگرفت مغلس پیروز شد و منصور با تنى چند از یاران خود گریخت و در ریگزارها افتادند و از تشنگى هلاک شدند.
ابو مسلم نامه اى به امام ابو العباس نوشت و اجازه خواست پیش او آید و تا هنگام حج مقیم درگاه باشد و سپس حج گزارد و ابو العباس اجازه داد، ابو مسلم حرکت کرد و چون نزدیک مقر امام رسید، ابو العباس دستور داد همه سرداران و بزرگان که حضور داشتند به استقبال او رفتند و او را باحترام استقبال کردند و همه سرداران و بزرگان براى او از اسب پیاده شدند.
ابو مسلم چون به شهر ابو العباس رسید، امام او را در قصر خود جاى داد و در بزرگداشت و نیکى نسبت باو کوتاهى نکرد و چون وقت حج فرارسید ابو مسلم از او اجازه حج گزاردن خواست، ابو العباس گفت اگر نه این بو که برادرم ابو جعفر منصور تصمیم به حج گرفته است ترا امیر الحاج قرار مى دادم اکنون هم هر
__________________________________________________
460- بدیهى است که با ابو جعفر منصور خلیفه دوم عباسى نباید اشتباه شود. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:419
دو با هم باشید.
ابو مسلم گفت این را بیشتر دوست مى دارم و هر دو با هم بیرون رفتند، از هر منزل که ابو جعفر منصور حرکت مى کرد و مى رفت ابو مسلم در آن منزل فرود مى آمد تا آنکه به مکه رسیدند و حج گزاردند و برگشتند. [461]ابو جعفر منصور:
چون ابو جعفر منصور به” ذات عرق” [462] رسید خبر مرگ امام ابو العباس را شنید و همانجا توقف کرد تا ابو مسلم هم رسید و خبر مرگ امام را به ابو مسلم داد، اشک در چشمان ابو مسلم حلقه زد و گفت خداى امیر مؤمنان را رحمت کناد و انا لله و انا الیه راجعون گفت.
منصور گفت چنین مصلحت مى بینم که بارها و سپاهیانى را که همراه تو هستند همین جا پیش من بگذارى و با من باشند و خودت همراه ده تن از اسبهاى پیک استفاده کنى و خود را به انبار برسانى و سرپرستى لشکر را عهده دار شوى و مردم را آرام کنى، ابو مسلم گفت چنین خواهم کرد و با ده تن از خواص خود سوار شد و با شتاب بسیار خود را به عراق و شهر ابو العباس در انبار رساند و دید که عیسى بن على بن عبد الله بن عباس مردم را به حکومت خود دعوت کرده است و ابو جعفر منصور را از ولایت عهدى خلع کرده است، مردم همینکه ابو مسلم را دیدند عیسى را رها کردند و باو پیوستند، و چون ابو جعفر منصور رسید عیسى از او پوزش خواست و باو گفت آن کار را براى نگهدارى لشکر و حفظ خزانه ها و بیت المال کرده است و منصور پذیرفت و از او بازجستى نکرد.
پس از آن خبر پیمان شکنى مردم شام باطلاع منصور رسید و چنان بود که ابو العباس عموى خود عبد الله بن على را بر حکومت شام گمارده بود و چون خبر مرگ ابو العباس باو رسید مردم را به خود دعوت کرد و خراسانیان را استمالت کرد و همگان مایل باو شدند.
__________________________________________________
461- این موضوع یکى از عوامل بروز کینه میان منصور و ابو مسلم بوده است، طبرى در این باره مفصل سخن گفته است، ر. ک، ترجمه طبرى آقاى پاینده ص 4691 ج 11. (م)
462- ذات عرق: از منازل معروف میان مکه و کوفه است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:420
و چون این خبر به منصور رسید به ابو مسلم گفت اى مرد براى این کار یا تو باید بروى و کار شام را اصلاح کنى یا خودم. ابو مسلم گفت من خود مى روم و آماده شد و با دوازده هزار تن از دلیران سپاه خراسان راه افتاد و چون به شام رسید سپاهیان خراسانى که در شام بودند همگان باو پیوستند و عبد الله بن على تنها ماند، ابو مسلم او را بخشید و از او بازخواستى نکرد. و مدت حکومت ابو العباس چهار سال و شش ماه بود. [463] چون ابو مسلم به شام رفت، منصور، یقطین بن موسى را از پى او فرستاد و گفت اگر غنایمى در شام بدست آمد تو عهده دار جمع و نگهدارى آن باش.
و چون این خبر به ابو مسلم رسید بر او سخت گران آمد و گفت امیر مؤمنان بر من اعتماد نکرد و مرا امین نشمرد و دیگرى را بر این کار گماشت و سخت بیمناک شد.
و چون خبر اصلاح امور شام به منصور رسید ماندن در شهر ابو العباس را در انبار خوش نداشت و به اردوگاه خود در مداین برگشت و در شهرى که نامش رومیه بود و در یک فرسنگى مداین قرار داشت منزل کرد، آن شهر را انوشروان براى اسیران رومى ساخته بود و اسیران رومى را در آن اسکان داده بود.
ابو مسلم از شام برگشت و از حاشیه فرات خود را به عراق و انبار رساند از آنجا به کرخ [464] بغداد که در آن روزگار دهکده اى بود رفت و از دجله گذشت و راه خراسان را پیش گرفت و راه مداین را پشت سر گذاشت.
این خبر به منصور رسید، نامه اى براى ابو مسلم نوشت باید در کارهایى که نمى توان در نامه نوشت با تو مشورت کنم، هر جا که این نامه بدست تو رسید سپاهت را همانجا بگذار و حضور من بیا، ابو مسلم به نامه منصور اعتنا نکرد و آن را مهم ندانست.
همراه منصور مردى از فرزندزادگان جریر بن عبد الله بجلى بنام جریر بن یزید بن عبد الله بود و داراى زیرکى فراوان و کار آمد و چاره ساز بود.
__________________________________________________
463- باید ابن جمله در پایان بیان حکومت ابو العباس مى آمد، شاید اشتباه نویسندگان نسخه ها باشد که این جا نوشته اند. (م)
464- کرخ: بازار بغداد که بیرون از شهر بود و یاقوت در معجم توضیح کافى در این باره داده است، ر. ک، ج 7 ص 223 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:421
منصور باو گفت بر اسبهاى پیک سوار شو و خود را به ابو مسلم برسان و چاره سازى کن و او را پیش من برگردان که خشمگین رفته است و از کارهاى تبهکارانه اش بر ضد خودم ایمن نیستم و به بهترین صورت او را برگردان.
آن مرد راه افتاد و میان راه به ابو مسلم که با لشکریان خود در یکى از منازل اردو زده بود رسید و وارد خیمه ابو مسلم شد و گفت اى امیر خود را سخت بزحمت انداختى شبها بیدار ماندى و روزها رنج کشیدى تا پیشوایان خود از خاندان پیامبرت را یارى دادى و کار ایشان استوار و پادشاهى آنان پایدار شد و به آرزوى خود رسیدى، اکنون چرا این چنین برمى گردى، مردم چه خواهند گفت؟
مگر نمى دانى که این کار دستاویز سرزنش کردن و دشنام دادن به تو در زندگى و پس از مرگ خواهد بود؟ و همواره با ابو مسلم از این سخنان گفت تا آنکه تصمیم گرفت با او پیش منصور برگردد و سپاه خود را همانجا گذاشت، و فقط با هزار تن از سواران گزیده و دلیر خراسانى و بعضى سرداران خود بسوى منصور بازگشت، ابو مسلم همواره مى گفت منجمان به من خبر داده اند که کشته نخواهم شد مگر در روم.
کشتن منصور ابو مسلم خراسانى را:
چون ابو مسلم به رومیه رسید پیش منصور رفت، منصور براى او برخاست و او را در آغوش کشید و از بازگشت او اظهار شادى کرد و باو گفت نزدیک بود بروى پیش از آنکه ترا ببینم و آنچه مى خواهم به تو بگویم اکنون برخیز و رخت سفر از تن درآر و فرود آى تا خستگى سفر از تن تو بیرون رود، و ابو مسلم به قصرى که براى او آماده کرده بودند رفت و یارانش هم اطراف آن قصر منزل کردند، سه روز چنین گذشت که ابو مسلم هر روز صبح با مرکوب خود وارد قصر منصور مى شد و همچنان سواره تا کنار تالارى که منصور در آن مى نشست میرفت آنگاه پیاده مى شد و مدتى پیش او مى نشست و در امور با یک دیگر مشورت مى کردند.
روز چهارم منصور، عثمان بن نهیک فرمانده پاسداران خود و شبث بن روح سالار شرطه و ابو فلان بن عبد الله فرمانده سواران را احضار کرد و دستور داد در حجره یى کنار تالار کمین کنند و گفت هر گاه سه بار دست برهم زدم بیرون آیید
اخبارالطوال/ترجمه،ص:422
و ابو مسلم را قطعه قطعه کنید.
به پرده دار هم دستور داد چون ابو مسلم وارد شد شمشیرش را بگیرد، همینکه ابو مسلم آمد پرده دار شمشیرش را گرفت، ابو مسلم خشمناک پیش منصور در آمد و گفت اى امیر مؤمنان امروز با من کارى شد که هرگز چنان نسبت به من نشده بود، شمشیر از دوشم برداشتند، منصور گفت چه کسى شمشیر را گرفت خدایش لعنت کناد، بنشین باکى بر تو نیست.
ابو مسلم در حالى که قباى سیاه خز بر تن داشت نشست و منصور براى او بالشى گذاشت و در تالار غیر از آن دو کسى نبود.
ابو جعفر گفت، به چه منظورى پیش از دیدن من مى خواستى به خراسان بروى؟ ابو مسلم گفت زیرا تو از پى من کسى را که مورد اعتمادت بود براى جمع غنایم به شام فرستادى آیا به من در آن باره اعتماد نداشتى؟
منصور با او به تندى و درشتى سخن گفت.
ابو مسلم گفت اى امیر مؤمنان آیا رنج بسیار و قیام من و شب و روز زحمت کشیدن مرا فراموش کرده اى تا توانستم این پادشاهى را براى شما رو براه کنم.
منصور گفت اى پسر زن ناپاک به خدا سوگند اگر کنیزکى سیاه بجاى تو قیام مى کرد مى توانست همین کار را انجام بدهد که خداوند دوست مى داشت و اراده فرمود دعوت ما خاندان پیامبر را آشکار فرماید و حق ما را به ما برگرداند اگر این کار به نیرو و چاره سازى تو بود نمى توانستى فتیله اى را ببرى، اى پسر زن بوناک مگر تو همان نیستى که عمه ام آمنه دختر على بن عبد الله را خواستگارى کردى و در نامه خود مدعى شدى که پسر سلیط بن عبد الله بن عباس هستى؟ به جایگاهى بلند و دشوار برآمدى. ابو مسلم گفت اى امیر مؤمنان بسبب من خود را گرفتار خشم و اندوه مساز که من کوچکتر از آنم که سبب خشم و اندوه تو گردم.
در این هنگام منصور سه بار دست بر هم زد و آنان که در کمین بودند با شمشیر بیرون آمدند و چون ابو مسلم آنان را دید یقین به هلاک خود کرد و برخاست و پاى ابو جعفر منصور را بدست گرفت که ببوسد، منصور با لگد به سینه اش زد و بگوشه اى افتاد و شمشیرها فروگرفتندش، ابو مسلم مى گفت اى
اخبارالطوال/ترجمه،ص:423
کاش سلاحى در دست بود که از جان خود دفاع مى کردم.
و چندان او را زدند که بر جاى سرد شد، منصور دستور داد او را در گلیمى پیچیدند و گوشه تالار نهادند. [465] ابو مسلم پیش از رفتن نزد منصور به عیسى بن على گفته بود همراه من پیش امیر مؤمنان بیا، که مى خواهم درباره برخى از کارها او را سرزنش کنم، عیسى باو گفت تو برو من از پى تو خواهم آمد.
چون عیسى پیش منصور در آمد گفت اى امیر مؤمنان ابو مسلم کجاست؟
منصور گفت در این گلیم پیچیده است، عیسى گفت او را کشتى؟ انا لله بر زبان آورد و گفت با سپاهیان او چه کنیم که آنان او را براى خود خدایى ساخته بودند.
منصور دستور داد هزار کیسه چرمى که در هر یک سه هزار درهم نهاده بودند فراهم شد. یاران ابو مسلم احساس کردند و شمشیرها را کشیدند و بانگ برداشتند، منصور فرمان داد کیسه اى چرمى را همراه سر ابو مسلم میان ایشان انداختند.
عیسى بن على هم بر فراز قصر رفت و گفت اى خراسانیان همانا ابو مسلم بنده اى از بندگان امیر مؤمنان بود که امیر مؤمنان بر او خشم گرفت و او را کشت، آسوده خاطر باشید که امیر مؤمنان آرزوها و خواسته هاى شما را برخواهد آورد، سواران پیاده شدند و هر یک کیسه یى را برداشتند و سر ابو مسلم را همانجا انداختند.
سپس منصور براى یاران ابو مسلم مقررى تعیین کرد و اموالى به اردوگاه او فرستاد و پاداش نیکو بایشان داد و نامه اى نوشت که براى آنان خوانده شد و در آن آنان را نوید و امید داده بود براى سرداران و بزرگان ایشان هم پاداش بسیار معین کرد و بدین گونه آنان را خشنود ساخت.
خلافت منصور در سال 138 استوار شد و کارگزاران خود را به همه جا گسیل داشت.
__________________________________________________
465- کشته شدن ابو مسلم در شعبان سال 136 هجرت بوده است، ر. ک، مسعودى مروج الذهب، ج 6 ص 183 چاپ باربیه دومینار پاریس. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:424
ساختن شهر بغداد
ابو جعفر منصور دوست مى داشت براى خود و سپاهیانش شهرى بسازد و آنرا پاى تخت کشور خویش کند، شخصا به حرکت و جستجو بپرداخت و چون به محل بغداد که در آن هنگام دهکده اى بود که ماهى یک بار در آن بازار برپا مى شد رسید آنجا را پسندید و براى خود و حشم و بردگان و فرزندان و خاندان خود قطعات زمینى را مشخص کرد و آن شهر را” مدینة السلام” نامگذارى کرد و کاخ خود را نزدیک مسجد بزرگ وسط شهر ساخت.
آنگاه براى سپاهیان خود در اطراف زمینهایى را مشخص کرد و مردم هر یک از شهرهاى خراسان را در شهرک مخصوصى جا داد و دستور داد مردم هم شروع به ساختمان کنند و براى آن منظور بایشان کمکهاى مالى فراوان کرد، منصور دستور داد از رود فرات که در هشت فرسنگى بغداد بود از ناحیه دمما نهرى حفر کنند تا مواد مختلف از نواحى شام و جزیره به بغداد برسد همانگونه که مواد مختلف از موصل و نواحى آن از راه دجله به بغداد مى رسید، شروع ساختمان بغداد در سال یکصد و سى و نهم هجرت بود. [466] منصور در سال یکصد و چهل هجرت همراه مردم حج گزارد و بازگشت خود را از راه مدینه قرار داد و براى مردم مدینه مقررى معین کرد و عطاى فراوان بانان بخشید.
آنگاه به قصد بیت المقدس آهنگ شام کرد و یک ماه آنجا بود و پس از آن به رقه رفت و بقیه آن سال را آنجا ماند و از رقه به بغداد برگشت و یک سال کامل مقیم بود.
راوندیه
منصور در سال یکصد و چهل و دو از بغداد به بصره رفت و چون بان شهر رسید آگاه شد که راوندیه جمع شده و به خون خواهى ابو مسلم قیام کرده اند و بیعت منصور را شکسته اند، منصور خازم بن خزیمه را فرستاد که گروهى از ایشان را کشت و دیگران تار و مار شدند، سپس در بصره براى معن بن زائده فرمان حکومت یمن را صادر کرد و تمام آن سال را در بصره ماند.
__________________________________________________
466- براى اطلاع بیشتر از چگونگى ساختن بغداد، ر. ک، مقاله سترک در دائرة المعارف اسلام و پى نوشته هاى سید عبد الرزاق حسینى بر آن مقاله، ترجمه عربى ج 4 صفحات 21- 1. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:425
و نقل کرده اند که عمرو بن عبید پیش منصور آمد، چون منصور او را دید با او دست داد و او را کنار خود نشاند، عمرو چنین گفت: [467] اى امیر مؤمنان خداوند تمام دنیا را به تو داده است با اندکى از آن خود را از خداوند خریدارى کن و بدان که خداوند از تو خشنود و راضى نمى شود مگر به همان چیزى که تو از او راضى مى شوى، تو هنگامى از خداوند راضى خواهى بود که به عدل خویش با تو رفتار فرماید و خداوند از تو هرگز راضى نمى شود مگر اینکه در رعیت خود با عدل و دادگرى رفتار کنى، اى امیر مؤمنان پشت در خانه تو شعله هاى ستم شعله ور است و پشت در خانه ات نه به کتاب خدا عمل مى شود و نه به سنت پیامبر خدا (ص) اى امیر مؤمنان.
” آیا ندیدى که پروردگارت با قوم عاد چه کرد، ارم خداوند قامت هاى بزرگ” [468] و تا آخر سوره خواند و گفت به خدا سوگند این آیات درباره هر کسى هم که مانند آنان عمل کند خواهد بود.
گویند ابو جعفر گریست، ابن مجالد [469] گفت اى عمرو خاموش باش که امروز کار را بر امیر مؤمنان دشوار ساختى.
عمرو گفت اى امیر مؤمنان این کیست؟ گفت برادر تو ابن مجالد، عمرو گفت اى امیر مؤمنان هیچکس بر تو از ابن مجالد دشمن تر نیست، نصیحت را از تو بازمى دارد و ترا از شنیدن سخن خیرخواهان منع مى کند و حال آنکه تو برانگیخته و براى حساب متوقف مى شوى و از حساب خیر و شر هر ذره پرسیده خواهى شد. گوید منصور انگشتر خویش را بیرون آورد و پیش عمرو انداخت و گفت کارهاى بیرون از درگاه را به تو سپردم یاران خود را فراخوان و ایشان را به کار بگمار. عمرو بن عبید گفت یاران من پیش تو نخواهند آمد مگر اینکه ببینند همچنان که سخن از عدل مى گویى در عمل هم عادل باشى، و برخاست و برفت.
منصور سال یکصد و چهل و سه از بصره به سرزمین جبال رفت و چون به
__________________________________________________
467- عمرو بن عبید: از زاهدان بنام و بزرگان معتزله است، درگذشته 144 هجرى است، گویند ابو جعفر منصور براى او مرثیه سروده است، ر. ک، زرکلى- الاعلام، ج 5 ص 252. (م)
468- آیات 5 و 6 سوره و الفجر، در ترجمه از تفسیر ابو الفتوح رازى استفاده شد. (م)
469- در منابعى که مورد دسترس این بنده بود دیده نشد که این شخص کیست. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:426
شهر نهاوند رسید و قبلا از خوبى آب و هواى آن آگاه شده بود که یک ماه در آن شهر ماند.
سپس به مداین برگشت و بقیه آن سال را آنجا ماند و همانجا فرمان حکومت خزیمة بن خازم را براى تمام طبرستان صادر کرد و چون فصل حج فرارسید در سال یکصد و چهل و چهار براى انجام حج بیرون رفت و در ربذه که نزدیک مدینه است فروآمد [470] و چون حج گزارد و برگشت باز هم به مدینه نرفت.
در این سال محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على علیه السلام که ملقب به نفس زکیه بود و بر منصور خروج کرد، منصور عیسى بن موسى بن على را همراه سوارانى به جنگ او فرستاد و محمد کشته شد رحمت خدا بر او باد، پس از او برادرش ابراهیم هم خروج کرد و او هم کشته شد رضوان الله علیهم. [471]مرگ ابو جعفر منصور:
در سال یکصد و پنجاه و هشت منصور حج گزارد و در ابطح کنار بئر میمون فرود آمد همانجا بیمار شد و صبح روز شنبه ششم ذى حجه همان سال درگذشت.
آن سال حج را ابراهیم بن محمد بن یحیى بن محمد بن عبد الله بن عباس با مردم انجام داد. عیسى بن موسى بر جنازه منصور نماز گزارد، مدت حکومت منصور بیست سال بود و در شصت و سه سالگى درگذشت و در بالاى مکه (حجون) دفن شد.
حکومت محمد مهدى:
[472] پس از آن روز شنبه هفدهم ذى حجه سال یکصد و پنجاه و هشت
__________________________________________________
470- ربذه: دهکده اى نزدیک مدینه، مدفن ابو ذر غفارى آنجاست در سال 319 آن دهکده را قرمطى ها ویران کردند. براى اطلاع بیشتر، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ج 4، ص 222.
471- براى اطلاع بیشتر از چگونگى قیام و کشته شدن این دو بزرگوار، ر. ک، ابو الفرج اصفهانى- مقاتل الطالبین صفحات 157 و 206 چاپ نجف 1385 هجرى قمرى. (م)
472- این گونه نام و لقب گذاشتن از سوى بنى عباس، با توجه به روایات نقل شده درباره نام و لقب حضرت حجة بن الحسن (ع) قابل دقت و بررسى است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:427
(نوزدهم اکتبر 774 میلادى) با مهدى پسر منصور بیعت شد، در این سال مهدى دستور داد در تمام مساجد بزرگ که در آن نماز جمعه مى گزارند مقصوره ساخته شود.
مهدى در سال یکصد و شصت حج گزارد و چون از مکه به مدینه آمد دستور داد خانه هاى اطراف مسجد مدینه را از مردم بخرند و مسجد پیامبر (ص) را توسعه دهند.
در سال یکصد و شصت و دو سرخ جامگان در گرگان قیام کردند، عمر بن علاء به جنگ با ایشان رفت و آنان را پراکنده ساخت.
در همان سال مهدى فرمان ولى عهدى پسرش موسى هادى و پس از او براى پسر دیگرش رشید را صادر کرد.
در سال یکصد و شصت و نه موسى پسر مهدى به گرگان رفت و مهدى براى استراحت و گردش به ماسبذان رفت، مدتى آنجا ماند و در همان شهر در چهل و سه سالگى درگذشت، مدت حکومت او ده سال و یک ماه و نیم بود.
حکومت موسى هادى:
هنگامى که موسى هادى در گرگان بود خبر خلافت باو رسید و هشت روز باقى مانده از محرم در بغداد (مدینة السلام) با او بیعت شد.
در این سال حسین بن على بن حسن در مدینه قیام و خروج کرد و بسوى مکه آمد عیسى بن موسى و عباس بن على با او رویاروى شدند و او را کشتند. [473] امام موسى بن مهدى در نیمه ربیع الاول سال یکصد و هفتاد در عیسى آباد [474] به بیست و چهار سالگى درگذشت و مدت حکومتش یک سال و یک ماه و بیست چهار روز بود.
خلافت هارون الرشید:
در سال یکصد و هفتاد هارون الرشید به خلافت رسید، حج گزارد و به
__________________________________________________
473- براى اطلاع بیشتر از چگونگى قیام و کشته شدن جناب حسین بن على بن حسن، ر. ک ابن اثیر، کامل التواریخ، ج 6 ص 90 چاپ بیروت 1385 ق، و در منابع فارسى به منتهى الامال مرحوم محدث قمى بخش فرزندان امام حسن (ع). (م)
474- نام بخشى در مشرق بغداد که قصر سلام هم در آن بخش بوده است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:428
مدینه آمد و براى مردم آن شهر مقررى و پاداش تعیین کرد و پرداخت.
چون به عراق برگشت و به کوفه رسید فرمان حکومت ابو العباس طوسى را براى خراسان صادر کرد، ابو العباس دو سال حاکم خراسان بود و هارون او را از کار برکنار کرد، و محمد بن اشعث را به حکومت خراسان گماشت.
در سال یکصد و هفتاد و چهار در شام میان یمانى ها و مضرى ها اختلاف افتاد و جنگ کردند و از هر دو سو گروه بسیارى کشته شدند.
در این سال هم هارون در حالى که دو پسرش محمد امین و عبد الله مامون همراهش بودند حج گزارد و هارون براى آن دو فرمانى نوشت که نخست محمد امین ولى عهد است و پس از او عبد الله مامون و آن نامه را داخل کعبه آویخت و به بغداد برگشت. و غطریف بن عطا را به حکومت خراسان گماشت.
على بن حمزه کسائى [475] مى گوید، هارون مرا عهده دار آموزش فرهنگ و ادب به محمد و عبد الله کرد و من بر هر دو سخت مى گرفتم و مخصوصا به محمد بیشتر سخت گیرى مى کردم، روزى خالصه کنیز زبیده پیش من آمد و گفت اى کسائى، بانو بر تو سلام مى رساند و مى گوید خواهش من این است که نسبت به پسرم محمد مدارا و مهربانى کنى که او نور چشم و میوه دل من است و من نسبت باو سخت مهرورزى مى کنم.
من به خالصه گفتم محمد پس از پدرش نامزد خلافت است و کوتاهى در تادیب او به هیچ روى جائز نیست.
خالصه گفت دل سوزى و مهربانى بانو بر محمد سببى دارد که من آنرا به تو مى گویم.
شبى که بانو او را زایید خواب دید که چهار زن آمدند و محمد امین را احاطه کردند، زنى که روبروى محمد امین ایستاده بود گفت این پادشاهى کوتاه عمر و تنگ حوصله و متکبر و سست کار و پرگناه و حیله گر است. زنى که پشت سرش ایستاده بود، گفت، پادشاهى درهم شکننده، و
__________________________________________________
475- على بن حمزه کسانى: از قاریان معروف قرآن و دانشمندان بنام نحو و معروف تر مرد مکتب کوفه، براى اطلاع از منابعى که درباره او و آثارش بحث کرده اند ر. ک، طاش کبرى زداه، مفتاح السعادة ج 1 ص 155، چاپ مصر بدون تاریخ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:429
اسراف کار و نابودکننده و کم انصاف است، زنى که جانب راست او بود گفت، پادشاهى بزرگ ولى گنهکار و قطع کننده پیوند خویشاوندى و بردبارى اندک است، و زنى که جانب چپ او ایستاده بود گفت پادشاهى حیله گر و پرلغزش است و بزودى نابود مى شود، گوید آنگاه خالصه گریست و گفت اى کسایى آیا لازم نیست که از پیشامدها بر او ترسید؟
از اصمعى هم نقل شده است که مى گفته است پس از دو سال اقامت در بصره که هارون را ندیده بودم براى دیدارش پیش او رفتم اشاره کرد نزدیک او بنشینم، اندکى نشستم و برخاستم با دست اشاره کرد بنشین، نشستم تا مردم رفتند.
هارون به من گفت آیا دوست دارى که محمد و عبد الله را ببینى؟ گفتم آرى اى امیر مؤمنان بسیار، و من برنخاستم مگر اینکه مى خواستم پیش ایشان بروم و بر آنان سلام دهم، گفت همین جا باش مى آیند.
و گفت محمد و عبد الله را پیش من آورید، فرستاده رفت و بان دو گفت به حضور امیر مؤمنان بیایید، آن دو آمدند گویى چون ماه آسمان بودند، آهسته گام برمى داشتند و چشم بر زمین دوخته بودند و چون روبروى پدر ایستادند بر او سلام خلافت دادند، هارون به هر دو اشاره کرد باو نزدیک شدند، محمد را سمت راست و عبد الله را سمت چپ خود نشاند.
هارون به من دستور داد از آن دو پرسش هایى کنم و من هر یک از فنون ادب را که طرح مى کردم هر دو پاسخ صحیح مى دادند.
هارون گفت اطلاعات ادبى آن دو را چگونه دیدى؟ گفتم اى امیر مؤمنان کسى را چون آن دو در زیرکى و تیزهوشى ندیده ام خداوند زندگانى هر دو را طولانى فرماید و امت را از عطوفت و مهربانى آنان بهره مند گرداناد.
هارون آن دو را بر سینه چسباند و چشمهایش چنان پراشک شد که فروریخت سپس بان دو اجازه داد که برخاستند و بیرون رفتند.
آنگاه هارون به من گفت چگونه خواهید بود آنگاه که میان آنان دشمنى و ستیزه آشکار شود و نیروى آن دو بر ضد یک دیگر بکار رود و خون ها ریخته شود و بسیارى از زندگان آرزو کنند که کاش مرده بودند؟
اخبارالطوال/ترجمه،ص:430
گفتم اى امیر مؤمنان این چیزى است که ستاره شناسان به هنگام تولدشان گفته اند یا آنکه علما و دانشمندان خبر مأثورى در این باره گفته اند؟
گفت چیزى است که علما از اوصیاء از پیامبران در مورد آن دو گفته اند.
گویند، مامون مى گفته است، هارون الرشید همه امورى را که میان ما اتفاق افتاد از موسى بن جعفر بن محمد شنیده بود [476] و باین جهت چنان مى گفت.
اصمعى مى گوید، هارون تاریخ و سرگذشت و افسانه هاى دیگر را دوست مى داشت و هر گاه آماده بود پى من مى فرستاد معمولا چون از شب پاسى مى گذشت پیش او مى رفتم و برایش تاریخ و حکایات گذشتگان را مى گفتم، شبى پیش او رفتم که هیچ کس آنجا نبود و یکه و تنها نشسته بود ساعتى براى او افسانه گفتم، آنگاه مدتى سر بزیر انداخت و اندیشید و گفت، اى غلام عباسى را پیش من بیاور و مقصود فضل بن ربیع است. [477] چون فضل آمد و داخل شد اجازه نشستن باو داد و گفت اى عباسى من درباره ولى عهدى محمد و عبد الله اندیشه کردم و دانستم که اگر محمد را ولى عهد کنم با توجه به پیروى او از خواسته هاى نفسانى و سرگرم بودنش به کارهاى لهو خوشى ها مردم را درمانده و کار خلافت را تباه و نابود خواهد کرد آنچنان که سرکشان از راههاى دور بر او طمع خواهند بست و اگر عبد الله را ولى عهد کنم مردم را براه راست خواهد آورد و کشور را اصلاح خواهد کرد که در او دوراندیشى منصور همراه با شجاعت مهدى است، عقیده تو چیست؟
فضل گفت اى امیر مؤمنان این کارى بسیار دشوار و بزرگ است و لغزش در آن غیر قابل بخشش است و براى سخن گفتن در این باره جاى دیگر لازم است.
دانستم دوست دارند تنها باشند، من برخاستم و در گوشه حیاط قصر نشستم و آن دو تا صبح با یک دیگر گفتگو کردند و سر انجام باین نتیجه اتفاق کردند که محمد امین ولى عهد باشد و عبد الله مامون پس از او به خلافت رسد و اموال و
__________________________________________________
476- منظور حضرت امام موسى بن جعفر هفتمین پیشواى بزرگوار شیعیان است براى اطلاع از نمونه هاى بزرگوارى آن حضرت در منابع اهل سنت، ر. ک، شمس الدین محمد بن طولون، الأئمة الاثنا عشر، چاپ صلاح الدین منجذ، ص 93/ 88. (م)
477- از دولت مردان بزرگ دوره خلافت هارون و وزیر محمد امین است، ر. ک، خطیب، تاریخ بغداد ج 12 ص 343 چاپ مصر 1349 ق. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:431
سپاهیان را میان آن دو تقسیم کردند و قرار شد محمد امین در پاى تخت بماند و عبد الله مامون حاکم خراسان شود.
چون صبح شد هارون دستور داد همه سرداران جمع شوند و چون آمدند آنان را به بیعت با محمد امین و پس از او با بیعت عبد الله مامون دعوت کرد و همگان چنان بیعت کردند و پذیرفتند.
در همین سال مردم خراسان بر فرماندار خود شورش کردند و او را کشتند، هارون تمام آن سال را در شام اقامت کرد و براى حج عزیمت کرد و چون از حج برگشت به انبار آمد و در شهر ابو العباس که در نیم فرسنگى انبار است منزل کرد، در آن شهر گروه بزرگى از خراسانیان زندگى مى کردند و همانجا فرزندان ایشان در رسیدند و بسیار شدند و تا هم اکنون (قرن سوم هجرى) آنجا زندگى مى کنند، هارون یک ماه در آن شهر ماند و سپس به رقه رفت و یک ماه هم آنجا ماند.
آنگاه از رقه به قصد جهاد به سرزمینهاى روم رفت و شهرى بنام معصوف [478] را گشود و به رقه برگشت و بقیه سال را همانجا ماند.
چون فصل حج فرارسید هارون حج گزارد و سپس به رقه برگشت و همانجا اقامت کرد و یزید بن مزید را فرمان رواى ارمنستان کرد و در سال یکصد و هشتاد و چهار از رقه به بغداد برگشت و در کاخ خود در محله رصافه منزل کرد و از کارگزاران خود بقیه خراج ایشان را مطالبه کرد و در سال یکصد و هشتاد و پنج باز از بغداد به رقه رفت که آب و هواى آنرا خوش مى داشت.
چون فصل حج فرارسید حج گزارد و هنگامى که به مدینه رفت به مردم آن شهر سه مقررى پرداخت کرد و حال آنکه به مردم مکه دو مقررى پرداخته بود و از حجاز برگشت و به انبار رفت و یک ماه آنجا بود و به بغداد برگشت و براى پسر دیگر خود قاسم پس از امین و مامون به خلافت بیعت گرفت و او را به فرمان روایى شام گماشت، قاسم کارگزاران خود را به شهرهاى شام گسیل داشت. [479] هارون در سال یکصد و هشتاد و هشت نیز حج گزارد و چون برگشت
__________________________________________________
478- معصوف: در معجم ما استعجم بکرى و معجم البلدان یاقوت حموى و مراصد الاطلاع بغدادى دیده نشد. (م)
479- ظاهرا مسافرت هاى پیاپى هارون به مکه و مدینه دلیل بر ناآرام بودن آن مناطق است و این موضوع با قیام هاى سادات علوى بى ارتباط نیست. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:432
نخست در حیره فرود آمد و چند روزى آنجا ماند و سپس به بغداد برگشت.
در سال یکصد و هشتاد و نه به رى رفت و یک ماه آنجا بود و سپس به بغداد برگشت و عید قربان را در قصر اللصوص [480] بود و سپس وارد بغداد شد ولى فرود نیامد و خود را به سلیحین [481] که در سه فرسخى بغداد است رساند و شب را آنجا گذراند و سپس به رقه رفت و ضمن عبور از بغداد دستور داد چوبه دارى که جسد جعفر بن یحیى بر آن آویخته بود سوزانده شود و بقیه آن سال را در رقه گذراند. [482] چون سال یکصد و نود فرارسید به جهاد و پیشروى در سرزمینهاى روم رفت و تا هر قلة پیش رفت و آن شهر را گشود. [483] در همین سال رافع پسر نصر بن سیار در خراسان خروج کرد و سبب خروج او چنین بود که على بن عیسى بن ماهان چون به حکومت خراسان آمد بدرفتارى کرد و بر اعرابى که مقیم خراسان بودند ستم کرد و جور و ظلم آشکار ساخت، رافع بر او خروج کرد و چند بار با او جنگ کرد و سرانجام هم با حدود سى هزار مرد خراسانى که از او پیروى کرده بودند به سمرقند رفت و در آن شهر ماند.
چون این خبر به هارون رسید على بن عیسى بن ماهان را از حکومت خراسان عزل و هرثمة بن اعین را بر آن کار گماشت.
آنگاه هارون از روم برگشت و بقیه آن سال را در بغداد گذراند و پسرش محمد را بر پاى تخت گماشت خود آهنگ خراسان کرد تا شخصا جنگ با رافع پسر نصر بن سیار را سرپرستى کند. و چون سال یکصد و نود و دو فرارسید خرمیان در سرزمین جبال خروج کردند. این نخستین قیام خرمیان بود، هارون پسرش محمد امین را همراه عبد الله بن مالک خزاعى بسوى ایشان فرستاد که گروه بسیارى از ایشان را کشت
__________________________________________________
480- قصر اللصوص: (قصر دزدان): محلى که اسبها و دیگر مرکوب هاى لشکر مسلمانان دزدان سرقت کرده بودند.
481- دهکده اى نزدیک نهر عیسى در بغداد.
482- جاى تعجب است که چرا دینورى داستان برمکیان را از قلم انداخته است، از بیم حکومت؟ (م)
483- هر قله: از شهرهاى نزدیک به صفین و در باختر آن قرار دارد، ر. ک، عبد المؤمن بغدادى، مرا صدا الاطلاع ج 3 ص 1456 چاپ على محمد بجاوى مصر 1374 ق. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:433
و دیگران هم در شهرستانها پراکنده شدند.
هارون حرکت کرد و چون به طوس رسید در خانه حمید بن قحطبه طوسى منزل کرد و سخت بیمار شد، پزشکان را براى معالجه اش جمع کردند و هارون این دو بیت را خواند.
” همانا که پزشک با پزشکى و داروهاى خود نمى تواند از سر نوشت شوم جلوگیرى کند، پزشک را چه گناهى است چه بسا بیمار که با دارویى که در گذشته شفا بخش بوده است مى میرد” و چون بیمارى و درد او شدت یافت به فضل بن ربیع گفت اى عباسى مردم چه مى گویند؟ گفت مى گویند سرزنش کننده و دشمن امیر مؤمنان مرده است. (یعنى مردم مى گویند کار هارون تمام است).
هارون دستور داد براى او بر خرى زین نهادند و خواست سوار شود و بیرون آید، رانهایش تاب و توان نداشت و چون او را بردند و سوار کردند نتوانست خود را نگهدارد و گفت چنین مى بینم که مردم راست مى گویند. اندکى بعد هارون درگذشت. [483] مرگ هارون روز شنبه پنجم جمادى الآخرة سال یکصد و نود و سه بود و مدت خلافت او بیست و سه سال و یک ماه و نیم بود:
حکومت محمد امین
خبر به خلافت رسیدن امین روز پنجشنبه نیمه ماه جمادى الآخره در بغداد باطلاع او رسید و فرداى همان روز یعنى جمعه خبر مرگ هارون را باطلاع مردم رساند و ایشان را به تجدید بیعت دعوت کرد و ایشان بیعت کردند.
خبر مرگ هارون روز جمعه هشتم ماه جمادى الآخره [484] در مرو به مامون رسید، سوار شد و به مسجد بزرگ شهر رفت و سپاهیان و دیگر سران و بزرگان را
__________________________________________________
483- ابن اثیر در کامل (ص 214 ج 6 چاپ بیروت)، مرگ هارون را در سوم جمادى الآخره و مدت حکومتش را بیست و سه سال و دو ماه و هیجده روز مى داند، و براى اطلاع از بى تابى و بیم او از مرگ به همین منبع مراجعه فرمایند، به هنگام مرگ نهصد و چند میلیون درهم اندوخته او در بیت المال بود. (م.)
484- در صورتى که پنجشنبه پانزدهم ماه باشد جمعه نهم ماه خواهد بود نه هشتم، مگر آنکه هشت روز گذشته را شامل جمعه ندانیم. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:434
فراخواندند و چون همه جمع شدند مامون به منبر رفت نخست نیایش و ستایش خداوند را انجام داد و بر پیامبر (ص) و خاندانش درود فرستاد و سپس گفت اى مردم خداوند به ما و شما در مرگ خلیفه درگذشته که درود خدا بر او باد صبر عنایت فرماید و خلیفه تازه را بر ما و شما فرخنده گرداناد و بر عمر او بیفزایاد، آنگاه عقده گلویش را گرفت و گریست و چشم خود را با جامه سیاهش پاک کرد، و گفت اى خراسانیان با امام خود تجدید بیعت کنید و همه مردم با او بیعت کردند.
و چون امین به خلافت رسید و مردم با او بیعت کردند شاعران به حضورش بار یافتند و حسن بن هانى هم همراه ایشان بود [485]، چون شاعران اشعار خود را خواندند، پس از همه حسن بن هانى برخاست و این ابیات را براى او خواند” هان، باده را با آب درآمیز تا از شدت آن بکاهى همانا باده را گرامى نمى دارى مگر آنکه آنرا با آب درآمیزى.
باده اى که پیش از آمیختن با آب سرخ فام و پس از آن زرد چهره است گویى پرتو خورشید بر تو مى تابد.
پندارى یاقوت هاى آرام اطراف آن است یا چشم گربه هاى کبود چشم در حال حرکت است.
خداوند کرامت امتى را که امیر مؤمنان امین شهریار آن است افزوده است.
تو با شمشیرها و نیزه ها این امت را حمایت کردى و دین و دنیاى ایشان را افزایش و رونق بخشیدى.
فرزندزادگان منصور ترا براى خلافت از خود شایسته تر دیدند گر چه بر خلاف آنچه در دل دارند آشکار سازند”.
امین به همه شاعران صله داد و به ابو نواس بیشتر بخشید.
__________________________________________________
485- حسن بن هانى مشهور به ابو نواس، شاعر بزرگ قرن دوم هجرى سال تولد و مرگ او مورد اختلاف است، شعر او درباره شراب و غلام بارگى معروف است و چندان پایبند به اصول اخلاقى و دینى نبوده است، براى اطلاع بیشتر از شرح حال و کتابهاى مرجع، ر. ک، به، ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 680 چاپ بیروت 1969 و دانش نامه ایران و اسلام ص 1120. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:435
آنگاه محمد امین اسماعیل بن صبیح [486] دبیر راز نویس را فراخواند و باو گفت اى پسر صبیح چه مى بینى؟ گفت دولتى فرخنده و خلافتى استوار و کارى همراه با بخت و اقبال و خداوند این را به بهترین وجه براى امیر مؤمنان به کمال برساند. امین باو گفت نمى خواهم داستان سرایى کنى راى و عقیده ات را مى پرسم.
اسماعیل گفت اگر امیر مؤمنان صلاح بداند کار را براى من توضیح فرماید تا من به اندازه خرد و خیرخواهى خود اشارتى کنم.
امین گفت چنین مصلحت مى بینم که برادرم عبد الله مامون را از خراسان برکنار کنم و پسرم موسى را به امارت خراسان بگمارم.
اسماعیل گفت اى امیر مؤمنان ترا در پناه خدا قرار مى دهم که مبادا آنچه را هارون بنیان نهاده و آنرا استوار ساخته است درهم شکنى.
امین گفت حقیقت کار مامون بر رشید روشن نشد و به ظاهر او فریب خورد و عبد الملک بن مروان از تو دوراندیش تر بود که گفت هر گاه دو جانور نر در گله اى باشند یکى دیگرى را از میان مى برد.
اسماعیل گفت، اگر هم چنین عقیده اى دارى آنرا آشکار مساز، بلکه نامه اى باو بنویس و باطلاع او برسان که به حضور او در پاى تخت نیازمندى که ترا در کار مردم و اداره سرزمینها یارى دهد و چون پیش تو آمد و میان او و سپاهیانش جدایى انداختى شوکت او شکسته خواهد شد و بر او پیروز مى شوى و در دست تو گرو خواهد بود و مى توانى هر چه مى خواهى درباره اش انجام دهى.
امین گفت اى پسر صبیح سخن درست گفتى و به جان خودم سوگند راى صواب همین است.
امین براى مامون نامه اى نوشت و اظهار داشت آنچه خداوند از کار خلافت و سیاست بر او نهاده است سنگین است و از او خواست پیش او بیاید و او را در کارها یارى دهد و درباره آنچه به صلاح است رایزنى کند و این کار براى
__________________________________________________
486- براى اطلاع از نمونه ادب و فرهنگ اسماعیل بن صبیح (ابن صبیح) ر. ک، ابن عبد ربه- عقد الفرید ج 2 صفحات 125/ 124 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:436
امیر مؤمنان سودبخش تر از توقف او در خراسان است و براى سرزمینها و جمع غنایم و سرکوبى دشمن و حفظ بیضه اسلام مفیدتر خواهد بود.
امین نامه را همراه عباس بن موسى و محمد بن عیسى و صالح پیش نماز فرستاد و آنان بسوى خراسان حرکت کردند، طاهر بن حسین [487] که از سوى مامون به حکومت رى مى آمد از ایشان استقبال کرد، آنان پیش مامون که در مرو بود رفتند و به حضورش بار یافتند و نامه را باو تسلیم کردند و در آن باره سخن گفتند و یادآور شدند که امیر مؤمنان نیازمند به حضور اوست و امیدوار است با حضور او مملکت را گسترش دهد و بر دشمنان برترى یابد، و سخن خود را بسیار بلیغ بیان کردند.
مامون دستور داد ایشان را با احترام فرود آرند و گرامى دارند.
چون شب فرارسید، مامون فضل بن سهل [488] را که نزدیک تر وزیران او بود و اندیشه و دوراندیشى او را آزموده و مورد اعتمادش بود فراخواند و چون آمد با او خلوت کرد و نامه محمد امین را براى او خواند و آنچه را نمایندگان گفته بودند و تشویق و تحریض آنان را براى رفتن به حضور برادرش و یارى دادن او را در کار خلافت باطلاع او رساند.
فضل گفت او براى تو اراده خیر نکرده است و من چنین مصلحت مى بینم که این پیشنهاد او را نپذیرى، مامون گفت چگونه ممکن است پیشنهادش را نپذیرم و حال آنکه مردان و اموال در اختیار اوست و مردم هم همراه مال هستند.
فضل گفت امشب را به من مهلت بده تا فردا عقیده قطعى خود را به تو بگویم.
مامون گفت اکنون در حفظ خداوند برو، فضل به خانه اش برگشت و او مردى منجم بود و تمام آن شب را به محاسبه نجوم پرداخت و در آن کار سخت ورزیده بود، و چون صبح شد، صبح زود پیش مامون آمد و باو خبر داد که بر محمد امین پیروز خواهد شد و او را مغلوب خواهد کرد و بر کار حکومت چیره
__________________________________________________
487- طاهر ذو الیمینین، متولد 159 درگذشته 207 هجرت، والى دمشق و فرمانرواى موصل و سپس فرمان رواى تمام خراسان، ر. ک، زامباو، معجم الانساب و الاسرات الحاکمه صفحات 43/ 57/ 70 چاپ مصر 1951. (م)
488- فضل بن سهل سرخسى، ذو الریاستین، 154- 202 هجرى، وزیر مقتدر مامون، ر. ک، زرکلى، الاعلام ج 5 ص 354. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:437
خواهد شد. [489] چون فضل با مامون چنین گفت، نمایندگان را احضار کرد و بایشان جایزه و پاداش نیکو بخشید و از ایشان خواست کارهاى او را پیش امین به نیکى و ستایش یاد کنند و عذر او را در نپذیرفتن پیشنهاد امین موجه بدارند و از او فراوان پوزش بخواهند.
مامون همراه ایشان نامه اى باین مضمون براى امین نوشت:
” اما بعد، امام هارون الرشید مرا بر این سرزمین هنگامى که مردم آن سر به شورش برداشته بودند و راه نگهدارى آن بسته و سپاهیانش ناتوان شده بودند به حکومت گماشت، اگر در این کار قصور کنم یا از آن بیرون روم از آشفتگى کارها در امان نخواهم بود و بیم دارم دشمنان بر آن غلبه کنند که زیان آن به امیر مؤمنان هر جا که باشد خواهد رسید، صلاح امیر مؤمنان در آن است که آنچه را هارون الرشید مقرر داشته است درهم نریزد”.
نمایندگان حرکت کردند و پیش امین رسیدند و نامه را باو رساندند. امین چون نامه را خواند فرماندهان سپاه خویش را جمع کرد و بانان گفت چنین مصلحت دیده ام که برادرم عبد الله مامون را از خراسان برگردانم و پیش خود آورم که در کارها مرا یارى دهد و من از او بى نیاز نیستم عقیده شما چیست؟ آنان نخست سکوت کردند و سپس خازم بن خزیمه گفت اى امیر مؤمنان سرداران و سپاهیان خود را وادار به حیله و غدر مکن که ناچار با خودت حیله کنند و نباید از تو پیمان شکنى ببینند و در نتیجه پیمان ترا بشکنند.
امین گفت ولى پیر مرد و شیخ این دولت یعنى على بن عیسى بن ماهان [490] عقیده ترا ندارد و معتقد است که باید عبد الله مامون همراه من باشد و مرا یارى دهد و مقدارى از بار حکومت را از دوش من بردارد.
امین آنگاه به على بن عیسى گفت چنین مصلحت دیده ام که با سپاهیان به خراسان بروى و از طرف وزیر نظر پسرم موسى عهده دار حکومت آنجا شوى و
__________________________________________________
489- قبلا ملاحظه کردید که مامون مى گفته است پدرش تمام پیشامدها را از حضرت امام موسى بن جعفر (ع) شنیده است. (م)
490- از سرداران معروف دوره حکومت هارون و امین که در سال 195 هجرت در جنگ با طاهر کشته شد، ر. ک، به، ابن تغرى بردى، النجوم الزاهره ج 2 ص 149 چاپ مصر وزارة الثقافة بدون تاریخ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:438
هر کس از سپاهیان را که مى خواهى با نظر خویش برگزین و دستور داد دیوان سپاهیان را در اختیار او گذاشتند و او شصت هزار تن از سواران دلیر را برگزید و براى آنان مقررى وضع کرد و اسلحه داد و امین باو فرمان حرکت داد.
على بن عیسى همراه سپاه خود حرکت کرد امین هم سوار شد و به سفارش کردن باو پرداخت گفت تمام سران و فرماندهانى را که در خراسانند گرامى دار و نیمى از خراج مردم خراسان را ببخش و بر هیچ کس که شمشیر بروى تو کشد یا به لشکر تو تیرى اندازد رحم مکن و او را باقى مگذار و از روزى که پیش مامون رسیدى بیش از سه روز او را مهلت مده و پیش من روانه اش ساز.
هنگامى که على بن عیسى براى خدا حافظى به حضور زبیده آمد زبیده باو گفت، هر چند محمد امین پسر من و میوه دل من است ولى نسبت به عبد الله مامون هم محبت بسیار در دل من است و این من بودم که او را پرورش دادم و نسبت باو مهر مى ورزم برحذر باش که مبادا ناخوشایندى از تو نسبت باو سرزند یا آنکه پیشاپیش او حرکت کنى بلکه هر گاه با هم راه مى روید باید پشت سرش حرکت کنى و اگر ترا فراخواند بگو گوش به فرمانم و هرگز پیش از او سوار مشو و چون خواست سوار شود رکابش را بگیر و بزرگداشت و احترام نسبت باو را آشکار کن.
زبیده آنگاه زنجیرى سیمین باو داد و گفت اگر عبد الله مامون از آمدن خوددارى کرد او را با این زنجیر ببند.
محمد امین پس از اینکه سفارشهاى خود را در همه موارد به على بن عیسى انجام داد برگشت. على بن عیسى بن ماهان حرکت کرد و چون به حلوان رسید با کاروانى که از رى بازمى گشت برخورد و از ایشان درباره طاهر پرسید، آنان باو گفتند طاهر براى جنگ آماده مى شود، على بن عیسى گفت طاهر چیست و کیست؟
همینکه باو خبر برسد که من از دروازه همدان گذشته ام رى را خالى و ترک خواهد کرد.
على حرکت کرد و چون همدان را پشت سر گذاشت به کاروان دیگرى برخورد و از ایشان هم پرسید گفتند طاهر مقررى سپاهیان خود را پرداخته و بانان
اخبارالطوال/ترجمه،ص:439
اسلحه داده و آماده جنگ شده است.
گفت سپاهیان او چندند؟ گفتند حدود ده هزار مرد یا بیشتر.
در این هنگام حسن پسر على بن عیسى به پدرش گفت پدر جان اگر طاهر مى خواست بگریزد یک روز هم در رى نمى ماند.
على گفت، پسرجان، مردان براى روبرو شدن با اقران خود آماده مى شوند و طاهر در نظر من مردى نیست که براى جنگ با من آماده شود یا من براى جنگ با او آماده شوم.
از قول پیر مردان بغداد نقل شده است که مى گفته اند ما هیچ سپاهى را از لحاظ اسلحه و ساز و برگ و اسب و مردان دلیر و گزینه چون سپاه على بن عیسى به هنگام خروج از بغداد ندیده ایم که همه شان برگزیده بودند.
طاهر بن حسین هم سران سپاه و یاران خود را جمع و با ایشان رایزنى کرد که چگونه رفتار کند آنان گفتند در شهر رى متحصن شود و از فراز باروى شهر با آنان جنگ کند تا نیروى امدادى از سوى مامون براى او اعزام شود.
طاهر بانان پاسخ داد که واى بر شما من به کار جنگ از شما بیناترم، در صورتى که متحصن شوم خود را ناتوان پنداشته ام و مردم شهر هم به سبب قوت دشمن باو متمایل مى شوند و براى من مشکلى بزرگتر از دشمن خواهند شد که از على بن عیسى بیم دارند شاید هم او گروهى از همراهان مرا با طمع فریب دهد، راى درست آن است که سواران را با سواران و پیادگان را با پیادگان رویاروى سازم و نصرت و پیروزى از جانب خداست.
طاهر دستور داد لشکریانش از شهر بیرون روند و در محلى بنام قلوصه [491] اردو بزنند.
همینکه لشکریان طاهر بیرون رفتند مردم رى دروازه هاى شهر را بر روى ایشان بستند. طاهر به یاران خود گفت اى قوم به پیش روى خود مشغول باشید و به کسانى که پشت سر شمایند توجه مکنید و بدانید که شما را یاور و تکیه گاهى جز
__________________________________________________
491- قلوصه: یاقوت در معجم البلدان ص 153 ج 7 چاپ مصر این کلمه را به صورت” قلوس” ضبط کرده است و مى گوید دهکده اى در ده فرسنگى رى است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:440
شمشیرها و نیزه هایتان نیست همان را پناهگاه خود قرار دهید. على بن عیسى روى به قلوصه آورد و دو لشکر براى جنگ صف کشیدند و درگیر شدند، یاران طاهر مردانه پایدارى کردند آنچنان که آرایش جنگى سپاه على بن عیسى درهم ریخت و سپاهیان او شروع به عقب نشینى کردند، على بن عیسى بر آنان بانگ زد و گفت اى مردم بازگردید و همراه من حمله کنید.
یکى از یاران طاهر نخست تیرى بر على بن عیسى زد و او را در جاى خود نگهداشت و پس از اینکه باو نزدیک شد زوبینى باو زد که به سینه اش برخورد و زره و سینه بند او را درید و به سینه اش نفوذ کرد و على مرده از پاى در افتاد.
یارانش گریختند و یاران طاهر در ایشان شمشیر نهادند و آنان را که گریزان بودند مى کشتند تا شب فرارسید و تمام اموال و سلاحى را که در اردوگاه على بن عیسى بود به غنیمت گرفتند.
چون این خبر به محمد امین رسید، عبد الرحمن انبارى را به سرپرستى سى هزار تن از ایرانیان گماشت و خطاب بانان گفت که چون على بن عیسى فریب نخورند و همچون او سستى نکنند.
عبد الرحمن حرکت کرد و به همدان رسید.
چون طاهر آگاه شد بسوى او حرکت کرد و رویاروى شدند و چون اندکى جنگ کردند یاران عبد الرحمن پایدارى نکردند و خودش گریخت و یارانش هم از پى او گریختند و خود را به همدان رساندند و در آن متحصن شدند و یک ماه حصارى بودند تا آنکه خوار و بارشان تمام شد.
عبد الرحمن براى خود و همه یارانش از طاهر امان خواست و طاهر امان داد و عبد الرحمن دروازه ها را گشود و افراد دو سپاه با یک دیگر آمد و شد مى کردند.
طاهر حرکت کرد و از گردنه پایین آمد و در ناحیه اسد آباد [492] اردو زد، در این هنگام عبد الرحمن اندیشه کرد و گفت چگونه ممکن است از امیر مؤمنان معذرت بخواهم، یاران خود را آرایش جنگى داد و همینکه سپیده دمید به لشکر
__________________________________________________
492- شهرى در هفت فرسنگى غرب همدان و بسیار قدیمى است، براى اطلاع بیشتر ر. ک به مقاله شترک، دائرة المعارف اسلام، ترجمه عربى، ج 2 ص 104. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:441
طاهر که آسوده خاطر بودند حمله کرد و بر ایشان شمشیر نهاد، گروهى از پیادگان لشکر طاهر ایستادگى کردند و به دفاع از یاران خود پرداختند تا سواران آماده و سوار شدند و بر عبد الرحمن و یارانش حمله بردند و گروه بسیارى را کشتند.
عبد الرحمن که چنین دید با بازماندگان از اسب ها پیاده شدند و چندان جنگ کردند که همگان کشته شدند.
چون این خبر به امین رسید در کار خود فروماند و پشیمان شد، باز سپاهیان خود را آماده جنگ ساخت و براى عبد الله حرشى فرمان فرماندهى بر پنج هزار مرد را صادر کرد و یحیى پسر على بن عیسى را هم به فرماندهى پنج هزار مرد دیگر گماشت و آن دو حرکت کردند و خود را به کرمانشاه رساندند.
چون این خبر به طاهر رسید سوى آن دو حرکت کرد و آنان بدون آنکه جنگ کنند گریختند و به حلوان برگشتند و همانجا ماندند.
طاهر آهنگ حلوان کرد و آن دو گریختند و خود را به بغداد رساندند.
طاهر در حلوان ماند تا آنکه هرثمة بن اعین [493] با سى هزار تن از سپاهیان خراسان از سوى مامون رسید و طاهر از حلوان به طرف اهواز و بصره رفت.
هرثمه به طرف بغداد پیشروى کرد و دیگر محمد امین تا هنگامى که کشته شد کارى از پیش نبرد و نتوانست لشکرى فراهم سازد و سر انجام او چنان شد که مشهور است.
طاهر از بصره و هرثمه از سوى دیگر به جانب بغداد حرکت کردند و هر دو محمد امین را محاصره کردند و خانه اش را با منجنیق سنگسار کردند و امین درمانده شد.
هرثمة بن اعین دوست مى داشت که جان امین محفوظ بماند و کارش رو براه شود. امین هم باو پیام فرستاد و خواست براى اصلاح میان او و برادرش مامون اقدام کند و قول داد که خود را از خلافت خلع خواهد کرد و حکومت را به برادرش مامون خواهد سپرد.
هرثمة براى او نوشت شایسته بود پیش از آنکه کار چنین دشوار شود این
__________________________________________________
493- از سرداران بزرگ دوره حکومت هارون و امین مامون که مورد خشم مامون قرار گرفت و در سال 200 هجرت در زندان کشته شد، ر. ک، زرکلى، الاعلام، ج 9 ص 75. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:442
پیشنهاد را مى دادى اکنون کار از اندازه گذشته و از کسى کارى ساخته نیست، با وجود این من در اصلاح کار تو کوشا خواهم بود، شبانه پیش من بیا تا من صورت حال ترا براى امیر مؤمنان بنویسم و براى تو عهدى استوار بگیرم و بهر حال از هیچ کوششى که کار ترا اصلاح و ترا به امیر مؤمنان نزدیک کند فروگذارى نخواهم کرد.
محمد امین چون این پاسخ را دریافت با وزیران و خیرخواهان خود رایزنى کرد و همگان بامید زنده ماندن او گفتند صلاح در همین است و بپذیرد.
چون شب فرارسید محمد امین با گروهى از خواص و اشخاص مورد اعتماد و بستگان خویش بر زورق نشست تا از دجله عبور کند و به اردوگاه هرثمه برود.
طاهر از این پیام که میان آن دو رد و بدل شده و موافقتى که کرده بودند آگاه شد و همینکه امین با همراهان خود خواست سوار زورق شود طاهر حمله کرد و او و همراهانش را گرفت و به اردوگاه خود برد و هماندم سر امین را برید و پیش مامون فرستاد.
مامون حرکت کرد و وارد بغداد شد پادشاهى براى او استوار و کارها رو براه گردید.
محمد امین شب یکشنبه پنجم محرم سال یکصد و نود و نه در بیست و هشت سالگى کشته شد و مدت پادشاهى او چهار سال و هشت ماه بود. [494]خلافت عبد الله مامون:
روز دوشنبه پنج روز باقى مانده از محرم سال یکصد و نود و هشت با عبد الله پسر هارون الرشید که معروف به مامون است بیعت شد. مامون با شهامت و بلند همت و بزرگ منش بود و از لحاظ علم و حکمت ستاره درخشان بنى عباس بود که از همه فنون و دانش ها بهره اى بسزا داشت، مامون کتاب اقلیدس را از رومیان بدست آورد و دستور به شرح و ترجمه آن داد.
__________________________________________________
494- براى اطلاع بیشتر از چگونگى کشته شدن امین و روایات مختلف ر. ک به، مسعودى، مروج الذهب ج 6 ص 475- 485 چاپ باربیه دومینار، پاریس- و طبرى و کامل. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:443
در مدت خلافت خود مجالسى براى مناظر میان ادیان و مذاهب تشکیل مى داد و استاد او در این مسائل ابو هذیل محمد بن هذیل علاف بود. [495] مامون وارد سرزمینهاى جزیره و شام شد و مدتى طولانى آنجا ماند و سپس به جنگ با رومیان پرداخت و کوشش فراوان و فتوح بسیار انجام داد.
و سپس کنار رودخانه بذندون درگذشت [496] و روز چهارشنبه هشتم رجب سال دویست و هیجدهم هجرى در طرسوس [497] دفن شد.
مدت حکومتش بیست سال و پنج ماه و سیزده روز بود و به هنگام مرگ سى و نه ساله بود.
مامون قبلا براى پسرش عباس بیعت گرفته بود که ولى عهد باشد و پس از او به خلافت رسد و او را در عراق جانشین خود ساخته بود. [498]حکومت محمد معتصم
چون مامون کنار رودخانه بذندون درگذشت، برادرش ابو اسحاق محمد پسر هارون که معروف به معتصم بالله است سران و بزرگان سپاه را جمع کرد و ایشان را به بیعت با خود فراخواند و همگان با او بیعت کردند.
معتصم از طرسوس به بغداد آمد و چون وارد آن شهر شد عباس پسر مامون را از حکومت بغداد خلع کرد و خود بر آن شهر چیره شد و مردم در بغداد با او دوباره بیعت کردند.
معتصم از اول ماه رمضان سال دویست و هیجده وارد بغداد شد و دو سال همانجا ماند و سپس با ترکان که همراهش بودند به ناحیه سامرا [499] رفت و آن
__________________________________________________
495- محمد بن هذیل که بیشتر به ابو هدیل علاف مشهور است، متکلم بزرگ معتزلى قرن دوم و سوم هجرى که سال تولد و مرگش مورد اختلاف است، براى اطلاع از برخى آراء او و کتابهایى که شرح حالش در آنها آمده است ر. ک به مقاله نیبرگ در دائرة المعارف اسلام و ترجمه فارسى آن در دانشنامه ایران و اسلام ص 1126. (م)
496- نام دهکده و رودخانه یى که فاصله اش تا طرسوس یک روز راه است. (م)
497- از شهرهاى ساحلى شام، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ابو الفداء، بقلم آقاى عبد المحمد آیتى ص 268. (م)
498- این اختصار در شرح حال و وقایع روزگار مامون که از موضوع حضرت رضا سلام الله علیه هم هیچ سخنى نگفته است نشانه بارزى از اختناق شدید حکومت عباسى در دهه هاى سوم تا پنجم قرن سوم هجرى است، شاید تسلط غلامان ترک یکى از عوامل آن باشد. (م)
499- سامرا- سر من راى- سامراء: شهرى بر کناره شرقى دجله و حدود یکصد کیلومترى شمال بغداد که چهل و چند سال پاى تخت عباسیان بود، و چون مرقد مطهر امام دهم و یازدهم ما شیعیان در آن شهر است مورد توجه شیعیان بوده است، براى اطلاع بیشتر ر. ک، یاقوت، معجم البلدان. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:444
شهر را بنا کرد و آن را پاى تخت و اردوگاه خویش قرار داد. در مدت خلافت معتصم فتوحاتى صورت گرفت که در دوره هیچ یک از خلفاى پیش اتفاق نیفتاد.
از جمله شکست دادن بابک و اسیر کردن و کشتن و به دار کشیدن اوست، همچنین مازیار [500] سالار قلعه طبرستان که در کوهها و دژها متحصن بود و معتصم او را چندان تعقیب کرد تا گرفت و کشت و کنار بابک بدار کشید، همچنین جعفر کردى را [501] که شهرها را ویران و زنان و کودکان را به اسیرى گرفته بود با اعزام سواران دستگیر کرد و کشت و کنار بابک و مازیار بدار کشید.
و از جمله فتوحات او فتح عموریه است که همان قسطنطنیه کوچک است [506] و فتوحات دیگرى که خداوند بدست او فراهم فرمود.
آغاز کار بابک چنین بود که در آخر روزگار مامون قیام کرد، مردم در نسب و مذهب او اختلاف کرده اند و آنچه در نظر ما صحیح و ثابت است این است که از فرزندان مطهر پسر فاطمه دختر ابو مسلم است و این فاطمه همان است که فاطمیان خرمى ها باو منسوبند و نسبتى با فاطمه (ع) دختر رسول خدا ندارند.
بابک به هنگامى که رشته امور از هم گسیخته و آشوب برپا بود رشد و نمو کرد و قیام خود را با کشتن مردمى که در ناحیه بذ [503] ساکن بودند شروع کرد و دهکده ها و شهرهاى اطراف خود را ویران کرد که بر آن نواحى دست یابد و نتوانند بآسانى او را تعقیب کنند و دسترسى باو دشوار باشد، کار بابک بالا گرفت و شوکت او فزونى یافت.
چون این اخبار باطلاع مامون رسید عبد الله بن طاهر بن حسین را با لشکرى بزرگ به سوى او روانه کرد، عبد الله حرکت کرد و میان راه در بیرون شهر دینور در جایى که تا امروز به قصر عبد الله بن طاهر معروف و تاکستان مشهورى است اردو زد، سپس از آنجا حرکت کرد و خود را به بذ رساند و در آن هنگام کار بابک
__________________________________________________
500- مازیار: پسر و نداد، از 208 هجرى حاکم طبرستان بود و قتل او در 225 در بغداد اتفاق افتاد. (م)
501- براى اطلاع بیشتر ر. ک، ترجمه طبرى آقاى پاینده صفحات 5835- 5834. (م)
502- عموریه: از شهرهاى آباد و بزرگ که در ترکیه امروز واقع بوده است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 434. (م)
503- بذ: ناحیه اى میان آذربایجان و اران، ر. ک، یاقوت، معجم، ج 2 ص 93. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:445
بالا گرفته بود و مردم از او بیم داشتند، عبد الله بن طاهر و سپاهیانش با او پیکار کردند ولى کارى از پیش نبردند و بابک جمع ایشان را پراکنده ساخت و سران سپاه عبد الله بن طاهر را کشت. از جمله سردارانى که در این جنگ کشته شدند محمد بن حمید طوسى بود و او همان کسى است که ابو تمام [504] او را مرثیه گفته و ضمن آن چنین گفته است:
” گویى در روز مرگ او، بنى نبهان ستارگان آسمان بودند که ماه از میان ایشان فروافتاده باشد”.
و بیت زیر هم در همان قصیده است:
” پاى خود را در گرداب مرگ استوار ساخت و بگفت زیر پاى تو رستاخیز است”.
چون حکومت به ابو اسحاق معتصم رسید اندیشه اى جز کار بابک نداشت، براى جنگ با او مردان و اموال فراوان فراهم ساخت و غلام خود حیدر بن کاوس را که معروف به افشین بود [505] به فرماندهى سپاه گماشت و او را روانه کرد، افشین با سپاه بیرون آمد و در برزند [506] اردو زد و صبر کرد تا شدت زمستان بگذرد و برف از راهها آب شود و سپس معاون خود یوباره و جعفر بن دینار را که معروف به جعفر خیاط بود با گروهى بسیار از سواران دلیر به محل اردوگاه بابک فرستاد و دستور داد گرد خود خندق استوارى حفر کنند آن دو رفتند و اردو زدند و خندق کندند.
چون آن دو از کندن خندق آسوده شدند افشین، مرزبان غلام معتصم را با گروهى از فرماندهان در برزند باقى گذاشت و خود حرکت کرد و به کنار خندق آمد، و یوباره و جعفر خیاط را همراه گروه بسیارى به سرچشمه رودخانه بزرگى
__________________________________________________
504- حبیب بن اوس، معروف به ابو تمام شاعر قرن سوم و گردآورنده حماسه متولد 188 و درگذشته 231 (اقوال دیگر هم نقل کرده اند)، براى اطلاع از شرح حال او در کتب عربى، ر. ک اخبار ابى تمام، بقلم محمد بن یحیى صولى چاپ قاهره 1937 میلادى و در کتب فارسى به مقاله ریتر در دائرة المعارف ایران و اسلام ص 1015. (م)
505- افشین: لقب گروهى از امیران ناحیه اسروشنه، حیدر بن کاوس سردار معتصم است که در سال 226 عزل و متهم به کفر شد و در زندان از گرسنگى مرد، ر. ک، مقاله بار تولد در دائرة المعارف اسلام، ترجمه عربى ج 2 ص 343. (م)
506- برزند: شهرى در بیست فرسنگى اردبیل است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 465. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:446
که آنجا بود فرستاد و دستور داد آنجا هم خندق دیگرى حفر کنند و آنان چنان کردند و چون از آن کار آسوده شدند، افشین محمد پسر خالد کدخداى بخارا را [507] در آن نقطه گذاشت و خود همراه پنج هزار سوار و دو هزار پیاده و هزار کارگر به درود آمد [508] و آنجا خندقى بزرگ کند و بارویى بلند ساخت، بابک و یاران او بر فراز کوههاى بلند مى ایستادند و مشرف بر اردوگاه افشین بودند و بانان مى نگریستند و هیاهو مى کردند.
آنگاه افشین روز سه شنبه سه روز باقى مانده از شعبان با آرایش جنگى حرکت کرد و منجنیقهایى با خود برد، بابک به یکى از سرداران خود بنام آذین دستور داد همراه سه هزار مرد و در تپه اى که مشرف بر شهر بود متحصن شود و او بر گرد خود چاله هایى کند تا مانع عبور سواران شود.
افشین کنار خندق خود برگشت و صبح زود روز جمعه اول ماه رمضان بازگشت و منجنیق و عراده نصب کرد و سران سپاه شهر را از هر سو محاصره کردند.
بابک هم با گزیدگان لشکر خود آمد و آنان را آرایش جنگى داد و تا هنگام عصر جنگ سختى کردند و بازگشتند و به یاران بابک آسیب رساندند.
افشین شش روز دیگر ماند و روز پنجشنبه هفتم رمضان حمله کرد بابک هم آماده جنگ شد و بر دهانه بذ گردونه بزرگى نهاد که در صورت لزوم روى یاران افشین رها کند.
در این هنگام بابک مردى بنام موسى اقطع را پیش افشین فرستاد و از او خواست بیاید تا با او مذاکره شفاهى کند اگر به نتیجه رسیدند چه بهتر و گر نه جنگ کنند، افشین پذیرفت بابک پیش او رفت و نزدیک دره یى که میان آن دو بود آمد و همینکه افشین را دید با نهادن دست بر سینه اداى احترام کرد، افشین هم با خوشرویى باو برخورد کرد و باو تذکر داد که اطاعت و فرمانبردارى موجب سلامت دنیا و آخرت است ولى بابک نپذیرفت.
بابک به اردوگاه خود برگشت و به یارانش دستور جنگ داد و آنان
__________________________________________________
507- در متن کلمه” بخارا خداه” آمده است. (م)
508- نام شهرى در مرز آذربایجان است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:447
شتابان براى جنگ آماده شدند و عراده را بسوى لشکریان افشین روانه کردند که درهم شکست و یاران افشین حمله آوردند و آنان را به سر کوه راندند.
یوباره و جعفر خیاط برابر عبد الله برادر بابک ایستادگى کردند و به یک دیگر حمله کردند و سران سپاه افشین گروه بسیارى از یاران بابک را کشتند، و آنان گریختند و به شهر در آمدند، سپاه افشین هم از پى ایشان وارد شهر شدند و جنگ در وسط میدان شهر در گرفت جنگى سخت که بان سختى هرگز دیده نشده بود و در خانه ها و باغها ادامه یافت و عبد الله برادر بابک ناچار گریخت.
بابک همینکه دید لشکریان از هر سو او را در برگرفته اند و همه راهها بر او بسته است و یارانش کشته و سست شده اند آهنگ ارمنستان کرد و از رودخانه ارس گذشت و قصد روم کرد.
چون بابک از رود ارس گذشت سهل بن سنباط فرماندار آن ناحیه براى دستگیرى بابک بسوى او حرکت کرد و افشین به فرمانداران آن نواحى و سرهنگان و گردان دستور داده بود همه راهها را بر بابک بگیرند.
سهل بن سنباط در حالى به بابک برخورد که تغییر لباس داده بود و بر پاهاى خود پارچه کهنه یى بسته و سوار بر استرى که بر آن پالان خرى نهاده بودند شده بود، سهل او را دستگیر کرد و پیش افشین فرستاد، افشین بابک را گرفت و فتح نامه براى معتصم نوشت و اجازه خواست به دربار برود، معتصم اجازه داد، افشین در حالى که بابک و برادرش عبد الله همراه او بودند پیش معتصم آمد، داستان کشتن معتصم بابک را و بریدن دستها و پاهاى او و به دار کشیدنش مشهور است.
گویند چون افشین همراه بابک در آمد، معتصم او را برابر خود بر تختى نشاند و بر سر او تاج نهاد، اسحاق بن خلف شاعر در این مورد در قصیده یى در مدح معتصم چنین سروده است. [509]” از جنگى که آتش آن در بذ شعله مى کشید غایب نبودى، هر چند که این جا حاضر بودى ولى آنجا هم حضور داشتى.
__________________________________________________
509- اسحاق مشهور به ابن طبیب است، پس از آنکه به زندان افتاد شعر سرود، مرگ او حدود سال 230 هجرى است، ر. ک، ابن شاکر کتبى، فوات الوفیات، ج 1 ص 16 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:448
امت با افشین که شمشیر تو است عزت و آیین پایدارى و استقامت یافت.
چون افشین بدرگاه تو رسید تاج بر سرش نهادى و او سزاوارتر کسى است که تاج تو بر سرش بدرخشد”.
پس از آن احمد بن ابى داود [510] براى سخنى که از افشین شنیده بود کینه او را در دل گرفت و به معتصم پیشنهاد کرد سپاه را به دو بخش کند نیمى را در اختیار افشین و نیم دیگر را در اختیار اشناس [511] بگذارد و معتصم هم چنان کرد.
افشین از او خشمگین و سخت اندوهگین شد و کینه اش شدت یافت.
احمد بن ابى دواد به معتصم گفت اى امیر مؤمنان ابو جعفر منصور با خیرخواه تر خواص خود درباره ابو مسلم مشورت کرد و او گفت” اى امیر مؤمنان خداوند متعال مى فرماید اگر در آسمان و زمین الهه اى جز خداوند مى بود هر آینه کار آن دو به تباهى مى کشید” و منصور باو گفت بس است و ابو مسلم را کشت. معتصم به احمد گفت ترا هم بس است و سپس کس فرستاد تا افشین را کشت.
آورده اند که جامه از تن او بیرون آوردند و او را ختنه نشده یافتند.
معتصم روز پنجشنبه یازده شب باقى مانده از ربیع الاول سال دویست و بیست و هفت درگذشت و بنا به وصیت او احمد بن ابى دواد بر او نماز گزارد، مدت زمامدارى معتصم هشت سال و هشت ماه و هفده روز و سن او هنگام مرگ سى و نه سال بود:
و این آخر کتاب اخبار الطوال است به ترتیبى که ابو حنیفه احمد بن داود دینورى که رحمت خدا بر او و از او خشنود بادا جمع کرده است.
پایان
__________________________________________________
510- صحیح آن احمد بن ابى دؤاد است، قاضى معروف که به سال 160 متولد و در سال 240 درگذشت، ر. ک، زرکلى، الاعلام ج 1 ص 120، و تاریخ بیهقى ص 214 چاپ دکتر فیاض. (م)
511- اشناس: از سرداران ترک معتصم است، ر. ک، ابن عبد ربه- عقد الفرید ج 4 ص 50 چاپ مصر. (م)
339- سعید بن مالک، مشهور به ابو سعید خدرى از بزرگان قبیله خزرج و در جنگ خندق و یازده جنگ دیگر در التزام رکاب پیامبر (ص) بوده و در سال 74 هجرت در مدینه درگذشته است. ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه، ج 2 ص 289. م.
340- براى اطلاع بیشتر از جنایات مسلم در مدینه و نام گروهى از کشته شدگان که شمارشان به سیصد نفر رسیده است صد تن از مهاجران و دویست تن از انصار، ر. ک، نویرى، نهایة الارب ج 20 صفحات 495- 490 و ترجمه آن به قلم این بنده. (م)
341- براى اطلاع بیشتر از قیام هاى خوارج ر. ک، طبرى، ترجمه تاریخ، به قلم پاینده ج 7- م.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:315
” آیا دو هزار مردى که به گمان شما مؤمن بودند سزاوار بود که در آسک چهل تن شما را وادار به گریز کنند؟ دروغ مى گویید چنان نیست که شما پنداشته اید بلکه خوارج مؤمنند، دانستید که آنان گروه اندکند که بر گروه بسیار پیروز مى شوند، شما فرمان شخص ستمگر سرکشى را اطاعت کردید و حال آنکه ستمگران شایسته طاعت نیستند”. ابن زیاد از این کار سخت خشمگین شد و در بصره هیچکس را که متهم به خارجى بودن بود باقى نگذاشت و نهصد مرد را به گمان و اتهام کشت.
اما کار خوارج همچنان بالا مى گرفت و هواداران و هم فکران ایشان از بصره بانان مى پیوستند و پس از مرگ یزید شمارشان بسیار شد و عبید الله بن زیاد هم از عراق گریخت.
مردم بصره که در آن هنگام امیرى نداشتند بر خود بیمناک شدند و گرد مسلم بن عبیس قرشى جمع شدند و پنج هزار سوار از دلاوران بصره همراه او کردند و بسوى خوارج بیرون شدند و در جایى بنام دولاب [342] با خوارج رویاروى شد و جنگ در گرفت و هر دو گروه در برابر یک دیگر پایدارى کردند آنچنان که نیزه ها و شمشیرها شکسته شد و به چنگ و دندان با یک دیگر مبارزه کردند و مسلم بن عبیس قرشى کشته شد و یارانش گریختند. مردى از قبیله ازد در این مورد چنین سروده است:
” چون کار بالا گرفت مرد بخشنده مسلم بن عبیس را پیش ایشان فرستادیم، مرد دیگرى غیر از مسلم را پیدا کنید که اگر او را مى جویید دیگر نیست، اگر مهلب بن ابى صفره را به جنگ خوارج بفرستید، خوارج براى او لقمه چربى خواهند بود”.
مهلب در آن هنگام حاکم خراسان بود، مردم بصره پس از کشته شدن مسلم به سختى از خوارج بیمناک شدند و عثمان بن معمر قرشى را برگزیدند و حدود ده هزار تن از دلاوران خود را با او همراه ساختند و او همراه ایشان در تعقیب خوارج بیرون شد و در فارس به ایشان رسید و جنگ کردند که عثمان کشته شد و
__________________________________________________
342- دولاب: نام دهکده اى در چهار فرسنگى اهواز، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ج 4 ص 104 چاپ مصر 1906، ظاهرا آنچه آقاى دکتر عبد المنعم عامر در پاورقى نوشته اند که از دهکده هاى رى است صحیح نیست. م.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:316
همراهانش گریختند.
مردم بصره براى عبد الله زبیر نامه نوشتند و باو اطلاع دادند که امیرى ندارند و از او خواستند کسى را بفرستد تا عهده دار حکومت شود، او حارث بن عبد الله بن ابى ربیعه مخزومى را فرستاد که به بصره آمد و حکومت را در دست گرفت و بزرگان بصره را دعوت و با ایشان مشورت کرد که فرماندهى جنگ با خوارج را به چه کسى واگذارد و همگان گفتند بر تو باد به مهلب بن ابى صفره.
مردى از بصریان بنام ابن عراده برخاست و این اشعار را براى او خواند: [343]” مسلم بن عبیس جان بر سر این کار نهاد، و براى جنگ، پیر مرد حجازى عثمان قیام کرد، او پیش از روبرو شدن رعد و برقى زد ولى برق حجازى فریبنده است.
عثمان به بال پشه اى هم صدمه نزد و دشمنان دین همچنانکه بودند پایدارند. هیچکس شایسته فرماندهى این جنگ غیر از مهلب نیست که مرد سالخورده و جنگ آزموده است، چون گفته شود چه کسى از دو عراق حمایت مى کند قبایل معد و قحطان با دستها خود باو اشاره میکنند.
او همان مردى است که اگر با ایشان رویاروى شود آتش آنان را خاموش مى کند و هیچکس جز مهلب شایسته این جنگ نیست”.
جنگ مهلب با خوارج:
احنف بن قیس به حارث بن عبد الله گفت اى امیر براى امیر مؤمنان عبد الله بن زبیر نامه بنویس و از او بخواه تا براى مهلب نامه اى بنویسد که مردى را در خراسان بگمارد و خودش به سوى خوارج رود و عهده دار جنگ با ایشان شود، حارث آن نامه را نوشت و چون نامه به عبد الله بن زبیر رسید براى مهلب چنین نوشت:
” بسم الله الرحمن الرحیم، از عبد الله امیر مؤمنان به مهلب بن ابى صفرة، و سپس، حارث بن عبد الله براى من نامه نوشته است که آتش جنگ
__________________________________________________
343- در الشعر و الشعراء و معجم الشعراء و المؤتلف آمدى و عقد الفرید نام این شخص را ندیدم. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:317
خوارج ازارقه از دین برگشته شعله ور شده و کارشان دشوار است، چنین مصلحت دیدم که ترا به فرماندهى جنگ ایشان بگمارم زیرا به قیام تو در این باره امیدوارم که شر آنان را از مردم شهر خود کفایت کنى و بیم و هراس آنان را از میان بردارى، یکى از افراد خاندان خود را به جانشینى خود در خراسان بگمار و حرکت کن و خود را به بصره برسان و آنجا با بهترین وسیله آماده شو و به سوى ایشان برو که امیدوارم خدایت بر ایشان پیروز گرداند، و السلام”.
چون نامه او به مهلب رسید کسى را در خراسان گماشت و حرکت کرد و چون به بصره رسید به منبر رفت، او مردى کم حرف بود و مختصر مى گفت، و چنین گفت:
” اى مردم دشمنى سخت شما را فراگرفته است که خون شما را مى ریزد و اموال شما را غارت مى کند اکنون اگر چیزهایى را که مى خواهم در اختیارم بگذارید براى جنگ قیام مى کنم و از خداوند متعال براى جنگ با ایشان یارى مى جویم و گر نه یکى از شما خواهم بود و بر هر کس در کار خود جمع شوید همراهم”.
گفتند چه مى خواهى؟، گفت از میان شما کسانى را انتخاب مى کنم که نه بسیار توانگر باشند و نه فقیر و باید هر سرزمینى را گشودم فرماندهى آن با من باشد و نباید با من در تدبیرهاى جنگى مخالفت شود و مرا با رایى که مصلحت بدانم و تدبیرى که بیندیشم آزادم بگذارند.
مردم از هر سوى بانگ برداشتند که آنچه مى خواهى براى تو خواهد بود و بان راضى و خشنودیم.
مهلب از منبر فروآمد و به خانه خود رفت و دستور داد دیوان سپاهیان را پیش او بیاورند که آوردند و بیست هزار تن از دلیران بصره را برگزید، که هشت هزار تن ایشان از قبیله ازد [344] و دیگران از سایر اعراب بودند و پسرش مغیره را با سه هزار مرد بر مقدمه سپاه قرار داد و بسوى خوارج که کنار رودخانه شوشتر [345] بودند حرکت کرد و با آنان در افتاد و ایشان را چنان به هزیمت راند که تا اهواز
__________________________________________________
344- براى اطلاع از قبیله ازد که دو شاخه مهم بوده اند، ر. ک، جمهرة انساب العرب صفحات 243- 215. (م)
345- بزرگترین رودخانه خوزستان که شاپور سد معروف شاذروان را کنار آن ساخته است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:318
عقب نشینى کردند و زیاد اعجم در این باره چنین سروده است [346]:
” خداوند پاداش نیکو به این برادر ازدى (مهلب) بدهد که چه نیکو دفاع و جنگ کرد و پاداش در دست خداست.
چون دیدیم کار دشوار شد و نزدیک است خورشید پوشیده و شب و ستاره آشکار شود. نخست ابو غسان را فراخواندیم که گوشش سنگین بود و احنف هم سر بزیر افکند و بیمناک شد.
با آنکه پسر منجوف براى هر کار بزرگى شایسته بود ولى از این جنگ کوتاهى کرد و بهانه تراشید.
و چون همگان را دیدیم که نیرو و توان ایشان از کار افتاده و یاراى جنگ با خوارج را ندارند ناچار مهلب را فراخواندیم”. پس از اینکه خوارج گریختند مهلب چهل روز کنار پل ماند و سپس به تعقیب ایشان پرداخت، چون این خبر به نافع بن ازرق رسید در اهواز باقى ماند تا مهلب آنجا رسید و در جایى که نامش بسلى [347] بود با خوارج رویاروى شد و تمام روز را تا شب با آنان جنگ کرد، ضربتى به چهره مهلب خورد که بیهوش شد و مردم گفتند امیر کشته شد و بر کوشش و انتقام گیرى خود افزودند و بسیارى از خوارج را کشتند، سالار ایشان نافع بن ازرق هم کشته شد و خوارج بسوى فارس گریختند.
چون به مردم بصره خبر رسید که مهلب کشته شده است تمام مردم سخت نگران شدند و فرماندار ایشان حارث بن ابى ربیعه تصمیم به فرار گرفت مردى از قبیله بنى یشکر براى او این اشعار را نوشت.
” اى حارث اى پسر بزرگان دلیر بر ما ببخشاى و درنگ کن و تا خبر صحیح بدست تو نرسیده است از این جا مرو، اگر روزگار مهلب سر آمده باشد در شهر ما ماه و خورشید خواهد گرفت (رستاخیز مى شود)، پس از مهلب براى تو چاره یى باقى نمى ماند و در بصره و کوفه براى تو چشم و گوشى (اطاعت و
__________________________________________________
346- شاعر وابسته به بنى امیه و ساکن اصطخر که داراى لکنت زبان بوده است، ر. ک، ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 343 چاپ بیروت 1969 میلادى. (م)
347- بسلى: این ضبط صحیح نیست، درست آن” سلى” است که یاقوت آنرا جایى نزدیک اهواز و مناذر مى داند، ر. ک، معجم البلدان ج 5 ص 118 چاپ مصر 1906 میلادى. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:319
حرف شنوى) نخواهد بود در آن صورت زود به حجاز برو و در شهر ما توقف مکن که توقف در آن خطر است، و حال آنکه اگر مهلب زنده باشد تو در این شهر ایمن خواهى بود و زنده بودن آن مرد میان ما موجب پیروزى است”.
مردى از بنى سعد هم چنین سروده است:
” همانا به هنگام از دست دادن مهلب هر مصیبتى که به ما برسد آسان و سبک است. اگر مهلب نابود شده باشد پس از همچون گوسپندان ناتوان و لاغر در برابر گرگها خواهیم بود، به کسى پناه مى بریم او که کوههاى ثبیر و حراء و قدید و کبکب را استوار و پایدار مى دارد (یعنى پناه به خدا خواهیم برد) [348] از خبرى که فرشتگان را عزادار مى کند و همه مردم از بصرى تا مدینه بر او اندوهگین مى شوند”. [249] در این هنگام براى مردم بصره مژده سلامت مهلب رسید و شاد شدند و آرامش یافتند و امیر شهر پس از اینکه تصمیم به گریز گرفته بود در شهر باقى ماند.
مردى از بنى ضبه در این باره چنین سروده است:
” همانا پروردگارى که مهلب بخشنده را نجات داد سزاوار است که او را بسیار ستایش کنید، آرى مهلب بن ابى صفره تا هنگامى که زنده باشد فرمانرواى عراق است و چون او بمیرد مردان همچون زنان خواهند بود و پشیزى ارزش نخواهند داشت، به کمک تو بر شهر خود ایمن شدیم و تو منبر و تخت را وقار و زینت مى بخشى”.
مردى از خوارج درباره کشته شدن نافع بن ازرق چنین سروده است:
” مهلب سرزنش کرد و پیشامدها بسیار است و سرزنش کنندگان نافع بن ازرق هم بسیارند، نافع بدون اینکه در دین خود مداهنه کند مرد و او هر گاه به آیه اى که در آن نام آتش آمده بود مى رسید مدهوش مى شد، مرگ چیزى است که به ناچار اتفاق خواهد افتاد هر کس که مرگ روز او را فرونگیرد شب
__________________________________________________
348- ثبیر از کوههاى مکه و قدید و کبکب از کوههاى عرفات است.
349- بصرى: شهرى در چهار منزلى دمشق و مرکز ناحیه حوران و شهرى کهن است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ابو الفداء، به قلم آقاى عبد المحمد آیتى، ص 277 چاپ بنیاد فرهنگ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:320
فروخواهد گرفت، هر چند گرفتار مهلب شده ایم که مرد جنگها و شیر مردم خاوران است ولى در جنگها و برخوردها شاید او بر ما چیره شود و شاید ما بر او چیره شویم، با نیزه ها جان ها را مى رباییم و با شمشیرهاى برنده درخشان، در جنگ ما او به ما ضربه مى چشاند و ما به او و هر یک به دیگرى مى گوید بچش”.
و چون به عبد الله بن زبیر خبر رسید که فرماندارش تصمیم به فرار داشته است او را عزل کرد و برادر خود مصعب را به حکومت بصره گماشت و او حرکت کرد و به بصره آمد و حکومت هر دو عراق و فارس و اهواز را بر عهده گرفت. و چون نافع بن ازرق کشته شد خوارج بار دیگر جمع شدند و عبد الله بن ماحوز را که از پارسایان ایشان بود بر خود امیر کردند، این خبر به مهلب رسید و از اهواز به تعقیب ایشان پرداخت و در شاپور که از شهرهاى فارس است با ایشان رویاروى شد و جنگ کردند و آخر روز خوارج گریختند و تا گرگان عقب نشینى کردند، مهلب همچنان به تعقیب ایشان پرداخت و روزى که سخت باران مى بارید خوارج به جنگ او آمدند و جنگ در گرفت و مهلب آنان را مجبور به عقب نشینى کرد و خوارج راه کرمان را پیش گرفتند.
مهلب همواره از شهرى براى تعقیب خوارج به شهر دیگرى مى رفت و پس از هر جنگ، جنگ دیگرى مى کرد و این کار در تمام مدت حکومت عبد الله بن زبیر تا هنگامى که او کشته شد و حکومت به عبد الملک پسر مروان رسید ادامه داشت.
چون پادشاهى عبد الملک استوار شد حجاج بن یوسف ثقفى را به فرماندهى هر دو عراق گماشت و حجاج تصور مى کرد که مهلب در سخت گیرى بر خوارج کوتاهى مى کند و پنداشت که مهلب مى خواهد جنگ طول بکشد، عبد الاعلى پسر عبد الله عامرى و عبد الرحمن بن سبرة را نزد مهلب فرستاد و گفت او را وادار به حمله کنید و از مهلت دادن به دشمن بازدارید.
آن دو پیش او آمدند و گفتند براى چه آمده اند، مهلب بان دو گفت همین جا بمانید تا خود ببینید که ما در چه گرفتارى هستیم که حجاج اخبارى را شنیده و پذیرفته است و دیدنى ها را رد کرده است و مرا بر کارى که خلاف تدبیر است فرمان داده است و پنداشته که او این جا شاهد است و من غایب.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:321
مهلب به تعقیب خوارج پرداخت و در سرزمینهاى نزدیک کرمان بانان رسید و جنگ کرد بر مقدمه سپاه مهلب پسرش مفضل حرکت مى کرد، سالار خوارج که عبد الله بن ماحوز بود کشته شد و آنان تا سرزمینهاى میانى کرمان عقب نشستند و یکى از پارسایان خود را که نامش قطرى پسر فجاءة بود به فرماندهى خود برگزیدند.
مهلب به شهر شاپور برگشت و روز عید قربان به شهر رسید و همراه مردم به مصلى رفت در همان حال که پس از نماز براى آنان خطبه مى خواند ناگاه خوارج حمله کردند مهلب گفت سبحان الله آیا در چنین روزى به سراغ ما مى آیند؟ جنگ کردن امروز را بسیار ناپسند مى دانم ولى خداوند فرموده است:
” ماه حرام به ماه حرام و حرمت ها را برابرى است هر که ظلم کند بر شما پس بکنید بر او مانند آنچه کرده باشد بر شما” [350] و هماندم از منبر فرود آمد و یاران خود را فراخواند که سلاح پوشیدند و به مقابله خوارج شتافتند، خوارج در حالى که یکى از بزرگان ایشان بنام عمرو القنا پیشاپیش ایشان بود حمله آوردند، عمرو از دلیران خوارج بود و این رجز را مى خواند:
” ما بامداد عید قربان با سواران که همچون چوب نیزه استوارند به سراغ شما آمدیم، عمرو القنا در سپیده دم پیشاپیش آن سپاه به سوى مردمى که زبان به کفر آلوده اند حرکت مى کند، امروز نذر خود را درباره دشمن وفا مى کنم”.
جنگ در گرفت و دو گروه در جنگ پایدارى کردند و بسیار کشته دادند و همچنان هر دو گروه پا بر جا بودند تا شب فرارسید و خوارج به سوى کازرون عقب نشینى کردند.
مهلب آنان را تعقیب کرد و در کازرون با آنان درگیر شد و سرعت عمل داشت و خوارج در این جنگ پراکنده شدند و روى به گریز نهادند و خود را به مرزهاى اصطخر رساندند و مهلب همچنان آنان را تعقیب مى کرد و چون به یک دیگر رسیدند حمله کردند و پیشاپیش خوارج مردى چنین رجز مى خواند:
__________________________________________________
350- آیه 194 سوره دوم (بقره)، ترجمه از تفسیر ابو الفتوح است و براى اطلاع بیشتر از شان نزول و تفسیر آیه به ص 95 ج 2 تفسیر ابو الفتوح رازى چاپ مرحوم شعرانى مراجعه فرمایید. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:322
” مهلب تا چه هنگام ما را تعقیب مى کند گویا در زمین براى ما مفرى از او نیست و هم در آسمان، پس به کجا باید رفت کجا؟” چون قطرى این را شنید گریست و آماده مرگ شد و شخصا به جنگ پرداخت و این رجز را مى خواند:
” تا چه هنگام از شهادت باید محروم ماند و حال آنکه مرگ همچون گردن بندى بر گردنهاى ما آویخته است، فرار در جنگ عادت ما نیست بار خدایا بر پرهیزکارى و عبادت من بیفزاى و پس از آن در زندگى رغبتى نیست”.
آن روز را تا شب جنگ کردند و چون شب فرارسید قطرى با یاران خود بسوى جیرفت رفت و مى خواست به کرمان بگریزد، مردى از یاران او این اشعار را سرود:
” اى قطرى نیک اگر آهنگ فرار دارى با فرار خود بر ما جامه ننگ خواهى پوشاند، همینکه گفته مى شود مهلب آمد لب ها و دهان تو تسلیم او مى شوند و دل تو از بیم پرواز مى کند تا کى و تا چه اندازه این فرار و ترس در تو هست در حالى که تو مؤمنى و مهلب کافر است”.
و چون خوارج دیدند قطرى در جنگ سستى مى کند و آهنگ فرار دارد او را از فرماندهى خود عزل کردند و عبد ربه را که از پارسایان ایشان بود بر خود فرمانده ساختند و او همراه ایشان به قومس رفت و آنجا ماند. [351]مهلب و حجاج:
حجاج به مهلب چنین نوشت:
” اما بعد تو با خوارج وقت گذرانى کردى و ایشان با تو، تا آنجا که کار به زیان تو تمام شد و در پیکار با تو آزموده شدند و به جان خودم سوگند اگر ایشان را مهلت نمى دادى این بیمارى چنین طولانى نمى شد و این شاخ مى شکست که تو با آنان برابر نیستى و پشت سر تو مردان و اموال فراوانى است و حال آنکه ایشان را نه نیروى امدادى است و نه مال که جنبندگان ناتوان نمى توانند پابپاى شتران و اسبان تیزرو حرکت کنند و جدیت و کوشش با عذر آوردن محقق نمى شود اکنون
__________________________________________________
351- معرب کومس، سرزمینى بزرگ میان رى و نیشابور، مرکز آن دامغان بوده است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:323
عبید الله بن موهب را پیش تو فرستادم که ترا وادار به حمله کند و مهلت دادن به آنان را رها کنى و السلام”.
چون عبید الله بن موهب نامه حجاج را براى مهلب آورد در پاسخ آن چنین نوشت:
” اما بعد، از جانب تو دو مرد پیش من آمدند که من براى راست گفتن پاداشى بایشان نپرداختم، و با وجود آشکار بودن موضوع نیازى به تقدیر احساس نکردم و در آنچه درباره من و دشمن به تو خبر داده اند دروغ نگفته اند و جنگ را کسى مى برد که با حوصله و درنگ باشد و در آن چاره از مهلتى نیست که غالب استراحتى کند و مغلوب چاره یى بیندیشد، اما اینکه من ایشان را فراموش کرده باشم یا آنان مرا از یاد برده باشند هرگز چنین نیست، این قوم مختار و آزادند اگر امیدى به پیروزى پیدا کنند مى ایستند و هر گاه ناامید مى شوند مى گریزند آنچه بر عهده من است این است که چون مى ایستند با ایشان جنگ کنم و چون مى گریزند ایشان را تعقیب کنم اگر در این کار مهلت مى دهم براى این است که از راى آنان آگاه شوم و حال آنکه اگر شتاب کنم ایشان از تصمیم من آگاه مى شوند، اکنون اگر مرا با راى و تدبیر خودم واگذارى درد درمان و این شاخ شکسته مى شود و اگر مرا به شتاب وادارى در حالى که نمى خواهم از تو اطاعت کنم سر مخالفت هم ندارم و در آن صورت اختیار من و مسئولیت بر عهده تو خواهد بود و من از خشم امیران و خشونت پیشوایان به خدا پناه مى برم و السلام”.
چون حجاج این نامه را خواند براى او چنین نوشت” من راى و تدبیر را به خودت واگذاشتم هر گونه مى خواهى تدبیر و عمل کن”.
چون این نامه حجاج به مهلب رسید براى جنگ با خوارج آماده شد و براى تعقیب ایشان به قومس رفت، خوارج از پیش او گریختند و به جیرفت رفتند و آنجا در شهرى متحصن شدند، مهلب به تعقیب آنان رفت و آن شهر را چندان در محاصره گرفت که خوارج ناچار اسبهاى خود را کشتند و خوردند.
مهلب به پسر خود یزید فرمان داد که چند روز دیگر آنان را در محاصره داشته باشد و سپس راه را براى آنان بگشاید و چون بیرون آیند و به صحرا برسند آنان را تعقیب کند، مهلب از آنجا کوچ کرد و در پنج فرسنگى اردو زد، یزید هم
اخبارالطوال/ترجمه،ص:324
چند روزى همانجا ماند و سپس راه را گشود و آنان بیرون آمدند و مهلب ایشان را تعقیب کرد، دو روز در پى ایشان بود تا بانان رسید، خوارج در برابرش ایستادند و تمام آن روز را جنگ کردند و فرداى آن روز صبح زود به جنگ آمدند و عبد ربه خوارج را مخاطب ساخت و گفت اى گروه مهاجران پایدارى کنید که امشب همگى به بهشت رویم و این قوم هم شب را در دوزخ باشند.
نخست با نیزه جنگ کردند تا آنکه همه نیزه ها شکسته شد سپس با شمشیر چندان که شمشیرها از کار بیفتاد و دست به گریبان شدند و به جنگ تن به تن پرداختند، مهلب همراه نگهبانان خود از اسب پیاده شد و بر خوارج حمله مى کرد و این گفتار خداوند را مى خواند” و کارزار کنید با ایشان تا نباشد فتنه کفر و باشد دین خداى را” [352] و همچنان تا شب جنگ کردند، فردا بامداد به جنگ بازآمدند، خوارج غلاف شمشیرهاى خود را شکسته و سرهاى خود را تراشیده بودند و به جنگ ادامه دادند تا عبد ربه و همه دلیران سپاه او کشته شدند و کسى جز ناتوانان ایشان باقى نماند و آنان هم وارد لشکر مهلب شدند و هر یک به افراد قبیله خود پیوستند.
در این هنگام مهلب از اسب خود پیاده شد و گفت سپاس خداوندى را که ما را به امن و امان برگرداند و زحمت جنگ و این دشمن را کفایت فرمود.
بشر بن مالک حرسى را براى مژده فتح همراه نامه پیش حجاج فرستاد و چون فتح نامه بدست حجاج رسید آنرا همراه بشر بن مالک پیش عبد الملک بن مروان فرستاد بشر برخاست و این اشعار را خواند:
” فتنه و آشوب ازارقه روزگار را نابود کردیم و همگان همچون آل ثمود نابود شدند. آنان را با ضرب نیزه در گلوهایشان و ضربه شمشیرى را که کودک نوزاد را پیر مى کرد از پاى در آوردیم، هر گاه چیزى مى خواستم قطرى را مقابل خود مى دیدم که سوار بر اسب نیرومند باریک میان تندرو است و مرا مى ترساند، او نشان بر خود زده بود و با شمشیر لشکر را ضربه مى زد و عمرو چون آتش برافروخته بود” [353]__________________________________________________
352- آیه 189 سوره دوم، ترجمه از تفسیر ابو الفتوح است. (م)
353- در کتب تذکره که در دسترس بود نام بشر را به عنوان شاعر ندیدم. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:325
حجاج به مهلب نامه نوشت و دستور داد پیش او آید و مهلب حرکت کرد و پیش حجاج آمد که از او استقبال کرد و او را گرامى داشت و باو نیکى کرد و دستور داد پاداش و جایزه باو و به هفت پسرش مغیره، حبیب، یزید، مفضل، مدرک، محمد، عبد الملک و عبد الله [354] پرداخت شد و یاران او را هم گرامى داشت.
کشته شدن قطرى پسر فجاءة:
قطرى به رى رفت، حجاج، سفیان ابرد را به تعقیب او فرستاد و او به رى آمد، فرماندار رى اسحاق پسر محمد بن اشعث بود که همراه صد سوار از سپاه خود سوار شد و با سفیان ابرد به تعقیب قطرى رفت که همراه صد سوار در مرزهاى طبرستان بود، قطرى از اسب خود پیاده شده و در حالى که دستهایش را زیر سر نهاده بود خوابیده بود بیدار شد و به مردى از مردم طبرستان گفت براى من یک جرعه آب بیاور و چون آب آورد پیش از آنکه آنرا بیاشامد آن گروه فرارسیدند او را کشتند و سرش را جدا کردند، سفیان آن را گرفت و پیش حجاج برگشت و سر را برابر او انداخت و حجاج آنرا براى عبد الملک فرستاد.
حکومت خراسان:
مهلب پس از بازگشت در خانه خود در بصره ماند تا آنکه فرمان حکومت او به خراسان از سوى عبد الملک رسید و آنجا رفت پنج سال حاکم خراسان بود و درگذشت.
عبد الملک حکومت خراسان را به حجاج سپرد و حجاج از سوى خود یزید پسر مهلب را به حکومت خراسان گماشت، یزید خردمندتر و زیباتر و زبان آورتر و اندیشمندتر پسران مهلب بود و مهلب هنگام مرگ خود او را به جانشینى خویش گماشته بود، او چند سال در خراسان ماند تا آنکه حجاج او را از کار برکنار کرد و قتیبة بن مسلم را بر خراسان گماشت، قتیبه تمام سرزمینهاى ما وراء النهر را گشود و چندان در خراسان بود که یارانش بر او شورش کردند و او را کشتند. [355]__________________________________________________
354- ملاحظه مى فرمایید که مى نویسد هفت پسر و حال آنکه نام هشت تن را آورده است. (م)
355- براى اطلاع بیشتر از سرانجام قتیبه، ر. ک، طبرى، ترجمه آقاى ابو القاسم پاینده صفحات 3900- 3893. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:326
پس از عبد الملک مروان پادشاهى به ولید بن عبد الملک و پس از او به برادرش سلیمان بن عبد الملک رسید، سلیمان خالد بن عبد الله قسرى را بر حکومت عراق گماشت و او برادرش اسد بن عبد الله را به حکومت خراسان فرستاد و او همچنان در خراسان بود تا هنگامى که هواداران محمد بن على بن عبد الله بن عباس معروف به امام در خراسان ظاهر شدند. [356].
عراق پس از مرگ یزید:
گویند چون یزید بن معاویه مرد، عبید الله بن زیاد حاکم بصره بود، برادرزاده اش حارث بن عباد بن زیاد براى او این اشعار را نوشت:
” اى عبید الله آگاه باش، یزید که به نیروى او مالک رقاب مردم شدى مرد. آیا مى توانى در برابر مردمى که داغدارشان کرده اى پایدارى کنى؟ این از راى پسندیده بدور است، براى تو راهى و پناهى جز قبیله ازد نیست که پدرت را به هنگام شورش آن سرزمینها پناه دادند”.
عبید الله از این گفتار برادرزاده خود که خردمند بود تعجب کرد.
عبید الله زیاد غلام خود مهران را که در ادب و خرد همتاى وردان غلام عمرو عاص بود و مادیانهاى معروف به مهرانى منسوب باوست احضار کرد و گفت اى مهران امیر مؤمنان یزید مرد، عقیده تو چیست؟ مهران گفت اى امیر مردم اگر اختیار خود را داشته باشند هیچیک از فرزندان زیاد را به حکومت بر خود برنمى گزینند که شما نخست به کمک معاویه و پس از او به کمک یزید بر مردم حکومت کردید و هر دو مرده و نابود شده اند تو هم مردم را خون خواه خود کرده اى و در امان نیستم که بر تو شورش نکنند، چاره این است که به قبیله ازد بروى که اگر ایشان بپذیرند و ترا امان دهند از تو دفاع و حمایت خواهند کرد تا تو به محل امنى برسى و مصلحت آن است که پیش حارث بن قیس که دوستدار تو و سالار قوم است و بر او حق نعمت دارى بفرستى و او را از مرگ یزید آگاه کنى و از او بخواهى که ترا پناه دهد، عبید الله بن زیاد گفت راى صواب همین است که تو گفتى و هماندم کسى پیش حارث فرستاد و چون آمد خبر مرگ یزید را باو داد و
__________________________________________________
356- همچنان که مى بینید مطالب تاریخى از هم گسیخته ثبت شده و پیوستگى موضوعات رعایت نشده
اخبارالطوال/ترجمه،ص:327
با او مشورت کرد.
حارث گفت مشاور باید امین باشد، اگر مى خواهى همین جا بمانى ما گروه ازدى ها از تو حمایت و دفاع مى کنیم و اگر مى خواهى مخفى شوى ترا میان خود مى گیریم و پوشیده نگه مى داریم تا از تعقیب تو دست بردارند و سپس کسانى را همراه تو مى کنیم تا ترا به جاى امن برسانند، عبید الله گفت همین را مى خواهم.
حارث باو گفت من پیش تو مى مانم تا شب و تاریکى فرارسد و آنگاه ترا به قبیله مى برم، و حارث همانجا ماند و چون تاریکى شب فرارسید عبید الله دستور داد تمام آن شب چراغ هاى خانه اش روشن باشد که اگر کسى در جستجوى او برآید تصور کند او در خانه اش هست، آنگاه برخاست و جامه پوشید و عمامه بست و بر چهره خود روى بند انداخت.
حارث باو گفت روبند انداختن در روز مایه خوارى و زبونى و در شب موجب بدگمانى است چهره ات را بگشاى و پشت سر من حرکت کن و آن کس که جلو حرکت مى کند مایه حفظ و سپر بلاى کسى است که از عقب حرکت مى کند، و حرکت کردند، ابن زیاد به حارث گفت پدر و مادرم به فداى تو، مرا از راههاى مختلف و پیچ در پیچ ببر نه از یک راه مستقیم که در امان نیستم و ممکن است مرا تعقیب کنند.
حارث باو گفت به خواست خداوند بر تو چیزى نخواهد بود آرام بگیر و چون اندکى رفتند، ابن زیاد به حارث گفت ما کجاییم؟ گفت در محله بنى مسلم، ابن زیاد گفت به خواست خداوند متعال سلامت ماندیم. باز پس از ساعتى ابن زیاد پرسید کجا هستیم؟ حارث گفت در محله بنى ناجیه گفت به خواست خداوند نجات پیدا کردیم و به راه خود ادامه دادند تا آنکه به قبیله و محله ازد رسیدند، حارث، ابن زیاد را به خانه مسعود بن عمرو که پس از مهلب سالار و بزرگ ازد بود برد و مهلب در آن هنگام همچنان در خراسان بود، حارث به مسعود گفت اى پسر عمو این عبید الله بن زیاد است و من از سوى تو او را امان داده ام، مسعود گفت اى پسر قیس قوم خود را نابود کردى و ما را در معرض جنگ با همه مردم بصره قرار دادى و ما قبلا پدرش را هم پناه داده بودیم ولى نزد او پاداش براى ما نبود.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:328
موجب پناه دادن ازد به زیاد چنین بود که على (ع) به روزگار خلافت خود هنگامى که به جنگ صفین مى رفت زیاد را که معروف به زیاد بن عبید بود بر بصره گماشت، معاویه هم عامر بن حضرمى را با لشکرى به بصره فرستاد و او بر بصره پیروز شد و زیاد از او گریخت و به قبیله ازد پناه برد که او را پناه دادند و از او حمایت کردند تا آنکه مردم دوباره بر زیاد جمع شدند و او عامر بن حضرمى را از بصره بیرون راند و زیاد بر سر کار خود باقى ماند.
مسعود بن عمرو، عبید الله را به اندرونى خود برد و او را در حجره یى جا داد و دو تن از زنان خدمتگزار را براى خدمت او گماشت، سپس قوم خود را پیش خود جمع کرد و این خبر را به اطلاع ایشان رساند.
و چون مردم شب را به روز رساندند و خبر مرگ یزید را در یافتند به خانه ابن زیاد هجوم آوردند که بکشندش و در آن خانه هیچکس را ندیدند، به زندان رفتند و درهاى آنرا شکستند و هر که را در زندان بود بیرون آوردند و مردم بصره نه روز بدون حاکم بودند، آنگاه خود مردم بر عبد الله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب بن هاشم جمع شدند و او را به سبب صلاح و پارسایى و خویشاوندى با رسول خدا (ص) به سالارى برگزیدند و او آن کار را بر عهده گرفت و به تدبیر امور پرداخت.
چون چند روزى گذشت و عبید الله بن زیاد از اینکه مورد تعقیب باشد آسوده شد به مسعود بن عمرو و حارث بن قیس گفت مردم آرام گرفتند و از من مایوس شدند مقدمات بیرون رفتن مرا از بصره فراهم آورید تا به شام بروم. آن دو مردى از قبیله بنى یشکر را که امین و آشنا بر راهها بود اجیر کردند و ابن زیاد را بر ناقه اى مهرى (منسوب به یکى از قبایل بنام مهرة) سوار کردند و به مرد یشکرى گفتند از ابن زیاد جدا مشو تا او را به محل امنى در شام برسانى، و چون ابن زیاد بیرون آمد، مسعود و حارث هم همراه تنى چند از قوم سه روز او را بدرقه کردند و برگشتند. مرد یشکرى مى گوید شبى همچنان که حرکت مى کردیم کاروانى از مقابل آمد و آوازه خوانى براى شتران این اشعار را مى خواند:
” پروردگارا اى پروردگار زمین و بندگان، زیاد و پسرانش را لعنت
اخبارالطوال/ترجمه،ص:329
فرماى که چه بسیار از مسلمانان عابد نمازگزار فروتن را کشتند، مسلمانانى که شب زنده دار بودند” چون عبید الله بن زیاد این اشعار را شنید ترسید و گفت من و جاى مرا شناخته اند، گفتم مترس چنین نیست که هر کس نام ترا ببرد جاى ترا هم بداند و حرکت کردیم و مدتى همچنان که بر ناقه اش سوار بود سر بزیر افکنده و سکوت کرده بود پنداشتم خوابیده است، بانگ برداشتم که اى خفته، گفت خواب نیستم ولى در موضوعى فکر مى کنم، گفتم من مى دانم درباره چه چیزى فکر مى کنى، گفت بگو ببینم.
گفتم از اینکه حسین بن على (ع) را کشته اى پشیمان شده اى همچنین فکر مى کنى که کاخ سپید را در بصره ساختى و اموال فراوانى در آن خرج کردى و مقدر نبود که از آن بهره مند شوى و بر کشتن گروهى به تهمت و گمان اینکه از خوارج هستند پشیمانى. گفت اى برادر یشکرى صحیح نگفتى و من در این موارد نمى اندیشیدم اما کشتن من حسین را چنین بود که او بر حاکم و مردمى که در کارى متفق بودند خروج کرد و پیشوا براى من نوشت و به من دستور قتل او را داد و اگر خطایى باشد بر عهده یزید است، اما در مورد کاخ سپید هم فکرى نمى کنم براى اینکه آنرا با مال و فرمان پیشوا و براى او ساختم، اما در مورد کشتن خوارج پیش از من کسى که بهتر از من است یعنى على بن ابى طالب (ع) آنان را کشت ولى من در مورد برادرانم و فرزندان ایشان مى اندیشم که چرا آنان را پیش از این اتفاق از بصره بیرون نبردم و درباره خزینه هاى اموال در کوفه و بصره مى اندیشم که چرا پیش از این که خبر مرگ خلیفه بمن برسد میان مردم تقسیم نکردم تا بان وسیله براى خود میان مردم نام پسندیده به یادگار بگذارم.
گفتم حالا چه تصمیمى دارى و مى خواهى چه کار کنى؟
گفت اگر به دمشق برسم و ببینم مردم بر حکومت کسى اتفاق کرده اند من هم با آنان همراهى خواهم کرد و اگر بر کسى اتفاق نکرده باشند چون گله بدون شبان هستند و به هر گونه بخواهم کارها را زیر و رو خواهم کرد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:330
حکومت مروان بن حکم: [357]همان مرد یشکرى مى گوید، چون به دمشق رسیدیم مردم هنوز با یک دیگر اختلاف داشتند و کسى را بر خود به حکومت انتخاب نکرده بودند، مروان بن حکم هم تصمیم داشت پیش عبد الله بن زبیر برود و با او بیعت کند و همراه او باشد.
عبید الله بن زیاد پیش مروان رفت و او را در این باره سرزنش کرد و گفت تو سالار قوم خود و براى حکومت سزاوارترى دست فراز آر تا با تو بیعت کنم.
مروان گفت بیعت تو یک نفر چه سودى دارد؟ پیش مردم برو و این کار را با آنها در میان بگذار، عبید الله از پیش او بیرون آمد و گروهى از بنى امیه را دید و ایشان را نکوهش کرد که چرا سستى مى کنند و آنان را به بیعت با مروان واداشت و آنان جمع شدند و با مروان بیعت کردند.
مروان با مادر خالد بن یزید که دختر هاشم بن عتبه و همسر یزید بود ازدواج کرد و چون نه ماه از حکومت مروان گذشت همین همسرش او را کشت، و چنین بود که روزى مروان به خالد پسر یزید که کودکى هفت ساله بود نگریست و دید طورى راه مى رود که مروان نپسندید و به خالد گفت این چه راه رفتنى است و به مادرش دشنام داد [358] پسرک به مادر خود شکایت برد و مادرش گفت پس از این چنان سخنى نخواهد گفت و او را مسموم کرد [359]، مروان همینکه احساس کرد مسموم شده است بنى امیه و بزرگان شام را جمع کرد و براى پسرش عبد الملک بیعت گرفت.
حکومت عبد الملک بن مروان:
مروان در سال شصت و ششم هجرت در شصت و سه سالگى مرد و پس
__________________________________________________
357- چگونه ابو حنیفه دینورى از حکومت معاویه پسر یزید غفلت کرده و آنرا نیاورده است، براى اطلاع بیشتر در این باره، ر. ک، یعقوبى، تاریخ ج 2 ص 254 چاپ بیروت 1960 میلادى و به مقدسى، البدء و التاریخ، ج 6 ص 17 چاپ 1919 میلادى، (م)
358- 359- براى اطلاع بیشتر از اقوال دیگرى که در این باره گفته شده است، ر. ک، طبرى، ترجمه تاریخ به قلم آقاى ابو القاسم پاینده ص 3252 و نویرى، نهایة الارب ج 21 ذیل خبر مرگ مروان، و به ترجمه آن به قلم این بنده، اختلاف بر سر ولایت عهدى خالد یا فرزندان مروان بوده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:331
از او پسرش عبد الملک به حکومت رسید، عمرو بن سعید بن عاص از بیعت با عبد الملک خوددارى کرد و بر او خروج نمود، مردم شام به دو گروه تقسیم شدند، گروهى با عبد الملک و گروه دیگر با عمرو بن سعید بودند، بنى امیه و بزرگان شام میان ایشان وساطت کردند و صلح کردند که در حکومت شریک باشند و همراه هر یک از کارگزاران عبد الملک مردى هم از سوى عمرو بن سعید باشد، نام خلیفه بر عبد الملک باشد و اگر او مرد پس از او عمرو به خلافت برسد، در این مورد نامه اى هم نوشته شد و بزرگان شام را بر آن نامه گواه گرفتند.
روح بن زنباغ که از ویژگان عبد الملک بود روزى در خلوت باو گفت اى امیر مؤمنان آیا معتقدى که بر عهد خود نسبت به عمرو بن سعید وفا کنى؟
گفت اى پسر زنباغ واى بر تو آیا شده است که دو جانور نر در گله اى باشند مگر اینکه یکى از ایشان دیگرى را کشته است، عمرو بن سعید مردى به خود شیفته بود و در کار خود سهل انگارى مى کرد و از دشمنان خود غافل بود.
کشتن عمرو بن سعید بن عاص:
روزى عمرو بن سعید نزد عبد الملک آمد و عبد الملک آماده براى غافلگیر کردن او بود دستور داد او را گرفتند بر زمین زدند و سرش را بریدند و بدنش را در گلیمى پیچیدند، [360] یاران عمرو که بر در کاخ بودند متوجه شدند و یک دیگر را فراخواندند، عبد الملک پانصد کیسه را که قبلا در هر یک دو هزار درم نهاده و آماده کرده بودند دستور داد از پشت بام کاخ میان طرفداران عمرو ریختند و آنان مشغول جمع کردن کیسه ها شدند و سر عمرو را هم که انداخته بودند همانجا ترک کردند و پراکنده شدند، فرداى آن روز عبد الملک پنجاه تن از غلامان و دوستان عمرو را گرفت و آنان را گردن زد، دیگر طرفداران او گریختند و به عبد الله بن زبیر پیوستند و شاعر آنان در این باره چنین سروده است:” اى خاندان مروان با گمراهى و بدبختى به عمرو غدر کردید و کسانى چون شما خانه ها را بر پایه غدر و مکر مى سازند.
__________________________________________________
360- نویرى در نهایة الارب مى گوید، عبد الملک بدست خویشتن عمرو را بر زمین انداخت و بر سینه اش نشست و سرش را برید، ج 21 ذیل عنوان کشته شدن عمرو بن سعید، (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:332
ما و آنانى که از کشتن او شاد شدند شبانگاه برگشتیم در حالى که گویى بر شانه هاى ما سنگهاى بزرگ سنگینى مى کرد.
عمرو ناتوان نبود ولى مرگ ناگهان و بدون اینکه او بفهمد به سراغش آمد، گویى خاندان مروان هنگامى که او را کشتند چون پرندگان کوچک آزار دهنده بودند که بر شاهین حمله آوردند”.
گویند و چون عبید الله بن زیاد از بصره بیرون آمد شایع شد که در قبیله ازد پناهنده شده است، مردى از خوارج شبانه در کمین مسعود بن عمرو نشست و چون براى نماز صبح از خانه بیرون آمد با کارد باو حمله کرد و او را کشت.
ازدى ها جمع شدند و گفتند به خدا سوگند کسى غیر از تمیمى ها او را نکشته است و ما سالار بنى تمیم احنف بن قیس را خواهیم کشت.
احنف به قوم خود گفت ازدى ها شما را متهم کرده اند که دوست ایشان را کشته اید و در این باره از حد گمان گذشته و یقین کرده اند و چاره یى از پرداخت خونبهاى او نیست و هزار ماده شتر فراهم آوردند و براى ازدى ها فرستادند و این مقدار خونبهاى پادشاهان بود و ازدى ها خشنود شدند و از تعقیب موضوع دست برداشتند.
در این میان کار عبد الله بن زبیر قوى شد و مردم کوفه به اطاعت او در آمدند و او عبد الله بن مطیع عدوى را به حکومت کوفه گمارد، و برادرش مصعب پسر زبیر را به فرماندارى بصره فرستاد و به عبد الله بن مطیع دستور داد براى کارهاى خود با مصعب مکاتبه کند، آنگاه کارگزاران و فرمانداران خود را به یمن و بحرین و عمان و دیگر سرزمینهاى حجاز گسیل داشت و همه سرزمینها غیر از شام و مصر که در اختیار مروان بود تسلیم زبیر شد.
اموال بسیارى در اختیار ابن زبیر قرار گرفت و او کعبه را خراب کرد و آنرا از نو ساخت و این کار در سال شصت و پنج هجرى بود، ابن زبیر حجر الاسود را در حریرى پیچید و در صندوقى نهاد و بر آن مهر زد و همراه طلاها و گوهرهایى که از کعبه آویخته بود به پرده داران سپرد و چون ساختمان خانه تمام شد حجر را در خانه خدا جاى داد (شاید هم منظور این باشد که حجر اسماعیل را ضمیمه خانه کرد- م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:333
و چون ابن زبیر کشته شد حجاج آنرا ویران کرد و دوباره کعبه را همان گونه که بود ساخت و تا امروز (قرن سوم هجرى- م) بر همان اساس است.
دعوت براى خلافت خاندان على علیه السلام: [از طرف مختار]گویند، مختار پسر ابو عبید ثقفى در کوفه با شیعیان بنى هاشم آمد و شد داشت و ایشان هم پیش او رفت و آمد مى کردند، مختار آنان را دعوت مى کرد که با او براى انتقام گرفتن از خون حسین (ع) قیام کنند و گروه زیادى دعوت او را پذیرفتند که بیشتر از قبیله همدان بودند و گروه بسیارى از ایرانیان که در کوفه بودند و معاویه براى ایشان مستمرى تعیین کرده و معروف به حمراء (سرخ جامگان؟- م) بودند و شمارشان حدود بیست هزار مرد بود با او همراه شدند.
در آن هنگام عبد الله بن مطیع از سوى ابن زبیر فرماندار کوفه بود و به مختار پیام داد این گروههایى که صبح و شام پیش تو مى آیند چیست؟ مختار گفت این جا بیمارى است که مردم به عیادت او مى آیند.
مختار همچنان بود تا اینکه برخى از خیرخواهان باو گفتند بر تو باد که ابراهیم بن اشتر را استمالت و به خود نزدیک کنى که اگر او بر هر کارى با تو همراهى کند پیروز مى شوى و به خواسته خود دست مى یابى.
مختار گروهى از یاران خود را فراخواند که پیش او آمدند و در حالى که نامه اى در دست داشت که با سرب مهر شده بود گفت بیایید با هم پیش ابراهیم پسر اشتر برویم.
شعبى مى گوید من هم از کسانى بودم که پیش مختار رفتم و دیدم سرب آن نامه سپید و درخشان است و چنین پنداشتم که باید آن نامه را شب پیش با سرب مهر کرده باشند، شعبى مى گوید، من و یزید بن انس اسدى و احمر بن سلیط و عبد الله بن کامل و ابو عمره کیسان آزاد کرده قبیله بجیله که مردم مى گفتند پناهنده ایشان است و بعد هم رئیس شرطه مختار شد همراه مختار حرکت کردیم، گوید به خانه ابراهیم پسر اشتر رفتیم و او در صحن خانه خود نشسته بود و چون بر او سلام دادیم دست مختار را گرفت و او را همراه خود بر مسند خویش نشاند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:334
مختار که مردى زبان آور بود لب به سخن گشود، نخست نیایش و ستایش خداوند و درود بر پیامبر (ص) را بیان کرد و سپس خطاب به ابراهیم چنین گفت:
خداوند متعال تو و پیش از تو پدرت را به دوستى و یارى دادن و شناخت منزلت بنى هاشم و حقوقى که خداوند براى ایشان واجب فرموده گرامى داشته است، و اکنون محمد بن على بن ابى طالب یعنى محمد بن حنفیه این نامه را در حضور این گروه که همراه منند براى تو نوشته است، همراهان او همگى گفتند گواهى مى دهیم که این نامه اوست و خود ما او را هنگامى که این نامه را مى نوشت دیدیم.
مختار نامه را باو داد که گشود و خواند و در آن چنین نوشته بود:
” بسم الله الرحمن الرحیم، از محمد بن على به ابراهیم بن اشتر، و بعد همانا مختار در صدد انتقام گرفتن از خون حسین (ع) است در این کار او را یارى ده و با او همکارى کن تا خداوند پاداش این جهانى و پاداش پسندیده آن جهانى به تو عنایت فرماید”.
چون ابراهیم نامه را خواند گفت براى اجراى فرمان محمد بن على سراپا گوش و فرمانبردارم، هر چه مى خواهى بگو و بخواه.
مختار گفت آیا درباره کار خود ما پیش تو بیاییم یا تو پیش ما مى آیى؟
ابراهیم گفت من همه روزه به خانه تو خواهم آمد.
شعبى مى گوید [361] ابراهیم همه روز با تنى چند از دوستان و خدمتکاران خود سوار مى شد و به خانه مختار مى آمد.
شعبى گوید، از گواهى دادن آن گروه که همراه من بودند بر اینکه خود دیده اند که محمد بن حنفیه آن نامه را براى ابراهیم نوشته است به وحشت افتادم و به خانه هر یک مراجعه کردم و پرسیدم آیا تو خودت محمد بن حنفیه را به هنگام نوشتن این نامه دیده اى؟
__________________________________________________
361- عامر بن شراحیل معروف به شعبى، منسوب به شعب که خاندانى از قبیله همدان است متولد 19 و در گذشته 103 هجرت، وابسته و ندیم عبد الملک مروان و از سرسپردگان بنى مروان است، ر. ک، زرکلى- الاعلام ج 4 ص 18. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:335
هر یک از ایشان مى گفت آرى و چه چیز موجب شک و تردید تو است؟
گوید با خود گفتم اگر به حقیقت این موضوع از طرف ابو عمره که ایرانى است پى نبرم به کس دیگرى براى کسب حقیقت امید ندارم و به خانه او رفتم و گفتم من از سرانجام این کار بیمناکم که مبادا همه مردم بر ضد ما قیام کنند تو آیا خودت محمد بن حنفیه را دیدى که این نامه را بنویسد؟ گفت به خدا سوگند من هنگام نوشتن این نامه پیش او نبودم ولى مختار در نظر ما مورد اعتماد است و نشانه هایى از محمد بن حنفیه آورده است که او را تصدیق کرده ایم.
شعبى مى گوید در این هنگام دانستم که مختار دروغ مى گوید و فریب مى دهد و از کوفه بیرون آمدم و به حجاز رفتم و در هیچیک از آن حوادث شرکت نکردم.
گویند، سالار شرطه عبد الله بن مطیع در کوفه ایاس بن نضار عجلى بود و هر گاه ابراهیم براى رفتن به خانه مختار سوار مى شد راهش از در خانه او بود، ایاس به ابراهیم پیام فرستاد که آمد و شد تو از این راه بسیار شده است، دست از این کار بردار، ابراهیم به مختار گفت که ایاس چنین پیامى داده است، مختار گفت از آن راه میا و راه دیگرى را انتخاب کن و ابراهیم چنان کرد.
به ایاس خبر رسید که ابراهیم از هر روز رفتن پیش مختار دست برنداشته است و باو پیام داد که رفتار تو موجب شک و بدگمانى من است نباید ببینم که سوار مى شوى و از خانه خود بیرون مى آیى که در آن صورت گردنت را خواهم زد.
ابراهیم این موضوع را به مختار گفت و از او درباره کشتن ایاس اجازه گرفت و مختار اجازه داد.
ابراهیم با گروهى از افراد خانواده و اطرافیان خود سوار شد و راه خود را از محل شرطه خانه قرار داد، ایاس باو گفت اى پسر اشتر مگر به تو فرمان نداده بودم که از خانه ات بیرون نیایى؟ ابراهیم باو گفت تا آنجا که مى دانم تو احمق نبودى، ایاس به پاسبانان خود گفت او را از اسب پایین بکشید، ابراهیم شمشیر کشید و بر ایاس حمله برد و او را کشت و بر پاسبانان حمله کرد که کنار رفتند و ابراهیم راه خود را پیش گرفت.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:336
این خبر باطلاع عبد الله بن مطیع رسید دستور داد ابراهیم را دستگیر کنند و گروهى را به خانه او فرستاد، چون این خبر به مختار رسید یکصد سوار به یارى ابراهیم فرستاد و چون آنان پیش ابراهیم رسیدند بر اصحاب ابن مطیع حمله کرد و آنان گریختند و ابراهیم بسوى دار الاماره حرکت کرد مختار هم خود را با هفت هزار سوار باو رساند.
عبد الله بن مطیع در کاخ خود متحصن شد و به نگهبانان و سپاهیان پیام داد و حدود سه هزار تن آمدند، مختار هم ندا داد که اى خون خواهان حسین (ع) و حدود ده هزار مرد از کسانى که با او براى خون خواهى امام حسین (ع) بیعت کرده بودند آمدند و در این باره عبد الله بن همام چنین سروده است.
” در شب قیام مختار وقایعى اتفاق افتاد که جوانان را سرگردان کرد و از کارهاى جوانى بازداشت، مختار فریاد برآورد اى خون خواهان حسین و لشکرها پس از پاسى از شب از قبیله همدان آمدند، از قبیله مذحج هم رئیس ایشان که پسر مالک است لشکرها را از پى یک دیگر مى آورد، یزید هم با جوانان دلیر و استوار قبیله اسد براى یارى او آمد”.
عبد الله بن مطیع از قصر خود بیرون آمد و لشکرهاى او جمع شدند. مختار هم با یاران خود باو حمله کرد و بر مقدمه سپاه مختار، ابراهیم بن اشتر بود و دو لشکر رویاروى شدند و جنگ کردند و گروه بسیارى از لشکر عبد الله بن مطیع کشته و دیگران فرارى شدند. ابن مطیع ناچار به قصر پناه برد و با گروهى از خواص خود متحصن شد، افراد قبیله همدان از محل خانه عمارة بن عقبة بن ابى معیط با ریسمان از دیوار کاخ بالا رفتند، و چون ابن مطیع ناتوانى خود را در برابر ایشان دید از مختار براى خود و همراهان امان خواست و مختار تقاضاى او را پذیرفت و باو امان داد.
ابن مطیع از کاخ بیرون آمد و مختار او را گرامى داشت و رعایت خویشاوندى و نزدیکى او را با عمر بن خطاب نمود و دستور داد صد هزار هزار درم؟! [362] از بیت المال را باو دادند و باو گفت هر کجا مى خواهى برو.
__________________________________________________
362- کلمه هزار بدون تردید تکرار شده است، مبلغ یکصد هزار درم صحیح است، ر. ک، نویرى، نهایة الارب، ج 21، فصل پیروزى مختار بر کوفه. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:337
مختار باین ترتیب بر کوفه پیروز شد و عراق و سرزمینهاى دیگر غیر از مصر و شام که در تصرف و حمایت عبد الملک بود تسلیم او شد و او کارگزاران خود را به هر سو گسیل داشت.
عبد الرحمن بن سعید بن قیس همدانى را بر موصل، محمد بن عثمان تمیمى را بر آذربایجان، عبد الله بن حارث برادر اشتر را بر ماهین و همدان [363]، یزید بن معاویه بجلى را بر اصفهان و قم و نواحى آن دو شهر، و ابن مالک بکراوى را بر حلوان و ماسبذان [364]، یزید بن ابو نجبة فزارى را بر رى و دستبى، و زحر بن قیس را بر جوخى گماشت [365] و حکومت شهرهاى دیگر را هم بر خواص خود داد.
ابو عمره کیسان را به سرپرستى شرطه گماشت و باو دستور داد هزار کارگر با بیل و کلنگ فراهم آورد و خانه هاى کسانى را که به جنگ امام حسین (ع) رفته اند با خاک یکسان کند، ابو عمره به خانه هاى ایشان وارد بود و شروع به گردش در کوفه کرد و خانه هاى آنها را در یک لحظه ویران مى کرد هر کس را هم بیرون مى آمد مى کشت و خانه هاى بسیارى را ویران کرد و گروه بسیارى را کشت و به جستجو و تعقیب پرداخت و به هر کس دست مى یافت او را مى کشت و اموال و مستمرى او را به یکى از ایرانیانى که در خدمت مختار بودند مى بخشید.
آن گاه براى یزید بن انس اسدى پرچمى بست و او را به سالارى بیست هزار مرد گماشت و سلاح و ساز و برگ فراوان در اختیارشان گذاشت و یزید را به فرماندارى جزیره و همه سرزمینهاى شام که بگشاید منصوب کرد، و یزید حرکت کرد و در نصیبین فرود آمد و اردو زد، چون عبد الملک بن مروان از این خبر آگاه شد با لشکر شام بیرون آمد و خود را به نصیبین رساند و با یزید بن انس
__________________________________________________
363- ماهین: به صورت تثنیه بر نهاوند و دینور و گاه بر کوفه و بصره اطلاق مى شده است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ج 7 ص 374، مصر 1906. م
364- حلوان آخرین شهر شمالى عراق، ماسبذان از شهرهاى بلاد جبل که مهدى عباسى آنجا مرده است، براى هر دو مورد، ر. ک، عبد المحمد آیتى، ترجمه تقویم البلدان صفحات 350 و 479. م
365- جوخى: نام رودخانه و منطقه آبادى در ناحیه شرقى بغداد است، ر. ک، معجم البلدان ج 3 ص 161 همان چاپ. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:338
جنگ کرد و او را وادار به عقب نشینى ساخت و گروه بسیارى از یاران او را کشت.
چون این خبر به مختار رسید به ابراهیم بن اشتر گفت اى مرد کسى جز من یا تو مرد این میدان نیست، بسوى ایشان برو و به خدا سوگند که عبید الله بن زیاد فاسق یا حصین بن نمیر را خواهى کشت و خداوند متعال این لشکر را بدست تو منهزم مى سازد این را کسى به من گفته است که کتاب خوانده و پیشگویى راجع به فتنه ها و جنگ ها را مى داند.
ابراهیم گفت اى امیر گمان نمى کنم که تو براى جنگ با مردم شام از من حریص تر و در آن باره داراى بصیرت بیشترى باشى، خود من مى روم.
مختار بیست هزار مرد براى او انتخاب کرد که بیشترشان ایرانیان مقیم کوفه و معروف به حمراء بودند، ابراهیم بسوى جزیره حرکت کرد و کسانى از لشکر یزید بن انس را که گریخته بودند با خود برگرداند و شمار لشکریانش حدود سى هزار شدند.
چون این خبر به عبد الملک رسید براى حصین بن نمیر همراه دلیران لشکر شام پرچمى بست و شمارشان حدود چهل هزار مرد بودند، عبید الله بن زیاد و گروهى دیگر از قاتلان امام حسین (ع) چون عمیر بن حباب و فرات بن سالم و یزید بن حضین هم همراهش بودند.
فرات به عمیر گفت تو بدى حکومت خاندان مروان و سوء نیت ایشان را درباره قبیله ما دیده اى و اگر این کار براى عبد الملک استوار شود قبیله قیس را درمانده و بى چاره خواهد کرد یا آنکه ایشان را تبعید مى کند و از دور خود کنار مى زند و ما از آن قبیله ایم بیا برویم و وضع ابراهیم بن اشتر را بررسى کنیم.
چون شب فرارسید آن دو بر اسبهاى خود سوار شدند و فاصله میان ایشان و اردوگاه ابراهیم چهار فرسنگ بود و چون از کنار پادگانهاى مردم شام مى گذشتند از آنان مى پرسیدند شما کیستید؟ و آن دو مى گفتند از پیشاهنگان امیر حصین بن نمیر هستیم، آن دو هنگامى که به اردوگاه ابراهیم رسیدند دیدند آتش افروخته اند و ابراهیم بر پاى ایستاده و در حالى که پیراهنى زرد هراتى و بالاپوش گلدارى بر تن و شمشیر بر دوش دارد به سر و سامان دادن سپاه خود مشغول است
اخبارالطوال/ترجمه،ص:339
عمیر بن حباب به ابراهیم نزدیک شد و پشت سر او ایستاد و ناگاه او را در بغل گرفت، ابراهیم بدون اینکه از جاى خود تکان بخورد سر برگرداند و پرسید کیستى؟ گفت عمیرم، ابراهیم باو گفت بنشین تا از کار خود فارغ شوم و پیش تو آیم، عمیر از او فاصله گرفت و همراه فرات در حالى که لگام اسب هاى خود را در دست گرفته بودند گوشه یى نشستند.
عمیر به دوست خود گفت آیا هرگز مردى دلیرتر و استوارتر از این دیده اى؟ با آنکه من او را از پشت سر ناگهانى در بغل گرفتم اندک تکانى نخورد و اعتنایى به من نکرد، فرات گفت نه همچون او ندیده ام.
و چون ابراهیم از آماده ساختن و آرایش دادن سپاه خود فارغ شد پیش آن دو آمد و نشست و به عمیر گفت اى ابو مغلس [366] چه چیز موجب شده است که پیش من بیایى؟ عمیر گفت از هنگامى که وارد اردوگاه تو شده ام اندوهم شدت یافته است و این بان جهت است که تا هنگامى که پیش تو رسیدم هیچ سخن عربى نشنیدم و همراه تو همین گروه ایرانیان هستند و حال آنکه بزرگان و سران مردم شام که حدود چهل هزار مردند به جنگ تو آمده اند چگونه مى خواهى با این کسان که همراه تو هستند با آنان رویاروى شوى؟
ابراهیم گفت، به خدا سوگند اگر یاورى جز مورچگان نمى یافتم با اینان همراه همان مورچگان جنگ مى کردم، تا چه رسد باین گروه که در جنگ با شامى ها داراى بصیرتند، همانا این مردمى که همراه من مى بینى فرزندان سوارکاران و مرزبانان ایرانیانند و من سواران را با سواران و پیادگان را با پیادگان رویاروى خواهم ساخت و پیروزى و نصرت از جانب خداوند است. عمیر گفت مى دانى قبیله قیس قبیله من است و ما در پهلوى چپ لشکر شام قرار داریم، فردا که دو گروه رویاروى مى شوند به ما کارى نداشته باش که ما از جنگ مى گریزیم تا لشکر شام شکسته شود که ما به مناسبت بدرفتارى خاندان مروان با قبیله خودمان دوست نداریم ایشان پیروز شوند و به پیروزى تو بیشتر میل داریم، ابراهیم پذیرفت و آن دو به اردوگاه خود برگشتند.
__________________________________________________
366- هر چند مغلس از نامهاى عربى است ولى ظاهرا ابراهیم بن عمیر تعریض زده است که اى شب رو که در روز شهامت حرکت ندارى. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:340
فردا، دو سپاه بسوى یک دیگر پیش رفتند و در جایى بنام خازر [367] رویاروى شدند ابراهیم بر دلیران سپاه خود بانگ زد که بر پهلوى چپ حمله کنید و قبیله قیس آنجا بودند. عمیر بن حباب به دوست خود گفت به جان پدرت سوگند این دوراندیشى است که این مرد به ما اعتماد نکرد و ترسید به گفته خود عمل نکنیم.
عمیر بن حباب هم میان افراد قبیله قیس بانگ برداشت که اى خون خواهان کشته شدگان مرج راهط و ایشان پرچمهاى خود را سرنگون کردند و گریختند و مردم شام شکست خورد، ابراهیم بر آنان حمله برد و گروه بسیارى از ایشان را کشت و شامى ها گریختند ابراهیم تا هنگام شب آنها را تعقیب کرد، حصین بن نمیر فرمانده سپاه شام که از قاتلان امام حسین (ع) بود و شرحبیل پسر ذى الکلاع و بزرگان سپاه شام کشته شدند.
چون شدت جنگ فرونشست، ابراهیم گفت من ضمن جنگ مردى از شامیان را کشتم که پیشاپیش آنان جنگ مى کرد و مى گفت من جوانمرد قریشم و چون بزمین افتاد از او بوى مشک استشمام کردم او را میان کشتگان جستجو کنید، جستند و او را یافتند معلوم شد عبید الله بن زیاد است، ابراهیم دستور داد سر او را جدا کردند و پیش مختار فرستادند و مختار هم آنرا براى محمد بن حنفیه فرستاد.
ابراهیم بر اردوگاه شامیان دست یافت و هر چه در آن بود به غنیمت گرفت. هند دختر اسماء بن خارجه فزارى همسر عبید الله بن زیاد پیش ابراهیم آمد و گفت اموال او را غارت برده اند، ابراهیم گفت چه مقدار از اموال تو غارت شده است؟ گفت پنجاه هزار درم، دستور داد صد هزار درم باو دادند و صد سوار همراه او کرد تا او را پیش پدرش به بصره بردند.
عبید الله بن عمرو ساعدى که شاعر بود پیش ابراهیم بن اشتر آمد و این ابیات را براى او سرود:
” خداوند به تو هیبت و پرهیزگارى عنایت فرمود و خاندان ترا در بهره و
__________________________________________________
367- یاقوت، آنرا رودخانه یى میان اربل و موصل مى داند، ج 3 ص 388. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:341
نصیب بیشترى وارد ساخت، روز جنگ خازر چشمت را روشن فرمود هنگامى که اسبها با نیزه هاى فروشکسته سرنگون مى شدند.
ستمکارانى که گناهان آنان ایشان را فروگرفت و بر روى زمین و براى پرندگان شکارى و لاشخور در افتادند.
آنان در ارتکاب گناه چه گستاخ بودند و خداوند بدترین کیفرها را بایشان داد.
من از سرزمین خودم که بسیار دور است به حضور تو آمدم و ثروتمندان قوم خود را نکوهش کردم، و دانستم که تو مدیحه سرایى مرا تباه نخواهى کرد و هر گاه با من نیکى شود سپاسگزار خواهم بود، از دست پربرکت خود به من بخششى کن که اى پسر اشتر روزگار بر من سخت شده است”.
ابراهیم ده هزار درهم باو داد.
ابراهیم در موصل ماند و کارگزاران و فرمانداران خود را به شهرهاى جزیره فرستاد، اسماعیل بن زفر را بر قرقیسیاء [368]، حاتم بن نعمان باهلى را بر حران و رها [369] و سمیساط [370]، عمیر بن حباب سلمى را بر کفرتوثا [371]، سفاح بن کردوس را بر سنجار [372]، عبد الله بن مسلم را بر میافارقین [373] و مسلم بن ربیعه عقیلى را برآمد [374] فرماندار کرد و خود به نصیبین رفت و در آن شهر ماند.
در این هنگام مختار براى عبد الله بن حر جعفى که در نواحى کوهستانى به حمله و غارت بردن سرگرم بود نوشت، تو براى کشته شدن حسین خشمگین شده اى و ما هم براى همین حادثه خشمگین هستیم و در مقام خون خواهى او برآمده ایم در این کار ما را یارى کن.
__________________________________________________
368- قرقیسیاء: معرب کرکیسیا، شهرى کنار رودخانه خابور و بسیار قدیمى است: یاقوت، معجم البلدان ج 7 ص 60 چاپ 1906 مصر: (م)
369- رها: از مراکز مهم مسیحیان جزیره که سیصد دیر داشته است، حران هم مهمتر شهر قبیله مضر بوده است، ترجمه تقویم البلدان، عبد المحمد آیتى ص 308 و 306: (م)
370- سمیساط: از شهرهاى ساحلى فرات و در مغرب قلعه روم: ترجمه تقویم البلدان ص 295. (م)
371- کفرتوثا: شهرکى در سرزمینى هموار با درختان و جوى هاى بسیار: همان کتاب ص 318: م
372- سنجار: شهرى در جنوب نصیبین که بر دامنه کوه قرار دارد، همان کتاب ص 318: م
373- میافارقین: شهر بزرگ دیار بکر: همان کتاب ص 312: م
374- آمد: شهر قدیمى از دیار بکر: همان کتاب ص 322، در فصلهاى گذشته هم در مورد بیشتر این شهرها توضیح داده شده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:342
عبد الله به نامه مختار پاسخ نداد، مختار سوار شد و کنار خانه او در کوفه آمد و آنرا ویران کرد و هر چه در خانه او بود غارت شد و مختار دستور داد ام سلمة دختر عمر جعفى همسر عبد الله را زندانى کردند، ویرانى و غارت خانه عبد الله بن حر بدست عمرو بن سعید بن قیس همدانى صورت گرفت.
چون این خبر باطلاع عبد الله بن حر جعفى رسید به مزرعه عمرو بن سعید که در ماهان دینور بود حمله کرد کشاورزى او را باتش کشید و دام هاى او را به غارت برد و چنین خواند:
” آن دروغگو چیزى از اموال ما را رها نکرد و تمام مردان قبیله همدان هم متفرق و پراکنده شدند، آیا این حق است که تمام اموال من از دست برود و مزرعه ابن سعید کنار من در امان باشد؟” آنگاه از دلیران سپاه خود صد تن را انتخاب کرد که محشر تمیمى و دلهم بن زیاد مرادى، و احمر طایى از جمله ایشان بودند و دیگر یاران خود را در ماهان گذاشت و بسوى کوفه حرکت کرد و شبانه کنار پل آن شهر رسید دستور داد شانه نگهبانان پل را بستند و مردى از یاران خود را بر ایشان گماشت و خود از آن عبور کرد، و چون وارد کوفه شدند ابو عمره کیسان که مشغول شبگردى بود آنان را دید و پرسید شما کیستید؟ گفتند یاران عبد الله بن کامل و براى رفتن به حضور امیر مختار آمده ایم، گفت در پناه حفظ خدا بروید.
آنان خود را به زندان رساندند در آنرا شکستند و همه زندانیان را بیرون آوردند، عبد الله همسر خود ام سلمه را بر اسبى سوار کرد و چهل مرد را براى نگهبانى از او گماشت و آنان را پیشاپیش روانه کرد و سپس خود حرکت کرد.
و چون خبر به مختار رسید راشد وابسته و آزاد کرده قبیله بجیله را همراه سه هزار مرد به تعقیب او فرستاد، ابو عمره هم همراه هزار مرد از محله بجیله به تعقیب او پرداخت، عبد الله بن کامل هم همراه هزار مرد از محله قبیله نخعیها آمد و همگان او را محاصره کردند از پشت بامهاى کوفه هم شروع به پرتاب سنگ به عبد الله و یارانش کردند با وجود این عبد الله همه را کنار زد و صد مرد از یاران مختار را کشت و از پل گذشت در حالى که فقط چهار تن از همراهان او کشته
اخبارالطوال/ترجمه،ص:343
شدند، عبد الله و یارانش چون به بانقیا [375] رسیدند فرود آمدند زخمیهاى خود را معالجه کردند و اسبهاى خود را آب و علف دادند و سپس سوار شدند و بدون توقف خود را به سورا [376] رساندند و آنجا استراحت کردند و سپس خود را به مداین رساند و از آنجا پیش یاران خود به ماهان (دینور، نهاوند) رفت.
هنگامى که مختار در جستجوى قاتلان امام حسین (ع) برآمد، عمر بن سعد و محمد بن اشعث که فرماندهان لشکر کربلا بودند گریختند، عبد الرحمن بن ابزى خزاعى را که در جنگ با امام حسین (ع) حضور داشت پیش مختار آوردند، مختار باو گفت اى دشمن خدا آیا تو از کسانى هستى که با حسین (ع) جنگ کرده اى؟ گفت نه من آنجا حضور داشتم ولى جنگ نکردم، گفت دروغ مى گویى گردنش را بزنید، عبد الرحمن گفت تو امروز نمى توانى مرا بکشى مگر اینکه بر همه بنى امیه پیروز شوى و حکومت شام در اختیارت قرار بگیرد و سنگهاى دمشق را در هم بکوبى در آن هنگام باید مرا بگیرى و کنار رودخانه یى بر درختى به دار بزنى و گویى هم اکنون آن روز را مى بینم.
مختار به یاران خود نگریست و گفت گویى این مرد از حوادث آینده خبر دارد و دستور داد او را زندانى کردند.
چون شب فرارسید عبد الرحمن را احضار کرد و باو گفت اى مرد خزاعى آیا به هنگام مرگ زیرکى و شوخى مى کنى؟ عبد الرحمن گفت اى امیر ترا به خدا سوگند مى دهم که خون مرا در این جا مریز، مختار گفت چه چیز ترا از شام باین جا آورد؟ گفت چهار هزار درم از مردى از اهالى کوفه طلب داشتم براى وصول آن آمدم.
مختار دستور داد چهار هزار درهم باو دادند و گفت اگر فردا صبح در کوفه باشى ترا خواهم کشت و او شبانه بیرون رفت و خود را به شام رساند. [377] مختار همچنان در جستجوى قاتلان امام حسین (ع) بود، اموال فراوانى از عراق و جبل و اصفهان و رى و آذربایجان و جزیره براى او مى رسید و هیجده ماه
__________________________________________________
375- جایى نزدیک کوفه بر کنار فرات.
376- شهرى پایین تر از حله است.
377- عبد الرحمن بن ابزى از دبیران قرن اول هجرت است براى شرح حال او، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ج 3 ص 287 و ابن عبد ربه، عقد الفرید ج 4 ص 169 چاپ قاهره 1967 میلادى. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:344
بر این منوال بود، مختار ایرانیان را به خود نزدیک ساخت و براى ایشان و فرزندانشان مستمرى تعیین کرد و آنان را در مجالس خود جاى مى داد و عربها را محروم و از خود دور ساخت و این موضوع آنان را خشمگین کرد.
بزرگان عرب جمع شدند و پیش مختار رفتند و او را نکوهش کردند، گفت خداوند کس دیگرى غیر از شما را از رحمت خود دور نگرداند، شما را گرامى داشتم تکبر کردید به کار خراج گماشتم آنرا کم آوردید و این ایرانیان نسبت به من از شما مطیع ترند و وفادارتر و هر چه بخواهم بى درنگ انجام مى دهند.
عربها به یک دیگر نزدیک تر شدند و برخى از ایشان به دیگران گفتند این مرد دروغگوست چنین مى پندارد که دوستدار بنى هاشم است و حال آنکه طالب دنیاست.
قبایل عرب براى جنگ با او در سه نقطه جمع شدند و فرماندهى خود را به رفاعة بن سوار دادند و قبایل کندة، ازد، بجیله، نخع، خثعم، قیس، و تیم الرباب در محله جبانة مراد جمع شدند و ربیعه و تمیم هم در محله حشاشین فراهم آمدند.
مختار به سراغ قبیله همدان که خواص او بودند فرستاد و ایرانیان را هم پیش خود جمع کرد و بانان گفت مى بینید این قوم چه مى کنند؟ گفتند آرى، گفت این کار را فقط براى اینکه شما را بر ایشان مقدم داشته ام انجام مى دهند شما آزاده و بزرگوار باشید و آنان را تشویق کرد و همه را بیرون کوفه برد و شمرد و چهل هزار مرد بودند.
شمر بن ذى الجوشن و عمر بن سعد و محمد بن اشعث و برادرش قیس بن اشعث که همگى از فرماندهان جنگ کربلا بودند و در طول مدت غلبه مختار از او گریخته بودند همینکه شنیدند مردم کوفه بر ضد مختار قیام کرده اند به کوفه برگشتند و همراه مردم کوفه شدند و سرپرستى ایشان را بر عهده گرفتند.
هر دو گروه براى جنگ آماده شدند و مردم کوفه همگى در محله حشاشین [378] جمع شدند مختار بانان حمله کرد و جنگ در گرفت و از هر دو سو
__________________________________________________
378- حشیش به معنى گیاهى خشک است و حشاش صیغه مبالغه و بیان کننده شغل، آیا مى توان محله علوفه فروشان، کاه فروشان ترجمه کرد؟ م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:345
گروه بسیارى کشته شدند، در این هنگام مختار فریاد برآورد که اى گروه ربیعه مگر با من بیعت نکرده اید؟ پس چرا بر من خروج کرده اید؟ افراد قبیله ربیعه گفتند مختار راست مى گوید، ما با او بیعت کرده و پیمان بسته ایم، و از جنگ کناره گرفتند و گفتند هیچ گروه را بر ضد دیگرى یارى نمى دهیم، ولى قبایل دیگر پایدارى و جنگ کردند.
مردم کوفه گریختند حدود پانصد تن از ایشان کشته و دویست تن اسیر شدند، بزرگان کوفه به بصره گریختند و به مصعب بن زبیر که در آن شهر بود پیوستند.
به مختار خبر رسید که شبث بن ربعى و عمرو بن حجاج و محمد بن اشعث همراه عمر بن سعد و گروهى از اشراف کوفه راه بصره را گرفته اند، مردى از خواص خود را که معروف به ابو قلوص شبامى بود با گروهى اسب سوار به تعقیب ایشان فرستاد و او در منطقه مذار بایشان رسید، آنان ساعتى جنگ کردند و گریختند و عمر بن سعد اسیر ابو قلوص شد و دیگران گریختند.
چون عمر بن سعد را پیش مختار آوردند، گفت سپاس خدا را که مرا بر تو مسلط فرمود و به خدا سوگند با ریختن خون تو دل هاى خاندان محمد (ص) را شاد خواهم کرد، اى کیسان گردنش را بزن و او گردنش را زد، مختار سرش را به مدینه براى محمد بن حنفیه فرستاد.
اعشى همدان که از مردم کوفه بود این ابیات را سرود: [379]” روزى را که قبیله همدان با شمشیرهاى خود بر ما هجوم آوردند فراموش نمى کنم، هرگز از باران سیراب نشوند.
بزرگان ما گروه گروه در محله هاى ایشان کشته شدند.
اى بسا جوانمرد دلیر که با شمشیرهاى ایشان نابود شدند و من شکایت این مصیبتها را به خدا مى برم، مختار ما را در هر سرزمین مى کشد، اى روزگار چه شگفتیها که براى تو است”.
به مختار خبر رسید که شمر بن ذى الجوشن همراه گروهى از بنى عامر بن
__________________________________________________
379- عبد الرحمن بن عبد الله، معروف به اعشى همدان از شاعران نیمه دوم قرن اول هجرى و مقتول بدست حجاج بن یوسف در سال 83 هجرت، ر. ک، مقاله ونسنک در دائرة المعارف اسلام ترجمه عربى ج 2 ص 321. م
اخبارالطوال/ترجمه،ص:346
صعصعه در دشت میشان مقیم است و از رفتن به بصره خوددارى مى کنند که سرزنش آنان را دوست ندارند، مختار زربیا وابسته قبیله بجیله را همراه صد سوار بر اسبان گزینه به تعقیب آنان فرستاد، او شتابان حرکت کرد ولى اصحاب او غیر از ده تن دیگران پراکنده شدند، ابو قلوص همراه همان ده نفر بایشان رسید و آنان آماده بودند شمر نیزه اى به ابو قلوص زد و او را کشت و ده تن یاران او گریختند، در این هنگام دیگران که پراکنده شده و عقب مانده بودند رسیدند و شمر و همراهانش را تعقیب کردند ولى بانان نرسیدند.
شمر خود را به جایى نزدیک بصره بنام شادماه رساند و همانجا ماند.
قیس بن اشعث هم از ترس شماتت مردم بصره از رفتن بان شهر خوددارى کرد و به کوفه برگشت و به عبد الله بن کامل که نزدیک ترین مردم به مختار بود پناهنده شد.
عبد الله پیش مختار آمد و گفت اى امیر قیس بن اشعث به من پناهنده شده است و من او را پناه داده ام، پناه مرا درباره او بپذیر، مختار سر بزیر انداخت و سکوت کرد و سپس با سخنان دیگر عبد الله را سرگرم کرد و باو گفت انگشترت را به من بده و آنرا در انگشت خود کرد و مدتى نگهداشت، آنگاه ابو عمره را احضار کرد و انگشتر را باو داد و پوشیده باو گفت پیش همسر عبد الله برو و بگو این انگشتر شوهرت نشانه آن است که مرا پیش قیس ببرى که لازم است با او براى خلاصى او از چنگ مختار مذاکره کنم، آن زن ابو عمره را پیش قیس برد و ابو عمره شمشیر کشید گردن او را زد و سرش را برداشت و آورد و پیش مختار انداخت.
مختار گفت این پاداش برداشتن قطیفه حسین (ع) و چنان بود که قیس پس از شهادت امام حسین (ع) قطیفه یى از آن حضرت را به غنیمت برداشته و معروف به قیس قطیفه شده بود، عبد الله بن کامل انا لله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و گفت تو پناهنده و میهمان و یار قدیمى مرا مى کشى؟ مختار گفت واى بر تو آرام باش مگر روا مى دارى که کشندگان پسر دختر پیامبرت را پناه دهى؟. آنگاه مختار اسیرانى را که از مردم کوفه اسیر گرفته بود پیش آورد و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:347
شروع به گردن زدن آنان کرد چون نوبت کشتن سراقه بارقى [380] رسید برخاست و چنین سرود:
” چه کسى به مختار مى گوید که ما جنبشى کردیم و قیام ما بزیان ما تمام شد، راست است که خروج کردیم ولى مشرک نشدیم و قیام ما موجب مرگ و بدبختى شد”.
و به مختار گفت اى امیر اگر شما با ما جنگ مى کردید هرگز طمع پیروزى بر ما نداشتید، مختار گفت پس چه کسى با شما جنگ کرده است؟
سراقه گفت مردانى سپیده چهره بر اسبهاى سپید، مختار گفت واى بر تو ایشان فرشتگان بوده اند، اکنون که تو فرشتگان را دیده اى ترا بانان بخشیدم و او را آزاد کرد و او به بصره گریخت و این ابیات را سرود:
” به مختار بگو که من اسبهاى سپید را برنگ هاى سرخ و سیاه دیدم، چشمان من چیزى را دید که تو ندیدى و ما هر دو به سخنان یاوه آگاهیم، من از شما و از کشتگان شما و از آیین شما تا هنگام مرگ بیزارم”.
اسماء بن خارجه فزارى که پیرمرد و سالار مردم کوفه بود از بیم جان از مختار گریخت و همراه تنى چند از افراد خانواده و دوستان خود کنار آبى از قبیله بنى اسد بنام ذروه رفت و همانجا ماند.
عمرو بن حجاج هم که از سران قاتلان امام حسین (ع) بود به قصد بصره گریخت ولى از سرزنش بصریها ترسید و کنار آبى بنام سراف [381] رفت، مردم آنجا باو گفتند ما از مختار در امان نیستیم از پیش ما برو، او حرکت کرد و رفت، آنان یک دیگر را سرزنش کردند و گفتند کار بدى کردیم و گروهى از ایشان سوار شدند و به تعقیب او رفتند که او را برگردانند، عمرو بن حجاج همینکه آنان را از دور دید پنداشت لشکریان مختارند که به تعقیب او آمده اند و در شدت گرماى تابستان در منطقه اى بنام بییضة که میان سرزمینهاى قبایل کلب و طى بود به صحراى شن زارى رفت و در گرماى نیمروزى خود و همراهانش از تشنگى مردند.
__________________________________________________
380- براى اطلاع بیشتر از شرح حال این شاعر اموى که جریر را هم هجو کرده است، ر. ک، آمدى، المؤتلف و المختلف ص 134 چاپ کرنکو، مصر 1354 ق. م
381- سراف: در معجم البلدان نام آن نیامده است، در تقویم البلدان و برخى دیگر از کتب جغرافیا نیز نیامده است. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:348
اسماء بن خارجه تا هنگام کشته شدن مختار و آمدن مصعب بن زبیر به کوفه همچنان مقیم ذروه بود و سپس به خانه و زندگى خود در کوفه برگشت.
و چون مختار همچنان مردم کوفه را تحت تعقیب قرار داده بود بزرگان ایشان پیوسته به بصره مى گریختند آنچنان که ده هزار تن کوفى در بصره جمع شدند، محمد بن اشعث هم همراهشان بود، جمع شدند و پیش مصعب بن زبیر رفتند، محمد بن اشعث شروع به سخن کرد و گفت اى امیر، چه چیز مانع تو از حرکت براى جنگ با این مختار دروغگوست که گزیدگان ما را کشته و خانه هاى ما را ویران کرده و گروههاى ما را پراکنده ساخته و ایرانیان را بر گردن ما سوار کرده است و اموال ما را براى آنان حلال نموده است؟ به جنگ او برو و ما همگان همراه تو خواهیم بود، عربهایى هم که در کوفه هستند همگى یاوران تو خواهند بود.
مصعب گفت اى پسر اشعث من از تمام کارهایى که مختار نسبت به شما انجام داده است آگاهم، و هیچ چیز مانع من از حرکت و جنگ با او نیست جز اینکه دلیران و سران مردم بصره حضور ندارند و همراه پسر عمویت مهلب بن ابى صفرة در کرمان با خوارج و ازرقیان رو در رویند، در عین حال چاره یى اندیشیده ام، محمد بن اشعث گفت اى امیر چه فکرى کرده اى؟ گفت اندیشیده ام که براى مهلب نامه اى بنویسم و دستور دهم جنگ با خوارج را رها و فعلا با آنان صلح کند و با همراهانش پیش من آید و چون او آمد آماده براى جنگ با مختار شویم.
محمد بن اشعث گفت نیکو اندیشیده اى براى او نامه اى بنویس و همراه من بفرست، مصعب براى مهلب نامه اى نوشت و در آن وضع مردم کوفه و کشتار و جنگ آنان و چگونگى کار مختار را شرح داد، محمد نامه را گرفت و به کرمان رفت و نامه را باو داد و گفت اى پسر عمو به تو خبر رسیده است که مردم کوفه از مختار چه بلاها دیده اند و امیر مصعب براى تو نوشته است و خودت بخوان.
مهلب براى قطرى که در آن هنگام سالار خوارج بود نامه اى نوشت و تقاضاى صلح و متارکه موقت جنگ را براى مدتى کرد و پیشنهاد کرد در این مورد صلح نامه موقت میان ایشان نوشته شود، قطرى پذیرفت و صلح نامه اى براى مدت
اخبارالطوال/ترجمه،ص:349
هیجده ماه نوشتند.
مهلب با همراهان خود حرکت کرد و به بصره آمد مصعب مستمرى مردم بصره را پرداخت کرد و آماده حرکت شد.
چون این خبر به مختار رسید براى احمر بن سلیط به فرماندهى شصت هزار مرد از یاران خود پرچمى بست و دستور داد به مقابله دشمن برود و با آنان جنگ کند.
احمر با سپاه حرکت کرد و چون به مذار رسید در شبى مهتابى پنجاه سوار را براى دستگیر ساختن شمر بن ذى الجوشن و همراهانش که گریخته بودند و از بیم سرزنش مردم به بصره نرفته و آنجا متحصن بودند فرستاد، پیشاپیش آن پنجاه سوار مردى نبطى که [382] راهنمایى آنان را بر عهده داشت حرکت مى کرد.
شمر همینکه موضوع را احساس کرد اسب خواست و خود و همراهانش سوار شدند که بگریزند ولى آنان به ایشان رسیدند و شمر و تمام همراهانش را کشتند و سرهاى آنان را بریدند و براى احمر آوردند، او پیش مختار فرستاد و مختار هم سر شمر را براى محمد بن حنفیه به مدینه فرستاد.
مصعب هم همراه بیشتر مردم بصره بسوى مذار حرکت کرد، منذر بن جارود از همراهى با او خوددارى کرد و با گروهى از خاندان خود به کرمان گریخت و شروع به دعوت براى عبد الملک مروان کرد. مصعب به مذار آمد و پیشاپیش سپاه او احنف بن قیس همراه بنى تمیم حرکت مى کرد، و دو گروه به جنگ پرداختند و یاران مختار گریختند و گروهى بسیار از ایشان کشته شدند و بسوى کوفه عقب نشینى کردند و مصعب از همه راهها به تعقیب آنان پرداخت و بسیارى را کشت و فقط گروهى اندک از ایشان جان بدر بردند.
اعشى همدان در این باره چنین سروده است:
” آیا خبر گرفتارى هاى قبیله شبام [383] و آنچه عرینه در مذار دیدند به
__________________________________________________
382- به گروهى از مردم عراق که کنار باتلاقها زندگى مى کرده اند نبطى مى گفته اند.
383- شبام و عرینه نام دو قبیله است، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب صفحات 373- 475- 478 چاپ عبد السلام محمد هارون 1971 مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:350
اطلاع تو رسیده است. براى آنان آنجا ضربه هاى شمشیرها و نیزه ها آماده فراهم شده بود، گویى ابرى بر آنان صاعقه فروافکند و آنجا دمار از روزگارشان برآورد، آنچه از ایشان دیدم مرا نه به هنگام درویشى و نه به هنگام توانگرى ناراحت نساخت، بلکه شاد شدم و خواب بر من گوارا و از کشته شدن ایشان چشمم روشن شد”.
مصعب با لشکرهاى خود بسوى کوفه حرکت کرد، نخست از دجله گذشت و بسوى کسکره رفت و از راه حدیثه فجار و نجرانیه خود را نزدیک کوفه رساند.
کشته شدن مختار:
چون خبر کشته شدن یاران مختار باو رسید، باقى مانده لشکریان خود را فراخواند و ایشان را با مال و سلاح تقویت کرد و همراه ایشان از کوفه براى مقابله با مصعب بیرون آمد کنار رود بصریین دو گروه رویاروى شدند و گروه بسیارى از یاران مختار کشته شدند.
محمد بن اشعث و عمر بن على بن ابى طالب علیهما السلام هم [384] کشته شدند، داستان کشته شدن عمر چنین بود که از حجاز براى دیدن مختار آمده بود، مختار از او پرسید آیا نامه اى از محمد بن حنفیه همراه ندارى؟ گفت نه نامه اى از او همراه من نیست، مختار باو گفت هر جا مى خواهى برو که پیش من براى تو خیرى نخواهد بود.
عمر از پیش مختار بیرون آمد و بسوى مصعب حرکت کرد [385] و میان راه باو رسید، مصعب صد هزار درهم باو بخشید و او همراه مصعب بود و در جنگ بر ضد مختار حضور داشت و کشته شد. [386] مختار شکست خورد و به کوفه گریخت، مصعب هم به تعقیب او
__________________________________________________
384- جمله دعائیه علیهما السلام در متن کتاب آمده است. (م)
385- خوانندگان گرامى توجه دارند که مصعب نوه عمه حضرت امیر المؤمنین على (ع) و همسر جناب سکینه دختر امام حسین است. (م)
386- عمر همراه خواهر خود رقیه توأم متولد شد و باو عمر اطرف مى گویند و به عمر پسر حضرت سجاد عمر اشرف. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:351
پرداخت و وارد کوفه شد، مختار در کاخ حکومتى متحصن شد و مصعب او را چهل روز محاصره کرد.
مختار از شدت محاصره سخت پریشان شد و به سائب بن مالک اشعرى که از خواص او بود گفت اى شیخ اکنون بیا براى دفاع از شرف و نسب خود نه براى دین از حصار بیرون آییم و جنگ کنیم.
سائب انا لله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و به مختار گفت مردم چنین مى پندارند که قیام تو براى دین است، مختار گفت نه بجان خودم سوگند که فقط براى طلب دنیا بود زیرا دیدم عبد الملک بن مروان بر شام، عبد الله بن زبیر بر حجاز، مصعب بر بصره و نجدة حرورى بر عروض [387] و عبد الله بن خازم بر خراسان پیروز شده اند و من از هیچیک کمتر نبودم اما نمى توانستم به مقصود خود دست یابم مگر با دعوت مردم به خون خواهى امام حسین.
آنگاه مختار گفت اى غلام جامه جنگى و اسب مرا حاضر کن و زرهش را آوردند پوشید و بر اسب خود سوار شد و گفت پس از آنچه دیدم دیگر زندگى زشت و ناپسند است، اى دربان در را بگشاى و براى او در را گشودند. مختار همراه سران یاران خود بیرون آمد و جنگى سخت کرد یارانش گریختند، مختار بسوى دار الاماره برگشت، شش هزار تن از سپاه او وارد قصر شده بودند و با او فقط سیصد تن باقى مانده بودند، یاران مصعب در قصر را گرفتند و مختار با همراهان خود به دیوار قصر پناه برد و به تشویق یاران خود پرداخت و همچنان جنگ مى کرد تا بیشتر همراهانش کشته شدند، دو برادر از قبیله حنیفه که از یاران مهلب بودند چندان به مختار شمشیر زدند که بزمین افتاد و هر دو شتابان سرش را بریدند و پیش مصعب آوردند که سى هزار درم جایزه بان دو داد.
سوید بن ابى کاهل [388] درباره کشته شدن مختار چنین سروده است:
” اى کاش مى دانستم چه هنگامى شتران تندرو از سوى ما این خبر را براى مردم مکه (حاجیان) مى برند، که ما سر دروغگو را از تن جدا کردیم پس از
__________________________________________________
387- عروض: منظور بحرین و یمامه است، ر. ک، یاقوت، معجم، ج 6 ص 160. (م)
388- سوید از قبیله بنى یشکر است، دوره جاهلى و اسلام را درک کرده و عمرى دراز داشته است، ر. ک، ابو الفرج اصفهانى، اغانى ج 13 ص 102 چاپ دار الثقافة. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:352
ضربه هاى نیزه و شمشیرى که مغفرها را مى درید”.
مصعب سر مختار را همراه عبد الله بن عبد الرحمن پیش عبد الله بن زبیر فرستاد.
عبد الله بن عبد الرحمن مى گوید، پس از نماز عشا به مکه رسیدم و به مسجد رفتم، ابن زبیر مشغول نماز بود منتظر ماندم تا سحر نماز مى خواند و چون فارغ شد نزدیک رفتم فتح نامه را باو دادم خواند و به غلامى داد و گفت نگهدار، گفتم اى امیر مؤمنان این سر هم همراه من است، گفت چه مى خواهى؟ گفتم جایزه ام، گفت همان سر جایزه ات باشد، رهایش کردم و برگشتم.
سلطنت عبد الله بن زبیر:
گویند، چون مختار کشته شد و کار براى عبد الله بن زبیر استوار شد به عبد الله بن عباس و محمد بن حنفیه پیام فرستاد که یا با من بیعت کنید یا از همسایگى من بیرون روید. آن دو از مکه بیرون و به طائف رفتند و همانجا ماندند، عبد الله بن عباس در طائف درگذشت و محمد بن حنفیه بر او نماز گزارد.
محمد بن حنفیه سپس از طائف به ایلة [389] رفت و براى عبد الملک بن مروان نامه نوشت و اجازه گرفت که پیش او برود، عبد الملک براى او نوشت آنچه پشت سر تو است براى تو فراختر است و مرا به تو حاجتى نیست.
محمد بن حنفیه آن سال را در ایله ماند و همانجا درگذشت.
و چون مختار کشته شد، ابراهیم بن اشتر که فرماندار او بر جزیره بود براى مصعب نامه نوشت و از او امان خواست، مصعب براى او نوشت به کوفه بیاید، او آمد و با مصعب بیعت کرد و مصعب تمام کارهاى خود را باو واگذاشت و نسبت به او کمال مهربانى و نیکى را کرد.
آن شش هزار تن که وارد قصر مختار و آنجا متحصن شده بودند دو ماه در همان حال باقى بودند تا آنکه تمام خوراکى که مختار آنجا فراهم آورده بود تمام شد ناچار از مصعب امان خواستند که امانشان نداد و گفت باید تسلیم فرمان من
__________________________________________________
389- ایلة: شهرکى یهودى نشین بر کناره دریاى سرخ بر سر راه مصر و حجاز، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 119 چاپ بنیاد فرهنگ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:353
شوید، پیام دادند حاضریم و چون گرسنگى بر آنان سخت و دشوار شد تسلیم مصعب شدند و او گردن تمام آنان را که شش هزار تن، دو هزار عرب و چهار هزار ایرانى بودند زد.
مصعب دو همسر مختار ام ثابت دختر سمرة بن جندب و عمره دختر نعمان بن بشیر انصارى را احضار کرد و گفت از مختار تبرى بجویند، ام ثابت از مختار تبرى جست ولى عمره از آن کار خوددارى کرد، مصعب فرمان داد او را به محله جبانه بردند و گردنش را زدند. یکى از شاعران در این مورد چنین سروده است:
” همانا از شگفت تر شگفتیها در نظر من کشتن بانوى سپید چهره زیباى آزاده است. او را بدون گناهى نابخردانه کشتند و خدایش پاداش نیک دهاد، کشتن و کشته شدن براى ما مردان مقرر شده است و بر پرده نشینان دامن بر زمین کشاندن است”.
سعید بن عبد الرحمن بن حسان بن ثابت هم در همین باره چنین مى گوید:
” آیا مردمان از کشتن بانوى آزاده پاک دین و ستوده تعجب نمى کنند؟ از بانوان مؤمن و بى خبر و پاک و پاکیزه از هر دروغ و بهتان و شک و تردید، به فرمان کتاب خدا جنگ بر ما واجب است و آنان ناتوانانى هستند که باید در پرده و حجاب باشند، گفتم و ستم نکردم که آیا عمرو بن مالک باید بدون اینکه مخالفتى کرده و نفاقى ظاهر ساخته باشد مظلوم کشته شود، خاندان در انتقام گرفتن بر ما پیشى گرفتند و حال آنکه ما در جنگها پشتیبان مردم بودیم، اگر روزگار فرصت دهد از ایشان انتقام مى گیریم با کشتن و اسیر گرفتن و شکستن دنده ها”.
مصعب بن زبیر در قصر حکومتى کوفه منزل کرد و کارگزاران خود را هر سو گسیل داشت و شروع به جمع خراج کرد و عبید الله بن معمر تیمى را به حکومت بصره گماشت و مهلب را براى جنگ با خوارج اعزام کرد.
گویند و چون کار عبد الله بن زبیر استوار شد و همه سرزمینها جز شام تسلیم او شدند، عبد الملک بن مروان برادران و بزرگان خاندان خود را جمع کرد و بانان گفت مصعب بن زبیر مختار را کشت و سرزمین عراق و نقاط دیگر تسلیم او
اخبارالطوال/ترجمه،ص:354
شده است در امان نیستم که به شما در حالى که در خانه هاى خودتان هستید حمله نکند و هر قوم که با آنان در خانه شان جنگ شود خوار و زبون مى شوند، عقیده شما چیست؟
بشر بن مروان سخن گفت که اى امیر مؤمنان چنین مصلحت مى بینم که اطراف خود را جمع و سپاهیانت را فراهم آورى و کسانى را که از این جا دورند فراخوانى و بسوى مصعب حرکت کنى و سواران و پیادگان را پیاپى روانه دارى و پیروزى از جانب خداوند است. دیگران هم گفتند این راى صحیح است و به همین عمل کن که نیرومندیم و قیام مى کنیم.
عبد الملک فرستادگان خود را به اطراف فرستاد که سپاهیان همگى پیش او جمع شوند. تمام سپاههاى شام پیش او آمدند و او با سپاهى گران حرکت کرد و هیچ جا توقف نکرد و فرود نیامد.
تسلیم عراق به سپاه شام:
چون خبر بیرون آمدن عبد الملک باطلاع مصعب بن زبیر رسید لشکرهاى نزدیک را جمع کرد و آنانى را که دور بودند فراخواند و آماده شد و براى جنگ با او بیرون آمد و دو لشکر در محل دیر حانات [390] به یک دیگر رسیدند، عدى بن زید بن عدى که همراه عبد الملک بود در این مورد چنین سروده است:
” سوگند به جان خودم که اسبهاى ما براى جنگ با مصعب به کناره هاى دجله در آمدند، سپاهى که همراه خود نیزه هاى بلند داراى سنان تیز و استوار حمل مى کنند همراه جوانان چهره گشاده نژاده و والا گهر که شمشیرهاى برنده حمل مى کنند”.
همینکه یاران مصعب بسیارى لشکر عبد الملک را دیدند سست شدند و ایشان را ترس گرفت مصعب به عروة بن مغیره که کنار او حرکت مى کرد گفت پیش بیا تا با تو سخن گویم، عروه باو نزدیک شد، مصعب از او پرسید براى من از رفتار حسین (ع) بگو که چون خود را گرفتار دید چه کرد؟ عروه مى گوید شروع به گفتن کردم که چگونه ابن زیاد پیام داد امام حسین تسلیم فرمان او شود و آن
__________________________________________________
390- دیر حانات: از دیرهاى نزدیک بغداد و بر کناره غربى رود دجله است. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:355
حضرت نپذیرفت و در برابر مرگ پایدارى و شکیبایى فرمود.
مصعب با تازیانه به یال اسب خود زد و این بیت را خواند:
” آن پیشگامان بنى هاشم در کربلا پایدارى کردند و براى همه آزادگان سنت پایدارى و مقاومت را هموار کردند”.
در این هنگام عبد الملک براى سران سپاه و بزرگان یاران مصعب نامه نوشت و آنان را استمالت کرد و پیشنهاد نمود در اطاعت او درآیند و براى آنان اموالى بخشید. براى ابراهیم بن اشتر هم نامه نوشت و ابراهیم آن نامه را همچنان سر به مهر پیش مصعب آورد و گفت اى امیر این نامه عبد الملک فاسق است.
مصعب گفت چرا آنرا نخوانده اى؟ گفت مهر این نامه را نمى شکنم و آنرا نمى خوانم مگر اینکه تو بخوانى، مصعب آنرا گشود و در آن چنین نوشته بود:
” بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده خدا عبد الملک امیر مؤمنان به ابراهیم بن اشتر، همانا مى دانم که در نیامدن تو به اطاعت من موجبى جز گله و دلتنگى ندارد، اکنون بدان که فرات و هر سرزمینى را که سیراب مى کند از تو خواهد بود و همراه کسانى از قوم خود که مطیع تو هستند پیش من بیا و السلام”.
مصعب گفت اى ابو نعمان چه چیزى ترا از پذیرفتن این پیشنهاد باز مى دارد؟ ابراهیم گفت اگر آنچه را میان خاور و باختر است براى من قرار دهد هرگز بنى امیه را بر ضد فرزندان صفیه یارى نمى دهم، [391] مصعب گفت اى ابو نعمان خدایت پاداش نیک دهاد.
ابراهیم گفت اى امیر هیچ شک ندارم که عبد الملک براى بزرگان اصحاب تو چنین نامه اى نوشته است و آنان باو متمایل شده اند به من اجازه بده تا هنگام فراغت تو از جنگ ایشان را زندانى کنم اگر پیروز شدى بر عشایر ایشان با آزاد کردن ایشان منت خواهى گزارد و اگر پیروزى نبود به حزم و احتیاط رفتار شده است، مصعب گفت در این صورت آنان پیش امیر مؤمنان با من به خصومت مى پردازند، ابراهیم گفت اى امیر به خدا سوگند در آن صورت و در آن روز امیر
__________________________________________________
391- صفیه، دختر عبد المطلب و عمه حضرت ختمى مرتبت که مادر زبیر است، براى اطلاع از شرح حالش ر. ک، ابن سعد، طبقات، ج 8 ص 27 چاپ بریل 1321 ق. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:356
مؤمنانى براى تو وجود نخواهد داشت و چیزى جز مرگ نیست و بزرگوارانه بمیر.
مصعب گفت اى ابو نعمان کسى جز من و تو باقى نمانده است و باید اقدام به مرگ کنیم، ابراهیم گفت من که به خدا سوگند چنین خواهم کرد.
گوید چون به محل دیر جاثلیق [392] رسیدند شب را آنجا گذراندند و چون صبح شد ابراهیم بن اشتر نگاه کرد و دید همه کسانى را که متهم کرده بود شبانه گریخته و به عبد الملک بن مروان پیوسته اند و به مصعب گفت راى مرا چگونه دیدى؟ و چون دو لشکر به یک دیگر حمله کردند و جنگ در گرفت قبیله ربیعه از جنگ خود را کنار کشیدند آنان که بر پهلوى راست لشکر مصعب بودند به مصعب گفتند ما نه با تو خواهیم بود و نه بر ضد تو.
وفاداران مصعب که پیشاپیش آنان ابراهیم بن اشتر بود پایدارى کردند و ابراهیم کشته شد، و چون مصعب چنین دید تن به مرگ داد و از اسب پیاده شد و خواص او هم پیاده شدند و چندان جنگ کردند که کشته شدند و بقیه سپاه هم گریختند، عبد الله بن ظبیان از پشت سر مصعب به او حمله کرد و بدون اینکه مصعب متوجه او شود باو شمشیر زد و مصعب در افتاد و عبد الله پیاده شد و سرش را برید و پیش عبد الملک آورد، عبد الملک از دیدن سر مصعب سخت اندوهگین شد و گفت دیگر کجا قریش مى تواند کسى همچون مصعب پرورش دهد دوست مى داشتم صلح را مى پذیرفت و من اموال خود را با او قسمت مى کردم.
چون مصعب کشته شد یاران بازمانده اش از عبد الملک براى خود امان خواستند و بایشان امان داد، عبد الله بن قیس رقیات [393] در این باره این ابیات را سروده است:
” کشته شدن مردى که در دیر جاثلیق کشته شد خوارى و زبونى را براى دو شهر کوفه و بصره به ارمغان آورد.
قبیله بکر بن وائل در جنگ پایدارى نکردند و قبیله تمیم هم به هنگام رویارویى با دشمن ایستادگى نکردند.
__________________________________________________
392- از دیرهاى کهن نزدیک بغداد بر کنار غربى دجله، ر. ک، یاقوت. معجم، ج 4 ص 130. (م)
393- عبد الله بن قیس رقیات: چون به سه زن بنام رقیه عشق مى ورزیده باین لقب مشهور شده است، مرگ او حدود سال هشتاد و پنج هجرت است، شرح حال و نمونه شعر و ترانه هاى او مفصل در اغانى ج 5 صفحات 100- 73 چاپ وزارة الثقافة مصر آمده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:357
عهد و پیمان را زیر پا گذاشتند و هیچ عربى در این مورد بزرگوار نبود”.
کشته شدن مصعب روز پنجشنبه نیمه جمادى الاولى سال هفتاد و دوم هجرت بود، عبد الملک حرکت کرد و وارد کوفه شد و مردم را به بیعت با خود فراخواند که با او بیعت کردند. سپس عبد الملک لشکرهایى براى جنگ با عبد الله بن زبیر به تهامه گسیل داشت و قدامة بن مظعون فرمانده سپاه بود [394] و عبد الملک به شام برگشت.
کشته شدن عبد الله بن زبیر:
عبد الملک پس از رسیدن به شام، حجاج بن یوسف را به فرماندهى جنگ با عبد الله بن زبیر گماشت و قدامة بن مظعون را عزل کرد، حجاج حرکت کرد و چون به طائف رسید آنجا اردو زد و یک ماه همانجا ماند و براى عبد الملک چنین نوشت:
” اى امیر مؤمنان اگر عبد الله بن زبیر را مهلت دهى و به حال خود بگذارى فکر خود را به کار مى اندازد و براى خود لشکر و یارانى فراهم مى آورد و پراکندگان بر گرد او جمع مى شوند و موجب نیرومندى او مى شود به من اجازه فرماى که در جنگ با او شتاب کنم”.
عبد الملک اجازه داد و هنگام حج بود، حجاج به یاران خود گفت آماده براى حج شوید و خود را از طائف به مکه رساند و روى کوه ابو قبیس منجنیق نصب کرد.
اقیشر اسدى در این باره چنین مى گوید [395]:
” هرگز سپاهى چون خود ما ندیده ام که به نام حج گول بخورند و هرگز سپاهى را به آرامش خودمان ندیده ام، به سوى خانه خدا پیش رفتیم و پرده هاى آنرا با پرتاب سنگهاى خود همچون کودکان در عروسى (همچون دخترکان و کنیزکان) به رقص در آوردیم، روز سه شنبه از منى با سپاهى که چون سینه فیل
__________________________________________________
394- قدامة بن مظعون: این را نباید با صحابى معروف قدامة بن مظعون درگذشته سال 36 هجرت اشتباه کرد. (م)
395- اقیشر: مغیرة بن اسود بن وهب که بواسطه سرخى چهره اش به این لقب معروف شده است، شاعر نیمه دوم قرن اول هجرى درگذشته حدود هشتاد هجرى، ر. ک ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 463 چاپ بیروت 1969 میلادى. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:358
استوار و بدون سر بود (کنایه از بزرگى و فراوانى لشکر است؟) آهنگ خانه خدا کردیم.
اگر ما را از خاندان ثقیف و تسلط آنان آسوده نکنى در روزهاى جشن مسیحیان و روزهاى نحس نماز خواهیم گزارد.” حجاج به جستجوى اقیشر برآمد و او گریخت، حجاج ابن زبیر را محاصره کرد و او در مسجد الحرام متحصن شد، حجاج ابن خزیمه خثعمى را بر منجنیق گماشت و او شروع به پرتاب سنگ بر کسانى که در مسجد بودند کرد و این بیت را مى خواند:
” با منجنیقى که همچون شتر نر بر جاى آرمیده است پناهندگان باین مسجد را سنگسار مى کنیم”. و چون محاصره بر ابن زبیر و یاران او سخت شد افراد قبیله بنى سهم از آن در مسجد که بنام خودشان بود بیرون رفتند و ابن زبیر این بیت را خواند.
” افراد قبیله هاى سلامان و نمر گریختند تو که با آنان همراهى فرار مکن”.
شامى ها به مسجد نفوذ کردند، ابن زبیر بر آنان حمله کرد و از مسجد بیرونشان راند ولى سنگى بر پیشانى او اصابت کرد و بر زمین افتاد آنگاه به سختى برخاست و این بیت را مى خواند:
” ما از آنان نیستیم که خون زخمهایشان بر پاشنه هاى پایشان بریزد بلکه بر روى پاهایمان خون مى چکد” (یعنى هیچگاه پشت به دشمن نمى کنیم و همواره رو در روى او هستیم).
سپس به یاران خود گفت بانان که بر در مسجدند حمله کنید و در جستجوى من نباشید و از من مپرسید که من در صف مقدم خواهم بود.
عبد الله بن زبیر بیرون آمد و یارانش هم بیرون آمدند و جنگى سخت کردند و همه کسانى که با او بودند کشته شدند، شامى ها از هر سوى ابن زبیر را محاصره کردند و آن قدر شمشیر باو زدند که کشته شد.
حجاج دستور داد پیکر او را بر دار کشیدند، عبد الله بن عمر از کنار دار او گذشت و گفت” اى ابا بکر خدایت رحمت کناد که بسیار روزه گرفتى و بسیار
اخبارالطوال/ترجمه،ص:359
نماز گزاردى ولى قدر و منزلت دنیا را بیش از آنچه بود بالا بردى و دنیا شایسته این نیست، و همانا امتى که بدترین فرد آن تو باشى امتى بر حق و راستى هستند”.
کشته شدن ابن زبیر روز سه شنبه هفده شب گذشته از ماه جمادى الآخره سال هفتاد و سوم هجرت بود. [396] چون عبد الله بن زبیر کشته شد برادرش عروة از دست حجاج گریخت و به شام رفت و به عبد الملک پناهنده شد که او را پناه داد و گرامى داشت و عروه پیش او ماند. حجاج به عبد الملک نوشت اموال عبد الله بن زبیر نزد برادرش عروه است او را پیش من بفرست تا اموال را از او بازستانم.
عبد الملک به یکى از نگهبانان خود گفت عروه را پیش حجاج ببر، عروه گفت اى پسران مروان آن کس که بدست شما کشته شد خوار و زبون نشد بلکه بدبخت کسى است که شما بر او دست یابید و پادشاهى کنید. عبد الملک افسرده شد و عروه را رها کرد و براى حجاج هم نوشت دست از عروه بدار که ترا بر او مسلط نکرده ام.
حجاج در مکه ماند تا در موسم حج با مردم حج گزارد، و دستور داد کعبه را ویران کردند و دوباره آنرا ساختند و آن بنایى است که تا امروز (قرن سوم هجرى، م) باقى مانده است.
در این سال عبد الله بن عمر در هفتاد و چهار سالگى درگذشت و او را در ذى طوى [397] در گورستان مهاجران دفن کردند، کنیه عبد الله بن عمر” ابو عبد الرحمن” بود و هم در این سال ابو سعید خدرى که نامش سعد بن مالک است درگذشت، همچنین رافع بن خدیج [398] در هشتاد و شش سالگى در همین سال درگذشت و کنیه اش” ابو عبد الله” بود.
__________________________________________________
396- براى اطلاع از گفتگوى ابن زبیر با مادرش اسماء دختر ابو بکر و پاسخ مادر، ر. ک، به ابن عبد ربه، عقد الفرید ج 4 ص 415 چاپ مصر، و ابو الفضل بیهقى، تاریخ بیهقى ص 238 چاپ مرحوم دکتر فیاض. (م)
397- ذى طوى: حرکت طاء به هر سه صورت نقل شده و جایى نزدیک مکه است.
398- رافع بن خدیج: از انصار که در جنگ بدر بواسطه کوچکى از شرکت در جنگ محروم شد و در جنگ احد شرکت کرد، براى شرح حالش، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ج 2 ص 151. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:360
ضرب سکه عربى:
گویند، در سال هفتاد و ششم هجرت عبد الملک نخست دستور داد سکه هاى درهم را ضرب کردند و سپس سکه هاى دینار را هم ضرب کردند و او نخستین کسى است که در اسلام سکه زده است و پیش از آن درهم و دینارهاى ضرب شده در ایران رایج بود.
در این سال جابر بن عبد الله هم در نود و هفت سالگى درگذشت. [399]فتنه ابن اشعث:
آنگاه عبد الرحمن بن محمد بن اشعث بن قیس بر حجاج خروج کرد و سببش آن بود که روزى پیش حجاج آمد و حجاج باو گفت تو فقط مردى ظاهر بین هستى، عبد الرحمن گفت به خدا سوگند باطنى هستم و باطن اشخاص را هم خوب مى دانم و برخاست و بیرون رفت، حجاج به کسانى که پیش او بودند گفت هر گاه باین مرد نظر مى افکنم میل مى کنم گردنش را بزنم.
عامر شعبى هم در آن مجلس حضور داشت، عبد الرحمن پس از بیرون آمدن از مجلس حجاج بر در نشست تا شعبى بیرون آمد، پیش او رفت و گفت آیا پس از آنکه من بیرون آمدم امیر درباره من چیزى گفت؟
شعبى گفت به من قول استوار بده که آن را هیچکس از تو نشنود و عبد الرحمن قول داد و شعبى آنچه را حجاج درباره او گفته بود، گفت، عبد الرحمن گفت به خدا سوگند درباره قطع کردن رگ گردنش کوتاهى نخواهم کرد.
عبد الرحمن به دیدار پارسایان و قاریان مردم کوفه رفت و بانان گفت اى مردم مگر این ستمگر یعنى حجاج و آنچه را با مردم انجام مى دهد نمى بینید؟ آیا حاضر نیستید در راه خدا به خشم آیید، مگر نمى بینید که سنت پیامبر از میان رفته و احکام خدا معطل مانده و منکر علنى شده و کشتار همه را فروگرفته است؟
براى خدا به خشم آیید و همراه من خروج کنید که سکوت براى شما روا نیست.
__________________________________________________
399- جابر: از بزرگان انصار و شرکت کنندگان در عقبه دوم و از یاران ارادتمند حضرت امیر المؤمنین على (ع)، ر. ک همان کتاب ج 1 ص 257. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:361
عبد الرحمن پیوسته با آنان ملاقات مى کرد و چنین سخنانى مى گفت تا آنکه پارسایان و قاریان دعوتش را پذیرفتند و قرار گذاشتند همگى در یک روز قیام کنند و صبح زودى بیرون آمدند و مردم هم از آنان پیروى کردند و خود را به اهواز رساندند و آنجا اردو زدند و براى حجاج این شعر را نوشتند:
” پادشاهان را از پادشاهى خلع کرد و نیزه ها و نیزه داران و بزرگان زیر پرچمش جمع شدند”.
حجاج نامه را براى عبد الملک فرستاد و او در پاسخ این دو بیت را نوشت.
” مثل من و ایشان همچون کسى است که مرغ قطا را از خواب بیدار کرد و اگر بیدار نمى شد پرندگان پرواز شبانه نداشتند، گمان مى کنم گردش روزگار مرگ را براى ایشان مقدر کرده است و بزودى از طرف من آنان را بر مرکبى سخت (دار) حمل خواهد کرد”. گویند در آن روز از سوى موسى بن نصیر فرماندار عبد الملک کنیزکى مغربى که از زیباتر زنان روزگار خود بود باو هدیه شده بود و آن شب را پیش عبد الملک گذراند و عبد الملک از او کام نگرفت و فقط با کف دست او بازى کرد ولى باو گفت که سخت خواهان اوست، کنیزک گفت چه چیزى مانع کامجویى تو است؟ گفت یک بیت شعر که ما را بان ستوده اند و چنین است:
” قومى که چون جنگ داشته باشند جامه هاى زیرین خود را استوار مى بندند و به زنان هر چند پاک و پاکیزه باشند توجه نمى کنند”.
گویند عبد الملک مدت هفت ماه با هیچ زنى نزدیکى نکرد تا آنکه خبر کشته شدن عبد الرحمن باو رسید.
حجاج ایوب بن قریه را [400] نزد عبد الرحمن فرستاد و باو گفت پیش او برو و او را به اطاعت وادار و نسبت به گناه گذشته خود در امان خواهد بود.
ابن قریه نزد عبد الرحمن رفت و او را به اطاعت فراخواند و در آن باره اصرار و مبالغه کرد، عبد الرحمن باو گفت واى بر تو آیا اطاعت از او با آنکه
__________________________________________________
400- از نغزگویان و ادیبان قرن اول که در عقد الفرید (ج 1 ص 154 و ج 6 ص 107) و نهایة الارب نویرى (ج 10 ص 20) از او یاد شده است. (م).
اخبارالطوال/ترجمه،ص:362
مرتکب گناهان بزرگ شده و انجام کارهاى حرام را روا مى داند براى تو حلال است؟ از خدا بترس و نسبت به بندگان خدا دوستى و محبت کن.
عبد الرحمن همواره در صدد فریب دادن ابن قریه بود تا آنکه ماموریت خود را رها کرد و با عبد الرحمن ماند.
عبد الرحمن باو گفت مى خواهم نامه اى مسجع به حجاج بنویسم و کارهاى ناپسند و بداندیشى او را بازگو کنم متن نامه را براى من املاء کن، ایوب گفت حجاج کلمات و الفاظ مرا مى شناسد، گفت چه اهمیتى دارد که امیدوارم بزودى او را بکشیم و ایوب بن قریه براى او املاء کرد و او چنین نوشت:
” بسم الله الرحمن الرحیم، از عبد الرحمن بن محمد به حجاج بن یوسف، سلام بر کسانى که اهل اطاعت از خدایند و بانچه خداوند نازل فرموده است حکم مى کنند و خون ناروا نمى ریزند و احکام خدا را معطل نمى گذارند، و من خدایى را ستایش مى کنم که مرا براى جنگ با تو برانگیخته و براى ستیزه با تو نیرومند فرموده است، به هنگامى که پرده هاى تو دریده شده است و کارهایت پیچیده و تو خود سرگردان و اندوهگین شده اى آنچنان که حق را نمى شناسى و صدق و راستى را نمى پذیرى و نه بسته اى را توانى گشود و نه گشوده یى را توانى بست، در کارهاى خود گشاده دستى کردى و در گمراهى سرگشته شدى و خویشتن با شرارت درآمیختى اکنون کار خود چاره ساز و اندازه نگهدار که آب و نان در اختیار دارى و همراه تو گروهى تبهکاران هستند که ترا سرمشق خود قرار داده اند و پا به پاى تو رفتار مى کنند اکنون براى رویارویى با دلیران و شمشیرها و نیزه ها آماده شو که بزودى بدبختى هاى کارهایت را خواهى چشید و گمراهى تو دامن گیرت خواهد شد و السلام”.
چون حجاج این نامه را خواند الفاظ و کلمات ابن قریه را شناخت و دانست که آن نامه بانشاى اوست، در پاسخ چنین نوشت:
” بسم الله الرحمن و الرحیم، از حجاج بن یوسف به عبد الرحمن بن اشعث [401] سلام بر پارسایان باد نه بر بدعت گذاران، من خداوندى را مى ستایم
__________________________________________________
401- باید عبد الرحمن بن محمد بن اشعث باشد، ولى ظاهرا گاهى اینگونه اختصارها معمول و متداول بوده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:363
که ترا پس از بینایى سرگردان ساخت و از اطاعت سرتافتى و از جماعت کناره گرفتى و بر کفر و ناسپاسى فروشدى و از سپاس روى گردان شدى، در شادى و خوشى خدا را سپاس نکردى و در سختى بر فرمانش شکیبایى نورزیدى، نامه ات با کلمات و الفاظ مردى مکار و پیمان شکن تبهکار رسید و خداوند او را بزودى خوار و در اختیار من مى گذارد و پرده هایش دریده مى شود، اکنون براى پیکار و رویارویى با دلیران و شمشیرهاى رخشان و نیزه هاى بلند آماده شو که این براى تو از گفت و گو سزاوارتر است و سلام بر هر کس که هدایت را پیروى کند و از خداى بترسد و پرهیزگار باشد”.
عبد الملک ده هزار مرد از دلیران شام را براى جنگ با عبد الرحمن بن محمد پیش حجاج فرستاد که چون رسیدند آماده شد و بسوى عبد الرحمن حرکت کرد و در اهواز رویاروى شدند و جنگ در گرفت و عبد الرحمن گریخت و همچنان که مى گریخت به مردى از یاران خود برخورد که بدون لباس و پاى برهنه افتان و خیزان حرکت مى کرد، عبد الرحمن این ابیات را خواند:” با کفش هاى پاره پاره از پا برهنگى شکایت مى کرد و لبه هاى تیز سنگهاى آتش زنه او را زخمى کرده بود، بدبختى او را از سرزمین خود بیرون آورده بود، این است سرانجام کسى که از گرمى پایدارى و شجاعت کراهت دارد، براى او در مرگ راحتى است و مرگ بر گردن بندگان نوشته شده و امرى حتمى است”.
آن مرد گفت چرا خودت پایدارى نکردى تا ما همراه تو جنگ کنیم؟
عبد الرحمن گفت آیا با کسانى مثل تو مى توان مرزها را نگهداشت؟
عبد الرحمن رفت و به پادشاه ترکان پناهنده شد و پیش او ماند، عبد الملک به شاه ترکان نامه نوشت و او را از سرکشى و نافرمانى و قیام عبد الرحمن بر ضد خود آگاه کرد و از او خواست تا عبد الرحمن را برگرداند.
پادشاه ترکان به سرداران خود گفت این مردى است که با پادشاهان مخالفت و ستیزه کرده است و شایسته نیست او را پناه دهم باید او را پیش پادشاهش برگردانم تا آنچه مى خواهد انجام دهد.
و او را همراه صد تن از اشخاص مورد اعتماد خود باز پس فرستاد، میان
اخبارالطوال/ترجمه،ص:364
راه در دهکده اى او را در عمارت بلندى جا دادند، عبد الرحمن بر فراز بام آن عمارت رفت و خود را بزیر انداخت و مرد.
ایوب بن قریه همراه گروهى دیگر از یاران عبد الرحمن اسیر شد و او را پیش حجاج آوردند، چون بر حجاج وارد شد، حجاج باو گفت اى دشمن خدا ترا به نمایندگى و سفارت پیش عبد الرحمن فرستادم وظیفه خود را رها کردى و وزیر و مشیر او شدى و براى او نامه مسجع نوشتى و به تدبیر کارهاى او مشغول شدى. ابن قریه گفت خداوند کار امیر را قرین صلاح بداراد، او شیطانى در جلد انسان بود و مرا با جادوى سخن خود فریب داد آنچنان که زبان من به غیر از آنچه در دل بود سخن مى گفت، حجاج گفت اى پسر زن گندیده و بوناک دروغ مى گویى دل تو منافق بود و زبانت آنرا پنهان مى داشت و چیزى را که خداوند ظاهر فرمود پوشیده مى داشتى و از تبهکارى پیروى کردى که خدایش رسوا ساخت دیگر از صفت تو چه باقى مانده است؟
ابن قریه گفت اندیشه ام نو و تازه و سخنم استوار است، حجاج گفت اطلاع تو از سرزمینها چگونه است؟ گفت امیر از هر چه دوست دارد بپرسد.
گفت از هند به من خبر بده، گفت دریایش همه مروارید و کوهسارش همه یاقوت و درختانش همه عطر است.
گفت از مکران (بلوچستان- م) برایم بگو، گفت آب آن اندک و خرماى آن بد و دشت آن کوهستان و دزدش قهرمان است، اگر لشکر در آن سرزمین زیاد باشد گرسنه مى مانند و اگر کم و اندک باشند تباه مى شوند.
گفت درباره خراسان چه مى گویى؟ گفت آب آن منجمد و دشمن آن کوشا و نیروى آنان بسیار و شهرشان استوار و خیرشان دور است.
گفت یمن، گفت سرزمین عرب و کان زر است، گفت عمان، گفت گرمایش شدید و صید ماهى آن موجود و مردمانش بردگانند، گفت بحرین، گفت زنى زیبا میان دو شهر و بهشتى میان دو دریاست.
گفت مکه چگونه است؟ گفت مردمش با آنکه درشت خوى هستند ولى باوفایند.
پرسید درباره مدینه چه مى دانى؟ گفت مردمى با لطف و احسان و نیک
اخبارالطوال/ترجمه،ص:365
و بدند، پرسید بصره، گفت گرمایش توان فرسا آبش شور و سیل همواره در آن جارى است.
پرسید کوفه؟ گفت باغى است میان فارس و شام عراق از آن حمایت مى کند و شام نعمت بر آن فرومى ریزد از شام گرم تر و از حجاز سردتر است.
پرسید شام چگونه است؟ گفت آن همچون عروس است که میان زنان نشسته باشد اموال بسوى آن کشیده مى شود و در آن شیران دلیر سکونت دارند.
حجاج گفت مادرت بر تو بگرید تو نامه هاى ابن اشعث را انشاء مى کردى مگر نمى دانى که من با نفاق و دورویى مصاحبت نمى کنم و همراه نیستم؟ ابن قریه گفت اى امیر مرا زنده نگهدار، گفت براى چه؟ گفت براى جبران اشتباه، حجاج گفت نه براى پیمان شکنى و جفاپیشگى دوباره.
آنگاه حجاج گفت اى غلام زوبین را بمن بده، ابن قریه را چهار مرد گرفته بودند و او قادر به هیچگونه حرکت نبود، حجاج زوبین را سه بار به حرکت در آورد، ابن قریه گفت از من سه سخن بشنو که پس از من ضرب المثل خواهد شد، گفت بگو، گفت هر اسبى را لغزشى و هر خردمند بردبارى را اشتباهى و هر دلیرى را لرزشى است، حجاج زوبین را بر قفسه سینه ابن قریه نهاد و آنرا فروبرد و چند تکان داد و بیرون کشید که از محل زخم خون سیاه بیرون زد و حجاج گفت از رگهاى شتران این چنین خون مى جوشد، ابن قریه فرو افتاد و دست و پا میزد و نگاهش یک جا دوخته شد و حجاج همچنان باو نگریست تا مرد و آنگاه گفت آفرین بر تو اى پسر قریه، با فقدان تو چه ادبى را از دست دادیم و چه بسیار سخنان استوار که از تو شنیدیم.
پس از آن انس بن مالک وارد شد، حجاج باو گفت هان اى انس یک روز همراه مختارى و روزى دیگر همراه پسر اشعث، در فتنه ها و شورشها جولان مى دهى، به خدا سوگند تصمیم دارم ترا زیر سنگهاى سنگین آسیا خرد کنم و نشانه تیرها قرار دهم، انس گفت منظور امیر کیست، خدایش قرین صلاح بداراد؟ گفت منظورم تویى مگر خداوند گوشهایت را کر کرده است.
انس به خانه اش برگشت و هماندم براى عبد الملک بن مروان چنین نوشت:
اخبارالطوال/ترجمه،ص:366
” بسم الله الرحمن الرحیم، براى بنده خدا عبد الملک امیر مؤمنان از انس بن مالک، اما بعد حجاج سخنانى زشت و ناروا و دشنام به من داد که سزاوار آن نبودم، دست او را از این کار کوتاه کن و حرمت مرا برگردان و السلام”.
چون عبد الملک نامه انس را خواند خشمگین شد و براى حجاج چنین نوشت:
” هان اى پسر یوسف، گویا خواسته اى راى امیر مؤمنان را درباره انس بدانى و بیازمایى، که اگر به تو اجازه دهد پیشتازى کنى و اگر اجازه ندهد عقب نشینى کنى، اى پسر زنى که فلان خود را با دانه مویز و انگور تنگ مى کرد، گویا شغل پدرانت را که چاه کنى و لاى روبى قنات ها بود و در طائف سنگ بر پشت مى کشیدند فراموش کردى، گستاخى تو چنان شده که به امیر مؤمنان خبر رسیده است بر انس بن مالک که شش سال خدمتگزار رسول خدا (ص) بوده است دشنام و ناسزا گفته اى و حال آنکه رسول خدا او را بر اسرار خود آگاه فرموده است و اخبارى را که از خداوند مى رسید براى او انشاء مى فرمود، چون این نامه من بدست تو رسید پاى پیاده به خانه انس برو و باید رضایت نامه اى از او خطاب به من بگیرى و السلام”.
چون این نامه بدست حجاج رسید به یاران خود که اطرافش بودند گفت برخیزید به خانه ابو حمزه (انس) برویم و خود پیاده حرکت کرد، و با یاران خود به خانه او رفت و نامه عبد الملک را براى او خواند، انس گفت خدایش جزاى خیر دهاد همچنین از او امید داشتم.
حجاج باو گفت تو حق سرزنش کردن مرا دارى، من هم در صدد کسب رضایت تو خواهم بود رضایت نامه اى براى امیر مؤمنان بنویس، انس نوشت و آنرا به حجاج داد و حجاج آنرا با پیک براى عبد الملک فرستاد.
پایان کار عبد الملک بن مروان:
گویند چون در سال هشتاد و ششم هجرت مرگ عبد الملک بن مروان فرارسید براى پسرش ولید بیعت گرفت، پسران عبد الملک عبارتند از ولید، سلیمان، یزید، هشام، مسلمة و محمد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:367
عبد الملک به ولید گفت ترا چنین نبینم که چون مرا در گورم نهادى مانند کنیزان نادان شروع به گریستن کنى، بلکه آماده شو و دامن به کمر بزن و پوست پلنگ بر تن کن، و مردم را بار دوم با بیعت خود فراخوان و هر کس سر خود را تکان داد تو شمشیر را به جنبش درآور.
در این هنگام عبد الملک به شدت تب کرد، فردا صبح ولید آمد و بر در خوابگاه پدرش که انباشته از زنان بود ایستاد و گفت امیر مؤمنان چگونه شب را به صبح آورده است؟ گفته شد امید به بهبود او مى رود، عبد الملک که این را شنید این شعر را خواند.
” چه بسیار کسانى که حال ما را مى پرسند و خواهان مرگ مایند و چه بسیار زنان که حال ما را مى پرسند در حالى که اشکهاى آنان فرومى ریزد”.
آنگاه دستور داد زنان را بیرون کردند و براى بنى امیه بار دادند که پیش او آمدند، خالد و عبد الله پسران یزید بن معاویه هم همراه آنان بودند، عبد الملک بان دو گفت اى پسران یزید آیا دوست دارید که بیعت ولید را از گردن شما بردارم؟ گفتند هرگز پناه بر خدا اى امیر مؤمنان، گفت اگر سخنى غیر از این مى گفتید در همین حالى که هستم فرمان به کشتن شما مى دادم.
و چون بنى امیه از پیش او بیرون رفتند بیمارى او سخت شد و این بیت امیة بن ابى الصلت را [402] خواند.
” اى کاش پیش از آنکه باین وضع گرفتار شدم بر فراز کوهها بزچرانى مى کردم”.
عبد الملک آن روز را به شب نرساند و درگذشت.
مدت پادشاهى او بیست و یک سال و شش ماه بود، هفت سال از این مدت را با عبد الله بن زبیر در حال جنگ بود و پس از کشتن ابن زبیر سیزده سال و نیم بدون معارض حکومت کرد و به هنگام مرگ پنجاه و هشت ساله بود:
__________________________________________________
402- امیة بن ابى الصلت: از شاعران بزرگ و دانشمندان حجاز که تا سال پنجم هجرت زنده بوده و مسلمان نشده است، براى اطلاع بیشتر، ر. ک، ابن قتیبه، الشعر و الشعراء، ص 369 چاپ بیروت 1969 میلادى، و زرکلى، الاعلام، ص 364 ج 1. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:368
حکومت ولید بن عبد الملک.
چون ولید از نزد پدر بیرون آمد به مسجد بزرگ دمشق رفت و مردم پیش او آمدند و با او بیعت کردند.
او فرمان حکومت مکه و مدینه را براى عمر بن عبد العزیز بن مروان صادر کرد و عمر در مدینه اقامت کرد و ده تن از بزرگان فضلاى مدینه را، از جمله عروة بن زبیر، عبید الله بن عتبه، ابو بکر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام، ابو بکر بن سلیمان بن ابى حثمة، سلیمان بن یسار، قاسم بن محمد و سالم بن عبد الله را فراخواند که همگى جمع شدند و پیش او رفتند و عمر بن عبد العزیز بانان گفت بدانید که هیچ کارى را بدون راى شما و مشورت با شما انجام نخواهم داد و شما عقیده خود را در امور بر من عرضه دارید.
گفتند چنین خواهیم کرد و خداوند ترا بر این نیت که دارى به بهترین وجهى پاداش دهاد پاداشى که براى کسانى که رضاى خداوند را در نظر دارند، و از پیش او بیرون آمدند.
اصلاح و عمارت مسجد پیامبر (ص)
آنگاه ولید براى عمر بن عبد العزیز نوشت خانه هاى اطراف مسجد پیامبر (ص) را بخرد و داخل مسجد کند و آنرا از نو بسازد.
ولید براى پادشاه روم نامه نوشت و او را از تصمیم خود در این باره آگاه کرد و از او خواست آنچه مى تواند کاشى بفرستد، پادشاه روم چهل صندوق کاشى براى ولید فرستاد و ولید آنها را نزد عمر بن عبد العزیز فرستاد.
عمر بن عبد العزیز مسجد نبوى را خراب کرد و آنرا بازساخت و گسترش داد و با کاشى ها آنرا زینت داد.
فتح بخارا و سمرقند.
قتیبة بن مسلم باهلى از سوى حجاج فرماندار خراسان بود، حجاج براى او نوشت که از نهر بلخ بگذرد و سرزمینهاى آن سو را بگشاید.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:369
قتیبه آماده شد و در بیابان میان مرو و آمویه [403] که ریگ زار و داراى بوته هاى گز بود شروع به پیشروى کرد و چون به آمویه رسید از رودخانه عبور کرد و بسوى بخارا رفت.
شهریار آن سرزمینها” چول” [404] نام داشت و بر تمام سرزمینهاى ما وراء النهر حاکم بود، او براى جنگ باستقبال قتیبه آمد و چون جنگ در گرفت قتیبه او را شکست داد و او به سوى چغانیان [405] گریخت.
قتیبه بر بخارا دست یافت و آنرا در اختیار خود گرفت و مردى را بر آن گماشت و خود آهنگ ناحیه سغد [406] کرد و شهر بزرگ آن سمرقند را چند ماه محاصره کرد.
دهقان سمرقند کسى پیش قتیبه فرستاد و پیام داد که تو اگر تمام عمر خود را به محاصره این شهر من بگذرانى نخواهى توانست بان دست یابى که ما در کتابهاى پدران خود خوانده ایم که این شهر را فقط مردى بنام” بالان” خواهد گشود که تو او نیستى، پى کار خود برو.
گفته اند که چون قتیبه از جنگ با او ناامید شد چاره اندیشى کرد، صندوقهاى بزرگى که از زیر هم درى داشت و از داخل صندوق باز و بسته مى شد فراهم کرد، و در هر یک مرد مسلحى را همراه شمشیرش جا داد و درهاى بالاى صندوقها را بست.
آنگاه به دهقان پیام داد، اکنون که این چنین است من از پیش تو به سرزمین چغانیان مى روم ولى مقدارى اموال و اسلحه زیادى همراه من است، آنها را به عنوان امانت پیش خود بگیر و نگهدار تا هنگامى که اگر سالم ماندم پیش تو برگردم.
__________________________________________________
403- آمویه: همان شهر آمل ما وراء النهر است، ر. ک، به مقاله بار تولد، دائرة المعارف اسلام ذیل کلمه جیحون، ترجمه عربى ج 7 ص 210. (م)
404- به معنى بیابان و شخص خمیده قامت، ر. ک، برهان قاطع و فرهنگ جهانگیرى ج 2 ص 1968 چاپ دکتر رحیم عفیفى. (م)
405- منطقه اى در ما وراء النهر که فاصله شهر بزرگ آن تا ترمذ بیست و چهار فرسنگ است، ر. ک، مقاله بار تولد، دائرة المعارف اسلام ج 14 ص 213. (م)
406- منطقه اى بزرگ که شهر مهم آن سمرقند است و آنرا یکى از بهشتهاى چهارگانه دنیا دانسته اند، ر. ک، یاقوت، معجم، ج 5 ص 362 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:370
دهقان این پیشنهاد را پذیرفت، قتیبه به مردانى که در صندوقها بودند گفت نیم شب درها را بگشایید و بیرون آیید و خود را به دروازه برسانید و آنرا بگشایید، بدستور دهقان [407] صندوقها را وارد شهر کردند. چون شب فرارسید و مردم آرمیدند، مردان مسلح و زره پوشیده با شمشیرهاى خود بیرون آمدند و هر کس را با آنان رویاروى شد کشتند و خود را به دروازه رساندند نگهبانان را کشتند و دروازه را گشودند.
قتیبه همراه سپاهیان به شهر در آمد و چون بانگ برخاست دهقان از راهى زیر زمینى گریخت و به پادشاه پیوست و سمرقند به تصرف قتیبه در آمد و مردى را بر آن گماشت و خود بسوى چغانیان حرکت کرد و پادشاه چغانیان گریخت و به سرزمین ترکان پناه برد و کشور را براى قتیبه رها کرد.
قتیبه وارد چغانیان شد و کارگزاران خود را به کش و نسف [408] فرستاد و تمام ما وراء النهر و تخارستان را گشود و هیچ نقطه اى از خراسان باقى نماند مگر اینکه آنرا تصرف کرد.
قتیبه چند سال حاکم خراسان بود تا آنکه سپاهیانش بر او شورش کردند و کشتندش، و ولید بن عبد الملک جراح بن عبد الله حکمى را بر خراسان گماشت.
ولید در سال نود و یکم هجرت حج گزارد و در آن هنگام عمر بن عبد العزیز از تجدید ساختمان مسجد پیامبر (ص) فارغ شده بود، ولید به مسجد در آمد و در آن به گردش پرداخت و همه جاى مسجد را بررسى و بازدید کرد.
بروزگار ولید جز تنى چند از اصحاب رسول خدا (ص) باقى نمانده بودند که از جمله ایشان سهل بن سعد ساعدى است که کنیه ابو العباس داشت و مقیم مدینه بود و اواخر حکومت ولید درگذشت [409] و به هنگام مرگ صد ساله بود و
__________________________________________________
407- خوانندگان ارجمند توجه دارند که دهقان به معنى سالار و صاحب و مورخ هم بکار رفته است، ر. ک، فرهنگ معین و برهان قاطع. (م)
408- براى اطلاع از جغرافیاى نسف که همان نخشب است، ر. ک، بر مقدمه استاد محترم آقاى دکتر احمد مهدوى دامغانى بر کشف الحقایق نسفى، صفحه 26- چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب. (م)
409- در طبقات ابن سعد مکرر از او نام برده شده است و براى اطلاع از شرح حال او و اینکه حجاج بن یوسف بر گردن او مهر بندگى زد، ر. ک، ابن اثیر اسد الغابه ج 2 ص 366. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:371
دیگر جابر بن عبد الله انصارى است. [410] در بصره انس بن مالک و در کوفه عبد الله بن ابى اوفى و در شام ابو امامه باهلى بودند. [411]مرگ حجاج:
در سال پنجم حکومت ولید حجاج در واسط بسن پنجاه و چهار سالگى مرد، مدت حکومت او بر عراق بیست سال بود پانزده سال بروزگار عبد الملک و پنج سال بروزگار ولید.
حجاج چهل روز پیش از مرگ خود سعید بن جبیر را کشته بود [412]، گویند حجاج در طول بیمارى خود چون هذیان مى گفت بانگ برمى داشت که اى پسر جبیر مرا با تو چه کار است.
سعید بن جبیر در چهل و نه سالگى کشته شد و کنیه اش ابو عبد الله و از آزادشدگان بنى امیه بود:
سلیمان بن عبد الملک:
چون از حکومت ولید نه سال و شش ماه گذشت مرگش فرارسید و پادشاهى را به برادرش سلیمان بن عبد الملک سپرد.
در ماه جمادى الآخره سال نود و ششم هجرت با سلیمان که در آن هنگام سى و هفت ساله بود بیعت شد.
مدت پادشاهى سلیمان دو سال و هشت ماه بود و سپس گرفتار بیماریى شد که در اثر آن درگذشت، و چون بیمارى او سنگین شد نامه اى نوشت و آنرا مهر کرد و بست و هیچکس نمى دانست در آن نامه چه نوشته شده است و به سالار شحنگان خود گفت برادران و عموزادگان و همه افراد خانواده من و بزرگان لشکرهاى شام را پیش خود جمع کن و آنان را وادار کن با کسى که
__________________________________________________
410- در چند صفحه پیش ضمن بیان سال هفتاد و شش مرگ جناب جابر را نوشت و همان صحیح است. (م)
411- براى اطلاع از شرح حال این دو صحابى، ر. ک، ابن اثیر، اسد الغابه ص 121 ج 3 و ص 138 ج 5. (م)
412- براى اطلاع از شرح حال سعید بن جبیر که از شاگردان مخصوص ابن عباس است، ر. ک، ابن سعد، طبقات ص 186- 178، ج 6، در کتابهاى دیگر از جمله الاعلام (ج 3 ص 145) تولد او را به سال 45 هجرت و کشته شدنش را در 95 هجرت نوشته اند. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:372
نامش را در این نامه نوشته ام بیعت کنند و هر کس از بیعت خوددارى کرد گردنش را بزن. [412] او چنان کرد و چون ایشان در مسجد جمع شدند فرمان سلیمان را بایشان ابلاغ کرد، گفتند به ما بگو آن شخص کیست؟ تا با آگهى و بصیرت با او بیعت کنیم، گفت به خدا سوگند نمى دانم کیست و به من دستور داده است هر کس خوددارى کند او را بکشم.
رجاء بن حیوه گوید، پیش سلیمان رفتم و اصرار کردم و گفتم اى امیر مؤمنان این فرمان را بنام چه کسى نوشته اى و ما را به بیعت با چه کسى دستور داده اى؟ گفت دو برادرم یزید و هشام هنوز بان پایه نرسیده اند که بر کار مردم گماشته شوند، خلافت را براى مرد نیکوکار عمر بن عبد العزیز قرار دادم و چون او درگذشت حکومت به ایشان خواهد رسید. رجاء بن حیوه بیرون آمد و این موضوع را باطلاع یزید و هشام رساند که راضى و تسلیم شدند و بیعت کردند و پس از ایشان همگان بیعت کردند.
در آن هنگام بزرگتر پسر سلیمان محمد بود که دوازده سال داشت و سلیمان در حالى که جان مى داد چنین مى گفت.
” همانا پسران من کودکانى هستند که در تابستان متولد شده اند رستگار کسى است که فرزندان متولد بهار داشته باشد”. [414] از کلبى نقل شده که مى گفته است [415]، سلیمان بن عبد الملک مرا احضار کرد، سخت ترسیدم و نفسم بند آمد و چون پیش او رفتم به خلافت بر او سلام دادم، پاسخ داد و اشاره کرد بنشینم، نشستم نخست سکوت کرد تا ترس من فروریخت و سپس گفت.
__________________________________________________
413- طبرى و ابن عبد ربه مى گویند، سلیمان با مشورت و رایزنى رجاء بن حیوه، عمر بن عبد العزیز را به حکومت پس از خود گماشت، ر. ک به، ترجمه طبرى بقلم آقاى ابو القاسم پاینده صفحه 3947 و عقد الفرید، ج 4 ص 431 چاپ مصر 1967. (م)
414- مقدسى در البدء و التاریخ ج 6 ص 45 چاپ 1919 پاریس بیت دیگرى را هم آورده است” پسرانم کودکان خردسالند کسى رستگار است که پسران بزرگ داشته باشد”. (م)
415- ظاهرا نمى تواند” هشام بن محمد بن سائب” کلبى درگذشته 204 هجرى باشد که از بزرگان شیعه و داراى تالیفات ارزنده است، ر. ک، زرکلى، الاعلام ج 9 ص 87. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:373
اى کلبى همانا پسرم محمد نور چشم و میوه دل من است و آرزو دارم که خداوند او را به بالاترین مقام از افراد خانواده اش برساند، ترا بر تادیب و آموزش و پرورش او گماشتم، نخست باو قرآن بیاموز و سپس او را به حفظ اشعار عرب وادار کن که شعر دیوان و نمودار فرهنگ عرب است. تاریخ و سرگذشت مردم را باو بیاموز و فقه و سنن و احکام میراث را باو تعلیم ده و شب و روز از او غافل مباش و هر گاه اشتباهى در بیان سخنى و کلمه یى و حرفى از او سر زد او را میان مردم و هم نشینانش سرزنش مکن که از تو رنجیده خاطر نشود آنچه مى گویى در خلوت بگو، و چون مردم براى سلام دادن پیش او آیند وادارش کن که با مهر و نیکى با ایشان برخورد کند و چون باو درودى مى گویند نیکوتر پاسخ دهد و سفره خود را براى حاضران با خوراکهاى نیکو آماده کنید و نسبت بانان خوشرو باشید و او را به خوشرویى و گشاده رویى و فروبردن خشم و متانت گفتار و وفاى به عهد و پیمان و پرهیز از دروغ و پرگویى وادار، هرگز بر اسب دم بریده و چموش که به هنگام حرکت پهلوهاى خود را تکان مى دهد و بر زین کوچک که کفل هاى او آشکار شود سوار نشود. کلبى مى گوید، سلیمان اندکى پس از این گفتگو درگذشت. [416]عمر بن عبد العزیز:
حکومت به عمر بن عبد العزیز رسید، گویند چون به حکومت رسید براى دیدار با مردم بر زمین نشست، گفتند مناسب است دستور دهى براى تو فرشى گسترده شود تا خودت و مردم بر آن بنشینید که موجب افزونى مهابت تو در دلهاى مردمان باشد، عمر بن عبد العزیز در پاسخ ایشان باین دو بیت تمثل جست.
” گذشت آنچه در گذشته ها گذشت و از این پس براى او سرمستى هیچیک از شبهاى گذشته را نخواهى دید.
اگر بیم از مرگ و نابودى نبود همانا در محبت به کارهاى جوانى و عشق با اندرز هر اندرزگو مخالفت مى کردم”.
و هر گاه براى بارعام مى نشست چنین مى گفت.
__________________________________________________
416- شاید منظور محمد بن سائب درگذشته 146 هجرى (پدر هشام) باشد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:374
” بنام خدا و در راه خدا و درود خدا بر پیامبرش. (آیا پس دیدى اگر بهره دادیم آنها را سالها، پس آمدشان آنچه وعده داده شده بودند، بى نیاز نکرد آنها را آنچه بان بهره ور مى شدند).” [417] و باین ابیات مثل مى زد.
” بانچه از میان مى رود شاد مى شویم و سرگرم آروزییم همچنان که شخص خوابیده با خوابها شاد مى شود، اى مغرور روز تو آمیخته با سهو و بى خبرى است و شب تو همراه خواب و مرگ ملازم تو است، کوشش تو براى چیزهایى است که پایان یافتن آنرا دوست ندارى، جانوران در این جهان این چنین زندگى مى کنند.” آن گاه خود را آماده رسیدگى به مظالم و برگرداندن اموال غصبى کرد و نخست از بنى امیه آغاز کرد و اموال غصبى را که در دست ایشان بود گرفت و به صاحبان آنها پرداخت، گروهى از خواص او پیش او آمدند و گفتند اى امیر مؤمنان آیا از فتنه انگیزیهاى خویشاوندان خود بیم ندارى؟ گفت آیا مرا به روزى غیر از روز قیامت مى ترسانید اگر از چیزى بیش از روز قیامت بترسم از گزند آن محفوظ نخواهم ماند.
و چون دو سال و پنج ماه از حکومت او سپرى شد، درگذشت. [418]یزید بن عبد الملک:
در آغاز سال یکصد و یکم حکومت به یزید پسر عبد الملک رسید، او برادرش مسلمه را به فرماندارى کوفه و بصره گماشت، مسلمه مردى خردمند و با فرهنگ بود و از سوى خود سعید بن عبد العزیز بن حکم بن ابى العاص را به حکومت خراسان گماشت.
__________________________________________________
417- آنچه میان پرانتز است آیات 205- 207 سوره بیست و ششم (شعراء) است در ترجمه آیات از تفسیر ابو الفتوح استفاده شد. (م)
418- این ایجاز و اختصار قابل توجه است، آیا مطالبى یا بخشهایى از اخبار الطوال از بین نرفته است؟ براى اطلاع بیشتر از احوال عمر بن عبد العزیز، ر. ک، نویرى، نهایة الارب ج 21 فصل حکومت او و ترجمه آن کتاب به قلم این بنده: (م):
اخبارالطوال/ترجمه،ص:375
آغاز و ظهور دعوت براى بنى عباس:
گویند در این سال [419] گروهى از شیعیان پیش امام محمد بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب بن هاشم آمدند [420]، محل اقامت او در شام و منطقه اى بنام” حمیمه” [421] بود و از جمله شیعیانى که پیش او آمدند میسرة عبدى، ابو عکرمه سراج، محمد بن خنیس و حیان عطار بودند، این گروه پیش او آمدند و از او خواستند بیعت ایشان را بپذیرد و باو چنین گفتند.
” دست فراز آر تا با تو براى بدست آوردن حکومت بیعت کنیم، شاید خداوند با تو عدل را زنده کند و جور و ستم را بمیراند که اکنون زمان و هنگام آن فرارسیده است و ما آنرا در گفتارهاى نقل شده از عالمان خانواده شما دیده ایم”.
محمد بن على گفت،” آرى این همان هنگامى است که ما امید و آرزوى آنرا داریم زیرا صد سال از تاریخ گذشته است! [422] و بر هر امت صد سال که بگذرد خداوند حق حق داران را آشکار و باطل مبطلان را نابود مى سازد که خداوند خود فرموده است.
” یا مانند کسى که گذشت بر دهى که افتاده بود سقفهاى آن، گفت خداوند چگونه و از کجا زنده گرداند اهل این ده را پس از مردن، و خداوند او را صد سال بمیرانید و سپس او را برانگیخت” [423] اکنون بروید و مردم را پوشیده و با مهربانى دعوت کنید که آرزومندم خداوند این کار شما را سر و سامان بخشد و دعوت شما را ظاهر فرماید و هیچ نیرویى جز بر خداوند نیست”. محمد بن على، میسرة عبدى و محمد بن خنیس را به سرزمین عراق و ابو عکرمه و حیان عطار را به خراسان فرستاد و در آن هنگام حاکم خراسان سعید بن
__________________________________________________
419- این سال مطابق 720 میلادى است.
420- شاید استعمال کلمه امام بعنوان لقب براى رهبران سیاسى براى نخستین بار باین مرد اطلاق شده باشد. (م)
421- حمیمه: از سرزمینهاى سراة و اطراف عمان پاى تخت کنونى اردن است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ج 3 ص 347. (م)
422- ملاحظه مى کنید، که این سخن چقدر نامربوط است، کدام شخص مى تواند با رسول خدا مقایسه شود، آن حضرت تا سال دهم هجرت شخصا امور را اداره مى فرمودند، پس اگر حساب صد سال درست هم باشد باید سال یکصد و ده باشد. (م)
423- آیه 259 سوره دوم بقره. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:376
عبد العزیز بن حکم بن ابى العاص بود، آن دو در خراسان از هر ناحیه به ناحیه دیگر مى رفتند و مردم را به بیعت با محمد بن على فرامى خواندند و آنان را با طرح ستمگرى و روش ناپسند بنى امیه بر ضد ایشان تحریک مى کردند و در خراسان مردم بسیارى دعوت آن دو را پذیرفتند و کار آنان آشکار شد و از پرده بیرون افتاد.
خبر آن دو به سعید رسید و فرستاد ایشان را آوردند پرسید شما کیستید؟
گفتند بازرگانیم، گفت این سخنان که از قول شما مى گویند چیست؟ گفتند چه مى گویند؟ گفت به ما خبر داده اند که شما آمده اید مردم را براى بنى عباس دعوت کنید.
گفتند اى امیر ما به خود و بازرگانى خویش سرگرم هستیم و باین کارها توجهى نداریم.
سعید آن دو را آزاد کرد، آن دو بیرون آمدند و همچنان در شهرها و روستاهاى خراسان بصورت بازرگانان آمد و شد مى کردند و مردم را به بیعت با محمد بن على فرامى خواندند و دو سال این چنین بودند.
آنگاه پیش امام محمد بن على به شام برگشتند و باو خبر دادند که در خراسان درختى کاشته اند که امیدوارند بزودى میوه دهد، و چون پیش او آمدند پسرش ابو العباس متولد شده بود.
محمد بن على دستور داد آن کودک را پیش ایشان آوردند و گفت این امام و سرور شما خواهد بود و آنان دست ها و پاهاى کودک را بوسیدند.
در آن هنگام همراه جنید بن عبد الرحمن که حاکم سند بود مردى شیعه بنام بکیر بن ماهان زندگى مى کرد که اموال بسیارى از سرزمین سند بدست آورده بود، او به وطن خود کوفه آمده بود، میسرة عبدى و ابن خنیس با او دیدار و او را از مقصد خود آگاه کردند و از او خواستند با ایشان همکارى کند او پذیرفت و همراه آن دو قیام کرد و تمام اموالى را که در سند بدست آورده بود در آن راه بخشید. میسره در عراق مرد و محمد بن على براى بکیر بن ماهان نوشت که عهده دار مقام او شود کنیه بکیر ابو هاشم بود و میان مردم با همان کنیه معروف بود.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:377
بکیر مردى سخنور بود به دعوت براى بنى عباس قیام کرد و هر دو عراق را زیر نظر داشت نامه هاى امام که براى او مى رسید آنرا در آب مى شست و با آن آب آرد را خمیر مى کرد و گرده هاى نان مى پخت و به تمام فرزندان و افراد خانواده خود از آن نان مى خوراند.
ابو هاشم بیمار شد و گرفتار مرگ بود و به ابو سلمه خلال وصیت کرد و او هم از بزرگان شیعه بود، ابو سلمه خلال موضوع را براى محمد بن على نوشت و امام او را عهده دار دعوت کرد و ابو سلمه مانند ابو هاشم بان کار پرداخت.
امام براى عکرمه و حیان که عهده دار دعوت در خراسان بودند نوشت که با ابو سلمه مکاتبه کنند، و از آن دو دعوت کرد که زیر نظر او با او همکارى کنند که پذیرفتند و ابو سلمه را یارى دادند و با او همراه شدند.
در این هنگام یزید بن عبد الملک برادرش مسلمة را از حکومت عراق و خراسان عزل کرد و خالد بن عبد الله قسرى را بجاى او به حکومت گماشت و خالد، اسد بن عبد الله را به حکومت خراسان گماشت و چون خبر کارهاى ابو عکرمه و حیان باطلاع اسد بن عبد الله رسید دستور داد آن دو را تعقیب کردند و گرفتند و پیش او آوردند که گردن هر دو را زد و پیکرشان را بر دار کشید.
و چون این خبر باطلاع محمد بن على رسید گفت سپاس خداوند را که این نشانه را به صحت رساند و میان شیعیان من مردانى باقى مانده اند که بزودى به درجه شهادت فائز خواهند شد.
و چون از پادشاهى یزید بن عبد الملک چهار سال و چند ماه گذشت در بلقاء که از نواحى دمشق است [424] درگذشت.
مرگ او در سال یکصد و پنج هجرى اتفاق افتاد و به هنگام مرگ سى و هشت سال داشت.
هشام بن عبد الملک:
پس از مرگ یزید، هشام به حکومت رسید و سى و چهار ساله بود.
__________________________________________________
424- بلقاء: از نواحى وسیع شام که عمان پاى تخت کنونى اردن از آن ناحیه بوده است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان صفحات 245 و 267. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:378
هشام اسد بن عبد الله را از خراسان عزل کرد و جنید بن عبد الرحمن را که مردى خردمند و بخشنده و از مردم یمن بود به حکومت خراسان گماشت، جنید همان کسى است که شاعرى درباره اش چنین سروده است.
” جنید و بخشش هر دو با یک دیگر رفتند، بر جنید و بر بخشش درود باد”.
و چون ابو عکرمه و حیان کشته شدند، امام محمد بن على پنج تن از شیعیان خود را به خراسان فرستاد و ایشان سلیمان بن کثیر و مالک بن هیثم و موسى بن کعب و خالد بن هیثم و طلحة بن زریق بودند و بانان دستور داد کار خود را پوشیده دارند و آنرا براى هیچکس فاش نسازند مگر پس از آنکه پیمانهاى استوار از او براى رازدارى بگیرند.
آنان حرکت کردند و به خراسان رفتند و از منطقه اى به منطقه دیگر مى رفتند و پوشیده مردم را به بیعت با افراد خاندان پیامبر (ص) دعوت مى کردند و چون ستم و سرکشى بنى امیه و کارهاى زشت ایشان آشکار شده بود مردم را به دشمنى با ایشان برانگیختند و چنان شد که گروه بسیارى در تمام نواحى خراسان دعوت ایشان را پذیرفتند.
چون خبر ایشان به جنید رسید دستور داد آنان را تعقیب کردند و گرفتند و پیش او آوردند بایشان گفت اى تبهکاران شما باین سرزمینها آمدید و دل هاى مردم را بر بنى امیه تباه کردید و براى بنى عباس دعوت مى کنید.
سلیمان بن کثیر گفت اى امیر آیا اجازه مى دهى سخن بگویم؟ گفت بگو، گفت داستان ما و تو چنان است که شاعر گفته است:
” اگر چیزى جز آب گلوگیر من شود باب پناه مى برم، امروز اگر باب هم پناه برم گلوگیر من است”.
اى امیر به تو بگویم که ما مردمى یمنى و از قوم تو هستیم و این مضرى ها نسبت به ما تعصب مى ورزند و دروغ و بهتان بر ما مى بندند و این بدان جهت است که ما نسبت به قتیبه بسیار سخت گیر بودیم و امروز آنان به هر بهانه اى در طلب خون اویند. جنید به یاران خود که حاضر بودند گفت عقیده شما چیست؟
اخبارالطوال/ترجمه،ص:379
عبد الرحمن بن نعیم که سالار ربیعه بود و از خواص جنید چنین گفت، معتقدیم با آزاد کردن ایشان بر قوم خود منت گزارى که شاید همچنان باشد که مى گویند.
جنید دستور داد آنان را آزاد کردند و آنان از زندان بیرون آمدند و داستان خود را براى امام نوشتند.
او در پاسخ ایشان نوشت” این ساده تر پیشامدى بوده که براى شما رخ داده است کار خود را پوشیده بدارید و در دعوت خود مدارا کنید”.
آنان از مرو به بخارا و از بخارا به سمرقند و از سمرقند به کش و نسف و از آنجا به ناحیه چغانیان رفتند و سپس به ختلان و مرورود و طالقان رفتند و از آنجا به هرات و پوشنگ و سیستان رفتند و در همه آن سرزمینها زمینه بسیار فراهم آوردند و کار ایشان در تمام سرزمینهاى خراسان آشکار شد و چون این خبر به جنید رسید از آزاد کردن ایشان اندوهگین و پشیمان شد و کسانى را به جستجوى ایشان گسیل داشت و بر آنان دست نیافت.
جنید براى خالد بن عبد الله که حاکم عراق بود نامه نوشت و موضوع انتشار دعوت در خراسان و کارهاى داعیان محمد بن على را شرح داد.
خالد هم براى هشام نوشت، هشام در پاسخ خالد نوشت که براى جنید نامه بنویسد که اقدام به کشتن و خون ریزى نکند و از هر کس که از او دست باز مى دارد دست بازدارد و مردم را با تلاش و کوشش آرام کند و کسانى را که مردم را به بنى عباس دعوت مى کنند پیدا و آنان را از خراسان تبعید کند. چون این فرمان به جنید رسید فرستادگان خود را به تمام نواحى خراسان گسیل داشت و براى کارگزاران خود نوشت که آن قوم را جستجو کنند و اثرى از ایشان بدست نیامد.
ابو مسلم خراسانى:
گویند، ابو مسلم در آغاز برده عیسى و معقل پسران ادریس عجلى بود [425] و در ماه بصره در بخشى که جانب اصفهان بود زندگى مى کردند، ابو مسلم در
__________________________________________________
425- نام دو قبیله بزرگ عجل است یکى اعقاب عجل بن عمرو، دیگرى اعقاب عجل بن لجیم، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب، صفحات 297 و 312 چاپ عبد السلام محمد هارون- مصر 1391. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:380
خانه آنان متولد شد و جوانى تیزهوش و ادیب و زیرک گردید و آن دو برادر او را چندان دوست مى داشتند که براى ایشان همچون فرزند بود.
آن دو برادر از دوستداران بنى هاشم بودند و با امام محمد بن على مکاتبه داشتند و مدتى این چنین گذشت، تا آنکه هشام خالد بن عبد الله قسرى را از عراق عزل کرد و بجاى او یوسف بن عمر ثقفى را گماشت و یوسف هیچکس را که به دوستى بنى هاشم و خاندان پیامبر (ص) معروف بود رها نمى کرد مگر اینکه او را احضار و در واسط [426] پیش خود زندانى مى کرد، و چون خبر عیسى و معقل دو پسر ادریس باو رسید آنها را احضار کرد و همراه دیگر شیعیان در واسط زندانى کرد، آن دو ابو مسلم را با خود برده بودند و او در زندان عهده دار خدمت ایشان بود.
در این هنگام سلیمان بن کثیر و مالک بن هیثم و لاهز بن قرط که داعیان بنى عباس در خراسان بودند براى حج آمدند، قحطبة بن شبیب هم همراه ایشان بود و او از شیعیان و پیروان آنان بود، آنها از راه واسط رفتند و آنجا در زندان بدیدار شیعیان زندانى شتافتند و ابو مسلم را دیدند که از هیات ظاهر و فهم و دانش و استبصار او در محبت بنى هاشم بسیار خوشحال شدند.
این گروه در یکى از مسافرخانه هاى واسط منزل کردند و ابو مسلم در تمام مدت اقامت ایشان در آن شهر پیش آنان آمد و شد داشت چنانکه به یک دیگر انس گرفتند و آنان از چگونگى کار ابو مسلم پرسیدند، گفت مادرم کنیز عمیر بن بطین عجلى بود که عمیر با او درآمیخت و به من حامله شد و عمیر مادرم را که باردار بود فروخت، عیسى و معقل پسران ادریس او را خریدند و من در خانه آن دو متولد شده ام و در واقع همچون برده و مملوک ایشانم.
آن گروه از واسط حرکت کردند و از راه بصره به مکه رفتند و به مکه رسیدند و امام محمد بن على هم براى انجام حج آمده بود، اینان به امام گزارش دادند که در همه خراسان زمینه فراهم کرده و درخت دوستى او را نشانده اند و سپس او را از رفتن خود به واسط و دیدار با برادران زندانى آگاه ساختند و
__________________________________________________
426- شهرى کنار دجله، میان کوفه و بصره که با هر کدام پنجاه فرسنگ فاصله دارد و به همین سبب آنرا واسط نامیده اند، این شهر را حجاج بن یوسف ساخته است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان، بقلم آقاى عبد المحمد آیتى ص 349 چاپ بنیاد فرهنگ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:381
صفات ابو مسلم و هوش و خرد و فهم او را نقل کردند و گفتند داراى بینش روشن و ذهن پسندیده و گفتار نیکوست، امام پرسید آیا آزاد است یا برده؟ گفتند خودش مى پندارد که پسر عمیر بن بطین عجلى است و داستان او چنین و چنان بوده است و کارهاى او را مفصل براى امام نقل کردند، محمد بن على گفت فرزند تابع مادر است و چون بازگشتید همچنان از راه واسط برگردید و او را بخرید و به حمبمه بفرستید تا من او را میان خود و شما فرستاده و قاصد قرار دهم، هر چند تصور مى کنم پس از امسال دیگر مرا نخواهید دید و اگر براى من حادثه پیش آمد پیشواى شما این پسرم ابراهیم خواهد بود نسبت باو خیراندیش باشید و من بزودى باو هم درباره شما سفارش و وصیت خواهم کرد.
آن قوم بسوى خراسان برگشتند و از واسط عبور کردند و عیسى و معقل پسران ادریس را دیدند و اطلاع دادند که امام به ابو مسلم احتیاج دارد و خواسته است که آن دو او را بفروشند، گفته اند که آن دو ابو مسلم را براى امام بخشیدند.
آن قوم ابو مسلم را پیش امام فرستادند و چون امام او را دید از سیماى او نشانه هاى نیکى دید و امیدوار شد که با نشانه هایى که در او دید همو عهده دار کار دعوت بشود.
امام او را فرستاده و قاصد میان خود و ایشان قرار داد و ابو مسلم بارها از سوى امام پیش ایشان رفت.
مرگ امام:
چون امام محمد بن على درگذشت، پس از او پسرش ابراهیم بن محمد که بزرگتر پسرانش بود عهده دار کار شد و به ابو مسلم دستور داد که پیش داعیان در عراق و خراسان برود و خبر درگذشت محمد بن على و جانشینى او را باطلاع ایشان برساند.
ابو مسلم حرکت کرد و چون به عراق رسید ابو سلمه و شیعیانى را که همراه او بودند ملاقات کرد و دستور ابراهیم را باطلاع آنان رساند.
سپس به خراسان رفت و داعیان آن سرزمین را دید و خبر را باطلاع ایشان رساند و آنان به نشانه اندوه مرگ امام جامه هاى سیاه پوشیدند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:382
نخستین کس که جامه سیاه پوشید حریش وابسته خزاعه بود که مرد سرشناس و بزرگ نسا [347] بود و پس از او قحطبة بن شبیب و سپس همه پیروان ایشان جامه سیاه پوشیدند و در تمام خراسان شمار شیعیان بسیار شد و کار آنان آشکار گردید.
یوسف بن عمر که فرمانرواى هر دو عراق بود موضوع را براى هشام نوشت، و خبر را باطلاع او رساند، هشام براى یوسف نوشت مردى را که در امور خراسان و فرماندهان و نظامیان آن منطقه بصیرت کامل داشته باشد پیش او بفرستد.
یوسف بن عمر، جنید بن عبد الرحمن را از خراسان برکنار کرده و جعفر بن حنظله بهرانى را به حکومت گماشته بود.
در این هنگام جعفر براى یوسف نامه اى همراه عبد الکریم بن سلیط بن عطیه حنفى فرستاد و براى او نوشت که کار سیاه جامگان در خراسان بالا گرفته است و گروه بسیارى دعوت داعیان را پذیرفته اند.
و چون نامه هشام براى یوسف رسید که مردى آگاه به امور خراسان را پیش او بفرستد، عبد الکریم بن سلیط را با مرکب هاى پیک پیش هشام گسیل داشت. عبد الکریم مى گوید حرکت کردم و چون به دمشق رسیدم پیش هشام رفتم و بر او به خلافت درود گفتم، پرسید تو کیستى؟ گفتم عبد الکریم بن سلیط بن عطیه حنفى، گفت اطلاع تو نسبت به خراسان و مردم آن چگونه است؟ گفتم کاملا اطلاع دارم و باو گفتم امیر خراسان جعفر بن حنظله بهرانى مرا همراه نامه پیش یوسف بن عمر فرستاده است و گزارش پیشامدهاى خراسان را براى او نوشته است.
گفت مى خواهم حکومت خراسان را به یکى از سرداران مقیم در آن سرزمین بسپارم تو عقیده ات بر کدامیک از ایشان است و به نظر تو چه کسى شایسته تر براى آن است؟
عبد الکریم مى گوید من طرفدار یمانى ها بودم و بهمین سبب گفتم اى
__________________________________________________
427- نساء: شهرى بزرگ و پرنعمت در شصت و هفت فرسنگى شمال سرخس، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 521 چاپ بنیاد فرهنگ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:383
امیر مؤمنان چرا از سردارى زیرک و شجاع و نیرومند و حیله گر که از پشتیبانى قوم خود نیز بهره مند است غافلى؟ گفت او کیست؟ گفتم جدیع بن على ازدى معروف به کرمانى، گفت چرا به کرمانى معروف است؟ گفتم پدرش از همراهان مهلب در جنگ با خوارج بوده و او در کرمان متولد شده و باین سبب به کرمانى معروف است.
گفت به یمانى ها نیازى ندارم، و هشام و دیگر پادشاهان بنى امیه یمانى ها را دوست نداشتند.
گفتم اى امیر مؤمنان از پهلوان کار آزموده و سخنور غافلى؟ گفت او کیست؟ گفتم یحیى بن نعیم که به ابو المیلاء معروف است و برادرزاده مصقلة بن هبیرة است، گفت مرا نیازى باو نیست زیرا با افراد قبیله ربیعه نمى توان رخنه ها را گرفت. گفتم اى امیر مؤمنان مرد بزرگوار خردمند زیرک و الا نژاد عقیل بن معقل لیثى را انتخاب کن، مثل اینکه هشام او را پسندید، من گفتم بشرطى که یک عیب او را نادیده بگیرى، گفت چه عیبى؟ گفتم از لحاظ شکم و شهوت بى عفت است، گفت مرا باو نیازى نیست.
گفتم در این صورت سردار کامل کاردان و پهلوان ورزیده محسن بن مزاحم سلمى را بر این کار بگمار، و هشام از این جهت که محسن از مضرى ها بود او را پسندید، گفتم بشرطى که از یک عیب او گذشت کنى، گفت چه عیبى؟ گفتم او دروغگوتر مردم است و گفتار او داراى لهجه است، گفت باو هم نیازى ندارم.
گفتم بنابر این مردى را که فرمان بردار شما و پاى بست عهد و پیمان شما و در پیروى از شما معروف است یحیى بن حضین بن منذر بن حارث بن وعلة را انتخاب کن، گفت مگر به تو نگفتم که با افراد ربیعه نمى توان رخنه یى را مسدود کرد؟
گفتم سردار کامل و پهلوان دلاور قطن پسر قتیبة بن مسلم را انتخاب کن، و چون از مضرى ها بود هشام او را پسندید، گفتم بشرط آنکه یک عیب او را نادیده بگیرى، گفت چه عیبى؟ گفتم مى ترسم که چون حکومت بدست او افتد از
اخبارالطوال/ترجمه،ص:384
لشکریان خراسان به خونخواهى پدرش انتقام بگیرد که همه سپاهیان بر ضد پدرش شورش کرده بودند.
گفت نیازى باو ندارم.
گفتم چرا از مرد شجاع پاکدامن و آزموده و مدبر نصر بن سیار لیثى غافلى؟ گوید هشام هم بنام و فال نیک زد و چون از مضرى ها بود باو تمایل پیدا کرد، گفتم بشرط آنکه یک چیز را نادیده بگیرى، گفت چیست؟ گفتم او در خراسان لشکریانى از عشیره و خویشاوندان خود ندارد و کسى در حکومت خراسان نیرومند خواهد بود که برخى از سپاهیان از قبیله و خویشاوندانش باشند.
گفت اى فرومایه کدام قبیله و عشیره بیشتر از خود من ارزش دارد؟ هشام به یکى از غلامان گفت اى غلام پیش دبیران برو و بگو فرمان حکومت او را بنویسند و بیاور، هماندم فرمان نوشته شد و پیش هشام آوردند، آنرا بمن داد و گفت بدون توقف حرکت کن و این فرمان را به نصر بن سیار برسان، و دستور داد مرا با مرکب هاى پیک و چاپار به خراسان برسانند.
عبد الکریم مى گوید حرکت کردم تا به خراسان رسیدم و در خانه نصر بن سیار حضور یافتم و فرمان را باو سپردم، دستور داد ده هزار درهم پاداش به من بدهند.
آنگاه فرمان را برداشت و پیش جعفر بن حنظله که امیر خراسان بود رفت و فرمان را باو که بر تخت نشسته بود داد، جعفر چون فرمان را خواند دست نصر بن سیار را گرفت و او را کنار خود روى تخت نشاند و گفت در برابر فرمان امیر مؤمنان سراپا گوش و فرمانبردارم.
نصر باو گفت اى ابو خلف بدان که بهر حال حکومت از آن تو است و به هر چه مى خواهى فرمان بده. [428] جعفر براى او دعا کرد و حکومت را باو سپرد.
در این هنگام سلیمان بن کثیر، لاهز بن قرط، مالک بن هیثم و قحطبة بن شبیب آهنگ حج کردند و بطور ناشناس همراه حاجیان حرکت کردند و به مکه رفتند، در آن سال ابراهیم پسر امام محمد هم به مکه آمده بود و باو خبر دادند که
__________________________________________________
428- خوانندگان ارجمند توجه دارند که بکار بردن کنیه در خطاب دلیل بر احترام است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:385
مردم در خراسان براى بیعت کردن با او اتفاق دارند و اموالى را که شیعیان براى ابراهیم فرستاده بودند با خود برده بودند و به ابراهیم گفتند مالى براى تو آورده ایم، گفت چه مقدار است؟ گفتند ده هزار دینار و دویست هزار درهم، گفت به غلام من عروه بدهید و باو دادند.
ابراهیم بایشان گفت چنین مصلحت مى بینم که کار خراسان را به ابو مسلم واگذارم که عقل و امانت او را آزموده ام و پدرم که رحمت خداوند بر او باد صفات پسندیده او را براى ما بیان کرده است و آرزومندم او کسى باشد که حکومت را به ما منتقل کند، بنابر این او را همراه شما مى فرستم سخن او را بشنوید و فرمان او را بپذیرید و او را یارى دهید و با او همکارى کنید و راى و فرمان او را کار بندید.
گفتند، اى امام در برابر فرمان تو گوش به فرمان و فرمان برداریم.
آنان در حالى که ابو مسلم همراه ایشان بود به خراسان آمدند، ابو مسلم همت بر دعوت مردم بست و از خراسانى ها بیعت مى گرفت و هر یک از یاران خود را به یکى از نواحى خراسان فرستاد و آنان در لباس بازرگانان به هر ناحیه و شهر خراسان آمد و شد مى کردند.
یک جهان مردم انبوه با او بیعت کردند و ابو مسلم آنان را وعده مى داد که روز معینى خروج و قیام خواهد کرد و بر کسانى که با او بیعت مى کردند در هر ناحیه مردى از یاران خود را گماشت و دستور داد براى آن روز معین آماده براى خروج شوند و چنان شد که تمام سرزمین خراسان و دور و نزدیک و کوه و دشت آن با او بیعت کردند.
ابو مسلم در موضوع دعوت مردم به جایى رسید که هیچیک از یاران او پیش از او نرسیده بودند و کارش همراه با دوستى و محبت او استوار و از بلند منزلت تر مردم در نظر شیعه شد آنچنان که باو سوگند مى خوردند و سوگند خود را نمى شکستند و همواره بدون اینکه خسته شوند درباره او سخن مى گفتند:
خالد بن عبد الله قسرى ده سال بر هر دو عراق حکومت کرد چهار سال در خلافت یزید بن عبد الملک و شش سال در خلافت هشام، و چون هشام او را برکنار ساخت و بجاى او یوسف بن عمر را گماشت، یوسف خالد را به محاسبه و
اخبارالطوال/ترجمه،ص:386
بازخواست کشید و براى ده هزار درهم که به مردم بخشیده و تبذیر کرده بود او را نزد خود در عراق زندانى کرد و خالد از بخشندگان و سخاوتمندان عرب بود. یوسف براى هشام نوشت که خالد را به سبب آن مال بازداشت کرده است، و خالد از پرداخت آن خوددارى مى کند، هشام نوشت بر خالد سخت بگیرد، یوسف خالد را احضار کرد و گفت اى پسر کاهن چرا در پرداخت این مال پادشاه خوددارى مى کنى؟ و مقصود او از کاهن شق بن صعب یکى از نیاکان خالد بود که به کهانت شهرت داشت.
خالد باو گفت اى پسر مى فروش مرا به شرف من سرزنش مى کنى؟ و حال آنکه پدر و پدر بزرگت در طائف میخانه داشتند.
و چون به هشام خبر رسید که خالد آن مال را براى مردم بخشیده است به یوسف بن عمر نوشت تا او را آزاد کند و دست از او بردارد.
خالد همچنان در کوفه مقیم بود تا هنگامى که زید بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام [429] در آن شهر قیام کرد، خروج و قیام زید در ماه صفر سال یکصد و هیجده بود و یوسف به مقابله او رفت و در کناسه [430] رویاروى شدند یاران زید از یارى او دست کشیدند و گریختند و یوسف زید را گرفت گردنش را زد و سرش را براى هشام فرستاد و بدنش را در کناسه بدار کشید.
خالد براى هشام نامه نوشت و از او اجازه خواست که به طرسوس [431] برود و داوطلبانه به جنگ با کافران بپردازد، هشام موافقت کرد و خالد به آنجا رفت و همانجا در حال آماده باش مقیم بود:
اتفاقى میان خالد و هشام:
در این هنگام مردى عراقى معروف به ابو المعرس که دزدى و راهزنى
__________________________________________________
429- جمله دعائیه علیهم السلام در متن آمده است. (م)
430- کناسه: در لغت بمعنى خاکروبه ریز است و نام یکى از محلات کوفه است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 282 ج 7 چاپ مصر. (م)
431- طرسوس: از شهرهاى بزرگ و پرنعمت کناره شمال شرقى دریاى مدیترانه که گور مامون هم در آن است، ر. ک، ترجمه ترجمه البلدان ص 269. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:387
مى کرد از کوفه به شام آمد و گروهى از دزدان کوفه همراهش بودند، آنان خود را به دمشق رساندند و چون شب فرامى رسید نخست گوشه یى از بازار را آتش مى زدند و چون مردم با هیاهو به خاموش کردن آتش مى پرداختند او با یاران خود به گوشه دیگر بازار مى رفت و قفل ها را مى شکست و آنچه مى توانست برمى داشت و مى گریخت.
کلثوم بن عیاض قسرى با آنکه پسر عموى خالد بن عبد الله بود با او دشمنى مى ورزید، پیش هشام آمد و گفت اى امیر مؤمنان این آتش سوزیها در دمشق سابقه نداشته و تازه پدید آمده و فقط کار محمد بن خالد بن عبد الله قسرى و غلامان اوست.
هشام دستور داد محمد بن خالد را گرفتند و با غلامانش پیش او آوردند و دستور داد او و غلامهایش را زندانى کردند.
چون این خبر به خالد که در طرسوس بود رسید خود را به دمشق رساند و در خانه خود فرود آمد و فرداى آن روز از صبح زود مردم به دیدن او مى رفتند که سلام دهند و چون جمعیتى در خانه اش جمع شدند گفت اى مردم من با اجازه و فرمان هشام به جهاد رفتم و او پسر و غلامان مرا زندانى کرده است اى مردم مرا با هشام چه کار؟ به خدا سوگند اگر هشام دست از من برندارد به کسى دعوت مى کنم که اصل او از حجاز و خانه اش در شام است و هواى عراق بر سر دارد و مقصود او ابراهیم بن محمد بن على بود، همانا به شما اجازه مى دهم که از قول من این مطالب را به هشام بگویید، و هر بار فقط نام هشام را بر زبان مى آورد بدون آنکه بگوید امیر مؤمنان.
و چون این خبر به هشام رسید گفت ابو الهیثم خرف شده است و من باید بپاس حرمت قدیم و حق عظیم او، او را تحمل کنم.
خالد بن عبد الله همچنان در دمشق ماند و هشام را سرزنش مى کرد و بر او خشمگین بود و پیش او نمى رفت و اعتنایى نمى کرد و هشام همه را تحمل مى کرد و چشم مى پوشید. مردى بنام عبد الرحمن بن ثویب کلبى به خانه خالد آمد و سلام داد و در حالى که تنى چند از اشراف در خانه خالد بودند چنین گفت:
” اى ابا هیثم من ترا دوست مى دارم که ده خصلت در تو است که خداوند
اخبارالطوال/ترجمه،ص:388
متعال آن ده خصلت را از تو دوست مى دارد، کرم و عفو و دین دارى و دادگرى و مهربانى و وقار تو در مجلس خودت و بزرگوارى و رعایت پیوند خویشاوندى و ادب”.
خالد هم بر او درود فرستاد و سخن نیکو گفت، چون این خبر به هشام رسید گفت کار این عبد الرحمن بن ثویب تبهکار بانجا کشیده است که براى خالد صفاتى بیان کند که در هیچیک از خلفا که امین خداوند بر مردم و سرزمینهاى اویند جمع نشده است، هشام دستور داد او را ادب کردند و از دمشق تبعید ساختند.
چون این خبر به خالد بن عبد الله رسید در حالى که گروهى از سران و بزرگان شام پیش او بودند چنین گفت.
” آیا از این رفتار هشام با مردى که چند خصلت مرا گفته است و اظهار داشته که براى آن صفات مرا دوست مى دارد تعجب نمى کنید که او را زده و بیرون رانده است و حال آنکه سخنى به مراتب مهمتر از آنچه عبد الرحمن براى من گفته است عبد الله بن صیفى براى او گفته است، و آن هنگامى بود که به هشام گفت اى امیر مؤمنان آیا جانشین تو میان افراد خانواده ات در نظرت بهتر و محبوب تر است یا فرستاده تو؟ و هشام گفت البته خلیفه و جانشینان من. و او به هشام گفت تو خلیفه خداوند بر زمین و مردم هستى و حال آن که محمد (ص) رسول خدا براى ایشان است بنابر این تو در نظر خداوند گرامى ترى از او، هشام این سخن عبد الله بن صیفى را که همپایه کفر است رد نکرد و اکنون بر عبد الرحمن خشم مى گیرد و خصالى را که خداوند دوست مى دارد و او گفته است بواسطه همین نکته که خداوند آنها را دوست مى دارد مرا هم دوست مى دارد، انکار مى کند.
چون این سخن هم باطلاع هشام رسید اعتنایى نکرد و او را بر این گفتارش نگرفت، و چون نوزده سال و هفت ماه [432] از حکومت هشام گذشت گرفتار
__________________________________________________
432- جاى سؤال و تعجب است که چرا ابو حنیفه دینورى نوزده سال و هفت ماه حکومت هشام را باین اختصار و آن هم نقل قضیه خالد و او گذرانده است و حال آنکه در ترجمه طبرى بیش از 200 صفحه است و این مساله از اهمیت اخبار الطوال کاسته است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:389
بیمارى مرگ شد و حکومت را به برادرزاده خود ولید بن یزید بن عبد الملک سپرد.
ولید بن یزید:
[433] چون ولید بن یزید به خلافت رسید به سالار شرطه خود سعید بن غیلان دستور داد خالد را براى اموالى که از بازمانده خراج دو عراق بر عهده اش بود بگیرد و با او سخت رفتار کند و باو گفت او را چنان شکنجه کن که فریادش بگوش من برسد.
سعید بن غیلان به خانه خالد آمد و او را بیرون کشید و به زندان برد و یک روز او را بانواع مختلف شکنجه داد و خالد یک کلمه هم بر زبان نیاورد.
اشعث بن قینى درباره شکنجه و آزار خالد این ابیات را سروده است.
” همانا بهترین مردم چه از لحاظ خود و چه از لحاظ پدرش پیش قریش اسیر است و در زنجیرها. بجان خودم سوگند که شما مدتى طولانى خالد را در زندان انداختید و او را به سختى پایمال کردید، اگر خالد بن عبد الله قسرى را زندانى کردید نیکى و بخشش او در قبایل و نام نیک او را زندانى نکرده اید”.
یوسف بن عمر ثقفى اموال دو عراق را براى ولید آورد و ولید بارعام داد و نشست، در این هنگام زیاد بن عبد الرحمن ضمرى که با خالد دشمن بود گفت اى امیر مؤمنان بر من باد که پنج میلیون درهم بپردازم بشرط آنکه خالد را به من بسپارى.
ولید به خالد که در زندان بود پیام داد عبد الرحمن پنج میلیون درهم مى دهد که ترا باو بسپریم آیا مى پردازى یا آنکه ترا باو بسپاریم.
خالد به ولید پیام فرستاد تا آنجا که مى دانم اعراب را نمى فروشند (برده نیستند) و اگر از من بخواهى که براى تو ضمانت پرداخت خراشه یى بکنم نخواهم کرد.
ولید چون خوددارى خالد را از پرداخت آن مال دید او را به یوسف بن
__________________________________________________
433- براى اطلاع از رذایل اخلاقى و سخنان کفرآمیز این مرد، ر. ک به، مسعودى، مروج الذهب ج 6 ص 12- 8 چاپ پاریس و ابن عبد ربه- عقد الفرید، ج 4 صفحات 460/ 452 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:390
عمر تسلیم کرد و گفت او را با خود به عراق ببر و تمام چیزهایى را که بر عهده اوست از او مطالبه و او را مجبور به پرداخت کن، یوسف بن عمر او را با خود به واسط برد و همه روز او را از زندان بیرون مى آورد و شکنجه مى کرد و باز او را به زندان برمى گرداند، روزى او را از زندان بیرون آورد و گفت اى پسر زن احمق چرا از پرداخت این مال خوددارى مى کنى، خالد گفت خدایت لعنت کناد ترا با نام مادران چکار؟ به خدا سوگند هرگز با تو یک کلمه هم سخن نخواهم گفت، یوسف بن عمر خشمگین شد و بر سینه خالد سنگ دندانه دار نهاد و شروع به شکنجه او کرد تا آنکه خالد را کشت، یوسف خالد را شبانه با همان عبایى که بر تن داشت دفن کرد.
ولید بن یزید این ابیات را سرود.
” آیا به هیجان نمى آیى و روزگار وصال را بیاد نمى آورى، روزگارى که رشته دوستى پیوسته بود و گسیخته شد.
آرى، اکنون اشکهاى تو براى آن ریزان است و چون دهانه مشک از چشم تو اشک مى ریزد از این پس از خاندان سعدى یاد مکن که ما از لحاظ مال و شمار از آنان بیشتریم.
ما به زور مالک مردم هستیم و آنان را با خوارى و سختى شکنجه مى دهیم.
آنان را به گرداب هاى بدبختى فرومى بریم و براى آنان جز نابودى و بدبختى بهره دیگرى نداریم.
ما اشعرى ها را در هر سرزمین پایمال کردیم و چنان نبود که فرصت پوزش خواهى داشته باشند.
قبایل کنده و سکون را هم چون به بدبختى و خوارى انداختیم بهر سو پناه مى برند.
پادشاهى خود را با بنى نزار تقویت کردیم و آنچه را کژ شده بود وسیله آنان راست کردیم.
این خالد است که میان ما کشته شده است اگر این قبایل مرد بودند از او دفاع مى کردند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:391
اگر بنى قحطان براستى عرب بودند نیکیها و خوبى هاى خالد چنین ضایع نمى شد و او را اینگونه برهنه و اسیر رها نمى کردند که ما زنجیرهاى سنگین خود را بر او تحمیل کنیم.
اما بدبختى و زبونى آنان را پایمال کرده است و براى پاسخ به زبونى و خوارى خود هیچ سخنى نیافتند”:
چون یمانى ها که در اطراف شام ساکن بودند این ابیات را شنیدند سخت رنجیده خاطر شدند و همگان از شهرهاى مختلف شام جمع شدند و براى جنگ با ولید حرکت کردند. چون حرکت ایشان باطلاع ولید رسید فرمان داد محمد بن خالد را در دمشق زندانى کردند، یمانى ها پیش آمدند ولید هم با افراد قبیله مضر در حالى که آماده جنگ بودند به مقابله ایشان شتافت جنگ در گرفت و یمانى ها گروه بسیارى از مضریان را کشتند و مضرى ها شکست خوردند و گریختند و بسوى دمشق عقب نشینى کردند، ولید هم وارد قصر خود شد و همانجا متحصن گردید.
یمانى ها وارد دمشق شدند، محمد بن خالد را از زندان بیرون آوردند و او را به سالارى خود برگزیدند، محمد بن خالد کسى فرستاد تا یزید بن ولید بن عبد الملک پسر عموى ولید را آوردند و همگان با او بیعت کردند و به بزرگان مضرى ها هم پیام فرستاد که خواه و ناخواه با او بیعت کردند و ولید را از حکومت خلع کردند ولید روزگارى همچنان مخلوع بود و او تنها پادشاه بنى امیه است که از خلافت خلع شده است:
یزید بن ولید:
یزید بن ولید به حکومت پرداخت و براى مردم مستمرى تعیین کرد و میان یمانى ها جوائز و بخشش فراوان تقسیم کرد.
محمد بن خالد به قصر ولید حمله کرد و دستور داد با ریسمانها و بندها از کنگره هاى آن بالا رفتند و فریاد برآوردند اى ولید باده گسار اى لواطکننده و سپس از بام بزیر رفتند و او را کشتند.
و پایه هاى حکومت یزید بن ولید استوار شد.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:392
محمد بن خالد منصور بن جمهور را با سواران به عراق فرستاد و دستور داد به شهر واسط برود و از مردم براى یزید بن ولید بیعت بستاند و چون بیعت کردند یوسف بن عمر را بخواهد و گردنش را بزند. منصور بن جمهور حرکت کرد و چون به عراق رسید از کوفه شروع کرد و از آنان براى یزید بن ولید بیعت گرفت و چون آنان بیعت کردند از آنجا به واسط رفت مردم پیش او جمع شدند و براى یزید بیعت کردند، و چون از این کار آسوده شد یوسف بن عمر را خواست و باو گفت تو سرور عرب خالد بن عبد الله را کشتى؟
یوسف گفت مامور بودم و در آن مورد گناهى بر من نیست آیا ممکن است مرا از کشته شدند معاف کنى و دیه خودم را که ده هزار درهم است به تو پرداخت کنم؟
منصور بن جمهور خندید و او را با خود پیش محمد بن خالد در شام آورد، محمد باو گفت اینکه تصور مى کنى مامور بوده اى درست است من قاتل اصلى پدرم را کشتم و ترا در قبال خون غلام او غزوان مى کشم و او را پیش بردند و گردنش را زدند. یزید بن ولید شش ماه حکومت کرد و مرد:
ابراهیم بن ولید:
پس از مرگ یزید برادرش ابراهیم به حکومت رسید مردم در شام و همه سرزمینها بیعت کردند، او عبد العزیز بن حجاج بن عبد الملک بن مروان را ولى عهد خود قرار داد و یزید بن عمر بن هبیرة را به حکومت عراق گماشت.
ابن هبیره حرکت کرد و در عراق همانجا که تا امروز هم معروف به قصر ابن هبیره است فرود آمد [434] و آنجا براى خود کاخى ساخت و محل اقامت خود و لشکریانش قرار داد.
گویند، مضرى ها از اینکه یمانى ها بر آنان پیروز شده و خلیفه را کشته اند یک دیگر را سرزنش کردند و متفق شدند و از هر گوشه جمع گردیدند و حرکت کردند و خود را به حمص [435] رساندند.
__________________________________________________
434- براى اطلاع بیشتر درباره این قصر و اینکه نام آن را به هاشمیه تغییر داد و مردم نپذیرفتند، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ج 7 ص 112 چاپ مصر. (م)
435- از استانهاى معروف شمالى شام و نام شهر بزرگ آن استان، ر. ک، یعقوبى- البلدان ترجمه مرحوم دکتر ابراهیم آیتى ص 103 چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:393
مروان بن محمد بن مروان حکم که در آن هنگام سالار و بزرگ بنى امیه و مردى خردمند و با فرهنگ بود در آن شهر اقامت داشت، او را از خانه اش بیرون آوردند و با او بیعت کردند و گفتند تو بزرگ و سالار قوم خود هستى اکنون به خون خواهى پسر عمویت ولید بن یزید قیام کن.
مروان با لشکریان خود که مرکب از افراد قبایل تمیم و قیس و کنانه و دیگر قبایل مضر بودند آماده شد و بسوى دمشق حرکت کرد.
چون این خبر به ابراهیم بن ولید رسید در کاخ خود متحصن شد، مروان وارد دمشق شد ابراهیم و ولى عهدش عبد العزیز را گرفت و هر دو را کشت، محمد بن خالد بن عبد الله قسرى به عراق گریخت و خود را به کوفه رساند و در خانه عمرو بن عامر بجلى پنهان شد، در آن هنگام فرمان رواى کوفه زیاد بن صالح حارثى بود که از سوى یزید بن عمر بن هبیره گماشته شده بود. [436]مروان بن محمد:
پادشاهى بر مروان بن محمد استقرار یافت و مردم شهرستانها مطیع او شدند، سپس در خراسان میان مضرى ها و یمانى ها اختلاف و تعصب پیش آمد و سبب آن چنین بود که جدیع بن على معروف به کرمانى سالار یمانى هاى مقیم خراسان بود.
نصر بن سیار حاکم خراسان بر یمانى ها خشمگین بود و از هیچیک از ایشان در کارها کمک نمى گرفت و آنان را به کارى نمى گماشت، همچنین نسبت به افراد قبیله ربیعه به مناسبت تمایل آنان به یمانى ها دشمنى مى ورزید، کرمانى در این باره از نصر بن سیار بازخواست کرد.
نصر باو گفت ترا با این امور چه کار است؟ کرمانى گفت من اصلاح کار تو را خواهانم که مى ترسم حکومت خود را تباه کنى و این دشمن پوشیده یعنى سیاه جامگان بر تو چیره شوند.
نصر گفت تو پیرى خرف شده اى، کرمانى هم پاسخ درشت داد و نصر
__________________________________________________
436- براى اطلاع بیشتر از وقایع روزگار حکومت ابراهیم، ر. ک، ترجمه تاریخ طبرى، به انشاى بلعمى ص 452/ 451، انتشارات بنیاد فرهنگ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:394
خشمگین شد و دستور داد کرمانى را به زندان افکندند و او را در کهن دژ که قلعه قدیمى بود بازداشتند. قبایل عرب براى کرمانى به خشم آمدند و از نصر بن سیار کناره گرفتند ولى مضرى ها همچنان پیرو و مطیع او بودند.
کرمانى خدمتگزارى ایرانى داشت که با هوش و آزموده بود و در زندان عهده دار خدمت او بود، کرمانى مردى تنومند و چهار شانه بود، خدمتکارش باو گفت آیا آماده هستى خود را به سختى و خطر اندازى تا من ترا از زندان بیرون ببرم؟ کرمانى گفت چگونه این کار را انجام مى دهى؟
گفت سوراخ تنگى را دیده ام که براى بیرون رفتن آب باران به خارج ساخته اند فقط آماده باش که ممکن است به سبب تنگى آن پوست بدنت خراش بردارد یا کنده شود.
کرمانى گفت چاره جز صبر نیست هر چه مى خواهى بکن.
خدمتکار نخست پیش یمانى ها رفت و با آنان قرار گذاشت و ایشان را در آن راه گماشت و چون شب شد و نگهبانان خوابیدند، خدمتکار بر در آن سوراخ بیرون دژ آمد و ایستاد کرمانى از داخل دژ سر خود را داخل سوراخ کرد و دستهاى خود را هم بیرون آورد و بدستهاى خدمتکار رساند، خدمتکار چنان با شدت او را کشید که بعضى از قسمتهاى پوست او خراش برداشت و کنده شد، دوباره او را کشید و نیمى از بدنش بیرون آمد، کرمانى ناگاه متوجه مارى شد که در سوراخ بود و خدمتکار را گفت” بدبخت مار مار” و او گفت” بگز بگز” [437] غلام براى بار سوم او را کشید و از سوراخ بیرون آورد، کرمانى باو گفت ساعتى مهلتم ده تا به خود آیم و درد پوست بدنم آرام گیرد.
چون کرمانى به خود آمد و آرام گرفت از تپه بزیر آمد و برایش مرکوبى آوردند سوار شد و به خانه خود رفت و قبیله ازد و دیگر یمانى ها که در خراسان بودند پیش او جمع شدند و قبیله ربیعه هم بانان پیوستند.
چون این خبر به نصر بن سیار رسید سرپرست زندان را احضار کرد و گردنش را زد که گمان مى کرد این کار با همدستى او صورت گرفته است.
__________________________________________________
437- همین کلمات فارسى عینا در متن عربى آمده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:395
آنگاه نصر بن سیار به سلم بن احوز مازنى که سالار نگهبانانش بود گفت پیش کرمانى برو و باو بگو که من قصد بدى نسبت باو ندارم و فقط چون پاسخ درشت داده بود خواستم او را ادب کرده باشم و باو بگو در کمال ایمنى پیش من آید تا درباره کارهایى با او تبادل نظر کنم.
سلم بسوى خانه کرمانى رفت ناگاه متوجه شد که محمد بن مثنى ربیعى همراه هفتصد مرد از ربیعه بر در خانه اند، او پیش کرمانى رفت و پیام نصر را باو گفت، کرمانى پاسخ داد هرگز او را در نظر من احترامى نیست و میان من و او چیزى جز شمشیر نخواهد بود.
سلم برگشت و به نصر خبر داد، نصر عصمت پسر عبد الله ازدى را که از خواص او بود فرستاد و باو گفت پیش پسر عمویت برو و او را امان بده و بگو در کمال ایمنى پیش من آید که مى خواهم با او در مورد این دشمن و کارهاى او که روزگار ما را سیاه کرده است مشورت کنم.
چون عصمت این پیام را گزارد، کرمانى باو گفت اى پسر زن ناپاک ترا با آن مرد چکار است؟ عموى تو به من گفته بود که تو از پدرى که خود را باو نسبت مى دهى نیستى و همانا مى خواهى باین وسیله به این بى پدر یعنى نصر تقرب جویى و اگر داراى نسب صحیح بودى از قوم خود دورى نمى جستى و به کسى که میان تو و او خویشاوندى نیست نمى پیوستى.
عصمت بازگشت و گفتار او را به نصر بن سیار گفت.
آنگاه کرمانى براى عمر بن ابراهیم که از فرزندزادگان ابرهه بن صباح [438] آخرین پادشاه حمیریان و مقیم کوفه بود نامه نوشت و درخواست کرد نسخه پیمان نامه میان مردم ربیعه و یمن را که در دوره جاهلى نوشته شده است بفرستد تا آنرا زنده و تجدید کند و مقصودش این بود که بدان وسیله ربیعه را به همکارى با خود دعوت کند.
او آنرا فرستاد، کرمانى بزرگان و اشراف قبایل یمن و ربیعه را جمع کرد و آن پیمان نامه را که چنین بود، براى آنان خواند.
__________________________________________________
438- براى اطلاع بیشتر در مورد ابرهه که در قرن ششم میلادى در یمن حکومت مى کرده است، ر. ک، مقاله بول در دائرة المعارف اسلام، ترجمه عربى ص 61 ج 1 و به مقاله فرید وجدى، دائرة المعارف ج 1 ص 18. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:396
” بنام خداوند بلند مرتبه بزرگ، بزرگوار بخشنده، این پیمان نامه اى است که آل قحطان و خاندان ربیعه که برادرانند به یگانگى و برابرى و برادرى میان خود بسته اند، که تا آدمیان پاى در کفش کنند و تا هر گاه که سواران شبانگاه و پگاه بیایند و بروند، کودکان از بزرگان آنرا فراگیرند و بدان از نیکان بیاموزند، پیمانى پایدار تا آخر روزگار و هر گاه که زمان منقضى شود و سپرى شدن پدران و پسران بجاى ماند، پیمانى که تا ستاره طلوع و غروب مى کند جاودانه خواهد بود، آنان در پیشگاه شهریارى که دل ها از او خشنود است خون خود را در هم آمیختند و شهریار آنرا با باده درآمیخت و بانان آشاماند، از موهاى سر و ناخنهاى ایشان چیزى برچید و آنرا در صره اى نهاد و در ژرفاى آبى در دریا نهاد که تا پایان روزگار پاینده بماند، پیمانى که در آن سهو و فراموشى راه ندارد و هیچ مکر و نیرنگى در آن نیست، پیمانى بسیار استوار که تا ابد پایدار بماند تا روزگارى که کودکان پدر خود را فرامى خوانند و تا هر گاه که بردگان در ظرف شیر مى دوشند و زنان باردار شوند و تا هر گاه که سالها از پى یک دیگر مى آیند، و باید بر این پیمان زندگى کنند و بر آن بمیرند تا آنگاه که رود فرات خشک شود، این پیمان در ماه رجب در حضور پادشاهى محترم تبع بن ملکیکرب که معدن فضل و نسب است نوشته شد و پادشاه اجراى آن را براى همگان بر عهده گرفت و خداوند بزرگوار که بانجام هر کارى قادر و تواناست گواه بر این پیمان است، هر کس خواهد آنرا دریابد و بفهمد و هر کس خواهد به بوته فراموشى سپرد”.
چون این پیمان براى آنان خوانده شد موافقت کردند که یک دیگر را یارى دهند و همگان متحد باشند.
در این هنگام کرمانى به نصر بن سیار پیام فرستاد که اگر آهنگ جنگ دارى بیرون شهر بیا، نصر بن سیار لشکریان خود را که از مضر بودند فراخواند، و بیرون آمد و بر یک سوى صحرا اردو زد، کرمانى هم چنین کرد و هر یک از ایشان گرد لشکر خود خندقى کندند و آنجا تا امروز (قرن سوم هجرى) به دو خندق مشهور است.
کرمانى محمد بن مثنى و ابو المیلاء را که هر دو از قبیله ربیعه بودند همراه هزار سوار از آن قبیله انتخاب کرد و دستور داد بسوى اردوگاه نصر بن سیار پیش
اخبارالطوال/ترجمه،ص:397
بروند.
آن دو پیش رفتند و چون نزدیک اردوگاه نصر رسیدند، نصر به پسرش تمیم گفت همراه هزار سوار از قبیله هاى قیس و تمیم به مقابله ایشان برود، تمیم هزار سوار برگزید و با آنان رویاروى شد و جنگ در گرفت، محمد بن مثنى بر تمیم پسر نصر حمله کرد و هر دو با شمشیر به مبارزه پرداختند و چون زره هر دو بسیار خوب بود ضربه هاى شمشیر هر یک به دیگرى کارگر نیفتاد، محمد که چنین دید با تمیم گلاویز شد و هر دو بزمین افتادند محمد روى سینه تمیم قرار گرفت و شمشیر کشید و گلوى او را برید و سرش را جدا کرد.
نصر بن سیار در مرثیه پسرش تمیم چنین سروده است:
” با آنکه بامدادى که سواران از تمیم کناره گرفتند چابک و دلیر بودم ولى صبر و شکیب را از من درربود.
دستهاى پسرم در برابر دشمنان کوتاهى نکرد و فرومایه و پست نشد، براى وفادارى به خلیفه و دفاع از حرمت خویش جان خود را فدا کرد.
هر کس از من مى پرسد من همان شیر مرد زخمى و خسته ام، بانوان ارجمند و بلند بالا از قبیله خزیمه مرا با صمیمیت پرورش داده اند” [439].
گویند آن دو گروه بیست ماه مقابل یک دیگر بودند و همه روز به یک دیگر حمله مى بردند و بازمى گشتند و هر یک از دیگرى انتقام مى گرفتند.
این کار آنان را از تعقیب ابو مسلم بازداشت و کار او قوى و استوار شد و در تمام نواحى خراسان شوکت او آشکار گردید.
عقیل بن معقل لیثى به نصر بن سیار گفت این تعصب و درگیرى که میان ما و این قوم ادامه دارد ترا از هر کار دیگرى بازداشته است و نمى توانى بامور رسیدگى کنى و این دشمن هم چون سگ ترا تعقیب مى کند، ترا به خدا سوگند مى دهم که خود و قبیله ات را گرفتار شومى مکن، با این پیر مرد کرمانى نزدیک شو که کار امام مروان بن محمد رو به شکست و تباهى است. [440]__________________________________________________
439- در صفحات بعد اشعار دیگرى هم از نصر بن سیار خواهید خواند، جاحظ او را در شمار خطبا و شعرا مى داند، ر. ک، البیان و التبیین ج 1 ص 47 چاپ عبد السلام محمد هارون 1968 میلادى. (م)
440- براى نخستین بار است که براى خلیفه اموى لقب امام! بکار برده مى شود، ظاهرا عکس العمل حکومت در مقابله هواداران بنى عباس است که آن لقب را به محمد و ابراهیم داده بودند. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:398
نصر بن سیار باو گفت اى پسر عمو آنچه مى گویى مى فهمم ولى این مرد ملاح (جاشو) را قبیله اش یارى دادند مردم ربیعه هم با آنان همکارى کردند و باین جهت پاى خود را از اندازه بیشتر نهاده و آهنگ صلح ندارد و قصد آشتى نمى کند، با وجود این اگر مى خواهى پیش او برو و از او تقاضاى صلح کن و هر چه از من مى خواهد برایش تعهد کن.
عقیل بن معقل رفت و از کرمانى اجازه خواست و پیش او رفت و سلام داد و باو گفت تو در این سرزمین بزرگ و سالار عرب هستى در حفظ اعراب کوشش کن و این درگیرى میان ما و شما همچنین ادامه دارد و گروهى بى شمار از ما و شما کشته شده اند، اکنون نصر مرا پیش تو فرستاده است و حاضر شده است ناز ترا همچون ناز فرزند براى پدر و مادر بکشد بشرط آنکه به اطاعت او برگردى و براى خاموش کردن این آتش که سراسر خراسان را در برگرفته است همکارى کنى پیش از آنکه سیاه جامگان قیام کنند و آشکار شوند.
کرمانى گفت آنچه را گفتى فهمیدم و از آغاز هم این کار را خوش نداشتم ولى عموزاده تو یعنى نصر بن سیار چیزى جز سرکشى و دست درازى نمى خواهد، مرا در زندان خود زندانى کرد و بر ضد خود و قومش واداشت.
عقیل گفت اکنون براى خاموش کردن آتش کینه و حفظ خون ها چه تدبیرى مى کنى؟ کرمانى گفت عقیده من این است که من و او هر دو از فرماندهى کنار رویم و هر دو گروه مردى از ربیعه را بر خود فرماندهى دهیم و او قیام کند و ما او را یارى دهیم و کمر همت به تعقیب این سیاه جامگان بندیم پیش از آنکه جمع شوند و اگر تمام اعراب هم ما را یارى دهند از عهده ایشان برنیاییم.
عقیل گفت این پیشنهاد مورد قبول امام مروان بن محمد قرار نخواهد گرفت ولى امیر نصر کار را به تو واگذار مى کند که هر که را بخواهى حکومت دهى هر که را بخواهى عزل کنى و درباره سیاه جامگان هم بهر گونه صلاح بدانى تدبیر کنى، امیر نصر با یکى از دختران تو ازدواج کند و تو با یکى از دختران او.
کرمانى گفت چگونه مى خواهد از من دختر بستاند و حال آن که هم شان من نیست، عقیل گفت این سخن را درباره مردى مى گویى که از خاندان کنانه است؟
اخبارالطوال/ترجمه،ص:399
کرمانى گفت اگر از والا گهرتر افراد کنانه بود این کار را نمى کردم تا چه رسد باینکه او وابسته ایشان است، و اینکه مى گویى کار را به من واگذار مى کند که من هر که را مى خواهم عزل و نصب کنم، هرگز که من پیرو او باشم و حکومت او را بپذیرم.
عقیل پیش نصر برگشت و گفت تو باین مرد ملاح (نمک فروش- جاشو) از من بیناتر بودى سپس تمام گفتگوى خود با او را باطلاع نصر رساند.
نصر بن سیار براى امام مروان بن محمد نامه اى نوشت و خبر داد که کرمانى بر ضد او قیام کرده و به جنگ پرداخته است و گرفتارى بان موضوع او را از تعقیب ابو مسلم و یاران او بازداشته و کار ایشان بزرگ شده است و کسى که شمار یاران او را اندک گزارش داده معتقد است دویست هزار تن از اطراف خراسان با ابو مسلم بیعت کرده اند، اکنون اى امیر مؤمنان کار خویش را دریاب و از سوى خود لشکرهایى پیش من بفرست که قوى شوم و از آنان براى جنگ با کسانى که با من مخالفت مى کنند یارى بخواهم.
سپس زیر نامه این ابیات را نوشت:
” زیر خاکستر شراره آتش مى بینم و ممکن است بزودى شعله ور شود، آتش با دو چوب آتش زنه برافروخته مى شود و آغاز جنگ و بدى هم با سخن است.
از شگفتى با خود مى گویم آیا بنى امیه بیدارند یا خفتگان؟
اگر بیدار شوند مایه پایدارى پادشاهى است و اگر بخوابند بر من سرزنشى نیست.
و اگر روزگار خود را به خواب مى گذرانند بگو برخیزید که هنگام قیام فرارسیده است”. [441] چون نامه نصر به مروان رسید براى معاویة بن ولید بن عبد الملک که فرماندار او بر دمشق بود نوشت براى فرماندار بلقاء بنویسد به حمیمه برود و ابراهیم بن محمد بن على را بگیرد و در بند کند و پیش او بفرستد و مروان در این هنگام مقیم حمص بود.
__________________________________________________
441- مسعودى، بجاى پنج بیت شش بیت با اختلاف لفظى اندک آورده است، ر. ک، مروج الذهب، ج 6 ص 62 چاپ باربیه دومینار پاریس. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:400
مامور معاویة بن ولید، ابراهیم را که در مسجد خود نشسته بود گرفت و سرش را پوشاند و او را پیش مروان بردند، از خاندان ابراهیم، عبد الله بن على و عیسى بن موسى بن على و نیز تنى چند از وابستگانش با او رفتند.
چون ابراهیم پیش مروان رسید، مروان باو گفت این گروهها که در خراسان خروج کرده و طالب خلافت تو هستند چیست؟
ابراهیم گفت هیچ اطلاعى از آن ندارم ولى اگر مى خواهى با تهمت بر ما ستم کنى هر چه مى خواهى انجام بده و سپس زبان گشود و گستاخانه با مروان سخن گفت، مروان دستور داد او را به زندان انداختند.
هیثم مى گوید، ابو عبیده براى من نقل کرد که من در زندان ابراهیم پیش او مى رفتم، عبد الله پسر عمر بن عبد العزیز هم با او زندانى بود، من به او سلام مى دادم و تمام روز را در زندان مى ماندم گاهى هم شبها همانجا مى خوابیدم، شبى که پیش او بودم و در یکى از ایوانهاى سر پوشیده زندان خوابیده بودم از پشت در زندان گفته شد یکى از غلامان مروان مى خواهد وارد شود و خواست در را بگشایند، گشودند همراه حدود بیست تن از غلامان مروان وارد شدند، ساعتى آنجا بودند و برگشتند و صدایى از هیچکس نشنیدم.
چون صبح شد به حجره آن دو رفتم که سلام دهم هر دو را کشته یافتم و گمان مى کنم آن دو را خفه کرده بودند.
چون ابراهیم کشته شد برادرانش ابو جعفر و ابو العباس بر جان خود ترسیدند از حمیمه به عراق گریختند، عبد الله و اسماعیل و عیسى و داود پسران على بن عبد الله بن عباس هم همراه آن دو بودند و خود را به کوفه رساندند و در خانه ابو سلمه خلال (سرکه فروش، یگارگر، کنده کار) که از داعیان حکومت براى پدرشان محمد بن على در عراق بود منزل کردند.
ابو سلمه سپس همه را در خانه ولید بن سعد که در محله بنى اود [442] بود منزل داد، مساور قصاب و یقطین ابزارى را که هر دو از بزرگان شیعه بودند و قبلا با محمد بن على ملاقات کرده بودند و بانان دستور داده بود ابو سلمه را یارى کنند
__________________________________________________
442- براى اطلاع بیشتر درباره این قبیله که ساکن کوفه بوده اند، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص 411 چاپ عبد السلام محمد هارون، مصر 1971 میلادى. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:401
به خدمت ایشان گمارد. چون شب فرامى رسید مساور یک شقه گوشت و ابو سلمه مقدارى سرکه و یقطین دیگر لوازم خوراک را فراهم مى آوردند و غذایى مى پختند و مى خوردند، ابو جعفر در این باره چنین سروده است:
” گوشت مساور و سرکه ابو سلمه و لوازم یقطین خوراک پسندیده اى فراهم مى آورد”.
گویند، چون خبر کشته شدن امام ابراهیم بن محمد و گریختن ابو العباس (سفاح) و ابو جعفر (منصور) از شام و مخفى شدن آنان در کوفه و پیش ابو سلمه باطلاع ابو مسلم رسید، از خراسان حرکت کرد و به کوفه آمد و پیش ایشان رفت و نخست مرگ برادرشان ابراهیم را بان دو تسلیت گفت، سپس به ابو العباس گفت دست دراز کن که با تو بیعت کنم، و او دست پیش آورد و ابو مسلم با او بیعت کرد و سپس به مکه رفت و باز پیش آنان برگشت، ابو العباس به ابو مسلم فرمان داد در خراسان هر عربى را که از بیعت خوددارى کرد گردن بزند.
آنگاه ابو مسلم به خراسان برگشت و به تمام شهرها و روستاهاى خراسان سرکشى کرد و با مردم روزى را براى خروج و قیام قرار گذاشت و بانان دستور داد هر کس مى تواند سلاح و مرکوب براى خود تهیه کند:
گویند چون نصر بن سیار نتوانست در مورد کرمانى چاره یى بیندیشد و از قیام ابو مسلم هم بیمناک بود براى مروان این ابیات را نوشت.” اى پادشاهى که در یارى دادن خود سستى مى کنى، همانا وقتى رسیده است که از نزدیک به رویارویى تو بیایند.
خراسان چنان شده است که شاهینهاى آن تخم گذاشته و همه جا بدون بیم جوجه بازکرده اند.
اگر به پرواز درآیند و براى آن چاره جویى نشود، آتش جنگ را خواهند افروخت و چه آتشى”.
چون این ابیات به مروان رسید براى یزید بن عمر بن هبیره فرماندار خود بر هر دو عراق نوشت [443] از میان لشکریان خود دوازده هزار تن انتخاب کند و
__________________________________________________
443- گاهى منظور از دو عراق کوفه و بصره است، ظاهرا این جا هم منظور همان است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:402
گروهى از اعراب کوفه و بصره را نیز همراهشان کند و مردى دوراندیش را که از عقل و اقدام او راضى باشد بر ایشان فرماندهى دهد و پیش نصر بن سیار گسیل دارد.
یزید بن عمر در پاسخ براى مروان نوشت، لشکریان او به دوازده هزار تن نمى رسند وانگهى لشکریان شام بهتر از عراق هستند که عربهاى عراق خیرخواه خلفاى اموى نیستند و در دل هاى ایشان کینه است.
و چون یارى و مدد براى نصر نرسید، بار دیگر براى مروان این اشعار را نوشت.
” چه کسى از من این پیام را به پیشوایى که بر کارى روشن قیام کرده است مى رساند که من بر تو از دولتى بیم دارم که شخص قطع کننده رحم بر آن قیام کرده است. جامه اگر بسیار کهنه و فرسوده شود خیاط هنرمند هم از اصلاح آن عاجز و ناتوان مى شود.
با آن پیوسته مدارا مى کردیم ولى اکنون چنان شکاف برداشته که پینه دوز را در خود فرومى برد”.
با وجود این خبر سودمندى از مروان دریافت نکرد:
آشکار شدن دعوت ابو مسلم:
چون هنگامى که ابو مسلم براى خروج و قیام یارانش تعیین کرد فرارسید همگان در یک روز از تمام نقاط خراسان بیرون آمدند و خود را پیش او رساندند.
آنان براى سوگوارى بر ابراهیم که مروان او را کشته بود جامه سیاه پوشیده بودند و نخستین فرماندهانى که پیش ابو مسلم رسیدند اسید بن عبد الله و مقاتل بن حکیم و محقن بن غزوان و حریش وابسته قبیله خزاعه بودند که همگان جامه سیاه پوشیده بودند و فریاد برداشتند” محمد، یا منصور” و منظورشان محمد بن على بن عبد الله بن عباس بود که نخستین قیام کننده بود و داعیان خود را همه جا فرستاده بود.
مردم از هرات و پوشنگ و مرو الرود و طالقان و مرو و نسا و ابیورد و طوس و نیشابور و سرخس و بلخ و چغانیان و طخارستان و ختلان و کش و نسف [444] به
__________________________________________________
444- این شهرها همه در خراسان بزرگ آن روزگار بوده است، و از منابع بسیار خوبى که اطلاعات سودمندى در اختیار خواننده مى گذارد ترجمه تقویم البلدان ابو الفداء به قلم، استاد عبد المحمد آیتى، چاپ بنیاد فرهنگ است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:403
سوى ابو مسلم حرکت کردند و همگان جامه سیاه پوشیده و نیمى از چوبدستى هاى خود را هم سیاه کرده و به چوبدستى خود” کافرکوب” نام گذاشته بودند [445] آنان در حالى که گروهى بر اسب و گروهى بر خر سوار بودند و گروهى پیاده از هر سوى آمدند و در حالى که خرهاى خود را پیش مى راندند خطاب بانها بانگ مى زدند” خر مروان” و این کار را براى تحقیر مروان مى کردند، و شمار ایشان حدود صد هزار تن بود. [446] چون خبر قیام ابو مسلم به نصر بن سیار رسید، در کار خود فروماند و بر جان خود ترسید و بیم آن داشت که مبادا کرمانى همراه یمانى ها و مردم ربیعه به ایشان ملحق شود که در این صورت تباهى او حتمى بود، تصمیم گرفت محبت بنى ربیعه را که با کرمانى و مقیم مرو بودند جلب کند و این اشعار را براى آنان نوشت.
” به قبیله ربیعه و افراد آن که در مرو هستند ابلاغ کن به خشم آیند پیش از آنکه خشم سودى نداشته باشد.
درد شما چیست که میان خود به جنگ پرداخته اید، گویى خردمندان از میان شما ناپدید شده اند.
و دشمن بى سر و پا و انبوه و بى دین فرومایه را که بر شما سایه انداخته است رها کرده اید.
این دشمنان عرب نیستند که آنان را بشناسیم و اگر نسب خویش را بگویند از ایرانیان والا گهر هم نیستند.
مردمى که متدین به دینى هستند که آنرا از پیامبر نشنیده ام و نه در کتابهاى آسمانى آمده است. اگر کسى از آیین ایشان از من بپرسد همانا دین و آیین ایشان کشتن عرب است”.
افراد قبیله ربیعه باین اشعار اعتنا نکردند.
به امام ابو العباس که در کوفه پنهان بود خبر رسیده بود که ابو مسلم اگر
__________________________________________________
445- در متن عربى به صورت جمع” کافرکوبات” آمده است. (م)
446- آیا همین موضوع سبب مشهور شدن مروان به مروان حمار نبوده است؟. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:404
بخواهد مى تواند هر دو لشکر کرمانى و نصر بن سیار را از میان بردارد و ابو مسلم جنگ را تاخیر مى کرد، ابو العباس نامه اى نوشت و ابو مسلم را سرزنش کرد.
ابو مسلم دوست داشت یکى از آن دو مرد را به خود متمایل سازد تا شوکت دیگرى را در هم شکند، به کرمانى پیام داد که باو بپیوندد تا از نصر بن سیار براى او انتقام بگیرد، کرمانى تصمیم گرفت به ابو مسلم ملحق شود، ابو مسلم با لشکرهاى خود به سوى مرو آمد و در شش فرسنگى مرو اردو زد.
کرمانى شبانه با تنى چند از قوم خویش پیش ابو مسلم آمد و از او براى همه یاران خود امان گرفت و ابو مسلم همه را امان داد و کرمانى را گرامى داشت و کرمانى با او ماند و این کار بر نصر گران آمد و یقین به نابودى خود کرد.
نصر براى کرمانى نامه نوشت و از او خواست پیش او برگردد، و هر دو از فرماندهى کنار روند و فرماندهى را به مردى از ربیعه واگذارند که هر دو در مورد او موافقت کنند، و این کارى بود که قبلا کرمانى پیشنهاد کرده و از نصر خواسته بود.
کرمانى این پیشنهاد را پذیرفت و شبانه از اردوگاه ابو مسلم بیرون آمد و به لشکرگاه خود برگشت و با نصر آمد و شد مى کرد و نصر از غفلت او استفاده و دسیسه کرد و مردى را گماشت که کرمانى را کشت.
برخى هم گفته اند نصر یکى از سرداران خود را همراه سیصد سوار مامور کرد تا شبى در راه کرمانى کمین کردند و هنگامى که کرمانى از اردوگاه نصر برمى گشت همینکه در آن محل رسید آنان او را غافلگیر کردند و کشتند.
چون این خبر به ابو مسلم رسید گفت خدایش نیامرزد اگر با ما پایدارى مى کرد همراه او قیام مى کردیم و او را بر دشمنش یارى مى دادیم. نصر درباره پیروزى خود بر کرمانى چنین سروده است.
” بجان خودم سوگند ربیعه هنگامى که از آرزوهاى خود ناامید شدند از روى مکر با دشمن من همدستى کردند.
آنان بر من بداشتن نیزه استوارى که شکستن چوب آن براى دشمن دشوار بود عیب گرفتند. و حال آنکه من براى قبیله ربیعه حصار و پناهگاه و سپر بودم و مردان کامل و کودکان ایشان به من پناه مى آوردند.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:405
آهنگ بدیها کردند و بهانه آوردند و آیا بدیها را جز کسى که قصد آنرا دارد انجام مى دهد؟
ناچار با زور کرمانى را در کام مرگ فروبردم، آرى مرگهاى مردم چنین است که دور آن نزدیک مى شود”.
گویند چون کرمانى کشته شد، پسرش على از خندق خود عبور کرد و به ابو مسلم پیوست و از او خواست انتقام خون پدرش را براى او بگیرد.
ابو مسلم به قحطبة بن شبیب دستور داد آماده شود و حرکت کند و کنار خندق نصر فرود آید و با او جنگ کند یا او را وادار به تسلیم نماید.
قحطبه حرکت کرد و نخست به شهر مرو در آمد و بر آن چیره شد، آنگاه به نصر اعلان جنگ داد، نصر براى ابو مسلم نامه نوشت و پیشنهاد کرد که زیر دست او همراهى خواهد کرد مشروط بر اینکه ابو مسلم باو امان دهد، ابو مسلم پیشنهاد او را پذیرفت و به قحطبه دستور داد دست از او بردارد.
نصر در پى فرصت بود و از غفلت قحطبه استفاده کرد و شبانه خود و فرزندان و خدمتکارانش بدون آنکه یارانش متوجه شوند از اردوگاه حرکت کرد و سوى عراق رفت.
نصر از راه گرگان رفت و چند روزى در آن شهر بود که همانجا بیمار شد و از گرگان به ساوه [447] رفت چند روزى آنجا بود و همانجا درگذشت.
تمام یاران او و یاران کرمانى از ابو مسلم امان خواستند فقط گروهى از ایشان که کار ابو مسلم را خوش نداشتند از شهر مرو گریختند و خود را به طوس رساندند و آنجا ماندند. باین گونه ابو مسلم بر خراسان چیره شد و کارگزاران خود را بر آن گماشت.
نخستین کس که پرچم فرماندهى براى او بسته شد زنباغ بن نعمان بود که به فرماندارى سمرقند گماشته شد، خالد بن ابراهیم را بر طخارستان و محمد بن اشعث را بر دو طبس گماشت [448] و سپس دیگر یاران خود را به شهرستانهاى دیگر
__________________________________________________
447- ساوه: در دوازده فرسنگى قم و میان رى و همدان است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 485، ضمنا سال مرگ نصر بن سیار 131 هجرى است. (م)
448- طبسین: به صورت تثنیه، در بیابان میان نیشابور و اصفهان و کرمان قرار دارد و شهر بر دو بخش است طبس مسینان و طبس گیلکى، ر. ک همان ماخذ، ص 521. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:406
گسیل داشت.
همراه قحطبة بن شبیب، ابو عون مقاتل بن حکیم عکى و خالد بن برمک و حارثة بن خزیمه و عبد الجبار بن نهیک و جهور بن مراد عجلى و فضل بن سلیمان و عبد الله بن نعمان طائى را به فرماندهى نظامیان گماشت و در اختیار هر یک از ایشان گروهى از دلیران و پهلوانان را گذاشت.
ابو مسلم به قحطبه دستور داد به طوس برود و با بازماندگان لشکرهاى کرمانى و نصر بن سیار جنگ کند و آنان را از طوس بیرون کند و سپس گام به گام تا عراق پیش برود.
قحطبه حرکت کرد و چون نزدیک طوس رسیدند کسانى که در آن جمع شده بودند گریختند و پراکنده شدند و قحطبه به گرگان رفت و آن شهر را گشود.
سپس آهنگ رى و با فرماندار مروان که در آن شهر بود جنگ کرد و او را شکست داد و از رى بسوى اصفهان حرکت کرد و چون به شهر نزدیک شد عامر بن ضبارة که از سوى یزید بن عمر فرماندار اصفهان بود گریخت و قحطبه وارد شهر و بر آن چیره شد.
سپس سوى نهاوند حرکت کرد، مالک بن ادهم باهلى که فرماندار نهاوند بود چند روزى در شهر متحصن شد و سپس از قحطبه زینهار خواست که موافقت کرد و او پیش قحطبه رفت، از آنجا به حلوان رفت و همانجا اردو زد و توقف کرد.
قحطبه براى ابو مسلم نامه نوشت و ضمن گزارش کار خود باو خبر داد که مروان بن محمد از شام حرکت کرده و خود را به” زابین” [449] رسانده و با سى هزار سپاه مقیم آنجاست و یزید بن عمر بن هبیره هم در واسط آماده است. نامه ابو مسلم باو رسید که دستور داده بود ابو عون عکى را همراه سى هزار سوار دلیر براى جنگ با مروان بن محمد به زابین بفرستد و خودش با بقیه لشکر به واسط برود و با یزید بن عمر جنگ کند و مانع از آن شود که بتواند نیروى امدادى براى مروان اعزام دارد و قحطبه چنان کرد.
چون به مروان خبر رسید که ابو عون با لشکر از حلوان بیرون آمده است به
__________________________________________________
449- زابین: به صورت تثنیه نام دو رود بزرگ است، سرچشمه هر دو نزدیک کوههاى آذربایجان است: ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 305. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:407
مقابله او رفت و در شهر زور [450] رویاروى شدند و جنگ کردند شامى ها چنان گریختند که تا شهر حران عقب نشینى کردند.
هیثم [1]/ 451 مى گوید، اسماعیل بن عبد الله قسرى برادر خالد بن عبد الله براى من نقل کرد که چون مروان به حران رسید مرا که از خواص او بودم احضار کرد و گفت اى ابو هاشم، و پیش از آن مرا با کنیه صدا نمى کرد، گفتم گوش به فرمانم، گفت مى بینى کار به کجا رسیده است و راى تو مورد اعتماد است عقیده ات چیست؟ گفتم امیر مؤمنان بر چه کارى تصمیم گرفته است؟ گفت تصمیم گرفته ام با افراد خانواده و فرزندان و خواص خود و هر یک از یارانم که از من پیروى کنند حرکت کنم و از مرز بگذرم و از پادشاه روم براى خود امان بگیرم و همانجا بمانم تا خویشاوندان و سپاهیان من برسند و کارم رو براه شود و براى جنگ با دشمن خود نیرومند شوم.
اسماعیل مى گوید با آنکه به خدا سوگند من هم همان عقیده را داشتم ولى بدرفتارى و دشمنى او را با قوم خود و ستیزه او را با ایشان بیاد آوردم و عقیده اش را تغییر دادم و باو گفتم اى امیر مؤمنان مبادا که مشرکان را بر خود و خانواده ات چیره سازى که رومیان بى وفایند.
گفت عقیده تو چیست؟ گفتم معتقدم از رودخانه فرات بگذرى و از یک یک شهرهاى شام عبور کنى که در هر شهر گروهى برکشیدگان و خیرخواهان تو هستند و همه آنان را پیش خود جمع کن و خود را به سرزمین مصر برسان که از همه جا ثروتمندتر و داراى نیروهاى پیاده و سواره بسیار است، شام را روبروى خود و افریقیه را [2]/ 451 پشت سرت قرار بده اگر آنچه دوست داشتى پیش آمد به شام برگرد و اگر گونه دیگرى شد گریزگاه تو به افریقیه گسترده است که آن سرزمینى وسیع و خالى و دور افتاده است.
__________________________________________________
450- شهر زور: میان موصل و همدان و در بیست و دو فرسنگى حلوان قرار دارد، ر. ک، همان کتاب ص 477. (م)
1/ 451- هیثم بن عدى، از مورخان قرن دوم و سوم هجرى درگذشته 207 هجرت، ر. ک، ابن ندیم (ندیم)، الفهرست ص 112 چاپ رضا تجدد تهران 1350 خورشید. (م)
2/ 451- از نظر جغرافى نویسان قرنهاى اول هجرى، معمولا افریقیه به مناطق شمالى مصر و لیبى امروز اطلاق مى شده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:408
گفت راست گفتى بجان خودم سوگند که این راى درست است. و از حران حرکت کرد و از فرات گذشت و در تمام دهکده ها و شهرهاى شام از مردم استمداد کرد و آنان را براى قیام فراخواند ولى مردم از جنگ بیمناک بودند و از یارى مروان کنار مى گرفتند و فقط گروهى بسیار اندک با او همراهى کردند.
ابو عون از پى مروان خود را به شام رساند و آهنگ دمشق کرد و گروه بسیارى از مردم دمشق را کشت که میان آنان هشتاد تن از فرزندزادگان مروان بن حکم بودند:
پایان حکومت بنى أمیه
مروان از شام به مصر رهسپار شد. ابو عون هم از شام گذشت و خود را به مصر رساند، مروان با سپاهیانى که باو وفادار مانده و حدود بیست هزار تن بودند آماده شد و به مقابله ابو عون آمد و چون رویاروى شدند و جنگ در گرفت یاران مروان پایدارى نکردند گروهى از ایشان کشته و دیگران بهزیمت شدند و به اطراف پراکنده شدند، و مروان به سوى افریقیه گریخت و سواران به تعقیب او پرداختند ولى تاریکى شب مانع آن شد که به مروان برسند و او در کشتى نشست و از نیل عبور کرد و به کرانه غربى آن رفت، مروان که از علم نجوم اطلاع داشت به غلام خود گفت، اگر امشب را سالم بمانم سواران خراسان را چنان عقب خواهم راند که به خراسان برسند.
مروان همانجا فرود آمد و مرکوب خود را به غلامش سپرد زره خود را از تن در آورد زیر سر نهاد و از شدت خستگى خوابید، مروان راهنمایى نداشت که راه را باو نشان دهد و بیم داشت در بیابانها گم شود. یکى از همراهان ابو عون بنام عامر بن اسماعیل همچنان به تعقیب مروان پرداخت و به جایى رسید که مروان از نیل عبور کرده بود، زورقى خواست و در آن نشست و از رود نیل گذشت و به جایى رسید که مروان خوابیده و به خواب سنگین فرورفته بود با شمشیر او را زد و کشت. [452]__________________________________________________
452- طبرى و ابن عبد ربه نوشته اند مروان در بوصیر مصر در جنگ کشته شد، ر. ک، عقد الفرید، ج 4 ص 470 چاپ مصر و ترجمه تاریخ طبرى به قلم آقاى پاینده ص 4643. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:409
گویند چون به محمد بن خالد بن عبد الله قسرى که در کوفه مخفى بود خبر رسید قحطبة بن شبیب به حلوان رسیده است و سپاههاى خراسان با اویند، تنى چند از بزرگان قوم خود را جمع کرد و بیرون آمد و شروع به دعوت براى ابو العباس سفاح کرد، زیاد بن صالح فرماندار یزید بن عمر بر کوفه به تعقیب او برآمد، اما قوم محمد بپاخاستند و از او دفاع کردند.
چون این خبر به یزید بن عمر رسید گروهى را براى یارى زیاد بن صالح فرستاد، تمام یمانى ها و ربیعه هم به یارى محمد برخاستند و زیاد بن صالح ناچار گریخت و در واسط به یزید بن عمر پیوست.
محمد بن خالد براى قحطبه که در حلوان بود نامه نوشت و از او تقاضا کرد او را به حکومت کوفه بگمارد و فرمان حکومتش را بفرستد و قحطبه چنان کرد.
محمد روز عاشوراى محرم سال یکصد و سى و دو با گروهى بسیار از یمانى ها به مسجد بزرگ کوفه آمد و همگان جامه سیاه پوشیده بودند. [453] محمد بن خالد درباره کشتن ولید بن یزید بن عبد الملک این ابیات را سروده است.
” ما آن تبهکار متکبر را کشتیم که حق را تباه کرد و گمراهى را پیروى نمود او براى خالد گفته بود که اگر بنى قحطان مردمى بودند از او حمایت مى کردند، چگونه دید بامدادى را که دسته هاى سواران همچون کوه او را محاصره کردند. همانا از من به زادگان مروان بگویید پادشاهى تباه شد و از میان رفت”.
یزید بن عمر به کوفه آمد تا با محمد بن خالد جنگ کند، محمد پیش ابو سلمه رفت و باو خبر داد که یزید براى جنگ بسوى او حرکت کرده است و بیم دارد که با بسیارى لشکر او کارى نتواند انجام دهد.
ابو سلمه باو گفت، تو شروع به دعوت براى امام ابو العباس کردى و او این خدمت ترا فراموش نمى کند و اکنون این کار را با کشته شدن خود و همراهانت تباه مکن، کوفه را بگذار که در هر حال در دست تو خواهد بود و اکنون با همراهان خود به قحطبه ملحق شو.
محمد گفت، از کوفه بیرون نخواهم رفت مگر آنکه با یزید بن عمر جنگ کنم و با
__________________________________________________
453- خروج آنان در روز عاشورا قابل توجه و نشان دهنده اهمیت آن روز مقدس است، سلام و رحمت فراوان الهى بر حضرت سید الشهداء روحى لتراب مقدمه الفداء باد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:410
یاران خود که از ربیعه و یمنى ها بودند آماده شد و از کوفه بیرون آمد و به مقابله یزید شتافت و رویاروى شدند.
محمد بن خالد افرادى از قوم خود را که با یزید بن عمر بودند مورد خطاب قرار داد و گفت” مرگ بر شما، آیا کشته شدن پدرم خالد و ستم بنى امیه و قطع مقررى خود را از سوى ایشان از یاد برده اید؟ اى عموزادگان، خداوند پادشاهى بنى امیه را نابود ساخت و آنرا از ایشان به دیگران برگرداند، اکنون به پسر عموى خود بپیوندید، این قحطبه با لشکرهاى خراسان در حلوان است و مروان کشته شده است چرا خود را به کشتن مى دهید، امیر قحطبه مرا به کوفه حکومت داده و این فرمان من است، باید از شما اثرى در این حکومت باشد” آنان همینکه این سخنان را شنیدند همگان پیش او رفتند و فقط افراد قبیله هاى قیس و تمیم با یزید بن عمر باقى ماندند و چون کار را اینگونه دید با همراهان خود گریخت و خود را به واسط رساند و شروع به فرستادن خوار و بار بان شهر کرد و آماده براى تحصن شد.
محمد بن خالد به کوفه برگشت و براى مردم خطبه خواند و آنان را براى بیعت با ابو العباس سفاح فراخواند و از آنان بیعت گرفت.
قحطبه هم از حلوان خود را به عراق رساند و در دمم [454] که در فاصله میان انبار و بغداد قرار دارد اردو زد و در آن هنگام هنوز بغداد ساخته نشده بود و آن دهکده اى بود که هر ماه یک بار در آن بازارى برپا مى شد. على بن سلیمان ازدى محمد بن خالد و پیشگامى او را در دعوت براى بنى هاشم در ابیاتى چنین یاد کرده است.
” اى ساربانان و آوازه خوانان براى شتران در این راه با شتران نیرومند و تندرو آماده شوید تا از کرانه هاى بیابان پیش گرامى تر مردم کریم برسند.
محمد که بپاخاست و آشکارا در کوفه شورش کرد، همراه گروهى که در جستجوى کارى دشوار برآمدند و سر انجام در حالى که عمامه بر سر بسته بود از منبر مسجد کوفه بالا رفت، او به کارى گرامى و بزرگ دست یافت در آن هنگام که
__________________________________________________
454- دمم:- دمما: دهکده اى بزرگ بر ساحل فرات و کنار فلوجه، نزدیک بغداد و نسبت بان دممى است، ر. ک، یاقوت معجم البلدان ج 4 ص 83 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:411
مردم از آن غافل و در خواب بودند”.
قحطبه به هنگام حرکت به عراق یوسف بن عقیل طائى را به جانشینى خود در سرزمین جبال گماشت.
یزید بن عمر (ابن هبیره) هم با حدود سى هزار تن بسوى قحطبه حرکت کرد و بر کرانه باخترى فرات رسید، قحطبه هم بر کرانه خاورى رسید سه روز توقف کرد و سپس به لشکریان خود بانگ زد که با اسبان خود از فرات بگذرید و در حالى که خود پیشاپیش آنان حرکت مى کرد همگى باب زدند.
چون آنان از فرات عبور کردند ابن هبیره با ایشان به جنگ پرداخت و نتوانست در برابرشان پایدارى کند و گریخت و خود را به واسط رساند و در آن شهر متحصن شد.
قحطبة بن شبیب هم گم شد و هیچکس ندانست چه بر سر او آمد، برخى از مردم چنین تصور مى کنند که با اسب خود غرق شده است، پسرش حسن بن قحطبه فرماندهى را بر عهده گرفت. [455] پس از اینکه ابن هبیره در واسط متحصن شد، حسن بن قحطبه یکى از سرداران خود را با بیست هزار مرد بر او گماشت و خود به کوفه حرکت کرد که آنرا محمد بن خالد تصرف کرده بود و امام ابو العباس هم در آن شهر بود:
[خلافت بنى عباس ]بیعت با ابو العباس سفاح
حسن بن قحطبه، ابو العباس را از پناهگاهش بیرون و به مسجد بزرگ کوفه آورد و مردم جمع شدند، ابو العباس به منبر رفت حمد و ثناى الهى و درود و ستایش بر پیامبر (ص) را گفت و سپس بى پروایى بنى امیه را در ارتکاب کارهاى حرام و ویران کردن ایشان کعبه و نصب کردن منجنیقها و کردارهاى ناپسندى را که بدعت کرده بودند گوشزد کرد و از منبر فرود آمد.
مردم براى او فراوان دعا کردند و او به دار الاماره رفت و آنجا مستقر شد.
ابو العباس به حسن بن قحطبه دستور داد به واسط برگردد و یزید بن عمر بن هبیره را محاصره کند، حسن رفت و ماهها او را در حصار گرفت.
__________________________________________________
455- براى اطلاع بیشتر از اقوال دیگر، ر. ک، ابن خلدون، تاریخ ج 3 ص 127 چاپ بیروت 1971 میلادى. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:412
هیثم بن عدى گوید، مردم در رجب سال یکصد و سى و دوم با ابو العباس به خلافت و با ابو جعفر منصور به ولایت عهدى بیعت کردند.
چون حکومت ابو العباس استوار شد همه امور بیرون از خانه خود را در اختیار ابو سلمه خلال گذاشت و او را وزیر خود قرار داد و در همه کارها بر او اعتماد کرد و او را وزیر آل محمد مى گفتند، ابو سلمه بدون مشورت تمام کارها را انجام مى داد.
چون این خبر به ابو مسلم که در خراسان بود رسید، یکى از سرداران خود بنام مروان ضبى را فراخواند و باو گفت به کوفه برو ابو سلمه را از منزل امام ابو العباس بیرون بیاور و گردنش را بزن و هماندم بازگرد، و ضبى همانگونه رفتار کرد.
شاعرى در مرثیه ابو سلمه مى گوید.
” همانا وزیر یعنى وزیر آل محمد نابود شد و هر کس با تو دشمنى کند وزیر است” [456] آنگاه امام ابو العباس چنان مصلحت دید که برادرش ابو جعفر منصور را به واسط بفرستد تا جنگ با ابن هبیره را سرپرستى کند. ابو العباس براى حسن بن قحطبه نوشت که لشکر همچنان در اختیار و لشکر اوست ولى دوست دارد برادرش ابو جعفر سرپرستى آنرا بر عهده بگیرد.
و چون منصور به واسط رسید حسن بن قحطبه سراپرده هاى خود را براى او خالى کرد و منصور با زنان و همراهان خود در آنها فرود آمد.
آنگاه منصور براى سرداران ابن هبیره و اشراف عرب که همراه او بودند نامه نوشت و استمالت کرد و بانان وعده و نوید داد و نابود شدن دولت بنى امیه را گوشزدشان کرد و بیشتر آنان دعوتش را پذیرفتند.
نخستین کس که دعوت او را پذیرفت و به منصور مایل شد زیاد بن صالح حارثى فرماندار ابن هبیره بر کوفه بود او نزدیک ترین اشخاص به ابن هبیره بود که پاسدارى شبانه شهر و کلید دروازه ها را داشت.
هیثم مى گوید، پدرم برایم نقل کرد که زیاد بن صالح وصى پدرم بود و
__________________________________________________
456- شاید کلمه” وزیر” در مصراع دوم به معنى تبهکار و گناهکار مناسب تر با مقام باشد. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:413
من باو پدر و عمو مى گفتم و چون تصمیم گرفت به منصور ملحق شود شامگاه فرستاده اش پیش من آمد و پیام آورد نزد او بروم، رفتم با من خلوت کرد و گفت اى برادرزاده تو کسى نیستى که چیزى را از تو پوشیده دارم، نامه اى از ابو جعفر منصور براى من رسیده و دعوت کرده است باو ملحق شوم و مقام و مرتبه بلندى به من خواهد داد و در نامه خود نوشته است که حقوق دایى گرى را براى من رعایت خواهد کرد، و مادر ابو العباس از قبیله حارث بود.
پدرم گوید، باو گفتم عمو جان ابن هبیره را بر تو حق نعمتهاى پسندیده بسیار است و براى تو مکر و فریب را خوش نمى دارم.
گفت اى برادرزاده من که از سپاسگزارترین مردم نسبت باویم ولى صلاح نمى دانم در دولتى که نیرویش تمام و پایه هایش سست شده است باقى بمانم و من براى ابن هبیره در دستگاه منصور سودمندترم تا آنکه این جا باشم و آرزومندم که خداوند کار او را بدست من اصلاح کند همین جا بمان تا هنگام رفتن کلیدها را به تو بسپرم.
گوید همانجا ماندم و چون یک سوم شب گذشت به غلامانش دستور داد بارهاى او را بستند و اسبهایش را زین کردند، سوار شد و از خانه اش بیرون آمد و من پیاده همراهش حرکت کردم چون به دروازه واسط که کنار دجله بود رسید کلیدها همراه او بود به نگهبانان دستور داد درها را گشودند و گفت مى خواهم براى سرکشى و اطلاع از کارهایى بروم و پس از ساعتى برمى گردم.
آنگاه بیرون رفت و به من دستور داد دروازه را ببندم و کلیدها را بردارم او قبلا به من گفته بود چون صبح شد کلیدها را ببر و بدست ابن هبیره بسپار و باو بگو بودن من این جا بهتر از حضور من آنجاست.
زیاد بن صالح با من بدرود کرد و رفت و من هم به خانه خود برگشتم.
چون صبح شد، کنار در کاخ آمدم و اجازه خواستم پیش ابن هبیره بروم.
حاجب گفت او هنوز در مصلاى خود نشسته است و از جاى خود برنخاسته است، گفتم باو بگو که براى کار مهمى آمده ام، ابن هبیره اجازه داد پیش او رفتم که هنوز در محراب خود نشسته بود و عبایى سیاه و نشان دار بر تن داشت، بر او به امارت سلام دادم، پاسخ داد و گفت کار مهمى است؟ موضوع
اخبارالطوال/ترجمه،ص:414
زیاد بن صالح را باو گفتم چشمانش پر از اشک شد و گفت پس از زیاد دیگر امروز به چه کسى مى توان اعتماد کرد با آن همه نیکى من باو و فرماندار کردن او بر کوفه؟
گفتم اى امیر چه بسا که خداوند در کار مکروه خیر قرار داده باشد و امیدوارم خداوند او را آنجا براى تو سودمند قرار دهد.
ابن هبیره لا حول و لا قوة الا بالله بر زبان آورد و گفت اى غلام، طارق بن قدامه قسرى را پیش من حاضر کن، من همانجا نشسته بودم که طارق آمد ابن هبیره کلیدها را باو داد و گفت من ترا از میان همه یارانت که خواص من هستید براى نگهبانى این شهر برگزیدم، چنان باش که سزاوار و شایسته اعتماد من باشى.
و چون مدت محاصره ابن هبیره طولانى شد کسى پیش منصور فرستاد و از او امان خواست، منصور گفت ترا امان مى دهم بشرط آنکه هر فرمانى ابو العباس در مورد تو بدهد همان را رفتار کنم.
ابن هبیره با یاران خود و خیرخواهان مشورت کرد که گفتند بپذیرد، عمر بن یزید (ابن هبیره) به ابو جعفر منصور خبر داد که بان حکم خشنود است و منصور هم به خط خویش نوشت و سرداران سپاه را گواه گرفت.
ابن هبیره همراه تنى چند از نزدیکان خویش پیش منصور آمد و بر او وارد شد، منصور در سراپرده خود بود و دوره خیمه گاه او ده هزار مرد خراسانى زره پوشیده و مسلح ایستاده بودند، ابو جعفر دستور داد بالشى براى ابن هبیره نهادند او اندکى نشست و برخاست، اسبش را خواستند سوار شد و به خانه خود برگشت و دروازه هاى شهر گشوده شد و مردم به رفت و آمد با یک دیگر پرداختند.
گویند آنچه از گنجینه ها و اموال و اسلحه در واسط بود شمرده شد همچنین باقى مانده خواربار و علوفه اى که ابن هبیره اندوخته بود سنجیده شد، سه میلیون درهم و مقدار بسیارى سلاح و آذوقه سى هزار مرد و علوفه بیست هزار مرکوب به میزان مصرف سالیانه آنان فراهم بود.
ابو جعفر منصور براى ابو العباس نوشت که ابن هبیره تسلیم فرمان او شده است و راى و تصمیم خود را درباره او بنویسد.
ابو العباس نوشت تصمیم من براى ابن هبیره جز شمشیر نیست، چون این
اخبارالطوال/ترجمه،ص:415
نامه به منصور رسید آنرا از همگان پوشیده داشت و به حاجب خود گفت به ابن هبیره بگو هر گاه به درگاه ما مى آید فقط همراه یک غلام باشد و این گروههاى انبوه را با خود نیاورد.
فرداى آن روز ابن هبیره با گروه بسیارى به درگاه منصور آمد، سلام حاجب باو گفت اى ابو خالد گویا تو براى مباهات و فخرفروشى به حضور ولى عهد مى آیى نه براى عرض سلام.
ابن هبیره گفت اگر شما این کار را ناخوش دارید من فقط با یک غلام پیش شما خواهم آمد. گفت چه خوب است که فقط با یک غلام بیایى و من این سخن را براى تحقیر تو نمى گویم ولى خراسانیان بر کثرت همراهان تو اعتراض مى کنند.
پس از آن ابن هبیره فقط همراه یک غلام مى آمد و بر منصور وارد مى شد سلام مى داد و برمى گشت.
اندکى پس از آن منصور به حسن بن قحطبه گفت، ابو بکر عقیلى و حوثرة بن سهل و محمد بن بناته، و عبد الله بن بشر و طارق بن قدامه و سوید بن حارث مزنى را احضار کن و گردنشان را بزن و انگشترهاى (مهرهاى) ایشان را پیش من بیاور و آنان همگى سرداران ابن هبیره بودند، و گفت گروهى از پاسبانان را هم بفرست ابن هبیره را زیر نظر بگیرند تا فرمان امام ابو العباس را درباره او اجرا کنم.
گوید، هیچیک از آن سرداران به هنگام قتل سخنى بر زبان نیاوردند و بیتابى نکردند و تسلیم حکم شدند.
روز دوم منصور، خازم بن خزیمه و ابراهیم بن عقیل را احضار کرد و بان دو گفت همراه ده تن از پاسبانان به خانه ابن هبیره بروید و او را بکشید.
آنان هنگام طلوع خورشید به خانه ابن هبیره آمدند، او در مسجد کاخ خود نشسته و به محراب تکیه داده و رویش بسوى حیاط قصر بود.
همینکه آنان را دید به حاجب خود گفت اى ابو عثمان به خدا سوگند در چهره ایشان نشانه شر و بدى مى بینم، ابو عثمان بسوى آنان رفت و گفت چه مى خواهید؟
اخبارالطوال/ترجمه،ص:416
ابراهیم بن عقیل با شمشیر باو حمله کرد و او را کشت، ابراهیم پسر ابن هبیره براى مقابله با آنان جلو آمد که کشته شد، پسر دیگرش داود هم جلو آمد که کشته شد و سپس دبیر او عمرو بپاخاست که او را هم کشتند. آنگاه بسوى ابن هبیره آمدند و چون نزدیک شدند او روى خود را سوى قبله برگرداند و سر به سجده نهاد و آنان با شمشیرهاى خود چندان او را زدند که بر جاى سرد شد. سپس پیش منصور آمدند و آن خبر را باو دادند، منصور دستور داد منادى او ندا دهد که اى مردم شما همگان بجز حکم بن عبد الملک بن بشر و محمد بن ذر و خالد بن سلمه مخزومى در امان هستید.
هیثم از قول پدرش نقل مى کرد که محمد بن ذر مى گفته است زمین با همه فراخى بر من تنگ شد و شبانه پاى پیاده از شهر واسط بیرون آمدم و آیة الکرسى مى خواندم و هیچیک از مردم متعرض من نشد و من گریختم و همواره ترسان بودم تا آنکه زیاد بن عبد الله از امام ابو العباس براى من درخواست امان کرد و او به من امان داد.
حکم بن عبد الملک به کسکر گریخت و همانجا پنهان شد، و چون کار بر خالد بن سلمه دشوار شد، شبانه بر در کاخ منصور آمد و از او امان خواست که باو امان داد.
سپس از سوى منصور ندا داده شد که اى مردم همگان در امانید، اى مردم شام به شام خود بروید و اى مردم حجاز به حجاز خود بروید و مردم آرام و امان و اطمینان یافتند.
منصور، هیثم بن زیاد خزاعى را همراه پنج هزار تن از خراسانیان به واسط گماشت و با دیگر مردم پیش امام ابو العباس که در حیره بود بازگشت. [457] امام ابو العباس از حیره همراه لشکرهاى خود حرکت کرد و چون به ناحیه انبار رسید آب و هواى آنرا پسندید و همانجا براى خود و لشکریانش شهرى بزرگ بالاى شهر انبار ساخت و قطعات زمین به یاران خراسانى خود داد و وسط آن شهر براى خود کاخى برافراشته و استوار ساخت و در آن ساکن شد و تمام طول
__________________________________________________
457- حیره: شهرى از دوره جاهلى در یک فرسنگى کوفه و داراى رودخانه هاى بسیار است و همان محلى است که آنرا نجف هم مى گویند، گفته اند خورنق هم همانجا بوده است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 339. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:417
حکومت خود را همانجا ساکن بود و آن شهر تا امروز به شهر ابو العباس معروف است.
آنگاه ابو العباس برادرش ابو جعفر منصور را به خراسان گسیل داشت تا با ابو مسلم ملاقات و در برخى کارها با او تبادل نظر و مشورت کند، سى تن از سرداران بزرگ را همراه او کرد که از جمله ایشان حجاج بن ارطاة فقیه و اسحاق بن فضل هاشمى بودند.
چون ابو جعفر منصور پیش ابو مسلم رسید ابو مسلم چنانکه شاید و باید در نیکى کردن و احترام او عمل نکرد و از آمدن او چندان اظهار شادمانى نکرد.
منصور پیش ابو العباس برگشت و باو گفت تا هنگامى که ابو مسلم زنده باشد تو خلیفه نیستى پیش از آنکه کار را بر تو تباه کند درباره کشتن او بیندیش و چاره سازى کن، او را چنان دیدم که هیچکس را برتر از خود نمى داند و از پیمان شکنى و حیله گرى شخصى چون او نمى توان در امان بود.
ابو العباس گفت این کار چگونه ممکن است و حال آنکه مردم خراسان با او همراهند و دلهاى ایشان آکنده از محبت نسبت باو و فرمانبردارى از اوست و اطاعت او را بر هر چیز دیگر ترجیح مى دهند.
منصور گفت همین موضوع موجب آن است که بر او اعتماد نکنى و از او در امان نباشى کارش را بساز، ابو العباس گفت اى برادر از این سخن درگذر و عقیده خود را در این باره به هیچکس مگو.
ابو العباس سفاح روزى در خلوت به حجاج بن ارطاة گفت درباره ابو مسلم چه مى گویى؟ [458] گفت اى امیر مؤمنان خداوند متعال در کتاب خود مى فرماید” اگر در آسمان و زمین خدایان بودى جز از خداى تعالى هم کار آسمان تباه گشتى هم کار زمین” [459] ابو العباس گفت بس کن دانستم چه مى خواهى.
__________________________________________________
458- حجاج بن ارطاة: نخعى از محدثان و قضات نیمه اول قرن دوم هجرى که در سال 145 درگذشته است، براى اطلاع بیشتر از اقوال بزرگان درباره او، ر. ک، ذهبى- میزان الاعتدال ج 1 زیر شماره 1726 چاپ على محمد بجاوى مصر 1963 میلادى. (م)
459- آیه بیست و یکم از سوره بیت و یکم انبیاء: ترجمه از کشف الاسرار گرفته شده است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:418
آنگاه ابو مسلم محمد بن اشعث بن عبد الرحمن را به امیرى فارس گماشت و او را فرستاد، و ابو العباس مصلحت دید که عموى خود عیسى بن على را به امارت فارس بگمارد، پرچم فرماندهى او را بستند و دستور داد به فارس حرکت کند، ولى هنگامى که عیسى پیش محمد بن اشعث رسید او از تسلیم حکومت باو خوددارى کرد.
عیسى باو گفت اى پسر اشعث مگر تو در اطاعت امام ابو العباس نیستى؟ گفت چرا ولى ابو مسلم به من دستور داده است کار خود را به هیچکس تسلیم نکنم. عیسى گفت، ابو مسلم بنده امام است و امام راضى نخواهد بود که دستورش اجرا نشود، محمد بن اشعث گفت این سخن را رها کن من این کار را جز با نامه اى از ابو مسلم تسلیم نخواهم کرد.
عیسى پیش ابو العباس سفاح برگشت و موضوع را باو خبر داد، ابو العباس خشم خود را فروبرد به عمویش دستور داد پیش خودش بماند و او همانجا ماند.
ابو مسلم مغلس بن سرى را به حکومت طخارستان فرستاد و چون او آنجا رسید منصور [460] براى جنگ با او بیرون آمد و چون جنگ درگرفت مغلس پیروز شد و منصور با تنى چند از یاران خود گریخت و در ریگزارها افتادند و از تشنگى هلاک شدند.
ابو مسلم نامه اى به امام ابو العباس نوشت و اجازه خواست پیش او آید و تا هنگام حج مقیم درگاه باشد و سپس حج گزارد و ابو العباس اجازه داد، ابو مسلم حرکت کرد و چون نزدیک مقر امام رسید، ابو العباس دستور داد همه سرداران و بزرگان که حضور داشتند به استقبال او رفتند و او را باحترام استقبال کردند و همه سرداران و بزرگان براى او از اسب پیاده شدند.
ابو مسلم چون به شهر ابو العباس رسید، امام او را در قصر خود جاى داد و در بزرگداشت و نیکى نسبت باو کوتاهى نکرد و چون وقت حج فرارسید ابو مسلم از او اجازه حج گزاردن خواست، ابو العباس گفت اگر نه این بو که برادرم ابو جعفر منصور تصمیم به حج گرفته است ترا امیر الحاج قرار مى دادم اکنون هم هر
__________________________________________________
460- بدیهى است که با ابو جعفر منصور خلیفه دوم عباسى نباید اشتباه شود. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:419
دو با هم باشید.
ابو مسلم گفت این را بیشتر دوست مى دارم و هر دو با هم بیرون رفتند، از هر منزل که ابو جعفر منصور حرکت مى کرد و مى رفت ابو مسلم در آن منزل فرود مى آمد تا آنکه به مکه رسیدند و حج گزاردند و برگشتند. [461]ابو جعفر منصور:
چون ابو جعفر منصور به” ذات عرق” [462] رسید خبر مرگ امام ابو العباس را شنید و همانجا توقف کرد تا ابو مسلم هم رسید و خبر مرگ امام را به ابو مسلم داد، اشک در چشمان ابو مسلم حلقه زد و گفت خداى امیر مؤمنان را رحمت کناد و انا لله و انا الیه راجعون گفت.
منصور گفت چنین مصلحت مى بینم که بارها و سپاهیانى را که همراه تو هستند همین جا پیش من بگذارى و با من باشند و خودت همراه ده تن از اسبهاى پیک استفاده کنى و خود را به انبار برسانى و سرپرستى لشکر را عهده دار شوى و مردم را آرام کنى، ابو مسلم گفت چنین خواهم کرد و با ده تن از خواص خود سوار شد و با شتاب بسیار خود را به عراق و شهر ابو العباس در انبار رساند و دید که عیسى بن على بن عبد الله بن عباس مردم را به حکومت خود دعوت کرده است و ابو جعفر منصور را از ولایت عهدى خلع کرده است، مردم همینکه ابو مسلم را دیدند عیسى را رها کردند و باو پیوستند، و چون ابو جعفر منصور رسید عیسى از او پوزش خواست و باو گفت آن کار را براى نگهدارى لشکر و حفظ خزانه ها و بیت المال کرده است و منصور پذیرفت و از او بازجستى نکرد.
پس از آن خبر پیمان شکنى مردم شام باطلاع منصور رسید و چنان بود که ابو العباس عموى خود عبد الله بن على را بر حکومت شام گمارده بود و چون خبر مرگ ابو العباس باو رسید مردم را به خود دعوت کرد و خراسانیان را استمالت کرد و همگان مایل باو شدند.
__________________________________________________
461- این موضوع یکى از عوامل بروز کینه میان منصور و ابو مسلم بوده است، طبرى در این باره مفصل سخن گفته است، ر. ک، ترجمه طبرى آقاى پاینده ص 4691 ج 11. (م)
462- ذات عرق: از منازل معروف میان مکه و کوفه است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:420
و چون این خبر به منصور رسید به ابو مسلم گفت اى مرد براى این کار یا تو باید بروى و کار شام را اصلاح کنى یا خودم. ابو مسلم گفت من خود مى روم و آماده شد و با دوازده هزار تن از دلیران سپاه خراسان راه افتاد و چون به شام رسید سپاهیان خراسانى که در شام بودند همگان باو پیوستند و عبد الله بن على تنها ماند، ابو مسلم او را بخشید و از او بازخواستى نکرد. و مدت حکومت ابو العباس چهار سال و شش ماه بود. [463] چون ابو مسلم به شام رفت، منصور، یقطین بن موسى را از پى او فرستاد و گفت اگر غنایمى در شام بدست آمد تو عهده دار جمع و نگهدارى آن باش.
و چون این خبر به ابو مسلم رسید بر او سخت گران آمد و گفت امیر مؤمنان بر من اعتماد نکرد و مرا امین نشمرد و دیگرى را بر این کار گماشت و سخت بیمناک شد.
و چون خبر اصلاح امور شام به منصور رسید ماندن در شهر ابو العباس را در انبار خوش نداشت و به اردوگاه خود در مداین برگشت و در شهرى که نامش رومیه بود و در یک فرسنگى مداین قرار داشت منزل کرد، آن شهر را انوشروان براى اسیران رومى ساخته بود و اسیران رومى را در آن اسکان داده بود.
ابو مسلم از شام برگشت و از حاشیه فرات خود را به عراق و انبار رساند از آنجا به کرخ [464] بغداد که در آن روزگار دهکده اى بود رفت و از دجله گذشت و راه خراسان را پیش گرفت و راه مداین را پشت سر گذاشت.
این خبر به منصور رسید، نامه اى براى ابو مسلم نوشت باید در کارهایى که نمى توان در نامه نوشت با تو مشورت کنم، هر جا که این نامه بدست تو رسید سپاهت را همانجا بگذار و حضور من بیا، ابو مسلم به نامه منصور اعتنا نکرد و آن را مهم ندانست.
همراه منصور مردى از فرزندزادگان جریر بن عبد الله بجلى بنام جریر بن یزید بن عبد الله بود و داراى زیرکى فراوان و کار آمد و چاره ساز بود.
__________________________________________________
463- باید ابن جمله در پایان بیان حکومت ابو العباس مى آمد، شاید اشتباه نویسندگان نسخه ها باشد که این جا نوشته اند. (م)
464- کرخ: بازار بغداد که بیرون از شهر بود و یاقوت در معجم توضیح کافى در این باره داده است، ر. ک، ج 7 ص 223 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:421
منصور باو گفت بر اسبهاى پیک سوار شو و خود را به ابو مسلم برسان و چاره سازى کن و او را پیش من برگردان که خشمگین رفته است و از کارهاى تبهکارانه اش بر ضد خودم ایمن نیستم و به بهترین صورت او را برگردان.
آن مرد راه افتاد و میان راه به ابو مسلم که با لشکریان خود در یکى از منازل اردو زده بود رسید و وارد خیمه ابو مسلم شد و گفت اى امیر خود را سخت بزحمت انداختى شبها بیدار ماندى و روزها رنج کشیدى تا پیشوایان خود از خاندان پیامبرت را یارى دادى و کار ایشان استوار و پادشاهى آنان پایدار شد و به آرزوى خود رسیدى، اکنون چرا این چنین برمى گردى، مردم چه خواهند گفت؟
مگر نمى دانى که این کار دستاویز سرزنش کردن و دشنام دادن به تو در زندگى و پس از مرگ خواهد بود؟ و همواره با ابو مسلم از این سخنان گفت تا آنکه تصمیم گرفت با او پیش منصور برگردد و سپاه خود را همانجا گذاشت، و فقط با هزار تن از سواران گزیده و دلیر خراسانى و بعضى سرداران خود بسوى منصور بازگشت، ابو مسلم همواره مى گفت منجمان به من خبر داده اند که کشته نخواهم شد مگر در روم.
کشتن منصور ابو مسلم خراسانى را:
چون ابو مسلم به رومیه رسید پیش منصور رفت، منصور براى او برخاست و او را در آغوش کشید و از بازگشت او اظهار شادى کرد و باو گفت نزدیک بود بروى پیش از آنکه ترا ببینم و آنچه مى خواهم به تو بگویم اکنون برخیز و رخت سفر از تن درآر و فرود آى تا خستگى سفر از تن تو بیرون رود، و ابو مسلم به قصرى که براى او آماده کرده بودند رفت و یارانش هم اطراف آن قصر منزل کردند، سه روز چنین گذشت که ابو مسلم هر روز صبح با مرکوب خود وارد قصر منصور مى شد و همچنان سواره تا کنار تالارى که منصور در آن مى نشست میرفت آنگاه پیاده مى شد و مدتى پیش او مى نشست و در امور با یک دیگر مشورت مى کردند.
روز چهارم منصور، عثمان بن نهیک فرمانده پاسداران خود و شبث بن روح سالار شرطه و ابو فلان بن عبد الله فرمانده سواران را احضار کرد و دستور داد در حجره یى کنار تالار کمین کنند و گفت هر گاه سه بار دست برهم زدم بیرون آیید
اخبارالطوال/ترجمه،ص:422
و ابو مسلم را قطعه قطعه کنید.
به پرده دار هم دستور داد چون ابو مسلم وارد شد شمشیرش را بگیرد، همینکه ابو مسلم آمد پرده دار شمشیرش را گرفت، ابو مسلم خشمناک پیش منصور در آمد و گفت اى امیر مؤمنان امروز با من کارى شد که هرگز چنان نسبت به من نشده بود، شمشیر از دوشم برداشتند، منصور گفت چه کسى شمشیر را گرفت خدایش لعنت کناد، بنشین باکى بر تو نیست.
ابو مسلم در حالى که قباى سیاه خز بر تن داشت نشست و منصور براى او بالشى گذاشت و در تالار غیر از آن دو کسى نبود.
ابو جعفر گفت، به چه منظورى پیش از دیدن من مى خواستى به خراسان بروى؟ ابو مسلم گفت زیرا تو از پى من کسى را که مورد اعتمادت بود براى جمع غنایم به شام فرستادى آیا به من در آن باره اعتماد نداشتى؟
منصور با او به تندى و درشتى سخن گفت.
ابو مسلم گفت اى امیر مؤمنان آیا رنج بسیار و قیام من و شب و روز زحمت کشیدن مرا فراموش کرده اى تا توانستم این پادشاهى را براى شما رو براه کنم.
منصور گفت اى پسر زن ناپاک به خدا سوگند اگر کنیزکى سیاه بجاى تو قیام مى کرد مى توانست همین کار را انجام بدهد که خداوند دوست مى داشت و اراده فرمود دعوت ما خاندان پیامبر را آشکار فرماید و حق ما را به ما برگرداند اگر این کار به نیرو و چاره سازى تو بود نمى توانستى فتیله اى را ببرى، اى پسر زن بوناک مگر تو همان نیستى که عمه ام آمنه دختر على بن عبد الله را خواستگارى کردى و در نامه خود مدعى شدى که پسر سلیط بن عبد الله بن عباس هستى؟ به جایگاهى بلند و دشوار برآمدى. ابو مسلم گفت اى امیر مؤمنان بسبب من خود را گرفتار خشم و اندوه مساز که من کوچکتر از آنم که سبب خشم و اندوه تو گردم.
در این هنگام منصور سه بار دست بر هم زد و آنان که در کمین بودند با شمشیر بیرون آمدند و چون ابو مسلم آنان را دید یقین به هلاک خود کرد و برخاست و پاى ابو جعفر منصور را بدست گرفت که ببوسد، منصور با لگد به سینه اش زد و بگوشه اى افتاد و شمشیرها فروگرفتندش، ابو مسلم مى گفت اى
اخبارالطوال/ترجمه،ص:423
کاش سلاحى در دست بود که از جان خود دفاع مى کردم.
و چندان او را زدند که بر جاى سرد شد، منصور دستور داد او را در گلیمى پیچیدند و گوشه تالار نهادند. [465] ابو مسلم پیش از رفتن نزد منصور به عیسى بن على گفته بود همراه من پیش امیر مؤمنان بیا، که مى خواهم درباره برخى از کارها او را سرزنش کنم، عیسى باو گفت تو برو من از پى تو خواهم آمد.
چون عیسى پیش منصور در آمد گفت اى امیر مؤمنان ابو مسلم کجاست؟
منصور گفت در این گلیم پیچیده است، عیسى گفت او را کشتى؟ انا لله بر زبان آورد و گفت با سپاهیان او چه کنیم که آنان او را براى خود خدایى ساخته بودند.
منصور دستور داد هزار کیسه چرمى که در هر یک سه هزار درهم نهاده بودند فراهم شد. یاران ابو مسلم احساس کردند و شمشیرها را کشیدند و بانگ برداشتند، منصور فرمان داد کیسه اى چرمى را همراه سر ابو مسلم میان ایشان انداختند.
عیسى بن على هم بر فراز قصر رفت و گفت اى خراسانیان همانا ابو مسلم بنده اى از بندگان امیر مؤمنان بود که امیر مؤمنان بر او خشم گرفت و او را کشت، آسوده خاطر باشید که امیر مؤمنان آرزوها و خواسته هاى شما را برخواهد آورد، سواران پیاده شدند و هر یک کیسه یى را برداشتند و سر ابو مسلم را همانجا انداختند.
سپس منصور براى یاران ابو مسلم مقررى تعیین کرد و اموالى به اردوگاه او فرستاد و پاداش نیکو بایشان داد و نامه اى نوشت که براى آنان خوانده شد و در آن آنان را نوید و امید داده بود براى سرداران و بزرگان ایشان هم پاداش بسیار معین کرد و بدین گونه آنان را خشنود ساخت.
خلافت منصور در سال 138 استوار شد و کارگزاران خود را به همه جا گسیل داشت.
__________________________________________________
465- کشته شدن ابو مسلم در شعبان سال 136 هجرت بوده است، ر. ک، مسعودى مروج الذهب، ج 6 ص 183 چاپ باربیه دومینار پاریس. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:424
ساختن شهر بغداد
ابو جعفر منصور دوست مى داشت براى خود و سپاهیانش شهرى بسازد و آنرا پاى تخت کشور خویش کند، شخصا به حرکت و جستجو بپرداخت و چون به محل بغداد که در آن هنگام دهکده اى بود که ماهى یک بار در آن بازار برپا مى شد رسید آنجا را پسندید و براى خود و حشم و بردگان و فرزندان و خاندان خود قطعات زمینى را مشخص کرد و آن شهر را” مدینة السلام” نامگذارى کرد و کاخ خود را نزدیک مسجد بزرگ وسط شهر ساخت.
آنگاه براى سپاهیان خود در اطراف زمینهایى را مشخص کرد و مردم هر یک از شهرهاى خراسان را در شهرک مخصوصى جا داد و دستور داد مردم هم شروع به ساختمان کنند و براى آن منظور بایشان کمکهاى مالى فراوان کرد، منصور دستور داد از رود فرات که در هشت فرسنگى بغداد بود از ناحیه دمما نهرى حفر کنند تا مواد مختلف از نواحى شام و جزیره به بغداد برسد همانگونه که مواد مختلف از موصل و نواحى آن از راه دجله به بغداد مى رسید، شروع ساختمان بغداد در سال یکصد و سى و نهم هجرت بود. [466] منصور در سال یکصد و چهل هجرت همراه مردم حج گزارد و بازگشت خود را از راه مدینه قرار داد و براى مردم مدینه مقررى معین کرد و عطاى فراوان بانان بخشید.
آنگاه به قصد بیت المقدس آهنگ شام کرد و یک ماه آنجا بود و پس از آن به رقه رفت و بقیه آن سال را آنجا ماند و از رقه به بغداد برگشت و یک سال کامل مقیم بود.
راوندیه
منصور در سال یکصد و چهل و دو از بغداد به بصره رفت و چون بان شهر رسید آگاه شد که راوندیه جمع شده و به خون خواهى ابو مسلم قیام کرده اند و بیعت منصور را شکسته اند، منصور خازم بن خزیمه را فرستاد که گروهى از ایشان را کشت و دیگران تار و مار شدند، سپس در بصره براى معن بن زائده فرمان حکومت یمن را صادر کرد و تمام آن سال را در بصره ماند.
__________________________________________________
466- براى اطلاع بیشتر از چگونگى ساختن بغداد، ر. ک، مقاله سترک در دائرة المعارف اسلام و پى نوشته هاى سید عبد الرزاق حسینى بر آن مقاله، ترجمه عربى ج 4 صفحات 21- 1. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:425
و نقل کرده اند که عمرو بن عبید پیش منصور آمد، چون منصور او را دید با او دست داد و او را کنار خود نشاند، عمرو چنین گفت: [467] اى امیر مؤمنان خداوند تمام دنیا را به تو داده است با اندکى از آن خود را از خداوند خریدارى کن و بدان که خداوند از تو خشنود و راضى نمى شود مگر به همان چیزى که تو از او راضى مى شوى، تو هنگامى از خداوند راضى خواهى بود که به عدل خویش با تو رفتار فرماید و خداوند از تو هرگز راضى نمى شود مگر اینکه در رعیت خود با عدل و دادگرى رفتار کنى، اى امیر مؤمنان پشت در خانه تو شعله هاى ستم شعله ور است و پشت در خانه ات نه به کتاب خدا عمل مى شود و نه به سنت پیامبر خدا (ص) اى امیر مؤمنان.
” آیا ندیدى که پروردگارت با قوم عاد چه کرد، ارم خداوند قامت هاى بزرگ” [468] و تا آخر سوره خواند و گفت به خدا سوگند این آیات درباره هر کسى هم که مانند آنان عمل کند خواهد بود.
گویند ابو جعفر گریست، ابن مجالد [469] گفت اى عمرو خاموش باش که امروز کار را بر امیر مؤمنان دشوار ساختى.
عمرو گفت اى امیر مؤمنان این کیست؟ گفت برادر تو ابن مجالد، عمرو گفت اى امیر مؤمنان هیچکس بر تو از ابن مجالد دشمن تر نیست، نصیحت را از تو بازمى دارد و ترا از شنیدن سخن خیرخواهان منع مى کند و حال آنکه تو برانگیخته و براى حساب متوقف مى شوى و از حساب خیر و شر هر ذره پرسیده خواهى شد. گوید منصور انگشتر خویش را بیرون آورد و پیش عمرو انداخت و گفت کارهاى بیرون از درگاه را به تو سپردم یاران خود را فراخوان و ایشان را به کار بگمار. عمرو بن عبید گفت یاران من پیش تو نخواهند آمد مگر اینکه ببینند همچنان که سخن از عدل مى گویى در عمل هم عادل باشى، و برخاست و برفت.
منصور سال یکصد و چهل و سه از بصره به سرزمین جبال رفت و چون به
__________________________________________________
467- عمرو بن عبید: از زاهدان بنام و بزرگان معتزله است، درگذشته 144 هجرى است، گویند ابو جعفر منصور براى او مرثیه سروده است، ر. ک، زرکلى- الاعلام، ج 5 ص 252. (م)
468- آیات 5 و 6 سوره و الفجر، در ترجمه از تفسیر ابو الفتوح رازى استفاده شد. (م)
469- در منابعى که مورد دسترس این بنده بود دیده نشد که این شخص کیست. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:426
شهر نهاوند رسید و قبلا از خوبى آب و هواى آن آگاه شده بود که یک ماه در آن شهر ماند.
سپس به مداین برگشت و بقیه آن سال را آنجا ماند و همانجا فرمان حکومت خزیمة بن خازم را براى تمام طبرستان صادر کرد و چون فصل حج فرارسید در سال یکصد و چهل و چهار براى انجام حج بیرون رفت و در ربذه که نزدیک مدینه است فروآمد [470] و چون حج گزارد و برگشت باز هم به مدینه نرفت.
در این سال محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على علیه السلام که ملقب به نفس زکیه بود و بر منصور خروج کرد، منصور عیسى بن موسى بن على را همراه سوارانى به جنگ او فرستاد و محمد کشته شد رحمت خدا بر او باد، پس از او برادرش ابراهیم هم خروج کرد و او هم کشته شد رضوان الله علیهم. [471]مرگ ابو جعفر منصور:
در سال یکصد و پنجاه و هشت منصور حج گزارد و در ابطح کنار بئر میمون فرود آمد همانجا بیمار شد و صبح روز شنبه ششم ذى حجه همان سال درگذشت.
آن سال حج را ابراهیم بن محمد بن یحیى بن محمد بن عبد الله بن عباس با مردم انجام داد. عیسى بن موسى بر جنازه منصور نماز گزارد، مدت حکومت منصور بیست سال بود و در شصت و سه سالگى درگذشت و در بالاى مکه (حجون) دفن شد.
حکومت محمد مهدى:
[472] پس از آن روز شنبه هفدهم ذى حجه سال یکصد و پنجاه و هشت
__________________________________________________
470- ربذه: دهکده اى نزدیک مدینه، مدفن ابو ذر غفارى آنجاست در سال 319 آن دهکده را قرمطى ها ویران کردند. براى اطلاع بیشتر، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ج 4، ص 222.
471- براى اطلاع بیشتر از چگونگى قیام و کشته شدن این دو بزرگوار، ر. ک، ابو الفرج اصفهانى- مقاتل الطالبین صفحات 157 و 206 چاپ نجف 1385 هجرى قمرى. (م)
472- این گونه نام و لقب گذاشتن از سوى بنى عباس، با توجه به روایات نقل شده درباره نام و لقب حضرت حجة بن الحسن (ع) قابل دقت و بررسى است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:427
(نوزدهم اکتبر 774 میلادى) با مهدى پسر منصور بیعت شد، در این سال مهدى دستور داد در تمام مساجد بزرگ که در آن نماز جمعه مى گزارند مقصوره ساخته شود.
مهدى در سال یکصد و شصت حج گزارد و چون از مکه به مدینه آمد دستور داد خانه هاى اطراف مسجد مدینه را از مردم بخرند و مسجد پیامبر (ص) را توسعه دهند.
در سال یکصد و شصت و دو سرخ جامگان در گرگان قیام کردند، عمر بن علاء به جنگ با ایشان رفت و آنان را پراکنده ساخت.
در همان سال مهدى فرمان ولى عهدى پسرش موسى هادى و پس از او براى پسر دیگرش رشید را صادر کرد.
در سال یکصد و شصت و نه موسى پسر مهدى به گرگان رفت و مهدى براى استراحت و گردش به ماسبذان رفت، مدتى آنجا ماند و در همان شهر در چهل و سه سالگى درگذشت، مدت حکومت او ده سال و یک ماه و نیم بود.
حکومت موسى هادى:
هنگامى که موسى هادى در گرگان بود خبر خلافت باو رسید و هشت روز باقى مانده از محرم در بغداد (مدینة السلام) با او بیعت شد.
در این سال حسین بن على بن حسن در مدینه قیام و خروج کرد و بسوى مکه آمد عیسى بن موسى و عباس بن على با او رویاروى شدند و او را کشتند. [473] امام موسى بن مهدى در نیمه ربیع الاول سال یکصد و هفتاد در عیسى آباد [474] به بیست و چهار سالگى درگذشت و مدت حکومتش یک سال و یک ماه و بیست چهار روز بود.
خلافت هارون الرشید:
در سال یکصد و هفتاد هارون الرشید به خلافت رسید، حج گزارد و به
__________________________________________________
473- براى اطلاع بیشتر از چگونگى قیام و کشته شدن جناب حسین بن على بن حسن، ر. ک ابن اثیر، کامل التواریخ، ج 6 ص 90 چاپ بیروت 1385 ق، و در منابع فارسى به منتهى الامال مرحوم محدث قمى بخش فرزندان امام حسن (ع). (م)
474- نام بخشى در مشرق بغداد که قصر سلام هم در آن بخش بوده است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:428
مدینه آمد و براى مردم آن شهر مقررى و پاداش تعیین کرد و پرداخت.
چون به عراق برگشت و به کوفه رسید فرمان حکومت ابو العباس طوسى را براى خراسان صادر کرد، ابو العباس دو سال حاکم خراسان بود و هارون او را از کار برکنار کرد، و محمد بن اشعث را به حکومت خراسان گماشت.
در سال یکصد و هفتاد و چهار در شام میان یمانى ها و مضرى ها اختلاف افتاد و جنگ کردند و از هر دو سو گروه بسیارى کشته شدند.
در این سال هم هارون در حالى که دو پسرش محمد امین و عبد الله مامون همراهش بودند حج گزارد و هارون براى آن دو فرمانى نوشت که نخست محمد امین ولى عهد است و پس از او عبد الله مامون و آن نامه را داخل کعبه آویخت و به بغداد برگشت. و غطریف بن عطا را به حکومت خراسان گماشت.
على بن حمزه کسائى [475] مى گوید، هارون مرا عهده دار آموزش فرهنگ و ادب به محمد و عبد الله کرد و من بر هر دو سخت مى گرفتم و مخصوصا به محمد بیشتر سخت گیرى مى کردم، روزى خالصه کنیز زبیده پیش من آمد و گفت اى کسائى، بانو بر تو سلام مى رساند و مى گوید خواهش من این است که نسبت به پسرم محمد مدارا و مهربانى کنى که او نور چشم و میوه دل من است و من نسبت باو سخت مهرورزى مى کنم.
من به خالصه گفتم محمد پس از پدرش نامزد خلافت است و کوتاهى در تادیب او به هیچ روى جائز نیست.
خالصه گفت دل سوزى و مهربانى بانو بر محمد سببى دارد که من آنرا به تو مى گویم.
شبى که بانو او را زایید خواب دید که چهار زن آمدند و محمد امین را احاطه کردند، زنى که روبروى محمد امین ایستاده بود گفت این پادشاهى کوتاه عمر و تنگ حوصله و متکبر و سست کار و پرگناه و حیله گر است. زنى که پشت سرش ایستاده بود، گفت، پادشاهى درهم شکننده، و
__________________________________________________
475- على بن حمزه کسانى: از قاریان معروف قرآن و دانشمندان بنام نحو و معروف تر مرد مکتب کوفه، براى اطلاع از منابعى که درباره او و آثارش بحث کرده اند ر. ک، طاش کبرى زداه، مفتاح السعادة ج 1 ص 155، چاپ مصر بدون تاریخ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:429
اسراف کار و نابودکننده و کم انصاف است، زنى که جانب راست او بود گفت، پادشاهى بزرگ ولى گنهکار و قطع کننده پیوند خویشاوندى و بردبارى اندک است، و زنى که جانب چپ او ایستاده بود گفت پادشاهى حیله گر و پرلغزش است و بزودى نابود مى شود، گوید آنگاه خالصه گریست و گفت اى کسایى آیا لازم نیست که از پیشامدها بر او ترسید؟
از اصمعى هم نقل شده است که مى گفته است پس از دو سال اقامت در بصره که هارون را ندیده بودم براى دیدارش پیش او رفتم اشاره کرد نزدیک او بنشینم، اندکى نشستم و برخاستم با دست اشاره کرد بنشین، نشستم تا مردم رفتند.
هارون به من گفت آیا دوست دارى که محمد و عبد الله را ببینى؟ گفتم آرى اى امیر مؤمنان بسیار، و من برنخاستم مگر اینکه مى خواستم پیش ایشان بروم و بر آنان سلام دهم، گفت همین جا باش مى آیند.
و گفت محمد و عبد الله را پیش من آورید، فرستاده رفت و بان دو گفت به حضور امیر مؤمنان بیایید، آن دو آمدند گویى چون ماه آسمان بودند، آهسته گام برمى داشتند و چشم بر زمین دوخته بودند و چون روبروى پدر ایستادند بر او سلام خلافت دادند، هارون به هر دو اشاره کرد باو نزدیک شدند، محمد را سمت راست و عبد الله را سمت چپ خود نشاند.
هارون به من دستور داد از آن دو پرسش هایى کنم و من هر یک از فنون ادب را که طرح مى کردم هر دو پاسخ صحیح مى دادند.
هارون گفت اطلاعات ادبى آن دو را چگونه دیدى؟ گفتم اى امیر مؤمنان کسى را چون آن دو در زیرکى و تیزهوشى ندیده ام خداوند زندگانى هر دو را طولانى فرماید و امت را از عطوفت و مهربانى آنان بهره مند گرداناد.
هارون آن دو را بر سینه چسباند و چشمهایش چنان پراشک شد که فروریخت سپس بان دو اجازه داد که برخاستند و بیرون رفتند.
آنگاه هارون به من گفت چگونه خواهید بود آنگاه که میان آنان دشمنى و ستیزه آشکار شود و نیروى آن دو بر ضد یک دیگر بکار رود و خون ها ریخته شود و بسیارى از زندگان آرزو کنند که کاش مرده بودند؟
اخبارالطوال/ترجمه،ص:430
گفتم اى امیر مؤمنان این چیزى است که ستاره شناسان به هنگام تولدشان گفته اند یا آنکه علما و دانشمندان خبر مأثورى در این باره گفته اند؟
گفت چیزى است که علما از اوصیاء از پیامبران در مورد آن دو گفته اند.
گویند، مامون مى گفته است، هارون الرشید همه امورى را که میان ما اتفاق افتاد از موسى بن جعفر بن محمد شنیده بود [476] و باین جهت چنان مى گفت.
اصمعى مى گوید، هارون تاریخ و سرگذشت و افسانه هاى دیگر را دوست مى داشت و هر گاه آماده بود پى من مى فرستاد معمولا چون از شب پاسى مى گذشت پیش او مى رفتم و برایش تاریخ و حکایات گذشتگان را مى گفتم، شبى پیش او رفتم که هیچ کس آنجا نبود و یکه و تنها نشسته بود ساعتى براى او افسانه گفتم، آنگاه مدتى سر بزیر انداخت و اندیشید و گفت، اى غلام عباسى را پیش من بیاور و مقصود فضل بن ربیع است. [477] چون فضل آمد و داخل شد اجازه نشستن باو داد و گفت اى عباسى من درباره ولى عهدى محمد و عبد الله اندیشه کردم و دانستم که اگر محمد را ولى عهد کنم با توجه به پیروى او از خواسته هاى نفسانى و سرگرم بودنش به کارهاى لهو خوشى ها مردم را درمانده و کار خلافت را تباه و نابود خواهد کرد آنچنان که سرکشان از راههاى دور بر او طمع خواهند بست و اگر عبد الله را ولى عهد کنم مردم را براه راست خواهد آورد و کشور را اصلاح خواهد کرد که در او دوراندیشى منصور همراه با شجاعت مهدى است، عقیده تو چیست؟
فضل گفت اى امیر مؤمنان این کارى بسیار دشوار و بزرگ است و لغزش در آن غیر قابل بخشش است و براى سخن گفتن در این باره جاى دیگر لازم است.
دانستم دوست دارند تنها باشند، من برخاستم و در گوشه حیاط قصر نشستم و آن دو تا صبح با یک دیگر گفتگو کردند و سر انجام باین نتیجه اتفاق کردند که محمد امین ولى عهد باشد و عبد الله مامون پس از او به خلافت رسد و اموال و
__________________________________________________
476- منظور حضرت امام موسى بن جعفر هفتمین پیشواى بزرگوار شیعیان است براى اطلاع از نمونه هاى بزرگوارى آن حضرت در منابع اهل سنت، ر. ک، شمس الدین محمد بن طولون، الأئمة الاثنا عشر، چاپ صلاح الدین منجذ، ص 93/ 88. (م)
477- از دولت مردان بزرگ دوره خلافت هارون و وزیر محمد امین است، ر. ک، خطیب، تاریخ بغداد ج 12 ص 343 چاپ مصر 1349 ق. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:431
سپاهیان را میان آن دو تقسیم کردند و قرار شد محمد امین در پاى تخت بماند و عبد الله مامون حاکم خراسان شود.
چون صبح شد هارون دستور داد همه سرداران جمع شوند و چون آمدند آنان را به بیعت با محمد امین و پس از او با بیعت عبد الله مامون دعوت کرد و همگان چنان بیعت کردند و پذیرفتند.
در همین سال مردم خراسان بر فرماندار خود شورش کردند و او را کشتند، هارون تمام آن سال را در شام اقامت کرد و براى حج عزیمت کرد و چون از حج برگشت به انبار آمد و در شهر ابو العباس که در نیم فرسنگى انبار است منزل کرد، در آن شهر گروه بزرگى از خراسانیان زندگى مى کردند و همانجا فرزندان ایشان در رسیدند و بسیار شدند و تا هم اکنون (قرن سوم هجرى) آنجا زندگى مى کنند، هارون یک ماه در آن شهر ماند و سپس به رقه رفت و یک ماه هم آنجا ماند.
آنگاه از رقه به قصد جهاد به سرزمینهاى روم رفت و شهرى بنام معصوف [478] را گشود و به رقه برگشت و بقیه سال را همانجا ماند.
چون فصل حج فرارسید هارون حج گزارد و سپس به رقه برگشت و همانجا اقامت کرد و یزید بن مزید را فرمان رواى ارمنستان کرد و در سال یکصد و هشتاد و چهار از رقه به بغداد برگشت و در کاخ خود در محله رصافه منزل کرد و از کارگزاران خود بقیه خراج ایشان را مطالبه کرد و در سال یکصد و هشتاد و پنج باز از بغداد به رقه رفت که آب و هواى آنرا خوش مى داشت.
چون فصل حج فرارسید حج گزارد و هنگامى که به مدینه رفت به مردم آن شهر سه مقررى پرداخت کرد و حال آنکه به مردم مکه دو مقررى پرداخته بود و از حجاز برگشت و به انبار رفت و یک ماه آنجا بود و به بغداد برگشت و براى پسر دیگر خود قاسم پس از امین و مامون به خلافت بیعت گرفت و او را به فرمان روایى شام گماشت، قاسم کارگزاران خود را به شهرهاى شام گسیل داشت. [479] هارون در سال یکصد و هشتاد و هشت نیز حج گزارد و چون برگشت
__________________________________________________
478- معصوف: در معجم ما استعجم بکرى و معجم البلدان یاقوت حموى و مراصد الاطلاع بغدادى دیده نشد. (م)
479- ظاهرا مسافرت هاى پیاپى هارون به مکه و مدینه دلیل بر ناآرام بودن آن مناطق است و این موضوع با قیام هاى سادات علوى بى ارتباط نیست. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:432
نخست در حیره فرود آمد و چند روزى آنجا ماند و سپس به بغداد برگشت.
در سال یکصد و هشتاد و نه به رى رفت و یک ماه آنجا بود و سپس به بغداد برگشت و عید قربان را در قصر اللصوص [480] بود و سپس وارد بغداد شد ولى فرود نیامد و خود را به سلیحین [481] که در سه فرسخى بغداد است رساند و شب را آنجا گذراند و سپس به رقه رفت و ضمن عبور از بغداد دستور داد چوبه دارى که جسد جعفر بن یحیى بر آن آویخته بود سوزانده شود و بقیه آن سال را در رقه گذراند. [482] چون سال یکصد و نود فرارسید به جهاد و پیشروى در سرزمینهاى روم رفت و تا هر قلة پیش رفت و آن شهر را گشود. [483] در همین سال رافع پسر نصر بن سیار در خراسان خروج کرد و سبب خروج او چنین بود که على بن عیسى بن ماهان چون به حکومت خراسان آمد بدرفتارى کرد و بر اعرابى که مقیم خراسان بودند ستم کرد و جور و ظلم آشکار ساخت، رافع بر او خروج کرد و چند بار با او جنگ کرد و سرانجام هم با حدود سى هزار مرد خراسانى که از او پیروى کرده بودند به سمرقند رفت و در آن شهر ماند.
چون این خبر به هارون رسید على بن عیسى بن ماهان را از حکومت خراسان عزل و هرثمة بن اعین را بر آن کار گماشت.
آنگاه هارون از روم برگشت و بقیه آن سال را در بغداد گذراند و پسرش محمد را بر پاى تخت گماشت خود آهنگ خراسان کرد تا شخصا جنگ با رافع پسر نصر بن سیار را سرپرستى کند. و چون سال یکصد و نود و دو فرارسید خرمیان در سرزمین جبال خروج کردند. این نخستین قیام خرمیان بود، هارون پسرش محمد امین را همراه عبد الله بن مالک خزاعى بسوى ایشان فرستاد که گروه بسیارى از ایشان را کشت
__________________________________________________
480- قصر اللصوص: (قصر دزدان): محلى که اسبها و دیگر مرکوب هاى لشکر مسلمانان دزدان سرقت کرده بودند.
481- دهکده اى نزدیک نهر عیسى در بغداد.
482- جاى تعجب است که چرا دینورى داستان برمکیان را از قلم انداخته است، از بیم حکومت؟ (م)
483- هر قله: از شهرهاى نزدیک به صفین و در باختر آن قرار دارد، ر. ک، عبد المؤمن بغدادى، مرا صدا الاطلاع ج 3 ص 1456 چاپ على محمد بجاوى مصر 1374 ق. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:433
و دیگران هم در شهرستانها پراکنده شدند.
هارون حرکت کرد و چون به طوس رسید در خانه حمید بن قحطبه طوسى منزل کرد و سخت بیمار شد، پزشکان را براى معالجه اش جمع کردند و هارون این دو بیت را خواند.
” همانا که پزشک با پزشکى و داروهاى خود نمى تواند از سر نوشت شوم جلوگیرى کند، پزشک را چه گناهى است چه بسا بیمار که با دارویى که در گذشته شفا بخش بوده است مى میرد” و چون بیمارى و درد او شدت یافت به فضل بن ربیع گفت اى عباسى مردم چه مى گویند؟ گفت مى گویند سرزنش کننده و دشمن امیر مؤمنان مرده است. (یعنى مردم مى گویند کار هارون تمام است).
هارون دستور داد براى او بر خرى زین نهادند و خواست سوار شود و بیرون آید، رانهایش تاب و توان نداشت و چون او را بردند و سوار کردند نتوانست خود را نگهدارد و گفت چنین مى بینم که مردم راست مى گویند. اندکى بعد هارون درگذشت. [483] مرگ هارون روز شنبه پنجم جمادى الآخرة سال یکصد و نود و سه بود و مدت خلافت او بیست و سه سال و یک ماه و نیم بود:
حکومت محمد امین
خبر به خلافت رسیدن امین روز پنجشنبه نیمه ماه جمادى الآخره در بغداد باطلاع او رسید و فرداى همان روز یعنى جمعه خبر مرگ هارون را باطلاع مردم رساند و ایشان را به تجدید بیعت دعوت کرد و ایشان بیعت کردند.
خبر مرگ هارون روز جمعه هشتم ماه جمادى الآخره [484] در مرو به مامون رسید، سوار شد و به مسجد بزرگ شهر رفت و سپاهیان و دیگر سران و بزرگان را
__________________________________________________
483- ابن اثیر در کامل (ص 214 ج 6 چاپ بیروت)، مرگ هارون را در سوم جمادى الآخره و مدت حکومتش را بیست و سه سال و دو ماه و هیجده روز مى داند، و براى اطلاع از بى تابى و بیم او از مرگ به همین منبع مراجعه فرمایند، به هنگام مرگ نهصد و چند میلیون درهم اندوخته او در بیت المال بود. (م.)
484- در صورتى که پنجشنبه پانزدهم ماه باشد جمعه نهم ماه خواهد بود نه هشتم، مگر آنکه هشت روز گذشته را شامل جمعه ندانیم. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:434
فراخواندند و چون همه جمع شدند مامون به منبر رفت نخست نیایش و ستایش خداوند را انجام داد و بر پیامبر (ص) و خاندانش درود فرستاد و سپس گفت اى مردم خداوند به ما و شما در مرگ خلیفه درگذشته که درود خدا بر او باد صبر عنایت فرماید و خلیفه تازه را بر ما و شما فرخنده گرداناد و بر عمر او بیفزایاد، آنگاه عقده گلویش را گرفت و گریست و چشم خود را با جامه سیاهش پاک کرد، و گفت اى خراسانیان با امام خود تجدید بیعت کنید و همه مردم با او بیعت کردند.
و چون امین به خلافت رسید و مردم با او بیعت کردند شاعران به حضورش بار یافتند و حسن بن هانى هم همراه ایشان بود [485]، چون شاعران اشعار خود را خواندند، پس از همه حسن بن هانى برخاست و این ابیات را براى او خواند” هان، باده را با آب درآمیز تا از شدت آن بکاهى همانا باده را گرامى نمى دارى مگر آنکه آنرا با آب درآمیزى.
باده اى که پیش از آمیختن با آب سرخ فام و پس از آن زرد چهره است گویى پرتو خورشید بر تو مى تابد.
پندارى یاقوت هاى آرام اطراف آن است یا چشم گربه هاى کبود چشم در حال حرکت است.
خداوند کرامت امتى را که امیر مؤمنان امین شهریار آن است افزوده است.
تو با شمشیرها و نیزه ها این امت را حمایت کردى و دین و دنیاى ایشان را افزایش و رونق بخشیدى.
فرزندزادگان منصور ترا براى خلافت از خود شایسته تر دیدند گر چه بر خلاف آنچه در دل دارند آشکار سازند”.
امین به همه شاعران صله داد و به ابو نواس بیشتر بخشید.
__________________________________________________
485- حسن بن هانى مشهور به ابو نواس، شاعر بزرگ قرن دوم هجرى سال تولد و مرگ او مورد اختلاف است، شعر او درباره شراب و غلام بارگى معروف است و چندان پایبند به اصول اخلاقى و دینى نبوده است، براى اطلاع بیشتر از شرح حال و کتابهاى مرجع، ر. ک، به، ابن قتیبه، الشعر و الشعراء ص 680 چاپ بیروت 1969 و دانش نامه ایران و اسلام ص 1120. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:435
آنگاه محمد امین اسماعیل بن صبیح [486] دبیر راز نویس را فراخواند و باو گفت اى پسر صبیح چه مى بینى؟ گفت دولتى فرخنده و خلافتى استوار و کارى همراه با بخت و اقبال و خداوند این را به بهترین وجه براى امیر مؤمنان به کمال برساند. امین باو گفت نمى خواهم داستان سرایى کنى راى و عقیده ات را مى پرسم.
اسماعیل گفت اگر امیر مؤمنان صلاح بداند کار را براى من توضیح فرماید تا من به اندازه خرد و خیرخواهى خود اشارتى کنم.
امین گفت چنین مصلحت مى بینم که برادرم عبد الله مامون را از خراسان برکنار کنم و پسرم موسى را به امارت خراسان بگمارم.
اسماعیل گفت اى امیر مؤمنان ترا در پناه خدا قرار مى دهم که مبادا آنچه را هارون بنیان نهاده و آنرا استوار ساخته است درهم شکنى.
امین گفت حقیقت کار مامون بر رشید روشن نشد و به ظاهر او فریب خورد و عبد الملک بن مروان از تو دوراندیش تر بود که گفت هر گاه دو جانور نر در گله اى باشند یکى دیگرى را از میان مى برد.
اسماعیل گفت، اگر هم چنین عقیده اى دارى آنرا آشکار مساز، بلکه نامه اى باو بنویس و باطلاع او برسان که به حضور او در پاى تخت نیازمندى که ترا در کار مردم و اداره سرزمینها یارى دهد و چون پیش تو آمد و میان او و سپاهیانش جدایى انداختى شوکت او شکسته خواهد شد و بر او پیروز مى شوى و در دست تو گرو خواهد بود و مى توانى هر چه مى خواهى درباره اش انجام دهى.
امین گفت اى پسر صبیح سخن درست گفتى و به جان خودم سوگند راى صواب همین است.
امین براى مامون نامه اى نوشت و اظهار داشت آنچه خداوند از کار خلافت و سیاست بر او نهاده است سنگین است و از او خواست پیش او بیاید و او را در کارها یارى دهد و درباره آنچه به صلاح است رایزنى کند و این کار براى
__________________________________________________
486- براى اطلاع از نمونه ادب و فرهنگ اسماعیل بن صبیح (ابن صبیح) ر. ک، ابن عبد ربه- عقد الفرید ج 2 صفحات 125/ 124 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:436
امیر مؤمنان سودبخش تر از توقف او در خراسان است و براى سرزمینها و جمع غنایم و سرکوبى دشمن و حفظ بیضه اسلام مفیدتر خواهد بود.
امین نامه را همراه عباس بن موسى و محمد بن عیسى و صالح پیش نماز فرستاد و آنان بسوى خراسان حرکت کردند، طاهر بن حسین [487] که از سوى مامون به حکومت رى مى آمد از ایشان استقبال کرد، آنان پیش مامون که در مرو بود رفتند و به حضورش بار یافتند و نامه را باو تسلیم کردند و در آن باره سخن گفتند و یادآور شدند که امیر مؤمنان نیازمند به حضور اوست و امیدوار است با حضور او مملکت را گسترش دهد و بر دشمنان برترى یابد، و سخن خود را بسیار بلیغ بیان کردند.
مامون دستور داد ایشان را با احترام فرود آرند و گرامى دارند.
چون شب فرارسید، مامون فضل بن سهل [488] را که نزدیک تر وزیران او بود و اندیشه و دوراندیشى او را آزموده و مورد اعتمادش بود فراخواند و چون آمد با او خلوت کرد و نامه محمد امین را براى او خواند و آنچه را نمایندگان گفته بودند و تشویق و تحریض آنان را براى رفتن به حضور برادرش و یارى دادن او را در کار خلافت باطلاع او رساند.
فضل گفت او براى تو اراده خیر نکرده است و من چنین مصلحت مى بینم که این پیشنهاد او را نپذیرى، مامون گفت چگونه ممکن است پیشنهادش را نپذیرم و حال آنکه مردان و اموال در اختیار اوست و مردم هم همراه مال هستند.
فضل گفت امشب را به من مهلت بده تا فردا عقیده قطعى خود را به تو بگویم.
مامون گفت اکنون در حفظ خداوند برو، فضل به خانه اش برگشت و او مردى منجم بود و تمام آن شب را به محاسبه نجوم پرداخت و در آن کار سخت ورزیده بود، و چون صبح شد، صبح زود پیش مامون آمد و باو خبر داد که بر محمد امین پیروز خواهد شد و او را مغلوب خواهد کرد و بر کار حکومت چیره
__________________________________________________
487- طاهر ذو الیمینین، متولد 159 درگذشته 207 هجرت، والى دمشق و فرمانرواى موصل و سپس فرمان رواى تمام خراسان، ر. ک، زامباو، معجم الانساب و الاسرات الحاکمه صفحات 43/ 57/ 70 چاپ مصر 1951. (م)
488- فضل بن سهل سرخسى، ذو الریاستین، 154- 202 هجرى، وزیر مقتدر مامون، ر. ک، زرکلى، الاعلام ج 5 ص 354. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:437
خواهد شد. [489] چون فضل با مامون چنین گفت، نمایندگان را احضار کرد و بایشان جایزه و پاداش نیکو بخشید و از ایشان خواست کارهاى او را پیش امین به نیکى و ستایش یاد کنند و عذر او را در نپذیرفتن پیشنهاد امین موجه بدارند و از او فراوان پوزش بخواهند.
مامون همراه ایشان نامه اى باین مضمون براى امین نوشت:
” اما بعد، امام هارون الرشید مرا بر این سرزمین هنگامى که مردم آن سر به شورش برداشته بودند و راه نگهدارى آن بسته و سپاهیانش ناتوان شده بودند به حکومت گماشت، اگر در این کار قصور کنم یا از آن بیرون روم از آشفتگى کارها در امان نخواهم بود و بیم دارم دشمنان بر آن غلبه کنند که زیان آن به امیر مؤمنان هر جا که باشد خواهد رسید، صلاح امیر مؤمنان در آن است که آنچه را هارون الرشید مقرر داشته است درهم نریزد”.
نمایندگان حرکت کردند و پیش امین رسیدند و نامه را باو رساندند. امین چون نامه را خواند فرماندهان سپاه خویش را جمع کرد و بانان گفت چنین مصلحت دیده ام که برادرم عبد الله مامون را از خراسان برگردانم و پیش خود آورم که در کارها مرا یارى دهد و من از او بى نیاز نیستم عقیده شما چیست؟ آنان نخست سکوت کردند و سپس خازم بن خزیمه گفت اى امیر مؤمنان سرداران و سپاهیان خود را وادار به حیله و غدر مکن که ناچار با خودت حیله کنند و نباید از تو پیمان شکنى ببینند و در نتیجه پیمان ترا بشکنند.
امین گفت ولى پیر مرد و شیخ این دولت یعنى على بن عیسى بن ماهان [490] عقیده ترا ندارد و معتقد است که باید عبد الله مامون همراه من باشد و مرا یارى دهد و مقدارى از بار حکومت را از دوش من بردارد.
امین آنگاه به على بن عیسى گفت چنین مصلحت دیده ام که با سپاهیان به خراسان بروى و از طرف وزیر نظر پسرم موسى عهده دار حکومت آنجا شوى و
__________________________________________________
489- قبلا ملاحظه کردید که مامون مى گفته است پدرش تمام پیشامدها را از حضرت امام موسى بن جعفر (ع) شنیده است. (م)
490- از سرداران معروف دوره حکومت هارون و امین که در سال 195 هجرت در جنگ با طاهر کشته شد، ر. ک، به، ابن تغرى بردى، النجوم الزاهره ج 2 ص 149 چاپ مصر وزارة الثقافة بدون تاریخ. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:438
هر کس از سپاهیان را که مى خواهى با نظر خویش برگزین و دستور داد دیوان سپاهیان را در اختیار او گذاشتند و او شصت هزار تن از سواران دلیر را برگزید و براى آنان مقررى وضع کرد و اسلحه داد و امین باو فرمان حرکت داد.
على بن عیسى همراه سپاه خود حرکت کرد امین هم سوار شد و به سفارش کردن باو پرداخت گفت تمام سران و فرماندهانى را که در خراسانند گرامى دار و نیمى از خراج مردم خراسان را ببخش و بر هیچ کس که شمشیر بروى تو کشد یا به لشکر تو تیرى اندازد رحم مکن و او را باقى مگذار و از روزى که پیش مامون رسیدى بیش از سه روز او را مهلت مده و پیش من روانه اش ساز.
هنگامى که على بن عیسى براى خدا حافظى به حضور زبیده آمد زبیده باو گفت، هر چند محمد امین پسر من و میوه دل من است ولى نسبت به عبد الله مامون هم محبت بسیار در دل من است و این من بودم که او را پرورش دادم و نسبت باو مهر مى ورزم برحذر باش که مبادا ناخوشایندى از تو نسبت باو سرزند یا آنکه پیشاپیش او حرکت کنى بلکه هر گاه با هم راه مى روید باید پشت سرش حرکت کنى و اگر ترا فراخواند بگو گوش به فرمانم و هرگز پیش از او سوار مشو و چون خواست سوار شود رکابش را بگیر و بزرگداشت و احترام نسبت باو را آشکار کن.
زبیده آنگاه زنجیرى سیمین باو داد و گفت اگر عبد الله مامون از آمدن خوددارى کرد او را با این زنجیر ببند.
محمد امین پس از اینکه سفارشهاى خود را در همه موارد به على بن عیسى انجام داد برگشت. على بن عیسى بن ماهان حرکت کرد و چون به حلوان رسید با کاروانى که از رى بازمى گشت برخورد و از ایشان درباره طاهر پرسید، آنان باو گفتند طاهر براى جنگ آماده مى شود، على بن عیسى گفت طاهر چیست و کیست؟
همینکه باو خبر برسد که من از دروازه همدان گذشته ام رى را خالى و ترک خواهد کرد.
على حرکت کرد و چون همدان را پشت سر گذاشت به کاروان دیگرى برخورد و از ایشان هم پرسید گفتند طاهر مقررى سپاهیان خود را پرداخته و بانان
اخبارالطوال/ترجمه،ص:439
اسلحه داده و آماده جنگ شده است.
گفت سپاهیان او چندند؟ گفتند حدود ده هزار مرد یا بیشتر.
در این هنگام حسن پسر على بن عیسى به پدرش گفت پدر جان اگر طاهر مى خواست بگریزد یک روز هم در رى نمى ماند.
على گفت، پسرجان، مردان براى روبرو شدن با اقران خود آماده مى شوند و طاهر در نظر من مردى نیست که براى جنگ با من آماده شود یا من براى جنگ با او آماده شوم.
از قول پیر مردان بغداد نقل شده است که مى گفته اند ما هیچ سپاهى را از لحاظ اسلحه و ساز و برگ و اسب و مردان دلیر و گزینه چون سپاه على بن عیسى به هنگام خروج از بغداد ندیده ایم که همه شان برگزیده بودند.
طاهر بن حسین هم سران سپاه و یاران خود را جمع و با ایشان رایزنى کرد که چگونه رفتار کند آنان گفتند در شهر رى متحصن شود و از فراز باروى شهر با آنان جنگ کند تا نیروى امدادى از سوى مامون براى او اعزام شود.
طاهر بانان پاسخ داد که واى بر شما من به کار جنگ از شما بیناترم، در صورتى که متحصن شوم خود را ناتوان پنداشته ام و مردم شهر هم به سبب قوت دشمن باو متمایل مى شوند و براى من مشکلى بزرگتر از دشمن خواهند شد که از على بن عیسى بیم دارند شاید هم او گروهى از همراهان مرا با طمع فریب دهد، راى درست آن است که سواران را با سواران و پیادگان را با پیادگان رویاروى سازم و نصرت و پیروزى از جانب خداست.
طاهر دستور داد لشکریانش از شهر بیرون روند و در محلى بنام قلوصه [491] اردو بزنند.
همینکه لشکریان طاهر بیرون رفتند مردم رى دروازه هاى شهر را بر روى ایشان بستند. طاهر به یاران خود گفت اى قوم به پیش روى خود مشغول باشید و به کسانى که پشت سر شمایند توجه مکنید و بدانید که شما را یاور و تکیه گاهى جز
__________________________________________________
491- قلوصه: یاقوت در معجم البلدان ص 153 ج 7 چاپ مصر این کلمه را به صورت” قلوس” ضبط کرده است و مى گوید دهکده اى در ده فرسنگى رى است. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:440
شمشیرها و نیزه هایتان نیست همان را پناهگاه خود قرار دهید. على بن عیسى روى به قلوصه آورد و دو لشکر براى جنگ صف کشیدند و درگیر شدند، یاران طاهر مردانه پایدارى کردند آنچنان که آرایش جنگى سپاه على بن عیسى درهم ریخت و سپاهیان او شروع به عقب نشینى کردند، على بن عیسى بر آنان بانگ زد و گفت اى مردم بازگردید و همراه من حمله کنید.
یکى از یاران طاهر نخست تیرى بر على بن عیسى زد و او را در جاى خود نگهداشت و پس از اینکه باو نزدیک شد زوبینى باو زد که به سینه اش برخورد و زره و سینه بند او را درید و به سینه اش نفوذ کرد و على مرده از پاى در افتاد.
یارانش گریختند و یاران طاهر در ایشان شمشیر نهادند و آنان را که گریزان بودند مى کشتند تا شب فرارسید و تمام اموال و سلاحى را که در اردوگاه على بن عیسى بود به غنیمت گرفتند.
چون این خبر به محمد امین رسید، عبد الرحمن انبارى را به سرپرستى سى هزار تن از ایرانیان گماشت و خطاب بانان گفت که چون على بن عیسى فریب نخورند و همچون او سستى نکنند.
عبد الرحمن حرکت کرد و به همدان رسید.
چون طاهر آگاه شد بسوى او حرکت کرد و رویاروى شدند و چون اندکى جنگ کردند یاران عبد الرحمن پایدارى نکردند و خودش گریخت و یارانش هم از پى او گریختند و خود را به همدان رساندند و در آن متحصن شدند و یک ماه حصارى بودند تا آنکه خوار و بارشان تمام شد.
عبد الرحمن براى خود و همه یارانش از طاهر امان خواست و طاهر امان داد و عبد الرحمن دروازه ها را گشود و افراد دو سپاه با یک دیگر آمد و شد مى کردند.
طاهر حرکت کرد و از گردنه پایین آمد و در ناحیه اسد آباد [492] اردو زد، در این هنگام عبد الرحمن اندیشه کرد و گفت چگونه ممکن است از امیر مؤمنان معذرت بخواهم، یاران خود را آرایش جنگى داد و همینکه سپیده دمید به لشکر
__________________________________________________
492- شهرى در هفت فرسنگى غرب همدان و بسیار قدیمى است، براى اطلاع بیشتر ر. ک به مقاله شترک، دائرة المعارف اسلام، ترجمه عربى، ج 2 ص 104. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:441
طاهر که آسوده خاطر بودند حمله کرد و بر ایشان شمشیر نهاد، گروهى از پیادگان لشکر طاهر ایستادگى کردند و به دفاع از یاران خود پرداختند تا سواران آماده و سوار شدند و بر عبد الرحمن و یارانش حمله بردند و گروه بسیارى را کشتند.
عبد الرحمن که چنین دید با بازماندگان از اسب ها پیاده شدند و چندان جنگ کردند که همگان کشته شدند.
چون این خبر به امین رسید در کار خود فروماند و پشیمان شد، باز سپاهیان خود را آماده جنگ ساخت و براى عبد الله حرشى فرمان فرماندهى بر پنج هزار مرد را صادر کرد و یحیى پسر على بن عیسى را هم به فرماندهى پنج هزار مرد دیگر گماشت و آن دو حرکت کردند و خود را به کرمانشاه رساندند.
چون این خبر به طاهر رسید سوى آن دو حرکت کرد و آنان بدون آنکه جنگ کنند گریختند و به حلوان برگشتند و همانجا ماندند.
طاهر آهنگ حلوان کرد و آن دو گریختند و خود را به بغداد رساندند.
طاهر در حلوان ماند تا آنکه هرثمة بن اعین [493] با سى هزار تن از سپاهیان خراسان از سوى مامون رسید و طاهر از حلوان به طرف اهواز و بصره رفت.
هرثمه به طرف بغداد پیشروى کرد و دیگر محمد امین تا هنگامى که کشته شد کارى از پیش نبرد و نتوانست لشکرى فراهم سازد و سر انجام او چنان شد که مشهور است.
طاهر از بصره و هرثمه از سوى دیگر به جانب بغداد حرکت کردند و هر دو محمد امین را محاصره کردند و خانه اش را با منجنیق سنگسار کردند و امین درمانده شد.
هرثمة بن اعین دوست مى داشت که جان امین محفوظ بماند و کارش رو براه شود. امین هم باو پیام فرستاد و خواست براى اصلاح میان او و برادرش مامون اقدام کند و قول داد که خود را از خلافت خلع خواهد کرد و حکومت را به برادرش مامون خواهد سپرد.
هرثمة براى او نوشت شایسته بود پیش از آنکه کار چنین دشوار شود این
__________________________________________________
493- از سرداران بزرگ دوره حکومت هارون و امین مامون که مورد خشم مامون قرار گرفت و در سال 200 هجرت در زندان کشته شد، ر. ک، زرکلى، الاعلام، ج 9 ص 75. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:442
پیشنهاد را مى دادى اکنون کار از اندازه گذشته و از کسى کارى ساخته نیست، با وجود این من در اصلاح کار تو کوشا خواهم بود، شبانه پیش من بیا تا من صورت حال ترا براى امیر مؤمنان بنویسم و براى تو عهدى استوار بگیرم و بهر حال از هیچ کوششى که کار ترا اصلاح و ترا به امیر مؤمنان نزدیک کند فروگذارى نخواهم کرد.
محمد امین چون این پاسخ را دریافت با وزیران و خیرخواهان خود رایزنى کرد و همگان بامید زنده ماندن او گفتند صلاح در همین است و بپذیرد.
چون شب فرارسید محمد امین با گروهى از خواص و اشخاص مورد اعتماد و بستگان خویش بر زورق نشست تا از دجله عبور کند و به اردوگاه هرثمه برود.
طاهر از این پیام که میان آن دو رد و بدل شده و موافقتى که کرده بودند آگاه شد و همینکه امین با همراهان خود خواست سوار زورق شود طاهر حمله کرد و او و همراهانش را گرفت و به اردوگاه خود برد و هماندم سر امین را برید و پیش مامون فرستاد.
مامون حرکت کرد و وارد بغداد شد پادشاهى براى او استوار و کارها رو براه گردید.
محمد امین شب یکشنبه پنجم محرم سال یکصد و نود و نه در بیست و هشت سالگى کشته شد و مدت پادشاهى او چهار سال و هشت ماه بود. [494]خلافت عبد الله مامون:
روز دوشنبه پنج روز باقى مانده از محرم سال یکصد و نود و هشت با عبد الله پسر هارون الرشید که معروف به مامون است بیعت شد. مامون با شهامت و بلند همت و بزرگ منش بود و از لحاظ علم و حکمت ستاره درخشان بنى عباس بود که از همه فنون و دانش ها بهره اى بسزا داشت، مامون کتاب اقلیدس را از رومیان بدست آورد و دستور به شرح و ترجمه آن داد.
__________________________________________________
494- براى اطلاع بیشتر از چگونگى کشته شدن امین و روایات مختلف ر. ک به، مسعودى، مروج الذهب ج 6 ص 475- 485 چاپ باربیه دومینار، پاریس- و طبرى و کامل. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:443
در مدت خلافت خود مجالسى براى مناظر میان ادیان و مذاهب تشکیل مى داد و استاد او در این مسائل ابو هذیل محمد بن هذیل علاف بود. [495] مامون وارد سرزمینهاى جزیره و شام شد و مدتى طولانى آنجا ماند و سپس به جنگ با رومیان پرداخت و کوشش فراوان و فتوح بسیار انجام داد.
و سپس کنار رودخانه بذندون درگذشت [496] و روز چهارشنبه هشتم رجب سال دویست و هیجدهم هجرى در طرسوس [497] دفن شد.
مدت حکومتش بیست سال و پنج ماه و سیزده روز بود و به هنگام مرگ سى و نه ساله بود.
مامون قبلا براى پسرش عباس بیعت گرفته بود که ولى عهد باشد و پس از او به خلافت رسد و او را در عراق جانشین خود ساخته بود. [498]حکومت محمد معتصم
چون مامون کنار رودخانه بذندون درگذشت، برادرش ابو اسحاق محمد پسر هارون که معروف به معتصم بالله است سران و بزرگان سپاه را جمع کرد و ایشان را به بیعت با خود فراخواند و همگان با او بیعت کردند.
معتصم از طرسوس به بغداد آمد و چون وارد آن شهر شد عباس پسر مامون را از حکومت بغداد خلع کرد و خود بر آن شهر چیره شد و مردم در بغداد با او دوباره بیعت کردند.
معتصم از اول ماه رمضان سال دویست و هیجده وارد بغداد شد و دو سال همانجا ماند و سپس با ترکان که همراهش بودند به ناحیه سامرا [499] رفت و آن
__________________________________________________
495- محمد بن هذیل که بیشتر به ابو هدیل علاف مشهور است، متکلم بزرگ معتزلى قرن دوم و سوم هجرى که سال تولد و مرگش مورد اختلاف است، براى اطلاع از برخى آراء او و کتابهایى که شرح حالش در آنها آمده است ر. ک به مقاله نیبرگ در دائرة المعارف اسلام و ترجمه فارسى آن در دانشنامه ایران و اسلام ص 1126. (م)
496- نام دهکده و رودخانه یى که فاصله اش تا طرسوس یک روز راه است. (م)
497- از شهرهاى ساحلى شام، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ابو الفداء، بقلم آقاى عبد المحمد آیتى ص 268. (م)
498- این اختصار در شرح حال و وقایع روزگار مامون که از موضوع حضرت رضا سلام الله علیه هم هیچ سخنى نگفته است نشانه بارزى از اختناق شدید حکومت عباسى در دهه هاى سوم تا پنجم قرن سوم هجرى است، شاید تسلط غلامان ترک یکى از عوامل آن باشد. (م)
499- سامرا- سر من راى- سامراء: شهرى بر کناره شرقى دجله و حدود یکصد کیلومترى شمال بغداد که چهل و چند سال پاى تخت عباسیان بود، و چون مرقد مطهر امام دهم و یازدهم ما شیعیان در آن شهر است مورد توجه شیعیان بوده است، براى اطلاع بیشتر ر. ک، یاقوت، معجم البلدان. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:444
شهر را بنا کرد و آن را پاى تخت و اردوگاه خویش قرار داد. در مدت خلافت معتصم فتوحاتى صورت گرفت که در دوره هیچ یک از خلفاى پیش اتفاق نیفتاد.
از جمله شکست دادن بابک و اسیر کردن و کشتن و به دار کشیدن اوست، همچنین مازیار [500] سالار قلعه طبرستان که در کوهها و دژها متحصن بود و معتصم او را چندان تعقیب کرد تا گرفت و کشت و کنار بابک بدار کشید، همچنین جعفر کردى را [501] که شهرها را ویران و زنان و کودکان را به اسیرى گرفته بود با اعزام سواران دستگیر کرد و کشت و کنار بابک و مازیار بدار کشید.
و از جمله فتوحات او فتح عموریه است که همان قسطنطنیه کوچک است [506] و فتوحات دیگرى که خداوند بدست او فراهم فرمود.
آغاز کار بابک چنین بود که در آخر روزگار مامون قیام کرد، مردم در نسب و مذهب او اختلاف کرده اند و آنچه در نظر ما صحیح و ثابت است این است که از فرزندان مطهر پسر فاطمه دختر ابو مسلم است و این فاطمه همان است که فاطمیان خرمى ها باو منسوبند و نسبتى با فاطمه (ع) دختر رسول خدا ندارند.
بابک به هنگامى که رشته امور از هم گسیخته و آشوب برپا بود رشد و نمو کرد و قیام خود را با کشتن مردمى که در ناحیه بذ [503] ساکن بودند شروع کرد و دهکده ها و شهرهاى اطراف خود را ویران کرد که بر آن نواحى دست یابد و نتوانند بآسانى او را تعقیب کنند و دسترسى باو دشوار باشد، کار بابک بالا گرفت و شوکت او فزونى یافت.
چون این اخبار باطلاع مامون رسید عبد الله بن طاهر بن حسین را با لشکرى بزرگ به سوى او روانه کرد، عبد الله حرکت کرد و میان راه در بیرون شهر دینور در جایى که تا امروز به قصر عبد الله بن طاهر معروف و تاکستان مشهورى است اردو زد، سپس از آنجا حرکت کرد و خود را به بذ رساند و در آن هنگام کار بابک
__________________________________________________
500- مازیار: پسر و نداد، از 208 هجرى حاکم طبرستان بود و قتل او در 225 در بغداد اتفاق افتاد. (م)
501- براى اطلاع بیشتر ر. ک، ترجمه طبرى آقاى پاینده صفحات 5835- 5834. (م)
502- عموریه: از شهرهاى آباد و بزرگ که در ترکیه امروز واقع بوده است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 434. (م)
503- بذ: ناحیه اى میان آذربایجان و اران، ر. ک، یاقوت، معجم، ج 2 ص 93. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:445
بالا گرفته بود و مردم از او بیم داشتند، عبد الله بن طاهر و سپاهیانش با او پیکار کردند ولى کارى از پیش نبردند و بابک جمع ایشان را پراکنده ساخت و سران سپاه عبد الله بن طاهر را کشت. از جمله سردارانى که در این جنگ کشته شدند محمد بن حمید طوسى بود و او همان کسى است که ابو تمام [504] او را مرثیه گفته و ضمن آن چنین گفته است:
” گویى در روز مرگ او، بنى نبهان ستارگان آسمان بودند که ماه از میان ایشان فروافتاده باشد”.
و بیت زیر هم در همان قصیده است:
” پاى خود را در گرداب مرگ استوار ساخت و بگفت زیر پاى تو رستاخیز است”.
چون حکومت به ابو اسحاق معتصم رسید اندیشه اى جز کار بابک نداشت، براى جنگ با او مردان و اموال فراوان فراهم ساخت و غلام خود حیدر بن کاوس را که معروف به افشین بود [505] به فرماندهى سپاه گماشت و او را روانه کرد، افشین با سپاه بیرون آمد و در برزند [506] اردو زد و صبر کرد تا شدت زمستان بگذرد و برف از راهها آب شود و سپس معاون خود یوباره و جعفر بن دینار را که معروف به جعفر خیاط بود با گروهى بسیار از سواران دلیر به محل اردوگاه بابک فرستاد و دستور داد گرد خود خندق استوارى حفر کنند آن دو رفتند و اردو زدند و خندق کندند.
چون آن دو از کندن خندق آسوده شدند افشین، مرزبان غلام معتصم را با گروهى از فرماندهان در برزند باقى گذاشت و خود حرکت کرد و به کنار خندق آمد، و یوباره و جعفر خیاط را همراه گروه بسیارى به سرچشمه رودخانه بزرگى
__________________________________________________
504- حبیب بن اوس، معروف به ابو تمام شاعر قرن سوم و گردآورنده حماسه متولد 188 و درگذشته 231 (اقوال دیگر هم نقل کرده اند)، براى اطلاع از شرح حال او در کتب عربى، ر. ک اخبار ابى تمام، بقلم محمد بن یحیى صولى چاپ قاهره 1937 میلادى و در کتب فارسى به مقاله ریتر در دائرة المعارف ایران و اسلام ص 1015. (م)
505- افشین: لقب گروهى از امیران ناحیه اسروشنه، حیدر بن کاوس سردار معتصم است که در سال 226 عزل و متهم به کفر شد و در زندان از گرسنگى مرد، ر. ک، مقاله بار تولد در دائرة المعارف اسلام، ترجمه عربى ج 2 ص 343. (م)
506- برزند: شهرى در بیست فرسنگى اردبیل است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 465. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:446
که آنجا بود فرستاد و دستور داد آنجا هم خندق دیگرى حفر کنند و آنان چنان کردند و چون از آن کار آسوده شدند، افشین محمد پسر خالد کدخداى بخارا را [507] در آن نقطه گذاشت و خود همراه پنج هزار سوار و دو هزار پیاده و هزار کارگر به درود آمد [508] و آنجا خندقى بزرگ کند و بارویى بلند ساخت، بابک و یاران او بر فراز کوههاى بلند مى ایستادند و مشرف بر اردوگاه افشین بودند و بانان مى نگریستند و هیاهو مى کردند.
آنگاه افشین روز سه شنبه سه روز باقى مانده از شعبان با آرایش جنگى حرکت کرد و منجنیقهایى با خود برد، بابک به یکى از سرداران خود بنام آذین دستور داد همراه سه هزار مرد و در تپه اى که مشرف بر شهر بود متحصن شود و او بر گرد خود چاله هایى کند تا مانع عبور سواران شود.
افشین کنار خندق خود برگشت و صبح زود روز جمعه اول ماه رمضان بازگشت و منجنیق و عراده نصب کرد و سران سپاه شهر را از هر سو محاصره کردند.
بابک هم با گزیدگان لشکر خود آمد و آنان را آرایش جنگى داد و تا هنگام عصر جنگ سختى کردند و بازگشتند و به یاران بابک آسیب رساندند.
افشین شش روز دیگر ماند و روز پنجشنبه هفتم رمضان حمله کرد بابک هم آماده جنگ شد و بر دهانه بذ گردونه بزرگى نهاد که در صورت لزوم روى یاران افشین رها کند.
در این هنگام بابک مردى بنام موسى اقطع را پیش افشین فرستاد و از او خواست بیاید تا با او مذاکره شفاهى کند اگر به نتیجه رسیدند چه بهتر و گر نه جنگ کنند، افشین پذیرفت بابک پیش او رفت و نزدیک دره یى که میان آن دو بود آمد و همینکه افشین را دید با نهادن دست بر سینه اداى احترام کرد، افشین هم با خوشرویى باو برخورد کرد و باو تذکر داد که اطاعت و فرمانبردارى موجب سلامت دنیا و آخرت است ولى بابک نپذیرفت.
بابک به اردوگاه خود برگشت و به یارانش دستور جنگ داد و آنان
__________________________________________________
507- در متن کلمه” بخارا خداه” آمده است. (م)
508- نام شهرى در مرز آذربایجان است.
اخبارالطوال/ترجمه،ص:447
شتابان براى جنگ آماده شدند و عراده را بسوى لشکریان افشین روانه کردند که درهم شکست و یاران افشین حمله آوردند و آنان را به سر کوه راندند.
یوباره و جعفر خیاط برابر عبد الله برادر بابک ایستادگى کردند و به یک دیگر حمله کردند و سران سپاه افشین گروه بسیارى از یاران بابک را کشتند، و آنان گریختند و به شهر در آمدند، سپاه افشین هم از پى ایشان وارد شهر شدند و جنگ در وسط میدان شهر در گرفت جنگى سخت که بان سختى هرگز دیده نشده بود و در خانه ها و باغها ادامه یافت و عبد الله برادر بابک ناچار گریخت.
بابک همینکه دید لشکریان از هر سو او را در برگرفته اند و همه راهها بر او بسته است و یارانش کشته و سست شده اند آهنگ ارمنستان کرد و از رودخانه ارس گذشت و قصد روم کرد.
چون بابک از رود ارس گذشت سهل بن سنباط فرماندار آن ناحیه براى دستگیرى بابک بسوى او حرکت کرد و افشین به فرمانداران آن نواحى و سرهنگان و گردان دستور داده بود همه راهها را بر بابک بگیرند.
سهل بن سنباط در حالى به بابک برخورد که تغییر لباس داده بود و بر پاهاى خود پارچه کهنه یى بسته و سوار بر استرى که بر آن پالان خرى نهاده بودند شده بود، سهل او را دستگیر کرد و پیش افشین فرستاد، افشین بابک را گرفت و فتح نامه براى معتصم نوشت و اجازه خواست به دربار برود، معتصم اجازه داد، افشین در حالى که بابک و برادرش عبد الله همراه او بودند پیش معتصم آمد، داستان کشتن معتصم بابک را و بریدن دستها و پاهاى او و به دار کشیدنش مشهور است.
گویند چون افشین همراه بابک در آمد، معتصم او را برابر خود بر تختى نشاند و بر سر او تاج نهاد، اسحاق بن خلف شاعر در این مورد در قصیده یى در مدح معتصم چنین سروده است. [509]” از جنگى که آتش آن در بذ شعله مى کشید غایب نبودى، هر چند که این جا حاضر بودى ولى آنجا هم حضور داشتى.
__________________________________________________
509- اسحاق مشهور به ابن طبیب است، پس از آنکه به زندان افتاد شعر سرود، مرگ او حدود سال 230 هجرى است، ر. ک، ابن شاکر کتبى، فوات الوفیات، ج 1 ص 16 چاپ مصر. (م)
اخبارالطوال/ترجمه،ص:448
امت با افشین که شمشیر تو است عزت و آیین پایدارى و استقامت یافت.
چون افشین بدرگاه تو رسید تاج بر سرش نهادى و او سزاوارتر کسى است که تاج تو بر سرش بدرخشد”.
پس از آن احمد بن ابى داود [510] براى سخنى که از افشین شنیده بود کینه او را در دل گرفت و به معتصم پیشنهاد کرد سپاه را به دو بخش کند نیمى را در اختیار افشین و نیم دیگر را در اختیار اشناس [511] بگذارد و معتصم هم چنان کرد.
افشین از او خشمگین و سخت اندوهگین شد و کینه اش شدت یافت.
احمد بن ابى دواد به معتصم گفت اى امیر مؤمنان ابو جعفر منصور با خیرخواه تر خواص خود درباره ابو مسلم مشورت کرد و او گفت” اى امیر مؤمنان خداوند متعال مى فرماید اگر در آسمان و زمین الهه اى جز خداوند مى بود هر آینه کار آن دو به تباهى مى کشید” و منصور باو گفت بس است و ابو مسلم را کشت. معتصم به احمد گفت ترا هم بس است و سپس کس فرستاد تا افشین را کشت.
آورده اند که جامه از تن او بیرون آوردند و او را ختنه نشده یافتند.
معتصم روز پنجشنبه یازده شب باقى مانده از ربیع الاول سال دویست و بیست و هفت درگذشت و بنا به وصیت او احمد بن ابى دواد بر او نماز گزارد، مدت زمامدارى معتصم هشت سال و هشت ماه و هفده روز و سن او هنگام مرگ سى و نه سال بود:
و این آخر کتاب اخبار الطوال است به ترتیبى که ابو حنیفه احمد بن داود دینورى که رحمت خدا بر او و از او خشنود بادا جمع کرده است.
پایان
__________________________________________________
510- صحیح آن احمد بن ابى دؤاد است، قاضى معروف که به سال 160 متولد و در سال 240 درگذشت، ر. ک، زرکلى، الاعلام ج 1 ص 120، و تاریخ بیهقى ص 214 چاپ دکتر فیاض. (م)
511- اشناس: از سرداران ترک معتصم است، ر. ک، ابن عبد ربه- عقد الفرید ج 4 ص 50 چاپ مصر. (م)