دين در دنياي مدرن (1)
دين در دنياي مدرن (1)
چكيده
مقالهي حاضر به بررسي جايگاه دين در عصر مدرن مي پردازد. بحث در اين باره كه آيا لازمهي مدرنيسم و تجدّد طلبي و علم و پيشرفت و عقل گرايي آن است كه دين از ساحت هاي زندگي بشر كنار گذاشته شود، از جمله مسائل مهم و مباحث سرنوشت ساز و چالش برانگيز بين انديشمندان ديني و روشن فكران سكولار طي چند قرن گذشته بوده است. برخي از انديشمندان سكولار چنين ادعايي مطرح كرده اند. بحث و فحص دربارهي صحّت اين فرضيه و اينكه قايلان آن چه دلايلي بر ادعاي خود اقامه كرده اند و آيا از نظر علمي و تاريخي، چنين ادعايي قابل اثبات است يا خير، و اينكه چگونه مي توان بطلان اين ادعا را ثابت كرد، مسائلي هستند كه اين نوشتار سعي كرده است بدان ها بپردازد.
كليد واژه ها: دين، مدرنيته، علم جديد، عقلانيت، پيشرفت، پوچ گرايي، خداباوري، معنويت.
مقدّمه
پرسش محوري اين نوشتار آن است كه آيا مقتضاي نوگرايي و تجدّدطلبي انسان و جامعه لزوماً اين است كه دين هم نو شود و لباس تجدّد بپوشد و همپاي آدميانِ نوگرا و همپاي زمان و زمينيان تحوّل بپذيرد. و آيا چنين پرسشي اساساً معقول و منطقي است و آيا اينكه مغالطه آميز و عوام فريبانه است؟ از طرفي، آيا نو شدن يك ضرورت عقلاني و علمي است و يا يك ضرورت تاريخي و جبري؟ آيا مقاومت در برابر اين جريان ممكن و عقلاني است؟ اساساً آيا نسبت دين با نوگرايي از نوع تباين و عقل و علم با دين در تنافي مي باشد؟ اگر غير از اين است، رابطهي دين با تجدّد و مدرنيته چگونه است؟ پرداختن به اين پرسش و پژوهش دربارهي آن، مستلزم بررسي دو مسئله اساسي است:
يك. شناخت ماهيت و چرايي مدرنيته، و اقتضائات آن؛ دو. دانستن اينكه دين با كدام يك از مؤلّفه هاي مدرنيته و اقتضائات آن همخواني ندارد؟
از اين رو، پيش از هر سخني بايد ابتدا تعريف و مقصود خود را از دين و مدرنيته معلوم سازيم و آن گاه به بررسي نسبت دين و مدرنيته بپردازيم.
همه مي دانيم كه در جهان معاصر، اديان گوناگوني با ماهيت ها و آموزه هاي گوناگون وجود دارند. برخي از اديان براي عقل حرمت و شأني قايل نيستند و مردم را به دين داري كوركورانه و بي اعتنايي به عقل بشري و عقل گريزي فرامي خوانند و پذيرش دين و آموزه هاي قدسي و ازلي دين را به درك و تأييد عقل وابسته نمي دانند. آنان بر اين باورند كه ماهيت دين با رمزگرايي و معنا گرايي و اسطوره آميخته است، و بر اين اساس، پاي عقل در اين ساحت، لنگ است. پس مراد ما از «رابطهي دين» در بحث رابطهي دين و مدرنيسم (تجدّد طلبي)، دين هاي عقل گريز يا عقل ستيز و اسطوره اي نيست، بلكه مراد ديني است كه براي ادراكات آدمي، به ويژه عقل او، شأن و ارزش و اعتبار قايل است و عقل را در كنار دين، يكي از منابع شناخت خير و شر و حسن و قبح و بايدها و نبايدها مي شمارد. بنابراين، مراد از «دين»، ديني است كه با عقلانيت و خردورزي سر سازش و تعامل دارد و عقل را تأييد و تقويت مي كند و اساس دين داري و پذيرش دين را خردورزي مي داند. همچنين مراد ديني است كه از اصالت و جايگاه قدسي و وحياني خود دور نشده و از گزند بدعت و تحريف و تأويل هاي بشري مصون مانده است.
با اين مقدّمه، اينك بايد ديد، مراد از عقلانيتي كه پيروان تجدّدگرايي و تجدّدطلبي بر زبان مي رانند چيست؟ آيا مراد آنان از عقل و عقلانيت همان است كه اهل ديانت مي گويند، يا اينكه عقل از نظر فيلسوفان مدرن و روشن فكران تجدّد طلب، ماهيت و معنا و كاركردهاي ديگر دارد و بين اين دو تفاوت هست؟ آنچه به صراحت در آثار و پژوهش هاي علمي و فلسفي غربي ديده مي شود، همه نشان دهندهي اين است كه مراد آنان از «عقل»، کاملا متفاوت با مفهوم عقلي است که در انظار و انديشهي فيلسوفان اسلامي و متكلّمان الهي آمده است. اين جستار پيش از پرداختن به علل و زمينه هاي مواجههي دين و مدرنيته، ابتدا نگاهي گذرا به تعريف «مدرنيته» و بيان مؤلّفه هاي اساسي آن دارد، سپس به بررسي ادعاهاي قايلان فرضيهي تقابل و تضاد دين و مدرنيته مي پردازد.
تعريف «مدرنيته»
از نظر فيلسوفان مدرن، «مدرنيته» به معناي «نو آوري، ابداع، ابتكار، خلّاقيت، پيشرفت، ترقّي، رشد خودآگاهي تاريخي بشر»(1) و همچنين به معناي «خردباوري و تلاش براي عقلاني كردن هر چيز، شكستن و ويران كردن عادت هاي اجتماعي و باورهاي سنّتي، همراه با پشت سر نهادن ارزش هاي سنّتي و باور به اصالت علم تجربي، و عقلانيت بشري و محوريت انسان و اعتقاد به ايدهي پيشرفت، تعريف و توصيف شده است.»(2)
مارشال برمن در توصيف «مدرنيته» مي گويد:
مدرن بودن به معناي آن است كه خود را در محيطي بيابيم كه ماجراجويي، قدرت، لذت، رشد، تحوّل و دگرگوني ما و جهان را به ما وعده مي دهد، و در عين حال، هر آنچه را كه داريم و هر آنچه را كه هستيم تهديد به نابودي مي كند.(3)
جهان معاصر به جهاني از انديشه و عمل انساني اشاره دارد كه دراي چند ويژگي اساسي است: (4)
يك. مرجعيت خرد خودبنياد و تلاش در جهت عقلاني سازي فرايند زندگي و افسون زدايي از ساحت هاي حيات بشري؛(5)
دو. التزام به اصل آزادي (ليبراليسم).
ديويد هلد و گيدنز «مدرنيته» را شكل گيري جهان بر اساس اصول ومباني ليبراليسم تفسير مي كنند.(6)
سه. نگرش خاص به جهان و تفسير آن بر اساس معيارهاي علم تجربي و اثبات گرايي (پوزيتيويستي)؛
چهار. انتقاد مدام از سنّت و تأكيد بر تجدّد و نو خواهي به صورت بي وقفه.
به طور كلي، مي توان گفت: مدرنيته بر مباني خاص علمي و فلسفي و معرفت شناختي مبتني است. در معرفت شناسي، واقع گراست و بر عقلانيت وعلم تأكيد مي كند. در سياست، پيشرو و مترقّي است. از نظر علمي، تجربه گراست. و از نظر انسان شناسي، انسان محور است و انسان را در خدمت ارزش هاي فرهنگ مدرن قرار مي دهد.
مواجهه سنّت و مدرنيته
دربارهي جايگاه دين در دنياي مدرن به طور كلي، دو ديدگاه كلان وجود دارد: يكي نگاه سنّت گرايانه و ديگري نگاه تجدّدگرايانه. سنّت
گرايان در برابر موج تجدّدخواهي به اشكال گوناگون در ادوار تاريخ، موضع انتقادي اتخاذ كرده و آن را به مثابهي تهديدي عليه هويّت ديني و فرهنگي خود تلقّي نموده اند؛ ولي نمي توان گفت: موضع سنّت گرايان همواره در برابر تجدّدطلبان يكسان بوده است، بلكه در طول تاريخ مواجههي دين و سنّت، با طيف هاي گوناگوني از سنّت گرايان و تجدّدگرايان مواجهيم. در يك نگاه كلي، مي توان طيف هاي سنّت گرايان و تجدّد طلبان را در چهار گروه عمده تقسيم بندي كرد: الف. سنّت گرايان افراطي و بنيادگرا؛ ب. سنّت گرايان ميانه رو؛ ج. تجدّد گرايان افراطي؛ د. تجدّدگرايان ميانهرو.
با اين وصف، اصل مواجهه و چالش دين و مدرنيته امري جدّي و غير قابل انكار است؛ زيرا اين مسئله هم از نظر تاريخي، يك مسئلهي عيني و تاريخي به شمار مي رود، و هم از جنبهي نظري مورد چالش و نزاع دين داران و تجدّد گرايان است.
يكي از روشن فكران معاصر(7) مواجههي دين و سنّت را اجتناب ناپذير و آن را معضلي مهم فراروي جامعه دين داران دانسته است. وي چهار گونه مواجهه ميان دين و مدرنيته ترسيم مي كند:
اول مواجهه در ساحت نظر و عمل و رقابت در ميدان علم و عمل؛
دوم بازخواني و تفسيرهاي تازه از اين؛ روشن فكران ديني بر ضرورت نو سازي معرفت ديني و بازسازي دين تأكيد مي كنند و مي كوشند تا دين را هماهنگ با دستاوردهاي جديد معرفي نمايند و با مدد گرفتن از فرضيات علمي و غير ديني و فتح باب اجتهاد و تفسيرهاي عقلاني دين، به تطبيق آموزه هاي ديني با فرضيات علمي بپردازند.
سوم رجعت به خلوص پيشين دين و سنّت و كشيدن خط بطلان بر مدرنيته و مباني و دستاوردهاي آن؛ كه در اين چالشِ ديني با مدرنيته، به حقانيت مطلق دين حكم مي دهند. اين رجعت به سنّت يا بنيادگرايي، مي تواند اشكال و مظاهر گوناگوني داشته باشد كه به طور كلي، مي توان گفت: اين جهت گيري ها يا فعّالند و يا منفعلانه. چهارم شكل گيري انواع نوآوري ها و بدعت ها و تأويل ها؛ در اين مرحله، قرائت هاي گوناگون ديني با رهيافت ها و مباني گوناگون شروع به بروز و ظهور و خودنمايي مي كند.
به هر حال، تجدّدگرايان مؤلّفه هاي بنيادين تمدن جديد و الزامات آن را پذيرفته اند و هيچ مانعي را در برابر خود برنمي تابند؛ حتي در برخي موارد، دين را مانع تجدّد و مقتضيات آن مي شمارند. در مقابل، سنّت گرايان، مباني و اهداف و غايات مدرنيته و الزامات آن را نمي پذيرند ولي در بسياري از موارد، از دستاوردهاي علمي و ابزاري مدرنيته استقبال و استفاده مي كنند.
پس از اين مقدمهي كوتاه، اكنون به بحث و بررسي برخي از فرضيات مبني بر ناسازگاري دين و مدرنيته مي پردازيم:
1. نفي دين با داعيهي پيشرفت و تجدّد
فيلسوفان مدرن، «پيشرفت» را يك اقدام انساني مي دانند كه مستلزم به كارگيري عقل انساني براي ايجاد دنياي بهتري است كه متناسب با نيازهاي بشري باشد. نوسازي و نوگرايي و آرمان پيشرفت و عقلانيت از مؤلّفه هاي اساسي مدرنيته اند. به نظر برخي از فيلسوفان غربي، تمدن غرب به دليل ابتنا بر عقلانيت و علم، بهترين الگوي پيشرفت و تمدن بشري است.(8) از نظر آنان، براي همهي انسان ها و جوامع بشري، يك راه بيشتر براي پيشرفت وجود ندارد، و آن پيروي از عقلانيت و الگوي مدرنيتهي غرب است؛ يعني همان عقلانيت خودبنياد و سكولار كه داعيهي جهان شمولي و فرامرزي دارد.(9)
اين نگرش و رويكرد سكولاريستي كه بين علم و دين و پيشرفت ناسازگاري فرض مي كرد، به تدريج، در مرحلهي عمل بحران ها و كاستي هاي خود را نمايان ساخت، و در بعد فلسفي و نظري نيز مورد نقد و چالش انديشمندان گوناگوني كه منتقد مدرنيته بودند، قرار گرفت. براي مثال، رنه گنون يكي از اين منتقدان، در اين زمينه مي نويسد:
تا پيش از قرن بيستم، انديشهي ترقّي و پيشرفت، پژواكي بس گسترده و شوق انگيز داشت و آنها كه دستاوردهاي اوليهي تمدن جديد را لمس كرده بودند، آينده اي سرشار از خوش بختي و پيروزي را براي بشريت، پيش بيني مي كردند. اما با ورود به قرن بيستم وظهور برخي از نتايج و پيامدهاي تمدن جديد، بحران هاي تمدن جديد آشكار شد.(10)
رنه گنون، منتقد مشهور فرانسوي، در كتاب بحران دنياي متجدّد به برخي از اين پيامدها و بن بست هاي تمدن جديد اشاره مي كند: وي مي نويسد:
كساني كه تنعّم و رفاه را آرمان خود ساخته بودند و از بهبودهايي كه بر اثر پيشرفت و ترقّي حاصل گشته، برخوردارند، آيا خوشبخت تر از ابناي بشر در روزگاران پيشين هستند؟ امروزه وسايل ارتباطي سريع تر و امكانات بيشتري وجود دارند، ولي عدم تعادل و نابساماني و احساس نياز بيشتر، او را در معرض خطر فقدان قرار داده و امنيت او هر چه بيشتر در معرض تهديد قرار گرفته است؛ زيرا كه هرف تمدن جديد، چيزي جز افزايش نيازمندي هاي تصنّعي، بهره گيري جنون آميز از امكانات، مواهب طبيعي و لذت طلبي و ارضاي هر چه بيشتر و غوطه ور ساختن انسان در زندگي ماشيني چيز ديگري نيست.(11)
بشريت با اينكه از قدرت مادي و علمي و اقتصادي و فناوري فوق العاده بهره مند است، ولي با رويكرد مادي گرايانه و دين گريزانه، به ورطهي سقوط و انحطاط افتاده و به غفلت از خويش مبتلا شده است. علم و پيشرفت و امكانات مادي دنياي جديد هرگز نتوانسته اند جايگزين دين شوند، و بشريت را به سرمنزل خوشبختي و سعادت برسانند، و وجود اين همه بحران در جوامع پيشرفته، نشان دهندهي اين واقعيت است كه علم و پيشرفت، نمي تواند انسان را از دين بي نياز سازد. شهيد مطهّري در ردّ ديدگاه كساني كه گمان مي كردند بشر با وجود علم، ديگر نيازي به دين ندارد، و دين با آمدن علم از جامعه رخت برمي بندد و رسالتش تمام مي شود مي نويسد:
مسئلهي مذهب هيچ ارتباطي با جهل و علم ندارد؛ چراكه اگر اين نظريه درست بود، مي بايست به هر نسبت كه مردم بي سوادترند، مذهبي تر باشند و به هر نسبت كه مردم باسوادتر و عالم ترند، حتماً لامذهب باشند، و حال آنكه اين خلاف واقع است.(12)
از اين گذشته، لازمهي اين نگرش آن است كه هر جا علم به كشف علل طبيعي نايل مي آيد، آنان از خدا و دين دست بردارند.
برخي خيال مي كردند كه اگر تمدن پيشرفت كند ديگر جايي براي دين نيست. اما امروز معلوم شده كه پيشرفت علم و تمدن نيازي را كه بشر به دين براي يك زندگي خوب دارد، رفع نمي كند؛ بشر، هم از لحاظ شخصي احتياج به دين دارد و هم از لحاظ اجتماعي نيازمند دين است.(13)
2. نفي دين با ادعاي عقلانيت مدرن
عقلانيت در غرب، معطوف به انديشه و عمل انسان خودبنياد است. عقل از نظر فيلسوفان غربي به معناي راسيوناليستي آن مورد نظر است. اين نوع عقل گرايي بر توانايي هاي بي شمار عقل تأكيد دارد و عقل بشري را تنها ملاك و معيار براي محاسبه و پيش بيني اشيا و امور تلقّي مي كند و عقل منقطع از وحي و شهود را مبناي جهان شناسي، و معرفت شناسي خود مي شمارد. عقلانيت در غرب، به صورت تحقق علمي و عيني مدرنيته تجسّم يافته است. به تعبير ماكس وبر، «مفهوم اصلي و كليدي در مدرنيته، خردباوري و عقلانيت است.»(14)
طبق تفسير ماكس وبر، «عقلانيت» به معناي تكيه بر توانايي هاي و قابليت ها و ظرفيت هاي انديشهي بشري به نحو مستقل از سنّت و اسطوره و مباني هستي شناسانه و وجودشناسانه متافيزيكي است. انسان بما هو انسانِ دنيوي، خود بايد بر اساس انديشه و فكر و ارادهي خود، آرمان ها و خاسته ها و رفتارهاي خود را تنظيم و تدبير كند و نيازي به تعاليم وحياني و ارزش هاي پيشين و سنّت و اسطوره ندارد. به نظر او، لازمهي عقلانيت علمي، انفكاك دانش از ارزش هاي قدسي است.
از نظر ماكس وبر، مهم ترين و بنيادي ترين دستاورد عقلانيت غربي اين است كه عقلانيت، ابزاري است در جهت رفاه مادي و آسايش و تنعّم بيشتر بشر، و لازمهي آن افسون زداي و قداست زدايي از طبيعت و انسان است.
عقلاني شدن فرهنگ غربي به تفكيك و تمايز در «حوزه هاي ارزشي» نيز منجر شده است. ماكس وبر همانند هگل، جريان مدرنيته را به عنوان تحوّل در جهان بيني هاي كل گراي ديني مي داند و كاركردهاي دين را در اين دوران محدود به نظر مي آورد. وي عقلاني شدن فرهنگ را به معناي خصوصي شدن گستردهي ايمان و دروني شدن اخلاقيات مي شمارد.(15)
عقل مدرن با دور شدن از هويّت و جايگاه اصلي خود، به عقلي جزئي نگر، طبيعت گرا و بريده از خدا و عالم ما بعد الطبيعه و مباني معرفت شهودي مبدّل شد. عقل مدرن وظيفه و كاركرد اصلي خود را محدود به امور تجربي و مشاهده پذير و امور حسّي ساخت. عقلانيت حاكم بر غرب، در قالب صورت علمي به شكل مدرنيته تجسّم يافته است و مي كوشد تا به مطالعه و محاسبهي ابعاد كمّي و فيزيكي عالم بپردازد و با نگاه ابزاري به همه چيز، حتي انسان هاي ديگر، همهي امكانات طبيعي و غير طبيعي را در خدمت نفسانيت بشري قرار دهد.
هابرماس مي گويد:
از آنجا كه مدرنيته خود را در مخالفت با سنّت فهم مي كند، مي كوشد براي خود دستاويزي از عقل بجويد. لذا، مدرنيته در فرايند بازانديشي الگوي خود را با معيارهاي خود انتخاب مي كند و هنجارهايش را از درون خود اخذ مي كند، و تنها به مرجعيت عقل پايبند است، و روشنگري مدرنيته سنّت را بي مقدار مي شمارد.(16)
به نظر او، فرايند عقلانيت مدرن يك نظام پيچيدهي فنّي خودسامان است.
از اين رو، خود فهمي مدرنيته با خودآگاهي و نگرش انتقادي، به تمام سنّت هاي و آرمان هاي اخلاقي و هر چه اراده و آزادي انسان را محدود مي كرد، همراه بود. اين خودانگاري بنيادي عقل مدرن از زنان كانت شروع شد و شرايط تولّد يك علم طبيعي محض و عينيت بخش را، كه ذهن آدمي فارغ از پندارها مي توانست خلق كند، مهيّا كرد. كانت با نقد قوّهي داوري وعقل عملي و تفكيك حوزهي آن از عقل نظري، و تفكيك حقيقت از عدالت، و وجدان اخلاقي از تفكر عقلاني، ميان حوزه هاي علم و دين و اخلاق، فاصلهاي عميق ايجاد كرد كه نتيجه اين شد كه انسان عصر مدرن با اصالت دادن به عقل و علم، مذهب و متافيزيك را به چالش كشيد و پس از مناقشات فلسفي و معرفتي طولاني، سرانجامْ مستقل از دين و متافيزيك، پايه هاي تفكر عقلاني مدرن را شكل داد.
پيدايش تفكر علمي چنان موفقيت آميز بود كه امروزه الگوي مدرنيتهي غربي و سرمايه داري غرب، به مثابهي مدلي براي توسعه، مورد قبول جوامع ديگر قرار گرفت و علم به مثابهي معيار سنجش خرد بشري، موفقيتي ممتاز يافت و به عنوان ايدئولوژي قدرتمندي در آمد و به طور روزافزون، به يكي از نيروهاي معنوي مسلّط زمان تبديل شد.(17)
چگونه است كه بشر امروز غربي خود را مجبور مي بيند با روي آوردن به علم و عقلانيت، از دين و معنويت روي برگرداند و – همچنان كه گذشت – كانت، هيوم و ماكس وبر و برخي از فيلسوفانِ مدرنيته به تفكيك حوزهي علم و عقل از حوزه دين و وحي تأكيد دارند؟
متفكران برجستهي عصر روشنگري، از بيكن و دكارت و هيوم و كانت گرفته تا هگل، جان لاك، روسو، اگوست كنت، پوزيتيويستها و آمپريستها همگي كوشيدهاند تا با ادعاي عقل گرايي و اصالت دادن به علم، اقتدار و نفوذ دين را در ساحت هاي حيات علمي، سياسي و اجتماعي بشري، بيشتر محدود كنند. كانت در فلسفهي خود، بر جدايي علم از اخلاق و ارزش ها تأكيد دارد و حقيقت متعالي را ناشناختني و تنها امور پديداري و امور تجربي را قابل شناخت مي داند، وي با تفكيك عقل نظري و عملي، مبناي عقلي ايده ها و مفاهيم را انكار و حدود توانايي عقل را در شناخت امور تجربي محدود مي كند. ولي عموماً فيلسوفان و متكلّمان و انديشمندان عقلگراي مسلمان در شرق، بين عقل گرايي و دين مداري جمع كرده اند و بين اين دو تضادي نمي بينند. ما در عالَم اسلام، فيلسوفي را سراغ نداريم كه بر اساس نوع نگرش خردگرايانه و از روي آزاد انديشي، ضرورت و عقلانيت دين را نفي و انكار كرده باشد. بيشتر فيلسوفان عقلگراي مسلمان در دين داري از اكثر مؤمنان پيش قدم تر بوده اند و عقلي را كه نتواند ضرورت و حكمت دين را دريابد، عقل نشمرده اند. براي مثال، فيلسوفان مسلماني همچون فارابي، ابن رشد، كندي، ملّا صدرا، علّامه طباطبائي (18) و شاگردان ايشان(19) چنين رويكرد و نگرشي دارند و بين دين داري و عقل گرايي تعارض و تضادي نمي بينند. به عنوان نمونه، استاد شهيد مطهّري مي گوند:
عقل براي انسان راهنماي خوبي است. عقل را خداوند به انسان داده است، براي اينكه راه كمال را از راه هاي انحراف تشخيص بدهد.(20)
اگرچه حقايق ديني بايد در برابر عقل توجيه پذير باشند، اما بايد به اين حقيقت نيز اذعان داشت كه عقل راه به سوي همهي واقعيت ها نمي برد و چه بسا حقايقي وجود دارند كه عقل بشري راهي براي درك و اثبات آنها ندارد و از درك حسن و قبح آنها عاجز است. اما با اين حال، انسان تنها به واسطهي عقل است كه مي تواند بسياري از حقايق را درك كند و بر اساس همين دريافت ها و ادراكات عقلي خود، با جهان خارج ارتباط برقرار سازد. به واسطهي عقل است كه آدمي مي تواند خوبي ها و بدي ها و ارزش و اهميت و كاربرد اشيا را درك كند. به وسيلهي عقل است كه انسان مي تواند به توانايي هاي و محدوديت هاي خود پي ببرد و فقر ذاتي خود را درك كند. و حتي ادراكات حسّي هم بدون پشتوانهي عقل قابل درك و اثبات نيستند. شكي نيست كه راه كشف جهان هستي و حسن و قبح امور، و راه معرفت خدا و كمال انسان به وسيلهي عقل ميسّر است. عقل راهنماي روشنگر انسان و ترسيم كنندهي مسير كمال انسان، و بالاترين ارزش و امتياز براي آدمي به شمار مي رود. آدميان هر قدر بيشتر از عقل بهره ببرند، به كمال و حقيقت نزديك تر خواهند بود. آنان كه گمان مي كنند زندگي را بر اساس بي خردي و خردستيزي مي توان سامان داد، بزرگ ترين ظلم و خيانت را به شأن و مقام آدمي روا مي دارند. مگر مي توان عقل را از ساحت زندگي دور كرد و اميد و نشاط و آرامش و كمال و بهروزي داشت؟!
از اين رو، همچنان كه نمي توان با داعيهي عقل مداري و عقل گرايي به ستيز با دين و ديگر ارزش ها و حقايق ضروري هستي پرداخت، اين ادعاي متفكران عصر حاضر هم كه معتقدند: لازمهي عقلاني سازي همهي ساحت هاي زندگي بشر نفي دين و تمام سنّت ها و باورهاي وحياني است، سخني باطل و گزاف است و هيچ تلازم منطقي بين اين دو نيست. اين دو مانعه الجمع نيستند. بنابراين، مدعيان عقل گرايي با اين ادعا، خود را در مهلكهي هولناك عقل ستيزي افكنده اند و سخني نامعقول و غير عقلاني بر زبان رانده اند و اين تفسير خاص از عقلانيت موجب شده است تا عقل مدرن از هويّت اصيل و جايگاه واقعي خود تنزّل كند و به عقل جزئي نگر و طبيعت گرا و بريده از خدا و مباني معرفت شهودي تبديل شود و وظيفه و كاركرد خود را به امور تجربه پذير و مادي محدود و محصور كند. بنابراين، حرمت نهادن به شأن و منزلت عقل، اقتضا مي كند كه بشريت را از حقايق عقلاني وحياني و معارف و ارزش هاي الهي – انساني محروم نسازيم و آدمي را از مقام انساني خود دور نكنيم.
معناي اين سخن كه بايد قدر و منزلت واقعي عقل را درك كرد و حريم و حرمت آن را نگه داشت، به اين معنا نيست كه بشر به علم و تجربه، و يا دين و وحي نياز ندارد، بلكه آنجا كه عقل حاكم باشد، هم ضرورت علم – آنگونه كه بايسته و شايسته است – دانسته مي شود و هم ضرورت و فلسفهي دين بهتر و بيشتر معلوم مي گردد. بنابراين، ارزش گذاري به عقل، عين ارزش گذاري به حقيقت و مقام واقعي آدمي است، و هر قدر عقل در حيات آدميان ارزش بيشتري داشته باشد، آدمي مقامي بالاتر و ارزشمندترمي يابد و ساحت و قامت وجودي او بيشتر مي گردد. هر جا عقل ميداندار و سكاندار باشد، بشر بهتر مي تواند حق را از باطل، و صواب را از ناصواب، و سره را از ناسره تشخيص دهد. هر جا عقل باشد، دين هم خواهد بود، و اين است شعار و مبنا و منطق اسلام كه فرموده است: «لا دين لمن لا عقل له.»(21) عقل در آينهي تعاليم اسلامي، راهنما و پيامبر دروني و حجت ميان خدا و بندگان است و معيار تشخيص خوبي از بدي، و صواب از خطا، و تكليف وثواب عقاب است. ادعاي مدرنيته حاكميت بخشيدن به عقل در تمام شئون زندگي انسان بود، ولي در همين ساختار عقلاني مدرن، عقلانيت نه تنها به مثابهي جلوگيري انسان از مستعمره شدن و نجات از افسون زدگي و خرافه پرستي نشد، بلكه خود انسان را از تمامي ارزش هاي عقلاني و اخلاقي تهي كرد.
3. نفي دين با ادعاي تضاد ميان علم و دين
علم جديد با رهايي از قيد سنّت و متافيزيك، بر مبناي عقل جديد و روش تجربي شكل گرفت. فيلسوفان عصر روشنگري كوشيدند تا از تفسير ديني جهان، كه متّكي به وحي و الهيّات مسيحيت بود، دست بردارند و روش هاي علوم تجربي را در همهي حوزه هاي علوم طبيعي و انساني حاكم سازند.
اين ادعا كه تنها علم تجربي مي تواند تبييني قابل اطمينان از پديده هاي اين عالم به ما ارائه كند و علم است كه مي تواند مظهر عقلانيت شمرده شود و هيچ روش ديگري غير از علم نمي تواند ادعاي اثبات حقيقت عيني را داشته باشد و قبول اين پيش فرض كه روش علمي تنها روش قابل اعتماد است، چنين نتيجه اي القا كرد كه آنچه در دسترس علم نيست و يا از روش علوم تجربي استفاده نمي كند، معرفتي قابل اعتماد نيست.
تفكر مدرن با جدا كردن جهان بيرون از جهان درون، هرگونه رابطهي ميان عالم صغير و كبير را غير ممكن شمرد. اين انديشه سلسله مراتب وجود را در بُعد كمّي و هندسي آن تقليل داد؛ هر نوع امكان تأويل استعلايي را از ميان برد. علم جديد هرگونه ارتباط ميان خدا و جهان را ناممكن مي داند و با انكار غايتمندي جهان آفرينش و آموزه هاي حياني، تفكر عقلاني را به قوّه اي محاسبهگر، كه اشيا را بر حسب معيار وضوح و تمايز، تشخيص مي دهد، مبدّل كرده است و امكان شناخت اشراقي و عرفاني را كاملاً منتفي مي داند.(22)
در سده هاي ميانه، خردباوري با تأويل ديني از جهان و نظام جهاني همراه بود و ادراك انسان نسبت به جهان و انسان، به گونه اي ژرف، رنگ ديني داشت. پس از رنسانس، اين جنبه كم رنگ تر شد و نفود خود را از دست داد و فيلسوفان مدرن در بحث هاي جهان شناختي و انسان شناختي خود، از دين دور شدند و جهان بيني خود را بر اساس معيارهاي فيزيكي و علمي تبيين و تفسير کردند …. از اين پس، جهان زيست را جهاني دانستند كه به بيان علمي – رياضي در مي آيد… و جنبه هاي معنوي و انساني و سوبژكتيو جهان مورد انكار قرار گرفت. بر اساس اين رويكرد، هرگونه تعامل و نسبتي باجهان كه مبتني بر تجربه نباشد را علم محسوب نمي كند.(23)
خرد علمي در فلسفهي دكارت، خود را به شكل تقابل ميان خرد مدرن و طبيعت، و به تعبيري، «سوژه» و «ابژه» خود را نشان داد. و در فلسفهي كانت، به شكل تفكيك «نومن» و «فنومن» و امور قابل شناخت از امور غير قابل شناخت ترسيم شد و در فلسفهي هگل و نيچه و … به اشكال ديگري مطرح شد. اين تقابل از آنجا سر بر آورد كه جهان علم، يعني دنياي شناخت ما از طبيعت به شكل پندارهاي علمي و رياضيوار گاليلهاي در آمد… و علم بر خلاف پندارهاي فلسفهي مدرن، بر بنيان نظريه ها، بلكه بر پايهي «پاركسيس» پايه گذاري شد.(24)
مهم ترين نقطهي عزيمت علم جديد، كه دستاوردهاي عظيم فناورانه به همراه داشت، ميل به استيلا و تسلط انسان بر طبيعت بود. تمدن غرب دستاوردهاي علمي و پيشرفت خود را مرهون اصالت علم و اصالت انسان، و اعتقاد به اراده و قدرت مطلق بشري و مذهب ستيزي و دها شدن از سيطرهي دين و كليسا مي داند. انسان غربي علم زده در سايهي علم و فناوري، خود را بي نياز از فروتني و خضوع در مقابل خداوند و نيروهاي فوق طبيعي مي داند و خود را بر طبيعت مسلّط مي بيند. انسان ديروز اگر فقط اسير جهل و خرافات بود، انسان مدرن امروز، مغرور و متكبّر است و با اينكه به ظاهر اهل علم و دانش است، ولي در واقع، دچار جنون خود بنيادانگاري و خداانگاري و طغيان طلبي و افراط درهمه چيز شده است. از اين رو، جنونِ قدرت علمي او، مسير حيات و هدف زندگي او را دگرگون كرده است. انسان ديروز به حقايق غيبي ناشناخته باور داشت، ولي انسان امروز از حقايق روشن پيرامون خود و از همه تجارب تاريخي عبرت آموز نمي گذرد و از عواقب شوم و مهلك كارهاي خود غافل است. انسان ديروز دايرهي علوم و معارف قابل شناخت خود را گستردهتر كرده بود و مي كوشيد همهي حقايق عالم را در خود جمع كند و باور داشت كه انسان آيينه و جام جهان نماست؛ ولي انسان امروز بسياري از آن حقايق را از دايرهي معلومات شناختي بيرون افكنده، و با وجود پيشرفت هايي كه به دست آورده، مخاطرات و بحران هاي بي شماري را نيز براي آدميان و اين کره ي خاکي به وجود آورده و هنوز نتوانسته است رابطه اي معقول و متعادل با طبيعت و انسان هاي همنوع خود برقرار كند.
بشر امروز بدون توجه به جنبه هاي «بحران علم» و ناهمخواني توسعهي فناوري با نيازهاي زيست جهان و جنبه هاي ويرانگر آن با آرماني كردن علم در دنياي تجربه و زيست جهان، هنوز هم بر اصالت علم غير ديني و غير ارزشي تأكيد مي كند. هوسرل در كتاب تجربه و داوري مي نويسد: «علم مدرن از دنيايي كه خود ساخته آغاز مي كند و نه از دنياي واقعي.»(25)
اين تفكر به انكار بسياري از باورها و اعتقادات مذهبي و اخلاقي در غرب انجاميد، تا آنجا كه سارتر به صراحت، اظهار مي دارد:
هيچ رمزي در جهان وجود ندارد و هيچ اخلاقيات عام و ارزش هاي مطلقي كه مترتب بر وجود خداوند باشد، هم جود ندارد.(26)
فيلسوف و جامعه شناس معاصر، هابرماس، مي گويد:
پيش از اين، دين به عنوان شالودهي انسجام و يكپارچگي اخلاقي در حيات اجتماعي نقش مؤثر داشت، ولي امروزه عقل مي خواهد اين نقش را بر عهده گيرد. اما از سوي ديگر، محدوديت اين عقل ابزاري آشكار شده است و ديگر نمي توان به آن به عنوان تكيه گاه دوران پرتلاطم و واژگون شده به سوي آينده اي كه عطش نوآوري پايان ناپذيري دارد، اعتماد كرد.(27)
اكنون انسان، خود فعّال ما يشاء و محور همه چيز است، و معيار خوبي و بدي و اخلاق را خود انسان تعيين مي كند. و اينگونه بود كه انسان مدرن از ايمان و ارزش هاي واقعي و مباني هستي شناسي صحيح و غايت اصلي خود دور شد. و اين نگرش علم پرستانه به انسان و طبيعت، ريشه هاي معنوي زندگي بشر را خشكانده است.
انسان متجدّد با ويران كردن طبيعت، و نگاه خشك علمي و صرفاً مادي و آميخته با حرص و آز، بر آن است تا كل سنّت ديني را نفي كند.(28)
حال جاي اين پرسش هست كه درروزگاري كه به اسم علمگرايي و پيشرفت، سر ستيز و ناسازگاري با دين پيشه كرده اند، آيا مي توان علم و ايمان و دين و دنيا، و علم و تعبّد و عقلانيت و معنويت را در كنار هم نهاد و از مائدهي هر يك بهرهاي وافي برگرفت و از هر يك خوشه هاي گونه گون و دلپذير و جانفزا برچيد؟ تا كوته بينان دنياگرا و سكولاريست هاي پرادعا بر خطا و خيانت تاريخي چهار قرن دين گريزي و معنويت ستيزي خود واقف شوند و بدانند چه ظلمي بر آدميان و عالميان روا داشته اند؟ امروز بسياري از مدعيان خردمندي و علم ورزي به جاي خردورزي و نگاه حقيقت گرايانه، با نگاه مادي و پراگماتيستي و منفعت طلبانه به دين و معنويت مي نگرند و همه چيز را به پاي نفسانيات قرباني مي كنند. بدين روي، توقع نگاه عقلاني از كساني كه خود عقلانيت را در مسلخ ماديات و تجربه گرايي قرباني كرده اند، چندان عاقلانه نمي نمايد. هنر اين مدعيان عقل گرايي فقط در نفي دين نيست، بلكه در نابودي حرث و نسل آدميان و نيز زيست بوم حيات زمين بر اهل خرد پوشيده نيست. شايد برخي اين سخن را نوعي پيش داوري بپندارند و در مقام دفاع از دستاوردهاي مدرنيته و بركات و ثمرات آن برآيند، اما بايد گفت: «آنچه عيان است چه حاجت به بيان است؟»
پس نبايد كوشيد و سعي بيهوده برد و عقلانيت خودبنياد غربي را بر تارك همهي فرهنگ ها نشاند، و آن را بهترين متاع و دستاورد بشري قلمداد كرد وهمگان را به پذيرش و اقبال به آن فراخواند. اين سخن به معناي انكار همهي مزيت ها و دستاوردهاي علمي و فناورانهي مدرنيته غربي نيست، بلكه اين نقد متوجه مطلق انگاري علم تجربي و عنان گسيختگي انسان و احساس استغناي بشر مدرن از دين و ارزش هاي قدسي است.
اين ادعا كه دين با نوگرايي و تجدّد و پيشرفت مخالف است، پس دين را بايد نفي كرد، سخني گزاف و بي پايه است؛ زيرا در هيچ يك از آموزه هاي درون متني دين، چنين چيزي به چشم نمي خورد. اما معناي اين سخن كه دين با علم و پيشرفت مخالف نيست، اين نيست كه دين همهي مباني و دستاوردها و نتايج، مدرنيته را مي پذيرد و بر آن مهر تأييد مي نهد، بلكه دين، به ويژه دين اسلام، علم، عقلانيت و آزادي بشر و قدرت اراده و خلّاقيت و روحيهي جست و جوگري بشر را در جهت كمال حقيقي و عقلاني و معنوي بشر و بر اساس نگاهي جامع و متعالي و توحيدي ترسيم و تفسير مي كند و ابعاد گوناگون آفاق هستي را در دايرهي هستي شناسي و افق انديشهي عقلاني و ديني و علمي بشر قرار مي دهد و از منظر وحي و عقل، به كشف و تبيين و تفسير حقايق جهان و انسان مي پردازد و علم و دستاوردهاي علمي و عقلاني بشر را در جهت ارزش هاي معنوي و كمال علمي عقلاني و معنوي بشر ضروري مي بيند و هيچ يك از اين مواهت الهي را نفي نمي كند. بنابراين، دين نه مي تواند عقل ستيز باشد و نه علم گريز، و آنان كه مدعي ناسازگاري بين علم و دين هستند، بيش از آنكه علم را مخالف دين تلقّي كنند، دين را مانع آزادي و عنان گسيختگي خود مي ديده اند و از اين رو، به نفي آن پرداخته اند.
4. سنّت ستيزي و قداست زدايي از عالم
يكي ديگر از پيامدها و نتايج مدرنيته نفي مرجعين دين و ارزش هاي معنوي و اخلاقي در فرايند عقلاني سازي و قداست زدايي از عالم طبيعت بود. مدرنيسم هيچ نيازي به ارزش هاي متافيزيكي و ديني و اخلاقي نمي بيند. هابرماس مي گويد:
سنّت هاي ديني نهادها در گرداب عقلاني كردن جهان، به سوي متمايز شدن و خصوصي شدن پيش مي روند و دچار تضاد و چالش مي شوند.
در فرايند عقلاني شدن جهان بر اساس الگوهاي مدرنيته، جايگاه انسان و آزادي فكر و عمل او با مدرنيته تعريف و تعيين مي شود و مدرنيته الزامات و اقتضائات خود را بر انسان تحميل مي كند. در جهانِ افسون زدايي شده كه توسط گاليله، دكارت، بويل، نيوتن و مانند آنها مطرح شده، رابطهي الوهيت با طبيعت نفي گرديده و رابطهي تعيين كنندهي جهان فراطبيعي با جهان طبيعي انکار شده و رويكرد عينيت گرايانه و اثبات گرايانه و مكانيستي محور اصلي نظريه هاي علمي قرار گرفته است. نتيجهي اين رويکرد معنويت ستيز آن شده كه علم مدرن در افسون زدايي از طبيعت به راهي رفته كه به افسون زدايي از خودش انجاميده است؛ به اين معنا كه اگر همه زندگي بشر بي معناست، علم نيز به عنوان يكي از فعاليت هاي بشري، مي بايست بي معنا شمرده شود. زماني بسياري از دانشمندان و فيلسوفان بر اين باوربودند كه علم، دست كم بازگو گنندهي حقيقت است؛ اما بر اساس تفكرات جديد، علم حتي قادر به كشف حقيقت نيست. بدين روي، در صورتي كه ما امكان كشف حقيقت و واقع را از دست علم بگيريم، جهان زندگي و علمي ما بسيار متزلزل و غير قابل اعتماد و اطمينان، و آميخته با شك و ترديد خواهد بود.
از زمان گاليله و دكارت، طرز نگرش تازه اي به جهان به عنوان نگاه عقلاني و علمي توسعه يافت و به جاي جهان بيني مذهبي، سيطرهي فكري كليسا حاكم شد و جامعه به مرور زمان، تماس خود را با دين سنّتي از دست داد و دين از حوزهي حيات عمومي به حاشيه رانده شد.
ماكس وبر به صراحت بيان مي كند:
فروريزي جهان بيني هاي سنّّتي و عقلاني شدن فرهنگ، به خصوصي شدن گسترهي ايمان و اخلاقيات دروني شده در وجدان آدمي مي انجامد، و در مراحل بعد، اين عقلانيت نهادينه شده به گسترش اقتصاد ليبراليستي خود تنظيم گر، به طور فزاينده منجر مي شود و رفته رفته ارزش هاي ديني را به حاشيه مي راند و عقلاني شدن فرهنگ غرب در پروسهي مدرنيته، به تفكيك و تمايز حوزه هاي ارزشي منتهي مي شود كه ديگر نمي توان تعارض بين اين حوزه ها را با توسّل به يك جهان بيني عالي تر ديني حل كرد.(29)
رويكرد سكولاريستي غرب به يك معنا، خصوصي شدن و يا دنيوي شدن دين و ارزش هاي قدسي را در پي داشت. اين رويكرد اگرچه پيامدهاي نامطلوب اخلاقي و فرهنگي خاصي از خود بر جاي گذاشت، ولي به محو كامل انديشه و فعاليت مذهبي نينجاميد؛ زيرا دين به برخي از پرسش هاي وجودي كه در گذشته پاسخ مي گفت، هنوز هم پاسخ مي گويد. با اين حال، دانش بازانديشانهي مدرن نتوانسته است جاي جهان شناسي مذهبي را پر كند.
پی نوشت:
1- زيگمون باومن و همكاران، مدرنيته چيست؟ مدرنيته و مدرنيسم، ترجمه و تدوين حسينعلي نوروزي (تهران، نقش جهان، 1378)، ص 33و67.
2- بابك احمدي، مدرنيته و انديشه انتقادي (تهران، نشر مركز، 1373)، ص 11.
3- زيگمون باومن و همكاران، پيشين، ص 213.
4- همان، ص 67 و 217 و 82 .
5و6- همان، ص 100 / ص 255.
7- عبدالكريم سروش، همايش «دين و مدرنيته» (تهران، حسينيه ي ارشاد، 1384).
8- داريوش شايگان، افسون زدگي جديد يا هويّت چهل تكّه، ترجمه ي فاطمه وليايي(تهران، نقش جهان، 1380)، ص 31.
9- Hegle, Leconssur la Philosophie del’ histoire (Vrin, Parism 1991), p. 108 & 320.
10و11- رنه گنون، بحران دنياي متجدد، ترجمه ضياء الدين دهشيري (تهران امير كبير، 1372)، چ دوم، ص 144.
12- سيد محمّد حسين طباطبائي، اصول فلسفه و روش رئاليسم، با پاورقي مرتضي مطهّري (قم، اسلامي، بي تا)، ج 5.
13- مرتضي مطهّري، فطرت (تهران، صدرا، 1375)، ص 88 .
14- بابك احمدي، مدرنيته و انديشهي انتقادي (تهران، نشر مركز، 1373)، ص 29.
15و16- يورگن هابرماس، جهاني شدن و آيندهي دموكراسي، ترجمهي كمال پولادي (تهران، نشر مركز، 1380)، ص 114 / ص 190.
17- روزاموند بيلينگتون و ديگران، فرهنگ و جامعه، ترجمهي فريبا عزبدفتري (تهران، قطره، 1380)، ص 282.
18- ر. ك. سيد محمّد حسين طباطبائي، الميزان في تفسير القرآن (بيروت، دارالاعلمي، 1404)، ج 5، ص 225؛ ج 1، ص 43و47.
19- ر. ك. عبدالله جوادي آملي، دين شناسي (قم، اسراء، 1381)، فصل پنجم، ص 119-179 / همو، تفسير موضوعي قرآن كريم (قم، اسراء، 1376)، ج 13 «معرفت شناسي در قرآن».
20- مرتضي مطهّري، اسلام و مقتضيات زمان (تهران، صدرا، 1370)، ج 1، ص 52.
21- محدث نوري، مستدرك الوسائل (قم، مؤسسه آل البيت، 1408)، ج 11، ص 205.
22- داريوش شايگان، پيشين، ص 239.
23-25 بابك احمدي، پيشين، ص 6 / ص 52 و 74 / ص 75.
26- مارتين بوبر، كسوف خداوند، ترجمهي عبّاس كاشف و سهراب ابوتراب (تهران، فروزان، 1380)، ص 81 .
27- يورگن هابرماس، پيشين، ص 194.
28- سيد حسين نصر، «بحران معنوي انسان»، كتاب نقد 3 و 4 (تابستان 1376)، ص 301.
29- به نقل از: يورگن هابرماس، پيشين، ص 115.
منبع: مجله ي معرفت
/خ