خانه » همه » مذهبی » پس از شهادت حضرت امام علی علیه السلام

پس از شهادت حضرت امام علی علیه السلام

پس از شهادت حضرت امام علی علیه السلام

وقایع پس از شهادت آن بزرگوار جدا بسیار است و به تالیف جداگانه‌‏اى نیازمند است. اینجا گنجایش آن را ندارد، لذا از ذکر آنها چشم مى‏ پوشیم و تنها به یک واقعه تکوینى اشاره مى‏کنیم.

2337 - پس از شهادت حضرت امام علی علیه السلام

یک معجزه

وقایع پس از شهادت آن بزرگوار جدا بسیار است و به تالیف جداگانه ‏اى نیازمند است. اینجا گنجایش آن را ندارد، لذا از ذکر آن‌ها چشم مى‏ پوشیم و تنها به یک واقعه تکوینى اشاره مى‏کنیم.
 
زمخشرى در «ربیع الابرار» از ام‏ معبد آورده است که گفت: «روزى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم وضو گرفت و در پاى درخت‏ خاردار خشکیده‏اى در نزد ما آب دهان افکند و آن رخت‏ سبز شد و میوه داد و در زمان حیات آن حضرت ما از میوه آن شفا مى‏ جستیم… اما سپس از پایین به بالا خشک شد و خار رویید و میوه‏‌هایش ریخت و سبزى و تازگى آن از میان رفت. در این حال بود که ما از شهادت امیرالمؤمنان على علیه‏ السلام باخبر شدیم. و دیگر میوه نداد و ما از برگ آن بهره‏ مند بودیم و پس از چندى صبح کردیم و دیدیم که از ساقه آن خونى تازه مى‏ جوشد و برگ آن هم خشک شده است. در همین حال خبر شهادت امام حسین علیه ‏السلام به ما رسید و درخت‏ به کلى خشک گردید.»
 
اصبغ بن نباته گوید: هنگامى که امیرمؤمنان علی علیه السلام  ضربتى بر فرق مبارکش فرود آمد که به شهادتش انجامید مردم بر در دارالاماره جمع شدند و خواستار کشتن ابن ملجم – لعنه الله – بودند. امام حسن علیه‏السلام بیرون آمد و فرمود: اى مردم! پدرم به من وصیت کرده که کار قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم. اگر پدرم از دنیا رفت تکلیف قاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصمیم مى‏گیرد. پس بازگردید خدایتان رحمت کند.
 
مردم همه بازگشتند و من بازنگشتم. امام دوباره بیرون آمد و به من فرمود: اى اصبغ! آیا سخن مرا درباه پیام امیر مؤمنان نشنیدى؟ گفتم: چرا. ولى چون حال او را مشاهده کردم دوست داشتم به او بنگرم و حدیثى از او بشنوم، پس براى من اجازه بخواه خدایت رحمت کند.
 
امام داخل شد و چیزى نگذشت که بیرون آمد و به من فرمود: داخل شو. من داخل شدم دیدم امیرمؤمنان علیه‏ السلام دستمال زردى به سر بسته که زردى چهره ‏اش بر زردى دستمال غلبه داشت و از شدت درد و کثرت سم پاهاى خود را یکى پس از دیگرى بلند مى‏ کرد و زمین مى‏ نهاد. آن گاه به من فرمود: اى اصبغ آیا پیام مرا از حسن نشنیدى؟ گفتم: چرا، اى امیرمؤمنان، ولى شما را در حالى دیدم که دوست داشتم به شما بنگرم و حدیثى از شما بشنوم. فرمود: بنشین که دیگر نپندارم که از این روز به بعد از من حدیثى بشنوى.
 
بدان این اصبغ، که من به عیادت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم رفتم همانگونه که تو اکنون آمده‏اى، به من فرمود: اى اباالحسن، برو مردم را جمع کن و بالاى منبر برو و یک پله پایین‏تر از جاى من بایست و به مردم بگو: «هش دارید،هر که پدر و مادرش را ناخشنود کند لعنت‏ خدا بر او باد. هش دارید، هر که از صاحبان خود بگریزد لعنت‏ خدا بر او باد. هش دارید هر که مزد اجیر خود را ندهد لعنت‏ خدا بر او باد.»

اى اصبغ، من به فرمان حبیبم رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم عمل کردم، مردى از آخر مسجد برخاست و گفت: اى اباالحسن، سه جمله گفتى، آن را براى ما شرح بده. من پاسخى ندادم تا به نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم رفتم و سخن آن مرد را بازگو کردم.
 
اصبغ گفت: در اینجا امیرمؤمنان علیه‏السلام دست مرا گرفت و فرمود: اى اصبغ، دست‏خود را بگشا. دستم را گشودم. حضرت یکى از انگشتان دستم را گرفت و فرمود: اى اصبغ، رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نیز همین گونه یکى از انگشتان دست مرا گرفت، سپس فرمود: هان، اى اباالحسن، من و تو پدران این امتیم هر که ما را ناخشنود کند لعنت‏خدا بر او باد. هان که من و تو مولاى این امتیم هر که از اجرت ما بکاهد و مزد ما را ندهد لعنت‏خدا بر او باد. آن گاه خود آمین گفت و من هم آمین گفتم.
 
اصبغ گوید: سپس امام بیهوش شد،باز به هوش آمد و فرمود: اى اصبغ آیا هنوز نشسته‏اى؟ گفتم: آرى مولاى من. فرمود: آیا حدیث دیگرى بر تو بیفزایم؟
 
گفتم: آرى خدایت از مزیدات خیر بیفزاید. فرمود: اى اصبغ! رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در یکى از کوچه‌هاى مدینه مرا اندوه‌ناک دید و آثار اندوه در چهره‏ ام نمایان بود. فرمود: اى اباالحسن! تو را اندوه‌ناک مى‏‌بینم؟ آیا تو را حدیثى نگویم که پس از آن هرکز اندوه‌ناک نشوى؟
 
گفتم: آرى، فرمود: چون روز قیامت‏ شود خداوند منبرى بر پا دارد برتر از منابر پیامبران و شهیدان، سپس خداوند مرا امر کند که بر آن بالا روم، آن گاه تو را امر کند که تا یک پله پایین‏تر ازمن بالا روى، سپس دو فرشته را امر کند که یک پله پایین‏تر از تو بنشیند و چون بر منبر جاى گیریم احدى از گذشتگان و آیندگان نماند جز آنکه حاضر شود.
 
آن گاه فرشته ‏اى که یک پله پایین‏تر از تو نشسته ندا کند: اى گروه مردم; بدانید: هر که مرا مى‏ شناسد که مى‏ شناسد و هر که مرا نمى شناسد خود را به او معرفى مى‏کنم، من «رضوان‏» دربان بهشتم، بدانید که خداوند به من و کرم و فضل و جلال خود مرا فرموده که کلیدهاى بهشت را به محمد بسپارم و محمد مرا فرموده که آن‌ها را به على بن ابیطالب بسپارم، پس گواه باشید که آن‌ها را بدو سپرده ‏ام.
 
سپس فرشته دیگر که یک پله پایین‏تر از فرشته اولى نشسته بر مى‏ خیزد و به گونه‏ اى که همه اهل محشر بشنوند ندا کند: اى گروه مردم، هر که مرا مى‏ شناسد که مى‏ شناسد و هر که مرا نمى ‏شناسد خود را به او معرفى مى‏کنم، من «مالک‏» دربان دوزخم، بدانید که خداوند به من و فضل و کرم و جلال خود مرا فرموده که کلیدهاى دوزخ را به محمد بسپارم و محمد مرا امر فرموده که آن‌ها را به على بن ابى‏طالب بسپارم، پس گواه باشید که آن‌ها را بدو سپردم.
 
پس من کلیدهاى بهشت و دوزخ را مى‏گیرم. آن گاه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به من فرمود: اى على، تو به دامان من مى‏ آویزى و خاندانت ‏به دامان تو و شیعیانت‏ به دامان خاندان تو مى‏ آویزند. من (از شادى) دست زدم و گفتم: اى رسول خدا، همه به بهشت مى‏رویم؟ فرمود: آرى به پروردگار کعبه سوگند.
 
اصبغ گوید: من جز این دو حدیث از مولایم نشنیدم که حضرتش چشم از جهان پوشید درود خدا بر او باد.
 

دستگیری قاتل

مردم ابن ملجم را دستگیر کرده و دست بسته نزد امام آوردند. امام حسن علیه السلام به او فرمود: ای ملعون! آیا کسی را کشتی که به تو پناه داد و تو را بر دیگران اختیار کرد و بخشش‌های فراوان به تو فرمود؟ آیا او بد امامی بود برای تو؟ آیا عوض نیکی‏‌های او به تو این بود؟ ابن ملجم سر به زیر افکنده بود و پچیزی نمی‌گفت. آنگاه امام حسن علیه السّلام به پدر عرض کرد: «این ابن ملجم دشمن خدا و رسول و دشمن شماست که نزد شما حاضر و اسیر شماست» امیر المؤمنین علیه السّلام به به ابن ملجم نگاه کرد و فرمود: ای ابن ملجم جنایتی بزرگ کردی. آیا من برایت بد امامی‌ بودم؟ آیا تو را مورد مرحمت قرار ندادم و بر دیگران برنگزیدم؟ با وجود اینکه می‌دانستم قاتل من خواهی بود به تو احسان کردم و بخششم به تو را افزون ساختم تا از راه گمراهی که برگزیده ای بازگردی اما شقاوت بر تو غلبه کرد تا مرا بکشی ای شقی ‏ترین اشقیاء. ابن ملجم گریست و این آیه از قرآن را خواند: «أ فانت تنقذ من فی النّار؟» آیا تو می‌توانی کسی را که جایگاهش دوزخ است نجات دهی؟  آنگاه علی علیه السلام سفارش او را به امام حسن علیه السّلام کرد و فرمود: فرزندم! با اسیر خود مدارا کن، و با مهربانی و رحمت با او رفتار کن. آیا نمی‌‏بینی چشم‌های او را که از ترس چگونه گردش می‌‏کند و دلش چگونه مضطرب است؟ ای فرزند! ما اهل بیت رحمت و مغفرتیم پس بخوران به او از آنچه خود می‌‏خوری، و بیاشام او را از آنچه خود می‏‌آشامی، پس اگر من از دنیا رفتم از او قصاص کن و او را بکش و جسد او را به آتش نسوزان و او را مثله مکن. یعنی دست و پا و گوش و بینی و سایر اعضای او را قطع مکن … اگر زنده ماندم من خود داناترم که با او چه کار کنم، و من سزاوارترم به عفو کردن، زیرا ما اهل بیتی می‌باشیم که با گناهکار در حقّ ما جز به عفو و کرم رفتار دیگر ننماییم.
 
منابع:
1. نمناک/ داستان شهادت حضرت علی (علیه السلام) و دوران زندگی ایشان
2. بیتوته/ شهادت امام على (علیه السلام)  
3. دانشنامه اسلامی/ شهادت امام علی علیه السلام

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد