مماشات و سخت گیری در سیره امام کاظم علیه السلام (بخش دوم)
موارد سخت گیری و صلابت امام کاظم علیه السلام
1. برخورد با عوام فریبى هارون
یکى از شگردهاى تبلیغاتى دستگاه خلافت، مسأله انتساب هارون به خاندان رسالت بود و شخص هارون بر این مساله بسیار تکیه مى کرد. او روزى وارد مدینه شد و سمت قبر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رهسپار گردید. هنگامى که به حرم رسید و انبوه جمعیت را دید، رو به قبر پیامبر کرد و گفت: درود بر تو اى پیامبر خدا، درود بر تو اى پسر عمو. او این کلمات را با صداى بلند گفت تا مردم بدانند خلیفه پسر عموى پیامبر است.
در این هنگام امام کاظم علیه السلام که در آن جمع حاضر و از هدف هارون آگاه شده بود. نزدیک قبر پیامبر رفت و با صداى بلند فرمود: درود بر تو اى پیامبرخدا صلی الله علیه و آله درود بر تو اى پدر. هارون از این سخن سخت ناراحت شد، رنگ صورتش تغییر یافت و بى اختیار گفت: واقعا این افتخار است. (1)
هارون نه تنها کوشش مى کرد انتساب خویش به مقام رسالت را به رخ مردم بکشد، بلکه به وسایلى مى خواست پیامبر زادگى این پیشوایان بزرگ را نیز انکار کند. او روزى به امام کاظم علیه السلام گفت: شما چگونه ادعا مى کنید فرزند پیامبر هستید در حالى که فرزندان على علیه السلام هستید؛ زیرا هر کس به جد پدرى خود منسوب مى شود، نه جد مادرى!؟ امام کاظم علیه السلام در پاسخ آیه اى را تلاوت فرمود که خداوند ضمن آن مى فرماید: «… و از نژاد ابراهیم، داوود، سلیمان، ایوب، زکریا، یحیى، عیسى و الیاس را که همگى از نیکان و شایستگان اند. هدایت کردیم.» آنگاه فرمود: در این آیه، عیسى از فرزندان پیامبران پیشین شمرده شده است در صورتى که او پدر نداشت و تنها از طریق مادرش مریم نسبتش به پیامبران مى رسید. پس به حکم این آیه، فرزندان دخترى نیز فرزند شمرده مى شوند. ما نیز به واسطه مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها فرزند پیامبریم. (2)
در مناظره مشابه دیگرى، امام در پاسخ به این پرسش که چرا شما خود را فرزندان رسول خدا صلی الله علیه و آله مى نامید؟ فرمود: اى هارون! اگر پیامبر زنده شود و دختر تو را براى خود خواستگارى کند، آیا دخترت را به پیامبر تزویج مى کنى؟ هارون گفت: نه تنها تزویج مى کنم بلکه با این وصلت به تمام عرب و عجم افتخار مى کنم.
امام فرمود: ولى این قضیه در مورد من صادق نیست. نه پیامبر صلی الله علیه و آله دختر مرا خواستگارى مى کند و نه من دخترم را به او تزویج مى کنم؛ زیرا من از نسل اویم و این ازدواج حرام است؛ ولى تو از نسل پیامبر نیستى. (3)
2. سخت گیری در مسئله توهین به مقام ولایت
هارون از ساحرى خواست وقتى امام کاظم علیه السلام کنار سفره غذا نشست، کارى کند اهل مجلس به ایشان بخندند و امام کوچک شود. وقتى سفره حاضر شد خادم امام دست برد که نان را بردارد و نزد امام بگذارد، نان پرید و هارون و اهل مجلس خندیدند. در این لحظه، امام به تمثال شیرى که بر پرده اى در اتاق نقاشى شده بود، اشاره کرده و فرمود: اى شیر خدا، دشمن خدا را بگیر. تمثال به صورت شیر واقعى در آمده و ساحر را پاره پاره کرد و بلعید. هارون و اطرافیانش از دیدن این صحنه از هوش رفتند. چون به هوش آمدند، هارون عرض کرد: کارى کنید تا ساحر زنده شود. امام فرمود: اگرعصاى موسى آنچه بلعیده بود، برگرداند، این تمثال شیر نیز چنین خواهد کرد. (4)
در این قضیه اهمیت جایگاه امامت و ولایت به خوبى روشن مى شود؛ زیرا امام در این مجلس به عنوان رهبرى و امامت تشیع مورد اهانت قرار گرفت نه به عنوان شخص. به همین جهت نیز با قاطعیت به مقابله پرداخت.
3. سخت گیری در ترویج افکار باطل
هشام بن سالم مى گوید: من و ابوجعفر (مؤمن طاق) بعد از وفات امام صادق علیه السلام در مدینه بودیم؛ مردم مى گفتند: بعد از امام صادق علیه السلام، عبدالله امام است، زیرا او پسر بزرگ است. ما بر عبدالله وارد شدیم، دیدیم مردم گرد او جمع شده اند. ما چنان که قبلا از پدرش مى پرسیدیم، در مورد زکات و مقدار آن از او پرسیدیم، گفت: در دویست درهم، پنج درهم و در صد درهم، دو و نیم درهم. گفتیم: حتى مرجئه هم چنین حرفى نزده است، در حالى که حیران بودیم از نزد او بیرون آمدیم.
من و ابوجعفر در کوچه هاى مدینه سرگردان بودیم و نمى دانستیم کجا برویم و از چه کسى بپرسیم. با خود گفتیم: آیا به سوى مرجئه رویم یا به سوى قدریه یا زیدیه یا معتزله و یا خوارج؟ در دریاى این افکار غوطه ور بودیم که پیر مردى به من اشاره کرد تا همراهش بروم. با نگرانى از این که مبادا این پیر مرد از اعوان و انصار دستگاه خلافت باشد، به دنبالش راه افتادم. پیر مرد مرا به خانه موسى بن جعفر علیهما السلام هدایت کرد. حضرت خطاب به من فرمود: به سوى من بیا نه به سوى مرجئه و نه قدریه و نه زیدیه و نه معتزله و نه خوارج، به سوى من. (5)
4. مقابله با لهو ولعب
علامه حلى در کتاب «منهاج الکرامه» آورده است که روزى امام کاظم علیه السلام از در خانه بشر حافى در بغداد مى گذشت، صداى ساز و آواز و غنا و نى و رقص از خانه بشر بلند بود. در این هنگام کنیزکى از خانه بیرون آمد تا خاک رو به بیرون بریزد. حضرت به او فرمود: آیا صاحب این خانه آزاد است یابنده؟ کنیزک گفت: آزاد است. امام فرمود: راست گفتى، اگر بنده بود از مولایش مى ترسید.
کنیزک چون برگشت، بشر علت دیر آمدنش را پرسید. کنیز حکایت را باز گفت. بشر با پاى برهنه بیرون دوید، خود را به حضرت رسانده، عذر خواست و به دست آن حضرت توبه کرد. بعد از آن هرگز کفش نپوشید و همیشه پا برهنه راه مى رفت. (6)
5. مقابله با خرافات
ابن شهر آشوب مى گوید: منصور دوانیقى در یکى از روزهاى نوروز از امام علیه السلام دعوت کرد تا به مناسبت عید نوروز در مجلس شرکت کند. امام فرمود: من در اخبارى که از جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شده، سندى براى این عید نیافتم. این عید، سنت فارسیان است و اسلام آن را محو کرده است. پناه مى برم بر خدا از آن که احیا کنم چیزى را که اسلام محو کرده باشد. (7)
نمونه هایى از مماشات امام کاظم علیه السلام
1. چشم پوشی در امور شخصی
در مورد چشم پوشی های معصومان علیهم السلام با مخالفان، به ویژه کسانى که از روى نادانى و جهالت به آنان اسائه ادب مى کردند، روایات متعددى رسیده است. در مورد امام کاظم علیه السلام نیز نگاهى به صفات او، همین مطلب را ثابت مى کند. او را «کاظم» مى گویند، زیرا درباره مسایل شخصى از کسى خشمگین نشد.
در تاریخ آمده است که یکى از مخالفان امام را بسیار مى آزرد و حتى به ایشان دشنام مى داد. صبر یاران امام به سر آمد و به ایشان عرض کردند: اجازه دهید او را به سزاى عملش برسانیم. امام از این کار نهى کردند و نشانى آن مرد را پرسیده، سوار بر مرکبى شد و به سوى مزرعه وى در خارج از مدینه رهسپار گردید. به محض این که مرکب امام وارد مزرعه شد، آن شخص شروع به فحاشى کرد که چرا وارد مزرعه من شده اى؟ امام علیه السلام فرمود: ارزش مزرعه ات چقدر است و امید دارى امسال چه مقدار سود ببرى؟ گفت: روى هم دویست اشرفى. امام سیصد اشرفى به او داد و با روى گشاده چند کلمه اى با او صحبت کرد.
آن شخص از رفتار زشت خویش پشیمان شد و از امام عذر خواست. روز بعد آن شخص را در مسجد نشسته یافتند. چون چشمش به امام افتاد، عرض کرد: «الله اعلم حیث یجعل رسالته» (8) خدا مى داند رسالت خود را کجا و نزد چه کسى قرار دهد. (9)
2. امام علیه السلام و حفظ آبروى دیگران
یکى از نزدیکان امام علیه السلام نقل مى کند: شبى امام مشغول استراحت بود که ناگاه بلند شده، به سرعت از اتاق بیرون رفت. من دنبالش حرکت کردم. نزدیک دیوار حیاط شنیدم، دو نفر از غلامان امام از پشت دیوار با دو نفر از کنیزها مشغول صحبت هستند. امام وقتى متوجه آمدن من شد، فرمود: آیا تو هم حرف هاى آنها را شنیدى؟ گفتم: آرى. صبح حضرت آن دو غلام را به شهرى و کنیزها را به شهر دیگرى فرستاد تا این راز مخفى بماند و آبروى آنان حفظ شود. (10)
پی نوشت ها:
(1) پیشوائی، مهدی، سیره پیشوایان، ص431.
(2) همان، ص433.
(3) همان، ص432.
(4) قمی، عباس، منتهى الآمال، ج2، ص230.
(5) همان، ص221.
(6) همان، ص214.
(7) همان، ص212.
(8) انعام/124.
(9) قمی، عباس، همان، ص211.
(10) مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج48، ص119.