مقام والای والدین در اسلام و قرآن(بخش سوم)
لزوم احترام و بزرگداشت پدر و مادر در اسلام
داستان دوره گردى که در أثر خدمت به مادر براى او کشف حجاب ملکوت شد . مادر چون دلش گشوده شود، در آسمان باز مى شود. دل مادر گنجینه مهر خدا و سرّ خداست. اگر بسته باشد، درهاى آسمان بسته است، و اگر باز شود، درهاى آسمان باز می شود.
جلد اول کتاب نور ملکوت قرآن در خصوص لزوم احترام و بزرگداشت پدر و مادر چنین می نویسد:
[پس از] این بحث علمى و تفسیرى از این آیه؛ و از طرف دیگر، بحث وجدانى و شهودى از تأثیر دعاى مادر و پدر براى فرزند؛ و قدرت و قوّت بالا بردن وى را به معارج و مدارج کمال؛ و شواهد و تجربیّاتى که مشهود است؛ به قدرى است که از حیطه گنجایش خامه بیرون است. من در اینجا فقط یک برخورد خود را با کسى که در أثر خدمت مادر، به مقام عالى رسیده بود و کشف حجابهاى ملکوتى براى او شده بود، براى شما بیان مى کنم.یک روز در طهران، براى خرید کتاب به کتابفروشى اسلامیّه که در خیابان بوذرجمهرى بود رفتم، یکى از شرکاى این مؤسّسه آقاى حاج سیّد محمد کتابچى است که در أنبار شرکت واقع در منتهى الیه خیابان پامنار، قرب خیابان بوذرجمهرى و کتابفروشى، مشغول کار و از میان برادران شریک، او مسئول أنبار و إرسال کتب به شهرستانها و یا أحیانا فروش کتابهاى کلّى است. من براى دیدار ایشان که با سابقه ممتد دوستى و آشنائى غالبا از ایشان دیدار مى نمودم به محلّ أنبار رفته و کتابهاى لازم را خریدارى نمودم. صبحگاه قریب چهار ساعت به ظهر مانده بود.
مردى در آن أنبار براى خرید کتاب آمده، و کمربند چرمى خود را روى زمین پهن کرده بود؛ و مقدارى از کتابهاى ابتیاعى خود را بر روى کمربند چیده بود؛ از قبیل قرآن، و مفاتیح، و کلیله و دمنه، و بعضى از کتب قصص و رسائل عملیّه و مشغول بود تا بقیّه کتابهاى لازم را جمع کند؛ و بالأخره پس از إتمام کار، مجموع کتابها را که در حدود پنجاه عدد شد، در میان کمربند بست؛ و آماده براى خروج بود که: ناگهان گفت: حبیبم الله! طبیبم الله یارم، یارم، جونم!
چون نگاه به چهره اش کردم، دیدم. خیلى قرمز شده، و قطراتى از عرق بر پیشانیش نشسته؛ و چنان غرق در وجد و سرور است که حدّ ندارد. گفتم: آقا جان! درویش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نیست!
شروع کرد یک دور، دور خود چرخ زدن؛ آنگاه با صداى بلند و سوزناک این أبیات از بابا طاهر عریان را بسیار شیوا و دلنشین خواند:
دل و دلبر بهم آمیته وینم نذونم دل که و دلبر کدام است؟
***
دلى دیرم خریدار محبّت کز او گرم است بازار محبّت
لباسى بافتم بر قامت دل ز پود محنت و تار محبّت
***
غم عشقت بیابون پرورم کرد هواى بخت بىبال و پرم کرد
به مو گفتى صبورى کن صبورى صبورى طرفه خاکى بر سرم کرد
***
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم
به هرجا بنگرم کوه و در دشت نشان از قامت رعناته وینم
در این حال ساکت شد، و گریه بسیارى کرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خندید.
گفتم: أحسنت! آفرین! من حقیر فقیر وامانده هستم. انتظار دعاى شما را دارم! شروع کرد به خواندن این أبیات:
اگر لا تقنطوا دستم نگیره مو از یا ویلتا اندیش دیرم
***
بوره سوته دلان تا ما بنالیم ز دست یار بىپروا بنالیم
بشیم با بلبل شیدا به گلشن اگر بلبل نناله ما بنالیم
***
بوره سوته دلان گردهم هم آئیم سخن واهم کریم غم و انمائیم
ترازو آوریم غمها بسنجیم هر آن غمگین تریم سنگینتر آئیم
گفت: «الحمد لله راهت خوب است سیّد! سر به سر ما مگذار! من بیچاره واماندهام؛ تو هم بارى روى کول ما مىگذارى؟!» آنگاه گفت:
«یک روز من در همین أنبار آمدم؛ کتاب بخرم؛ علّامه دهخدا (علّامه قزوینى على اکبر دخو صاحب تألیف لغتنامه معروف به لغتنامه دهخدا، چون قزوینى ها به رئیس ده و کدخدا، دخوه مى گویند لذا او به دخو امضاء مى کرده است ولى لغتنامه اش به نام دهخدا انتشار یافته است.) هم آمده بود، قدرى با هم صحبت کردیم؛ من به او گفتم: إنصافا شما زحمت کشیده اید! حقیقتا رنج بردهاید؛ ولى تصوّر مکنید مطلب با اینها تمام مىشود. حیف اگر عمر در راههاى دیگر صرف مىشد؛ چه بهره ها بود؟ چه خبرها بود؟ اینک بیاور ببینم تا چه دارى؟! بیا تا ببینم در دستت چیست؟!
ته که سود و زیان خود نذونی به یارون کی رسی هیهات هیهات
علّامه تکانى خورد آنگاه قدرى در فکر فرورفت؛ و رنگش قدرى تغییر کرد؛ و هیچ جوابى به من نداد.
من شما را مى شناسم؛ در مسجد قائم نماز مى خوانید؛ به آن مسجد آمده ام؛ بازهم مى آیم. من جاى معینى ندارم. شبها خواب ندارم؛ در طهران پارس، طهران نو، طرشت. و این طرف و آن طرف مى روم، به قهوه خانه ها مى روم؛ و سر مى زنم. منزل سابق ما نزدیک دروازه شمیران بوده است. ولى از وقتى که مادرم فوت کرده است، کمتر به آن منزل مى روم.»
گفتم: عنایات از جانب خداوند است. ولى آیا به حسب ظاهر براى این عنایاتى که به شما شده است؛ سبب خاصّى را در نظر دارى؟!
خدمت به مادر به واسطه آب دادن در شب تار و کشف حجاب ملکوت
گفت: «بلى! من مادر پیرى داشتم، مریض و ناتوان، و چندین سال زمینگیر بود؛ خودم خدمتش را مى نمودم؛ و حوائج او را برمى آوردم، و غذا برایش مى پختم؛ و آب وضو برایش حاضر مى کردم؛ و خلاصه به هرگونه در تحمّل خواسته هاى او در حضورش بودم. و او بسیار تند و بدأخلاق بود. بعضا فحش مى داد؛ و من تحمّل مى کردم، و بر روى او تبسّم مى کردم. و به همین جهت عیال اختیار نکردم، با آنکه از سنّ من چهل سال مى گذشت. زیرا نگهدارى عیال با این خلق مادر مقدور نبود. و من مى دانستم اگر زوجه اى انتخاب کنم، یا زندگانى ما را به هم خواهد زد؛ و یا من مجبور مى شدم مادرم را ترک گویم. و ترک مادر در وجدانم و عاطفه ام قابل قبول نبود؛ فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل کرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهى در أثر تحمّل ناگواریهائى که از وى به من مى رسید؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم مى زد، و جرقّه اى روشن مى شد؛ و حال خوش دست مى داد، ولى البتّه دوام نداشت و زودگذر بود.
تا یک شب که زمستان و هوا سرد بود – و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او مى گستردم، تا تنها نباشد، و براى حوائج، نیاز به صدا زدن نداشته باشد.
در آن شب که من قلقلک را (کوزه را) آب کرده- و همیشه در اطاق پهلوى خودم مى گذاردم که اگر آب بخواهد، فورا به او بدهم- او در میان شب تاریک آب خواست.
فورا برخاستم و آب کوزه را در ظرفى ریخته، و به او دادم و گفتم: بگیر، مادر جان! او که خواب آلود بود؛ و از فوریّت عمل من خبر نداشت؛ چنین تصوّر کرد که من آب را دیر داده ام؛ فحش غریبى به من داد، و کاسه آب را بر سرم زد. فورا کاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگیر مادر جان، مرا ببخش، معذرت مى خواهم! که ناگهان نفهمیدم چه شد؟
إجمالا آنکه به آرزوى خود رسیدم؛ و آن برقها و جرقه ها تبدیل به یک عالمى نورانى همچون خورشید درخشان شد؛ و حبیب من، یار من، خداى من، طبیب من، با من سخن گفت. و این حال دیگر قطع نشد؛ و چند سال است که ادامه دارد.»
در این حال گیوه خود را ورکشید؛ و کتابها را به دوش گرفت، و خداحافظى کرد و گفت: «إن شاء الله پیش شما مى آیم»؛ و به سمت در أنبار براى خروج رفت. .
در این حال روى خود را به طرف ما کرده؛ و این غزل را با همان آهنگ خواند:
گرم ترانه چنگ و صبوح نیست چه باک نواى من به سحر آه عذر خواه منست
ز پادشاه و گدا فارغم بحمد الله گداى خاک در دوست پادشاه منست
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست جز این خیال ندارم خدا گواه منست
از آن زمان که برین آستان نهادم روى فراز مسند خورشید تکیهگاه منست
مگر به تیغ أجل خیمه برکنم ورنه رمیدن از در دولت نه رسم و راه منست
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ تو در این ادب باش و گو گناه منست
و ما دیگر او را ندیدیم؛ تا یک روز نزدیک غروب که با تاکسى به مسجد مى رفتم؛ و در چراغ قرمز دروازه شمیران منتهى الیه خیابان فخرآباد ماشین توقّف کرد، از پشت شیشه ماشین سلامى کرد، و با انگشت مسبّحه خود (سبّابه) به شیشه ماشین زده و إشارة گفت: دالّى!
من هم سلامى کردم، و ماشین حرکت کرد.
و من داستان او را براى بعض از دوستان که در نواحى دروازه شمیران سکنى دارند؛ تعریف کردم؛ گفتند: ما او را مىشناسیم؛ و مادر او را که چند سال فوت کرده است، نیز با همین أخلاق و کیفیت مى شناختیم.
و اما آقاى حاج سیدمحمد کتابچى شرح حال او را بدین گونه بیان کردند که: او مردى است دست فروش. مقدار کمى از ما کتاب مى خرد، به همان مقدارى که مى تواند آنها را آن روز بفروشد؛ و در کنار خیابان بساط پهن مى کند؛ و کتابها را که مورد لزوم مردم است مى فروشد. او مرد درست حسابى است. هر روز صورتى مى آورد؛ و ما کتابهایش را براى او جور مى کنیم؛ عصر همان روز که کتابها را فروخت؛ وجهش را مى آورد. بعضى از أوقات تجاهل مى کند؛ به طورى که کسى او را نمى شناسد. و ما حالات بسیار خوبى از او دیده ایم.
بارى منظور از این قضیّه، بیان نتائج معنوى خدمت به مادر است که: چون دلش گشوده شود، در آسمان باز مى شود. دل مادر گنجینه مهر خدا و سرّ خداست. اگر بسته باشد، درهاى آسمان بسته است، و اگر باز شود، درهاى آسمان باز مىشود.
دیده شده است چه بسیارى از أفراد سالک راه خدا به تهجد و قیام شب و صیام نهار و ریاضتهاى مشروع مدتها به سر برده اند؛ ولى چون رفتارشان با مادر و پدر خوب نبوده است، از زحمات خود طرفى نبسته و پس از سالیان متمادى کشف بابى براى آنها نشده است، ولى افرادى نظیر همین مرد مذکور که زیاد هم به ریاضات و مستحبات و نوافل و ترک مکروهات مشغول نبوده اند اما در أثر مراعات همین امورى که به نفوس مردم وابسته است؛ از قبیل نرنجانیدن زیردست و نرنجیدن از مردم و توقیر و تکریم در مقابل ذوى الحقوق، از بزرگان، و اولیاء، و والدین به مقامات عالیه و درجات سامیه نائل آمده اند.
منبع: سایت عصر شیعه