حُجر بن عَدِی کِندِی ؛ صحابهای خاص
از صحابهی پیامبر اکرم و از اصحاب خاص امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (علیه السلام) که در سال 51 یا 53 ق به دستور معاویه به شهادت رسید. تاریخ تولد او در منابع ذکر نشده است. ابن سعد در طبقات الکبری (151/6 و 217/6) مینویسد: طبقهی نخست از اهل کوفه که از علی بن ابی طالب (علیه السلام) روایت کردهاند، حجر بن عدی بن جبلة … بن کندی است، و او حجرالخیر است که از بزرگان جاهلیّت و اسلام میباشد. برخی از گزارشگران علم گفتهاند که او همراه با برادرش هانی بن عدی به نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند، و حجر در جنگ قادسیه نیز شرکت جست. پس از صفین و پدید آمدن خوارج و سستی نشان دادن کوفیان در یاری علی (علیه السلام) و بازگشت به جنگ، معاویه برای تقویت روحیّهی مردم شام، و تضعیف و ارعاب مردم عراق، افرادی از فرماندهان خود را با شماری چند از سربازان به مرزهای عراق، و با گذشت زمان به درون عراق میفرستاد تا افراد بیدفاع و آسودهی در شهرها و بر سر آبها و چاههای بیابان را بکشند، و هر چه به چنگشان افتاد به غنیمت برگیرند و به سرعت و پیش از رسیدن نیروی دفاعی از کوفه، به شام برگردند. زرکلی در الاعلام (176/2) به نقل از منابع معتبر قدیم میگوید: صحابی شجاع، از قدمای صحابه، بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شد و در جنگ قادسیه حضور یافت. ابن حجر در الاصابة (314/1) نیز به روایت حاکم از ابن سعد و مصعب الزبیری مینویسد که حجر با برادرش هانی بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) درآمدند، و حجر در قادسیه حضور یافت، و پس از آن در جمل و صفین به همراه علی (علیه السلام) شرکت کرد و از شیعیان او بود، و در مرج عذراء، به فرمان معاویه، کشته شد. حجر آنجا را فتح کرده بود و تقدیر چنان بود که در همان جا کشته شود. ابن اثیر نیز در اسدالغابة، و ابن عبدالبر در استیعاب و ابن عساکر در تاریخ دمشق (84/4) همگی نوشتهاند که او بر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شد، از صحابه به شمار آمده است و در قادسیه شرکت داشت.
زندگی حجر به ترتیب تاریخ بدین شرح است: چون مسلمانان به فرماندهی عمرو بن مالک در جلولاء با ایرانیان جنگیدند، فرماندهی جناح راست با حجر بن عدی بود، و پیروزی مهم و غنائمی بسیار در این جنگ به دست مسلمانان افتاد (اخبارالطوال، 128). ابن کلبی از قول ابنالسّکن و دیگری از طریق ابراهیم بن اشتر از پدرش نقل میکند که او و حجر هنگام مرگ ابوذر در ربذه حاضر بودند. در حوادث زمان خلافت امیرالمؤمنین (علیه السلام)، از همان آغاز، حجر بن عدی نقش فعالی داشت و نخستین بار از وی در کوفه یاد میکنند که چون ابوموسی اشعری نمیگذاشت مردم کوفه، در جنگ جمل، به یاری علی (علیه السلام) بروند، حسن بن علی (علیه السلام) و عمار یاسر به مسجد رفتند و ابوموسی را بیرون کردند و با مردم سخن گفتند: پس حجر بن عدی کندی که از افاضل اهل کوفه بود برخاسته گفت: «اِنفِروُا خِفافاً و ثِقالاً، رَحِمَکُمُ اللهُ» مردم از هر سو پاسخ دادند: سمعاً و طاعة برای امیرالمؤمنین، ما در حال آسانی و دشواری، و سختی و رفاه قیام میکنیم (اخبارالطوال، 145). امیرالمؤمنین (علیه السلام) چون به نزدیک بصره رسید، سپاه آراست و هفت پرچم برای فرماندهان بست، برای کِنده و حَضرموت و قضاعة و مَهره یک پرچم بست و حجر بن عدی را بر آنان گماشت (همان، 146). در جنگ صفّین نیز نقش حجر مؤثر و آشکار است، هم در مبارزههای تن به تن شرکت کرده است و هم در جنگهای عمومی. و پس از نوشته شدن «پیمان نامهی حکمیت: یکی از گواهان آن از مردم عراق، حجر بن عدی بوده است.
پس از صفین و پدید آمدن خوارج و سستی نشان دادن کوفیان در یاری علی (علیه السلام) و بازگشت به جنگ، معاویه برای تقویت روحیّهی مردم شام، و تضعیف و ارعاب مردم عراق، افرادی از فرماندهان خود را با شماری چند از سربازان به مرزهای عراق، و با گذشت زمان به درون عراق میفرستاد تا افراد بیدفاع و آسودهی در شهرها و بر سر آبها و چاههای بیابان را بکشند، و هر چه به چنگشان افتاد به غنیمت برگیرند و به سرعت و پیش از رسیدن نیروی دفاعی از کوفه، به شام برگردند. نخستین کسی که چنین مإموریتی یافت ضحاک بن قیس فهری بود که معاویه او را فراخوانده دستور داد بدان روشی که گفته شد به عراق نفوذ کند و بازگردد. ضحاک نیز آمده در راه، اعراب بیابانگرد را میکشت تا به کاروان حاجیان رسید و عمروبن عمیس، برادرزادهی عبدالله بن مسعود، و شمار بسیاری از همراهان او را کشت. خبر به علی (علیه السلام) رسید. برخاست و برای مردم خطبه خواند و آنان را به جنگ با تجاوزکاران برانگیخت، سپس حجر بن عدی را به فرماندهی چهارهزار نفر به مقابلهی با او فرستاد. حجر در نزدیکی تدمر در سرزمین شام با ضخاک رو به رو شد و تا شب با او جنگید، از افراد ضحاک نوزده نفر و از یاران حجر دو نفر کشته شدند، به علت تاریکی از هم جدا شدند، چون صبح شد اثری از ضحاک و یارانش ندیدند (الغارات، 416/2).
بیشتر بخوانید: از زمین غیرت حجر بن عدی میجوشد
از آن جا که یاران امیرالمؤمنین (علیه السلام) به بهانهی وجود خوارج و ناامنی کوفه به جنگ معاویه باز نمیگشتند، حضرت ناچار سپاهی فراهم ساخته به جنگ خوارج رفت و در نهروان با آنان رو به رو شد و جنگید. در این جنگ حجر بن عدی فرمانده جناح راست امام بود (اخبارالطوال، 210). باز هم کوفیان برای نرفتن به جنگ بهانهها آوردند، و همین سستیها و به یاری برنخاستن مردم به گستاخی شامیان انجامید و یکی از سران معاویه به انبار حمله برد و فرماندار آنجا را که ابن حسان بکری بود کشت، و چون سربازان در ماه رمضان به مرخصی رفته بودند، کسی نبود که از مردم شهر دفاع کند، لذا سپاه شام به خانههای مردم بیدفاع ریخته زیورهای یک زن مسلمان و یک زن ذمّی از اهل کتاب را ربودند. چون به امیرالمؤمنین گزارش رسید، سخت بر او دشوار آمد و برخاسته به نخلیه که پایگاه اعزام نیروی کوفه بود، رفت و خطبهی مشهور جهادیه (ط 27 نهج) را ایراد کرد. سران کوفه همه اعلام آمادگی کردند. لیکن سپاهی از مردم بسیج نشد، لذا حجر بن عدی به امیرالمؤمنین گفت: «ما همگی آمادهی رفتن به جنگ هستیم. از هیچ چیز باک نداریم. اما شما هم مردم را به رفتن به جنگ مجبور کنید، و در میان آنان بانگ دهید که هر کس به جنگ حاضر نشد کیفر خواهد دید» (اخبارالطوال، 213؛ الغارات، 481/2).
در همان ماه رمضان بود که امام به شهادت رسید، و سپاهی که آمادهی بازگشت به جنگ شده بودند، با امام حسن (علیه السلام) بیعت کردند و پس از ماه رمضان به سوی شام حرکت کردند. لیکن سرداران امام حسن (علیه السلام) به وسیلهی معاویه خریداری شدند، و مردم کوفه هم دوباره سستی نشان دادند. و امام حسن (علیه السلام) که چنین دید آتش بس اعلام کرد و با شرایط سختی که خود او معین ساخت و نوشت به صلح با معاویه و واگذار کردن خلافت به او راضی شد.
حجر بن عدی پس از شهادت امیرالمؤمنین (علیه السلام)، نخستین کسی که پس از صلح با معاویه با امام حسن (علیه السلام) دیدار و او را از این اقدام سرزنش کرد و به بازگشت به جنگ فراخواند، حجر بن عدی بود که گفت «یابن رسول الله، آرزو میکردم که پیش از دیدن چنین روزی بمیرم، ما را از عدل بیرون آورده به جور وارد کردی، حقی را که داشتیم پشت سر گذاشتیم، در باطلی درآمدیم که از آن میگریختیم، و پستی را از خودمان به خود بخشیدیم، و فرومایگی و خواریای را پذیرفتیم که سزاوار آن نبودیم». سخن حجر بر امام حسن (علیه السلام) بسی گران آمد، در پاسخ او گفت: «من خواست اکثریت مردم را در صلح دیدم، دانستم که از جنگ اکراه دارند، دوست ندارم آنان را به چیزی که اکراه دارند مجبور کنم، به منظور حفظ شیعیان خود از کشته شدن، مصالحه کردم، و به نظرم رسید که این جنگها را برای روزی مناسب واگذارم، زیرا خدا در هر روزی شأنی دارد». حجر از نزد امام حسن (علیه السلام) بیرون آمده، همراه با عُبَیدة بن عمرو، به نزد امام حسین (علیه السلام) رفتند و گفتند: «اباعبدالله، عزت و نیرومندی را با خواری خریدید، کم را پذیرفتید و بسیار را رها کردید، امروز از ما فرمان ببر و از روزگار نافرمانی کن، حسن و نظرش دربارهی صلح را به خود او واگذار. و شیعیان خود از اهل کوفه و جاهای دیگر را گردآوری کن، و من و این دوستم را بر مقدمهی سپاه بگمار، پسر هند به خود نیامده است که ما با شمشیر او را میکوبیم». امام حسین (علیه السلام) گفت: «ما بیعت کردیم و پیمانی بستیم، و راهی برای شکستن بیعتمان وجود ندارد» (اخبارالطوال، 220).
پس از صلح، معاویه وارد کوفه شد و پیمان نامه را زیر پا انداخت و سرشت اصلی خود را نشان داد، و چون از کوفه خواست برود مغیرة بن شعبه را جانشین خود کرد. روز جمعه مغیره بر منبر رفت برای این که خطبه بخواند، حجر بن عدی و گروهی از یارانش او را سنگباران کردند. مغیره به سرعت از منبر فرود آمده و به کاخ استانداری رفت و پنجهزار درهم برای حجر فرستاد تا رضایت او را به دست آورد، به مغیره گفته شد: «چرا چنین کردی؟ او ترا خوار کرد و با تو دشمنی دارد؟» گفت: «با این پول او را به کشتن دادهام». هنگامی که زیادبن ابیه والی کوفه شد، حجر را فراخوانده گفت: میدانی که من ترا میشناسم، من و تو هر دو چنان که میدانی یک عقیده داشتیم، و منظورش دوستی علی (علیه السلام) بود، اکنون وضع عوض شده است، ترا به خدا سوگند میدهم مبادا کاری کنی که ناچار شوم خون ترا بریزم، زبانت را نگهدار و از خانهات بیرون نیا، همهی نیازها و خواستههایت را برآورده میکنم. و ترا از این مردم فرومایه پرهیز میدهم و بر حذر میدارم، مبادا اندیشهات را سست کنند و به کاری وادارند که باعث خفت و خواریت در نزد من شود. حجر گفت: حرفت را فهمیدم. به خانه رفت. شیعیان به نزدش آمده گفتند: امیر به تو چه گفت؟ گفت: چنین و چنان گفت. گفتند: گفتارش از روی خیرخواهی تو نیست. مدتی بدین حال به سر برد، و شیعیان به خانهی او آمد و رفت کرده و میگفتند: تو بزرگ ما هستی و از همه کس شایستهتری که بدین کار اعتراض کنی. و چون به مسجد میرفت به همراهش به مسجد میرفتند. زیاد هم والی بصره بود و هم کوفه، و چون در بصره بود، عمرو بن حریث را جانشین خود در کوفه میکرد. روزی عمرو کسی به نزد حُجر فرستاده پیغام داد: ابو عبدالرحمان، با توجه بدان که امیر چنان سخنی با تو گفته است، این گروه چیست که در دنبال خود به راه میاندازی؟ آنان به وضع تو اعتراض دارند و مواظب خودت باش! و این جریان را به زیاد گزارش کرد. اخبارالطوال مینویسد که حجر به عمروبن حریث، در یکی از خطبههای نماز جمعه، سنگ انداخت و او از منبر پایین آمده وارد خانهاش شد و در به روی خود بست، آن گاه به زیاد نوشت اگر به کوفه نیاز داری شتاب کن. زیاد به سرعت خود را به کوفه رسانیده به دنبال چند تن از اشراف کوفه از جمله عدی بن حاتم و جریربن عبدالله بجلّی و خالدبن عرفطه فرستاد و به نزد حجر روانه کرد تا از او عذرخواهی کند، و آن گروه را به نزد خود راه ندهد، و زبانش را هم نگاه دارد. به نزدش آمده پیام زیاد را رسانیدند. حجر هیچ پاسخی بدانان نداد و بیاعتنایی کرد. آمدند به زیاد گزارش برخی از کارها و سخنان خوب او را دادند و از او خواستند که دربارهی حجر نرمش نشان دهد. زیاد گفت: پسر ابوسفیان نیستم اگر با او مدارا کنم. آن گاه مأموران خود را فرستاد که او را بیاورند. حجر با کسانی که در خانهاش بودند با آن مأموران جنگید. سپس آن افراد پراکنده شدند، مأموران او را گرفته به نزد زیاد بردند. زیاد گفت: وای بر تو ای حجر، این چه کاری است که میکنی؟ گفت: من بر بیعت خود با معاویه هستم و آن را نشکستهام. زیاد هفتاد نفر از بزرگان و سران کوفه را فراخوانده از آنان خواست گواهی خود را علیه حجر و یارانش بنویسند. چنین کردند. سپس آنان را به نزد معاویه فرستاد. و حجر و یارانش را هم به نزد معاویه اعزام کرد. خبر به عایشه رسید. وی عبدالرحمان بن حارث بن هشام مخزومی را به نزد معاویه فرستاد تا آنان را آزاد کند. عبدالرحمان بن عثمان ثقفی به معاویه گفت: آنان را بکش، زیرا اگر آنان را بکشی از این پس معترضی سربلند نمیکند. معاویه گفت: نمیخواهم آنان را ببینم، ولی نامهی زیاد را برایم بخوانید. نامه را برایش خواندند، و گواهان آمدند و گواهی دادند، معاویه گفت: آنان را به مرج عذراء ببرید و در آنجا بکشید. چون بدان جا رسیدند حجر گفت: این روستا چه نام دارد؟ گفتند: عذراء، گفت: الحمدالله، به خدا من نخستین مسلمانی هستم که سگهای این روستا در راه خدا به من پارس کردند، و امروز مرا با غل و زنجیر بدین جا آوردند. هر نفر را به یکی از مردم شام دادند که بکشد. حجر را به شخصی از حمیر دادند. حجر گفت: فلان، بگذار دو رکعت نماز بخوانم. به او اجازه داد. حجر وضو گرفت و دو رکعت نماز گزارد و آن را طولانی کرد. به او گفتند: از ترس مرگ آن را طولانی کردی؟ گفت: هرگز وضو نگرفتهام مگر این که با آن نماز به جای آوردهام، و هرگز نمازی بدین سبکی و شتاب نخواندهام و اگر هم بترسم بعید نیست، زیرا شمشیری آخته و کفنی آماده و گوری کنده شده در برابر خود دیدهام. حجر سپس گفت: خدایا، از امت خودمان به پیشگاه تو شکایت برم، زیرا اهل عراق علیه ما گواهی دادند، و اهل شام ما را کشتند. حجر و شش تن یا هفت تن را کشتند که پیک معاویه رسید که آنان را نکشید، لذا شش و یا هفت نفر نجات یافتند. پس از کشته شدن آنان بود که عبدالرحمان بن حارث نامهی عایشه را به معاویه رسانید. چون شنید که آنان را کشتهاند، گفت: امیرالمؤمنین، عقل و بردباری ابوسفیان کجا رفت؟ گفت: نبودن افرادی از خویشان من مانند تو باعث چنین چیزی شده است. به گفتهی اخبارالطوال، مادر حجر، به گفتهی مسعودی در مروجالذهب، دختر یگانهی حجر، و به گفتهی طبقات ابن سعد: هند دختر زید بن مخرب انصاریة که شیعه بود، هنگام بردن حجر از کوفه به نزد معاویه شعر زیر را سرود:
تَرَفّع ایّها القَمرُ المُنیرُ
تَرَفَّع هلتری حُجراً یسیرُ؟
یسیر الی معاویة بن حربٍ
لیقتله کما زعم الخبیرُ
(در مروج الذهب: کما زعم الامیرُ) …
الا یا حجرُ حجر بنیعدیٍّ
تلقَّتک السلامة و السّرور
فان تهلک فکُلّ عمید قومٍ
الی هلکٍ من الدنیا یسیرُ
مسعودی این جریان را در سال 53 هجری نقل کرده است، و برخی دیگر از مورخان در سال 51.
کتابنامه :
دایرة المعارف الاسلامیة، ج 7؛ شذرات الذهب فی اخبار من ذهب، ج 1.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1391)، دائرةالمعارف تشیع (جلد ششم)، تهران: انتشارات حکمت، چاپ اول.