جهانبینی مولوی
برگردان: فاطمه شاه حسینی
دین حبّ
هنگامی که ابنعربی در شعر مشهور خویش در ترجمان الاشواق از «دین حُبّ» (1) سخن میگوید، او به عدم تقیّد یا عدم تعیّن قلب انسان کامل اشاره میکند که تجلیّات مستمر ذات الهی را ادراک مینماید، تجلّیاتی که «هرگز تکرار نمیشوند». هنگام خواندن آثار مولانا، انسان همواره به سوی تجربهی عشق به مثابهی حقیقتی محوری فراسوی هر تصوّر ممکن کشانده میشود؛ هنگام خواندن آثار ابنعربی، انسان احساس نمیکند که عشق از همه مهمتر است؛ تأکید، بر تجربه و معرفت حقیقت غایی (خداوند) است، اما عشق ضرورتاً ابزار اصلی دست یافتن به این معرفت نیست، ضمن اینکه توصیف نظری آن حقیقت و ابزار دستیابی به آن موضوع محوری باقی میماند. درنتیجه، قلب او «پذیرای هر نقش، چراگاه آهوان، صومعهی راهبان مسیحی» میشود. زمانی که انسان درمییابد که در بافت تعالیم ابنعربی این امر چه معنیای دارد، گفتن این که مولانا نیز به همان امر اشاره میکند، برای مثال هنگامی که میگوید «خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق» (2) کاملاً نادرست نخواهد بود. امّا یکسان پنداشتن معنی اصطلاح «مذهب عشق» در هر دو نمونه، به معنی نادیده گرفتن تفاوتهای اساسی خاصّ میان این دو مکتب خواهد بود. بنابراین عشق از نظر مولانا، به همراه زیبایی و شادی که مستلزم آن است، مرکز و جان مذهب و محور اصلی معنویّت است، درحالی که از نظر ابنعربی عشق یک حالت ممکن از درک حقیقت نامتناهی است. هنگام خواندن آثار مولانا، انسان همواره به سوی تجربهی عشق به مثابهی حقیقتی محوری فراسوی هر تصوّر ممکن کشانده میشود؛ هنگام خواندن آثار ابنعربی، انسان احساس نمیکند که عشق از همه مهمتر است؛ تأکید، بر تجربه و معرفت حقیقت غایی (خداوند) است، اما عشق ضرورتاً ابزار اصلی دست یافتن به این معرفت نیست، ضمن اینکه توصیف نظری آن حقیقت و ابزار دستیابی به آن موضوع محوری باقی میماند.
مولانا به هیچ وجه به شیوهی دوستش قونوی، برای وضع نظام فلسفی یا کلامی، یا فلسفهای جامع دربارهی حقیقت وجود تلاش نکرد. هدف وی بیان شگفتیهای عشق و «دری گشایم دَرِ غیب خلق را از مقال» (3) است. به خصوص این که او میخواست آتش عشق را در قلب انسان شعلهور سازد: «بدترین مرگها بیعشقی است». (4)
چند از این الفاظ و اِضمار و مَجاز؟ *** سوز خواهم، سوز، با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان برفروز *** سر به سر فکر و عبارت را بسوز (5)
برداشت غالب خواننده از مطالعهی آثار مولانا، ناگزیری و ضرورت پیروی از زندگی معنوی و تسلیم رحمت الهی شدن است. امّا این امر بدین معنی نیست که در زیربنای آثار وی یک «فلسفهی وجود» منسجم وجود ندارد. بلکه کاملاً برعکس، تعبیر روشن و صریح وی از جایگاه انسان در عالم به تأثیرگذار بودن پیام او کمک میکند.
مولانا قصد ندارد پیرامون فلسفه، علم کلام، جهانشناسی، انسانشناسی یا روانشناسی بحث کند، اما هنگامی که در ستایش عشق میسراید نظرات و دیدگاههای وی در مورد همهی اینها آشکار میشود؛ مفسّران در بازنگریهای متعدّد خود دریافتهاند که در شعر او یک جهانبینی منسجم وجود دارد و تلاش کردهاند آن را از منظر خود توضیح دهند. اما در انجام این کار همواره آتش سوزان شعر او را خاموش کردهاند.
آموزهی قرآنی توحید، شکل دهنده تمام مسائلی است که او بیان میکند، همانطور که شیمل متذکّر میشود، «بدون اغراق میتوان گفت که شعر مولانا چیزی جز تلاش در جهت بیان عظمت خداوند، آنگونه که خود را در جنبههای گوناگون زندگی آشکار میکند، نیست». (6) این دقیقاً جوهرهی توحید است، یعنی نشان دادن این که همه چیز در ستایش خداوند یکتا است. زیرا کثرت در نهایت به وحدت منجر میشود.
شرح جهانبینی مولانا در جای دیگر به طور خلاصه مطرح شده است؛ (7) در اینجا تنها به برخی از اوصاف متمایز آن اشاره میشود. مولانا همچون سایر صوفیان، عالم را به مثابهی تجلّی اسماء و صفات الهی مینگرد، حال آن که انسان یا آدم «بوالبشر کو علم الاسماء بَگست» (8) امانت الهی را بر دوش میکشد زیرا آدمی به صورت او (خداوند) خلق شده است. صفات الهی را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: صفات رحمت یا لطف و صفات غضب یا قهر، گرچه به موجب «رحمت من بر غضبم پیشی دارد»، فقط دستهی اول، مطابق با اصل ذات خداوند است.
انسان، به عنوان تجلّی همه اسماء و صفات الهی، از لطف و قهر توأماً برخوردار است. به طورکلّی، انبیا و اولیا تعادل کامل میان این دو صفت را حفظ میکنند، اما از آنجا که در حقیقت لطف یا رحمت مقدّم است، لطف یا رحمت، بر آنها غلبه دارد. در مقابل، غضب خداوند بر کافران مستولی است. به همین ترتیب ملائک تجلیّات لطف و رحمت هستند در حالی که شیاطین جلوههای قهر و غضب میباشند؛ در مورد عالم صغیر، عقل به لطف تعلّق دارد، در حالی که نفس نشانگر قهر است. وضعیت انسان عادی، چنانکه مولانا میبیند این است که انسان ایمان به خداوند داشته باشد و عمل به دینش کند، اگرچه در کشمکش میان ملک و شیطان، عقل و نفس، گرفتار آمده است، با وجود این هنوز مشخص نیست که لطف یا قهر جایگاه ابدی فرد خاص را در جهان دیگر مشخص خواهد کرد، به عبارت دیگر آیا او به بهشت خواهد رفت یا به جهنّم. «اولیا منتظر ایشانند که مؤمنان را در منزل خود رسانند و چون خود کنند و شیاطین نیز منتظرند که او را به اسفل السافلین سوی خود کشند». (9)
این نمایش کیهانی، که انسان در مرکز آن قرار دارد، نتیجهی آشکار شدن گنج پنهان است. خداوند گفته است: «دوست داشتم شناخته شوم پس مخلوقات را خلق کردم». عشق و رحمت که اساس آفرینش است عالم را به وجود میآورد و هدف نهایی آن را معیّن میکند؛ غضب تنها به تبعیّت از رحمت است و در منظر رحمت قرار میگیرد. در نتیجه مولانا از عملکرد ابلیس در هماهنگی کیهانی دفاع میکند و نشان میدهد که شرّ لازمهی ضروری خلقت جهان است؛ اما هرگز ادّعا نمیکند، ابلیس با آدم، جهنّم با بهشت، یا نفس یا عقل برابر است، زیرا رحمت و لطف همواره صفات مقدّم باقی میمانند.
انسان تنها مخلوقی است که میتواند راه خود را در جهت شکوفایی استعدادهای اوّلیه نهادینه شده توسط گنج پنهان، انتخاب کند. برخی از مهمترین مباحث اعتقادی در ادبیات اسلامی پیرامون اختیار و مسؤولیت انسان، ناشی از تجربیّات روزمره زندگی مولانا است. به علاوه، محور اصلی و فراگیر آثار وی- یعنی ترغیب همنوعان خود به پیوستن به سلوک معنوی- بدون آزادی بشر معنایی ندارد. «آدمی بر خنگ کرمّنا سوار، ما فرزندان آدم را بسیار گرامی داشتیم (10): در کف درکش عنان اختیار». (11)
دیدگاه مولانا دربارهی ارتباط انسان با خدا که در مطالب بیشماری در آثار وی بحث یا به آن اشاره شده است، آموزهی فراگیر حقیقت وجود را نشان میدهد. بُعد دوم تعالیم وی مربوط به مسیری است که انسان باید جهت دستیابی به کمال معنوی و به فعل درآوردن صورتی که از ابتدا براساس آن خلق شده است، دنبال نماید؛ در اینجا مولانا صفات و اعمال مجاهد معنوی- از قبیل نماز، روزه، و ذکر خداوند- که از «از جوع ببر گلوی شهوت» (12) و «شبذیر میرانند خوش هر روز در دریای خون» (13) را شرح میدهد. سومین جنبه مهم آثار مولانا وصف مراتب گوناگون پیشرفت معنوی در طیف وسیعی از صور خیال و نماد است که در نهایت منجر به مقامی میشود که انسان در آنجا حقیقتاً به همراه حلاج «انّا الحق» میگوید.
محبوب یکتا
مولانا در همانحال که تأیید میکند عشق وصف نشدنی است، با هزار استعاره و حکایت، خصوصیات و صفات آن را شرح میدهد. با جمعبندی کلام وی، میتوان گفت عشق نیروی الهی است که عالم را به وجود میآورد، عامل حرکت موجودات میشود و برای ایجاد وحدت در میان کثرت در قلب انسان رسوخ میکند. در نهایت، عشق خدا است که خالق، حافظ و غایت عالم است؛ این حقیقت یگانه است که خود را به صور نامتناهی متجلّی میسازد.
حُسن یا جمال که عمیقاً با عشق پیوسته است، دوست داشتنی است. احتمالاً هیچ یک از سلسلههای صوفی به اندازهی مولویه در مقام نظر و عمل بر عشق تأکید نمیکند. مطمئناً به طور کل صوفیان نخستین افرادی هستند که این گفتهی پیامبر را یادآور میشوند: «خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد»، اما به ویژه مولویه در جذب تمامی آثار حاصل از این آموزه برای زندگی معنوی نمونه بودند. در متن تعالیم مولانا، «خداوند زیباست» بدین معنی است که «جز خداوند زیبایی وجود ندارد»؛ زیبای حقیقی تنها متعلق به اوست در حالی که زیبایی کلّ موجودات «عاریتی» یا «مجازی» است.
بزد در بیشهی جان، عشقش آتش *** بسوزانید هر جا بد مجازی (14)
هر چیز دوست داشتنی حقیقت خویش را از محبوب الهی، تنها حقیقتی که به راستی هست به دست میآورد؛ این احتمالاً درونمایه اصلی معارف بهاءولد است. یک قطعهی نمونه که از زیبایی خداوند سخن میگوید، به شرح ذیل است:
«سبحانک» میگفتم یعنی که ای الله چه پاکی و چه پاکیزه تو که همه نقش حَورا و عینا و جمال همهی اصناف حیوانات و خرّمی همهی گلها و سبزهها و آبهای خوش و بادهای وزان و همهی خوشیها و همهی آرزوها کلَفهی روی جمال حضرت خاص تو میشود و همه گرد و خاشاک کوی تو میشود. (15)
بیشتر بخوانید: وحدت وجود در مثنوی معنوی
مولانا پیام پدرش را در اشعار بسیاری تکرار میکند، اگرچه تأکید وی [بر آن مضامین] که ما نتایج حاصل از آن را برای حیات معنوی خود کسب میکنیم، واضحتر و جالب توجّهتر هستند. طریق عشق، تشخیص محبوب حقیقی از دروغین، قطع کردن هر چیزی که موهوم و فانی است با شمشیر شهادت- لا اله الاّ الله- و کاملاً رو آوردن به سوی محبوب یکتا است.
هین دریچه سوی یوسف باز کن *** وز شکافش فرجهای آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردنست *** کز جمال دوست سینه روشنست
پس هماره روی معشوقه نگر *** این به دست تست، بشنو ای پدر
راه کن در اندرونها خویش را *** دور کن ادراک غیراندیش را (16)
غیر معشوق ار تماشایی بود *** عشق نبود، هرزه سودایی بود
عشق آن شعلهست، کوچون برفروخت *** هرچه جز معشوق باقی، جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند *** درنگر ز آن پس که بعد لا چه ماند؟ (17)
خطای دنیاپرستان، عشق آنها به اشیاء این جهان نیست بلکه ناتوانی آنها از درک این امر است که تمامی اشیاء این جهان چیزی جز سایههای معشوق حقیقی نمیباشد.
مرغ بر بالا و زیر آن سایهاش *** میدود بر خاک پرّان، مرغوش
ابلهی صیاد آن سایه شود *** میدود چندانک بیمایه شود
بیخبر کان عکس آن مرغ هواست *** بیخبر که اصل آن سایه کجاست (18)
عشقهای ناقص، عشقهای «ماسوی الله» سرانجام عاشق را دلسرد و ناامید میکند، زیرا تنها خداوند است که حقیقی است. خشنودی و سرور در زندگی کنونی در درک این حقیقت و پیوستن بیدرنگ ما به معشوق یکتا قرار دارد. امّا این معشوق را در جهان پیرامون خویش نخواهیم یافت. این امر پیام بسیاری از حکایات موجود در مثنوی است، مانند داستان معروف آن مرد صوفی که در بوستان زیبایی به مراقبه نشسته بود که فضولی مزاحم کار او شد و به او گفت به آثار رحمت خداوند در بوستان بنگرد.
گفت: آثارش دلست ای بوالهوس *** آن برون آثار آثارست و بس (19)
به همین ترتیب، مولانا غزلی را به شرح زیر آغاز میکند:
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان *** آمد آن گلعذار، کوفت مرا بر دهان
گفت که: سلطان منم، جان گلستان منم *** حضرت چون من شهی وانگه یاد فلان؟
دفّ منی هین مخور سیلی هر ناکسی *** نای منی هین مکن از دم هر کس فغان (20)
درد دل و شادمانی
از نظر سالک، هدف، تجدید پیوند آدمی با «لطف»، «عشق» و «رحمتی» است که انسان را به وجود آورد. از آنجا که «هست دنیا قهرخانهی کردگار»، (21) انسان باید به لطف بیاویزد که متعلّق به جهان دیگر است. در اصطلاحات کیهانشناختی، مقایسهی میان جهان زیرین و زبرین، یا وجود مادّی و معنوی، در دستههای دوتایی چون جسم و روح، صورت و معنا، ظاهر و باطن، خاک و هوا، دریا و اقیانوس شرح داده میشود؛ معمولاً همهی این موارد دوگانه به قهر و لطف مربوط است، (گفتیم «معمولاً»، زیرا گاهی مولانا سایر پیوندها را در نظر میگیرد).
ارتباط کیهانشناختی میان لطف و قهر از نظر معنوی و روحی در مقایسه میان «وصال» و «فراق» متجلّی میشود. نزدیکی به خداوند و وصال او حاصل رحمت و لطف است، حال آنکه دوری و فراق نتیجهی قهر است. کمال معنوی مربوط به هماهنگی میان این دو صفت است که همواره لطف مقدّم است. اساساً انسان در «قهرخانه» گرفتار آمده و در جستجوی لطف است:
رحمت او سابق است از قهر او *** سابقی خواهی، برو سابق بجو (22)
اما سرانجام، هنگامی که سالک به مقام ولایت دست مییابد، این دو صفت را با تعادلی سازگار جمع میکند. زیرا او صورت الهی را که براساس آن خلق شده بود، به فعلیّت درآورده است. در نتیجه مولانا در سلوک از مرشد کامل، از شیخ سخن میگوید:
یک زمانی موج لطفش بال تست *** آتش قهرش دمی حمال تست (23)
در سیر وصول به کمال معنوی، عاشق از مسیری عبور خواهد کرد که او را از تجربههای متناوب فراق و وصال، یا «قبض» و «بسط» میگذارند. غزلهای مولانا با استعارههای بسیار متعدّد از مراتب گوناگون این تجربیّات، سخن میگوید متداولترین این استعارهها مربوط به عشق مجازی (رخ زیبا، طرهی گیسو، بوسه)، نوشیدن شراب (جام، مستی، هوشیاری)، و بوستان (گل، بهار، پاییز) هستند. (24) این تصویرپردازی به طور اختیاری انتخاب نشده است، بلکه به عبارتی میشود گفت به دلیل قابلیّتها و محدودیّتهای زبان آدمی در بافت تمدّن اسلامی و به بیان دقیقتر، از آنجا که این تجارب صورت خیالی خاصّی را در چارچوب متن موردنظر پذیرا میشوند، به «طور طبیعی» شکل گرفتهاند. مولانا به تفصیل، ماهیّت «خیال» را شرح میدهد. در اینجا به ذکر نقل قولی اکتفا میکنیم:
مستی و عاشقی و جوانی و جنس این *** آمد بهار خرّم و گشتند همنشین
صورت نداشتند، مصوّر شدند خوش *** یعنی مخیلات مصوّر شده ببین
دهلیز دیده است دل، آنچ به دل رسید *** در دیدهاندر آید، صورت شود یقین (25)
بسیاری از اشعار مولانا را باید به مثابهی تلاشی دانست که موجب میشود مشاهدات معنوی و «خیالی» برای کسانی که آنها را درک نکردهاند، قابل فهم شود. پدرش پیش از او بخش کاملی از معارف را به همین امر اختصاص داده بود. برای مثال، در آنجا چنین میخوانیم:
پس در هر جزو من جویهای نور میرود همچون زر آب و روان میشود… همهی خواطر و مزه از الله هست میشود. همه روی سوی الله آوردهاند و الله چنانک شاه زیبا در میان عروسان نو بنشسته، یکی بر کتفش میگزد و یکی بر شانه بوسهاش میدهد و یکی خود را در وی میمالد. و یا چنانک فرزندان چو دانهی مروارید گرد پدر جوان درآمده و با وی بازی میکنند و یا چون کبوتران و گنجشکان گرد کسی که خورشان میدهد درآمده باشند و به هر جای وی برمینشینند همچنان همهی ذرّههای کاینات گرد جمال الله گردان و تدبیر و خواطر من گرد الله گردان است (و سبّوح و سبحانگویان است). (26)
پیام مولانا این است که تمامی شادی و شعف در وجود خداوند یافت میشوند و در این لحظه است که خداوند را میتوان در قلب یافت. غزل ذیل با بهرهگیری از تصویرپردازی خاصّ خود احتمالاً بیش از دیگر غزلها به روشنی این پیام را منتقل میکند:
شنیدی تو که خط آمد ز خاقان *** که از پرده برون آیند خوبان
چنین فرموده است خاقان که امسال *** شکر خواهم که باشد سخت ارزان
زهی سال و زهی روز مبارک *** زهی خاقان ز هی اقبال خندان
درون خانه بنشستن حرام است *** که سلطان میخرامد سوی میدان
بیا با ما به میدان تا ببینی *** یکی بزم خوش پیدای پنهان
……………………………… *** ………………………………
غلامان چو مه در پیش ساقی *** نوای مطربان خوشتر از جان
ولیک از عشق شه جانهای مستان *** فراغت دارد از ساقی و از خوان
تو گویی این کجا باشد همانجا *** که اندیشه کجا گشتست جویان (27)
اما در خود فرو رفتن و با کنه وجود خود ارتباط برقرار کردن آسان نیست. در انجام چنین امری، فرد باید از تعالیمی که انبیا و اولیا آوردهاند، پیروی کند. سلوک مولوی که کاملاً بر پایهی شریعت و سنّت است، با تکیه بر ذکر محبوب، از طریق صورتهای مختلف ظاهری و باطنی، از نماز و روزه گرفته تا موسقی و رقص را شامل میشود. در نزد وی شریعت، محور است، زیرا بدون اعمال دینی فرد هرگز نخواهد توانست چهارچوبها و محدودیّتهای فردیّت خود را ترک گوید و حضور الهی را درک نماید: «چو پیمبر نیستی، پس رو به راه!» (28)
دوری ما از خداوند در قائم بالذات بودن ما، در این عقیدهی نادرست ما ریشه دارد که (فکر میکنیم) به نحوی مستقل از مبدأ خود (خداوند) هستیم. نفس، ما را از درک روح و آنچه که ورای آن قرار دارد عاجز میکند؛ مانند ابلیس، ما تنها وجه ظاهری اشیا را میبینیم. ما باید نور ملکوتی باطنی را که به عنوان عقل شناخته شده است به فعلیّت درآوریم، عقلی که ماهیّتش «جویندهی خدا» است، (29) این زمان میتوان بر نفس، که هم ریشه با شیطان است (30) غلبه کرد. در عین حال، باید از شیوهی حسابگرانهی عقل جزئی که آن نیز توسّط ابرهای نفس پنهان شده است، اجتناب کنیم و خود را به عقش نامتناهی بسپاریم. در آخرین منازل سلوک، «هر چیزی به جز خداوند»- حتّی خود عقل کل، چون آن نیز یک حقیقت مخلوق است- باید پشت سر گذاشته شود.
رهایی از نفس
در متن روانشناسی معنوی مولانا، حیات نفس، مرگ روح است؛ وصال با جهان زیرین، فراق از خداوند را به همراه دارد. رنج و اندوه قلب ناشی از خود موهوم ما و دوری ما از اصل خود است. رحمت خداوند که در پس حجاب تجلّی قهر اوست، ما را به سوی ارج بهجت و سُرور میکشاند. بنابراین، بر ما است که پذیرای «رحمت مسبوق» حق شویم، از بیم آن که مبادا تا ابد در حجاب باقی بمانیم. وظیفهی ما به عنوان ابنای بشر بازگشت به لطف است که از آن برآمدهایم و بدین طریق تمامی کثرات را به وحدت تبدیل کنیم و به همهی پدیدهها به عنوان حجابهایی بر صورت معشوق بنگریم. برای گذاشتن از قهر و رسیدن به لطف که سرچشمهی همه چیز است، باید از نفس رهایی یابیم و در قلب ساکن شویم. پس درد و رنج، ملازمان ضروری حیات نفس هستند. در این مرتبه از وجود نمیتوان بر آنها (درد و رنج) غلبه کرد، بلکه باید در درون به شادیای که در مرکز قلب جای دارد مبدّل شوند. درواقع، فقط انبیا و اولیا میتوانند رنج حقیقی را درک کنند، زیرا بصیرت اشیا آنگونه که هستند تنها به آنها اعطا شده است. همچنان که مولانا معمولاً متذکّر میشود، تا زمانی که پرنده آب گوارا ننوشیده باشد، هرگز تصوّر نخواهد کرد که بر روی آب شور دریا به سر میبرد؛ تا زمانی که سالک مزهی وصال را نچشد، هرگز نخواهد فهمید که در اندوه بیپایان فراق به سر میبرد. «هر که او بیدارتر، پردردتر». (31) از اینرو، بزرگترین بدبختیای که بشر میتواند متحمّل شود زمانی اتفّاق میافتد که او درد فراق را درنمییابد.
آن که او بیدرد باشد رهزنست *** زانک بیدردی انّا الحق گفتنست (32)
تا وقتی که دردمند نباشیم، برای دستیابی به آرامش تلاش نخواهیم کرد؛ تا وقتی که عاشق نباشیم، در طلب معشوق نخواهیم بود.
هر کجا دردی، دوا آن جا رود *** هر کجا فقری، نوا آن جا رود
آب کمجو تشنگی آور به دست *** تا بجوشد آب از بالا و پست (33)
برای به دست آوردن تشنگی و درد، باید به نقص و نالایقی- یا، بالاتر از آن، به عدم محض خود در برابر حقیقت یکتا پی ببریم. آموزه محوری مولانا، چون تعالیم سایر صوفیان به این امر منحصر میشود:
وز میان خویش را برون کن تیز *** تا بگیری تو خویش را به کنار (34)
خودیتِ ما بیاساس و موهوم است، امّا وابسته به آن هستیم. هنگامی که از طریق آیین سلوک و آتش عشق و شوق، خود بیاثر و نابود میشود، هیچ چیز جز خداوند بجا نمیماند. مولانا به کار گرفتن کلام شهادت، آن را چنین شرح میدهد:
تیغ لا در قتل غیر حق براند *** درنگر ز آن پس که بعد لا چه ماند؟
ماند الا الله باقی جمله رفت *** شاد باش ای عشق شرکتسوز زفت (35)
پس خودیت، فراق انسان است، و بیخود شدن، وصال و کمال او. یک غزل نمونه سالک را به این آگاهی میرساند:
ای طربنا کان ز مطرب التماس میکنید *** سوی عشرتها روید و میل بانگ نی کنید
شهسوار اسب شادیها شوید ای مقبلان *** اسب غم را در قدمهای طربها پی کنید
زان می صافی ز خم وحدتش ای با خودان *** عقل و هوش و عاقبتبینی همه لاشی کنید
نوبهاری هست با صدرنگ گلزار و چمن *** ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی کنید
کشتگان خواهید دیدن سر بریده جوق جوق *** ایّها العشّاق مرتدید اگر هی هی کنید
سوی چین است آن بتچینی که طالب گشتهاید *** این چه عقلست این که هر دم قصد راه ری کنید
در خرابات بقا اندر سماع گوش جان *** ترک تکرار حروف ابجد و حطی کنید
از شراب صرف باقی کاسهی سر پر کنید *** فرش عقل و عاقلی از بهر الله طی کنید
از صفات با خودی بیرون شوید ای عاشقان *** خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید
با شه تبریز شمس الدّین خداوند شهان *** جان فدا دارید و تن قربان ز بهر وی کنید (36)
رحمت خداوند
مولانا و آن گروه از پیروانش که به تعالیم وی وفادار بودند به ما میگویند که عشق، رحمت و لطف خداوند را بر عالم سایه میافکند و سرنوشت ما را تعیین میکند، عالم اساساً خیر و زیبا است، اگرچه خود محوری ما ممکن است مانع از دیدن این امر شود. رحمت خداوند که در پس حجاب تجلّی قهر اوست، ما را به سوی ارج بهجت و سُرور میکشاند. بنابراین، بر ما است که پذیرای «رحمت مسبوق» حق شویم، از بیم آن که مبادا تا ابد در حجاب باقی بمانیم. وظیفهی ما به عنوان ابنای بشر بازگشت به لطف است که از آن برآمدهایم و بدین طریق تمامی کثرات را به وحدت تبدیل کنیم و به همهی پدیدهها به عنوان حجابهایی بر صورت معشوق بنگریم. مولانا در مورد اولیا که راهنمایان آدمی در این سلوک هستند، چنین میسراید:
خوی با ما کن و با بیخبران خوی مکن *** دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن
اوّل و آخر تو عشق ازل خواهد بود *** چون زن فاحشه هر شب تو دگر شوی مکن
دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی *** شیر مردا دل خود سگ هر کوی مکن
هم بدانسو که گه درد دوا میخواهی *** وقف کن دیده و دل روی به هر سوی مکن
همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی *** ترک این باغ و بهار و چمن و جوی مکن
هان که خاقان بنهادست شهانه بزمی *** اندرین مزبله از بهر خدا طوی مکن
میر چوگانی ما جانب میدان آمد *** پی اسبش دل و جان را هله جز گوی مکن
روی را پاک بشو عیب بر آیینه منه *** نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن
جز بر آن که لبت داد لب خود مگشا *** جز سوی آن که تکت داد تکاپوی مکن
روی و مویی که بتان راست دروغین میدان *** نامشان را تو قمر روی زره موی مکن
بر کلوخیست رخ و چشم و لب عاریتی *** پیش بیچشم بجد شیوهی ابروی مکن
قامت عشق صلا زد که سماع ابدیست *** جز پی قامت او رقص و هیاهوی مکن
دم مزن ور بزنی زیر لب آهسته بزن *** دم حجابست یکی تو کن و صد توی مکن (37)
نمایش پی نوشت ها:
1. لقد کنت قبل الیوم، انکر صاحبی *** اذا لم یکن دینی. الی دینه دانی
لقد صار قلبی، قابلاً کل صوره *** فمرعی لغزلان، و دیر لرهبان
و بیت لاوثان، و کعبه طایف *** و الواح توراه، و مصحف قرآن
ادین بدین الحب، انی توجهت *** رکائبه، فالحب دینی و ایمانی
2. دیوان، 2610.
3. دیوان شمس، 14324.
4. دیوان شمس، 13297.
5. مثنوی دفتر دوم، 63-1762.
6. شیمل، شکوه شمس.
7. رجوع شود به: چیتیک، ویلیام، راه عرفانی عشق، تعالیم معنوی مولوی، مترجم شهاب الدّین عباسی، تهران: نشر پیکان، 1382.
8. مثنوی، دفتر اول، 1234.
9. مولانا، فیه مافیه، تصحیح بدیعالزّمان فروزانفر، (تهران: امیرکبیر، 1348) ص78. همچنین مراجعه کنید به: چیتیک، راه عرفانی عشق. (قرآن: 5: 95)
10. قرآن، 70: 17.
11. مثنوی، دفتر سوم، 3300.
12. دیوان شمس، 36120.
13. دیوان شمس، 18700.
14. دیوان شمس، 36080.
15. معارف، تصحیح بدیع الزّمان فروزانفر، وزارت فرهنگ (تهران: 1333)، صص 12-111.
16. مثنوی، دفتر ششم، 98-3095.
17. مثنوی، دفتر پنجم، 589-587.
18. مثنوی، دفتر اوّل، 19-417.
19. مثنوی، دفتر چهارم، 1362.
20. دیوان شمس، 50-21748.
21. مثنوی، دفتر ششم، 1890.
22. مثنوی، دفتر چهارم، 3205.
23. مثنوی، دفتر چهارم، 545.
24. رجوع شود به: چیتیک، راه عرفانی عشق، فصل سوم؛ همچنین به شکوه شمس، فصل دوم.
25. دیوان شمس، 76-21574.
26. معارف، صص 35-134.
27. دیوان شمس، غزل 1903.
28. مثنوی، دفتر دوم، 3453.
29. مثنوی، دفتر سوم، 3195.
30. مثنوی، دفتر سوم، 4053 و 3197.
31. مثنوی، دفتر اول، 629.
32. مثنوی، دفتر دوم، 2521.
33. مثنوی، دفتر سوم، 12، 3210.
34. دیوان شمس، 12280.
35. مثنوی، دفتر پنجم، 90-589.
36. دیوان شمس، غزل747.
37. دیوان شمس، غزل1992.
منبع مقاله :
آزمایش، مصطفی (1386) عرفان ایران: مجموعه مقالات (31 و 32)، تهران: حقیقت، چاپ اول.