مروری بر فضایحالباطنیّة، مهمترین كتاب وی در این زمینه
غزالی و اسماعیلیان (2)
3
باب سوم یكی از بابهای بسیار مهم كتاب و دارای دو فصل و عنوان آن چنین است: در درجات حیلههای ایشان (كه در فصل نخست شرح داده میشود) و سبب فریفته شدن بدانها، با آنكه فسادش آشكار است (فصل دوم).
در فصل نخست گوید: از نظر مرتبه آن حیلهها را به 9 درجه تقسیم كردهاند و هر مرتبه را نامی است:
1.زرق و تفرس؛ 2.تأنیس؛ 3.تشكیك؛ 4.تعلیق؛ 5.ربط؛ 6.تدلیس؛ 7.تلبیس؛ 8.خلع؛ 9.سلخ. آن گاه به شرح هریك از مراتب میپردازد، «چه در آگاهی از این حیلهها برای تمام گروههای امت فواید بزرگ وجود دارد».
اما زرق و تفرس آن است كه گویند داعی باید تیزهوس و با ذكاوت و درست حدس و با فراست باشد و با نگریستن به اوصاف و ظواهر، به باطن اشخاص پی ببرد و نیز بر سه كار توانا باشد:
نخست. و آن از همه مهمتر است- اینكه بتواند كسی را كه فریفتن او ممكن است و میتوان به آسان گیری و نرم خویی او در هنگام عرضه كردن چیزی خلاف اعتقاد وی اطمینان داشت تشخیص دهد. چه بسیار كسان هستند كه آنچه میشنوند هیچ اثری در ایشان نمیكند. و برآوردن آنچه در نفس ایشان راسخ شده است امكان پذیر نیست. داعی نباید گفتار خود را با چنین كسانی ضایع كند و باید به زودی طمع خود را از او بركند و به جست و جوی كسی برآید كه خوی انفعال و تأثیرپذیری دارد و می توان سخن را بدو القا كرد و در ذهن وی جای داد. چنین كسان دارای صفاتی هستند كه در فصل بعد یاد خواهد شد و در هر حال شایسته است كه از تخم افكندن در زمین شوره و درون رفتن به خانهای كه چراغ در آن است بپرهیزد و مراد آنان از زمین شوره كسانی است كه به دعوت عباسیان روی آورده اند، چه هرگز در نفس چنین كسانی دعوت اثر نمیكند، همان گونه كه به گمان ایشان تخم در شوره زار نمیروید و زمین شوره سنبل برنیارد.
نیز آنان را از دعوت و تبلیغ فضلای هوشمند و آشنایان به راههای جدل و كمین گاههای حیلت، برحذر میدارند و مقصودشان از نرفتن در خانهای كه چراغ در آن است همین است.
دوم. آنكه داعی باید دارای قوت و روشنی حدس و تیزهوشی در تعبیر ظواهر و بازگردانیدن آن به بواطن، خواه با اشتقاق از لفظ و خواه با مطابقت عددی و حساب جُمَل و خواه تشبیه آن به چیزی كه مناسب ظاهر است باشد، و به طور خلاصه اگر مستجیب (=دعوت شونده) تكذیب قرآن و سنت را از او نپذیرفت، شایسته است معنایی را كه از آن میفهمد از دل او برآود و او را با لفظی بر جای گذارد كه بتوان معنی مناسب با این بدعت را بدان داد. چه اگر از تكذیب با او سخن گوید آن را از وی نخواهد پذیرفت.
سومین شیوه در زرق و تفرس آن است كه همگان را به طریقی واحد دعوت و تبلیغ نكند، بلكه نخست با او از اعتقاداتش و آنچه وی بدان در طبع و مذهب متمایل است سخن گوید. اما طبیعت، اگر مثلاً او را مایل به زهد و پرهیزكاری و طاعت یافت باید او را به پیروی و انقیاد از امر كسی كه مطاع است فرا خواند و از رفتن به دنبال شهوتها باز دارد و به انجام وظایف عبادات و تأدیهی امانت ها و صدق و خوش رفتاری و اخلاق نیكو و فروتنی با نیازمندان و لزوم امر به معروف و نهی از منكر تشویق كند، و اگر طبع وی به آسان گیری و سهل انگاری و فرو فكندن تكلیفهای شرعی تمایل دارد باید در نفس وی این عقیده را جای دهد كه عبادت از ابلهی و پرهیزكاری از حماقت است و كسانی كه خود را به انجام دادن تكلیفهای شرع رنجه میدارند چون خرانی هستند كه در زیر بار گران رنج میبرند، و تیزهوشی در پیروی از شهوات و رسیدن به لذتها و بهره بردن از این زندگانی كوتاه مدت است كه پس از سپری شدن عمر، هیچ راهی برای تلافی لذتهای آن نیست.
اما نظر كردن در حال دعوت شونده از نظر مذهب، اگر وی شیعه باشد تمام سخن را در بغض و دشمنی بنیتیم و بنیعدی و بنیامیه و بنیعباس و پیروان ایشان و بیزاری نمودن از آنان و تولا به امامان صالح و انتظار خروج مهدی سر كند؛ و اگر دعوت شونده ناصبی است بدو گوید كه امت بر ابوبكر اجماع كردند و او نیز كسی را جز آنكه امت مقدم شمرد مقدم نمیدارد. وی این نغمه را ساز میكند تا نخست قلب مستجیب نسبت بدو اطمینان یابد. سپس از راه مكر و حیلهای كه بعد یاد خواهد شد «اسرار» را بر وی فاش میكند؛ و بر همین قیاس است اگر دعوت شونده از یهود و مجوس و نصاری باشد. در این صورت با آنان همان گونه كه مناسب و موافق اعتقاد مذهب ایشان است سخن میگوید.
خلاصه، اعتقاد ایشان التقاطی است از فنون بدعت و كفر، و هیچ بدعتی نیست مگر آنكه ایشان چیزی از آن را اختیار كردند تا گفت و گو با فرقههای گوناگون را، براساس آنچه از مذهب داعیان باز خواهیم گفت، بر ایشان آسان سازد.
* اما حیلهی تأنیس، آن است كه با هركس كه آهنگ دعوت وی را دارد، در كارهای او موافقت كند، و طوری رفتار كند كه دعوت شونده بدو تمایل یابد و نخستین كاری كه میكند ایجاد انس است از این راه كه دعوت شونده تمام آنچه را كه موافق اعتقاد اوست از داعی ببیند، و برای داعیان و مأذونان قرار دادهاند كه هر شب نزد یكی از مستجیبان به سر برند، و بكوشند تا دعوت شونده را با كسی دوست كنند كه قرآن را به آواز خوش میخواند، تا مدتی برای ایشان به تلاوت قرآن بپردازد. سپس داعی پس از خوانده شدن قرآن سخنان لطیف و مواعظ دقیق و مؤثر در دلها میگوید و در ردیف آن به طعن كردن پادشاهان و عالمان زمان و عوام جاهل و نادان میپردازد. سپس گوید كه فرج از تمام این ناهمواریها به بركت اهل بیت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مورد انتظاراست، و احیاناً در میان این گفتارها میگرید و آه میكشد و اگر آیه یا خبری را یاد میكند میگوید كه خدای را در این كلمات رازی است كه هیچ كس از آن آگاه نیست، جز آن كس كه خداوند او را برگزیده و به مزید لطف خویش امتیاز بخشیده است؛ و اگر بتواند شب را برای عبادت بیدار بماند و در غیاب صاحبخانه نماز بخواند و گریه كند چنان كه خداوند خانه از آن آگاهی یابد، چنین میكند و چون احساس كرد كه میزبان وی از آن آگاه شد به جای خود بازمیگردد و به بستر میرود، چنان كه گویی قصد پنهان ساختن عبادت خویش را دارد، و تمام این كارها برای آن است كه انس او را به خود محكم سازد و دل او را به شنیدن كلام خویش مایل كند و این، مرتبهی تأنیس است.
* و اما حیلهی تشكیك. معنی آن، این است كه داعی باید پس از تأنیس بكوشد تا اعتقاد مستجیب را تغییر دهد. بدین ترتیب كه نخست آنچه را كه بدان اعتقاد دارد متزلزل سازد، و راه آن این است كه نخست كار را با پرسش از حكمت بعضی مقررات شرع، و مسائل دشوار، و آیههای متشابه و آنچه در آن معنی معقولی به نظر نمیرسد آغاز كند. پس در معانی متشابهات گوید: معنی «الر» و «كهیعص» و «حم عسق» و مانند آن در آغاز سورههای قرآن چیست؟ سپس ادامه میدهد: آیا گمان داری كه تعیین این حروف به تصادف، و بر اثر سبقت گرفتن زبان بر تلفظ آنها انتخاب شده؟ یا قصد اصلی از تعیین آنها اسراری است كه در آنها به ودیعت نهاده شده و در حرفهای دیگر نیست؟ و من گمان نمیكنم كه این كار از روی مزاح و به طور عبث و بیفایده انجام گرفته باشد. سپس در احكام شك میكند: چگونه است كه زن حائض باید روزهی خود را قضا كند، اما نمازش قضا ندارد؟ چگونه با خارج شدن منی پاك، غسل بر آدمی واجب میشود اما خروج بول نجس غسل ندارد؟ نیز در خبرهای قرآن او را به شك میافكند: چگونه است كه درهای بهشت هشت و درهای جهنم هفت است؟ و معنی گفتهی خدای تعالی: و هشت فرشته عرش پروردگارت را بالای آنها حمل میكنند (1) و قول خدای تعالی: نوزده (فرشته) نگهبان آنند (2) چیست؟ آیا گمان میبری قافیه تنگ شده كه نوزده را بیست نكردهاند، یا به حكم سبقت گرفتن زبان (سبق اللسان) چنین جاری شده است، یا قصد از این قید آن است كه با خود بیندیشی سرّی در آن نهفته است، و آیا در دل آن رازی است كه هیچ كس، جز پیامبران و امامان راسخ در علم از آن آگاهی ندارد؟ من گمان ندارم كه این كلمات از فایدهای و سرّی پنهان خالی باشند، و عجب است از غفلت خلایق كه برای فهمیدن آن دامن همت بر كمر نمیزنند!
آن گاه او را در آفرینش جهان و بدن آدمی به شك میاندازد و میگوید: چرا باید آسمانها هفت طبقه باشند نه شش یا هشت طبقه؟ و چرا باید سیارگان هفت و برجها دوازده باشند؟ و چرا در سر آدمی هفت سوراخ است: دو چشم و دو گوش و دو سوراخ بینی و یك سوراخ دهان؟ و در بدنش فقط دو سوراخ است؟ و چرا سر آدمی را به شكل میم، و دستان او وقتی كشیده باشد به هیأت حاء و پشت و كمرگاه را به صورت میم و پاها را، وقتی جمع شود به شكل دال آفریدهاند كه مجموع آن به شكل محمد درآید؟ آیا فكر میكنی در آن رمز و تشبیهی باشد؟ چقدر این چیزها عجیب و چقدر غفلت خلق از آنها شگفتتر است!… و پیوسته این گونه تردیدها را در ذهن او میآورد تا او را یك باره به شك میاندازد، و در عین حال بدو تلقین میكند كه در زیر این ظواهر رازهایی است كه از او و یارانش پنهان است و شوق او را در طلب آن برمیانگیزد.
اما حیلهی تعلیق، آن است كه وقتی دعوت شونده از او دربارهی كشف این اسرار چیزی پرسید، اطراف آن را فراهم گیرد و اصلاً از آن سخن نگوید، بلكه او را معلق رها كند و كار را بر او بزرگ و هولناك فرانماید و آن را در نفس وی هرچه بزرگتر تصویر كند و بدو گوید: شتاب مكن! دین بزرگتر از آن است كه آن را به هزل گیرند یا در غیر موضع خود قرار دهند و اسرار آن را برای غیر اهلش باز گویند. هیهات، هیهات!
جئتمانی لِتَعلما سرب سُعدی *** تَجِدانی بِسِرِّ سُعدی شحیحاً
(آمدید تا راز سُعدی (= نام معشوق شاعر) را بدانید- [اما] مرا نسبت به راز سُعدی بخیل مییابید).
سپس بدو گوید: شتاب زده مباش. وقتی ساعت سعادتت فرا رسید رازهای آن را بر تو آشكار خواهیم كرد. مگر گفتهی صاحب شرع را نشنیدی كه فرمود: «همانا این دین محكم است و در آن به نرمی فرو رو، چه فرو روندهی در آن نه زمینی را قطع میكند و نه پشتی از او میماند.»
و به همین ترتیب پیوسته او را با دست پس میزند و با پا پیش میكشد. اگر دید كه مستجیب از او برگشت و آن كار را خوار شمرد و گفت مرا با این فضولیها چه كار، و حرارت این شك در دل وی اثری نكرد طمع خویش را از او میبُرد؛ اما اگر وی را تشنهی این گونه مسائل یافت وقتی معین را بدو وعده میدهد، و پیش از آن او را به نماز و روزه و توبه وامیدارد و كار این سرّ پنهان را بدو بزرگ فرامینماید. چون روز وعده رسید بدو گوید: این اسرار پوشیده است و آن را جز در صندوقی محكم به ودیعت نتوان نهاد. پس خویشتن را محكم ساز و مدخلهای نفوذ در درون خویش را محكم دار تا آن را نزد تو به ودیعت نهم. مستجیب میپرسد راه این كار چیست؟ داعی گوید: اینكه من عهد و میثاق خداوند را بر نهان داشتن این راز و نگاهداری آن از فاش شدن [از تو] بگیرم، چه آن گوهری است گران بها و چیزی است بسیار نفیس. كمترین وظیفهی كسی كه به داشتن آن رغبت كند این است كه آن را از تباه شدن نگاهدارد؛ و خداوند این اسرار را نزد پیامبران خود به ودیعت ننهاد مگر پس از آنكه از ایشان عهد و میثاق گرفت. آن گاه قول خدای تعالی را میخواند: و چون از پیغمبران پیمان ایشان بگرفتیم و از تو و نوح… (3) تا آخر آیه، و نیز: از جملهی مؤمنان مردانند كه پیمان خویش با خدا وفا كردهاند… (4) و نیز: و سوگندها را از پس محكم كردنش مشكنید… (5) و اما پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز آن را فاش نكرد مگر پس از گرفتن عهد از خلق و گرفتن بیعت از انصار در زیر درخت، و اگر تو نیز به دانستن آن رغبت داری، در نهان داشتن آن برای من سوگند بخور، پس از آن مختاری، اگر به درك حقیقت آن توفیق یافتی خوشبختی بزرگی تو را نصیب شده است، و اگر نفس تو از آن بیزار شد نیز شگفت نیست، چه هركس آمادهی چیزی است كه برای آن آفریده شده است، ما نیز چنین میگیریم كه تو آن را نشنیده و سوگند نخوردهای، و سوگند به راستی خوردن نیز تو را زیانی ندارد. اگر حریف از سوگند خوردن خودداری كرد، او را فرو میگذارد و اگر پذیرفت او را سوگند میدهد و كار را دنبال میكند.
* اما حیلهی ربط، آن است كه زبان دعوت شونده را به سوگندهای گران و عهدهای محكم میبندد تا به هیچ روی بر مخالفت جسارت نكند و نسخهی عهد این است:
داعی به مستجیب گوید: «قرار دادم بر نفس تو، عهد و میثاق خدای و ذمهی رسول وی (علیه السلام) و آنچه را كه خداوند از پیامبران خویش عهد و میثاق گرفته است، كه تو آنچه را كه از من شنیدهای و میشنوی و از كار من و كار كسی كه مقیم این شهرست و كار صاحب حق امام مهدی، و امور برادران و یاران و فرزند و اهل بیت او، و كار پیروان وی در این دین دانستهای و میدانی همانا كه پنهان خواهی داشت و با مهدی و شیعیان وی از زن و مرد و كوچك و بزرگ یك دل و یك جهت خواهی بود، و از این كار، كم یا بیش، هیچ چیز را كه بر آن دلالت كند آشكار نخواهی كرد، جز آنچه من تو را اجازه دهم كه از آن سخن بگویی، یا صاحب امری كه در این شهر یا در جایی دیگر اقامت دارد آن را بر تو روا دارد، و در آن هنگام به همان اندازه كه ما برای تو مقرر داشتهایم عمل خواهی كرد و از آن در نخواهی گذشت. من بر نفس تو وفا كردن بدانچه را كه بر تو یاد كردم قرار دادم و نفس تو را در حال میل و بیم و خشم و خشنودی بر آن ملزم داشتم و بر تو عهد و میثاق خدای را قرار دادم كه از من و تمام كسانی كه بر تو نام میبرم پیروی كنی، و آنچه را كه باید خویشتن را از آن باز داری نیز بر تو روشن میكنم، و باید در ظاهر و باطن نصیحت گوی و نیكخواه ما و امام باشی، و اینكه به خدای تعالی و ولی او و هیچ یك از برادران و اولیای او و هركس كه از او و از ماست به هیچ سبب، خواه به سبب اهل و خواه مال و نعمت، خیانت نكنی؛ و اینكه هیچ رأی و هیچ عهدی بدین عهد نخواهد رسید كه آن را باطل سازد. پس اگر كاری از این گونه كردی و حال آنكه میدانستی مخالفت میكنی پس از خدای تعالی و پیامبران اولین و آخرین و ملائكهی مقربین و از آنچه در كتابهای خود به پیامبران گذشتهاش فرو فرستاده است بیزار باشی، و از تمام اینها بیرون شوی، و از حزب خدای و حزب اولیای او بیرون روی، و خدای تو را خوار سازد، خواریی آشكار، و اگر با چیزی از آنكه بدان با تأویل یا بیتأویل سوگند خوردی مخالفت ورزی خداوند به زودی تو را بدین عذاب و عقوبت گرفتار كند؛ و اگر با چیزی از این [عهد] مخالفت ورزیدی، برای خدا برعهدهی توست كه سی بار به نذر واجب، پیاده و پای برهنه حج خانهی وی را بگزاری؛ و اگر با این [عهد] مخالفت كردی تمام آنچه را كه در وقت سوگند خوردن در ملك خویش دارای صدقه است بر فقیران و مسكینانی كه میان تو و ایشان علاقهی خویشاوندی نیست، و هر بندهای كه در روز خلاف كردن در تملك توست آزاد است؛ و هر زن كه داری یا در آینده با وی زناشویی كنی سه طلاقه است اگر با چیزی از این پیمان مخالفت كنی، و اگر نیتی كنی، یا در این سوگند چیزی خلاف آنچه در آن است به دل داشته باشی، این سوگند از آغاز تا پایان آن بر تو لازم شود، و خداوند شاهد است بر درستی نیت و كنه ضمیر تو، و خداوند برای شاهد بودن میان من و تو كافی است. بگو «آری»! مستجیب خواهد گفت: «آری!».
این، ربط است.
* اما حیلهی تدلیس، آن است كه پس از عهد و سوگند نیز اسرار را یك باره بر او فاش نمیكنند، بلكه به تدریج بدین كار میپردازند و چند امر را مراعات میكنند:
1.داعی در نخستین وهله به ذكر قاعدهی مذهب اكتفا كرده گوید: بزرگترین منار نادانی آن است كه مردم عقلهای ناقص و رأیهای متناقض خود را درست و محكم بشمارند، و از پیروی خداوند و امامان او و اوتادش بر روی زمین روی بگردانند، در صورتی كه آنان، پس از رسول خدا جانشینان و خلفای وی و كسانی هستند كه خداوند سرّ مكنون و دین مخزون خود را نزد ایشان به ودیعت نهاده، و باطن این ظواهر، و اسرار این مثالها را بر ایشان كشف كرده است؛ و رشد و نجات یافتن از گمراهی در بازگشت به قرآن و اهل بیت است، و از همین روی وقتی به رسول (علیه السلام) گفتند: «بعد از تو حق از كجا شناخته میشود؟ فرمود: آیا من قرآن و عترت خود را در میان شما باقی نگذاشتم؟» و مراد از عترت او اعقاب وی هستند كه از معنیهای قرآن آگاهند.
داعی، در آغاز كار، به همین اندازه اكتفا میكند و به تفصیل دربارهی آنچه امام میگوید توضیح نمیدهد.
دوم: چاره اندیشی میكند برای آنكه دومین مدرك از مدارك حق را كه ظواهر قرآن است باطل كند. پس طالب حق یا از آنكه به تفكر و تأمل و نظر در مدارك عقول، همان گونه كه خدا بدان امر فرموده است بپردازد بیم دارد، در این صورت برای او نظر عقل را، با ایجاب تعلم و پیروی از امام، فاسد میسازد، یا آنكه از ظواهر قرآن و سنت بیم دارد، و اگر داعی به صراحت بدو بگوید كه اینها ساختگی و حقه بازی است از او نمیشنود، پس لفظ را بر او مسلم میدارد و میكوشد تا معنی آن را از دلش بیرون كند، بدین ترتیب كه بدو میگوید: «این ظاهر، باطنی دارد و مغز آن است و ظاهر در نسبت با آن باطن پوستی بیش نیست، و او را قانع میسازد كه از درك حقایق قاصر است، مگر آنكه از عقل و نقل دستاویز و كمكی بیابد.»
سوم. اینكه هرگز اظهار نمیدارد كه وی مخالف تمام امت، و از دین و مكتب به كلی جدا است، زیرا در این صورت دلها از او خواهد رمید، اما خود را به فرقهای كه از راه مستقیم از همه دورتر، و به قبول خرافات از همه مایلتر است میبندد و آن فرقه را پوشش خود قرار میدهد و دوستی اهل بیت را اظهار میدارد، و آن فرقه كه باطنیان خود را بدان میبندند رافضیانند.
چهارم. اینكه در مقدمهی سخن خویش گوید: باطل ظاهر و آشكار، و حق دقیق است، چندان كه اگر اكثریت آن را بشنوند انكار میكنند و از آن میگریزند، و طالبان حق، و قائلان بدان در میان خواستاران جهل نادر، و از افراد و آحادند؛ تا بدین ترتیب برای دعوت شونده ممتاز شدن و مجزا گردیدن از عامهی مردم در انكار نظر عقل و ظواهری كه عقل آنها را میپذیرد آسان شود.
پنجم. اگر داعی دید كه مردی از منزوی شدن و مجزا گردیدن از همگان میگریزد، بدو میگوید: «رازی را بر تو فاش میكنم، اما تو باید آن را نگاهداری». اگر گفت: «بسیار خوب» گوید: «فلان و فلان كس به این مذهب معتقدند ولی آن را نهان میدارند». و نام چند تن از فضلا را كه مستجیب به ذكاوت و تیزهوشی ایشان معتقد است یاد میكند. اما این كسان از شهر او دورند، تا برای او مراجعه بدیشان مقدور نباشد، همان گونه كه دعوت خود را نیز در نقاطی دور از مقر و وطن امام خود قرار میدهند، چه اگر نزدیك او دعوت خود را آشكار كنند بر اثر تواتر اخبار و احوال او رسوا میشوند.
ششم. او را به ظهور شوكت این طایفه و انتشار امر ایشان، و علو رأی و پیروی یاران این مذهب بر دشمنان، و باز شدن دست و رسیدن هریك از آنان به مراد خویش نوید میدهد تا بدین ترتیب سعادت دنیا و آخرت در ایشان جمع شود. بعضی از این نویدها را به گردش اختران، و بعضی را به خوابهایی كه دیده شدهاند مستند میسازد و اگر برای او ممكن باشد بعضی خوابهای برساخته را از زبان مستجیب به دیگران میرساند.
هفتم. اینكه داعی نباید مدتی دراز در یك شهر اقامت كند، چون ممكن است راز او آشكار و خونش ریخته شود. پس شایسته است كه در این كار احتیاط كند و امر خود را از مردم پوشیده دارد و نزد هر گروه به اسمی دیگر شناخته شود و بعضی اوقات هیأت و پوشش خود را از بیم آفتها تغییر دهد چون این كارها به احتیاط نزدیكتر است.
پس از این مقدمات، كم كم تفصیل مذهب را با مستجیب در میان میگذارد و آن را چنان كه بعد در هنگام شرح اعتقادهای ایشان خواهیم گفت، بدو میآموزد.
* اما حیلهی تلبیس، آن است كه در استدلالهای خود به مقدماتی كه ظاهراً مورد قبول و نزد مردم مشهورند توسل جوید و مدتی آن مقدمات را در ذهن وی رسوخ دهد. آن گاه آن را با نتایج باطل مقرون سازد و او را بفریبد. چنان كه گوید: اهل نظر، دارای گفتههایی معارض یكدیگر هستند كه همه با هم برابرند و هركس بدانچه نزد اوست خوشوقت است و فقط خداست كه از كنه كار و جوهر آن آگاه است.
اما حیلههای خلع و سلخ با هم متفقند و فرق آن دو این است كه خلع مخصوص اعمال است. وقتی به مستجیب گفتند كه حدود و تكالیف شرع را ترك گوید بدو اعلام میدارند كه تو به درجهی خلع واصل شدی. اما سلخ مختص به اعتقاد، و آن خلع دین است. پس اگر دین را از ذهن وی برآوردند آن را سلخ مینامند و این مرتبه را «بلاغ اكبر» گویند. این است تفصیل تبلیغ ایشان برای گمراه كردن خلق، پس ناظر در آن بنگرد و از گمراهی در دین خویش از خدای آمرزش خواهد.
فصل دوم از این باب در بیان سبب رواج حیلت و انتشار دعوت آنان است با وجود سستی دلایل و فساد طریقهی ایشان: اگر گفته شود كه آنچه شما بیان كردید ممكن نیست بر هیچ عاقلی پوشیده ماند و حال آنكه میبینیم گروهی كثیر بدیشان روی آورده و در دین پیرو آنان شدهاند. شاید نیز شما بدیشان (=باطنیان) ستم روا داشته و خلاف آنچه را كه ایشان معتقدند در حق آنان گفتهاید. البته این ممكن است، چه اگر آنان این اسرار را آشكار كنند دلها از ایشان خواهد رمید و مردم از مكرشان آگاه خواهند شد و از این روی است كه جز از پس گرفتن عهد و میثاقها آن را آشكار نمیكنند مگر به كسی كه دانسته باشند كه در اعتقاد موافق ایشان است. اما اگر چنین است شما از كجا از این سخنان آگاهی یافتید و حال آنكه گویید ایشان دیانت خود را پوشیده و عقاید خویش را پنهان میدارند؟
گوییم: آگاهی یافتن بر آن از سوی بسیار كسان است كه نخست بدیشان گرویده و سپس از گمراهی خود آگاه شده از ضلالت ایشان به هدایت روشن بازگشته و آنچه را كه بدیشان گفته بودهاند فاش كردهاند.
اما سبب پیروی خلق از ایشان در بعضی نواحی روی زمین آن است كه ایشان این امر را جز نزد بعضی مستجیبان افشا نمیكنند و به داعی نیز توصیه میكنند: «مبادا با همه به یك روش رفتار كنی و از یك راه داخل شوی، همهی كسانی كه این مذهب را میپذیرند خلع و سلخ را قبول نمیكنند، حتی تمام كسانی كه خلع را میپذیرند سلخ را تحمل نمیكنند.» پس داعی با مردم به قدر عقلشان گفت و گو میكند و این است سبب رواج این حیلتها.
اگر گویند كه بطلان این مطالب، با وجود پوشیده ماندنش، آشكار است و چگونه ممكن است مردی خردمند و عاقل بدان فریفته شود؟ گوییم: هیچ كس بدین عقاید مایل نمیشود مگر كسانی كه رأی ایشان از مسیر اعتدال و استقامت منحرف شده باشد، و عاقلان نیز گاه دچار عوارضی میشوند كه راههای راست را بر دیدهی ایشان فرو میبندد و ایشان را به پذیرفتن درخشش سراب آماده میسازد، و آنان هشت گروهاند:
اول. طایفهای كه به ذات و به طور جبلی عقلشان ضعیف و بصیرتشان كم و رأیشان در كارهای دین سخیف است، زیرا در ذات خویش نادان زاده شدهاند مانند سیاهان و اعراب بیابانی و كردها و عجمهای نادان و جوانان سفیه، و شاید صنف اخیر از نظر تعداد، بیشترین گروه را تشكیل میدهند، و قبول یافتن مذهب ایشان چگونه بعید باشد و حال آنكه هم اكنون گروهی را در بعضی شهرهای نزدیك بصره مییابیم كه آدمیانی را میپرستند و گمان میبرند آنان خدایی را از پدران خویش كه معروف به شباسیّهاند ارث بردهاند و گروهی دیگر دربارهی علی، رضی الله عنه معتقدند كه او خدای آسمانها و زمین و خدای عالمیان است و اینان گروهی كثیرند كه به شمار درنمیآیند و هیچ شهری نیست كه بتواند تمام ایشان را در خود جای دهد. پس وقتی شیطان به آدمی راه یافت و خواری بر وی چیره گشت نباید از نادانی وی چندان در شگفت شوند.
دوم. گروهی كه با پدید آمدن دولت اسلام، دولت از گذشتگان ایشان منقطع شده است، مانند شاهزادگان ایران و دهقانان و فرزند مجوسان مرفه و توانگر. آنان محرومان و صاحب خونهایی هستند كه كینه در سینهی ایشان چون دردی پنهان باقی مانده است، و چون گمراه كنندگان آن كینه را در حركت آرند، آتش آن در سینههای ایشان شعله میكشد، و برای پذیرفتن هر سخن بیهودهای آماده میشوند شاید بتوانند خون خود را باز ستانند و ستمهایی كه بر ایشان رفته است تلافی كنند.
سوم. كسانی كه همتی بلند دارند، و به تسلط و استیلا و ریاست مایلند، اما روزگار با آنان یاری نكرده و حوادث آن ایشان را فرودِ مرتبهی همگنان داشته است. وقتی اینان را به رسیدن به آرزوی خود نوید دهند، و به پیروز شدن بر دشمنان دلخوش سازند، بیدرنگ آنچه را كه گمان میبرند ایشان را به مراد و مقصد میرساند خواهند پذیرفت و دیری است تا گفته شده است كه «دوستی هر چیز، آدمی را كور و كر میسازد». (6) و تمام كسانی كه از اسلام صدمهای خوردهاند در این امر شریكند، و جز از راه تكیه كردن بدین نادانان گمراه و یاری آنان، رسیدن به مقصد و خواستن خونهای ریختهی خویش را امید ندارند و از این روی دعوت ایشان را میپذیرند.
چهارم. گروهی كه ذاتاً دوستدار جدا ماندن و متمایز بودن از عامه زاده شدهاند، و میخواهند در جزء گروهی خاص شمرده شوند كه از حقایق آگاهند و حال آنكه تودهی مردم چون خران و چارپایان در نادانی خویش غوطه ورند. این دردی است بیدرمان كه علاوه بر نادان بر هوشمندان نیز چیره میشود و ریشهی اصلی آن مهجورپسندی و دوست داشتن چیزهای كمیاب و غریب و بیزاری از چیزهای شایع و مستفیض و معروف است، و این روش و منش بعضی مردم است و تجربه و مشاهده درستی آن را گواهی میدهد.
پنجم. طایفهای كه راه نظر (دانشهای نظری) را میپیمایند، اما در آن راه كامل نشده و به درجهی استقلال نرسیدهاند، و گرچه از مرتبهی نادانان برتر رفتهاند، اما بر اثر تنبلی و غفلت، و اظهار تیزهوشی در درك آنچه عامهی مردم آن را دور از خود میدانند، و از آن میرمند خاصه اگر آن چیز به كسی كه معروف به فضل است منسوب باشد، ماننده شدن بر آن بر طبع ایشان چیره میشود. من خود چه بسیار گروهها را دیدهام كه فقط برای مانند شدن به افلاطون و ارسطو به كفر معتقد شدهاند، و آنان گروهی حكیمانند كه به فضل شهرت دارند، و انگیزهی ایشان در این كار پیروی و دوستداری مانندگی به حكیمان و درآمدن در ردیف ایشان و دور شدن از محیط كسانی است كه گمان دارند در فضل و هوشمندی فرود مرتبهی ایشانند. چنین كسانی زود به دین بدعت میگروند، چه داعی، این اعتقاد را به كسی نسبت میدهد كه مستجیب بدو معتقد است، و از این روی آن را میپذیرد كه بدان كس كه گفتهاند این عقیده از اوست ماننده شود.
ششم. گروهی كه نشو و نمای ایشان در میان شیعه و رافضیان بوده و معتقد به دشنام دادن به یاران رسولند، و میبینند كه این فرقه نیز در این كار ایشان را یاری میكنند. این است كه نفوس ایشان نیز به یاری این جماعت میل میكند و با ایشان انس میگیرد و در نتیجه با آنان به سوی چیزهایی كه در آن سوی مذهب خودشان است كشیده میشوند.
هفتم. گروهی فیلسوفان ملحد و ثنوی و سرگشتگان در دین، كه معتقدند شرایع قوانینی برساخته و معجزهها مردم فریبیهایی آراسته بیش نیستند. آنان چون میبینند این گروه كسانی را كه بدیشان میپیوندند گرامی میدارند و ذخیرهی اموال خود را بدیشان میبخشند، در طلب حُطام دنیا و خوار شمردن كار آخرت به یاری ایشان میشتابند؛ و این طایفه كسانی هستند كه شبهات را برای ایشان تلفیق میكنند و دلایل را، از راه تزویر و تقلب، بر آنان میآرایند و در ظاهر آنها را با شرایط جدل و حدود منطق تطبیق میكنند، و موارد مغالطه و تلبیس و تقلب را در زیر لفظهای مجمل و عبارتهای كلی و مبهم میپوشانند؛ و از میان ناظران ضعیف كمتر كسی است كه بتواند آن پوشیدگی را دریابد و آن پیچیدگی را بگشاید و پرده از كمینگاه تدلیس و تقلب آنان بردارد. ما آنچه را كه ایشان برساختهاند به زودی خواهیم آورد، و مردم را بر راهی كه میپیمایند آگاه خواهیم كرد و فساد راه ایشان را از وجوه بسیار آشكار خواهیم ساخت.
هشتم. طایفهای كه شهوتها بر ایشان چیره شده و پیروی از لذتها آنان را فریفته و وعید (=وعدهی بد) شرع بر ایشان شدید، و تكلیفهای آنان بر آنان سنگین مینماید و نمیگذارد آنان وقتی در فسق و فجور غوطه ورند عیش بر ایشان گوارا شود، و همواره آنان را به بدی عاقبت در آخرت وعید میدهد. چنین كسانی اگر به كسی بربخورند كه در را به رویشان بگشاید، و پرده را از برابر ایشان برگیرد، و آنچه را كه آنان در طبیعت خویش خوش میدارند در نظرشان نیكو جلوه دهد، آنان نیز به طوع و رغبت به سوی او میشتابند، و هر آدمی آنچه را كه موافق میل و مطابق غرض و آرزوی اوست، به راست میدارد. اینان، و كسانی كه بدین گونه راهها میروند كسانی هستند كه از نداشتن توفیق به این ترفندها فریفته میشوند و از راه درست و حدود تحقیق به بیراه میگرایند.
$ 4
$ در نقل مذهب ایشان به اجمال و تفصیل
اما به اجمال: آن مذهبی است كه ظاهرش رفض و باطنش كفر محض است، و آغاز آن منحصر ساختن مدارك علوم در قول امام معصوم، و عزل عقل از ادراك حق است به وسیلهی وارد آوردن شبهات بسیار و اختلاف نظرهای فراوان، و ایجاب طلب حق از راه تعلیم و تعلم، و حكم بدان كه معلم معصوم بیناست و او است كه از جانب خدا بر تمام اسرار شرایع آگاه است، به سوی حق راهنمایی و دشواریها را حل میكند، و اینكه هر زمانی از امام معصوم ناگزیر است تا بتوان در كارهای دینی بدو رجوع كرد.
این، مبدأ دعوت ایشان است. اما سرانجام چیزهایی ظاهر میسازند كه مخالف و نقیض شرع است، و گویی غایت مقصود ایشان همین است. زیرا راه دعوت ایشان منحصر به فن واحدی نیست و با هر گروهی، پس از آنكه آنان را به انقیاد خویش و دوستداری امامشان واداشتند، بدانچه موافق رأی ایشان است سخن میگویند. با یهود و نصاری و مجوس در تمام معتقداتشان موافقت و بدان اقرار میكنند. این است خلاصهی مذهب ایشان.
اما تفصیل آن: متعلق است به الاهیات و نبوت و امامت و حشر و نشر، و دارای چهار بخش است، و من در هر بخش اندكی از مذهب ایشان را حكایت میكنم. آنچه از ایشان نقل میشود بسیار گوناگون است و بیشتر آنچه از ایشان نقل میشود، اگر بدیشان عرضه شود آن را انكار میكنند و اگر به كسانی كه دعوت ایشان را اجابت كردهاند رجوع شود نیز آن را نمیپذیرند، و آنچه به اختصار از مذهب ایشان باز گفتیم ناگزیر اقتضا میكند كه نقل از ایشان مختلف و مضطرب باشد، زیرا آنان با مردم به روشنی واحد گفت وگو نمیكنند، بلكه غرض آنان حیله گری و واداشتن كسان به پیروی از خویش است. از این روی در گفتار ایشان اختلاف بسیار، و نقل مذهب از ایشان متفاوت است. آنچه در باب خلع و سلخ از ایشان نقل شد، آن را اظهار نمیدارند مگر بر كسی كه به آخرین درجه رسیده باشد، بلكه در برابر كسانی كه با آنان از خلع سخن میگویند سلخ را انكار میكنند. اكنون به بیان بخشهای این مذهب بپردازیم:
بخش نخست، اعتقاد ایشان در الاهیات: گفتارهایی كه از ایشان نقل شده است باز مینماید كه ایشان بیهیچ تردید به دو خدای قدیم قائلند كه وجود ایشان از نظر زمانی آغاز ندارد، جز اینكه یكی از آن دو علت وجود دیگری است. علت را «سابق» و معلول را «تالی» نامند. سابق، جهان را به وسیلهی تالی، نه به نفس خود، آفریده است. نخستین، عقل و دومین، نفس نامیده میشود، و گمان دارند كه اولین بالفعل تام و تمام و دومین نسبت بدو ناقص است زیرا معلول اوست، و ای بسا كه با استدلال به آیههایی از قرآن مانند «ما خودمان این قرآن را نازل كردهایم.» (7) و «ماییم كه تقسیم كردهایم» (8) امر را بر عوام مشتبه میكنند و میگویند اینها اشاره به جمع است و از واحد صادر نمیشود و از این روست كه خدای گفت: به نام پروردگار برترت تسبیح گوی (9) كه اشاره به «سابق» از میان دو خداست كه او «اعلی» (برتر) است، و اگر با او خدای دیگری بود كه او نیز برتری داشت اطلاق اعلی درست درنمیآمد؛ و گاه گویند: شرع آن دو را به نام قلم و لوح خوانده است، و اول قلم است زیرا قلم مفید و لوح مستفید و متأثر است و مفید برتر از مستفید است و گاه گویند نام تالی در زبان شرع «قدر» است و اوست كه خداوند جهان را بدو آفرید چنان كه گوید: «ما همه چیز را به قدر آفریدهایم.» (10)
سپس گویند كه «سابق» نه به وجود وصف میشود نه به عدم، زیرا عدم نفی و وجود سبب آن است، پس او نه موجود است و نه معدوم، و او نه معلوم است نه مجهول و نه موصوف است نه غیر موصوف، و گمان دارند كه تمام نامها از او منتفی است، و ظاهراً مراد ایشان از این سخنان نفی صانع است؛ اما اگر بگویند او نیست از ایشان پذیرفته نمیشود. این است كه مردم را از آنكه او را موجود بنامند باز میدارند و این عین نفی است با تغییر عبارت؛ اما آنان در كار خود ورزیدهاند و این نفی را تنزیه و آنچه نقیض آن است تشبیه میخوانند تا دلها به قبول آن مایل شود. آن گاه گویند عالم قدیم است یعنی وجود آن مسبوق به عدم زمانی نیست بلكه از سابق، تالی پدید آمده و آن اولین مبدع است، و از مبدع اول نفس كلی پدید آمده كه جزئیات خود را در این بدنهای مركب انتشار داده است. از حركت نفس گرما، و از سكون آن سرما پدید میآید و از آن دو تری و خشكی میزاید و از این كیفیتها اُسطُقُسّات چهارگانه زاده میشود و آن آتش و هوا و آب و زمین است. وقتی این عناصر ناقص با یكدیگر درآمیزند، از آن كانها حادث میشود، و اگر این امتزاج به اعتدال نزدیك تر شود و صِرفیَّت تضاد از آن منهدم شود نبات از آن میزاید، و اگر اعتدال بیشتر شود حیوان از آن تولد میكند و اگر بیشتر به اعتدال نزدیك شود انسان از آن زاده میشود و آن منتهای اعتدال است.
پس از آن غزالی گوید كه در اعتقادهای ایشان چیزهای بدتر از این نیز هست ولی من صلاح نمیدانم كاغذ را با نقل آنها سیاه كنم. پس بهتر است به رد كردن آن چیزی كه همه باطنیان در آن اتفاق كلمه دارند و آن ابطال رأی و فراخواندن به آموزش گرفتن از امام معصوم است بپردازیم. این اعتقاد عمدهی ایشان است و ما بدان خواهیم پرداخت، و آنچه جز این است هذیانهایی است كه بطلان آن آشكار است و كفری است كه از ثنویان و مجوس در اعتقاد به دو خدا دزدیده شده است با تبدیل عبارت «نور و ظلمت» به «سابق و تالی» تا گمراهی گرفته شده از گفتار فیلسوفان كه گویند مبدأ نخستین، علت وجودی عقل است به طور لزوم نه بر سبیل اختیار و قصد؛ و عقل از ذات او بیواسطهای جز خود او حاصل شده است. آری! موجودات «قدیم»ی را اثبات میكنند كه بعضی لازمهی بعض دیگرند و آنان را عقلها مینامند و وجود هریك از افلاك را به یكی از این عقلها وابسته میسازند، و در خبطی دراز فرو میروند كه در باب رد بر ایشان در این راه در فن كلام استقصا كرده و در این كتاب سر آن نداریم كه به چیزی جز آنچه اختصاص بدین فرقه دارد و آن ابطال رأی و اثبات تعلیم است- اشتغال ورزیم.
بخش دوم، در بیان معتقدات ایشان دربارهی نبوت است. آنچه از ایشان نقل شده به مذهب فیلسوفان نزدیك است، و آن اینكه نبی عبارت است از شخصی كه از سوی سابق، به واسطهی تالی قوهی صافی قدسی بدو فیضان میكند، و این قوه آماده است كه در مقام اتصال به نفس كلی آنچه را كه از جزئیات در اوست در خود به صورت نقش بپذیرد، چنان كه این امر برای بعضی نفوس زكیه در خواب اتفاق میافتد و آنان مجاری احوال آینده را مشاهده میكنند، گاه به صراحت و عیناً، و گاه مندرج در تحت مثالی كه با اصل مطلب مناسبتی دارد و در آن باب محتاج به تعبیر است. جز اینكه نبی كسی است كه استعداد این كار را در بیداری نیز دارد. از این روی نبی كلیات عقلی را در موقع طلوع این نور، و صفای قوهی نبویه درك میكند، همان گونه كه مثال محسوسات در موقع تابیده شدن نور خورشید بر سطح اجرام سفلی در قوهی باصرهی چشم منطبع میشود، و گمان دارند كه جبریل عبارت از عقل فائض بر نبی و رمزی از اوست، نه اینكه وجود متجسم و مركب از جسم لطیف یا كثیف و مستقر در مكان باشد تا از بالا به پایین انتقال یابد.
اما قرآن در نظر ایشان تعبیر محمد است از معارفی كه از سوی عقل بدو فیضان یافته و مراد از اسم جبریل همان عقل است و قرآن را مجازاً «كلام الله» نامیده است. این كلام از جهت خود او مركب است اما آنچه از سوی خدا به واسطهی جبرئیل بدو فیضان یافته بسیط است و مركب نیست و باطنی است كه ظاهر و ظهور ندارد و كلام نبی و عبارت او ظاهری است كه باطن ندارد، و گمان میبرند كه قوهی قدسیهی فیضان یافته بر نبی در آغاز حلول خویش كمال نمییابد، همان گونه كه نطفهی وارد در رحم نیز كامل نمیشود مگر پس از نه ماه، این قوه نیز همچنان است: كمال آن در این است كه از رسول ناطق به اساس صامت انتقال یابد و به همین ترتیب از بعضی به بعض دیگر منتقل شود و در هفتمین شخص تكمیل خواهد شد. همان گونه كه به زودی معنی قول ایشان دربارهی ناطق و اساس و صامت را یاد خواهیم كرد.
این مذاهب نیز با اندك تحریف و تغییری از مذاهب فیلسوفان استخراج شده است و ما بر سر رد كردن آن نیستیم چه بعضی قسمتهای آن ممكن است طوری تأویل شود كه منكر آن نباشیم و آن مقدار را كه منكر آنیم در رد بر فلاسفه در باب آن استقصا كردهایم. در این كتاب ایجاب تعلیم و ابطال رأی را رد خواهیم كرد.
بخش سوم در بیان اعتقاد ایشان در امامت: آنان اتفاق دارند كه وجود امام معصوم قائم به حق در هر عصری ناگزیر است، تا بتوان در تأویل ظواهر و حل اشكالات قرآن و اخبار و معقولات بدو رجوع كرد. نیز اتفاق دارند بر آنكه او (امام) متصدی این امر است، و این كار در نسب ایشان جاری است و تا ابد منقطع نخواهد شد و جایز نیست كه منقطع شود، زیرا در آن اهمال در حق و پرده پوشی بر خلق و ابطال قول پیغمبر (علیه السلام) است كه فرمود: «هر سبب و نسبی منقطع میشود مگر سبب و نسب من» (11) و نیز گفتهی او «آیا من در میان شما قرآن و خانوادهی خود را باقی نگذاشتم؟» (12) و متفق شدهاند كه امام در عصمت و اطلاع بر حقایق حق در تمام كارها با نبی مساوی است، جز آنكه وحی بر او نازل نمیشود، و او این دانشها را از نبی گرفته است، چه او جانشین نبی و دارای منزلت اوست، و در زمان واحد دو امام متصور نیست همان گونه كه در یك زمان دو نبی كه شریعتشان مختلف باشد قابل تصور نیست. آری، امام به حجتها و مأذونان و جناحها مستظهر است. حجتها عبارت از داعیانند، و میگویند امام در هر وقت از داشتن دوازده حجت ناگزیر است كه آنان به نمایندگی از او در اقطار جهان پراكندهاند، و باید چهار تن از ایشان همواره ملازم حضور امام باشند و از او جدا نشوند، و هر حجت ناگزیر است كه در كار خود معاونانی داشته باشد چه او به تنهایی و به نفس خویش به دعوت نمیپردازد. نام این معاونان نزد ایشان «مأذون» است. داعیان ناگزیرند رسولانی به سوی امام بفرستند و احوال را بر او عرضه دارند و آنچه امر از او صادر میشود به داعیان برسانند. نام این رسول «جناح» است. داعی ناگزیر باید در علم كامل باشد و مأذون، اگرچه فرود مرتبهی داعی است، باكی نیست كه بعد از او همه چیز را بداند. جناح نیز چنین است.
آن گاه گویند شریعت هر نبی را مدتی است و چون آن مدت به سر آمد، خدای پیامبری دیگر را برمیانگیزد تا شریعت او را نسخ كند. مدت شریعت هر نبی هفت عمر، و آن هفت قرن است. نخستین آنان نبی ناطق است و معنی ناطق آن است كه شریعت او ناسخ شریعت پیشین است و معنی صامت آن است كه او قائم است بر چیزی كه دیگری جز او آن را تأسیس كرده است. پس از وفات ناطق، شش امام یكی پس از دیگری فرامیآیند، چون عمر ایشان منقضی شد خداوند پیامبری دیگر را به نسخ شریعت پیشین برمیانگیزد، و گمان میبرند كه كار حضرت آدم بر همین منوال جریان یافت و او نخستین پیامبری است كه خدای او را به گشادن باب جسمانیات و قطع دور روحانیات برانگیخت.
هر نبی دارای سوسی است و «سوس» در دوران زندگانی نبی دری است به سوی علم او و پس از درگذشتن وصی اوست و بر تمام كسانی كه در زمان وی هستند امام است همان گونه كه پیامبر (علیه السلام) گفت: «من شهر علمم و علی در آن است» (13) و گمان دارند كه سوس آدم، شیث بود و او دومین است و پس از آدم تمام كننده و پیوسته و امام خوانده میشود. دور آدم پس از هفت تن به پایان آمد، زیرا به پایان آمدن دور عالم بالا نیز به هفت اختر وابسته است. چون دور آدم سپری شد خداوند نوح را برانگیخت تا شریعت وی را نسخ كند، و سوس نوح سام بود. چون دور او پس از گذشت شش تن دیگر غیر از او، و هفت تن با خود او، به انجام رسید خداوند ابراهیم را مبعوث كرد تا شریعت نوح را نسخ كند. سوس ابراهیم اسحاق، و بعضی گویند اسماعیل بود. چون دور او با هفتمین تن به پایان آمد خداوند موسی را برانگیخت تا شرع وی را نسخ كند. سوس موسی هارون بود و هارون در دوران زندگی موسی درگذشت و سوس وی یوشع بن نون شد. چون دور موسی نیز با هفتمین تن سپری شد خداوند عیسی را به نسخ شریعت او فرستاد و سوس او شمعون بود و چون دور او نیز با هفتمین تن تمام شد خدای محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را برانگیخت و سوس او علی (علیه السلام) بود و این دور با جعفر بن محمد (علیه السلام) به پایان آمد. دومین امام حسن بن علی و سومین حسین بن علی و چهارمین علی بن حسین و پنجمین محمد بن علی و ششمین جعفر بن محمد (علیهم السلام) است و هفت تن با او تمام و شریعت محمد منسوخ میشود و بدین ترتیب این امر تا ابد دوام مییابد.
بخش چهارم در بیان مذهب ایشان است دربارهی قیامت و معاد. آنان با بعضی گروههای دیگر بر انكار قیامت اتفاق كردهاند و گویند: این نظامی كه در دنیا مشاهده میشود، از توالی شب و روز، و پدید آمدن آدمی از نطفه و نطفه از آدمی، و تولد نبات و زاده شدن جانوران تا ابد از میان نمیرود، و معدوم شدن اجسام زمین و آسمانها قابل تصور نیست. و قیامت را تأویل میكنند و گویند آن رمزی است از خروج امام و قیام قائم زمان، و آن هفتمین تن و نسخ كنندهی شریعت پیشین و تغییردهندهی امر است و ای بسا كه بعضی از ایشان گوید: فلك دارای ادوار كلی است كه در آن احوال جهان به وسیلهی طوفانی عام یا سببی دیگر از اسباب تغییر كلی مییابد. معنی قیامت منقضی شدن دورهای است كه ما در آن قرار داریم. و اما دربارهی معاد آنچه را كه پیامبران گفتهاند انكار كردهاند و حشر و نشر را برای جسدها، و نیز بهشت و دوزخ را اثبات نمیكنند. لیكن گویند: معنی معاد بازگشت هر چیز به اصل خویش است. انسان نیز مركب از عالم روحانی و جسمانی است. اما بخش جسمانی وی كه جسد است مركب از چهار خلط: صفرا و سودا و بلغم و خون است. این جسد فرو میریزد و هر خلطی از آن به طبیعت عالی خویش بازگردد: صفرا آتش، سودا خاك، خون هوا و بلغم آب میشود. این است معاد جسم. اما بخش روحانی، یعنی نفس ادراك كننده و عاقل انسانی اگر متصف به مواظبت بر عبادتها شود و با دور شدن از هوی و شهوتها خود را پاكیزه سازد، و از غذای علوم و معارفی كه از ائمهی هدی میرسد تغذیه شود، در مقام جدا شدن از جسم با عالم روحانیی كه از آن جدا شده است متحد میشود و با بازگشت به موطن اصلی خود سعادتمند میگردد و از این روی آن را رجوع نامیدهاند و گویند: «خشنود و پسندیده سوی پروردگارت باز گرد» (14) و همان بهشت است، و قصهی آدم و بودن او در بهشت و بیرون آمدن از آن و نزول به عالم سفلی و بازگشت وی به آخرت رمزی از آن است، همان گونه كه كمال نطفه نیز در خروج از ظلمات رحم و بیرون آمدن در فضای جهان است. انسان نیز چون نطفه و جهان چون رحم و معرفت مانند غذا است. اگر غذا بدو رسید حقیقتاً كامل میشود و از آن رهایی مییابد. پس اگر به فیض دانشهای روحانی و اكتساب علوم از امامان و رفتن در راههای سودمند به راهنمایی ایشان خود را آماده ساخته باشد در جدا شدن از جسم كمال مییابد و آنچه تا آن وقت آشكار نشده بود بدو آشكار میشود و از این روی است كه رسول (علیه السلام) فرمود: مردم خفتگانند، چون مُردند بیدار میشوند. (15) هر قدر كه نفس از عالم حسیات دورتر شود برای دانشهای روحانی استعداد بیشتر مییابد و چنین است كه وقتی حواس جسمانی وی به وسیلهی خواب ركود و سكون یابد، او بر عالم غیب آگاه میشود و آنچه را كه در آینده پدید خواهد آمد درك میكند، یا به عین، و در نتیجه از تعبیركننده بینیاز است، و یا به صورت مثالی كه احتیاج به تعبیر دارد. خواب برادر مرگ است و در آن دانستههایی ظاهر میشود كه در بیداری آشكار نیست. همچنین در مرگ نیز اموری آشكار میشود كه در دوران زندگی به دل بشر خطور نكرده است. البته این، وضع نفسهایی است كه ریاضت علمی و عملی آنان را پاكیزه ساخته است. اما نفسهایی كه در عالم طبیعت فرو رفتهاند و از راه رشد خویش از جانب امامان معصوم روی گردانیدهاند همواره در آتش خواهند ماند، بدین معنی كه آنها در جهان جسمانی باقی میمانند و از بدنی به بدن دیگر میروند و پیوسته در معرض دردها و بیماریها هستند و از تنی جدا نمیشوند مگر آنكه به تنی دیگر روند و از اینجا است كه خدای تعالی گفت: «هر وقت پوستهایشان بسوزد به عوض پوستهایی غیر از آنشان دهیم تا عذاب را كامل بچشند.» (16)
این است مذهب ایشان در معاد و عیناً همانند مذهب فیلسوفان است و چون گروهی از ثنویان و فلاسفه نیز به یاری ایشان آمدهاند این مذهب شایع شده است، و اینان به مذهب ایشان یاری میدهند برای آنكه از آنان طمع دریافت مال و خلعت دارند و به پیروان ایشان پشت گرمند از آن روی كه مذهبشان با مذهب ایشان نزدیك است. بدین روی بیشتر مذهبهای ایشان در باطن با مذهب فلاسفه و ثنویان و در ظاهر با رافضیان و شیعه موافق است و قصد ایشان از این تأویلها جدا كردن اعتقادهای ظاهری از نفوس خلق است تا رغبت (به طاعت) و ترس (از گناه) بدان وسیله باطل شود و دیگر در ایشان اثری نداشته باشد.
بخش پنجم این فصل در اعتقاد ایشان دربارهی تكلیفهای شرعی است. آنچه از ایشان نقل شده اباحهی مطلق و رفع حجاب و مجاز شمردن محظورات و حلال دانستن آن و انكار شریعتها است. جز اینكه آنان وقتی چنین چیزها بدیشان نسبت داده شود همگی منكر میشوند. و آنچه از اعتقادات ایشان هست كه خود نیز صحیح میدانند این است كه گویند: باید از تكلیفهای شرعی پیروی كرد به تفصیلی كه امام آن را شرح میدهد، بدون پیروی از شافعی و ابوحنیفه و غیر آنان؛ و این كار بر تمام خلق و بر مستجیبان واجب است تا وقتی كه در دانشها به رتبهی كمال برسند. وقتی در سایهی تعلیم امام به حقایق امر احاطه یافتند و از باطن این ظواهر آگاه شدند آن گاه این قیدها از ایشان باز و تكلیفهای عملی از ایشان برداشته میشود، چه مقصود از اعمال اعضا و جوارح بیداری قلب است تا به طلب دانش برخیزد و چون بدان رسید برای منتهی درجهی سعادت آماده میشود و در این صورت تكلیف جوارح از او ساقط میگردد. این تكلیف جوارح در حق كسی است كه بر اثر جهل در حكم خرانی است كه تعلیم دادن و آموخته كردن آنان جز با كارهای دشوار ممكن نیست. اما تیزهوشان و كسانی كه حقایق را درك میكنند درجهای فراتر از این دارند؛ و این روشی است از گمراه كردن كه در تیزهوشان بسیار مؤثر است، و غرض آنان از میان برداشتن قوانین شرع است، اما آنان برای هر شخص ضعیف به طریقی كه درخور او باشد حیله میكنند تا او را گمراه كنند و این گمراهی خنك و آشكار و در حكم ضرب المثلی است كه گویند: پرهیز از غذاهای مضر بر كسی كه مزاج او به فساد گراییده واجب است. اما كسی كه اعتدال مزاج را به دست آورده است میتواند هرچه میخواهد در هر وقت كه میخواهد بخورد. دیری نمیپاید كه آن كس كه بدین مصلحت اندیشی گمراه كننده گوش فراداده است از خوراكهای زیانبخش چندان بخورد كه كارش به هلاك بكشد.
اگر گویند شما مذهبهای ایشان را یاد كردید اما وجه ابطال آن را باز ننمودید، سبب چیست؟ گوییم: آنچه از ایشان نقل كردیم به اموری تقسیم میشود كه بعضی از آنها را ممكن است به صورتی درآورد كه ما منكر آن نباشیم و بعضی دیگر هست كه شرع منكر آن است، و آنچه مورد انكار است مذهب فیلسوفان و ثنویان است و رد آن به درازا میكشد، وانگهی آنها از ویژگیهای این مذهب نیست تا در این مقام بدان بپردازیم. پس ما بدانچه خاص مذهب ایشان، و آن ابطال رأی و اثبات تعلم از امام معصوم است باز میگردیم. با این حال یك نكته را یاد میكنیم كه بیهیچ تردیدی پشت ایشان را میشكند. مقصود ما ابطال مذهب ایشان است در آنچه از آن باز گفتیم و آنچه خواهیم گفت، و روش ما این است كه به ایشان در تمام آن دعاوی كه بدانها از ما متمایزند، مانند انكار قیامت و قدیم بودن عالم و انكار معاد جسمانی و انكار بهشت و دوزخ و آنچه قرآن بر آنها دلالت دارد و با وجود شرح بسیار و توصیف آنها در قرآن ایشان آنها را انكار میكنند، گوییم: شما آنچه را كه دعوی میكنید از كجا دانستید؟ آیا ضروری است؟ یا از راه نظر، یا از راه نقل و سماع از امام معصوم؟ اگر از راه ضرورت آن را دانستید چگونه است كه صاحبان عقل سلیم در آن باب با شما مخالفند؟ زیرا معنی ضرورت آن است كه تمام عاقلان در درك آن، بیهیچ تأملی مشترك باشند، و اگر انسان بر هر چیزی كه دل خودش میخواهد دعوی ضرورت كند، به خصم خویش نیز اجازه میدهد كه برای نقیض آن مدعی ضرورت شود. در این صورت، در هیچ حالی از احوال از این تنگنا راه رهایی نخواهند یافت.
اگر گویند ما آن را از راه نظر (با دلایل نظری) دانستیم آن هم از دو جهت باطل است: نخست اینكه آنان خود نظر را باطل میدانند، چه نظر تصرف به عقل است نه به تعلیم. پس چگونه میتوان آن را از ایشان پذیرفت؟
غزالی در مورد جهت دوم روی سخن را به فیلسوفان میكند و اندك اندك راه را بر ایشان میبندد و سرانجام بدین نتیجه میرسد كه آنچه را شما از لحاظ نظری ناممكن دانستهاید ممتنع و محال نیست. آنگاه روی در باطنیان آورده گوید: اما باطنیان كه منكر نظرند ممكن نیست به نظر تمسك جویند. بلی، اگر باطنیی گوید: امام معصوم مرا خبر داد كه معاد غیرممكن است و من او را تصدیق كردم، آن گاه او را میگوییم: چه چیز تو را به تصدیق قول امامی كه به گمان تو معصوم است و معجزه ندارد، و به روی گردانیدن از تصدیق محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) كه معصوم و دارای معجزه است واداشت؟ و حال آنكه قرآن از آغاز تا پایان دال بر ممكن بودن و وقوع آن است. نیز عصمت پیغمبر به معجزه داشتنش دانسته میشود، و عصمت آنكه تو مدعی آن هستی فقط به هذیان و میل تو دانسته میشود و چگونه میتوان گفتهی او را از قول پیغمبر برتر نهاد؟
اگر گوید آنچه در قرآن است ظواهر است و رمزی است برای بواطنی كه كسی آنها را درنمییابد و فقط امام معصوم آن را درك میكند و ما از او آموختهایم، خواهیم گفت: آیا این بواطن را از مشاهدهی آن در دل وی به چشم خود آموختید یا از زبان وی شنیدید؟ دعوی مشاهده كه ممكن نیست و ناگزیر است به شنیدن از زبان امام استناد كند. آن گاه گوییم از كجا یقین داری كه لفظ او نیز باطنی ندارد كه تو بر آن آگاه نیستی. پس نمیتوان بدانچه از ظاهر لفظ او دریافتهای اطمینان كرد، و اگر گمان كنی كه او به تو تصریح كرده و گفته است: آنچه یاد كردم آشكار است و رمزی در آن نیست و مراد ظاهر آن است گوییم از كجا دانستی كه همین گفتهی او كه این آشكار است و رمزی در آن نیست، خود نیز آشكار باشد و رمزی در آن نباشد كه تو از آن آگاه نباشی؟ پس پیوسته او به لفظ خود تصریح میكند و ما گوییم ما از آن كسانیم كه به ظواهر فریفته نمیشویم، شاید در آن رمزی باشد، و اگر باطن را انكار كند، باز گوییم شاید در انكار او رمزی نهفته باشد و اگر به سه طلاق سوگند خورد كه هیچ رمزی جز ظاهر كلمات ندارد باز گوییم در طلاق وی رمزی است و ظاهر آن چیزی و باطنش چیز دیگری است؛ و اگر بگوید این روش شما باب تفهیم را خواهد بست گوییم: شاید نیز باب تفهیم را بر پیغمبر بستهاید. دو ثلث قرآن در وصف بهشت و دوزخ و حشر و نشر است و به سوگندها نیز مؤكد شده و شما گویید: شاید زیر این رمزی باشد. نیز شما میگویید: چه فرقی است میان آن كس كه در امور قابل شناختن، در قرآن و اخبار، این همه تفسیر و تطویل كند، و آنكه بگوید: من جز ظاهر را اراده نكردم. اگر او مجاز باشد كه ظاهر را بگوید و مرادش چیزی غیر از آن باشد كه میداند مردم آن را دریافتهاند، میتواند در تمام آنچه گفته است، به واسطهی مصلحتی و سری كه در آن است دروغ بگوید؛ و بر امامی كه به گمان شما معصوم است جایز است كه با شما سخنی بگوید و در دلش چیزی باشد نقیض آنچه یقین دارد كه آن چیز به ذهن شما آمده است، و ممكن است آنها را با سوگندهای گران نیز مؤكد كند برای مصلحتی و سری كه در آن نهفته است؛ و این مطلبی است كه هرگز نمیتوان بدان جوابی داد و از همینجا میتوان دانست كه این فرقه از نظر مرتبه پستترین تمام فرقههای گمراه است، زیرا جز این فرقه، هیچ فرقهی دیگر را نمیتوان یافت كه با نفس مذهب خویش مذهب خود را نقض كند، چه مذهب وی ابطال نظر و تغییر الفاظ از موضوعات آن، به دعوی داشتن رمز است.
غزالی در پایان این فصل این بحث را قدری بیشتر به درازا میكشد، اما حاصل سخن او همان است كه گفته آمد.
ادامه دارد…
پینوشتها:
1.وَ یَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّکَ فَوْقَهُمْ یَوْمَئِذٍ ثَمَانِیَةٌ (قرآن كریم: 17/69).
2.عَلَیْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ (قرآن كریم: 30/74).
3.وَ إِذْ أَخَذْنَا مِنَ النَّبِیِّینَ مِیثَاقَهُمْ وَ مِنْکَ وَ مِنْ نُوحٍ(قرآن كریم: 7/33).
4.مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ (قرآن كریم: 23/33).
5.وَ لاَ تَنْقُضُوا الْأَیْمَانَ بَعْدَ تَوْکِیدِهَا (قرآن كریم: 91/16).
6.حُبُّكَ الشَّی یُعمی و یُصِمُّ- ضرب المثل است.
7.قرآن كریم: 29/15، 23/76، إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا .
8.همان مرجع: 32/43- نحنُ قَسَمنا.
9.همان مرجع: 1/87- سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَى.
10.إِنَّا کُلَّ شَیْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ (قرآن كریم: 49/54).
11.كُلُّ سَبَبٍ وَ نَسَبٍ ینقَطعُ اِلا سَبَبی و نَسَبی.
12.ألَمْ اَترُكْ فیكُم القرآنَ و عِترَتی؟
13.انا مدینَة العلم و علیٌ بابُها.
14.ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً -قرآن كریم: 28/89.
15.الناسُ نیامٌ فاِذا ماتُوا اِنْتَبِهوا.
16.کُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُوداً غَیْرَهَا لِیَذُوقُوا الْعَذَابَ -قرآن كریم: 56/4.
منبع مقاله :
كرمی، میثم، (1389)، غزالیشناسی، تهران: حكمت، چاپ اول.