قاتلها به بهشت نمیروند
من یه نفرم که فکر میکردم شیطانم؛ امّا خانوادهی شیطانم گفتند که فرشتهای، فرشتهها هم با خوشحالی قبول کردن؛ امّا من میدانستم که فرشته هم نیستم، حوصلهام از آن همه خوب بودن سر میرفت. برای همین برزخنشین شدم. همانجا بود که با یک روح سرگردان آشنا شدم، میخواست برگردد زمین تا اشتباهش را جبران کند و چی هیجانانگیزتر از این؟ من هم فرصت را از دست ندادم و شدم راهنمایش تا دنیای آدمها…
خداوندا! خیلی دلم میخواهد نظرتان را دربارهی این نامه بدانم. شاید هم تو میخواستی نظر ما را راجع به آن بدانی وگرنه چه دلیلی داشت ما ناغافل سر از مرقد امامزاده حبیببن موسی دربیاوریم، آن هم وسط کویر در کاشان. چه دلیلی داشت بی آن همه کاغذ سفید که دوست روحمان دورش ریخته بود چشمم به این تکّه کاغذ رنگی بیفتد؛ کاغذی که پشتش تبلیغ خدمات قالیشویی بود و طرف دیگرش دستخط کج و کولهای که اصرار داشت دیگر برایتان نامه ننویسد. راستش اوّلش فکر کردم از این لوسبازیهای انسانطور است، از آن اداها که فقط از بنیآدم برمیآید، از همان قهرهایی که فقط معنیاش «لطفاً مرا بیشتر از چیزی که هستم دوست بدارید»؛ امّا بیشتر که خواندم دیدم نه، هیچ هم این طور نیست. نامه با این جمله شروع شده بود:
«خداوند مهربان سلام! راستش دیگر دلم نمی خواهد نامه بنویسم؛ چون فکر میکنم این بزرگترین گناه هرکس میتواند باشد.»
همین برای اینکه نفسم در جا بگیرد کافی بود، کافی بود که دست دوست روحم را بکشم که این را ببین. راستش نمیدانم اصلاً بهش گفتم بیا یا اینکه خودش حالم را دید و آمد. من ترسیده بودم؛ ترسیده بودم بقیّه اش را بخوانم. اگر بقیّهاش بدتر بود چه! اگر حرف های بدتری زده بود! رنگم مثل گچ شده بود. داشتم به خودم لعنت میفرستادم که کاش هیچ وقت نمیخواندمش که دیدم آقای روح دارد برای خودش لبخند های محو می زند، بعد هم آمد دستش را انداخت گردنم و گفت: «نترس بابا! چیز بدی ننوشته من خودم خوندمش.» (راستش را بخواهید حسودیم شد این انسانها حتّی روح هم که میشوند گاهی چه سر نترسی دارند. قشنگ معلوم است که موقع آفریدن آنها پارتیبازی کرده ایدها، فکر نکنید نفهمیدم.) خلاصه سرتان را درد نیاورم یکی دو خط پایین تر نویسندهی نامه که فکر کنم دخترک ده_دوازده سالهای باشد. نوشته بود که عاشق نامه نوشتن برای تو است (اینجا نفس عمیق کشیدم) و ادامه داده بود؛ امّا به نظرش اگر این طور پیش برود به جای بهشت موعودت سر از جهنّم درمی آورد. نوشته بود فهمیده است این یک آزمایش است. یک آزمایش الهی واقعی. نوشته بود که آدم وقتی مؤمن است دلش پر میکشد برای نامه نوشتن برای تو که خدای مهربانی، برای نوشتن همهی آن حرفهایی که گوشهی دل آدم است و به هیچ کس نمیتواند بگوید. نوشته بود آدم وقتی دلش به شما گرم است میخواهد همه چیز را، همهی دردها را، همهی بارهای روی شانهاش را بنویسد توی تکّه کاغذی و از دریچه های فلزی ضریح امامزاده بسراند تو؛ چون امامزادهها تنها کسانی هستند که میشود از ته دل بهشان اعتماد کرد و میدانم تنها کسانی هستند که میتوانند نامههایم را به تو برسانند؛ امّا آدم همیشه با چیزهایی که دوست دارد آزمایش میشود. دوست داشتن آدم را کور میکند، آدم نمیبیند برای این یک تکّه کاغذی که از درددلهای آدم سیاه میشود، چند درخت کشته شده است؛ آب چند رودخانه به جای اینکه به دریا بریزد سر از کارخانههای کاغذسازی درآورده! نوشته بود شما قاتلها را به بهشت راه نمیدهید. نوشته بود از ننوشتن قلبش مچاله خواهد شد. نوشته بود برایش سخت است که توی سرش با شما حرف بزند؛ امّا طاقت میآورد. طاقت میآورد و حتّی دیگر پشت کاغذهای تبلیغ، رسیدهای بانک و چرکنویسهای قهوهای هم چیزی نخواهد نوشت مگر اینکه مجبور باشد.
خداوندا! توی دلم حسّی مثل فوّارههای حوضهای باغ بهشت پیدا شد. کیف کردم. خداوندا! نمیدانم کاش فرشتههای ناظرت این بچّه را علامت میزدند یا نمیدانم یک نشانهای رویش میگذاشتند که وقتی آمد برزخ ما، حتما! حواسمان بهش باشد. دلم میخواهد برزخ خاکستری کمرنگم را بسپارم دستش. اینجوری نگاه نکنید! جهنّم که تکلیفش روشن است هر روزش بدتر از دیروز. بهشت هم که همین طور هرروز بهتر از دیروز. پانصدهزار نفر هم مواظب این خوبها و بدها هستند؛ امّا کی است که این طوری دل برای برزخ خاکستری من بسوزاند؟ هیچ کس. آن کسی که میتواند وسط این شلوغی برای درختها دل بسوزاند و حواسش باشد که چرا اینجاست، میتواند برزخ مرا بیشتر از بهشت دوست بدارد. برزخ بلوری نازنینم لیاقتش را دارد، ما لیاقتش را داریم.
بعداً نوشت: نامهی مورد نظر باز هم پیدا نشد و دوست روحم آنقدر مچاله بود که حالا که این چند خط را مینویسم نشستهایم و داریم طلوع خورشید را از گلدستهی حرم امامزاده تماشا میکنیم و با هم آه میکشیم.
اراتمند
کسی که دارد از آدمها خوشش میآید.
نامهاش به اینجا که رسیده بود یک قطره اشک چکیده بود روی کلمهها و پخششان کرده بود. کاغذ موج برداشته بود و کمی بعدتر با خط لرزان نوشته بود: «خداوند مهربان! حالا که این آخرین نامهام است بگذارید این را هم بگویم. راستش نمیدانم کار درستی بود یا نه. میدانم که خودت دیدهای، مامان میگوید کار خیلی زشتی بود؛ امّا من فکر میکنم درستترین کار عالم را کردم. مامان میگوید من بیتربیتترین دختری هستم که دیده است و پایم را از گلیمم زیادی دراز کردهام؛ البتّه جملهی آخر را خانمهای جلسه گفتند. میخواستم برایشان توضیح بدهم؛ امّا مامان نگذاشت و گفت به جای اینکه بیش از این آبروریزی کنم کفشهایم را بردارم و بروم.»
منبع: مجله باران