سلوک فکری و سوانح زندگی غزالی (1)
چکیده
غزالی از جمله دانشمندان بسیار معدودی بود که در خود زهد، علم، اخلاق و عرفان را به وجهی جمع و تلفیق کرد که هیچ کدام مخلِّ یکدیگر نبودند. وی فقیه، متکلم، فیلسوف و شیفته تصوف و رهرو عارفان بود و تمام این جنبهها در مورد وی معرّف تجربههای واقعی زندگی به شمار میآید. مخالفتاش با فلسفه، بیشتر جنبه ویرانگری داشت تا سازندگی. چیزی که زندگی غزالی را بر رغم انتقادهایی که بر آن وارد هست، عظمت و درخشندگی میبخشد صمیمیت و صدقی است. در این مقاله، سیر و سلوک غزالی و «فرار او از مدرسه» و عزم او بر «احیاء علوم دین» و سرانجام حقیقت جویی او در وادی تصوف، به این قصد کند و کاو شده است که تجربههای شگرف و بیهمتای فکری و معنویاش بازنمایانده شود.
سلوک فکری و سوانح زندگی غزالی
غزالی در طابران توس دیده به دنیا گشود و هنوز طفل خردسالی بود که پدرش محمد غزّال- که پارسا مردی بود صوفی مسلک- درگذشت. او به هنگام مرگ، دوستی صوفی و از هم مسلکان خود را وصیِّ دو پسرش محمد و احمد قرار داد. پدر برای این دو پسر اندوخته مختصری به جای گذاشت. اما با تمام شدن این اندوخته، که احتمالاً در پی قحطی و سختیای عام روی داد، محمد- مشهور به ابوحامد- و برادرش احمد را واداشت تا با اشارت صوفی سرپرست خویش به مدرسه پناه جویند. ابوحامد در مدرسه مقدمات فقه شافعی را نزد ابوعلی رادکانی خواند و چندی بعد به جرجان نزد امام ابونصر اسماعیلی رفت و آن اندازه در آن شهر توقف کرد که توانست از تقریر استاد تعلیقهای فراهم آورد که قابل ضبط و حفظ باشد. در بازگشت به توس، در راه گرفتار دزدان شد و تعلیقه جرجان را از آنها به التماس و تضرّع گرفت. اما اسعد میهنهای، داستانی را روایت میکند که مؤیّد همین حادثه است:
«از ابوحامد محمد غزالی شنیدم که میگفت: در راه بازگشت از جرجان دچار عیّاران راهزن شدیم. عیّاران هرچه را که با خود داشتیم گرفتند. من برای پس گرفتن تعلیقههای خود در پی عیّاران رفتم و اصرار ورزیدم. سر دسته عیاران چون اصرار مرا دید گفت: برگرد وگرنه کشته خواهی شد. وی را گفتم: ترا به آن کسی که از وی امید ایمنی داری، سوگند میدهم که تنها همان انبان تعلیقه را به من بازپس دهید. زیرا آنها چیزی نیست که شما را به کار آید. عیّار پرسید که، تعلیقههای تو چیست؟ گفتم در آن انبانها یادداشتها و دستنوشتههایی است که برای شنیدن و نوشتن و دانستناش رنج سفر و دشواریها بر خویشتن هموار کردهام. سر دسته عیّاران خندهای کرد و گفت: چگونه داشتن آنها را ادعا کنی، در حالی که چون از تو گرفته شد، دانایی خود را از دست دادی و بیدانش شدی؟ آن گاه به یارانش اشارتی کرد و انبان مرا پس دادند». (خدیوجم در مقدمه بر کیمیای سعادت، ج1، صص 12 و 13)
غزالی گوید: این عیار ملامتگری بود که خداوند وی را به سخن آورد، تا با سخنی پندآموز مرا به کار دانشاندوزی راهنما شود. چون به توس رسیدم، سه سال به تأمل پرداختم و با خویشتن خلوت کردم تا همه تعلیقهها را به خاطر سپردم و چنان شدم که اگر بار دیگر دچار راهزنان گردم، از دانش اندوخته خود بینصیب نمانم (همان، ص13).
چندی بعد با عدهای از یاران به نیشابور رفت و در نظامیّه نیشابور نزد ابوالمعالی امام الحرمین جوینی اشتغال جست. با ابوعلی فارمدی- صوفی معروف- و حکیم عمر خیام- منجم و فیلسوف پرآوازه عصر- آشنایی یافت. ابوحامد در میان شاگردان امام الحرمین خوش درخشید و پس از یکی دو سال در شمار بهترین شاگردان وی جای گرفت. امام الحرمین چنان شیفته این شاگرد درس خوان و هوشیار گردید که در هر محفلی به داشتن شاگردی چون او به خود میبالید. این دوره از دانشاندوزی که در جمع فقیهان نیشابور مشهور و انگشتنما شد، بیش از پنج سال نپایید و چون چراغ زندگی امام الحرمین به سال 478 هجری خاموش شد، به آن مایه از دانش دینی روزگار خود رسیده بود که دیگر نیازی به استاد نداشت، یا آن که استادی که برایش قابل استفاده بوده باشد پیدا نکرد، بنابراین به نگارش و پژوهش پرداخت تا شایسته مسند استادی شود.
در این سال غزالی به لشکرگاه ملکشاه سلجوقی که در نزدیک نیشابور واقع بود، رفت و به خدمت هم ولایتی سیاستمدار خود خواجه نظام الملک طوسی پیوست. در محضر این وزیر شافعی مذهب و ادب دوست و گوهرشناس بارها با فقیهان و دانشوران به مناظره پرداخت و در هر مورد بر مخالفان پیروز گشت. دیری نپایید که خواجه نظام الملک با اشتیاق به حمایتش برخاست و در بزرگداشت وی کوشید تا آنجا که او را «زین الدین» و «شرف الائمه» لقب داد و به استادی نظامیه بغداد برگزید. غزالی در بغداد ضمن اشتغال به تدریس و تصنیف تأهّل هم اختیار کرد. هنگام قتل خواجه نظام الملک و مرگ سلطان ملکشاه، وی در نظامیه بغداد کار تدریس خود را دنبال کرد. ابوحامد، استاد برگزیده نظامیه بغداد، با عنوان محتشم «حجة الاسلام» در مراسم نصب المستظهر بالله- بیست و هشتمین خلیفه عباسی- بر مسند خلافت شرکت جست و با وی بیعت کرد. به اشارت همین خلیفه، کتابی در ردِّ باطنیه نوشت و آن را به همین مناسبت المستظهری نام نهاد. در سال 504 هجری وقتی از این دوران زندگیاش یاد میکند ناخرسندی خویش را چنین ابراز میدارد:
«در بغداد از مناظره کردن چاره نباشد و از سلام دارالخلافه امتناع نتوان کرد (غزالی، مکاتیب، ص42).»
این خرسندی از زندگی پر تجمل و جنجالی گذشته خویش، پیش درآمد بحرانی روحی و نیز جسمانی بود که شش ماه به طول انجامید و ابوحامد را به ترک نظامیه و بغداد واداشت. خود او در سرگذشت نامه معنوی خویش از ظلمت این زندگی به درآمدن و به سوی نور و پاکی و رهایی رفتن را چنین بازگو میکند:
«… روشن شد که نباید به سعادت آخرت چشم داشته باشم مگر از راه تقوا. باید نفس را از هوس برکنار دارم. سرآمد این کار دل کندن از دنیا و بریدن از سرای غرور و روی آوردن به سرای جاودان و با تمام همت ره سپردن به سوی خدای تعالی بود. پیش خود گفتم این کار جز با اِعراض از جاه و مال میسر نخواهد شد. باید از شغلها و علاقهها دل بر کنم. دیدم سراپا غرق در وابستگیهای دنیاییام که در از هر جانب به سویم بسته است. چون به خود آمدم و به کارهایم نظر افکندم دیدم در بهترین آنها که تدریس و تعلیم بود، دانشهایی را تدریس میکنم که نه اهمیتی دارند و نه سودی به دین میبخشند. پس از آن به نیّتِ تدریس توجه کردم، دیدم که خالصانه و خدایی نیست، بلکه به خاطر جاهطلبی و بلندی آوازه است. به یقین دانستم که اگر به تلافی برنخیزم و حال دگرگون نکنم در کنار آتشم و در آن خواهم افتاد. مدتی در این حالت در اندیشه فرو رفتم. نمیتوانستم زود انتخاب کنم. روزی تصمیم به خروج از بغداد و تمام این دلبستگیها میگرفتم و روز دیگر منصرف میشدم. با هر قدمی که به پیش مینهادم با پای دیگر پس میرفتم. هر بامداد که انگیزه دینی در من جان میگرفت، شامگاهان مورد هجوم لشکر هوس قرار میگرفت و از میان میرفت. شهوتهای دنیا مرا با زنجیر بسته و وابسته مقام کرده بود. منادی ایمان بانگ برداشته بود که، سفر کن! سفر کن! از عمر جز اندکی نمانده است و فردا سفری طولانی در پیشدار و این همه از علم و عمل که بدان دل بستهای خودنمایی است و تکبّر. اگر امروز به ندای ایمان پاسخ نگویی چه وقت به این کار اقدام میکنی؟ در این کشمکش درونی که مرا به فرار برمیانگیخت، شیطان میآمد و میگفت: این حالتی است که بر تو عارض شده، زنهار که گوش به آن ندهی؛ چه به زودی از میان خواهد رفت. اگر به آن گوش دهی و این جاه و مقام عریض و طویل را- که سراپا عیش است و سلامت و صفا و برکنار از درگیری دشمنان- از دست بنهی، بار دیگر مراجعه به آن مشکل خواهد بود. نزدیک به شش ماه در میان دلبستگیهای دنیا و انگیزههای دینی متردد بودم.
ماه رجب سال 488 بود که خداوند بر زبانم قفل نهاد و کارم از اختیار به اضطرار کشید. هرچه کوشیدم که روزی را برای تدریس به کسانی که پیش من میآمدند بگذرانم و دل آنان را شاد گردانم نتوانستم و زبانم از ادای سخن بازماند. پس از این کار اندوهی بر دلم وارد شد که نیروی هضم خوردنی و نوشیدنی را مختل گردانید. خوردن ترید برایم ناگوار بود و غذا هضم نمیشد. کار به ناتوانی قوای بدنی کشید تا پزشکان از درمان عاجز ماندند. گفتند: این امری است مربوط به دل که از آن جا به مزاج کشیده شده است. راه علاج این است که راز دل بگوید و اندوه از نهان بزداید. پس از آن که به ناتوانی خود و از دست رفتن اختیار پی بردم، همانند بیچاره بی پناه به خدای تعالی پناه بردم؛ او که دعای بیچارگان را میپذیرد اجابتم کرد و اعراض از خواسته و فرزندان و یاران را برایم آسان نمود. وانمود کردم که قصد سفر به مکه دارم و حال آن که هدفم شام بود. سبب این کار آن بود که بیم داشتم خلیفه و یاران بر سفرم به شام آگاهی یابند و با انواع چارهها به دلجویی برخیزند و نگذارند از بغداد- که دیگر نمیخواهم بدان بازگردم- بیرون آیم. سفر عراق را از آن رو آغاز کردم که در میان علمای عراق کمتر کسی بود که کنارهگیری مرا از منصب و مقام امری دینی بداند، زیرا شغل مرا بالاترین منصب دینی میپنداشتند و «همین اندازه دانش ایشان بود.» … سرانجام بغداد را ترک گفتم و از اموال جز به اندازه کفاف فرزندانم ذخیره نکردم و مابقی را از سر باز کردم…». (غزالی، شک و شناخت، صص47-48)
سیر و سیاحت او در شام و بیت المقدس و به سرآوردن چلّه و اعتکاف در جامع دمشق نزدیک دو سال وی را در آن نواحی مشغول داشت. در مسجد دمشق از بهر اعتکاف تمام روز بر منازه مسجد بالا میرفت و در را به روی خود میبست. در این مدت از اشتغال به درس و بازگشت به سودای اهل مدرسه با اصرار تمام اجتناب میورزید و اوقات خود را در عزلت و انزوا میگذرانید و از طریق کسب دست- و استنساخ قرآنی- معیشت میکرد. در این ایام یک بار پیش آمد که ناشناخته پا به مدرسهای در دمشق نهاد و مدرّس آن جا را دید که ضمن درس قول غزالی را نقل میکند، ترسید که این امر او را دچار عجب سازد، ناشناخته از مدرسه بیرون آمد و شهر را ترک کرد. (زرینکوب، جستجو در تصوف ایران، صص86-87، هم چنین بسنجید با مصاحب).
در بازگشت از این سفر روحانی به قصد حج گزاردن، آهنگ حجاز کرد و در آن جا سه عهد با خدای تعالی کرد؛
«چون بر سر تربت خلیل- علیهالسلام- رسیدم، در سنه تسع و ثمانین و اربع مائه (489 هـ)… سه نذر کردم؛ یکی از هیچ سلطانی هیچ مالی قبول نکنم، دیگر آن که به سلام هیچ سلطانی نروم. سوم آن که مناظره نکنم. اگر در این نذر نقص آوردم، دل و وقت شوریده گردد». (غزالی، مکاتیب، ص42) در راه بازگشت به وطن یک چند در بغداد و در رباط ابوسعد توقف کرد و آن قسمت از کتاب معروف احیاء علوم الدین خویش را که در سفر شام و قدس تصنیف کرده بود، به تعدادی از طالب مکان که بر وی سماع کردند تدریس نمود. در توس نیز که به خاطر اهل و عیال بدان جا بازگشت هم چنان تا سالها عزلت و انزوای خود را ادامه داد. در آن جا دعوت فخر الملک پسر نظام الملک را برای تدریس در نظامیه نیشابور پذیرفت و بدان جا رفت (499 هـ). اجابت این دعوت سرآغاز یک سلسله از گرفتاریها برای غزالی بود. خود در این باره مینویسد:
«اتفاق افتاد که در شهور سنه تسع و تسعین و اربع مائه (499 هـ) نویسنده این حروفها، غزالی را تکلیف کردند- پس از آن که دوازده سال عزلت گرفته بود و زاویهای را ملازمت کرده- که به نیشابور باید شد که فترت و وهن به کار علم راه یافته است. پس دلهای عزیزان از ارباب قلوب و اهل بصیرت به مساعدت این حرکت برخاست و در خواب و یقظت تنبیهات رفت که این حرکت مبدأ خیرات است و سبب احیای علم و شریعت. پس چون اجابت کرده آمد و کار تدریس را رونق پدید شد و طلبه علم از اطراف جهان حرکت کردن گرفتن، حسّاد به حسد برخاستند…». (همان، ص18)
این حسودان که وقت غزالی را بشولیده کردند روحانیان حنفی مذهب بودند که در دستگاه سنجر شوکت و قدرتی یافته بودند. آنان برای حفظ مقام و منصب خویش با برخی از فقیهان مالکی مذهب همداستان شدند تا غزالی را با تهمت و نیرنگ از میدان به در کنند. وسوسه این نامردمان در دل سلطان سنجر اثر گذاشت و غزالی را واداشت در نامهای به سنجر از بیگناهی خویش چنین دفاع کرد:
«… چون جماعتی از اصحاب رأی، آن را [= کتاب المنحول من تعلیق الاصول] بدیدند. عرق حسد و تعصّب در ایشان بجنبید و جماعتی هم از اصحاب شافعی و از اصحاب مالک رحمهما الله با ایشان یار شدند و بر وی تشنیعهای عظیم زدند. پس نزدیک سلطان اسلام شدند و به وی اِنها کردند که حجة الاسلام در [این کتاب] در امام ابوحنیفه طعن و قدح میکند و مثالب [= عیوب، معایب] وی جمع کرده و وی را در اسلام هیچ عقیدت نیست بلکه اعتقاد فلاسفه و ملحدان دارد و جمله کتابهای خویش به سخن ایشان ممزوج کرده و کفر و اباطیل با اسرار شرع آمیخته…». (همان، ص11)
در جای دیگر در همین نامه مینویسد:
“و امّا حاجت خاص آن است که من دوازده سال در زوایهای نشستم و از خلق اعراض کردم. پس فخر الملک مرا الزام کرد که به نیشابور باید شد. گفتم این روزگار سخن من احتمال نکند [= برنتابد] که هر که در این وقت کلمة الحق بگوید در و دیوار به معادات او برخیزد گفت [سنجر] ملکی است عادل و من به نصرت تو برخیزم. امروز کار به جایی رسیده است که سخنهایی میشنوم که اگر در خواب دیدمی گفتمی اضغاث احلام است…». (همان، ص17)”
این نمّامی و سعایتها در دل سلطان سنجر اثر گذاشت و کس فرستاد و حجة الاسلام را که در زادگاه خود طابران توس به تعلیم و عبادت سرگرم بود به لشکرگاه خویش، تروغ- نزدیک مشهد امروز- فراخواند. غزالی چون دریافت از رفتن چاره نیست بهانه آورد و با نامهای استادانه و مؤثر خشم سلطان سنجر را فرو نشانید:
«بر مردمان طوس رحمتی کن که ظلم بسیار کشیدهاند و غلّه به سرما و بیآبی تباه شده و درختهای صد ساله از اصل خشک شده و هر روستایی را هیچ نمانده مگر پوستین و مشتی عیال گرسنه و برهنه و اگر رضا دهد که پوستین از پشت باز کنند تا زمستان برهنه با فرزندان در تنوری شوند، رضا مده که پوستشان باز کنند و اگر از ایشان چیزی خواهد همگان بگریزند و در میان کوهها هلاک شوند و این پوست باز کردن باشد. این داعی پنجاه و سه سال عمر بگذاشت. چهل سال در دریای علوم دین غواصی کرد تا به جایی رسید که سخن وی از اندازه فهم بیشتر اهل روزگار درگذشت. بیست سال در ایام سلطان شهید [ملکشاه] روزگار گذاشت و از وی به اصفهان و بغداد اقبالها دید و چندین بار میان سلطان و امیرالمؤمنین رسول بود در کارهای بزرگ و در علوم دینی نزدیک هفتاد کتاب کرد. پس دنیا را چنان که بود بدید، جملگی بینداخت و مدتی در بیت المقدس و مکّه مقام کرد و بر سر مشهد- ابراهیم خلیل، صلواتاللهعلیه- عهد کرد که نیز پیش هیچ سلطان نرود و مال سلطان نگیرد و مناظره و تعصب نکند. دوازده سال بدین عهد وفا کرد و امیرالمؤمنین و همه سلطانان وی را معذور داشتند» (همان، ص12).
از این پس رأی زمامداران بر این قرار گرفت که غزالی را با نوازش و دلجویی به بغداد بازگردانند تا شاگردان مدرسه نظامیه از نابسامانی نجات یابند. ابوحامد این عقبه را هم به سلامت طی کرد و در پاسخ بدین درخواست چنین نوشت:
«آمدیم به حدیث مدرسه بغداد و عذر تقاعد از امتثال اشارت صدر وزارت عذر آن است که از عاج [= از جای برانگیختن] از وطن میسر نشود الّا در طلب زیادت دین یا زیادت دنیا.
اما از زیادت اقبال دنیا و طلب آن، بحمدالله تعالی که از پیشِ دل برخاسته است. اگر بغداد را به توس آورند- بیحرکتی و ملک و مملکت غزالی را مهیا و صافی و مسلّم دارند و دل بدان التفات کند، مصیبت ضعف ایمان بود که التفات نتیجه آن باشد و وقت را منغص کند و پروای همه کارها ببرد.
اما زیادت دین، لعمری (= به جانم سوگند] استحقاق حرکت و طلب دارد و شک نیست که افاضت علم آن جا میسرتر است و اسباب ساختهتر. و طلبه علم آن جا بیشترند، لیکن در مقابله آن زیادتِ اعتذار است، هم دینی که بخلل میشود که این زیادت آن نقصان را جبر نکند. یکی آن که این جا قریب صد و پنجاه مرد محصل متورّع حاضرند و به استفادت مشغول و نقل ایشان [به بغداد] و ساختن [= تدارک ] اسباب آن متعذّر است و فروگذاشتن و رنجانیدن این جماعت و به امید زیادتِ عدد جای دیگر رفتن رخصت نیست. مَثَل آن چنان بُوَد که ده یتیم در کفایت و تعهد کسی بود، ایشان را ضایع گذارد به امید آن که بیست یتیم را جایی دیگر تعهد کند و مرگ و آفت در قفا. عذر دوم آن است که آن وقت که صدر شهید نظام الملکِ قدَّس الله روحَه- مرا به بغداد خواند، تنها بودم- بی علایق و بی اهل و فرزند؛ امروز علایق و فرزندان پیدا آمدهاند. فرو گذاشتن ایشان و دلهای جمله مجروح کردن به هیچ وجه رخصت نیست … در جمله، چون عمر دیر در کشید وقت وداع فراق است، نه وقت سفر عراق …». (همان، ص42)
ادامه دارد ….
پینوشتها
1- عضو هیئت علمی دانشگاه فردوسی مشهد
منبع مقاله :
جلیلی، سید هدایت؛ (1389)، مجموعه مقالات غزالی پژوهی، تهران: خانه کتاب، چاپ اول