معاد
1.بررسي مسائل مربوط به معاد، از اين جهت كه انسان موجودي داراي حيات جاودانه است.(1)
معاد
1.بررسي مسائل مربوط به معاد، از اين جهت كه انسان موجودي داراي حيات جاودانه است.(1)
2.تبيين رابطه ي اين زندگي موجود با آن زندگاني جاودانه. زيرا اگر فرض شود كه آدمي داراي دو نوع زندگي است كه هيچ ربطي با هم ندارند، اعتقاد به زندگي دوم نمي تواند نقشي در جهت دادن به زندگي اول داشته باشد. مثل كسي كه در شهري شهرت، اعتبار، خويشان، سرمايه و خانهاي دارد و به شهري دوردست مي رود كه در آنجا فاقد همه ي آنهاست و در آنجا بايد از نو براي تأمين نيازمندي هايش بكوشد. پس وقتي باور به معاد مي تواند نقش دقيق خود را در تعيين مسير زندگي بازي كند كه بدانيم اين زندگي با زندگي آخرت، رابطه ي دقيق و صحيحي دارد و مي توان براي آنجا، در همين جا كاري كرد و به قول سعدي، برگي از پيش فرستاد.
برگ سبزي به گور خويش فرست
كس نيارد ز پس، تو پيش فرست
باري، براي ما اثبات دو چيز مهم است:
يكي، بقاي آدمي در دنياي پس از مرگ، ديگري رابطه ي علي و معلولي بين اين دو زندگي.
معاد
بحث معاد در قرآن بسيار گسترده است؛ چنان كه مي توان ادعا كرد يک سوم قرآن در اين باره است.(2) با اين حال ما به موضوعاتي مي پردازيم كه به آنها در بحث انسان شناسي بيشتر نياز است.
اصولاً باور به معاد مبتني است بر اينكه در انسان حقيقتي وجود دارد كه با متلاشي شدن و فناي بدن از بين نمي رود؛ زيرا معناي معاد اين است كه هر فردي كه در اين عالم به وجود مي آيد، در رستاخيز زنده مي شود و تا ابد زنده خواهد بود. پس بين اين انسان و انساني كه در آخرت زنده مي شود «هو هويّت» و «اين هماني» برقرار است.(3)
چرا و به چه لحاظ مي گوييم اين همان است؟ چون در صورتي مي توانيم وحدت بين اين موجود و آن موجود را تعقل كنيم كه عنصر اساسي مشتركي بين اين دو وجود داشته باشد. اين عنصر اساسي به اين معناست كه شخصيت هر انساني، وابسته به اوست، وگرنه در همين عالم نيز موادي به مواد ديگر تبديل مي شوند و جهت يا جهات مشتركي هم بين آنها هست؛ اما در همان حال، «هو هويّت» يا «اين هماني»، درآنها محفوظ و صادق نيست. روي خاک باغچه كود وآب مي دهيم و دانه ي گل مي كاريم. گلي مي رويد، گرچه به يک معنا مي توان گفت كه همان كود، خاک و آب به گُل تبديل شده است؛ اما آيا اين شخصيت گل، همان شخصيت كود است؟ مي دانيم كه اينجا دو هويِّت موجود است و هيچ گاه نمي توان گفت گل همان كود است. خواص كود در آن نيست، چنان كه خواص گل هم در كود نيست.
آيا اگر انسان به همين گونه به انسان ديگري تبديل شود، بميرد، بپوسد، اجزاي بدنش به مواد شيميايي ديگري تبديل شوند و جذب مواد گياهي گردند و سپس آن گياه به صورت غذايي در آيد و انساني ديگر آن را بخورد و نطفه ي انساني ديگر از آن منعقد شود، آيا مي توان گفت اين انسان جديد، همان انسان هزار سال پيش است؟ نه، نمي توان گفت؛ زيرا خصوصيات اين انسان غير از ديگري است. شخصيت، هويّت، شعور، احساسات و اعتقادات هر يک ويژه ي خود او بوده است. پس اگر قرار باشد انسان پس از متلاشي شدن بدنش، دوباره به همان صورت كه بوده است زنده شود و همو باشد، چيزي بيشتر از اشتراک مادّه لازم است. چه وقت مي توان گفت انسان شخصاً دوباره زنده شده است؟ وقتي كه روح باقي باشد و هنگام زنده شدن همان شخص، روح به بدن تعلق گيرد. حال اينكه چقدر لازم است اجزاي آن بدن قبلي باقي باشد، مسئله ي ديگري است. در همين دنيا هم سلول هاي بدن ما پيوسته مي ميرند و سلول هاي جديدي جاي آن را مي گيرند. حتي سلول هاي مغز هم كه مي گويند عوض نمي شوند، با تغذيه، مادّه ي آنها دگرگون مي شود.
به هر حال در طول چند سال، تمام اجزاي بدن عوض مي شود ولي شخصيت همچنان محفوظ است. پس قوام مسئله ي معاد و ايستايي آن به اين است كه ثابت شود در انسان چيزي بجز بدن نيز هست كه فناناپذير است و «عندالله» و «في خزائن الله» باقي مي ماند. برخي بدون توجه دقيق، بر آن اند كه اگر بگوييم روح نيز فاني است و خدا دوباره آن را مي آفريند، اين نيز«معاد» محسوب مي شود. اينان به برخي از روايات كه مي گويد پيش از رستاخيز همه چيز نابود مي شود و خدا همه چيز را از نو مي آفريند، استناد مي كنند. ولي حقيقت اين است كه چنين چيزي ديگر معاد نيست؛ زيرا معاد، عود و بازگشت شئ موجود است. پس اگر چيزي نابود گردد و موجود جديدي (هر چند شبيه آن و درست مانند آن) آفريده شود، همان اولي نخواهد بود و ديگر وحدت باقي نيست.
معاد وقتي معنا مي يابد كه انسان روحي داشته باشد كه مستقل از بدن باقي بماند و دوباره به بدن بازگردد. پس اگر بگوييم اصلا روحي در بين نيست، يا اگر هست مستقل از بدن باقي نمي ماند و با فناي جسم از بين مي رود، يا حتي اگر بگوييم پس از مدتي از بين مي رود، در همه اين احوال، «معاد» ديگر معناي حقيقي پيدا نمي كند.
اگر ظاهر برخي آيات يا روايات بر حسب نظر نخستين، شامل همه چيز شود، ادّله ي عقلي و نقلي موجود است كه مراد همه ي اشياي مادي است، اما چيزهايي كه نزد خداست، از بين رفتني نيست.
ما عندكم ينفد و ماعندالله باقٍ (4)؛ «آنچه نزد شماست فاني مي شود، اما آنچه نزد خداست باقي است».
براي تحقق معاد سه چيز لازم است: يكي آنكه اثبات كنيم در انسان چيزي غير از بدن وجود دارد. دو ديگر آنكه آن چيز مستقل از بدن، مي تواند باقي بماند. سوم اينكه انسانيت انسان به همين روح اوست. يعني علاوه بر اينكه بايد روح و نيز بقاي آن ثابت شود، بايد ثابت گردد كه تمام فعليت انسان، همين روح است و كافي نيست كه بگوييم يک جزء انسان تا ابد باقي مي ماند. بنابراين، وقتي مي توانيم عقلاً به بقاي انسان و معاد معتقد باشيم كه اين سه چيز را درباره ي روح بپذيريم.
وجود و بقاي روح (5)
شكي نيست كه انسان زنده با موجود بي جان، فرق مي كند؛ يعني چيزي اضافه دارد. آدمي كه مي ميرد، يک لحظه پس از مرگ با لحظه اي پيش از آن، چيزي كمتر دارد. هيچ انسان عوام يا حتي كودني نمي گويد كه روح اصلاً وجود ندارد. حتي متعصب ترين ماترياليست ها نيز به طور كلي منكر روح نيستند؛ يعني نمي گويند كه بين موجود جاندار و بي جان فرقي نيست؛ بلكه آنها روح را به گونه اي تفسير مي كنند كه خطاست. اينان مي گويند روح از خواص مادّه يا مغز است. لذا با فساد ماده، روح هم فاسد مي شود. اما نظر صحيح آن است كه روح جوهري است كه مي تواند مستقل از مادّه باقي بماند.
انسانيت انسان به روح اوست؟(6)
شكي نيست كه قرآن انسان را مركّب از روح و بدن مي داند. روشن ترين آيات در اين زمينه، آيات خلقت نخستين انسان است كه درآنها تعبير«نفخ روح» به كار رفته است:
فإذا سوّيته و نفخت فيه من رّوحي فقعوا له ساجدين (7) (8)؛ «پس چون او را موزون كردم و در او از روح خود دميدم، براي او سجده كنيد!»
از اين آيات مي خواهيم استفاده كنيم كه حقيقت روح، چيزي غير از بدن است و تا آن نباشد انسان به وجود نمي آيد. كرامتي كه خدا به انسان مرحمت فرمود و مظهر آن، امر به سجده ي فرشتگان در برابر اوست، در نكته ي «نفخت فيه من روحي» نهفته است و گرنه بدن تنها لياقت آن سجده را ندارد.
دو نكته
1.اگر روح مثل بدن داراي احكام مادّه باشد، زوال پذير است و براي اعتقاد به معاد كافي نيست.
2.اگر روح را عنصر اساسي در وجود انسان ندانيم كه با بقاي آن، انسانيت انسان باقي باشد و تأثير آن را در تحقق انسان، همسنگ بدن بشماريم، بايد با متلاشي شدن بدن، هويّت انساني شخص نابود شود؛ زيرا هر چيزي كه مركّب از دو جزء باشد و شيئيّت آن، وابسته به هر دوي آنها باشد، يا نابود شدن يكي از آنها «كل» نابود مي شود: «الكلّ ينتفي بانتفاء بعض اجزائه». چنان كه آب با نابود شدن يكي از اجزاي آن (اكسيژن يا هيدروژن) نابود مي شود و ديگر چيزي به نام آب نخواهيم داشت. در صورتي كه اولاً، در اين دنيا هم اجزاي بدن به تدريج از بين مي رود و پس از چند سال هيچ يک از سلول هاي گذشته عيناً باقي نمي ماند، بدون اينكه ضرري به بقاي انسان با هويّت انسانياش بزند؛ ثانياً، با مرگ و متلاشي شدن بدن هم هويّت انساني شخص از بين نمي رود و پيش از قيامت و بازگشت روح به بدن هم محفوظ است وآثار و لوازم خودش را خواهد داشت.
از اينجا مي توان فهميد كه وجود روح از سنخ وجود بدن نيست و تركيب انسان از روح و بدن مانند تركيب چيزي از دو عنصر مادي نيست.
اثبات وجود روح (9)
در قرآن كريم آيات بسياري وجود دارد كه بر وجود روح دلالت مي كند. از روشن ترين آنها آيه اي است كه از قول منكران معاد، شبههاي را ذكر مي فرمايد و به آن پاسخ مي دهد:
وقالوا أئذا ضللنا في الأرض أئنّا ففي خلقٍ جديدٍ (10)؛ «و گفتند: زماني كه ما در زمين گم شديم، هر آينه [بار ديگر] در آفرينشي نو درآييم؟»
سپس مي فرمايد:
قل يتوفّاكم مّلک الموت الذّي و كل بكم ثمّ إلي ربّكم ترجعون (11)؛ «[در پاسخ آنها] بگو: فرشته ي مرگ كه بر شما گمارده شده است، [جان] شما را به تمام و كمال مي گيرد و سپس به سوي پروردگارتان بازگردانده مي شويد».
پيداست كه منكران معاد – دست كم آنان كه در اين آيه به آنها اشاره شده است – معتقد بودند كه انسان همين بدن است و چون مُرد و بدنش متلاشي شد، ديگر گم مي شود و زنده نخواهد شد. اما اينكه آيا به اشكال عقلي مسئله توجه داشتهاند يا تنها از روي بعيد شمردن چنين مي گفته اند، ظاهراً متفاوت بوده اند. افراد دقيق و عميق تر شبهه عقلي داشته اند، اما عموم مردم تنها از جهت بعيد بودن چنان اظهار مي كرده اند.
اما شبهه ي عقلي مسئله، چيزي شبيه مسئله ي «محال بودن اعاده ي معدوم» است.(12) وقتي معدوم شديم و بدنمان متلاشي شد، ديگر نيستيم. چگونه دوباره زنده مي شويم؟
به هر حال خداوند در پاسخ اين شبهه مي فرمايد: گُم و فاني نمي شويد، فرشته ي مرگ شما را مي گيرد و نزد او محفوظيد. بنابراين، شما باز هم وجود داريد و خدا شما را برمي گرداند و زنده مي كند. اين آيه به روشني دلالت دارد بر اينكه در انسان غير از بدن چيزي وجود دارد كه فرشته ي مرگ آن را دريافت مي كند (توفّي به معناي گرفتن و دريافت كردن است) پس چيزي در انسان هست كه فرشته آن را دريافت مي كند. همان چيزي كه به آن مي توان «شما» [=كُم] گفت. يعني علاوه بر اثبات وجود روح و بقاي آن، اثبات مي كند كه هويّت و شخصيت به همان روحي است كه نزد فرشته ي مرگ مي ماند.
آيات ديگري نيز وجود دارد كه در آنها لفظ «توفّي» به كار رفته است؛ ولي برخي به ملک الموت يا ملائكة الله يا رسل الله نسبت داده شده است و برخي به خود خدا. پيش تر گفتيم كه نسبت دادن فعل به چند فاعل هنگامي كه در طول هم باشند، اشكالي ندارد. پس روح را، هم خدا دريافت [= توفّي] مي كند (در يک مرحله ي عالي تر)، و هم ملک الموت و هم رسل كه اعوان ملک الموتاند: الله يتوفّي الأنفس حين موتها و التّي لم تمت في منامها فيمسک الّتي قضي عليها الموت و يرسل الأُخري إلي أجلٍ مسمّيً (13)؛ «خدا روح افراد را هنگام مرگ مي گيرد و نيز كساني كه نمرده اند، هنگام خواب. پس آن را كه مرگش فرا رسيده، نگه مي دارد و ديگري را تا سرآمد معيّني رها مي كند [يا به بدن مي فرستد]».
ازاين آيه استفاده مي شود كه گرفتن جان، دو نوع است: يكي در حال مرگ كه موجب انقطاع كامل روح از بدن مي شود، و ديگري در حال خواب كه انقطاع ناقصي حاصل مي شود. در هر دو حال خداست كه آنچه را شخصيت و نفسيّت انسان ها به آن است، مي گيرد و تعبير «يمسک» صراحت دارد در اينكه چيزي هست كه آن را نگه مي دارد.
آيه ي ديگر:
إنّ الّذين توفّاهم الملآئكة ظالمي أنفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنّا مستضعفين في الأرض قالوا ألم تكن أرض الله واسعةً فتهاجروا فيها… (14)؛ «آنان كه برخود ستم ورزيدند و از حق منحرف شدند، هنگامي كه فرشتگان مرگ به سراغشان مي آيند و به آنها مي گويند: در چه حالي بوديد؟ مي گويند: ما را در اين سرزمين، «ضعيف نگه داشته» بوديم [يعني تحت نفوذ ديگران بوديم و آنان مانع از اجراي وظايفمان مي شدند]. فرشتگان جواب مي دهند: مگر زمين خدا گسترده نبود كه هجرت كنيد [چرا هجرت نكرديد]؟»
ظاهر آن است كه اينان از عالم رفته اند و اين گفتگوي پس از مرگ است. اگر انساني پس از مرگ باقي نباشد، فرشتگان با كه سخن مي گويند؟ پس چيزي هست كه انسانيّت انسان به همان است و مورد مكالمه و خطاب قرار مي گيرد.
آيه ي ديگر:
الّذين تتوفّاهم هم الملائكة ظالمي أنفسهم فألقوا السّلم ما كنّا نعمل من سوءٍ بلي إنّ الله عليمٌ بما كنتم تعملون* فادخلوا أبواب جهنّم… (15) (16)؛ «كساني فرشتگان [جان] آنان را – در حالي كه بر خويش ستمكار بوده اند – به تمام و كمال مي گيرند، پس سر تسليم فرود آرند [و گويند] هيچ كار بدي نكرديم. آري خدا به آنچه مي كرديد بسيار داناست، پس به درهاي دوزخ درآييد…».
كساني كه به خود ستم كردند (با تكبر به حق كه از ذيل آيه ي فلبئس مثوي المتكبّرين برمي آيد)، وقتي جانشان را مي گيرند، از در صلح درمي آيند و مي گويند: ما كار بدي نكرده ايم. خدا جواب مي دهد: آري، خدا مي داند كه شما چه كارهايي كرده ايد و سپس ادامه مي دهد: فادخلوا أبواب جهنّم حال به كيفر اعمالتان در آستانه ي دوزخ درآييد.
جمله ي «به ابواب دوزخ درآييد» شايد اشاره است به اينكه پس از مرگ بي درنگ وارد دوزخ نمي شوند، بلكه در آستانه ي دوزخ مي مانند تا در رستاخيز وارد دوزخ شوند. اين نظر، با آيات ديگري تأييد مي شود. در روايات هم آمده است كه در عالم برزخ، دري از جهنم به روي آنان گشوده مي شود تا لهيب آن به آنها عرضه شود؛ چنان كه به روي آنان كه اهل بهشتاند، دري از بهشت باز مي شود. بنابراين اگر گاهي در مورد برزخ هم بهشت وجهنم اطلاق شده، بهشت و جهنم ديگري غير از بهشت و جهنم ابدي است.
برخي نيز گفته اند كه «جنّتان» [دو بهشت] كه در سوره ي الرّحمن آمده، اشاره به همين دوگونه بهشت اشت كه يكي در عالم برزخ و ديگري در عالم قيامت مي باشد.(17) باري، شاهد ما گفت وگوي خدا با چيزي است كه پس از مرگ مي ماند و بدن نيست؛ زيرابدن مرده، قدرت تكلم ندارد، پس بايد چيزي باشد كه مورد خطاب قرار مي گيرد. پس، هم اثبات مي شود روحي هست و هم پس از مرگ باقي است و هم انسانيت انسان به آن است.
آيه ي ديگر:
الّذين تتوفّاهم الملآئكة طيّبين يقولون سلامٌ عليكم ادخلوا الجنّة بما كنتم تعملون (18)؛ «آنان كه فرشتگان روحشان را در حالي كه پاک و پاكيزه اند مي گيرند، به آنان مي گويند: سلام بر شما، وارد بهشت شويد به پاس اعمالي كه انجام مي داديد».
در مقابل ستمگران به خويش، طيّبين قرار دارند كه چون فرشتگان جان آنان را مي گيرند به آنها مي گويند: سلامٌ عليكم. روشن است كه اين گفت وگو هم با بدن نيست.
قيل ادخل الجنّة قال يا ليت يعلمون* بما غفرلي ربّي و جعلني من المكرمين (19)؛ «به او گفته شد: وارد بهشت شو. گفت: اي كاش قوم من مي دانستند كه پروردگارم مرا آمرزيد و از گرامي داشتگان قرار داد».
آيه ي فوق از مؤمني ياد مي كند كه در دنيا مردم را به خدا فرا مي خواند ولي آنان نمي پذيرفتند و استهزا مي كردند تا اينكه مرگش درمي رسد و به او گفته مي شود: به بهشت درآي. او مي گويد: كاش مردم مي دانستند كه سرانجام من به كجا كشيد. اگر آنان نيز ازمن پيروي مي كردند به همين فرجام نيک مي رسيدند.
يا أيّتها النّفس المطمئنّة* إرجعي إلي ربّک راضيةً مّرضيّةً* فادخلي في عبادي* وادخلي جنّتي (20)؛ «اي نفس آرامش يافته، به سوي خدايت بازگرد؛ در حالي كه تو از او خشنودي، او از تو خشنود است. پس دربندگانم درآي و به بهشتم وارد شو».
اين آيه به روشني دلالت دارد براينكه شخصيت نفس پس از مرگ باقي است و مورد خطاب محبت آميز الاهي قرار مي گيرد.
ولوتري إذ الظّالمون في غمرات الموت و الملآئكة باسطوا أيديهم أخرجوا أنفسكم اليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تقولون علي الله غير الحقّ و كنتم عن آياته تستكبرون (21) (22)؛ «واگر ستمگران آن هنگام را ببيني كه در سكرات مرگاند و فرشتگان دست ها را گشوده و بر سرشان ايستاده اند [و به آنان مي گويند:] جان بكنيد! عذاب خواركننده اي خواهيد داشت براي آنچه نادرست درباره ي خدا مي گفتيد و در برابر آيات او تكبّر مي ورزيديد».
در اين آيه مي فرمايد: خودتان را خارج كنيد. پس به حكم اين تعبير، انسانيت آدمي به چيزي جز بدن اوست كه مي گويد آن را خارج كنيد.
إنّ الّذين قالوا ربّناالله ثمّ استقاموا تتنزّل عليهم الملائكة ألاّ تخافوا و لا تحزنوا وأبشروا بالجنّة الّتي كنتم توعدون (23)؛ «آنان كه گفتند پروردگار ما خداست و پايداري كردند، فرشتگان بر آنان فرود آيند كه نترسيد و اندوهگين نباشيد و شما را مژده باد به بهشتي كه نويد داده مي شديد».
از ذيل آيه برمي آيد كه مربوط به هنگام مرگ است. مي فرمايد: آنان كه گفتند پروردگار ما «الله» است و پاي آن ايستادند، به هنگام مرگ فرشتگان بر آنان فرود آيند و گويند: نهراسيد و غمگين مباشيد. بشارت باد شما را به بهشتي كه از پيش به شما وعده داده شده بود.
كاربرد ماضي بعيد (كنتم توعدون) دلالت دارد بر اينكه آيه، مربوط به مرگ است؛ زيرا مي گويد: «وعده داده مي شديد» و اگر مربوط به دنيا بود، ماضي بعيد مناسبتي نداشت. براين نكته در روايات نيز تأكيد شده است.
حتّي إذا جاء أحدهم الموت قال ربّ ارجعون* لعلّي أعمل صالحاً فيما تركت كلاّ إنّها كلمةٌ هو قائلها و من ورائهم برزخٌ إلي يوم يبعثون (24)؛ «چون يكي از آنان [كافران] را مرگ در رسد مي گويد: پروردگارا مرا بازگردان شايد كارهاي گذشته را با كردار نيک جبران بكنم. هرگز! اين سخني است كه او گوينده ي آن است [در اين آرزو خواهد ماند] و از پس آنان برزخي است تا روز رستاخيز».
از اين عبارت معلوم مي گردد كه از مرحله و نشئه اي گذشته و وارد مرحله ي ديگر شده است؛ زيرا مي گويد: مرا برگردان اين آيه كه بر وجود برزخ دلالت دارد ونيز گفت وگوي انسان را پس از مرگ ذكر مي كند، شاهد بر اين است كه انسان پس از مرگ باقي است، آرزو دارد، فكر مي كند، حرف مي زند و جواب مي شنود. پس شخصيت انسان به همان چيزي است كه پس از مرگ باقي است.
وحاق بآل فرعون سوءالعذاب* النّار يعرضون عليها غدوّاً و عشيّاً و يوم تقوم السّاعة أدخلوا آل فرعون أشدّ العذاب… (25)؛ «وعذاب بد و ناگوار فرعونيان را فرا گرفت، آتش كه صبح وشب برآن عرضه مي شود و چون رستاخيز برپا شود [خطاب پروردگار رسد كه] فرعونيان را به عذاب سختتر [ونهايي] وارد كنيد».
آياتي كه بر زنده بودن شهيدان دلالت دارند نيز از جملهي اين آياتاند:
ولاتقلوا لمن يقتل في سبيل الله أمواتٌ بل أحياءٌ و لكن لاّ تشعرون (26)؛
«وبه آنان كه در راه خدا كشته شده اند مرده مگوييد كه زنده اند، ولي شما نمي فهميد».
آيه ي ديگر در همين زمينه روشن تر است:
ولاتحسبنّ الّذين قتلوا في سبيل الله أمواتاً بل أحياءٌ عند ربّهم يرزقون* فرحين بما آتاهم الله من فضله و يستبشرون بالّذين لم يلحقوا بهم مّن خلفهم ألاّ خوفٌ عليهم و لاهم يحزنون (27)؛ «آنان را كه در راه خدا كشته شده اند مرده مپنداريد، كه زنده اند و نزد پروردگارشان روزي مي برند و از آنچه خدا بديشان از فضل خويش مرحمت فرموده است، شادماناند و به كساني كه هنوز به آنها ملحق نشده و در پياند بشارت مي دهند كه بيمي برايشان نخواهد بود و اندوهگين نخواهند شد».
روشن است كه زندگي پس از مرگ براي شهيدان زندگي ويژه و بسيار مطلوبي است و تعبير قرآن كه مي فرمايد «نزد پروردگارشان روزي مي برند» به اين نكته اشاره دارد.
تجرد روح (28)
تا اينجا از چند دسته آيات بهره برديم كه جزئي از وجود انسان پس از مرگ باقي مي ماند، مستقل از بدن است و قوام انسانيت به همان است و آن روح مي باشد. اينک، تنها اين موضوع باقي مانده است كه از آيات برآيد اين جزء روحاني انسان، يعني روح، مجرد از مادّه است.
با آنكه از همه ي آيات مربوط به روح به ضميمه ي برخي مقدمات عقلي مي توان برهاني بر تجرد روح به دست آورد؛ ما در پي آياتي هستيم كه به طور شفاف بتوانيم با آنها تجرد نفس را اثبات كنيم. مي دانيم كه «تجرد» تعبيري فلسفي و در لغت به معناي برهنگي است. اگر در قرآن اين كلمه وجود مي داشت، آنان كه با اصطلاح فلسفي آن آشنا نبودند آن را بر ماديات حمل مي كردند. نبايد توقع داشته باشيم كه در آيات، لفظ «مجرد» به كار رفته باشد و اگر هم مي بود، صريحاً مقصود ما را بيان نمي كرد. اصولاً در قرآن، هرچه مربوط به ماوراي طبيعت است، هميشه با الفاظ متشابه ذكر مي شود. الفاظ، نخست براي امور حسي وضع شده و سپس توسعه يافته و در غير محسوس نيز به كار رفته است. حتي اوصاف خداوند متعال نيز براي معاني حسي وضع شده و بعد، ازخصوصيات جسماني مجرد گشته و به معناي لطيفي رسيده كه بر غير جسم نيز اطلاق مي شود.
«علوّ»، «عظمت» و«كبر» از صفات ماديات است؛ اما «علي»، «عظيم» و «كبير» در مقام صفات الاهي به كارمي رود. پس الفاظي كه درباره ي ماوراي طبيعت به كار مي رود، همين الفاظ است؛ جز اينكه بايد نخست تجريد شوند. چنان كه وقتي دانستيم خدا جسم ندارد، خواهيم دانست كه درآيه ي «وجاء ربّک…» آمدن با پا منظور نيست و نيز چون دانستيم كه روح مجرد است، مي فهميم كه «نفخ» در آيه ي «ونفخت فيه من روحي» به معناي «فوت كردن» نيست.
باري از دو آيه مي توان تجرد روح را استفاده كرد:
ويسألونک عن الرّوح من أمر ربّي… (29)؛ «از تو درباره ي روح مي پرسند، بگو: روح از امر پروردگار من است».
در اين آيه – چنان كه پيش تر گفته ايم – احتمالاتي هست؛ زيرا موارد استعمال كلمه ي روح، اعم از حقيقي يا مجازي، در قرآن بسيار است. يكي از احتمالات اين است كه منظور از روح، روح انسان باشد. اكنون ببينيم بنابر اين احتمال، منظور از «أمر ربّي» در آيه چيست؟
برخي گفته اند: اين، پاسخي كامل است؛ يعني در جواب سؤال كنندگان مي گويد:
روح حقيقتي است كه تنها از طريق خدا به وجود مي آيد. يعني وجودي است كه متوقف بر مادّه و ماديات نيست و از سنخ ديگري است كه فقط با امر الاهي موجود مي گردد. پس طبق اين احتمال، تجرد روح از نظر قرآن ثابت مي شود.(30)
اينک آيه ي ديگري كه شايد از آيه ي اول روشن تر باشد:
ولقد خلقنا الأنسان من سلالةٍ مّن طينٍ* ثمّ جعلناه نطفةً…ثمّ أنشأناه خلقاً آخر (31)؛ «ما انسان را از سلاله ي خاک آفريديم. آنگاه او را نطفه كرديم… سپس او را در آفرينشي ديگر پديد آورديم».
اگر منظور از «آفرينش ديگر»، مرحله ي ديگري از خلق مادي باشد – مثلاً زندگي در دنيا – مي بايست مي فرمود: او را در دنيا متولد كرديم، از كودكي تا به پيري برسد. چنان كه در برخي آيات ذكر شده است، مثل: «ثمّ نخرجكم طفلاً»(32) يا: «منكم مّن يتوفّي و منكم مّن يردّ إلي أرذل العمر».(33)
و نيز نفرموده است: خلقنا النطفة خلقاً آخر؛ بلكه پس از بيان مراحل مختلف فرموده است: ثمّ أنشأناه خلقاً آخر كه ضمير آن به «انسان» برمي گردد.
از نظر بلاغت، اقتضاي اين تغيير لحن و بيان، آن است كه بايد اين مرحله با مراحل پيش – كه مراحل مادي خلقت انسان بود – فرق داشته باشد؛ زيرا اين نامحسوس است و قابل شناخت متعارف نيست. اين مرحله را مانند مراحل پيش با لفظي خاص نمي توان معرفي كرد؛ به همين روي، اجمالاً مي فرمايد پس از آن مراحل، آفرينش جديد ديگري به او داديم. پس همين اختلاف تعبير، خود شاهد است كه اين «خلق آخر» از سنخ ديگر است و مادي نيست.
خلاصه
*بحث معاد در قرآن بسيار گسترده است و مي توان گفت كه يک سوم قرآن درباره ي معاد است.
*اصولاً باور به معاد مبتني بر اين است كه در انسان حقيقتي وجود دارد كه با متلاشي شدن و فناي بدن از بين نمي رود؛ زيرا معناي معاد اين است كه هر فردي كه در اين عالم به وجود مي آيد همين فرد در رستاخيز زنده مي شود و تا ابد زنده خواهد بود. پس بين اين انسان و انساني كه درآخرت زنده مي شود «هو هويّت» و «اين هماني» برقرار است.
*معاد وقتي معنا مي يابد كه انسان روحي داشته باشد كه مستقل از بدن باقي بماند و دوباره به بدن باز گردد.
*روح، جوهري غير مادي است؛ زيرا اگر مادي باشد، خواص ماده از جمله زوال پذيري را خواهد داشت و براي اعتقاد به معاد كافي نيست.
*عنصر اساسي در وجود انسان روح است كه با بقاي آن، انسانيت انسان باقي مي ماند.
*آيات بسياري از قرآن كريم بر وجود روح و بقاي آن پس از مرگ تأكيد دارند.
*آياتي نظير آيه ي 85 سوره ي اسراء (قل الرّوح من أمر ربّي) و آيه ي 14 سوره ي مؤمنون (ثمّ أنشأناه خلقاً آخر) بر تجرد روح دلالت دارند.
پي نوشت ها :
1-ر.ک: عبدالله جوادي آملي، انسان در اسلام، ص92.
2-ر.ک: محمدتقي مصباح يزدي، آموزش عقايد، ج3، ص35.
3-ر.ک: غلامحسين ابراهيمي ديناني، معاد از ديدگاه حكيم مدرس زنوزي، ص43.
4-نحل (16)، 96.
5-ر.ک: محمدتقي مصباح يزدي، آموزش عقايد، ج3، ص17؛ جعفر سبحاني، اصالت روح از نظر قرآن، ص 9-50؛ امير ديواني، حيات جاودانه، ص101.
6-ر.ک: جعفر سبحاني، همان، ص25.
7-ر.ک: ابوجعفر محمدالطوسي، التبيان، ج6، ص322؛ ابوعلي الفضل بن الحسن الطبرسي، مجمع البيان، ج2، ص335.
8-حجر (15)، 29؛ ص (38)، 72.
9-ر.ک: مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج3، ص657، 729؛ همو، معاد، 129.
10-سجده (32)، 10.
11-سجده (32)، 11.
12-ر.ک: مرتضي مطهري، معاد، ص20؛ محمدتقي مصباح يزدي، آموزش عقايد، ج3، ص51؛ عبدالله جوادي آملي، معاد در قرآن، ص109؛ جعفرسبحاني، معادشناسي در پرتو كتاب، سنت و عقل،ص29-40.
13-زمر (39)، 42.
14-نسا (4)، 97.
15-ر.ک: ابوعلي الفضل بن حسن الطبرسي، مجمع البيان، ج3، ص356؛ ابوجعفر محمد الطوسي، التبيان، ج6، ص375؛ ملافتح الله كاشاني، منهج الصادقين، ج5، ص189.
16-نحل (16)، 28، 29.
17-ر.ک: ابوعلي الفضل بن الحسن الطبرسي، همان، ج5، ص207؛ و محمدحسين طباطبايي، الميزان، ج19، ص127.
18-نحل (16)، 32.
19-يس (36)، 26، 27.
20-فجر (89)، 27-30.
21-ر.ک: محمدحسين طباطبايي، همان، ج7، ص300.
22-انعام (6)، 93.
23-فصلت (41)، 30.
24-مؤمنون (23)، 99، 100.
25-مؤمن (40)، 45، 46.
26-بقره (2)، 154.
27-آل عمران (3)، 169، 170.
28-ر.ک: محمدتقي مصباح يزدي، آموزش عقايد، ج3، ص25؛ جعفر سبحاني، اصالت روح از نظر قرآن، ص43؛ امير ديواني، حيات جاودانه، ص63.
29-اسراء (17)، 85.
30-ر.ک: محمدحسين طباطبايي، الميزان، ج13، ص208.
31-مؤمنون (23)، 12-14.
32-حج (22)، 5.
33-حج (22)، 5.
منبع: انسان شناسي در قرآن،قم،انتشارات موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی(ره)،1388